باقر تقدس نژاد | ۱۶
▪️ضجه و گریه در هنگام شنیدن خبر
در ایام بیماری حضرت امام، آسایشگاه ما تلویزیون داشت و ما از تلویزیون عراق خبر بیماری ایشون رو حداقل دو سه بار دیدیم که صحنه هایی از دعاهای مردم رو هم نشون داد حتی اون صحنه ای که حضرت امام نماز میخواندند و مرحوم «حاج احمد آقا» براشون مهر نگه می داشتند رو هم یادمه که نشون داد.
ما در آسایشگاهها همه دست به دعا شده بودیم.
البته چون بند ما در مجموع یک تلویزیون کم داشت تلویزیون گردشی بود تا این کمبود فقط یک آسایشگاه تنها نباشد و ما در شب رحلت، تلویزیون نداشتیم و تا اونجایی که یادم میاد، برق هم قطع شده بود.
« من» ، «حسن شمشیری» و « محمد فریسات » کنار درب ورودی، به دیوار تکیه داده بودیم و محمد آقا ارام مداحی میکرد و ما هم آرام به روی پاهایمان می زدیم تا صدای زیادی بلند نشود.
در حال خودمان بودیم که زمزمه ی ارتحال امام، بلند شد. آن شب « اوس » نگهبان بود.« محمد » بلند شد و از « اوس» که پشت پنجره بود پرسید: خبر ارتحال امام درسته یا نه؟
«اوس» هم جواب داد: بله درسته.
همهمه بلند شد. بچه ها زدند زیر گریه. « محمد فریسات »، میله های حفاظ پنجره رو گرفته بود و سرش رو محکم به میله ها می کوبید و، گریه میکرد. « اوس » با تعحب پرسید: مگه تو عرب نیستی؟چرا گریه میکنی؟
محمد آقا جواب داد: بله من عربم اما ایرانیم و امام هم رهبرم بود که فوت کرده. « اَوس » با عصبانیت گفت: فردا حسابت رو می رسم.
در جواب شنید که هر کاری دلت میخواد بکن.
صبح روز بعد همه غمگین بیرون آمدند اما از بعد از ظهر با لباس های سبز به نشانه ی عزاداری بیرون اومدیم.
تا سه روز هم نگهبانها کاری به کار بچه ها نداشتند اما بعد از آن شروع کردند به تنبیه کردن همه و بطور خاص دوستانی که به نوعی رهبری جریانات را برعهده داشتند یا بقول آنها اکبر مخالف بودند. محمد آقا هم جزء اونها بود و «اوس» عقده ی خودش رو خالی کرد و بعد هم از جمع ما جدایشان کردند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام
محسن میرزایی| ۲
▪️ چگونه باور کنم امام فوت کرده!؟
چند روز قبل از ارتحال،خبرهایی از بیماری حضرت امام میشنیدیم و من شخصا باورم نمیشد حضرت امام واقعاً بیمار باشند.
من همیشه برای سلامتی حضرت امام دعا میکردم.مخصوصا و همیشه موقع خواندن قنوت سر نمازهایم«دعای اللهم احفظ امام الخمینی»را قرائت میکردم. ان روز در محوطه اردوگاه،بین بند ۱ و ۲ کنار حوض و نزدیک به اتاق نگهبانی،در حال قدم زدن بودم که یکی از نگهبانان به دیگری بلند گفت:<خمینی مات>من وقتی از نگهبان شنیدم که حضرت امام فوت نموده باورم نشد و باور هم نکردم.موقع آمار بود و داخل آسایشگاه ۱ شدیم بعد از آمار من سراغ شربتی که با حقوق اسارتی خودم از حانوت(فروشگاه)خریده بودم رفتم.تقریبا نصف شیشه شربت باقیمانده بود با مقداری آب قاطی کردم و هم زدم تا شربت بیشتر شود.به نیابت شفای عاجل امام عزیزم امام خمینی،شروع به توزیع شربت کردم.سعی میکردم کمتر داخل لیوان بریزم تا به همه برسد و همینطور که شربت توزیع میکردم تقریبا نصف بچههای آسایشگاه را شربت داده بودم و میگفتم:این شربت را بخورید و برای سلامتی امام دعا نمایید.
راستش بچههای آسایشگاه حال خوبی نداشتند و زانوی غم بغل کرده بودند و بعضیها هم گریه میکردند و برای سلامتی امام دعا میخواندند و من هم داشتم داخل لیوان شربت میریختم که به نفرهای بعدی بدم که دیدم عبدالکریم در وسط آسایشگاه بلند شد و میخواست شروع کنه به صحبت کردن.
عبدالکریم اول بچهها را به آرامش دعوت کرد و گفت: میخواهم خبری را بگویم، من با خودم گفتم، حتما بخاطر بیماری امام خمینی میخواهد حرف بزند و درخواست دعا کند! اما عبدالکریم بعد از یک مختصر صحبت کردن گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»! تا شنیدم ایشان گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»حالم از قبل بد بود بدتر شد و پارج شربت را کنار گذاشتم و رفتم یک گوشه آسایشگاه شروع کردم به گریه کردن، اصلا باورم نمی شد که امام عزیزم از میان ما برود و تمام بچههای اردوگاه آسایشگاه بعد از شنیدن رحلت امام از زبان «عبدالکریم» هر کدوم رفتند گوشهای و شروع نمودند بلند بلند گریه کردند و میتوانم بگم تقربیا همه بچههای آسایشگاه گریه میکردند و وضع عجیبی شده بود غم و ماتم همه آسایشگاه را فرا گرفته بود! اما من با وجودی که خبر ارتحال امام را از عبدالکریم شنیده بودم باز هم باورم نمیشد.
