eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
836 دنبال‌کننده
752 عکس
462 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_105 #پشت_لنزهای_حقیقت ابوعامر: خانم عکاس بیاد بیرون. حسین: سارا؟ سارا: نگران نباش. همراه مر
علی‌اکبر: حسین تو که نمی‌خوای اجازه بدی سارا خانم همین جوری بتازونه؟ حسام: من یه پیشنهاد دارم، ما باید بمیریم، اولین نفر هم سارا خانم هست. حسین: بمیریم!؟ حسام: من یه حرکتی بلدم، اینجوری همدیگه رو بی‌هوش می‌کنیم موقتا نشون میده ما مردیم. حسین: یک نفرمون طبیعتا نمی‌تونه اون حرکت بزنه. حسام: من بلدم کار خودم رو بسازم، مهم سارا خانم. علی‌اکبر: سارا خانم می‌خواد یه تنه همه چی رو پیش ببره، سر بی‌باکی داره، این بهترین راه برا نگه‌داشتن ایشون. حسین: موافقم. من گوشه‌ای با فاصله از آقایون نشسته بودم، پچ‌پچ‌هاشون رو نمی‌شنیدم، من در فکر پیش ‌برد نقشه‌های خودم بودم. حسین: سارا من اجازه نمیدم تو کاری رو به تنهایی بکنی؛ اینا داعشی هستن، کمترین کاری که با تو می‌کنن .... کمترینش..... تجاوز. سارا: حسین حزب‌الله به فرمانده‌ای مثل تو نیاز داره، مهم‌ترین رهبران حزب‌الله هنوز شش ماه نشده شهید شدن، تو جز فرماندهان ارشدی، زنده بودن تو از حیثیت من مهم‌تره. حسین: نمی‌فهمی چی میگم؟ من اجازه نمیدم تو خودت رو و حیثیتت رو فدای من کنی، حزب‌الله کلی شهید داده تا ناموسش حفظ کنه، تا حالا نشده برای حفظ حزب‌الله و مقاومت حیثیت ناموسمون رو به خطر بندازیم. سارا: ولی آخه حسین.... حسین: همین که گفتم سارا. حسین این جمله آخر رو با عصبانیت گفت و با بغل دستش محکم زد تو گردنم و دیگه هیچی نفهمیدم حسین: منو ببخش عشقم، منو حلال کن. علی‌اکبر: الان نوبت توئه حسین. حسین: من آماده‌ام. همگی خودمون رو به مردن زدیم، البته من از نقشه‌شون خبر نداشتم. ابو‌عامر: قربان، قربان، یه خبر بد. جولانی: چیه؟ چی شده؟ ابو‌عامر: زندانی‌هامون، اون سه تا مرد و زن خبرنگار. جولانی: خب؟ چی شده؟ ابو‌عامر: مردن. جولانی: مردن!؟ یعنی چی!؟ چطور ممکنه؟ ابو‌عامر: چی دستور می‌فرمایید الان؟ جولانی: بدون سر و صدا ببرید بندازیدشون تو خرابه‌های دور و خارج از شهر. خبرش رو هیچ جا پخش نکنید، منظورم رو که می‌فهمید؟ ابو‌عامر: کاملا قربان. نمی‌دونم چطوری و با چه وسیله‌ای ما رو بردن لب‌مرز‌های کشور‌ترکیه، چشم که باز کردم لب ساحل بودم، دقیقا اول ورودی کشور ترکیه. اما من تنها بودم، خبری از حسین و آقایون رضایی و قادری نبود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما دلمون تنگ میشه برات سید جان🥺 دیگه مثل تو پیدا نمیشه😭 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_106 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: حسین تو که نمی‌خوای اجازه بدی سارا خانم همین جوری بتازونه؟ ح
زمانی فهمیدم ترکیه هستم که بعد از ۳ ساعت سرگردانی از دور دست پرچم عثمانی رو علم دیدم. بدنم کوفته کوفته بود، لباس‌هام شِنی و گِلی، حیرون و سرگردون بودم، الان چطور باید برگردم؟ بدون پاسپورت، بدون ویزا، حتی بدون کارت شناسایی. حسین: پس سارا کجاست؟ علی‌اکبر: ممکنه ایشون رو ننداخته باشن بیرون از زندان؟ حسام: اما این کفش، لنگه کفش ایشون نیست؟ حسین: یعنی همه ما رو اینجا رها کردن، ولی سارا...؟ علی‌اکبر: ما می‌خوایم از درد‌سر فرار کنیم و سارا خانم دور کنیم، اما دردسر دنبالمون میاد. حسام: احتمال داره ایشون اون سمت‌تر پرت کرده باشن و جریان آب ایشون با خودش برده باشه. حسین: سارا شنا بلد نیست. ممکنه .... علی‌اکبر: خدا نکنه. حالا ما زودتر بدون اینکه شناسایی بشیم برگردیم ایران. حسین: از این سمت که بریم مرز لبنان می‌رسیم، از اونجا راحت‌تر می‌تونیم بریم ایران. هرچند که می‌دونستم ریسکه ولی وارد شهر شدم، سعی کردم خودم رو به فرودگاه برسونم و به نحوی برگردم ایران. علاوه بر ظاهر داغونم، زبون ترکی هم بلد نبودم، حسابی گیج شده بودم. بعد از کلی مشقت خودم رو به فرودگاه رسوندم و وارد سرویس بهداشتی فرودگاه شدم، تن و لباس خاکیم رو با آب تمییز کردم، دستی به سر و روم کشیدم و با اعتماد به نفس به سمت یه باجه رفتم تا بتونم بلیط تهیه کنم. با خودم گفتم سارا نه پول داری نه پاسپورت، چی‌می‌خوای بگی دقیقا؟ جوابی برای سوال خودم نداشتم. فقط یه راه چاره داشتم. سارا: ببخشید خانم می‌تونم چند لحظه وقتتون بگیرم؟ خانم: بفرمایید. سارا: منم ایرانی هستم، متاسفانه کیفم رو زدن و پول و پاسپورت و کارت ملی‌ام هم تو اون بوده، نمی‌دونم چیکار کنم. خانم: خب کد ملیتون رو حفظ هستید؟ یه شماره تماس هم داشته باشید فکر کنم با این دوتا کارتون راه می‌اندازن. سارا: یعنی این دوتا رو بگم بهم بلیط می‌دن؟ هزینه‌اش چی‌کار کنم؟ خانم: خب از کارکنان بپرسید. حتما راهنماییتون می‌کنن. سارا: ممنونم، فقط میشه شما تو ترجمه بهم کمک کنید؟ من زبان ترکیم خیلی خوب نیست. خانم: چطوری اومدی ترکیه در حالی که نمی‌تونی باهاشون ارتباط بگیری؟ سارا: خب.... خب من برا زندگی نیومده بودم، یه کار فوری برام پیش اومده بود، خیلی هم ارتباطی با زبان ترکی نداشت. خانم به جای من به باجه رفت و کدملی من رو به خانم داد. نمی‌دونم اون خانم چی‌گفت که سرباز‌های حاضر تو فرودگاه من رو دستگیر کردن و به اداره پلیس بردن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من صبحم رو این شکلی آغاز کردم 😍😍 شما صبحتون رو چطور آغاز کردید؟😁 صبح بخیر❄️❄️ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌹سلام امام زمانم بین‌مافاصله‌ها، فاصله‌انداخته‌اند کاش‌این‌فاصله‌با‌آمدنت‌سرمی‌شد؛ طاقتم‌طاق‌شدازدوری‌دلگیرشما... جمعه‌ی‌آمدنت‌کاش‌مقدّرمی‌شد... ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #پشت_لنزهای_حقیقت زمانی فهمیدم ترکیه هستم که بعد از ۳ ساعت سرگردانی از دور دست پرچم عثمان
سخت مشغول درس و امتحانات هستید که تو سکوت عجیبی فرو رفتید😁 زنگ‌تفریح‌ها بیاید پاتوق همیشگی یکم خستگی در کنید😉❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #پشت_لنزهای_حقیقت زمانی فهمیدم ترکیه هستم که بعد از ۳ ساعت سرگردانی از دور دست پرچم عثمان
علی‌اکبر: چند روز دیگه می‌رسیم؟ حسین: تو این شلوغی جمعیت شاید دو روز دیگه. حسام: بدون پاسپورت و کارت ملی چطور برگردیم ایران؟ حسین: اون با من، میگم بچه‌ها درستش کنن، چیزی که ذهنم درگیر کرده غیب شدن سارا است، فقط امیدوارم دست اونا تو زندان نمونده باشه. حسام: من بهت قول میدم نمونده اونجا، آخه آدم مرده به چه کار جولانی میاد؟ علی‌اکبر: بکارش نمیاد، ولی گرگ که مرده و زنده فرقی بحالش نمی‌کنه. حسین: باید زودتر بفهمیم چه بلایی سر سارا اومده. بدون هیچ سوال و جوابی من رو تو یه زندان تنگ و تاریک انداختن، تک و تنها. عملا هیچ راهی برای نجات پیدا کردن نداشتم، اون لحظه از دست اون زن اینقدر عصبانی بودم که مدام تف و لعنش می‌کردم که باعث شد من به این حال و روز بیافتم. دست به دعا شده بودم که خدا برام یه راه نجاتی باز کنه، اونجا مدام یاد حرف حسین می‌افتادم که بهم گوشزد کرده بود سفر به سوریه تو این شرایط کار درستی نیست ولی من گوش نکردم؛ رسما از چاله به چاه افتادم. اردوغان فرقی با جولانی نداره، سوریه به لطف ترکیه دست جولانی افتاد، انگار باز هم افتادم دست اسرائیلی‌ها. بدبختانه من هم گاو پیشونی سفید شدم بعد از اون اسارت چند ماهه تو تل‌آویو، نمی‌شد چیزی رو انکار یا پنهون کرد. ماهیر: قربان کی از این دختر بازجویی می‌کنید؟ اصلان: تا الان کار خاصی نکرده؟ داد و بیداد یا ... ماهیر: خیر، کاملا بی‌سروصدا نشسته. اصلان: بیارش اتاق بازجویی. ماهیر: چشم. بعد از چندساعت در سلول باز شد؛ دوتا خانم منو رو بلند کردن و چشمام رو بستن و به دستام دستبند زدن راه بردن. ماهیر: بنشونیدش. سارا: میشه چشم‌هام رو باز کنید؟ ماهیر: خیر نمیشه، من به عنوان مترجم کنار شما هستم. سارا: مترجم!؟ پس حتما بهشون بگید من بی‌گناهم، من گم شدم. ماهیر: اونی که باید بهش جواب پس بدی من نیستم. اصلان: اسم و فامیل. سارا: سارا علوی اصلان: اهل کجایی؟ سارا: از حرف‌هام پیدا نیست؟ ایرانی هستم. اصلان: اینجا چیکار می‌کنی؟ سارا: من کاری نداشتم اینجا، خودم هم نمی‌دونم چطور اینجا اومدم. اصلان: به ما گفتن تو یه جاسوسی که برای ایران از اینجا و سوریه خبر می‌بری. سارا: دروغ محض، من یه خبرنگار ایرانی هستم، تو سوریه راه گم کردم، به یه دریا یا شایدم دریاچه رسیدم، حال خوبی نداشتم همونجا بی‌هوش شدم، جریان آب من رو به سواحل کشور شما آورده بود، منم ناچارا رفتم فرودگاه بعد از سه ساعت سرگردونی که برگردم کشورم. اصلان: انتظار داری باور کنیم؟ سارا: چرا باور نمی‌کنید؟ من صادقانه دارم حرف می‌زنم. ماهیر: خانم این حرف‌ها واقعا بچه‌گانه‌است، شما چرا تو سوریه گم شدید؟ اصلا اونجا چیکار می‌کردید؟ سارا: من عکاس و خبرنگارم، اولین بار بود سوریه می‌رفتم، شرایط جنگی بود، خواستم خودم نجات بدم گم شدم، چند روز تو یه منطقه سرگردون بودم تا به یه ساحل آب رسیدم، اونجا بی‌هوش شدم، وقتی به هوش اومدم همه چی تغییر کرده بود، من فکر کردم هنوز سوریه هستم ساعت لب ساحل سرگردون بودم، بعد از سه ساعت از دور پرچم ترکیه رو دیدم متوجه شدم که جریان آب من رو با خودش آورده. لباس‌هام هم گویای همه چیز. اصلان: برش گردونید به سلول. سارا: آقا خواهش می‌کنم حرف‌هام رو باور کنید، من دروغ نمی‌گم، من جاسوس نیستم. اصلان: ببریدش. سارا: حداقل اجازه بدید من با خانواده‌ام تماس بگیرم بهشون اطلاع بدم. ماهیر: ممکن نیست، شما به عنوان جاسوس اینجایید نه یه مجرم عادی. شرایطم خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم، جزای جرم جاسوس بودن تو هر کشوری کم‌کمش حبس ابد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
داشتم تو اینستا می‌چرخیدم یه پستی دیدم، نوشته بود دستت رو نگه‌دار هرچی اومد نامه امام حسین به توئه🥺 منم دستم رو نگه داشتم این پیام اومد💔 بنظرتون نمیرم برا همچین امام و پدر مهربونی😭💔 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
✨ در دل جنگل، شب با آرامش و سکوت خود همه چیز را در بر گرفته است. 🌙 ستارگان در آسمان می‌درخشند و نور ماه از میان شاخه‌های درختان به زمین می‌تابد. ⭐️ این لحظه‌ی جادویی، فرصتی است برای آرامش و تفکر. شب بخیر، امیدوارم که این شب زیبا برایت پر از آرامش و رویاهای شیرین باشد. 🌙✨ شب‌خوش💫🌙 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوشگل خانوما😍 همین الان تونستم بیام گروه و کانال چک کنم🥴 از ۶ صبح تا الان مثل همه شما مشغول درس خوندن و آماده شدن برای اولین امتحان ترم بودم😩 این ترم کار من خیلی سخت شده برا درس خوندن چون این یک ماه آخر همش مریض احوال بودم😞😢 باید بتونم این ۲۳ واحد درس رو با نمره خوب قبول بشم که بتونم زودتر فارغ التحصیل بشم ✅حواسم به رمان هم هست☺️ تصمیم گرفتم این دی ماه رو شب‌ها ساعت ۱۰ یا ۱۱ پارت بذارم قبل خواب شما عزیزان که حسن ختام کارها و درس‌خوندن‌هاتون بشه😁 بعد از دی ماه به روال عادی برمی‌گردیم ان شاالله❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_108 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: چند روز دیگه می‌رسیم؟ حسین: تو این شلوغی جمعیت شاید دو روز د
ناراحت و افسرده گوشه سلول سرد و تاریکم نشستم؛ بعد از گذشت مدتی حس کردم گونه‌هام خیس شد، چشمام دیگه طاقت این همه درد رو نداشت. علی‌اکبر: چه خبر اینجا!؟ اینا همه از سوریه اومدن؟ حسام: مگه ندیدی چه خبر بود سوریه؟ باز هم جا شکرش باقیه که اینا تونستن زنده فرار کنن. حسین: چند روز دیگه که هوا از این سرد‌تر بشه علاوه بر آواره‌های لبنانی، سوریه‌ای‌ها هم اضافه میشن و فاجعه بار میاد. علی‌اکبر: ما باید فورا بریم کاری برا سارا خانم بکنیم. حسین: باید برم مقر، اونجا می‌تونیم بیشتر همفکری کنیم و راهی پیدا کنیم. حسام: پس عجله کنید. ماهیر: شنیدم یه دستور اومده، خبری که شنیدم درسته؟ اصلان: درسته، اون دختر یک سال پیش تو تل‌آویو زندانی بوده، نمی‌دونم چرا و چطور سر از اینجا درآورده ولی رئیس‌جمهور اردوغان قصد داره اونو به وزیر جدید جنگ اسرائیل هدیه کنه. ماهیر: آخه چرا به اسرائیل؟ بهتر نیست اونو به دولت ایران بدیم و از قبالش منافعی به دست بیاریم؟ اصلان: سوریه که یکی از بازو‌های اصلی و جانانه ایران بود دیگه دست اونا نیست، فعلا هم بعد از حمله اخیر اسرائیل به ایران، دولت جدید‌ ایران هیچ پاسخی نداده، الان همه چی به نفع اسرائیل، ایران هم مثل سوریه موندگاری نداره. ماهیر: همه ما می‌دونیم دولت ایران تا خامنه‌ای رو داره سقوط نمی‌کنه، ما این همه سال تلاش کردیم ثابت کنیم با اسرائیل نیستیم با تحویل دادن این دختر همه چی خراب میشه. اصلان: ماهیر همه چی خراب شده، ورود ارتش ما به سوریه و‌کمک به سقوط دولت اسرائیل بخشی از مردم ایران رو علیه ما بدبین کرده. همه فهمیدن رئیس جمهور اردوغان با نتانیاهو همکاری می‌کنه و دولت اسرائیل رو به رسمیت می‌شناسه. ماهیر: یه خبرنگار چرا برا دولت اسرائیل اینقدر مهمه؟ اون یه دختر ضعیف، ما هم خوب می‌دونیم که اون دختر جاسوس نیست. اصلان: ما قبل از هرچیز باید از دستور مافوق اطاعت کنیم، دولت ایران از گم شدن و دستگیری این دختر خبر نداره، بدون سر و صدا تحویلش می‌دیم و شرش رو از سرمون کم می‌کنیم. ماهیر: من بخاطر قوام دولت می‌گم این کار نکنیم. اصلان: برو برای اجرای دستور آماده باش. بی‌خبر از اینکه چه اتفاقی پیش رو دارم گوشه زندان مشغول راز و‌ نیاز با خدا بودم، از حرف‌های گذشته‌ام پشیمون بودم، از اینکه با بعضی‌ حرف‌هام دل حسین شکستم عذر خواهی کردم و توبه کردم، من واقعا اونجا پی بردم که این همه کارهایی که کردم وظیفه من نبوده، من نباید تو همه مسائل اینجوری دخالت می‌کردم، من پامو از محدوده وظایفم فراتر گذاشتم. خدمت به همسر و پدر و مادر رو تو فرعیات گذاشتم، من از روحیه زن بودن خودم فاصله گرفته بودم، فراموش کرده بودم که یک زن با روحیه لطیف اما محکم زنانه بیشتر می‌تونم به حزب‌الله و جبهه مقاومت کمک کنم تا اینکه به طور فیزیکی در میدان حضور داشته باشم. من با این کار جز اینکه برای حسین دردسر بتراشم هیچ کمکی بهش نکردم، الان حتما نگران من شده و بخاطر نبودن من تو سردرگمی قرار گرفته. سر به سجده گذاشتم و التماس خدا کردم که من رو بخاطر کوتاهی‌هام منو ببخشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
جمهوری اسلامی ایران حرم است❤️ این حرم اگر ماند، مابقی حرم‌ها می‌مانند💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر☺️ بعد از جلسه امتحان به شما‌ها چی می‌چسبه؟😁 من یه جرعه خواب😴
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_109 #پشت_لنزهای_حقیقت ناراحت و افسرده گوشه سلول سرد و تاریکم نشستم؛ بعد از گذشت مدتی حس کردم
معلوم بود اردوغان نمی‌خواست برا یک لحظه هم وفا‌داریش رو به اسرائیل رها کنه، در سریع‌ترین زمان کارهای انتقال من رو انجام داده بودن. دست و پاهام رو با زنجیر بسته بودن، چشم‌هام رو اول با یه پارچه بستن و بعد کیسه‌ای سیاه سرم کشیدن،متوجه بودم که من رو به سمت هواپیما می‌برن. تا اون موقع هم هیچ اطلاعی نداشتم که من رو کجا می‌برن، هیچ کس هم جوابی نمیداد. هانیه: هادی من مدتیه زنگ حسین و سارا میزنم هیچ‌کدومشون جواب نمیدن، دلشوره دارم. هادی: نگران نباش حتما سرشون شلوغه، تماس‌ها رو خودشون که ببینن حتما برا ما پیغام می‌ذارن. هانیه: ان شاالله همین طوره که تو میگی. نمی‌دونم چندساعت تو پرواز بودیم ولی حس می‌کردم زمان زیادی رو تو راه بودیم. نه آب نه غذا، درست چهار روز بود که غذا نخورده بودم. اردوغان بهتر از این نمی‌تونست به نتانیاهو خوش خدمتی کنه، فکر می‌کرد با تحویل دادن من دیگه پادشاه دو دنیا اعلامش می‌کنن. حسین: چه خبر احمد؟ احمد: سارا خانم ایران نیستن، تو سوریه هم نیستن، منبع موثق دارم که ایشون اونجا نیستن. حسین: پس سارا کجاست؟ احمد: فقط یه احتمال باقیه یا جریان آب اونو با‌خودش برده، یا تو همون منطقه با فاصله از شما گم شده. من امیدوارم دومی باشه، چون اگر دست جریان آب افتاده باشه خیلی بد میشه، پیدا کردنشون سخت شایدم غیر ممکن بشه. علی‌اکبر: اون جریان آب به کجا منتهی میشه؟ احمد: سواحل ترکیه. حسام: ترکیه، من میرم اونجا دو‌تا دوست دارم که می‌تونن کمکم کنن. علی‌اکبر: من هم میام، حسین تو اینجا بمون من و حسام می‌ریم ایران ممکنه چند روز طول بکشه فقط ویزا و مجوز بگیریم و فورا می‌ریم ترکیه. حسام: نگران هم نباش، من تو این مدت با دوستام تو ترکیه ارتباط می‌گیرم، ازشون می‌خوام همین چند روز که منتظر برگ تردد و عبور هستیم کارشون انجام بدن. حسین: اگر خبر به خونواده سارا برسه... علی‌اکبر: نگران نباش، ما اجازه نمی‌دیم اونا با خبر بشن، ما همه چی رو درست می‌کنیم تا اونا نگران نشن. بی‌خبر از اینکه من نزدیک یارم هستم تو یه جایی پر از بوی تعفن و تنگ و سرد با دست و پای غل و زنجیر شده و چشمان بسته نشسته بودم. از شدت بوی تعفن چندین بار استفراغ کردم، غذا که نخورده بودم، حس می‌کردم تکه‌هایی از وجودم هنگام استفراغ داره دفع میشه. یسرائیل: اون دختر رو کجا بردید؟ سرباز: تو یه چاله که پر از مردار هست انداختیمش چشم‌هاش رو باز نکردیم و همون طور که تحویلش گرفتیم اونجا گذاشتیمش. گالانت: فکر کردید اون دختر رو دستگیر کردید به فرمانده‌شون دست پیدا می‌کنید؟ نتانیاهو: این دفعه جنازه دختر رو تحویل همسرش می‌دیم، تکه تکه اعضای بدنش رو اول برا همسرش بفرستید، تسلیم نشد لاشه زنش جلوش می‌ندازیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
می‌دونید اینجا کجاست؟☺️ شاید خیلی‌ها خبر نداشته باشن، درست مثل خبرنگار و‌توریست فرانسوی که معتقد بود در ایران به زنان ظلم میشه و اونا تو ایران هیچ آزادی ندارن. این زن وقتی اومد اینجا رو دید باورش نمی‌شد بزرگ‌ترین مرکز تخصصی آموزشی زنان نه فقط در جهان اسلام بلکه کل جهان در ایران باشه😎✌️ چهار روز پیش این مرکز ۴۰ ساله شد🥳😍 0⃣4⃣ عدد عجیبی است. اکثر انبیا در همین سن به درجه پیامبری و رسالت رسیدن💙 نهایت بلوغ فکری و جسمی در این سن رخ میده🏵 اینجا حوزه علمیه جامعه‌الزهرا(س) است❤️ اینجا رابطه دانشجو و طلبه و مدیر و معاون و استاد یه‌چیزی فراتر از اسم و رسم‌هاست🥰 اینجا همه به دور از رنگ و نژاد و زبان مثل یک خانواده کنار هم زندگی می‌کنند☺️ من سه سال که وارد این خونه زیبا و بهشتی شدم🥰 حالا فقط دو ترم مونده تا فارغ‌التحصیلی👩‍🎓 اما هنوز نرفته دلم براش تنگ‌شده🥺 اینجا همه رو نمک گیر می‌کنه😌 ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
“ای خدای مهربان، سپاسگزارم که یک روز دیگر را به من عطا کردی.❤️ نور تو همچون خورشید، تاریکی‌های دلم را روشن می‌کند و امید را در قلبم می‌نشاند.🥰 در این صبحگاه زیبا، از تو می‌خواهم که مرا در مسیر درست هدایت کنی و عشق و رحمتت را بر من ببارانی.🤲 باشد که هر قدمم در این روز، به سوی تو و به سوی نیکی باشد.”🎀 این نجواهای عاشقانه، دل بنده را آرام می‌کند و او را برای روزی پر از برکت و نور آماده می‌سازد.❤️😘
دلم هوای کربلا کرده🥺 گره کارم بعد رقیه دست خواهر ضامن آهو😭 سرگردان و حیران راه خانه‌ات را پیش گرفتم💔 گر نیم‌نگاهی بندازید و راهی کربلایم بکنید❤️ دعای‌گوی همه عزیزان در حرم حضرت معصومه هستم🤲❤️
دو روز دیگه تا پنجمین سالگرد آسمانی شدنتان مانده🥺 و من هنوز در دی ماه ۹۸ مانده‌ام و داغ دلم تازه‌است😭 شهید شهروز مظفری نیا💔 ۱۳دی پر کشیدی و جای خالیت تا همیشه محسوس خواهد بود🖤
آقایون داداشا😁😅 ما باز اومدیم با یه مسابقه جذاب به مناسبت روز پدر😍 از ۱۳ دی تا ۱۳ رجب😅 مسابقه‌ای بس جذاب و هیجان انگیز در راهه😍 مسابقه چند قسمتی هست🥳 به کسانی که قبل از شروع مسابقه دوستانشون دعوت کنن و بیشترین اعضا رو بیارن هم ۳۰ امتیاز مسابقه رو میدم🥰 پس عجله کنید❤️🏃 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تا روز ۱۰ رجب چند کلیپ در مورد امام علی بارگذاری میشه. کلیپ اول با زبان انگلیسی هست☺️ شما باید در ایتا و کانال‌هایی که دارید و در صورت توان و امکان در اینستا بارگذاری کنید. جهت معرفی امام‌علی به جهانیان. در آخر از این چند کلیپ ۵ سوال قرار داده میشه و بین جواب‌های درست و جمع بندی امتیازات سه نفر از برترین‌ها رو انتخاب میکنیم. ۳۰ امتیاز جهت آوردن عضو به کانال+۳۰ امتیاز هم توزیع+ ۱۰ امتیاز ویژه برای توزیع در اینستا + ۳۰ امتیاز مابقی جواب‌های درست مسابقه‌است😍 بعد از انجام توزیع در اینستا و دعوت دوستان از تعداد افرادی که آوردید اسکرین بگیرید و به این آیدی گزارش مسابقه رو بدید👇👇 @bentalhasan