🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_ششم
#بخش_صد_و_هفتم
امام #باقر (علیه السلام) نوری #درخشان 🔸🍃🍃
ابوبصیر میگوید:
در محضر امام محمد باقر علیه السلام وارد مسجد شدم، مردم در رفت و آمد بودند. حضرت به من فرمود:
از مردم بپرس مرا میبینند؟
من به هرکس که رسیدم پرسیدم:
امام باقر علیه السلام را دیده ای؟
می گفت:
نه! با اینکه همانجا ایستاده بود.
در این وقت ابو هارون مکفوف (نابینا) وارد شد.
امام علیه السلام فرمود:
اکنون از ابو هارون بپرس که مرا میبیند یا نه؟
من از او پرسیدم:
امام باقر را دیده ای؟
پاسخ داد: آری!
آنگاه به حضرت اشاره کرد و گفت:
مگر نمی بینی امام علیه السلام اینجا ایستاده است.
پرسیدم:
از کجا فهمیدی؟ (تو که نابینا هستی. )
پاسخ داد:
چگونه ندانم با اینکه امام علیه السلام نوری درخشان است؟ [۱]
آری حقیقت را با چشم دیگری باید دید.
#مردی از #برزخ 🔹🍂🍂
ابو عتیبه میگوید:
در محضر امام باقر علیه السلام بودم جوانی وارد شد.
عرض کرد:
من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولی پدرم دوستان بنی امیه بود و جز من اولادی نداشت.
او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایی مخفی کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم، مالش را پیدا نکردم.
حضرت فرمود:
دوست داری او را ببینی و محل پولها را از خودش بپرسی؟
عرض کردم:
بلی! به خدا سوگند! شدیدا فقیر و نیازمندم.
امام علیه السلام نامه ای را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود:
امشب با این نامه به قبرستان بقیع میروی، وسط قبرستان که رسیدی صدا میزنی یا (درجان! ) یا (درجان! )
شخصی نزد تو خواهد آمد، نامه را به ایشان بده و بگو من از
طرف امام محمد باقر علیه السلام آمده ام. او پدرت را میآورد سپس هر چه خواستی از پدرت بپرس!
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابو عتیبه میگوید:
من اول صبح خدمت امام محمد باقر علیه السلام رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است.
دیدم او در خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم.
به امام علیه السلام عرض کرد:
دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم، درجان را صدا زدم وی آمد به من گفت:
همین جا باش تا پدرت را بیاورم.
ناگاه مرد سیاه چهره ای را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهی قیافه اش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت:
این مرد پدر تو است.
از او پرسیدم:
تو پدر من هستی؟
پاسخ داد: آری!
گفتم:
چرا قیافه ات این چنین تغییر یافته؟
جواب داد:
فرزندم من دوستدار بنی امیه بودم و آنان را بهتر از اهل بیت میدانستم به این جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهی گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودی، از تو بدم میآمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم. اما امروز از این عقیده پشیمانم.
پسرم! به باغی که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را درآور که مجموعا صدهزار درهم است. پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر علیه السلام تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن! [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: بحار: ج ۴۶، ص ۲۴۳.
[۱]: بحار: ج ۴۷، ص ۲۴۵
❌کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_نهم
#بخش_صد_و_سی_و_چهارم
#مردی که باغهای #بهشت را به #دنیا فروخت🌸🍃🍃
مرد مسلمانی بود که شاخه یکی از درختان خرمای او به حیاط خانه مرد فقیر و عیال مندی رفته بود، صاحب درخت گاهی بدون اجازه وارد حیاط خانه میشد و برای چیدن خرماها بالای درخت میرفت، گاهی تعدادی خرما به حیاط مرد فقیر میافتاد و کودکانش خرماها را بر میداشتند، مرد از درخت پایین میآمد و خرماها را از دست آنها میگرفت و اگر خرما را در دهان یکی از بچهها میدید انگشتش را در داخل دهان میکرد و خرما را بیرون میآورد.
مرد فقیر خدمت پیامبر رسید و از صاحب درخت شکایت کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: برو تا به شکایتت رسیدگی کنم.