من که همیشه در قنوت نمازهایم دعای سلامتی «اللهم احفظ امام خمینی» را میخواندم تا مدتها بعد از فوت امام، ناخودآگاه سر دعای قنوت نمازهایم این دعا بر زبانم جاری میشد «اللهم احفظ امام خمینی».
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محسن_میرزایی #رحلت_امام
محمد سلطانی| ۱
▪️اردوگاهی که صلیب آن را ندید!
پنجم اسفند سال ۱۳۶۵ یعنی سی و شش سال قبل، بعد از دو ماه اسارت، سرانجام به اردوگاه منتقل شدیم. ما ۶۰۰ نفر از اسرای سه عملیات کربلای ۴، ۵ و ۶ بودیم که قبل از این، حداقل دو ماه مرارت بار را در استخبارات بغداد و پادگان الرشیدِ عراق گذرانده بودیم.
قبلا بصورت جسته و گریخته سربازان عراقی بما گفته بودند تمام گرفتاری های شما برای همین زمان بازداشت موقت است و به اردوگاه که برسید همه چیز خوب و عادی می شود اما بر خلاف تصور، ورود به اردوگاه همراه با اجرای کتک و ضرب و شتم از طریق ایجاد یک کوچه بود که بالاجبار باید از وسط آن می گذشتیم .
قبل از ورود ما، «اردوگاه تکریت ۱۱» جزیی متروکه از یک پادگان نظامی بود و بعد از ورود ما به عنوان اولین اردوگاه اسرای ایرانی شد که توسط صلیب سرخ، بازدید نشده بودند .
رژیم صدام از ثبت نام اسرای اردوگاه ما و تمامی اسرای بعدی توسط صلیب سرخ تا پایان جنگ جلوگیری کرد و اسامی ما در ایران به عنوان مفقودالاثر ثبت شد.
ما در این مدت در شرایط طاقت فرسا و متفاوت از شرایط اسرای صلیب سرخ دیده شده نگهداری شدیم.
جمعی از همرزمان ما در این اردوگاهها، بعلت بیماریهای متعدد و بعضی به علت شکنجه به شهادت رسیدند و پیکرهای مطهر آنها در عراق دفن شد و سالها بعد به وطن بازگشت.
هنگام بازگشت پیکر اسرای مظلوم ،پیکر تعدادی از این عزیزان کاملا سالم بود که نشانهای از حقانیت راه شهدای ما بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محمد_سلطانی
احمد خنجری| ۴
▪️ این چرا سکسکه می کند؟
شبی که خبر ارتحال امام از طریق تلویزیون به ما رسید تا ساعت ۱۲ شب همه گریه می کردند و از حضور نگهبان نیز در آن چند ساعت خبری نبود. بعد از ساعت ۱۲ شب « عماد » آمد پشت پنجره آسایشگاه ۲ و دید یکی از بچهها دارد سکسکه می کند! مسئول آسایشگاه را خواست و پرسید که این فرد چرا سِکسِکه می کند!؟
مسئول آسایشگاه گفت: از وقتی که تلویزیون خبر ارتحال امام خمینی را پخش کرده همه بچه ها تا کنون گریه می کردند و ایشان نیز سِکسِکه اش بخاطر گریه ای است که کرده «عماد» چیزی نگفت و رفت.
فردا صبح، بچه هایی که برای گرفتن صبحانه به آشپزخانه رفته بودند وقتی که بر گشتند گفتند بچه های بند ۳ و ۴ قرار است به مدت سه روز لباس زمستانی که رنگش یشمی تیره است را بپوشند گویا همه تصمیم مشابهی داشتند بنا بر این ما نیز با لباس یشمی تیره برای آمار صبح وارد حیاط شدیم و به مدت ۳ روز با لباس تیره بودیم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_خنجری
علی سوسرایی| ۱۲
▪️روز اول اردوگاه
روز اول که وارد اردوگاه شدیم جلوی بند ۱ ما مجروحین را توی حیاط در کنار هم بطور ردیفی روی زمین گذاشتند ولی بالاخره شبش ما رو به آسایشگاه ۶ بردند. روز خیلی سردی بود بخصوص امثال من که بخاطر مجروحیت شدید از ناحیه پا با پتوی نظامی که گرمایی خاصی نداشت حمل میشدم هم بخاطر مجروحیت بیشتر که نیاز به رسیدگی داشتیم که نمیشد و هم پتو که گرم نبود یخ زدیم!.
روزهای اول آسایشگاه ۶ قدیم دو نفر از دوستان خیلی به بنده خدمت کردند، من همیشه دعاگویشان هستم یکی آقا «مصطفی کردی» و دیگری هم آقا «حجت دینی»، از آنها سپاسگزارم و خداوند جزای خیر به آنها بدهد.
مرحوم زنده یاد «شاپور خوبانی» هم اولین مسئول اسایشگاه بودند؛ خدا رحمتش کنه.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
بهمن دبیریان| ۲
▪️ فریاد یا حسین «جوهر» در اردوگاه یازده!
ما در بند ۳ و ۴ بودیم که از تلویزیون عراق خبر فوت امام اعلام شد. تعدادی از بچه ها باور نکردند! چون بعضی از رفیقامون زبان انگلیسی بلد بودند صبر کردیم تا ساعت ۹ شب «اخبار انگلیسی» پخش شود و ببینیم واقعا چه خبره. ساعت ۹ شب در اخبار انگلیسی هم اعلام کردند که امام فوت کرده و تقربیا همه باور کردیم خبر درست است برای همین هر کدام از بچه ها گوشه ای نشستند و آرام آرام با خودشان نجوا می کردند و اشک می ریختند.
اخبار گفته بود در ایران ۵ روز تعطیل عمومی و ۴۰ روز عزای عمومی اعلام شده. ما صبر کردیم تا صبح شد در هر آسایشگاه یک بزرگتر و مورد اعتماد داشتیم وقتی که برای هواخوری بیرون رفتیم، افراد مورد اعتماد ما در یک آسایشگاه جمع شدند و گفتند ۵ روز تعطیلی در ایران هست ما هم اینجا باید چند روز عزاداری کنیم و لباسهای سبز رنگ را که مخصوص زمستان بود به نشانه سیاه پوشیدن بر تن کنیم و در ضمن گفتند در این مدت بجز برای ضرورت ، هیچکس حق صبحت کردن ندارد و هرکس مشغول کار خودش باشد بنا بر این وقتی ما به داخل آسایشگاه ها رفتیم بزرگترها به آسایشگاه های خودشان اعلام کردند تصمیم بر این شد که به شما اعلام کنیم هرکس مایل است در عزاداری شرکت کند به نشانه عزاداری لباسهای ضخیم و یشمی سبز رنگ را به نشانه عزاداری بر تن کند.
بعد از ظهر وقتی برای هواخوری بیرون رفتیم اردوگاه سبز پوش شده بود! نگهبانان تعجب کردند، حرفی نزدند اما خوب میفهمیدند که این لباسها رو برای چه پوشیدیم تا روز چهارم که بچه ها اعلام کردند که دیگه فردا با لباس زرد رنگ بیرون بیایید .
بعداز ظهر روز پنجم خبر دادند فرمانده اردوگاه میاد، همه به صف بنشینید.
جمع شدیم. فرمانده اردوگاه، یک سرگرد و کرد زبان بود. وارد بند ما شد، خبردار دادند و خبردار ایستادیم. گفت بنشینید. سرگرد صدا زد: « منو عربستانی» یعنی اینجا عرب زبان کیه؟
« یعقوب » بلند شد گفت «نعم سیدی» بله قربان.
سرگرد گفت: بگو آقای« خالدی» کیه بایستد.
« مهندس خالدی » بلند شد گفت بله قربان.
سرگرد گفت این لباسها رو برای چه پوشیدید؟
مهندس خالدی گفت: برای مصیبت !
سرگرد پرسید مصیبت یعنی چه؟
مهندس خالدی گفت : یعنی عزاداری!
سرگرد گفت : عزاداری یعنی چه؟
« مهندس خالدی» گفت : رهبرمان فوت نموده به نشانه عزاداری این لباسها رو پوشیده ایم.
سرگرد گفت شما اسیر ما هستید باید تابع قوانین ارتش عراق باشید!
« مهندس خالدی» گفت ما رهبرمان فوت نموده و برای ایشان لباس سیاه پوشیده ایم.
یک مرتبه « جوهر محمدی » از صف بلند شد و صدای« یا حسین» از ایشان بلند شد! گفت یا حسین و با سر رفت توی سیم خاردار!
نگهبانا با کابل افتادند به جان بچه ها و گفتند همه باید به داخل آسایشگاه برگردیم و هواخوری ممنوع!
جوهر محمدی و آقای خالدی رو با خودشان به انفرادی بردند و همه بند ۳ و ۴ رو تا ۱۵ روز در آسایشگاه زندانی کردند و فقط برای دستشویی آسایشگاه به آسایشگاه بیرون میبردند.
بعد از ۱۵ روز مهندس خالدی و جوهر محمدی رو به آسایشگاه آوردند. متاسفانه آنقدر آقای محمدی رو زده بودند که شکم ایشان پاره شده بود!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#بهمن_دبیریان #خاطرات_آزادگان
🟡 احمد چلداوی| ۲۰
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
▪️«زهر مار بیا دم در!!
وقتی اتوبوس ما به اردوگاه رسید گفتند یکی یکی پیاده شوید و اولین اسمی را که خواند من بودم؛ احمد عبد الزهرا جاسم؟". گفتم: «نعم سیدی!» قیس گفت: «زهر مار بیا دم در!! رفتم دم در اتوبوس که ناگهان، با ضربه سیلی بود یا لگد نمیدانم، به بیرون اتوبوس پرت شدم. نگهبانها به طرفم هجوم آوردند. همه با هم میزدند. یکی با کابل یکی با چوب یکی با میله آهنی، آن که نداشت با مشت و لگد میزد. بیشترشان سعی میکردند از کمر به بالا، خصوصاً به سر و صورت بزنند. نزدیک بود سر یک وجب سر و صورت ما دعوایشان بشود. یاد نگرفته بودند نوبتی بزنند. شاید هم اینجوری بیشتر کیف میکردند.
یاد تازیانه هایی که بر پیکر نحیف دختران آل رسول الله فرود آمد قلبم را به درد می آورد. خدایا مگر نه این است که دختر ریحانه است! حالا آل رسولش بماند. پس تازیانه را با ریحانه چه نسبتی است و این چه حکمتی است...
به فاصله کوتاه چند دقیقه ای شاید هم کمتر از آن، تمام بدنم سر شد. فقط صدای ضربه کابلها را میشنیدم ولی دردی احساس نمی کردم. وقتی کابل ها صدای بم میدادند معلوم میشد به نقاط گوشتی بدن و اگر صدای زیر می دادند معلوم می شد به نقاط استخوانی بدن اصابت کردهاند.
بی اختیار به هر طرف می دویدم و فریاد میکشیدم تا بلکه کمتر کتک بخورم اما به هر طرف می دویدم چند نفر روبه رویم ظاهر می شدند. امیدی به نجات از این تونل وحشتناک نداشتم. فقط سعی کردم جاهای حساس بدنم مثل سر و صورت و محل زخم های سینه ام را حفظ کنم. خوشبختانه قبل از اینکه من از حال بروم گرگها خسته شده بودند. تازه باید ضیافت چند نفر دیگر را هم برپا میکردند. دست از سرم برداشتند. بی حال در گوشه ای افتادم.
با اشاره یکی از بعثی ها به کنار دیوار یکی از آسایشگاه ها آمدم. دستور سرپایین داد و با عجله رفت تا از بقیه جا نماند. نفسی چاق کردند و رفتند سراغ مابقی بچه ها. سرم پایین بود و فقط صدای ناله ضعیف بچه ها و نعره وحشیانه بعثی ها را میشنیدم. نمیدانم دیگر چرا نعره میکشیدند. اگر صحنه را به چشم نمی دیدی تصور میکردی این بعثی ها هستند که در حال کتک خوردن اند. یکی یکی اسم بچه ها را میخواندند و با کابل و چوب و مشت و لگد از آنها پذیرایی میکردند. دو نفر از بچه ها یک پایشان قطع بود و هیچ دفاعی جز فریاد کشیدن نداشتند. بالاخره یک نفر که ظاهراً مسئول شان بود آمد و گفت: «بابا اینا مجروح هستن ما رو به دردسر نندازید».
بعدها فهمیدم که او گروهبان است و به دلیل سابقه ۴ ساله در ارتش حرفش خیلی برش داشت. با شنیدن صدای او فهمیدم الحمدلله قصد کشتن ما را ندارند. البته بعضی از آنها ول کن نبودند و هر از چند گاهی ما را که اکنون از شدت سرما می لرزیدیم و کاملاً به هم چسبیده بودیم دوباره میزدند. در آن لحظه نمی دانم چرا وقتی به هم میچسبیدیم احساس امنیت بیشتری میکردیم. شاید به این خاطر که بخشی از بدنمان را میتوانستیم از ضربات مهلک آنها مصون نگه داریم.
بعد از مدتی ما را بین بندهای مختلف تقسیم کردند من و مجید زارعی و شیرازی و منصور الله بداشت شمالی که سرباز بود را فرستادند آسایشگاه دو بند یک . بقیه را هم به سایر آسایشگاههای بند یک و چند نفر را هم به بند دو بردند. یکی از بعثی ها به نام « علی ثنوان » به من گفت تو باید اسامی پاسدارها رو به من بدی وگرنه میکشمت. این علی ثنوان را بعدها بچه ها علی ابلیس اسم گذاشتند چون واقعاً ابليس را درس میداد. او پرسید: «چرا این جا نشستید؟»
من که از قانون اردوگاه اطلاع نداشتم گفتم که یکی از سربازها گفته و آن سرباز را "اخی" یعنی برادر خطاب کردم که این هم خودش مایه شکنجه جدیدی شد. او دوباره کتکم زد و گفت باید به ما بگی "سیدی" یعنی؛ آقای من او گفت:"آنه سیدک مو اخوک" یعنی من آقای تو هستم نه برادرت.
خیلی دلم سوخت اما این هم جزو امتحان بزرگ اسارت بود. امتحان تحقیر توسط دشمن که تا آخر اسارت هم لحظه ای قطع نشد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🟡 علی سوسرایی | ۱۳
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
▪️کاظم و گرگانی ها
روز های اول اسارت آسایشگاه ۶ بودیم، یه نگهبان داشتیم بنام «کاظم» تپل و قد کوتاه بود، درجه اش گروهبان یک و سه تا خط صاف رو بازوش داشت. یه روز آمد آسایشگاه گفت: بچه های جرجان(گرگان) بیان بیرون. دوستان هم فکر کردند نونی یا غذایی، چیزی میخواد بده!
خلاصه چند نفر از گرگان و اطراف دست بلند کردند، من هم بچه آزادشهر بودم چون مجروح بودم اول آسایشگاه داخل پتو دراز کشیده بودم یواش دستم رو بردم بالا، خدا رو شکر که حواسش به من نبود. گرگانی ها رو برد بیرون بعدا همه رو آورد، حسابی شکنجه کرده بود!
یه نگهبان دیگه آمد توضیح داد که برادر کاظم در گرگان اسیر بوده و اسرای عراقی در گرگان شورش کرده بودند در حین درگیری و فرار اسرا، برادرش کشته شده بود.
روز بعد که کاظم دوباره آمد گرگانی ها رو صدا کرد که بیان بیرون، دیگه گرگانی نبود!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🟡 علی سوسرایی | ۱۴
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
▪️مصطفی و قطع نسل!
وقتی مصطفی برمیل (بشکه) می آمد برای آمار، خیلی صحبت می کرد، پرچونه بود، دو ردیف دندان داشت و لباس نظامی اندازه تنش نبود سفارش میداد براش میدوختند. واقعا بشکه به تمام معنا بود. همیشه موقع آمار تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.خدا لعنت کنه مصطفی بشکه رو ! فقط جای حساس بچه ها رو لگد میزد!.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
🟡عباسعلی مومن| ۴۵
مشهور به عباس نجار
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
مصطفی چقدر بدجنس و بد ذات بود چه جای حساسی میزد که تا هفت قرن نتونی تولید نسل داشته باشی. خدا لعنت کند این بشر فش فشوی و بد بو رو.
مصطفی، همان روزهای اول منو خواست سیلی بزنه، نامرد یک رسمی داشت کف دستشو باز نمی کرد کمی قوس میداد آن روز چنان زد زیر گوشم، چنان صدایی بلند شد که نگو و نپرس چون دوست داشت هر سیلی که به بچه ها می زنه صدا دار باشه شتلق پتلق حالی مصطفی نبود!.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
🟡 خسرو میرزائی| ۳۴
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
▪️خدمت به افراد ردیف های اول!
تعدادی جانباز، افراد مسن، مریض و کم توان بودند، که تعدادشان کم و بیش در هر آسایشگاه به پانزده نفر میرسید و البته بقیه هم که تن سالمتری داشتند به آنها خدمت و در کارهای شخصی مثل نظافت و بهداشت و رفت و آمد به آسایشگاه و سایر امور کمک حالشان بودند.
موقع آمار گرفتن، افرادی که مشکلات اینطوری داشتند در صفهای اول بین ردیف های یک تا سه قرار میگرفتند. معمولا افراد جانباز مشکلاتشان قطعی پا و یا عدم امکان حرکت بود و تعداد کمی از آنها عصا داشتند که از بیمارستان همراه خود داشتند و یا از طریق نجار ها برایشان ساخته شده بود و بعضی دیگر با گرفتن زیر بغل و یا دو نفر از طرفین بغلشان کرده و حملشان میکردند و افراد مریض و مسن هم به نحوی کمک میشدند بنده خودم حدودا نزدیک به یکی دو ماه در آسایشگاه شش در این اواخر اسارت کمک آقا صفر بچه زنجان بودم که توفیق بود در امور تردد، نظافت و کارهای شخصی یاریش کنم.چون ایشان در زندان های الرشید بعلت تب مننژیت دچار معلولیت حرکتی شده بود که نیاز به کمک و یاری داشت.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۲۱
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
▪️ ترس از سر و روی همه می بارید!
در روز ورود به اردوگاه، بعد از عبور از کوچه مرگ ما را وارد آسایشگاه کردند. با باز شدن درب آسایشگاه، مسئول آسایشگاه که ستوان دوم ارتش بود جلو آمد و برپا داد. ترس از سر و روی همه میبارید. تازه فهمیدم اسارت یعنی چه و بعثی یعنی که! چون داخل بیمارستان مجبور شده بودم به خاطر مشکلات و نیازهای بچه ها عربی صحبت کنم همه عراقی ها می دانستند به عربی مسلط هستم. «علی ابلیس» خواست که به بچه ها بگویم کسی حق ندارد با ما صحبت کند. من هم ترجمه کردم. ما را دم درب آسایشگاه نزدیک سطل توالت جا دادند. همه بچه ها از ترس دوباره زیر پتوها رفتند و به ما هم دو تا پتو دادند که یکی زیرمان و دیگری را رویمان انداختیم. هیچ کس از ترس حتی نزدیکمان هم نشد. کمی که گذشت تازه بدنم مال خودم شد و احساس درد و سوزش شدید تمام بدنم را فرا گرفت. بدنم به شدت ورم کرده بود و احساس میکردم دو برابر شده ام. مگر می شد خوابید! به قدری بدنم درد میکرد که روی هیچ طرفی نمی توانستم بخوابم. بوی بد دستشوئی هم شده بود قوز بالا قوز. احتیاج به دست شویی داشتم ولی از ترس کتک مجددِ بعثی ها تحمل کردم. خلاصه نفهمیدم تا چه طور گذشت. نماز صبح را با احتیاط زیاد خواندم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۲
┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄
▪️ اینقدر پا کوبیدیم که پادرد گرفتیم
صبح روز ۱۳۶۵/۱۲/۱۴ اولین صبحگاه من در اردوگاه ۱۱ بود. با صدای سوت، همگی پای برهنه به طرف محوطه دویدیم. زمین سنگلاخی بود سعی میکردم قاتی بچه ها باشم تا کمتر جلوی چشم عراقی ها در بیایم. هوا خیلی سرد بود و من فقط یک دشداشه داشتم. همگی می لرزیدیم. برای ساده تر شدن شمارش، ما را به ستون پنج نشاندند. یاد گرفته بودند که پنج همان خمسه و اجلس همان بشین فارسی است و از طرفی چون در عربی حرف "پ" وجود ندارد، به جایش "ب" استفاده می کردند. به همین خاطر دستور " إجلس خمسات خمسات" را می گفتند "بشین بنجات، بنجات“. "ولک" هم که چاشنی نا محترمانه همه خطاب هایشان بود. لذا فریاد می زدند ولک بشین بنجات بنجات، بچه ها هم به ستون پنج برای آمار نشستند و حسابی خندیدند. بعثی ها هم مایه خنده مان بودند و هم مایه عذابمان. این هم از خصوصیات جالب اسارت بود. ممنوع بود که نگهبان بدون کابل در محوطه قدم بزند! این مسئله باعث خستگی نگهبانها میشد و بعضی وقتها که خسته می شدند کابلها را در محوطه اردوگاه آویزان میکردند و تا میفهمیدند افسر نگهبان آمده به سرعت میدویدند و کابلها را بر می داشتند. منظره محوطه اردوگاه با تعداد زیادی کابل آویزان خوفناکتر و وحشتناک تر میشد. به ستون ۵ ایستادیم و منتظر آمدن سرنگهبان شدیم بالأخره سرنگهبان کابل به دست و خرامان خرامان، سر و کله اش پیدا شد. مسئول آسایشگاه برپا داد و همگی پایمان را به علامت احترام طبق قانون ارتش عراق به زمین کوبیدیم. این هم برایم خیلی تعجب آور بود. در ایران وقتی از یکی لجت میگیرد و نمیتوانی کاری بکنی پایت را محکم به زمین میکوبی، اما در عراق پا کوبیدن نشانه احترام بود. برای افسران بعثی باید پایت را به قدری بالا میآوردی تا کاسه زانویت نزدیک صورتت برسد و بعد محکم کف پایت را بر زمین میکوبیدی. گاهی تا مدتها از شدت ضربه به زمین پادرد داشتیم. خلاصه نگهبان بادی به غبغب انداخت و دستور حرکت به سمت دست شویی ها را صادر کرد. همگی حرکت کردیم. راه رفتن با پای برهنه روی زمین سرد و سنگلاخی سخت بود. بعضی از بچه ها از صف عقب میماندند که البته چون نگهبان در جلوی صف حرکت میکرد متوجه نمیشد. به دست شویی ها که رسیدیم ۸ تا توالت بود که تا ۱۰ سانتی متری کف آن را نجاست پر کرده بود. جوری که با حرکت داخل آن نجاست ایجاد میشد و مجبور بودیم پاچه ها را بالا بزنیم و وارد بشویم. سنگ توالت هم معلوم نبود. ما ۷۰ نفر ساکنین آسایشگاه شماره ۲ قاطع ۱ اردوگاه ۱۱ فقط ۵ دقیقه فرصت داشتیم که از این ۸ مستراح استفاده کنیم. این غیر ممکن بود و خیلی ها مجبور شدند توی راه روی دست شویی قضای حاجت کنند. فقط آنهایی که توانستند در دو دقیقه اول از دست شویی بیرون بیایند فرصت کردند پایشان را آن هم با آب بشویند، بقیه مجبور شدیم با همان پای پر از نجاست برگردیم!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
🟡 خسرو میرزائی| ۳۵
▪️آن ظلمات، ستارگان درخشانی داشت!
در آسایشگاه ۶ « محمد بلالی » بچه شهر کرد مسئول نظافت بود که خیلی تمیز دقیق اینکار را انجام میداد. در انکارد کردن پتوها و کیسه انفرادی ها خیلی دقت میکرد باندازه ای که نگهبانان نیز ایشون رو تحسین می کردند. هیچ موقع ندیدم خنده از صورتش محو شود، در اوج فشار کاری و کمبودها، همیشه مشغول وصله پینه سطلهای آسایشگاه و جمع آوری آب بود، همه این کارها را بصورت کاملا داوطلبانه انجام می داد البته کارهای آسایشگاه ۶ و تا جاییکه خبر دارم بیشتر آسایشگاه ها همه بشکل داوطلبانه انجام میشد و هر شخص مسئول یک بخش از کارها بود تا هیچ کاری زمین نماند که آقای بلالی یکی از ان همه ستاره خدمت بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
🟡باقر تقدس نژاد| ۱۷
▪️ مردی برای تمام فصل ها
« کریم غلامی »، مرد زحمت کشی بود که در هر آسایشگاهی بود بی ریا خدمت می کرد. تا زمانی که در آسایشگاه پنج حضور داشت، تمام زحمات تعمیر سطلها، نظافت آسایشگاه، رفع گیر و واگیرهای مختلف و ابتکارهای مورد نیاز برای رفع مشکلات و کمبودها به عهده او بود. ابتکاراتی که از مغزی خلاق و مبتکر تراووش می کرد. در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع بود، برای رسیدگی به امور مالی و فروشگاه و نوشتن دعا و غیره محتاج به خودکار و مداد بود، ایشونمبتکرانه بیک نحوی نوعی جوهر اختراع کرد. البته این عنوانیه که من بکار می برم شاید هم اختراع نبود ولی در آن شرایط کمتر از اختراع نبود
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🟡 حمیدرضا رضایی| ۲
▪️طرح دو حوضچه، بر اساس آیه مدهامتان بود!
ماجرای حیات اردوگاه از اینجا شروع شد که به مهندس خالدی گفته بودند که تو مهندس کشاورزی هستی باید محوطه اردوگاه را تسطیح نمائی. ایشان گفته بود که اینکار مهندس عمران است نه من! بیچاره رو مورد ضرب و شتم قرار داده بودند که ما این چیزها حالیمون نیست و به ایشان یک فرصت داده بودند، اتفاقا روزی که اسرا رو میزدند نوبت دستشویی آسایشگاه ما بود من داخل دستشویی بودم اومدم برم بیرون که مسئول دستشویی گفت نرو عراقیها دارند همه رو میزنند غوغایی بود و مهندس رو واقعا هتک حرمت کرده بودند. خلاصه ماجرا این بود. وقتی اوضاع آروم شد من خودم رو به مهندس که در آسایشگاه ۸ کنار ایشون و علی زابلی میخوابیدیم رساندم ماجرا را پرسیدم، مهندس گفت از من می خواهند که محوطه بند ۳ و ۴ را هموار کنم. این حقیر دیدم که اصلا رشته کار از دست مهندس خارج شده! بله تمام نفرات آسایشگاهها را روز اول برای کندن محوطه و بردن نخاله و سنگها بکار گرفته بود ولی نتیجه ای که مورد رضایت و اصولی باشه گرفته نشد لذا به مهندس عرض کردم من می توانم کمکتون کنم و وسایل کار را مثل ریسمان و یک الوار و چند تکه آجر برای کوبیدن خاک های نرم شده درخواست دادیم و کار را از سمت بند ۳ نزدیک دیواره سیم خاردار آسایشگاه ۱۰ شروع کردیم و برای بردن نخاله ها، روزهای اول از بچه های همه ۲ بند ۳ و ۴ استفاده می کردیم،. همان روز اول یا دوم، بازم این حقیر به مهندس گفتم جناب مهندس! اینطوری نمی شه کار کرد، بهتر است از افراد آسایشگاه خودمان افراد را انتخاب تا به کار اشرافیت داشته و بدانند که چه باید بکنند. لذا از آنجا جماعت مهندس، جماعت مهندس، در زبان عراقیها جا افتاد اگر خاطر عزیزان باشد «اسماعیل اسکینی » مسئول سیم خاردار بودند و جماعت حداد برادر عزیزمان « محمد حداد » الان رودسر با حسن بودند که حسن بعدا به منافقین پیوست ولی والیبالیست خوبی بود.
ما سعی میکردیم که همه کارهایمان را با توکل بخدا و توسل به ائمه اطهار انجام دهیم و تصمیمات این مسایل فقط بین من و مهندس و علی زابلی و حاج رضا علیرحیمی و رضا البرزی و چند تن از بچه ها که دیگه روشون شناخت پیدا کرده بودیم باشه و بقول خودمان سکرت باشه چون جو اردوگاه و ضرب و شتم و رعب و وحشت واقعا نفسها رو توی سینه حبس کرده بود لذا باید خیلی احتیاط می کردیم، حتی سر درست کردن آن دو حوضچه بالایی حیاط از «سوره الرحمن» کمک گرفتیم و «آیه مدهامتان» یعنی دو برگ گل یا دو بهشت استفاده کردیم و یک سمت برگ رو به قبله را نشان میداد و سمت دوم آن ایران عزیزمان را بیانگر بود.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی از آن نشاط و روحیه پاسداران انقلاب در ایام دفاع مقدس
#کلیپ
احمد چلداوی| ۲۳
┄┅┅┅┅P🔸W┅┅┅┅┄
به آمادگی رزمی ما حساس بودند!
چون عرب زبان بودم نگهبانها برای ترجمه مرتب منو احضار می کردند داخل آسایشگاه رفتم تا هم کمی استراحت کنم و هم در ضمن کمتر در تیررس بعثی ها باشم. چون عراقی ها اجازه داده بودند بچه ها ورزش کنند، بچه ها شروع به ورزش کردند. «عبدالمحمد شیخ ابولی» بچه بوشهر، چند تا نرمش رزمی برای بچه ها انجام داد که باعث شد کتک بخورد و هم ورزش تا آخر اسارت به طور کلی ممنوع شود. بچه های بند ۲ و سایر آسایشگاهها که از آمدن من مطلع شده بودند برای دیدنم طوری که عراقی ها متوجه نشوند به آسایشگاه سر میزدند.آن روز امکان ارتباط با آسایشگاه های ۴ و ۵ و ۶ بند دو وجود داشت. به یکی سپردم سلامم را به نادر و سایر بچه های گردان کربلا برساند، ولی خودم جرأت نزدیک شدن به بند دو را نداشتم، چون میدانستم زیر نظر هستم.
به بیرون آسایشگاه رفتم و شروع به قدم زدن کردم. با چند تا از بچه ها کمی صحبت کردم، یکی از بعثی ها به نام «رعد» آمد و گفت: دیشب شام خوردی؟ گفتم: «نه». یک عدد نان داد و گفت که با یک اسیر دیگر تقسیم کنیم و بخوریم. «علی ثنوان» من را گوشهای کشید و با تهدید گفت که باید پاسدارها را شناسایی و معرفی کنم و گفت که اگر این کار را بکنم برایم امکانات بیشتری فراهم میکند. خیلی ترسیده بودم، دردسرهایم کم کم داشت شروع میشد. آن روز فقط من و آن اسیری که نان را با هم نصف کرده بودیم نصف نانی برای صبحانه داشتیم و بقیه باید تا ظهر صبر می کردند. به آسایشگاه برگشتیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۴
┄┅┅┅┅P🔸W┅┅┅┅┄
استخوان می خوردیم تا کمتر گرسنگی بکشیم!
روزهای اول اسارت به خاطر این که شکم ها به کم خوراکی عادت نداشتند، گرسنگی به شدت بچه ها را عذاب میداد. چند روزی که گذشت فهمیدیم که صبحانه جزء وعده های رسمی برای اسرا نیست و اینجا فقط ناهار و شام می دهند. ناهار، ۵ تا ۶ قاشق برنج و ۲ یا ۳ قاشق خورش بود. شام هم یک تکه گوشت. البته وقتی میگویم گوشت، واقعاً فرقی نمی کرد چربی باشد یا گوشت، فقط کمیتش مهم بود و چربیها را هم میخوردیم. حتی استخوان ها را هم اگر میشد خرد میکردیم و میخوردیم. سهمیه نان روزانه هم بین یک و نیم تا یک و سه چهارم نان ساندویچی عراقی به نام صمون متغیر بود. حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ عدد نان را توی یک پتو میریختند تا بین ۷۰ نفر تقسیم شود. چون نانها از نظر اندازه متفاوت بودند، مسئولین تقسیم نان آنها را دسته بندی کرده و بین بچه ها تقسیم میکردند گهگاهی هم اگر چشم بچه ها را دور می دیدند، ناخنکی به آنها می زدند. در تمام مدت فرآیند پیچیده تقسیم نان ها ۱۴۰ عدد چشم نگران ناظر بودند تا خلافی رخ ندهد. بعد از دریافت سهمیه ناچیز نان حالا تازه سردرگمی شروع میشد. اگر همه اش را یکجا میخوردیم تا فردا ظهر دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم و باید گرسنگی میکشیدم و اگر نانها را تقسیم می کردیم، گوشه دلمان را هم نمی گرفت. اما چاره ای نبود، باید آنها را برای سه وعده تقسیم میکردیم
به طوری که تا فردا بعد از ظهر کمتر گرسنگی بکشیم. نانها را به دو یا سه تکه میکردیم. معمولاً یک تکه را همان موقع میخوردیم و بقیه را برای وعده های شب و فردا نگه میداشتیم.
نگهداری از نانها هم خودش مسئله ای بود چون بعضی از اسرای ضعیف النفس اقدام به دزدی نانها می کردند. چون تعداد ظرف های غذا (قصعه) کم بود برای غذا خوردن هر هشت، نه نفر، دور یک قصعه جمع می شدیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۱۴
▪️ما از دستور تبعیت نمی کنیم!
ماه محرم بود، با توجه به اینکه عزاداری برای حضرت امام حسین(ع) ممنوع بود بناچار با رعایت سکوت به نشانه حزن و غم عزاداری می کردیم. هیچ کس با نفر بغل دستی خود صحبت نمی کرد. در قسمت ما تجمع بیشتر از دونفر ممنوع بود اگه کسی میخواست با کسی حرف بزند باید در ردیف هم می نشستند و آرام صحبت میکردند نه در مقابل هم ولی اکنون که همه سکوت کرده بودیم گویا نگهبانها حساس شدند.
شب یکی از افسران اردوگاه که یه پایش هم می لنگید اسمش را متاسفانه فراموش کردم اومد پشت پنجره، داخل آسایشگاه را نگاه کرد دید همه بیدار هستند نشسته اند ولی سکوت محض است و کسی باکسی صحبت نمی کند! گفت هرکس ترانه بلد هست بیاد بخواند و آنهایی که رقص بلد هستند بیان برقصند!
هیچ کس بلند نشد افسر ناراحت شد و گفت اگه از دستور تمرد کنید همه را تنبیه میکنم! بچه ها گفتند الان ماه محرم هست. ایام حزن و اندوه و عزا است. گفت: شما اسیر هستید و ما هرچه گفتیم شما باید انجام بدهید.
ما جواب رد دادیم و گفتیم در این مورد ما از دستورات شما تبعیت نمی کنیم!.
ایشان رفت و به دستور ایشان از فرداش به مدت ۱۰ روز هوا خوری برای ما ممنوع شد. هراسایشگاه را برای سرویس بهداشتی فقط یک ربع اجازه میدادند و جیره غذایی را هم نصف کردند و آن را به آسایشگاهی که اطاعت از دستور کردند دادند.
🔸آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
هدایت شده از سعیدی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فرهاد سعیدی
▪️در مورد کلیپ بالا
اجرای سرود سلام فرمانده ،توسط آزادگان تکریت یازده فارس و خانواده محترم ایشان ،در صحن و سرای امامزاده آقام شهید ، دورهمی ویژه امامزاده آقام شهید فراشبند ،سوم اسفند ۱۴۰۱.
نکته جالبی هم ،که در کلیپ میبینید بدل محمد رضا شاه هم که از بچه های اردوگاه تکریت ۱۱ هست ،در صف اول داره به فرمانده سلام میده!
#کلیپ
احمد چلداوی| ۲۵
▪️پرروها لقمه بزرگ بر می داشتند!
هر گروه برای تقسیم غذا روش خاصی داشت. در گروه ما تقسیم غذا این گونه بود که همگی دور قصعه می نشستیم و طبق قرار، هر کدام نصف نان وسط میگذاشتیم. سرگروه نانها را قاتی برنج خرد میکرد تا حجم آن زیاد شود. سپس چون قاشق نداشتیم نفر اول یک لقمه برمی داشت و بعد از او نفر بعدی تا یک دور بچرخد و دوباره نوبت به نفر اول برسد. این روش عادلانه نبود؛ چون اگرچه تعداد لقمه ها قابل کنترل بود اما حجم آنها نه. لذا بعضی ها که پررو هم بودند، چنان لقمههای بزرگی برمی داشتند که تا چرخیدن نوبت، هنوز مشغول جویدن لقمه قبلی بودند. به همین خاطر چون من کم تجربه بودم و لقمه هایم کوچک بود سرم کلاه میرفت و گرسنه میماندم. البته برخی گروه ها روش تقسیم غذایشان بهتر بود و بر اساس غذا تقسيم انجام می گرفت و هر سه یا چهار نفر به ترتیب میآمدند سر قصعه و غذا میخوردند و کنار میرفتند تا بقیه غذا بخورند. البته در تمام طول غذا خوردن همه اعضای گروه مواظب بودند تا سهم آنها قاتی سهم دیگران نشود. من مدتی در گروه لقمه ای ها بودم ولی بعداً در گروهی که تقسیم غذایشان عادلانه تر بود جایابی شدم.
یک روز مسئول تقسیم غذای گروه ابتدا برنج را به طور مساوی تقسیم کرد و سپس به قسمتی که سهم خودش بود فشار آورد تا فشرده تر شده و کمتر به نظر برسد و بعد از سهم بقیه کم کرد و به برنج خودش اضافه کرد. این کار را در برابر چشمان بهت زده ما انجام داد و هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. چون دوست عراقیها بود و اعتراض به او نتیجه اش جز کتک خوردن نبود. ما هم ترجیح می دادیم فقط گرسنه بمانیم تا اینکه هم گرسنه بمانیم و هم کتک بخوریم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۶
▪️دوشنبه ها چای می دادند
اوایل هر روز چای نمی دادند تنها دوشنبه ها بعد از ظهر به همراه غذا، چای میدادند. آسایشگاه ما فقط ۸ لیوان داشت آن هم برای ۷۰ نفر. لذا هنگام تقسیم چای، همگی به ستون ۵ می نشستیم و مقسم شروع می کرد از ابتدای صف به اندازه یکی دو قلب چای توی لیوان میریخت. هر کسی که چای میخورد میرفت ته صف مینشست تا شاید دوباره نوبتش شود. خلاصه برای خوردن پنج شش قلب چای یکی دو ساعت معطل بودیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۷
▪️صبحگاه که نبود شکنجه گاه بود!
صبحها قبل از باز شدن در، کف آسایشگاه را با مقدار کمی آب میشستیم. بعد از باز شدن در و رفتن به دست شویی در آن سرما با پیژامه در محوطه می ایستادیم و مراسم شکنجه صبحگاهی شروع میشد. دو سه ماه اول اسارت، هر روز به بهانه ای با کابل به جان بچه ها میافتادند. یک روز در مراسم صبحگاه یکی از بچه ها به نام « منصور سمیعی » که بچه تهران بود را بیرون کشیدند و با زندانی کردنش در بین سیم خاردارها کتک مفصلی به او زدند. یک روز هم یکی از بچه ها را به تیر پرچم بستند و آن قدر او را زدند که در همان حالت ایستاده و بسته شده به تیره بیهوش شد و گردنش پائین افتاد. آن نامردها با کابل آنقدر به پشت گردنش زدند که به نظرم همانجا شهید شد و بعد پیکرش را از آنجا بردند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان