eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 🍁گفتم یه یادآوری کنم پیج مجمع رو یادتون نره دنبال کنید.... 🌷لطفا به دوستان و اقوام هم اطلاع بدید ممنون 🔹روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌷 جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان هر هفته با اقامه نماز مغرب و عشاء شروع میشود. @yasegharibardakan
📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۹/۲۲ ✅ با سخنرانی حجت الاسلام محمودی ✅ با مداحی حاج محمد ابراهیمیان 🔹عکس از: حسین بنده نیاز 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
📙 هر هفته یک کتاب... 💠 میز کتاب این هفته با معرفی کتاب #سه_دقیقه_درقیامت 🔺 فروش کتاب با تخفیف ۲۰٪ 🔻جمعه شبها مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
✅ امام صادق علیه السلام: کسی که بر سر بیمار میرود، مثل کسی است که در رحمت الهی غوطه ور می شود. 💠 مسئول هئیت به همراه برخی اعضا از یکی از خادمین مجمع که بر اثر سانحه تصادف در حال گذراندن دوران نقاهت است، عیادت کردند. 🔘 آرزوی سلامتی برای همه مریضای اسلام🤲 @yasegharibardakan
📚 💞 5⃣2⃣ 💟وقتی زنان را می دید, اذیت می شد. ناراحتی😔 را در چهره اش می دیدم. در کل به بین فامیل و دوست وآشنا شهره بود👌 سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به وسیله و مزاجم جور می آمد, می خرید. تمام ساندویچ ها🌭 و غذاهای محلی شان را امتحان کردم, حتی تمام میوه های 🍒خاص آنجا را! رفتیم ملیتا, موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان بااین شعار می شناسند. (ملیتا, هدایت الارض والسماء) روایت زمین 🌕برای انسان. 💟از جاده های کوهستانی⛰ واز کنار باغ های سیب رد شدیم‌. تصاویر 🌷وپرچم های🇱🇧 حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ۳۳روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو می رفتیم. دو طرف ادوات نظامی, جعبه های مهمات, تانک ها و سازه های جاسازی شده بود👌 از همه جالب تر, مرکاواهایی بود که لوله ی آن را گره زده بودند. 💟طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگ, تصویری از یک کبوتر🕊و یک دیده می شد. گفتند نمونه امضای است. به دهانه ی تونل رسیدیم. همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه هم راه برویم👥 ارتفاعاتش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. 💟عکس های زیادی از , سید عباس موسوی و دیگر فرمانده هان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند, مناجات 📿حضرت علی (علیه السلام) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود, پخش 📻می شد. از تونل که بیرون آمدیم, رفتیم کنار سیم های خار دار, خط مرزی لبنان و . آنجا محمد حسین گفت: سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله 💟یک روز هم رفتیم , اول مزار دختر امام حسین(ع) را زیارت کردیم, حضرت خوله بنت الحسین(ع) اولین بار بود می شنیدم امام حسین(ع) چنین دختری هم داشته اند. ماجرایش را تعریف کرد که وقتی کاروان به این شهر می رسن, دختر امام حسین(ع) در این مکان شهید🌷می شه😔 امام سجاد(ع) ایشون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشون رو برا نشونه, بالای قبر توی زمین فرو می کنن! از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود, به درخت🌴 و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند👌🏻 ... @YasegharibArdakan
📚 💞 6⃣2⃣ 💟نمی دانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش وبش کرد وبعد آمد که بیا بریم رو پشت بوم! رفتیم آن بالا وعکس📸 گرفتیم. می خندید 😊ومی گفت: ما که تکالیفمون رو انجام دادیم, عکسمونم گرفتیم. بعد رفتیم روستای (علیه السلام) روستای سر سبز وقشنگی بود بالای کوه⛰, بعد از زیارت حضرت شیث نبی(علیه السلام) رفتیم مقبره ی شهید🌷 سید عباس موسوی, دومین دبیر کل حزب الله. 💟محمد حسین می گفت: از بس مردم بهش علاقه داشتن♥️ براش بارگاه ساختن! قبر زن وبچه اش هم در آن ضریح بود. با هم در یک ماشین 🚕 شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود💥 برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده اند. پشت آرامگاه, به ماشین سوخته هم سری زدیم. 💟نهار را در بعلبک خوردیم‌ هم من غذاهای لبنانی🍲 را می پسندیدم و هم او با ولع می خورد. خداوند متعال را شکر می کرد. بعد هم درحق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: به به😋 عجب چیزی زدیم به بدن! زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد راس الحسین(ع) خواندیم. مسجد بزرگی که شبی🌃 را در آنجا بیتوته کرده اند. در این مسجد, مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد(ع) مشخص شده بود. قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از مبارک امام حسین(ع) 💟همان جا نشست به را خواندن, لابه لایش روضه هم می خواند. راس تو می رود بالای نیزه ها من زار می زنم😭 در پای نیزه ها •--✵❃✵--• آه ای ستاره ی 💫 دنباله دار من زخمی ترین سرِ نیزه سوار من •--✵❃✵--• با گریه😭آمدم اطراف قتلگاه گفتی که برگرد به خیمه گاه •--✵❃✵--• بعداز دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده وبر نیزه ها •--✵❃✵--• ای چه با این پاره تن کنم؟ با تو رو باید کفن کنم •--✵❃✵--• من می روم ولی جانمـ❣ کنار توست تا سال های سال توست ... @YasegharibArdakan
#بابایی! "پنجشنبه ها" تو رو بیشتر کنار خودم💕 #حس میکنم عطر تَنت میپیچه💫 همه جا #پنجشنبه_ها قلبم تندتر میزنه💓 برای بغل گرفتن مزارت😔 حنانه و فاطمه خانم دختران #شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی #دلتنگ_بابا💔 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات فرداشب مجمع یادتون نره.... @YasegharibArdakan
📚 💞 7⃣2⃣ 💟بعد هم دم گرفت: عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه(س) راهی نبود, پیاده🚶می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. 💟حال وهوای حرم حضرت زینب(س) را شبیه حرم (علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجد اموی, خرابه شام, محل سخنرانی حضرت زینب(س)👌هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به می پرسید و به من می گفت. 💟از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین(ع) چوب خیزان می زدن؟ ریخت به هم. گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت😔 گاهی من روضه می خوندم, گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهن💬 یک دفعه دیدیم کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش می خواند. حال خوشی داشت. 💟به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما رو بازی داد! کوتاه بود ولی . به حرم که رسیدیم, احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم👋 💟ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در ماندگار شدم. می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش می گفت: می رم بیابون. شرایط خیلی تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت: عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که نباشی☹️ 💟دکتر السفرم کرده بود🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد. مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی. دکترها نظرات متفاوتی داشتند. 💟دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😐 چند تا از پزشکان گفتند: می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو کنی. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 8⃣2⃣ 💟اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم، فکرش هم عذاب بود. در علم پزشکی راهکارهای برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند. یا اینکه به همین شکل بماند. دکتر می گفت: در طول تجربه ی پزشکی ام به چنین موردی برنخورده بودم. بیماری این جنین خیلی عجیبه😳 عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزهایی می بینم که نیست! هیچ کدام از علائمش باهم هم خوانی نداره☹️ 💟نصف شب🌃 درد شدیدی حس کردم. پدرم زود مرا رسوند بیمارستان🏥 نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد😔 دکتر فکر می کرد است. حتی سونو گرافی ها گفتند: ضربان قلب️ نداره. استرس ونگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاد، گریه می کند یا نه. 💟دکتر به هوای اینکه بچه مرده سزارینم کرد. هرچه را که در اتاق عمل اتفاق افتاد متوجه می شدم. رفت وآمد ها و گفت و شنودهای دکتر و پرستارها. در بیابان بود. می گفت انگار به من الهام شد نصفه شب🌃 زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم📱 گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند راه افتاده بود سمت یزد🚙 💟صدای گریه اش آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد😳 اجازه ندادند بچه را ببینم، دکتر تاکید کرد: اگه به نفع خودته. گفتم: یعنی مشکلی داره؟ گفت: نه. هنوز موندن و رفتنش اصلاً مشخص نیست😢 احتمال رفتنش زیاده. بهتره نبینیش. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 9⃣2⃣ 💟وقتی به هوش آمدم، محمد حسین را دیدم😍 حدود هشت صبح 🌄بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت. نا و نفسی براش نمانده بود، آن قدر گریه😭 کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون. 💟هرچه بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمی رفت. اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد. سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت: نمیدونم چطور رسیدم به اینجا! وقتی دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد، گفتم: می خواهم ببینمش. باز اجازه ندادند❌ گفتند: بچه رو بردن اتاق ، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش. ومادرم بچه را دیده بودند. 💟روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش😍 هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت. طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود. دوکیلو ونیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود☺️ بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی. دوبار اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد. اینکه هم نفس بکشد وهم شیر بخورد. 💟پرسنل بیمارستان می گفتند: تا ازش دل️ نکنی، این بچه نمی رود. دوباره پیشنهادها ونسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم😔 با دستگاه زنده هست. اگه دستگاه روجدا کنی، بچه . رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه. اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببندید به کولش، وقتی می شد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند😕 💟۲۴ساعته اجازه ی ملاقات داشتیم‌. ولی نه من حال وروز خوبی داشتم ونه محمد حسین😢 هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم‌. نامنظم می رفتیم وبه بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو کردیم! ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما اش شروع میشه! می گفت: انگار بو می کشه که اومدین! 💟می خواست کارش را ول کند‌. روز به روز شکسته تر می شد😞 رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد🏴 و شب وفات حضرت ام البنین(س) مجلس گرفت. مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خوانی، روضه حضرت علی اصغر( علیه السلام)، روضه حضرت رباب(سلام الله علیها) 💟خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم‌. همه طلاها وسکه هایی را که در مراسم عقد وعروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات. می گفتند: نذر کنین. اگه خوب شد، بعد بدین. قبول نکردم گذاشت کف دستشان که معامله که نیست. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 0⃣3⃣ 💟در ساعات⏱ مشخصی به من می گفتند: بروم به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم, قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد, زنگ📞 می زدم که: الان بیام شیر بدم؟ می گفتند: الان نه❌ اگه می خوای بده به بچه های دیگه. محمدحسین اجازه نمیداد. خوشش نمی آمد از این کار. 💟دو دفعه رفت آن دنیا و شد, برگشت. مرخصش که کردند, همه خوشحال شدیم که روبه بهبودی رفته است. که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش, در خانه تا نگاهش به او افتاد, یک دل نه صددل عاشقش شد😍 مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد😔 💟دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد. هی سیاه می شد. حتی نمی توانست راحت گریه کند😭 تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت می گفت: ازعمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه . سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. 💟حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه, اینقدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت: این بچه یه شب اومد خونه, همه رو وابسته💞 و بیچاره ی خودش کرد و رفت! 💟محمدحسین باید می رفت. اوایل ماه🌙 رمضان بود. گفتم: تو برو. اگه خبری شد زنگ📞 می زنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند: بچه تمام کرد😭 شب دیوانه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز مرده بود و حالا شیر داشتم, دور خانه می رفتم, گریه می کردم و روضه ی حضرت رباب ( سلام الله علیها) می خواندم. 💟مادرم ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشند. عکس ها, سونوگرافی ها وهر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت, گذاشت زیر تخت. با پدر ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری, سوم, هفتم وچهلم. خانواده اش گفتند: بچه کوچیک این مراسما رو نداره. حرف حرف خودش بود. 💟پدرش باحاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سر شناسی در بود صحبت کرد تا متقاعدش کند, محمدحسین روی حرفش حرف نمی زد. خیلی با هم بودند. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 1⃣3⃣ 💟از من پرسید: راضی هستی این مراسما رو نگیریم⁉️ چون دیدم حالش بد هست, رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت : پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای . خودم همه کارهاش رو انجام میدم. در غسلخانه دیدمش بچه را با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. 💟حاج آقا مهدوی نژاد با دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان, درست و حسابی اجازه می دهد را ببینم. آن هم تنها بعد از غسل وکفن. چن لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر (ع) با او وداع کردیم😭 با آن روضه ای که امام حسین (علیه السلام) مستاصل, قنداقه را بردند پشت خیمه. 💟می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل . سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام💗 را ببیند, بیشتر به اوسخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه . خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد. شروع کرد به روضه خواندن . 💟همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد😔 کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد پدرش رفت و گفت: دیگه بسه. فایده نداشت. من هم رفتم و بهش کردم. صدقه سر روضه های امام حسین( علیه السلام) بود که به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. 💟برای سنگ قبر امیر محمد, خودش شعر گفت: ارباب من حسین •--✵❃✵--• داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ تو را😭 •--✵❃✵--• طفلم فدای روضه ی صد پاره ی اصغرت داغی بده که حس کنم آن را😭 ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣3⃣ 💟از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏘 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه؟ می گفت: نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢 💟آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال🤔بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می آورد, از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم, چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد😅 💟جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت: کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش💌 زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت😅 ¤¤¤¤ 💟نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت (علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد, در یک جمله گفت: منم می خوام بروم😔 نه گذاشتم و نه برداشتم. بی معطلی گفتم: خب برو. فقط پرسیدم: چند روز طول می کشد؟ گفت: نهایتاً ۲۵ روز. 💟از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته; تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. 💟پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینارو می خوریم😋 یکی را مسخره کرد که، مثل هرچی بذاری جلوش می بلعه😂 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به حسودیم میشه☹️ ... @YasegharibArdakan