سپس پیامبر صاحب درخت را دید و به او فرمود: این درختی که شاخه هایش به خانه فلان کس آمده است به من میدهی تا در مقابل آن، درخت خرمایی در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت: نمی دهم! من خیلی درختان خرما دارم و خرمای هیچ کدام به خوبی این درخت نیست.
حضرت فرمود: اگر بدهی من در مقابلش باغی در بهشت به تو میدهم. مرد گفت: نمی دهم!
ابو دحداح یکی از صحابه پیامبر بود، سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله را
شنید. و عرض کرد: یا رسول الله اگر من این درخت را از او بخرم و به شما واگذار کنم آیا شما آنچه را که به آن مرد میدادی به من مرحمت میکنی؟ فرمود: آری. ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت کرد مرد گفت: محمد (صلی الله علیه و آله) میخواست مقابل این درخت درختهایی در بهشت به من بدهد من نپذیرفتم چون خرمای این درخت بسیار لذیذ است. ابو دحداح گفت: آیا حاضری بفروشی یا نه؟ گفت نه، مگر اینکه چهل درخت به من بدهی. ابو دحداح گفت: چه بهای سنگینی برای درخت کج شده مطالبه میکنی. ابو دحداح پس از سکوت کوتاه گفت خیلی خوب چهل درخت به تو میدهم.
مرد طمع کار گفت: اگر راست میگویی چند نفر بعنوان شاهد بیاور! ابو دحداح عده ای را برای انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: یا رسول الله درخت خرما را خریدم ملک من شده است، تقدیم خدمت مبارکتان میکنم، تقاضا دارم آن را از من بپذیر و باغ بهشتی که به آن مرد میدادی قبول نکرد اینک به من عنایت فرما.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای ابو دحداح! نه یک باغ بلکه تعدادی از باغهای بهشت در اختیار شماست. پیامبر صلی الله علیه و آله به سراغ مرد فقیر رفت و به او گفت این درخت از آن تو و فرزندان تو است. [۱] به این ترتیب مرد کوتاه نظر برای زندگی چند روزه دنیا باغ بهشتی را از دست داد و ابو دحداح مالک آن باغ و باغهای دیگر شد.
#خصلتهای_پسندیده 🌼🍃🍃
گروهی از اسیران کافر را به حضور پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آوردند. پیامبر دستور داد همه را اعدام کنند، به جز یک نفر، که مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسید: برای چه تنها مرا آزاد کردی!؟
فرمود: جبرئیل امین، به من خبر داد که در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد که خداوند و پیامبرش آنها را دوست میدارند.
۱- آن که نسبت به ناموس خودت دارای غیرت شدید هستی.
۲- از صفات سخاوت، بذل و بخشش برخورداری.
۳- اخلاق خوب داری.
۴- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمی گویی.
۵- مرد شجاع و دلیری هستی.
مرد اسیر که سخنان پیامبر را با حالات درونی خود مطابق یافت به حقانیت اسلام پی برد، مسلمان شد و تا آخرین لحظه در عقیده پاک خود باقی میماند. [۱]
#دروغ کوچک در نامه #اعمال 🌸🍃🍃
اسماء دختر عمیس میگوید:
من شب زفاف عایشه را آماده کرده به نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بردم و عده ای از زنان همراه من بودند. به خدا سوگند! نزد حضرت غذایی جز یک ظرف شیر نبود. رسول خدا صلی الله علیه و آله مقداری از آن خورد. سپس ظرف شیر را به دست عایشه داد، عایشه حیا نمود بگیرد. به او گفتم: دست پیغمبر را رد نکن! عایشه با شرم ظرف شیر را گرفت و مقداری خورد.
آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ظرف شیر را به همراهان خود بده!
آنها گفتند: ما اشتها نداریم.
پیامبر صلی الله علیه و آله خدا فرمود:
هرگز گرسنگی و دروغ را با هم جمع نکنید.
اسماء گفت: یا رسول الله! اگر یکی از ما بگوید اشتها نداریم، این دروغ حساب میشود؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی! دروغ در نامه عمل انسان نوشته میشود. حتی دروغ کوچک در نامه اعمال به عنوان دروغ کوچک ثبت میگردد. [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: بحار: ج ۲۲، ص ۶۰-۹۹ و ج ۹۶، ص ۱۱۷ و ج ۱۰۳، ص: ۱۲۷، از سه روایت استفاده شده.
[۱]: بحار: ۱۸، ص ۱۰۸ و ج ۶۹، ص ۳۸۳ و ج ۷۱، ص ۳۸۴.
[۱]: بحار: ج ۷۲، ص ۲۵۸.
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_نهم
#بخش_صد_و_پنجاه_و_ششم
امام #رضا علیه السلام و #مردی در سفر #مانده 🔹🍂
یسع پسر حمزه میگوید:
در محضر امام رضا علیه السلام بودم، صحبت میکردیم، عده زیادی نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام میپرسیدند. در این وقت مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت:
فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم، خرجی راهم تمام شده، اگر صلاح بدانید مبلغی به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه میدهم، چون من در وطن خویش ثروتمندم اکنون در سفر نیازمندم.
امام برخاست و به اطاق دیگر رفت، دویست دینار آورد در را کمی باز کرد خود پشت در ایستاد و دستش را بیرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
این دویست دینار را بگیر و در مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوی و لازم نیست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهی. برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم.
آن مرد دینارها را گرفت و رفت، حضرت به اتاق اول آمد به
حضرت عرض کردند:
شما خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادید، چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند؟
امام فرمود:
به خاطر این که شرمندگی نیاز و سؤال را در چهره او نبینم... [۱]
اول #قرارداد، سپس #کار 🔸🍃
سلیمان جعفری که یکی از ارادتمندان امام رضا علیه السلام بود، میگوید:
برای کاری خدمت امام رفته بودم، چون کارم تمام شد خواستم به منزل خود برگردم، امام فرمود:
امشب نزد ما بمان!
در محضر امام به خانه او رفتیم، غلامان آن حضرت مشغول بنایی بودند امام در میان آنها غلامی سیاه را دید که از غلامان آن حضرت نبود، پرسید:
- این کیست؟
عرض کردند:
- به ما کمک میکند به او چیزی خواهیم داد.
فرمود:
- مزدش را تعیین کرده اید؟
عرض کردند:
- نه، هر چه بدهیم راضی میشود.
امام برآشفت و بسیار خشمگین شد. من عرض کردم:
فدایت شوم چرا خودت را ناراحت میکنید؟
فرمود:
من بارها به اینها گفتهام هیچکس را برای کاری نیاورید مگر آن که قبلا مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد قبلی کاری انجام دهد اگر سه برابر به او مزد بدهی، خیال میکند مزدش را کم داده ای، اما اگر مزدش را قبلا تعیین کنی وقتی مزدش را بپردازی از تو خشنود خواهد شد که به گفته خود عمل کرده ای و اگر بیش از مقدار قرارداد چیزی به او بدهی هر چه کم و ناچیز باشد، متوجه میشود اضافه داده ای، سپاسگزار خواهد بود. [۱]
امام #جواد علیه السلام و #دستور مدارا با #پدر 🔹🍂
بکر پسر صالح میگوید:
من دامادی داشتم به امام جواد علیه السلام نامه ای نوشت و در آن اظهار داشت که پدرم دشمن اهل بیت است و عقیده فاسد دارد، با من هم بدرفتاری میکند و خیلی اذیتم مینماید.
سرورم! نخست از تو میخواهم برای من دعا کنی! ضمنا نظر تو در این باره چیست؟ آیا علیه او افشاگری کنم و عقیده فاسد و رفتار زشت او را برای دیگران بیان کنم؟ یا با او مدارا نموده و خوش رفتار باشم؟
امام جواد علیه السلام در پاسخ نوشت:
مضمون نامه تو و آنچه که راجع به پدر خود نوشته بودی فهمیدم، البته به خواست خداوند من از دعای خیر تو غفلت نمی کنم اما این را هم بدان مدارا و خوش رفتاری برای تو، بهتر از افشاگری و پرده دری است و نیز بدان با هر سختی، آسانی است. شکیبا باش و عاقبت نیکو اختصاص به پرهیزگاران دارد. خداوند تو را در دوستی اهل بیت ثابت قدم بدارد! ما و شما در پناه
خداوند هستیم و پروردگار نیز پناهندگان خود را نگهداری میکند.
بکر میگوید:
پس از آن خداوند قلب پدر دامادم را چنان دگرگون ساخت که دوستدار اهل بیت شد و به پسرش هم محبت نمود. [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: بحار: ج ۴۹، ص ۱۰۱.
[۱]: بحار: ج ۴۹، ص ۱۰۶.
[۱]: بحار: ج ۵۰، ص ۵۵.
#کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_نهم
#بخش_صد_و_شصت_و_هشتم
#مردی دست و پای بریده #سخن میگوید 🌺🔸
دختر رشید هجری (صحابه خاص امیر المؤمنین) میگوید:
پدرم گفت: امیر المؤمنین به من فرمود:
ای رشید! چگونه صبر و تحمل خواهی کرد، آنگاه که پسر زن بدکاره، تو را دستگیر کرده و دست ها، پاها و زبان تو را ببرد؟
عرض کردم:
یا امیر المؤمنین! آیا عاقبت این کار رفتن به بهشت و رسیدن به رحمت الهی خواهد بود؟
فرمود:
آری! تو در دنیا و آخرت با من هستی.
دختر رشید میگوید:
چند روز بیشتر نگذشته بود که مأمور عبیدالله بن زیاد از پی پدرم آمد. پدرم به نزد فرزند زیاد رفت. و ابن زیاد او را مجبور کرد از امیر المؤمنین تبری جوید. پدرم نپذیرفت.
سپس گفت:
علی به تو خبر داده است که چگونه میمیری؟
پدرم گفت:
دوستم امیر المؤمنین فرموده است که تو مرا به برائت از او دعوت میکنی و من نخواهم پذیرفت و تو دست ها، پاها و زبان مرا قطع خواهی کرد. ابن زیاد گفت:
به خدا سوگند! دروغ او را آشکار خواهم کرد!
آنگاه دستور داد دستها و پاهایش را بریدند و زبانش را رها کردند سپس او را به سوی منزل حرکت دادند، گفتم:
پدر جان! از قطع دستها و پاهایت خیلی ناراحتی؟
گفت:
نه، دخترم! فقط اندکی احساس درد میکنم.
هنگامی که پدرم را از قصر بیرون آوردند در حالی که مردم دورش را گرفته بودند گفت:
کاغذ و قلم بیاورید تا از حوادث آینده و رویدادهایی که تا روز قیامت واقع خواهد شد - که از سرورم امیرمؤمنان شنیدهام - شما را خبر دهم. آنگاه قسمتی از حوادث آینده را بازگو کرد.
ابن زیاد از این جریان آگاهی یافت، کسی را فرستاد زبان او را نیز بریدند و در همان شب به رحمت خداوندی پیوست. [۱]
#حنظله، غسیل #الملائکه 🌸🔹
در مدینه جوانی بود به نام حنظله از قبیله خزرج. در آستانه جنگ احد مقدمه عروسی او با دختر عبدالله پسر اُبی شروع شده بود.
شبی که رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داد مسلمانان برای جنگ، از مدینه به سوی احد حرکت نمایند، حنظله همان شب را از پیامبر اجازه گرفت مراسم عروسی را انجام دهد و فردایش به سپاه اسلام ملحق گردد.
پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه داد. حنظله پس از انجام عمل زفاف، در حال جنب برای جنگ آماده شد.
نجمه (تازه عروس) چهار نفر از زنها را حاضر نمود و ایشان را برای وقوع عمل زناشویی شاهد گرفت.
زنها از نجمه پرسیدند:
چرا زنها را شاهد گرفتی؟
در پاسخ گفت:
من در خواب دیدم دری از آسمان باز شد حنظله از آن به آسمان داخل گردید، دوباره آسمان به هم متصل شد من فهمیدم
که حنظله شهید خواهد شد - این کار را کردم تا بعدا مورد تهمت قرار نگیرم -
- حنظله پیش از اذان صبح خود را به رسول الله رساند و نماز صبح را با تیمم خواند.
آنگاه وارد میدان نبرد شد، ناگاه ابوسفیان را دید که اسبش را میان دو لشکر به جولان آورده است. حنظله با یک حمله اسب او را پی کرد، ابوسفیان از اسب سرنگون به زمین افتاد، فریاد زد و از قریش برای نجات خود کمک خواست. سپس پا شد رو به فرار گذاشت. حنظله همچنان در تعقیب او بود که مردی از کفار به جنگ او آمد حنظله با او جنگید و به شهادت رسید.
پیامبر فرمود:
فرشتگان را دیدم حنظله را بین زمین و آسمان با باران ابر سفید در ظرفی از نقره شستشو میکنند، از آن پس او را حنظله غسیل الملائکه مینامیدند. [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: بحار: ج ۴۲، ص ۱۲۲ و ج ۷۵، ص ۴۳۳.
[۱]: بحار: ج ۲۰، ص ۵۷.
#کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_یازدهم
#بخش_دویست_و_یازدهم
#مردی از #همدان در #محضر امام #زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) 🔸🔹
احمد بن فارس ادیب که از بزرگان حدیث است نقل میکند:
طایفه ای در همدان به بنی راشد معروف بودند و همه شیعه و دوازده امامی هستند. پرسیدم:
علت چیست در میان مردم همدان فقط آنها (در این عصر) شیعه میباشند؟
پیر مردی از آنها که آثار صلاح و نیکی در سیمای او نمایان بود، گفت:
علت شیعه بودن ما این است که جد ما (راشد) که طایفه ما به او منسوب است سالی به زیارت مکه میرفت، نقل میکرد:
هنگام بازگشت از مکه چند منزلگاه را در بیابان پیموده بودم مایل شدم از شتر پایین آمده و قدری پیاده راه بروم، از شتر پیاده شدم و راه زیادی را پیمودم، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم:
اندکی میخوابم تا رفع خستگی شود وقتی که کاروان رسید بر میخیزم، خوابیدم ولی بیدار نشدم مگر آن وقتی که حرارت آفتاب را در بدنم احساس کردم، چون بر خواستم دیدم کاروان
رفته است و کسی در آن بیابان نیست، به وحشت افتادم، نه راه را میشناختم و نه اثری از کاروان نمایان بود. به خدا توکل نمودم و گفتم: راه را میروم، هر کجا خدا خواست، ببرد.
چندان نرفته بودم که ناگاه خود را در سرزمین سبز و خرمی دیدم که گویی تازه باران بر آن باریده است و خوش بوترین سرزمینها بود. در وسط آن سرزمین قصری دیدم مانند برق شمشیر میدرخشید.
گفتم:
ای کاش! میدانستم این قصر که همانند آن را تاکنون ندیده و نشنیده ام، چیست و از آن کیست؟ به طرف قصر حرکت کردم.
وقتی به در قصر رسیدم، دیدم دو پیشخدمت سفید پوست ایستاده اند، سلام کردم و آنها با بهترین وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشین! که خدا سعادت تو را خواسته است. در آنجا نشستم. یکی از آنها وارد قصر شد، پس از اندک زمانی بیرون آمد و به من گفت:
برخیز داخل شو!
وارد قصر که شدم، دیدم قصری بسیار باشکوه و بی نظیر است، پیشخدمت رفت پرده ای را که بر در اتاق آویزان بود، کنار زد، دیدم جوانی در وسط اتاق نشسته و بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان است، به طوری که نزدیک بود نوکش به سر وی
برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهی بود که در ظلمت شب بدرخشد.
من سلام کردم و او با لطیف ترین و نیکوترین بیان، جواب داد.
سپس فرمود:
می دانی من کیستم؟
گفتم: نه، به خدا قسم!
فرمود:
( (من قائم آل محمد هستم، من همان کسی هستم در آخرالزمان با این شمشیر (اشاره کرد به همان شمشیر آویزان) قیام میکنم) ) و سراسر زمین را پر از عدل و داد میکنم همان گونه که پر از جور و ستم شده، من بر زمین افتادم و صورت به خاک مالیدم.
فرمود:
چنین نکن! برخیز! تو فلانی از اهل شهر همدان هستی.
گفتم:
بلی ای سرورم!
فرمود:
میل داری نزد خانواده ات برگردی؟
گفتم:
آری سرور من! میل دارم نزد آنها برگردم و ماجرای این کرامتی را که خدا به من عنایت کرده به آنها بازگو کنم و به آن ها
مژده بدهم.
در این وقت اشاره به پیشخدمت کرد و او هم دست مرا گرفت و کیسه پولی به من داد بیرون آمدیم، چند قدم برداشته بودیم. ناگاه چشمم به سایهها و درختها و مناره مسجدی افتاد. پیشخدمت به من گفت:
اینجا را میشناسی؟
گفتم:
در نزدیکی شهر ما شهری بنام استاباد (اسد آباد) است اینجا شبیه آن شهر است.
فرمود:
این همان استاباد است، برو که به منزل میرسی!
در این هنگام به هر سو نگاه کردم. دیگر آن بزرگوار را ندیدم، وارد استاباد شدم، کیسه را باز کردم، چهل یا پنجاه دینار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم، خویشان خود را جمع کردم و آنچه را که به من رخ داده بود، برای آنها نقل کردم، تا موقعی که دینارها را داشتیم همواره در آسایش و خیر و برکت زندگی میکردیم. [۱]
----------
[۱]: 📚۹۸. ب: ج ۵۲، ص ۴۱.
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_پانزدهم
#بخش_دویست_و_بیست_و_نهم
#مردی بد #قیافه 🍂🌼
در زمان پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مردی بد قیافه و زشت روی بود، بدین جهت او را ذوالنمرة (پلنگی) میگفتند.
روزی محضر پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد: یا رسول الله! خداوند چه چیزها را بر من واجب کرده؟
حضرت فرمود:
خداوند در شبانه روز هفده رکعت نماز واجب کرده، و اگر ماه رمضان را درک کنی روزه؛ آن هم بر تو واجب است، و در صورت تمکن مالی حج نیز بر تو واجب است، و همچنین پرداخت زکات مال واجب است، و شرایط آن را بر او توضیح داد.
ذوالنمره گفت:
سوگند به آن خدایی که تو را به حق به پیامبری برانگیخته، من به جز این واجبات برای خدا عبادتی (مستحبات) انجام نخواهم داد.
پیامبر فرمود: چرا؟ مرد: برای این که مرا زشت رو آفریده؟
پیغمبر ساکت ماند و چیزی نگفت. تا جبرئیل نازل شد و گفت:
یا محمد! خداوند به تو سلام رساند و فرمود:
به بندهام فلانی سلام برسان و به او بگو:
مایل نیستی با این قیافه زشت در پرتو عبادت و بندگی آن چنان لیاقت پیدا کنی که در روز قیامت در جمال جبرئیل و همانند او زیبا محشور شوی؟
رسول خدا فرمایش خداوند را به آن مرد رساند.
ذو النمره گفت:.
حالا که چنین است، سوگند به آفریدگاری که تو را به حق فرستاده از این پس تمام فرمانهای خداوند را با کمال میل و رغبت انجام خواهم داد. [۱]
آری، ارزش واقعی در آرایش و زیبایی روح است، نه جسم.
باید آرایش و زیبایی روحی پیدا کرد تا مورد رحمت الهی قرار گرفت.
#زن نقابدار و #پر رو، در محضر #پیامبر 🍃🌸
پس از فتح مکه پیامبر در کوه صفا بود، هند زن ابوسفیان در حالی که نقاب بر چهره داشت تا شناخته نشود، برای بیعت با گروهی از زنان به محضر رسول الله رسیدند.
پیامبر فرمود: من با شما زنان بیعت میکنم به شرط اینکه چیزی را شریک خدا قرار ندهید.
هند گفت: تعهدی از ما میگیری که از مردها نگرفتی (چون از مردان فقط برای اسلام و جهاد بیعت گرفته شد).
پیغمبر به سخن او اعتنا نکرد و فرمود:
سرقت هم نکنید.
هند گفت: ابوسفیان مرد بخیلی است و من بارها از اموال او برداشتهام نمیدانم مرا حلال میکند یا نه؟ ابوسفیان که آنجا بود گفت:
آنچه تاکنون برداشته ای حلالت میکنم از این پس مواظب باش! پیامبر که هند را شناخت خندید و فرمود:
تو هند دختر عتبه هستی؟
گفت: آری ای پیغمبر خدا! گذشته را ببخش خداوند تو را
ببخشد! سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هرگز خویشتن را آلوده زنا نکنید.
هند گفت: مگر زن آزاده چنین عملی انجام میدهد؟
بعضی از حاضران که سابقه او را میدانستند از سخن وی خندیدند، چون وضع دوران جاهلیت هند بر همگان روشن بود زن بد سابقه بود).
باز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: و فرزندان خود را نکشید.
هند گفت: ما، فرزندان را بزرگ کردیم شما آنها را کشتید.
فرزندش حنظله در جنگ بدر به دست علی (علیه السلام) کشته شده بود).
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از سخن او تبسم کرد و فرمود:
به هیچ کس بهتان نزنید.
هند گفت: به خدا سوگند! بهتان عمل زشت است و شما ما را به سوی کمال و اخلاق پاک هدایت میکنید.
پیامبر فرمود: هرگز در کارهای نیک با من مخالفت نکنید.
هند گفت: ما امروز در این مجلس ننشسته ایم که در دل قصد نافرمانی تو را داشته باشیم. [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: ب: ج ۵، ص ۲۸۰ و ج ۷۱، ص ۱۸۰.
[۱]: ب: ج ۲۱، ص ۹۸. پناه بر خدا از اینگونه آدمهای پررو! این زن پررو، با آن همه سابقه آلوده، در جنگ احد شرکت کرد غلامش، (وحشی) را دستور داد که حضرت حمزه را به شهادت رسانده، جگرش را برای او بیاورد. سلام به دستور هو حضرت حمزه را کشت جگرش را برایش آورد هند جگر را به دندان کشید ولی جگر مانند سنگ سفت شد و او نتوانست بخورد دور افکند! با آن همه جنایات و با آن همه آلودگی حالا آمده در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دم از حیا و عفت میزند!
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هجدهم
#بخش_سیصد_و_پنجم
#پایان پاسخ #نامه 🍂▪️
اکنون که نامه به پایان میرسد تو را سفارش میکنم تقوا داشته باشی اطاعت خدا را انجام دهی و به ریسمان الهی چنگ زنی چه آنکه کسی که به ریسمان الهی چنگ زند بی شک به راه راست هدایت خواهد شد. پس، از خدا بترس و رضای هیچ کس را بر رضای خدا مقدم مدار و این دستور خود پروردگار است.
و بدان که مردم وظیفه و مسئولیت مهم تر از پرهیزکاری و تقوا ندارند همین پرهیزکاری و تقوا سفارش ما خاندان پیامبر است. و هرگاه بتوانی دست خود را از مال دنیا کوتاه کنی که فردا در پیشگاه
خداوند به حساب کشیده نشوی، حتما بکن. (پایان پاسخ نامه)
عبدالله نوفلی میگوید:
وقتی که نامه امام صادق (علیه السلام) به نجاشی رسید و آن را خواند، گفت:
سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، سرورم امام صادق (علیه السلام) راست گفته است هرکس به این نامه عمل کند نجات خواهد یافت. نجاشی خود مادامی که زنده بود به مضمون نامه امام علی (علیه السلام) عمل میکرد. [۱]
امید است مضمون بسیار عالی این نامه را، کار گزاران دولت، خدمت گزاران جامعه و همه مسلمانان، سرمشق زندگی خود قرار داده و به طور حتم به آن عمل کنند).
امام #کاظم علیه السلام و #مردی دشنامگو 🍃◾️
یکی از دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) در مدینه، امام موسی بن جعفر (علیه السلام) را اذیت میکرد. هر وقت حضرت را میدید دشنام میداد و ناسزا به علی (علیه السلام) میگفت. روزی یکی از اصحاب امام عرض کرد:
به من اجازه بده این مرد تبهکار را بکشم. امام (علیه السلام) او را از این کار به شدت برحذر داشت. سپس از حال آن مرد جویا شد. گفتند: در اطراف مدینه کشاورزی میکند، امام بر مرکب خود سوار شد و به سراغ او رفت وقتی به مزرعه او رسید مرد با ناراحتی فریاد زد:
آهای! زراعت مرا لگدمال نکن.
امام کاظم همچنان به سوی او میرفت تا به او رسید، با چهره خندا احوال پرسی کرد و فرمود: تاکنون چقدر در این مزرعه خرج کرده ای؟
مرد: صد دینار.
امیدواری چقدر حاصل برداری؟
- علم غیب ندارم.
- من میگویم چقدر امیدواری برداشت کنی؟
مرد: امیدوارم دویست دینار حاصل بردارم.
امام کاظم (علیه السلام) کیسه ای که صد دینار در آن بود به او داد و فرمود:
این مبلغ را بگیر و خداوند آنچه را که امید برداشت از این مزرعه داری به تو بدهد.
آن مرد گستاخ، در برابر اخلاق خوب حضرت چنان تحت تاثیر قرار گرفت که همان لحظه از جا حرکت کرد سر امام را بوسید، خواهش کرد که از خطایش چشم بپوشد.
امام کاظم (علیه السلام) در حالی با لبخند که نشان میداد از تقصیرات او گذشته از آنجا برگشت. چندی نگذشت که امام (علیه السلام) وارد مسجد شد دید همان مرد عمری در آنجا نشسته است وقتی که امام را دید با کمال خوشرویی گفت:
الله اعلم حیث یجعل رسالته: خداوند میداند مقام امامتش را به چه کس بسپارد.
اصحاب دیدند برخورد آن مرد خشن و گستاخ، به طور کامل عوض شده، دور او جمع شده و گفتند: رفتار تو قبلا چنین نبود. او بار دیگر امام را ستود و سوالاتی کرد و امام جواب او را داد و او رفت.
آنگاه امام کاظم (علیه السلام) به اصحاب فرمود: این همان شخصی بود که شما از من اجازه گرفتید تا او را بکشید. اکنون میپرسم که کدام یک از این دو کار بهتر است؟ آنچه که شما میخواستید یا آنچه که من انجام دادم؟ با دادن اندک پول او را به راه آوردم و جلوی شرش را گرفتم. [۱]
#پیوند و #برادری از #دیدگاه امام #کاظم علیه السلام 🍂▪️
در موسم حج گروهی از شیعیان به مدینه رفته و محضر امام کاظم (علیه السلام) رسیدند.
حضرت با چند نوع غذا از آنان پذیرایی نمود. پس از آن که سفره را جمع کرده و دستهای خود را شستند، امام (علیه السلام) به یکی از آنها که نامش عاصم بود رو کرده، فرمود:
ای عاصم! شما در پیوند و برادری با یکدیگر چگونه اید؟
عاصم: خیلی خوب هستیم.
امام: آیا چنین هستید که هرگاه یکی از شما هنگام نیازمندی به مغاز دیگری یا به خانه اش برود و کیسه دخل او را بیرون آورد و هرچه نیاز داشت از آن بر دارد، بدون آنکه کسی مانع او شود؟
عاصم: نه. آن طور نیستیم.
امام: پس آنگونه که من میخواهم هنوز با یکدیگر پیوند و برادر ندارید. [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: ب: ج ۷۷، ص ۱۹۱ و ج ۷۸، ص ۲۷۱.
[۱]: ب: ج ۴۸، ص ۱۰۲.
[۱]: ب: ج ۷۴، ص ۲۳۱.
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110