ابراهیم تولایی| ۵
صمد اژدری گمنام زندگی کرد
🔹مرحوم صمد بعد از اسارت گمنام زندگی سپری کرد و گمنام به دیدار برادر شهیدش رفت.
🔹 مرحوم در عملیات های قبل از اسارت چه شجاعتهایی از خودش نشان داد و همینطور در اسارت . مرحوم صمد حتی در بین هم اردوگاهی ی خود ناشناخته گمنام بود چون انسان صادق و خالصی بود و کمتر از خود می گفت.
🔹زمانی که وارد بند سه و چهار شدیم بعضی از بچه ها چند روز می خواستند با صمد ارتباط تشکیلاتی برقرار کنی صمد تن نمیداد ایشان برای بچه ها زحمت می کشید ولی گمنام زندگی کرد و گمنام از دنیا رفت.
🔹روز خاکسپاری صمد فقط تعداد 50 نفر زن و مرد در مراسم حضور داشتند و پسرش سروش از بنده سوال می کرد که ایا پدر من در جبهه و اسارت دوستی نداشته است که یک تماس تلفنی با خانواده داغدار ما گرفته شود و همچنین همسرش و دو دخترش این گلایه داشتند.
🔹خانواده مرحوم توقع حضور فیزیکی دوستان نداشتند و ندارند، اما امروز می توان از راه دور در فضای مجازی و ارتباط تسلی خانواده عزادار شد.
🔹 اما دوستانی که در اسایشگاه چهار حضور داشتند یادتان نرفته که قبل از اینکه مرحوم صمد وارد اسایشگاه چهار بشود در چه شرایط سخت خفقانی که بخاطر مسئول اسایشگاه ( اقای ج ) نفس کشیدن برای همه سخت بود ،آن جو وحشتناک که مسئول اسایشگاه برای همه فراهم کرده بود فراموش نکردیم حتما !
🔹مسئول اسایشگاه ( ج ) نان و غذای ما را جلوی چشمتان ما بر می داشت و خودش و نوچه هایش را سیر می کرد و ما جرات اعتراض نداشتیم و تنها بعد از آمدن صمد به اسایشگاه چهار، ظرف مدت چند ماه، شرایط محیط اسایشگاه عوض شد.
🔹با فرماندهی و مدیریت مرحوم صمد بود که عدالت در جیره غذایی و سایر مسائل و آرامش در آسایشگاه برقرار شد. برنامه مراسمات مذهبی و ملی با مدیریت کسی جز صمد اجرا نمی گردید!
🔹تشکیل و اجرای گروه سرود و تئاتر و مسابقات ورزشی ..... و تمام سرگرمی ها همه این کارهای با ارزش و خوراک روحی و ...... همه این برنامه ها با مدیریت مرحوم صمد اجرا می گردید.
🔹صمد با تهدید به مرگ مسئول اسایشگاه که بعضی عراقیها روی حرفش حساب می کردند شاخ او را شکست او را رام و تسلیم کرد .
🔹روحت شاد صمد جان که آمدید آنجا تشکیلات را سازماندهی کردی و از بچه ها دفاع کردی و برای همه وجودت ارامش بود.
🔹برای دفاع از دوستانت کتک خوردی و در اخر به اسایشگاه ده تبعید شدی! درود خدا و شهدا به روح پاکت، صمد جان!
در اسارت مرد میدان تو بودی!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_تولایی
صادق گلستانی(شیدالله) | ۱
اینها را با گلوله نمیکشند، حیف از گلوله!
من آسایشگاه ۴ بودم و (ج) مسئول آسایشگاه بود ایشان نه اینکه اشتباه و خیانتهای کوچولو نداشت داشت، اما مثل ناصر یا دیگر جاسوسها نبود واقعا آنقدر بد نبود، اما آنقدر هم دست پاک نبود.
یک بار متوجه شدم (ج) و دوستانش به حقوق بچهها دست درازی کرده و سیگار خریدند من رفتم گفتم: این حقوق بچهها را چکار کردید؟
جلیل با من رودرواسی داشت چون دو سه مسئله پیش آمده بود و من ۱۶ روز بخاطر اعتراض به تلویزیون، انفرادی رفته بودم و کلا آدم معترضی بودم (ج) گفت: پول تو که نبود پول بقیه بود! من عصبانی شدم گفتم: کدام بیشرف ... این پول را صرف سیگار کرده؟ به هرحال در آن جریانها (ج) فردا صبح شیطنت کرد و برگشت سر صف آمار گفت: شما نباید سیگار بکشید! گفتند چرا چون فلانی یعنی من شیدالله گفتم!
نامرد مطلب را با خباثت یک چیز دیگه جلوه داد من کی گفتم سیگار نکشند من گفتم: چرا از حقوق دیگران سیگار برای خودشان خریدند که من پاشدم و اعتراض کردم.یادم نیست آن مسأله ختم بخیر شد یا نه.
صمد اژدری از بچه های شجاع و مومن اردوگاه بود. قبل از ورود به آسایشگاه 4 شناختی از ایشون نداشتم. با ورود ایشان کفه رفقای فعال انقلابی سنگینتر شده بود. آدم با صلابت و شجاعی بود. روزی نام یکی از دوستان انقلابی فعال آسایشگاه توسط یکی از جاسوسها به نگهبانها رسیده بود. قرار بود فردا برای شکنجه آماده شود.به رغم آنکه یقین به جاسوسی فلانی در این مورد خاص نداشتیم؛ ولی رفتارهای غیرطبیعی وی ظن دوستان را به یقین تبدیل کرده بود. مرحوم صمدی اژدری با اشاره به رفتار خیانت آمیز او و برای تهدید وی میگفت: بعد بازگشت به ایران، تاوان رفتار خود را با یک تیر پس خواهد داد، سپس با کنایه ادامه داد البته این افراد ارزش ندارند که یک تیر برایشون حرام شود؛ بلکه ریسمان جهت حلق آویز کافی است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#صادق_گلستانی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۸
نتوانستم نام همسرم را به یاد بیاورم!
🔹بعد از اسارت به جهت مجروحیت مدتی را در بیمارستان گذراندم. بعد ما را به پادگان یا زندان الرشید بغداد منتقل کردند. با یکی دو روز آمدن به پادگان الرشید، خلاصی از این زندان وحشتناک آرزوی من هم شد، چه برسد به این بچهها که نمیدانم چندین روز در این زندان گرفتار بودند. پادگان الرشید مخوفترین زندانها بود. در آنجا فقط گاهی اجازه میدادند بچهها برای یک ساعت آن هم زیر نگاه تند نگهبانان آفتاب بگیرند.
🔹محل زخمها میخارید و کلافهام کرده بود. به احمد فراهانی که بالای سرم بود گفتم: احمدجان! این زخمها میخارد، یک کاری بکن، پدرم درآمد!
نمی دانم چطور، ولی یک تکه تیغ مستعمل با خودش داشت، او با زحمت زیاد موفق شد گچ محل زخمهای دردناک را سوراخ کند و ببرد. برخلاف تصور من، فقط روی گچ خشک شده بود. گچ از زیر همچنان خیس و نمناک بود و با ترکیبی از عفونت زخمها واویلایی شده بود! بچهها مرا به حیاط بردند تا محل زخمها را پانسمان کنند.
🔹در حیاط بودیم که ناگهان غرش فانتومهای نیروی هوایی خودمان آن هم در دل بغداد ما را ذوق زده کرد. لحظاتی بعد صدای بمبها و بعد از آن پدافندهای غافلگیر شده به گوشمان رسید که خیلی کیف کردیم. نگهبانها با عصبانیت دستور دادند که به داخل ساختمان برگردیم.
🔹شرایط قرون وسطایی بیمارستان و پادگان بطور کل خانه و خانواده را از یادم برده بود. یک روز که خیلی به ذهنم فشار آوردم، یادم آمد که من تازه ازدواج کردهام! ولی هرچه به خودم فشار آوردم که نام همسرم را به یاد بیاورم، نیاوردم.
در همین فکرها تازه یاد پدر و مادرم افتادم. خدایا! آنها چکار میکنند؟ همسرم الان کجاست؟ سعی میکردم تصویر آنها و خواهر و برادرهایم را به یاد بیاورم. اسمهایشان چه بود؟ چه شکلی بودند؟
🔹دوباره به یاد خانمم افتادم. اول خیلی سعی کردم چهره او را در ذهنم بازسازی کنم و به یاد آورم. چند بار با خودم اسمها را مرور کردم: نام خانمم فاطمه بود؟ زهرا بود؟...
کلّی اسم را در ذهنم مرور دادم، اما یادم نیامد.
🔹دو سه روز از انتقالم به پادگان الرشید بغداد گذشته بود که همه ما را به مقصدی نامعلوم سوار اتوبوسهایی پرده کشیده کردند. فکر میکنم چشمهای بچهها را هم بسته بودند! من هم که تکلیفم معلوم بود، باید سقف اتوبوس را نگاه میکردم. دو نفر مسلح در داخل اتوبوس و چند خودروی نظامی وظیفه مراقبت از ما را در مسیر به عهده داشتند.
🔹نمیدانم ساعت چند صبح حرکت کردیم، ولی وقتی به مقصد رسیدیم، هوا تاریک شده بود.
اتوبوسها توقف کردند. شاید قریب یک ساعت منتظر و نگران در اتوبوس ماندیم. نه چیزی میدیدیم و نه میدانستیم کجاییم، ولی صدای ناله و فریاد یا حسین و یا زهرای بچههای اسیر از بیرون به گوش میرسید. از همین صداها معلوم بود که باید منتظر پذیرایی باشیم.
🔹بالاخره نوبت اتوبوس ما شد و بچهها یکی یکی پیاده شدند. این بار صدای نالهها نزدیکتر بود و دلخراشتر. من چشم به راه پیاده کردنم دراز به دراز و نگران در نگران روی پتو در اتوبوس مانده بودم.
سرانجام مرا هم پیاده کردند و روی زمین درست مقابل در اتوبوس گذاشتند و تازه چشمم به روی شنیدهها باز شد.
🔹کانال انسانی به طول شاید بیست متر توسط پنجاه شصت نفر سرباز و درجهدار عراقی از دم در اتوبوس تا دم در آسایشگاه ایجاد شده بود که اسرا باید از میان آن عبور می کردند! (تقریباً همه اسرای ایرانی از این تونل وحشت عبور کردهاند، من فکر میکنم این بچهها از سختی و خوف و عِقاب پل صراط در قیامت (انشاءالله) در امان باشند)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #احمد_فراهانی
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای تمامی زوار اباعبدالله الحسین علیه السلام از جمله آزادگان زائر آرزوی سلامتی و تندرستی داریم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کلیپ
علی علیدوست قزوینی| ۱۲
سیاست زیرکانه حاج آقا ابوترابی!
در ایام حمله متجاوزانه اسرائیل به جنوب لبنان یک روز در اتاق ما برنامه ای درحال اجرا بود که نگهبان های عراقی از غفلت نگهبان خودی سوء استفاده کرده و خودشان را به آسایشگاه رساندند. بدون این که اعلام خطری شده باشد بعضی چیز هایی را که میشد بهم بزنیم یا پنهان کنیم انجام شد ولی بعضی چیزها را نمی شد بسرعت بهمش زد، مثلا یه پلاکاردی روی پارچه دشداشه سفید نوشته بودند ..خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عجل الله فرجه) الشریف خمینی را نگهدار !
اینو دیگه فرصت نشد باز کنیم تا خود احمد ساواکی آمد رسید و از ارشد اتاق پرسید این چیه!؟ ارشد هم با خون سردی تمام برایش خوند! گفت: بازش کن بده من و بعد نیز تفتیش کردند و کلی اشیاء ممنوعه پیدا کردند و با خود بردند و بعدش نیز ۹ نفر را بعنوان مسببین این کارها شناسایی کردند و فرستادند سلول انفرادی و گفتند باشید اینجا تا بعدا به پرونده تون رسیدگی شود.
یک شب را در سلول بودیم و انتظار بازجویی محاکمه و بغداد را داشتیم که روز بعد حاج آقا، فرمانده عراقی داخل محوطه را می بیند و سلام علیک می کند و فرمانده عراقی میپرسد خواسته یا مشکلی ندارید؟ حاج آقا تشکر می کند و میگویند: دیروز در یکی از اتاق های برای شهدا لبنان مراسم گرفته بودند در حالی که ما بخاطر شعارهای ضد صهیونیستی نظام شما انتظار داشتیم سربازان شما در این مراسم شرکت کنند ولی آمدند و مراسم را بهم زدند و چند نفر را از دیروز به سلول فرستاده اند هوا گرم است و نفرات زیاد در سلول هستند و ما نگرانیم اتفاقی برایشان نیفتد!
سرهنگ عراقی وقتی این حرف ها را از حاج آقا شنیده معذرت خواهی کرده بود و گفته بود ما نمی دانستیم شما برای شهدای لبنان مراسم گرفتید! دستور می دهم همین امروز زندانیان را آزاد کنند و غروب بعد از آمار آمدند و ما را آزاد کردند!
▪️یکسال بعد آنها عوض شده بودند!
در جریان شهادت شهید بهشتی و یارانش اتفاق تلخی در اردوگاه رخ داد و تعداد اندکی دست به جشن ک پایکوبی زدند و شربت پخش کردند و این اتفاق منشاش یک آسایشگاه خاصی بود یک سال گذشت و سالگرد شهدای هفت تیر شد ولی در سالگرد ورق برگشته بود! پیروزی های پی در پی در جبههها و وجود نازنین سید آزادگان در اردوگاه افراد را دگرگون کرده بود، خیلیها با گذشته فرق کرده بودند. اتفاق جالب این بود که مراسم سالگرد شهدای هفت تیر را حاج آقا در اتاقی برگزار نمودند که سال قبل آن اتفاق تلخ از آنجا نشات گرفته بود و بعضی از مسببین آن اتفاق تلخ دم در ایستاده بودند و به بقیه خیرمقدم میگفتند: حاج آقا در آن مجلس به ایراد سخن پرداختند و راجع به شخصیت ایرانی صحبت کردند و بخوبی جایگاه شخصیت ایرانی را تبیین کردند و در آخر فرمودند شهید بزرگوار آیتالله بهشتی همه تلاششان این بود که شخصیت ایرانی را در عرصه جهانی معرفی نمایند، چقدر این بیان شیوا توام با عمل در قلوب شنوندگان اثر گذاشته بود!
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
617.2K
سید هادی غنی| مناجات
▪️فقط از راه دور می گوییم السلام علیک یا اباعبدالله
ایام، ایام اربعین است، خوش بحالتون دوستان آزاده و زائرایی که دارید میرید در این همایش میلیونی و بعضی با پای برهنه شرکت کنید.
من و بعضی از دوستان آزاده متاسفانه به جهت عمل قلب و یا شرایط جسمانی لیاقت شرکت در این قافله عشق اربعین حسینی کربلا را نداریم! البته شکی نیست که بی لیاقتیم اما😭 از شما دوستان که توفیق دارید خواهشمندیم به نیت ما هم پیاده روی کنید برای اموات خودتان هم پیاده روی کنید برای همه مومنین نیت کنید و برای ما جاماندگان از قافله هم دعا کنید!
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
خیلی دلم اونجاست 😭
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#صوت #هادی_غنی
حسینعلی قادری| ۱۱
▪️مصیبت دستشویی در زندان الرشید
در زندان الرشید بغداد، صرفنظر از غذا و مداوا نکردن زخمها و جای ناچیز، بیشترین چیزی که ما را اذیت میکرد همین بحث دستشویی بود، بالاخره آدم نیاز پیدا میکنه دیگه! حداقل اونجا در استخبارات یک گوشهاش خالی بود، سیمان بود میرفتی اون گوشه، بههرحال کارت رو میکردی! اما اینجا، نه جایی بود که میشد کاری انجام بدی نه اجازه میدادند بری بیرون خلاصه باید این کارو میکردی دیگه،، حالا اینجا هم داستان داره که چکار میکردیم ولی دوتا کار میکردیم.
یکی اینکه بعضی اتاقها یه پارچهای کوچکی داشتند که این پارچ علاوه بر اون که ظرف غذایی بود، اگه شب بی آب میماندیم برای آب میکردیم که شب بتونیم ازش استفاده کنیم.
یکی دیگه از کارایی این پارچ این بود که اون چهار، پنج آفتابهای که داخل دستشویی بود خالی میآوردیم داخل راهرو برای دستشویی شماره یک که معمولا اون پارچ آبش که خورده میشد از نصف شب دیگه بعنوان اضطراری از دستشویی پر میشد و اگه خیلی پر میشد از اون بچههای زخمی که بیرون نشسته بود میخواستیم که بیا این پارچ رو ببر خالیش کن! چون دربها نردهای بود میشد آفتابه رو رد کنی و خوشبختانه درب سرویس بهداشتی هم نردهای بود. حالا بگو من کجا خوابیده بودم؟ بله، جای من دقیقا کنار درب و کنار نردهها بود.
▪️یک خاطره بگم خستگی در بره یکی از بچهها رفت این آفتابه پر از دستشویی رو ببره که خالی کنه اما از بدشانسی این آفتابه از لای میلههای درب آهنی نمیرفت اون طرف که نزدیک دستشویی بود اومد زور بزنه نشد، از بدبختی همش ریخت روی من! نگاه کردم یه وقت سرتا پای این زخمای من همه با این دستشویی شستشوی کامل داده شد، با این ترشح ادرار خودم کلی نجس شدم ولی چارهای نداشتم. شب تا صبح هم کار این بدبخت بچههایی که مجروح بودند و توی راهرو بودند همین بود که دستشوییها را از لای در از ما بگیرند و ببرند سرویس بهداشتی خالی کنند!
یعنی پارچ رو ببر و بریز بعد بیا نگاه کن کدوم اتاق آفتابهاش خالی شده! این کارشون بود تا صبح! بعنی اون مجروحین هم که در راهرو بودن خواب درستی نداشتند فقط چون پاشون رو میتونستن موقع خواب دراز کنند میتوانستند راحتتر بخوابند، من چون زخمام سرباز کرده بود جدیدا وارد مجروحین شده بودم. از نظر فشار که ما پنج نفر مجروح کنار هم عملا کتابی میخوابیدیم بهتر از اونایی که داخل اتاق بودند نبود، اما وضعیت ما چون پامون دراز بود از داخل اتاق راحتتر بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
حسینعلی قادری| ۱۲
وضعیت زندان الرشید بطور ویژه بد بود!
در زندان الرشید بغداد ما مجروح زیاد داشتیم اما عملا رسیدگی نمیشد و به علت تعداد زیاد اسرا در اتاق ها اصلا ذره ای جا نبود و وقت خواب که میشد یک عده سرپا می ایستادند تا یه عده بتوانند بخوابند و این خوابیدن و این ایستادن نوبتی هم بود ولی بعد از مدتی برای اینکه یک ذره به مجروحین و بما لطف کرده باشند عراقیها گفتند شب ها که درهای اتاق ها رو قفل می کنیم فقط مجروحین می توانند بیرون از اتاق یعنی در راهرو بخوابند که راحت تر باشند.
درسته که راهرو شبها برای مجروحین بود و بهتر از اتاق بود و جای بیشتری داشت ولی عملا نمی شد به دلیل شدت جراحات بشینیم و گذشته از این راهرو هم مشکلات خاص خودش رو داشت .
◾بحث درمان اصلا برای عراقیها مطرح نبود!
▪️در زندان الرشید بحث درمان هم مثل دستشویی مشکل دار بود. بعد از اینکه بچه ها را چه زخمی و چه سالم آوردند الرشید، روزهای بعدش یک چند تایی پانسمانی می آوردند و بچه هایی را که حالا یه مقدار بهیاری بلد بودند میبردند توی محوطه و همینطور اونایی که زخماشون شدت داشت مثل من رو می بردند توی محوطه که اینها را پانسمانشونو عوض کنید. فقط هم در حد عوض کردن بود نه بیشتر چون خودم وقتی زخمام چرکی شد نه خشک کننده ای نه شستشویی نه هیچی.
▪️ خدا خواست که زخمام بدون دارو خوب شد و از این جهت بتفعم تمام شد چونکه بدون استفاده از داروهای شیمیایی که خودشان بنوعی ضرر دارند زخمام و عفونت هام بتدریج خشک شدند و خوشبختانه معضل خاصی ایجاد نکرد یعنی بطور کلی زخمام خشک شد تمام شد رفت.بعد از خوب شدن و خشک شدن چرکای پام من پانسمانی را که باز کردند نگهش داشتم و ندادم بهشون و خدا نگه دارش باشه یکی از بچه های مشهد بنام حسین محمدی اونجا با ما بودند.
▪️ ما با بچه های مشهد هم اینجا بود که آشنا شدیم چون من ساکن تهران بودم لشکرمان فرق می کرد. من با مشهدی ها نبودم ولی آنجا آشنا شدیم توی اتاق، همین اقای محمدی رو یادمه و بقیشون رو نه دیگه یادم نیست اما مثلا بچه های همدان را یادمه، اقای حسن زاده، آقای خیراللهی و بچه های تهران هم یک تعداد بودند توی اتاق ولی از مشهد اقای محمدی و اقای هوشیار هم از همدان بودند.
▪️لطفی که اقای محمدی در حق من کرد یادم نمیره اسمشو، خب این زخم من شب تا صبح چرک می کرد این پانسمان پر از چرک می شد، این محمدی، پانسمان کثیف منو باز میکرد و یک ساعتی که دستشویی اب باز میشد پانسمان کثیف منو می شست و پانسمان کمکی رو میبست روی زخمای من!!!این روال هر روز من در سلولهای زندان الرشید بغداد بود.کار این آقای محمدی هم این بود که هر صبح معمولا یک ساعتی اب داشت سریع می رفت می شست می اورد پهن میکرد و هر شب درمان من این بود و دیگه درمان دیگه ای نبود جز سه یا چهار مرحله پانسمان که توی حیاط عوض شد، یعنی من تا پنج اسفندی که اینجا بودم که یعنی از 18بهمن رفتم زندان الرشید تا پنج اسفند ماندیم اینجا و روال همین بود .
▪️روزی یکی دوبار هم ما رو می بردند در حیاط قدم زدن و یکی دوبار هم هم آوردند ما رو چون شپش دیگه بیداد می کرد! یعنی بدن بچه ها پر از شپش شده بود یعنی از سر و کول آدم میرفتند بالا! تا این حد وضع بهداشت زندان الرشید خراب بود.
یک روز لطف کردند و ما رو آوردند توی حیاط و گفتند لباساتون رو رو توی آفتاب پهن کنید تا یکم از شپشاش کم بشه. دو مرحله این کار رو کردند ولی فایده نداشت چون با آفتاب که شپش کم نمی شه! باید یک حمومی و چیزی میبود.. آب برای شستشو هم نبود فقط اینقدر بود در این حد که فقط دست شسته بشه تازه اون هم همیشه نبود همون یک ساعت اب اولیه صبح اگه می رسید دستشویی برن برای طهارتی اونم با افتابه ای که شب تا صبح برای چیز دیگه استفاده شده بود و اگه آبی چیزی باقی می ماند برای طهارتی چیزی استفاده میکردند وگرنه از نظر بهداشتی هیچی دیگه! ولی این لباسا دیگه یک لایه کامل روش بسته شده بود یعنی شما می تونستید به راحتی روی این لباسا خطاطی کنی اینقدر وضعیت خراب شده بود. این شد وضعیت پادگان الرشید!
توی پادگان الرشید تعدادی از بچه ها که وضعیت جسمی خوبی نداشتند شهید شدند از جمله اقای حیدر گلبازی از بچه های خراسان که بچه ی کاشمر بود که توی اتاق ما نبود توی اتاق اخری بود ولی روزهای اخر توی پادگان الرشید شهید شد و تعدادی دیگر که من حضور ذهن ندارم ولی بر اثر شدت جراحات شهید شدند این روال ادامه پیدا کرد تا 5/12 کسی جابه جا نشده بود توی این مدت.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری