♦️عده زیادی از هموطنان ما در باره اسارت و اسرا مطلب خاصی نمی دانند و در ضمن علاقمند هستند مطالب را بصورت واقعی و بدون اغراق و بدون افراط و تفریط بشنوند مطمئن باشید این کانال نهایت تلاش خود را دارد تا با کمترین خطا مطالب مربوط به دوران اسارت فرزندان این ملت بزرگ را به شما انتقال دهد.
لطفا کانال را جهت مطالعه عمومی برای آشنایان و مخاطبین گوشی خود به اشتراک بگذارید. لینک کانال را در زیر همین مطلب، به شما ارائه میکنیم تا به مخاطبین خود برسانید انشاءالله از اجر معنوی این اقدام تاریخساز خود برخوردار شوید. موفق باشید.
کانال خاطرات آزادگان
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
رهبر انقلاب آیت الله خامنهای:
ما باید از ذره ذره این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم.
نقش کانال صرفا انتقال خاطرات است و سعی میکنیم تا حد ممکن با کمترین اشتباه راوی روایت آزادگان باشیم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
کرامت امیدوار| ۱
برای آزادی پسرش، دخترش را نذر نابینای محله کرد
زمانی که در عملیات کربلای ۴ و ۵ اسیر شدم مجروح شده بودم و هر دو پایم بر اثر اصابت تیر مستقیم مجروح و شکسته بود. در بیمارستان بغداد برایم پلاتین گذاشتند دستشان درد نکند، من در اردوگاه عصا داشتم و تنها کسی که تو آسایشگاه که عصا داشت من بودم.
من که مجروح شدم بچهها نتوانستند بیارنم عقب و نفهمیدند که اسیر شدم. به خانوادهام گفته بودند ما دیدیم کرامت سخت مجروح شده و گمان کردند شهید شدم! پدرم متاسفانه بعلت ناراحتی و فکر فراوان بعد از شش ماه به رحمت خدا رفته و قبرش هم در گلزار شهدا است و روی قبر او نوشته آرامگاه جاوید الاثر کرامت امیدوار و هوشنگ امیدوار.
خلاصه زندگی میفته دست مادر و مادر هم که پدر که رفته بود من هم که مشخص نبود چه بر سرم آمده، مادرم نذر میکند اگر یک روزی من پیدا شدم و برگشتم خواهرم را بده به یک فرد نابینا که در محل داشتیم سنش هم بالا بود.
خلاصه بعد از چند سال خبر آزادی ما رسید و آزاد شدیم. شب اول نه شب دوم مادرم گفت: مادر من این چنین نذری کردم و این فرد نابینا هم چند ماه قبل از آزادی ما با یک خانم گنگ ازدواج کرده بود.
خلاصه خواهرم متوجه شد و زار زار گریه میکرد خدا را شکر که برادرم آزاد شده من رو خواهید بکشید بکشید منو! این خودش که کور است خانمش هم گنگ است چطور با اینها زندگی کنم!.
مادرم میگوید: من شب تا صبح خواب نرفتم گفتم این دختر کار دست خودش ندهد خدای ناکرده خودکشی کند کنارش خوابیدم و صبح من با مادرم با یک مینی بوس از روستا به شهر آمدیم و داخل بازار رفتیم، مقداری سوغات یک پیراهن و یک چای گلاب گرفتیم و عصر با مینی بوس به روستا برگشتیم. همراه مادرم و داییم رفتیم خانه این بنده خدا که نابینا بود و مادرم نذر کرده بود.خواهرم را به ازدواج او در بياورد.
نشستیم خیلی خوشحال شدند که به منزلشون رفتیم. یک چای آوردند. مادرم شروع کرد و گفت: من این چنین نذری کردم و حالا پسرم اومده خواستم نذرم را ادا کنم. فرد نابینا گفت: بسیار هم خوب است!!!
من عرق کردم، تمام موهایم سیخ شد! انگار دوباره تازه اسیر شده بودم! پیش خودم میگفتم مادر این چه نذری بود کردی!!! خب گوسفندی، مرغی، چیز دیگری نذر میکردی که در همین احوال، یک لحظه، این بنده خدا گفت: اگر نذر هم نمیکردی من اینکار را نمیکردم!
من یکم نفس آمد تو دلم چای خوردیم خارج شدیم من خاطرهاش رو بعضی جاها میگفتم. تا اینکه یک روز داشتم از یک مسیر میآمدم ایشان هم با همسرش از کمیته امداد میآمد سوارشون کردم و برایش خاطره رو یادآور شدم و گفتم: من خاطرهات رو برای دوستان بعضی موقعها میگم راضی باشی میدونید که آدمهای روشن دل شاد هستند میدانید چه گفت؟ گفت: سلام مادر برسان بگو اگر پشیمان شدی در خدمت هستم!
حالا خواهرم ازدواج کرده بعضی موقعها به شوخی به دامادمون میگه اگر زن همون نابینا شده بودم بهتر بود! من هم برای دوستان تعریف میکنم میگن مادرت دیگه نذری ندارد اگر باشد ما هستیم! نامردا !
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کرامت_امیدوار
بهمن دبیریان| ۱۷
▪️شبی که ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد
شبی که قطعنامه ۵۹۸ مربوط به خاتمه جنگ بین ایران و عراق از طرف ایران قبول شد. ما در آسایشگاه ۹ با تعدادی از بچهها جلو تلویزیون نشسته بودیم خبر آتش بس رو اعلام کردند. ما هم از خوشحالی شروع به شادی و سوت و دست زدن کردیم. یکی از بچههای اهل قرچک تنبک خوبی میزد یه آفتاب در داخل آسایشگاه داشتیم رفتند آوردنش و شروع کرد به زدن و آواز خواندن ولی اینکار زیاد طول نکشید چون به این طرف که نگاه کردیم دیدیم یه تعداد از بچهها رفته بودند زیر پتو گریه میکردند و پیش خودشان زمزمه میکردند خدایا ما به ایران برگردیم به خانواده شهدا چه بگوییم و چه جوابی داریم بدهیم، بعضی از بچهها میگفتند: امام چرا قطعنامه قبول کرد و ما با چه رویی به ایران برگردیم، بیشتر بچهها شرمنده شدند و به سر جای خودشان رفتند. نگهبانها تعجب کردند چرا آسایشگاه ساکت شد! صدا میزدند: شادی کنید جنگ تمام شده! دیگر کسی شادی نکرد. بچهها چند روزی بابت قبول قطعنامه عزادار بودند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#بهمن_دبیریان #خاطرات_آزادگان
احمد چلداوی| ۱۱۳- قسمت اول
▪️به جاسوس بزرگ حمله کردم!
ن.ک مسئول آسایشگاه ۱۳، بچه ها را خیلی اذیت میکرد و با توهین هایش شکنجه میداد. جوری که از دستش جانمان به لب آمده بود. یکی از شبهای آذرماه ۶۷ که از شدت سرما با غلام رضا سیاحی زیر پتو نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم از اوضاع بد آسایشگاه با غلام رضا صحبت کردم. به او گفتم ما چقدر ترسو هستیم که یک نفر دمار همه ما رو درآورده ما هم فقط در خفا بدیش رو میگیم و ناراحتی مون رو اعلام میکنیم. چرا بلند نمیشیم اونو یک دست کتک مفصل بزنیم تا هم از کارهاش دست برداره هم درس عبرتی باشه برا بقیه مسئولین ظالم آسایشگاه ها.
غلام رضا هم با نظر من موافق بود. به او گفتم: حاضری من و تو با هم کارش رو بسازیم؟» غلام رضا قبول کرد و با هم دست دادیم و تصمیممان را گرفتیم.
فردا صبح موضوع را با علی گلوند مطرح کردیم و او هم که بزرگ بند محسوب می شد موافقت کرد. او گفت: «باید اونو بکشیم توی راه رو و اونجا گیرش بندازیم. بچه های دیگه هم دم ورودی جمع بشن تا نتونه فرار کنه، بعد شما هم اونو تا سرحد مرگ بزنید». نقشه با تمام جزئیات توسط علی گلوند و چند نفر دیگر از بچه ها ریخته شد و روز عمليات هم انتخاب شد. چند روزی گذشت بعد از ظهر روز موعود من و علی گلوند و غلام رضا توی محوطه قدم میزدیم. وقت عملیات را نزدیک پایان ساعت هواخوری و موقع برگشت اسرا به آسایشگاه ها تعیین کرده بودیم تا بچه ها به راحتی بتوانند به توالت و حمام شان برسند. بخش اصلی عملیات به عهده من و غلام رضا بود. دلهره زیادی داشتم. ما هنوز در تکریت ۱۱ بودیم، همان جایی که به بهانه ای کوچک بچه ها را زیر شکنجه به شهادت می رساندند. با خودم میگفتم خدایا! یعنی من از این عملیات جان سالم به در می برم یا این لحظات آخرین لحظات عمرم خواهد بود. حالتی داشتم مثل حالت شب عملیات که زیر رگبار دشمن با یک قایق موتوری کوچک زده بودیم به دل اروند خروشان. تنها فرقش این بود که در شب عملیات ما خط شکن نبودیم اما در این عملیات من نقش خط شکن را داشتم. باید شکنجه گر را به بهانه ای میکشاندم داخل آسایشگاه و با راه انداختن یک دعوای ساختگی به کمک غلام رضا و بچه های دیگر حسابی کتکش میزدیم. میدانستم با شروع عملیات احتمال شهادتم خیلی زیاد است لذا باز هم مردد شده بودم. علی مرتب میگفت: «یاا... شروع کن دیگه». بچه ها همگی دم در راه رو منتظر بودند و من را نگاه میکردند. نوعی تمنا در نگاهشان می دیدم. آنها آرزوی انتقام از ن.ک را مدتها بود که در سر داشتند. تمام عملیات به تصميم من بستگی داشت. تاکنون چنین عملیاتی در اردوگاه ۱۱ سابقه نداشت. اما با توجه به سبعیت نگهبانهای آن اردوگاه، میشد عاقبت کار را حدس زد... نگاهی به دور و برم انداختم. تمام اطراف نگهبانهای کابل به دست و وحشی منتظر بهانه بودند. دیدم اگر بیش از این معطل کنم همه چیز خراب می شود. بسم الله گفتم و به طرف راه رو حرکت کردم. غلام رضا هم پشت سرم می آمد. قرار بود یکی از بچه ها ن.ک را به بهانه ای بکشاند داخل راهرو. رسیدم پشت سرش فریاد زدم: «شکنجه گر پدرسوخته فحش میدی؟» و یک لگد محکم به بیضه هایش زدم. از شدت درد کمرش را خم کرد. غلام رضا هم از طرف دیگر شروع کرد. با مشت و لگد او را به باد کتک گرفتیم. شکنجه گر نعره کشان به طرف راه رو فرار کرد. طبق نقشه بچه ها باید با شلوغی دم راهرو مانع فرارش میشدند، اما متأسفانه از صدای فریادش ترسیدند و راهرو را خالی کردند و ن.ک توانست فرار کند. نگهبان بعثی معروف به محمد امشی از راه رسید. برای این که مسئله را عادی جلوه دهم به دنبال شکنجه گر دویدم و گفتم «سیدی! ایسینی» یعنی؛ قربان فحش میده. صحنه عجیبی شده بود؛ شکنجه گر مانند بچه ای خودش را پشت محمد امشی قایم میکرد و من هم دنبالش میکردم. چند لحظه بعد همه نگهبانها کابل به دست خودشان را به آسایشگاه رساندند. کریم کوتوله که کابل گیرش نیامد چوب های حصار باغچه را کند و به طرفم دوید. دیگر نفهمیدم کی زد و از کجا خوردم. روی زمین افتادم. باز هم خاطره تونل مرگ شب اول برایم تداعی شد. نیمه هوش شده بودم ولی نگهبانها دست بردار نبودند. آنها بچه ها را به خط کردند و با ضربههای کابل به آسایشگاه ها بردند. شکنجهگر از فرصت استفاده کرد و حدود ۲۵ نفر از بچه هایی که با آنها دشمنی داشت از جمله غلام رضا سیاحی را از صف بیرون کشید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱۳ - قسمت دوم
▪️مجازات شدیم!
..صورت ن.ک شکنجه گر، خون آلود بود. او وانمود کرد که با تیغ او را زده ایم. در حالی که من تیغ نداشتم و اگر هم تیغ خورده بود، فرد دیگری او را زده بود. به هر حال افسر اردوگاه مقدم ماضی آمد و طی یک محاکمه کوتاه از نوع اردوگاه ۱۱ای تمام تقصیرها را گردن ما گذاشتند و ما را روانه سلولهای انفرادی کردند. از نظر آنها عوامل اصلی پنج نفر بودند ولی این تشخیص کاملاً غلط بود. چون از این پنج نفر فقط من و غلام رضا مسبب اصلی بودیم و آن سه نفر و بقیه که داخل اتاقک بغلی زندانی شده بودند کاملاً بیگناه بودند. ما از این اشتباه بعثی ها خوشحال بودیم چون به یکی از طراحان اصلی نقشه یعنی علی گلوند اصلاً شک نکردند.
مأمور اطلاعاتی اردوگاه که به قول خودش لیسانس ادبیات داشت آمد. سمير از او می خواست ما را جداگانه توی سلولها تقسیم کند تا نتوانیم با هم تماس بگیریم. او بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که ۴ نفر را توی ۴ سلول و پنجمین نفر را هم داخل راهرو سلول زندانی کند، مابقی بچه هایی را که ن.ک بیرون کشیده بود را هم در اتاقکی در مجاورت زنزانه (سلول) زندانی کردند. این فرد احمق نفهمید که سلول ها به راه رو باز میشود. طبق نظر سمیر ما را تقسیم کردند و درب زندان را بستند و رفتند.
بعد از رفتن آنها، آن کسی که توی راهرو بود درها را باز کرد و همگی داخل یک سلول جمع شدیم. این کار باعث شد اولاً برای بازجویی فردا با هم هماهنگ شویم و از طرفی با خوابیدن در کنار هم کمی از فشار سرما کم کنیم. تجربه سلول انفرادی را در تابستان داشتم، اما این اولین باری بود که در سرمای آذرماه این سلول را تجربه میکردم. از شدت سرما به هم چسبیده بودیم و نمی توانستیم هیچ کاری بكنيم. تمام بدنم از شدت ضربات کابل کبود شده بود. نمازمان را به اصرار غلام رضا به جماعت خواندیم و دوباره توی بغل هم کز کردیم. یکی دو ساعت بعد نگهبانها آمدند و ما را با کتک از سلولها بیرون آوردند. چشمان مان را بستند و برای اعزام به بغداد سوار یک آیفا کردند. ماشین راه افتاد و بعد از مدتی مثلاً جلوی دژبانی استخبارات ایستاد. آنها وانمود کردند که استخبارات تعطیل است و ناچاراً ما را برگرداندند. آنها به ما گفتند: «شانس آوردید و گرنه میبردیمتون بغداد» در تمام این مدت ما متوجه بودیم که ایفا اصلاً از اردوگاه خارج نشده است ولی به روی خودمان نیاوردیم. دوباره ما را به سلول انفرادی برگرداندند. جمع شدیم توی یک سلول و قرار گذاشتیم فردا صبح قبل از آمدن نگهبانها دوباره به سلولهای خودمان برگردیم. هیچ روزنه ای به بیرون نداشت و فقط از صدای پرندگان میشد فهمید که صبح شده. تا آمدیم به خودمان بجنبیم جبار، نگهبان بدقیافه و کوتوله بعثی درب سلولها را باز کرد. وقتی ما را داخل یک سلول دید به بغل دستی اش گفت: این ها که همه توی به سلولاند. ترس ما بیشتر شد انتظار داشتیم که عصبانی شده و توضیح بخواهد ولی هیچ نپرسید. او فکر میکرد که نگهبان قبلی ما را توی یک سلول جا داده است. جبار دوباره سلولهایمان را جدا کرد و یکی یکی ما را برای بازجویی برد. من نفر آخر بودم هر که را برای بازجویی میبردند خیلی کتک میزدند و من منتظر بودم تا نوبت کتک خوردن من هم فرا برسد. بالأخره انتظار به پایان رسید و درب سلول من باخشونت تمام باز شد. دست هایم که بسته بود چشمهایم را هم بستند و به اتاقک بغل آشپزخانه بردند.
وقتی چشمانم را باز کردند سمیر را دیدم و نگهبان عماد که برای ترجمه کردن آنجا بود. نیازی به ترجمه نداشتم، سمیر به عماد گفت: «فعلاً اونو نزن تا بعد». سمیر رو به من کرد و گفت حتماً بچه های قبلی از کتک هایی که خوردند برات تعریف کردند، پس بهتره راستش رو بگی که قضیه از چه قراری بود. رفیقات حقیقت رو گفتند. بهتره تو هم خودت رو فدای اونها نکنی و راستش رو بگی. می دانستم که غلام رضا هرگز اسم علی گلوند را لو نمیدهد از مابقی زندانیان هم خیالم راحت بود؛ چون اصلاً در جریان نقشه و طراحان آن نبودند و در واقع بی گناه زندانی شده بودند. بهترین کار این بود که مسئله را کاملاً شخصی جلوه دهم تا موضوع از فرم یک شورش دسته جمعی خارج شود.
اگر چه با این کار تمام کاسه کوزه ها سر خودم می شکست اما این مزیت را داشت که غائله زود ختم میشد و وضعیت به حالت عادی بر می گشت. شب قبل هم با هم بندیها کاملاً هماهنگ کرده بودم که بگویند فقط احمد با شکنجه گر درگیر شد. گفتم: «فقط من ن.ک رو زدم چون فحش های رکیک میداد و تحمل زورگویی هاش رو نداشتم، بقیه بی تقصیرند و ن.ک اونها را به خاطر دشمنی شخصی بیرون کشیده. البته با شناختی که سمیر از من داشت می دانست که من تشکیلاتی عمل میکنم لذا پشت این ماجرا باید افراد دیگری هم باشند. ولی نه این ۲۵ نفری که شکنجه گر آنها را بیرون کشیده است.
خیلی تهدید کرد اگر اسم این افراد پشت پرده را فاش نکنی تو را به استخبارات عراق می فرستم.
فکر کنم او نمی دانست که من حدود یک ماه را در آن استخبارات گذرانده بودم و به نظرم خیلی بدتر از تکریت ۱۱ نمی آمد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی ۱۱۳- قسمت سوم
▪️زدن جاسوس کار خودش را کرد!
سمیر آن روز یواشکی به من گفت تو کار خودت رو کردی و ما چاره ای جز تغییر مسئول آسایشگاه تون نداریم، چون مسئولی که کتک خورده باشه دیگه به درد اداره آسایشگاه نمیخوره. از اینکه به هدف عملیات رسیده بودیم خوشحال شدم. آنها ما پنج نفر را توی سلول انفرادی نگه داشتند و بقیه را به آسایشگاه برگرداندند. هشت روزی بود که داخل سلول انفرادی بودیم؛ تا اینکه مقدم ماضی آمد و ما پنج نفر را از سلولها بیرون کشید. با غلام رضا قرار گذاشتم که فیلم بازی کنم که پایم از شدت شکنجه و سرما فلج شده است. وقتی با غلام رضا پیش مقدم ماضی آمدیم او چند کلمه ای صحبت کرد و بعد نگهبانها لقبهای ما را به او گفتند. من خمینی بودم، غلام رضا خامنه ای و بقیه هم هر کدام لقبی داشتند. مقدم ماضی همه آن چهار نفر را بخشید و بعد پرسید: من هو خمینی؟» یعنی خمینی کیه؟ من دستم را بالا گرفتم. گفت: شوفه ما يخجل ایگول آنه خمینی یعنی نگاه کن! اصلاً خجالت نمیکشه و اظهار میکنه خمینیه و با اشاره به من گفت: «همه رو میبخشم به جز این رو). من که دیدم دوباره باید به آن سلولهای وحشتناک آن هم به تنهایی برگردم مجبور شدم و از امام تبری جستم. چشمانم به چشمان اسماعیل افتاد. اسماعیل نگهبان شیعه عراقی بود که بعضی وقتها برای بچه ها دل میسوزاند و اظهار محبت به حضرت امام قدس سره الشريف داشت. البته گاهی هم مثل بقیه همکارانش حسابی از خجالت ما در میآمد. او با نگاهش به سستی اراده من خندید و من از کار خودم خیلی پشیمان شدم. امیدوارم روح بزرگ حضرت امام قدس سره الشريف نيز مرا ببخشاید و خداوند متعال فرصت جبران مجدد را به این بنده کوچکش عنایت کند...
به سلول ها برگشتیم و وسایل مختصرمان را جمع کردیم و به آسایشگاه ها رفتیم. با احتیاط بدون این که با کسی حرف بزنیم و یا به کسی نگاه کنم وارد آسایشگاه ۱۳ شدم. نمی خواستم بهانه ای به دست بعثی ها بدهم تا مجدداً مرا به آن سلول های وحشتناک متعفن بازگردانند. فردای آن روز دوباره جبار و کریم من را خواستند. من که ادای آدمهای فلج را بازی میکردم دست روی دوش قاسم زرین فر پیششان رفتم. آنها دستور دادند که به حمام بروم و موهای سر و صورتم را تیغ بکشم .
بعد از نان صمون حمام بهترین تشویق برای ما بود. من هم تشکر کردم و رفتم حمام. چند ماهی خودم را به فلجی زدم و به کمک یکی از بچه ها این طرف و آن طرف می رفتم. فقط غلام رضا سیاحی و علی گلوند قضیه را میدانستند. نظر آنها هم این بود که فیلم را ادامه بدهم حتى قاسم که بیشتر وقتها کمکم میکرد هم نفهمید من كاملاً سالم هستم و دارم فیلم بازی می کنم. بعد از مدتی سمیر به آسایشگاه آمد و همان طور که قبلاً هم به من گفته بود رأی گیری کرد و ن.ک شکنجه گر از مسئولیت برکنار شد و با رأی بچه ها ناصر چادرباف، گروهبان ارتشی که پسر خوب و متعهدی بود را به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کرد. روزهای بعد کنار درب نزدیک هواکش دست شویی جایی به من دادند و تا مدتی ممنوع الملاقات بودم. با این اتفاق مابقی مسئولین آسایشگاههایی که نوکری بعثی ها را می کردند و موجب آزار و اذیت اسرا میشدند دست از وطن فروشی و خیانت برداشتند و کم کم خودشان را به بچه ها نزدیک کردند. پس از مدتی به جز یکی دو نفر که بعدها به منافقین پیوستند همه مسئولین آسایشگاهها بچه های خوبی شده بودند و این یعنی دست یابی به تمام اهداف عملیات.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
حسن اسلامپور کریمی| ۱۳
▪️دشمن بین ما فرقی نمیگذاشت!
عراقیها در اردوگاه بین شيعه، سنی، كرد، ترك، بلوچ و فارس، بسيجی، سرباز، پاسدار و روحانی، فرقی نمیگذاشتند و همه را با کابلها و با گرسنگی دادن و با سایر ابزار یک نواخت نوازش میکردند هيچ تفاوتی با هم نداشتيم, همه زیر تیغ بعثیها بودیم و برای وحدت با هم به توجيه و سفارش نياز نداشتیم چون دشمن با شقاوت روی سرمان ایستاده بود و به طور واقعی با هم همدرد بودیم. سرنوشت ما يك جور بود. ما حس میکردیم مسئولین اردوگاه بارها با حیله و ترفند خواسته بودند بين شيعه و سنی اختلاف بيندازند؛ اما با هوشیاری ما مأيوس شد. ما که دشمن را از نزدیک دیدهایم میدانیم الان هم كه دوران آزادگی ماست ماهیت دشمن فرقی نكرده است، تنها فرق، اين است كه دشمن از ما فاصله پيدا كرده است ولی همان نقشهها و توطئهها را ادامه میدهد و امکان ندارد عوض شود.
ای طراح! آنگونه كه من وصف میكنم، رسم كن. ای طراح! نوجوانی بسيجی را رسم كن كه پاهايش از شكنجه ورم كرده و زخمی شده و در كناره غربت اردوگاه نشسته است و به یک دست لباس خود نظاره میكند كه آن را شسته و بر روی سيم خاردار پهن كرده، او منتظر میماند تا آفتاب مهربان، رحمی به او كند و لباس خيس او را دست كم، نيمخشك كند. ای طراح عزيز! آنگاه كه چهره اين قهرمان را رسم میكنی، دقت كن كه شجاعت و صبر را در نگاه و چهره او به خوبی منعكس كنی.
طراح عزيز! نوجوانی ايثارگر رسم كن كه بيش از پانزده بهار از او نگذشته باشد را كه خود، گرسنه میماند و همان چند قاشق برنج خود را به اسيری ديگر میدهد تا بتواند بدين وسيله از بيماری گوارشیاش بكاهد. نوجوانی شجاع را رسم كن كه با تحمل شكنجههای گوناگون، مانند شوكهای برقی، حاضر نشده به عراقیها اطلاعات بدهد؛ حاضر نشده بگوید از ميان ما چه كسی طلبه يا پاسدار و چه كسی بيشتر دعا، زيارت و نماز شب میخواند.
ای طراح! ای فيلمساز! آی كه ادعا میكنی كه میتوانی صبر را به تصوير بكشی! شيشه خردههايی را روی زمين به تصوير بكش و يك بسيجی ايرانی را نشان بده که فقط به جرم ايرانی بودن و دفاع از دين و مرز و بومش، روی خردههای شیشه دراز كن و فلک آهنين را بر پای او محكم ببند. آنگاه سر او را طوری رسم كن كه در زير يك دوش قرار دارد. سپس، سربازان عراقی صابون را به دهان او فرو كنند و آنقدر بر پاها و بدن او بكوبند كه از هوش برود. آنگاه دوش آب داغ يا بسيار سرد را بر چهره او باز كنند تا هوش بيايد. وی با پاهای خودش به اين اطاق شكنجه آمده بود؛ اما برای بردن وی به آسايشگاه، يك پتو لازم است و چند نفر بايد بيايند او را حمل كرده، به داخل آسايشگاه برسانند؛ اما سخن و سفارشی با تو دارم ای طراح چيره دست! اگر نمیتوانی اين حماسهها و ايثارها و صبرها را رسم كنی؛ پيشنهاد میكنم اصلا چيزى رسم نكن و از قول من به مورخان بگوييد:
«تاريخ نويس! قلمت شكسته باد اگر ننويسی كه ايثارگران اين خطه لالهخيز ايران در راه حفظ حيثيت و شرف انسانی و دين مبين اسلام چه حماسههايی را آفريدند، و با اقتدا به مولايشان حسين(ع)چه محنتهايی را به جان خريدند»
بدين ترتيب، شاعران نيز خود میدانند چگونه بايد عمل كنند
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسن_اسلامپور_کریمی
حسن اسلامپور کریمی| ۱۴
▪️سیب یادگاری مادر
وقتي در آخرين لحظه در بابل، بعد از میدان شهدا، به طرف مسجد گلشن، میخواستم از مادرم خداحافظی كنم و به جبهه بروم، مادرم چند عدد سيب قرمز در ساكم گذاشت. چندی گذشت و سيبها يكی يكی خورده شدند تا اينكه يك سيب ماند. هر چند دقيقه آن سيب را بيرون میآوردم و خوب نگاه میكردم و تصميم میگرفتم كه آن را بخورم، ولی عاطفه اجازه نمیداد. با خود فكر میكردم اين تنها يادگاری از مادرم است که با دستان پرمهر خود به من داده بود.
شايد اگر میدانستم كه آن دیدار آخرين ديدار من با مادرم بود و آن يادگاری، آخرين يادگاری و تا چهار سال ديگر (يعنی به اندازه اسارتم در چنگ نيروهای بعثی عراق) سيمای مادر را زيارت نخواهم كرد، آن سيب را آنقدر نگه میداشتم تا بپوسد و پوسیده آن را نیز همچنان حفظ میکردم. آری، ما هم آن زمان در سنّ نوجوانی بوديم، احساس و عاطفه داشتيم و آدمهای بیخيالی نبوديم. ما هم مثل بسیاری از افراد ديگر، دوست داشتيم كنار خانواده باشيم. ماهم احساس دلتنگی میكرديم، ولی اطاعت از ولايت و پاسداری از دين و انقلاب و شركت در جنگ، وظيفه بود.
پرتقال
نبودن ميوه در اسارت، يكی از هزاران مشكلی بود كه با آن دست به گريبان بوديم. در يكی از روزها متوجه شديم كه برای ما ميوه آوردهاند. بعد از مدتی، مسئول آسايشگاه، ميوههای از راه رسيده را بين ما تقسيم كرد. بدين ترتيب، به هر نفر يك پرتقال متوسط با پوستهای خشكيده رسید. من كه مثل بقيه، از گرسنگی كلافه شده بودم و چارهای نداشتم، شروع كردم به خوردن پرتقال. به حدی گرسنه بودم كه حيفم آمد پوستهای پرتقال را دور بريزم و آنها را نيز خوردم. كمكم تخمها نيز به سرنوشت پوستها، دچار شدند؛ زيرا تلخی و رنج گرسنگی از تلخی تخم پرتفال كمتر نبود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسن_اسلامپور_کریمی
علی سوسرایی | ۲۵
▪️طلاب بمب روحیه بودند
در تماس تلفنی حدود سال ۹۱ با آقای محب خرمی جویباری که یکی از همرزمان دوران جنگ در گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ۲۵ کربلا بود متوجه شهادت یکی از طلاب بنام شعبان سروی شدم، یعنی همزمان که من اسیر شدم همان شب آقای سروی بشهادت رسید.
یادش بخیر در هفت تپه که بودیم بدلیل بمباران زیاد هواپیماهای عراقی، آقای راسخی جویباری فرمانده گروهانمان ما را به شیارهای اطراف گردان میبرد تا آسیبی به ما نرسه خودش بالاتر مینشست و شروع به شعر خواندن میکرد و بچهها دو به دو با هم کشتی میگرفتند (طلبه) شهید شعبان سروی کشتیهای خیلی خوبی میگرفت. خلاصه حریف نداشت. من هم همیشه نظارهگر کشتیهاش بودم یه روز تو سنگر هوس کردم باهاش کشتی بگیرم. همش میخندید و سعی داشت مرا منصرف کنه خلاصه به اصرار زیاد با هم کمر به کمر شدیم بچهها هم بخاطر اینکه من کوچکتر بودم و اولین بار بود که کشتی میگرفتم تشویق میکردند. خلاصه من قضیه رو جدی گرفته بودم و اونم میخندید کم کم باورم شده بود حریف سختی نیست. داشتم به پل میبردمش یکدفعه دیدم سقف چادر دور سرم میچرخه. سریع بلند شدم و نشستم با خنده و شوخی بهم گفت: علی جان! چقدر بهت گفتم: اینکار رو نکن راستی راستی باورت شده بود میتونی طلبهها رو شکست بدی؟ منم گفتم: من اگه شکست بخورم هیچ اتفافی نمیافته ولی اگه تو شکست میخوردی چی؟ بعد منو بغل کرد و بوسید و عذرخواهی کرد. بعد که اسیر شدم طلابی را در اسارت دیدم که مثل روحیه شهید سروی را داشتند و باعث تقویت روحیه بقیه اسرا میشدند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
کانال خاطرات آزادگان
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
رهبر انقلاب آیت الله خامنهای:
ما باید از ذره ذره این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم.
با باز ارسال این کانال، ما را برای نشر خاطرات آزادگان دفاع مقدس یاری نمایید.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسینعلی قادری| ۷
▪️فهمیدیم این استخبارات و سازمان امنیت عراق است!
وقتی اسیر شدیم بعد از چند روز که برای بازجویی مقدماتی ما را در بصره نگهداشتند یک روز ما را سوار اتوبوس کردند. اتوبوس از بصره به طرف بغداد حرکت کرد و غروب به بغداد رسیدیم. وارد شهر شدیم. رسیدیم به محوطه یک خيابان خلوتی که قاعدتا باید نظامی بود. چون پردهها کشیده شده بود خیلی هم مسائل برای ما واضح نبود به هر حال در یکی از خیابانهای بغداد اتوبوس ایستاد و یکی از این ماشینهایی که زندانیان رو حمل میکردند شبیه به آمبولانس یکم بزرگتر که در و پنجره هم نداره که دیده بشه. خلاصه از اتوبوس پیاده شدیم این ماشینه اونجا منتظر ما بود گفتند: همه بروید داخل این ماشین، سی و هشت نفر ما داخل یک ماشین ون شدیم حالا از قطع نخاعی داشتیم تا سخت مجروح و نیمه مجروح و چند تایی هم سالم.، یکی از بچههای شمال بود که قطع نخاع بود گویا ترکش خورده بود توی کمرش باید بلندش میکرديم جابجاش میکردیم خودش نمیتونست حرکت کنه.
همین آقای متقیان که بعد شهید شد ایشون بیهوش بودند باید بلندش میکردیم خلاصه این سی و هشت نفر را به هر سختی بود با بی رحمی و بی اعتنایی، داخل این ماشین جا دادند مثل کبریت. سرپا بودیم ولی نمیتونستیم بایستیم سر باید خم میشد هر جور بود جا دادند الان اگه بخوان توی یک مینیبوس بشینن قطعا نمیشه. الان بیست و چهار تا میشه میگن جا نیست. سوارمون کردند و حرکت کرد. پنج دقیقه یا یک ربع بعد جلوی یک در شیشهای یک ساختمان که دور تا دورش بسته بود ماشین ایستاد. ما را بردند داخل یه سالن درازی داشت که داخلش محوطه باز بود ولی دور تا دورش پر اتاق که بعدش ما فهمیدیم این استخبارات یا سازمان امنیت عراق است یعنی یک قسمتش از اون سازمان که مربوط به بحث اسرا میشد و میومدن اونجا برای مرحله اول.
من نمیدونم همه اسرا میآمدند اینحا یا نه ولی سازمان استخبارات و اطلاعات عراق فقط اینجا نبود ساختمانهای دیگه هم توی بغداد داشت ولی قریب به اتفاق بچهها رو بیشتر اینجا میآوردند.
ما از در شیشهای که وارد راهرو شدیم این راهرو میرفت میرسید به یه محوطه فضای باز که دور تا دورش هم چمن مانند بود و باز دور تا دورش اتاقهای کوچک و بزرگ از هفت هشت متری تا بیست و چهار متر داشت .
درها بسته بود فقط یه هواکش کوچولویی داشت. اینجا زندانی بود که برای نیروهای خودشون بوده ولی حالا برای اسرای ایرانی هم بود. با توجه به صحبتهای دوستان شنیدم در گروههای دیگه عراقیها را هم میآوردند چون بحث سازمان امنیت بود.
دیگه چشمت روز بد نبینه در این ساختمان که باز شد دیدیم هفت هشت تا از این لندهورهای وحشی بعثی بلندقد، نفری یک دونه از این کابلای برق سه فاز که قطرش یک و نیم تا دو سانت بود از اینا دستشون بود دم در ردیف ایستادند گفتند: بالا برید داخل از همان دم در که میرفتیم میزدند تا انتهای راهرو و بعد به محوطه باز که میرسید نگاه نمیکرد زخمی هستی، سالمی، لباس تنته یا نه، به هرکجا هم میخورد در جا باد میکرد و میچسبید. بعثی با تمام قدرت میزد.
ما همه سی و هفت هشت نفری رو با همین روال پیاده کردند. رسیدیم به انتهای محوطه و اونجا ما رو فرستادند داخل یک اتاقی که بیست و چهار پنج متری میشد یک اتاق سیمانی که در و پنجره نداشت. یه دریچه آهنی کوچکی جا گذاشته بودند که خودشون میآمدند نگاه کنند برای اینکه داخل رو ببنیند. همه رو زدند و فرستادند داخل، نیم ساعتی گذشت دو مرتبه همه رو بیرون کردند و گفتند: آقا همه لباسها رو در بیارید و لخت مادرزاد، همه رو اجبارا در آورديم. باز یکی یکی میزدند و می فرستادند داخل اتاق. حالا یکی دو ساعتی طول کشید. برای اولین بار همچین شرایطی گذشت. خیلی سخت بود. یک چیزی میگم یک چیزی میشنوی. صحنه خیلی تلخیه. همه حالا بسیجی، پاسدار، روحانی بچهای که جلوی محرم خودش اینجوری لخت نشده باشه، اینجا جلوی این همه آدم اینکار را انجام بده خیلی سخت بود همه شکنجهها و کابلها قابل تحمل بود ولی این دیگه قابل تحمل نبود. الان دارم فکر میکنم میبینم تصور اون سخته چقدر سخته یه چند دقیقه حالا نمیدونم نیم ساعت یا یک ساعتی گذشت دو مرتبه آوردند بیرون گفتند: نفری فقط یه دست لباس بردارید. چون زمستون بود بعضیا کاپشنی یا لباس گرمی داشتند بعضیها لباس زیری داشتند گفتند: فقط نفری یک دست بردارید. بدو بدو هرکس بر میداشت اونجوری نبود که بگردی مال خودتو پیدا کنی هر چی بود باید برمیداشتی چون داشت میزد. دیگه بیا یکی رو بردار برو داخل و همزمان کتک را هم باید میخوردی حالا لباس اندازت بود نبود فکر اینا رو نباید میکردی تا یه دست لباس برداشتیم اومدیم داخل آسايشگاه و از اون وضع لختی درآمدیم، درو بستند و به امان خدا.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
باقر تقدس نژاد| ۱۹
▪️راننده عوضی ماشین حمل زندانی!
زمانیکه میخواستند ما را از زندان حسن غول به زندان الرشید بغداد منتقل کنند، یه وانت مانندی آوردند که پشتش اتاقکی فلزی داشت با دو تا درب، البته از سه جهت هم نیمکت داشت. جمع ما بیست و یک نفر بود که همه را سوار همین اتاقک کردند. یه تعدادی که مجروح بودند، روی نیمکتها نشستند و بقیه سرپا و به زور داخل این اتاقک جا شدند و دربها از پشت بسته شد. تنها هواکشهای این اتاقک، دو تا ورودی هوا بود که یکی جلو به ابعاد ده در پانزده سانتی متر که با میلههای مورب در دو ردیف پوشیده شده بود تا به بیرون دید نداشته باشد و در عین حال مختصر هوایی هم داخل شود. عین همین بر روی درب عقب هم وجود داشت. این دو دریچه هوای مورد نیاز رو به زحمت تامین میکرد چه برسه به تهویه هوا. با وجود اینکه اول غروب بود اما کمتر از دو سه دقیقه، گرمای داخل اتاقک باعث تنگی نفس و راه افتادن آب و عرق از سر و کول بچهها شد. اوضاع برای زخمیها بدتر بود چون نفوذ عرق به زخمها و شوری آن به درد و عذابی که میکشیدند اضافه کرد. حدود دو ساعت راننده این وانت دور خودش چرخید و چپ و راست کرد و با شدت ترمز میکرد و یا از روی موانع رد میشد تا به نوعی بچههارو شکنجه کنه. اونقدر اینکار رو کرد که بدلیل روی هم افتادنهای بیاختیار بچهها و ضربههایی که وارد میشد، عدهای زخم برداشتند و زخم برخی از مجروحین هم دوباره سر باز کرد و دچار خونریزی شد. حدود دو ساعت این وضع ادامه داشت و بعد هم جلوی الرشید پیادهمان کردند. زمان پیاده شدن، مختصر لباسی که تنمان بود کاملا خیس بود و آب ازش میچکید. کف وانت هم حدود چند سانتی آب جمع شده بود که از عرق تن بچهها بود. به صف شدیم، نگهبان گرد و قلمبهای منتظر ایستاده و یه کابل بلند و کلفت دستش بود. تک تک صدا میزد و فقط یه ضربه میزد آن هم به قسمت کمر ضربه آنقدر شدید بود که کابل به دور کمر میپیچید و روی شکم جمع میشد. نگهبان،کابل رو میکشید و با دست صاف میکرد و نفر بعدی رو صدا میزد. آثار اون ضربه و خطی که روی بدن باقی گذاشته بود حتی تا مدتی بعد از اسارت هم باقی و مشخص بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
بسم الله الرحمن الرحیم
جسارت به ساحت مقدس قرآن مجید در سوئد، حادثهای تلخ و توطئهآمیز و خطرآفرین است. اشد مجازات برای عامل این جنایت مورد اتفاق همه علمای اسلام است، دولت سوئد نیز باید بداند که با پشتیبانی از جنایتکار، در برابر دنیای اسلام آرایش جنگی گرفته و نفرت و دشمنی عموم ملتهای مسلمان و بسیاری از دولتهای آنان را به سوی خود جلب کرده است.
وظیفه آن دولت آن است که عامل جنایت را به دستگاههای قضایی کشورهای اسلامی تحویل دهد. توطئهگران پشت صحنه نیز بدانند که حرمت و شوکت قرآن کریم روز به روز افزونتر و انوار هدایت آن درخشانتر خواهد شد، امثال این توطئه و عاملان آن، حقیرتر از آنند که بتوانند جلوگیر این درخشش روزافزون باشند. والله غالبٌ علی اَمرِه
سیدعلی خامنهای
۳۱ تیرماه ۱۴۰۲
احمد چلداوی| ۱۱۴
▪️اول بهانه بگیر بعد بزن!
من بعد از اعتراض به مسئول آسایشگاه بیشتر از بقیه شکنجه شدم و برای اینکه از خودم محافظت کنم تظاهر کردم فلج شدم. خوب هم بلد بودم نقش بازی کنم تا اینکه یک روز چند نفر از مسئولین بعثی به اردوگاه آمدند تا وضعیت معلولین را بررسی کنند. چون خودم را به فلجی زده بودم مرا هم پیش آنها بردند. آنها سعی کردند وادارم کنند بدون کمک راه بروم ولی من کارم را خوب بلد بودم و وانمود کردم که نمیتوانم اینکار را انجام دهم. آنها هم چیزهایی توی برگههایشان نوشتند و رفتند. من امیدوار بودم که یک روزی بیایند و مرا بعنوان اسیر معلول به ایران برگردانند، اما زهی خیال باطل.
یک روز که توی آسایشگاه نشسته بودیم طبق معمول با صدای سوت در محوطه به ستون پنج نشستیم و منتظر آمدن نگهبان برای آمار شدیم. نگهبانی که تازه به اردوگاه ۱۱ آمده بود فریاد زد: «اصلاً مو زین! یعنی اصلاً خوب نبود. ما نفهمیدیم منظورش چيه و چه چیزی مو زین است؟ هاج و واج همدیگر را نگاه میکردیم که این نگهبان آشخور آمد و شروع کرد به کتک زدن بچهها یکی از نگهبانهای قدیمی که این صحنه را میدید با صدای بلند به او گفت: «اول بهانه بگیر بعد بزن. مثلاً بگو خوب پا نکوبیدید. آنها متوجه نبودند که من بین بچهها هستم و حرفهایشان را میشنوم. بعدها که این مطلب را برای بچهها تعریف کردم کلی خندیدیم.
کم کم سومین ماه رمضان هم از راه میرسید و خدای مهربان سفره مهمانیاش را در ظلمت کده اردوگاه تکریت ۱۱ برای بهترین بندگانش دوباره پهن میکرد. در این ایام احساس گرسنگی اندکی راحتمان میگذاشت. با قاسم زرین سبیل خیلی رفیق شده بودم. قاسم از بچههای باصطلاح جنوب شهری و ساکن یکی از شهرکهای جاده ساوه بود. او اکثر اوقات روزه میگرفت. قاسم حقیقتاً نمونهای از صبر و ایثار در اسارت بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۲
کسانی که جانشان را برای اسرای ایرانی بخاطر می انداختند
بعد از اسارت مدتی در بیمارستان بغداد بستری . بودم در کنار خدمات پزشکی که پرسنل عراقی بما اسرا می دادند که خالی از اکراه و خشونت نبود اما گاه بعضی از آنان مثل ستاره ای می درخشیدند. محمد (سرباز شیعه عراقی) با کمال بزرگواری جانش را برای ما به خطر می انداخت. علتش هم این بود که جدای از خدمات خیلی ضروری پزشکی، هرگونه محبت به ایرانی ها جرم بود یادم هست یک بار برای مان شیرینی هم آورد. شیرینی ای که مغزش خرما بود و مزه اش تا الان در وجودم مانده است. از احمد خواستم از او بپرسد چرا این جوری به ما محبت می کند و جانش را به خطر می اندازد؟ احمد در یک فرصت مناسب از او سئوال کرده بود و محمد ماجرایش را شاید در یکی دو جلسه این جوری گفته بود: ایرانی ها دستور داشتند شب ها اسیر نگیرند چون مایه دردسرشان می شد. بارها پیش آمده بود که عراقی های اسیر در فرصت مناسب شب به آنها ضربه زده بودند. من شیعه بودم و نمی خواستم با برادران شیعه ام بجنگم. در آن عملیات که در جنوب هم بود، حتی یک تیر هم شلیک نکردم. خشاب فشنگ هایم را خالی کردم زمین و در سنگری پناه گرفتم. ایرانی ها که برای پاکسازی آمدند دو تا نارنجک صوتی به داخل سنگر مخفی گاه من انداختند که البته آسیبی ندیدم و وقتی دیدند خبری نیست، رد شدند و رفتند. فردا صبح از سنگر بیرون آمدم و خودم را تسلیم دو نفر از نیروهای جیش الشعبی(بسیجی) کردم. آنها نوجوان بودند و مویی بر صورت نداشتند. برخلاف شنیده ها و تبلیغات صدام، دیدم که رفتار آنها با من خیلی خوب و مهربانانه است. به دلم افتاد از آنها بخواهم مرا آزاد کنند، اما زبان همدیگر را نمی فهمیدیم و صحبت های من تاثیری نداشت. فکری به ذهنم رسید، عکس خانوادگی ام را از جیب کیفم درآوردم و به آنها نشان دادم و با عجز و لابه و اشارات خواستم که مرا رها کنند. آن دو بسیجی نوجوان با هم مشورتی کردند و گفتند: برو!
من باور نکردم. گفتم لابد نقشه ای دارند و می خواهند مرا بزنند. مات و مبهوت نگاهشان کردم و قدم از قدم برنداشتم، اما آنها با جدیت و روی خندان با دست می گفتند: برو، برو!
با ترس و لرز راه افتادم، اما هر چند قدم که می رفتم، بر می گشتم و به عقب نگاهی می انداختم. می ترسیدم مرا نشانه بگیرند و بزنند. دیدم نه اصلاً توجهی به من ندارند، اما باز می ترسیدم. فاصله ام شاید به دویست متر رسیده بود، ولی برای بار چندم برگشتم. یکی از آنها با عصبانیت با دست اشاره می کرد و می گفت: چرا ایستاده ای؟ برو دیگر!
سرعتم را زیاد کردم، طوری که آنها را نمی دیدم. از شدت دلهره و دویدن در چاله ای افتادم و حالم به هم خورد. باور نمی کردم که آنها به همین راحتی مرا آزاد کرده باشند! آن بسیجی ها مرا آزاد کردند و حالا من باید جبران کنم، هر چند نمی توانم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جام بزرگ | ۲۳
آیه قرآن بعثی ها را عصبانی کرد
چند روز بود که در بیمارستان بغداد بستری بودم کارهایی هم انجام داده بودند اما هم حال من روز به روز بدتر می شد هم حال احمد چلداوی که در بیمارستان با هم آشنا شده بودیم. در سینه او شیلنگی رد کرده بودند تا چرک و خون ها را به بیرون و داخل کیسه همراهش انتقال دهد، اما از تخلیه خبری نبود و حالش بدتر و بدتر شد. او خون استفراغ می کرد و وضع وحشتناکی داشت. تمام تخت را خون گرفته بود. با داد و هوار نگهبانها را خبر کردیم و آنها هم وقتی دیدند کاری از دستشان بر نمی آید، پرستارها را صدا زدند. بعد از مدتی دکتر هم رسید. او تا سرش را بلند می کرد، خون بالا می آورد. حالا احمد نیمه بی هوش افتاده بود و ما داشتیم جان دادن او را می دیدیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد، اما خدا خواست و احمد زنده ماند. فردای همان شب احمد را برای عکس برداری به اتاق رادیولوژی بردند. نمی دانم چه کار کرده بودند که احمد به نگهبان هل دهنده تخت گفته بود: .... وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ.
او را با عصبانیت تمام به سالن برگرداندند. ناگهان یکی از بعثی ها که کلاه قرمز بود و سِبیل کلفتی داشت، کلتش را از کمر کشید و گذاشت روی پیشانی احمد و رو کرد به ما و گفت: این گفته وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ وَالعَاقِبهُ لِلمُتَّقینَ. اگر این مریض نبود همین الان می کشتمش!
احمد که دید اوضاع خیلی خراب شده، با دست بعثی را آرام کرد، ولی او به صورتش تف انداخت و رفت.
صبح فردا دکتر دیگری بالای سر احمد آمد و با ناراحتی گفت: چه کسی این وسایل را سوار کرده؟
وسایل جراحی آوردند. فکر می کنم بدون بی هوشی چند جای سینه اش را سوراخ کرد، اما محل عفونتها پیدا نشد. احمد را برگرداندند و از پشت، بین دنده ها را با مته سوراخ کردند. به لطف الهی، جای عفونت ها پیدا شد. به محض وارد کردن شیلنگ، حدود دو سه کیسه چرک و عفونت و خون خارج شد و احمد زنده ماند، ولی این چرک کشی از چاه سینه او همچنان ادامه داشت و کیسه در خواب و بیداری کنارش بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
تاکید دکتر مرتضوی بر نوشتن خاطرات.mp3
4.53M
توصیه و تاکید استاد دانشگاه فردوسی حجت الاسلام دکتر مرتضوی در جمع آزادگان مشهد مقدس در خصوص نوشتن خاطرات دوران اسارت .
سید علی اکبر ابوترابی | عاشورای ۱۳۶۷
سخنرانی در اردوگاه اسارت- قسمت اول
▪️عزت و شرف ما در ادامه راه امام حسین است
بسم الله الرحمن الرحیم
«لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلا بِاللهِ العَلیِ العَظيم».
«اِنَّ الحُسين مِصْباح الهُدی وَ سَفينة النَجاة».
خداوند به حقيقت حسين بن علی، اين شعله فروزان هدايت به فرموده رسول خدا، همه شما شيفتگان به آن حضرت و همه هموطنان عزيز را به آنچه خير و صلاح و سعادت و رستگاری شما در دنيا و آخرت و آنچه عزت و شرف و سربلندی را در بردارد، هدايت فرمايد، و از بهترين ياران و رهروان آن حضرت باشيد، و از سعادتی كه آن حضرت برای همه شيعيان و برای همه مسلمين آرزو داشتند، بهرهمند و برخوردار باشيد.
در تاريخ هر امت و ملتی، جانبازانی بودند كه جان و هستیشان را در راه ملتها و انسانها فدا كردهاند و با درگذشت و شهادتشان ملتی را سوگوار كردهاند و تاريخ آن ملت هم به وجود آنها افتخار ميكند و با گذشت زمان از آن مسأله جانبازی و فداكاری، جز نقش بستن در صفحات تاريخ آن ملت، چيزی باقی نمانده است. اما اين سوگواری و اين تجليل و زنده نگهداشتن خاطره شهادت حسين بن علی به اين صورتی كه اين ملت و امت از آن ياد ميكنند، هرگز در تاريخ نظير ندارد. لذا بر هر امتی است كه از اين جريان اطلاع پيدا كند. اين نه به خاطر اين است كه عزيزی و سروری جان بركف و خدمتگزاری مخلص از خاندان عصمت و طهارت در چنين روزی مظلومانه به شهادت رسيد و صرفاً به اين جهت، در بزرگداشت و عظمت اين روز ما سعی و تلاش میكنيم.
اگر حسين، حسين میكنيم، نه به خاطر اين است كه عزيزی از خاندان عصمت و طهارت مظلومانه به خاك و خون كشيده شد؛ بلكه بدين جهت است كه حسين بن علی به فرموده رسول خدا، چراغ هدايت اين امت بودند و هستند؛ نه به پاس سروری و عزت آن حضرت؛ بلكه به خاطر اینکه عزت و سروری ما هم بستگی به اين دارد كه همواره آن حضرت را چراغ راه زندگی خودمان قرار بدهيم و به ارزشهای والایی كه حضرتشان از آن برخوردار بودند و بعداً به ما ارائه دادند، آراستگی پيدا كنيم.
▪️این سخنرانی در اسارت و در جمع محدودی از اسرای اردوگاه تکریت ۵ روز دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۱۰ محرم سال ۱۴۰۹ قمری ایراد گردیده است- به نقل از کتاب منشور پاکی و خدمتگزاری صفحه ۵۵۰
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید علی اکبر ابوترابی| عاشورای ۱۳۶۷
سخنرانی در اردوگاه اسارت- قسمت دوم
كو آن خدمتگزار مخلص و بيدريغ حتي اگر به قيمت جان عزيزانش باشد؟
امام صادق (علیه السلام) به عدهای پول میدادند كه در بين حجاج بنشينند و خاطره حسين بن علی (علیهماالسلام) را زنده كنند. ما هم به اين تشويق شديم تا اين الگو و اين معيار انسانيت و عزت و شرف يك ملت فراموش نشود. فقط به پاس جانبازی و فداكاری آن حضرت نيست؛ وَاِلا خيلی كسان بودند كه در تاريخ، با شهامت جان باختند.
حسين بن علی، ويژگيشان در راه خدمت به انسانها و عزت بخشيدن به اين است كه برای هرگونه خدمت و فداكاری حاضر بودند؛ حتی به قيمت جانشان. اين است كه ما به وجود آن حضرت افتخار میكنيم و ايشان را بعنوان امام و پيشوای خودمان برگزيديم و تمام تلاشمان این است كه زندگی شرافتمندانه و روح خدمتگذاری آن حضرت، هميشه بعنوان بهترين الگو در پيش چشممان مجسم باشد و بعنوان بهترين يادگار، تقديم نسلهای آينده كنيم.
من كه نمیتوانم با اين همه ضعفها و خودخواهیها معيار باشم! ارزشمندترين انسانها در طول تاريخ كه برای خدمتگذاری به هر شكل و به هر صورت آماده بودند، آن هم كسانی كه در نهايت صداقت و پاكی جانبازی كردند را الگو قرار بدهيم.
خيلیها حاضرند رياست كنند و خدمتی هم بكنند؛ اما كو آن كسی كه حاضر باشد با تمام توان و به هر شكلی در راه خدمت جامعه باشد و خدمتگزار مخلص و بیدريغ انسانها باشد، حتی اگر به قيمت جان عزيزانش باشد؟
بدون هيچ دريغی، حتی در آخرين لحظات جانبازی، چهره پر فروغش برافروختهتر بود: «خدايا هيچ هوایی ـ جز هوای بندگی و خدمت ـ در وجود من پديدار نگردان» ما به اين افتخار میكنيم، نه به شمشيربازی و جانبازی.
يَل و قهرمان در تاريخ زياد است؛ ولی روحيه خدمتگزاری به انسانها (آن هم در اوج صداقت و پاكی كه به هيچ چيز جز به خدمت و پاکی فكر نكنند) كم است. اين را بايد زنده نگه داشت.
▪️این سخنرانی در اسارت و در جمع محدودی از اسرای اردوگاه تکریت ۵ روز دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۱۰ محرم سال ۱۴۰۹ قمری ایراد گردیده است- به نقل از کتاب منشور پاکی و خدمتگزاری صفحه ۵۵۰
https://eitaa.com/taakrit11pw65
امام خمينی(ره) :
اگر روزی اسراء برگشتند و من نبودم،
سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد:
خمينی در فکرتان بود.
مقام معظم رهبرى :
شما ذخیره بزرگ الهى و یک ثروت عظیم انسانى هستید که در دست دشمن غصب شده بودید.
خداى متعال شما را به ملّت و به این کشور اسلامى برگرداند.
ایشان همچنین میفرمایند:
«سازندگى زندان و اسارت، سازندگى مخصوصى است، آنرا در جاى دیگر نمیشود پیدا کرد»
🌱🌷🕊🌷🌱
سید علی اکبر ابوترابی| عاشورای ۱۳۶۷
سخنرانی در اردوگاه اسارت- قسمت سوم
▪️سنگینی بار محرومان که کتف امام حسین (ع) را زخم کرد
تاريخ ذكر میكند كه زخمهای وارده بر بدن آقا اباعبداللهالحسين بیشمار بوده؛ ولی يك زخم كهنه و پينه بسته بوده كه از ديدن آن منقلب شدند؛ بدن حسين بن علی و زخم كهنه و پينه بسته؟ دست كارگر پينه ميبندد! ولي روی كتف حسين بن علی زخم كهنه بود. از امام سجاد سؤال كردند، فرمودند: «اين بخاطر بار آذوقهای بوده كه برای رساندن به اين و آن، شبها به دوش میكشيدند. اين بخاطر سنگينی باری بوده كه برای رساندن غذا به محرومان، آن حضرت شبها به دوش میكشيدند». اين ارزش والای حسينبنعلی است و اشك ريختن ما به اين منظور است كه انسانی اين چنين خالصانه و در اوج معصوميت، به دست يك عدة پليد و دلباخته به دنيا و رياست بر دنيا، آن هم برای حكومت شرابخوری پست، مثل يزيد، به شهادت میرسد. اين است كه ما اشك میريزيم، نه صرفاً بخاطر اینکه آن حضرت امروز به شهادت رسيدند. آن حضرت امام ما و مقتدای ما است، با اين روحيه و با اين پاكیها و با اين علاقهمندی به خدمت.
امام با آن مقام والايشان، انبان گندم را به دوش میكشيد و به خانه اين و آن سر میزد. اين نشان میدهد كه اين بزرگوار و حجت خدا به هيچ چيز فكر نمیكرد، جز به حال محرومان جامعه و محروميتهای جامعه. آن انسانی كه دارای اين روحيه است، اگر در عرش اعلا روی كرسی رياست و سلطنت بنشيند، صرفاً بخاطر خدمت بيشتر در راه انسانها است.
اگر حسين، حسين میكنيم، میخواهيم اين روحيه و اين عشق و صداقت و فداكاری با نهايت پاكی در خدمت به انسانها در جامعه زنده بماند. لذا رسول خدا ميفرمايد: «اِنَّ الحُسين مِصْباح الهُدي وَ سَفينة النَجاة»؛ حسين چراغ راه هدايت و كشتي نجات اين امت است.
اين ملت وقتي از ذلتها و پستیها نجات پيدا میكند كه حسينوار پيش برود و حسينی بشود؛ نه آنکه شاخ و شانه براي هموطنها بكشند و به فكر قلع و قمع انسانها و اذيت و آزار هموطنان باشند؛ بلكه بايد انسان به تمام معنا در خدمت جامعه باشد و اگر دستش بسته است، باری به دوش بكشد و ناني را به در خانه اين و آن ببرد و اگر روزی ديد خدمت به جامعه، در ريشه كن كردن يزيدی است كه میخواهد همه چيز را از آنها بگيرد، همه چيزها را رها میكند و شجاعانه و بیباك و با نهايت جانبازی، اين حركت را از خود نشان میدهد.
▪️این سخنرانی در اسارت و جمع محدودی از اسرای اردوگاه تکریت ۵ روز دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۱۰ محرم سال ۱۴۰۹ قمری ایراد گردیده است (به نقل از کتاب منشور پاکی و خدمتگزاری صفحه ۵۵۰)
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۵۰
▪️وقتی کتک میخورد زیر لب یا حسین می گفت!
لحظات اسارت برای ما تداعی از کربلای امام حسین علیه السلام بود، یکی از دوستان که داخل آسایشگاه کنارش نشسته بودم و نگهبانان داشتند با کابل به پشتمان میزدند، زیر لب یا حسین زمزمه میکرد. یکی از بچههای شیراز بود، متاسفانه اسمش یادم رفته اما هنگام نزدیک شدن نگهبان عراقی که از جلو شروع کرده بود به زدن و ما همگی سرهامون پایین، نشسته بودیم در هر بار زدن کابل به پشت بچهها زیر لب یاحسین میگفت.
رفتار نگهبانها و کتک زدنشان برای ما با آن شنیدهها از کربلا و اسرای کربلا برایمان بلاتشبیه گوشههای کوچکی از مصیبت اهل بیت علیهم السلام تداعی میشد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی)| ۳۳
جاسوسها به همدیگه هم رحم نمیکردند!
مسئول آسایشگاه ما یک عرب اهوازی بود با اینکه خودش یا بخاطر ترس یا بخاطر منافع با عراقیها همکاری میکرد، ولی بیچاره خودش از ترس کتک عراقیها شلوارش رو خیس میکرد، البته در مقابل ما هم احتیاط میکرد خیلی زیاد شرارت نمیکرد و سعی میکرد تا مجبور نشده جاسوسی نکنه و کمتر به بچهها بی احترامی میکرد. ولی خدا لعنت کند ناصر را که حتی به این هم رحم نمیکرد. اکثر وقتها برعلیه ایشان پیش نگهبانها چاپلوسی میکرد. حتی بر علیه (ا. اس)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محمد عبدلی نژاد| ۱۰
▪️انگار با تراکتور صمون (نان) خالی کردند!
ساعت ۹ شب ۱۳۶۹/۶/۶ از اردوگاه تکریت ۱۲ وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شدیم. از کل اسرای تکریت ۱۱ فقط ۷۵٠ نفر باقیمانده بودند تا با ۲۵٠ نفر از اردوگاه ۱۲ روی هم بشوند هزار نفر تا تبادل صورت بگیرد.
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که چند نفر مرد و یک زن از صلیب سرخ آمدند و اسامی اسرا رو در فرمها نوشتند و رفتند ...
ساعت ۷ صبح درب آسایشگاه باز شد گفتند: برید تو محوطه صبحانه بخورید.
ماههای قبل چقدر گشنه یک تکه نان بودیم اما این روز که داشتیم به ایران برمیگشتیم عراقیها بخشنده شده بودند! پتوهای (بُطانی) سبز رنگ راه راه کف اردوگاه پهن شده بود و اینقدر نان آورده بودند که انگار با تراکتور صمون (نان) خالی کردند!!!
ظروف غدا لب به لب از لپههای آبپز یا همون آش پر بود ... اما کسی اشتها نداشت!
تا ساعت یازده با دوستان در محوطه قدم زدیم و در کمال خوشحالی ساعت ۱۱ اتوبوسهای عراقی وارد اردوگاه شدند و ما سوار شدیم و به سمت مرز خسروی حرکت کردیم.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_عبدلی_نژاد
پیام یکی از مخاطبین کانال خاطرات:
سلام خوشا به حالتان که هم حال خوبی دارید و هم حال خوبی داشتید و هم پس از سالها دوری از آن زمان و مکان حال نوشتن خاطرات و تعریف کردن آن را دارید خیلیها به حال شما غبطه میخورند که هنوز در حال و هوای اردوگاه و اسارت هستید موفق سلامت عاقبت بخیر و پر رزق و روزی باشید.
علی سوسرایی| ۲۶
حاج حسین از شرایط انتخاب همسر بعد از آزادی می گفت!
در اردوگاه تکریت ۱۱ دو بزرگوار بودند« (حاج حسین) اهل فارس و «حاج آقا زنگی آبادی» از کرمان که تعبیر خواب میکردند. حاج حسین فکر کنم همشهری آقا کرامت امیدوار یعنی شیرازی بود.
حاج آقا زنگی آبادی که سنی از او گذشته بود هم تعبیر خواب میکرد و هم بیشتر روحیه می داد. با آقا مصطفی علی اصغر زاده میرفتیم خدمتش.
حاج حسین خیلی آرام و با محبت بود اونم تعبیر خواب میکرد و بیشتر ما کوچکترهارو نصیحت میکرد.البته بیشتر دوست داشتیم برای آزادی تعبیر خواب کنه😂
حاج حسین خیلی آرام و متین بود و بیشتر حرفاش توصیه برای بعد از آزادی بود. خصوصا برای ازدواج و شاخصهای انتخاب همسر خوب حرف میزد. چون گاهی اوقات با چاشنی شوخی همراه بود برای ما خسته کننده نبود و ما صحبتهایش رو دوست داشتیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان