eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
#بابایی! "پنجشنبه ها" تو رو بیشتر کنار خودم💕 #حس میکنم عطر تَنت میپیچه💫 همه جا #پنجشنبه_ها قلبم تندتر میزنه💓 برای بغل گرفتن مزارت😔 حنانه و فاطمه خانم دختران #شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی #دلتنگ_بابا💔 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات فرداشب مجمع یادتون نره.... @YasegharibArdakan
📚 💞 7⃣2⃣ 💟بعد هم دم گرفت: عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه(س) راهی نبود, پیاده🚶می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. 💟حال وهوای حرم حضرت زینب(س) را شبیه حرم (علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجد اموی, خرابه شام, محل سخنرانی حضرت زینب(س)👌هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به می پرسید و به من می گفت. 💟از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین(ع) چوب خیزان می زدن؟ ریخت به هم. گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت😔 گاهی من روضه می خوندم, گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهن💬 یک دفعه دیدیم کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش می خواند. حال خوشی داشت. 💟به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما رو بازی داد! کوتاه بود ولی . به حرم که رسیدیم, احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم👋 💟ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در ماندگار شدم. می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش می گفت: می رم بیابون. شرایط خیلی تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت: عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که نباشی☹️ 💟دکتر السفرم کرده بود🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد. مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی. دکترها نظرات متفاوتی داشتند. 💟دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😐 چند تا از پزشکان گفتند: می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو کنی. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 8⃣2⃣ 💟اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم، فکرش هم عذاب بود. در علم پزشکی راهکارهای برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند. یا اینکه به همین شکل بماند. دکتر می گفت: در طول تجربه ی پزشکی ام به چنین موردی برنخورده بودم. بیماری این جنین خیلی عجیبه😳 عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزهایی می بینم که نیست! هیچ کدام از علائمش باهم هم خوانی نداره☹️ 💟نصف شب🌃 درد شدیدی حس کردم. پدرم زود مرا رسوند بیمارستان🏥 نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد😔 دکتر فکر می کرد است. حتی سونو گرافی ها گفتند: ضربان قلب️ نداره. استرس ونگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاد، گریه می کند یا نه. 💟دکتر به هوای اینکه بچه مرده سزارینم کرد. هرچه را که در اتاق عمل اتفاق افتاد متوجه می شدم. رفت وآمد ها و گفت و شنودهای دکتر و پرستارها. در بیابان بود. می گفت انگار به من الهام شد نصفه شب🌃 زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم📱 گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند راه افتاده بود سمت یزد🚙 💟صدای گریه اش آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد😳 اجازه ندادند بچه را ببینم، دکتر تاکید کرد: اگه به نفع خودته. گفتم: یعنی مشکلی داره؟ گفت: نه. هنوز موندن و رفتنش اصلاً مشخص نیست😢 احتمال رفتنش زیاده. بهتره نبینیش. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 9⃣2⃣ 💟وقتی به هوش آمدم، محمد حسین را دیدم😍 حدود هشت صبح 🌄بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت. نا و نفسی براش نمانده بود، آن قدر گریه😭 کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون. 💟هرچه بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمی رفت. اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد. سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت: نمیدونم چطور رسیدم به اینجا! وقتی دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد، گفتم: می خواهم ببینمش. باز اجازه ندادند❌ گفتند: بچه رو بردن اتاق ، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش. ومادرم بچه را دیده بودند. 💟روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش😍 هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت. طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود. دوکیلو ونیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود☺️ بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی. دوبار اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد. اینکه هم نفس بکشد وهم شیر بخورد. 💟پرسنل بیمارستان می گفتند: تا ازش دل️ نکنی، این بچه نمی رود. دوباره پیشنهادها ونسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم😔 با دستگاه زنده هست. اگه دستگاه روجدا کنی، بچه . رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه. اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببندید به کولش، وقتی می شد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند😕 💟۲۴ساعته اجازه ی ملاقات داشتیم‌. ولی نه من حال وروز خوبی داشتم ونه محمد حسین😢 هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم‌. نامنظم می رفتیم وبه بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو کردیم! ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما اش شروع میشه! می گفت: انگار بو می کشه که اومدین! 💟می خواست کارش را ول کند‌. روز به روز شکسته تر می شد😞 رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد🏴 و شب وفات حضرت ام البنین(س) مجلس گرفت. مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خوانی، روضه حضرت علی اصغر( علیه السلام)، روضه حضرت رباب(سلام الله علیها) 💟خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم‌. همه طلاها وسکه هایی را که در مراسم عقد وعروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات. می گفتند: نذر کنین. اگه خوب شد، بعد بدین. قبول نکردم گذاشت کف دستشان که معامله که نیست. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 0⃣3⃣ 💟در ساعات⏱ مشخصی به من می گفتند: بروم به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم, قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد, زنگ📞 می زدم که: الان بیام شیر بدم؟ می گفتند: الان نه❌ اگه می خوای بده به بچه های دیگه. محمدحسین اجازه نمیداد. خوشش نمی آمد از این کار. 💟دو دفعه رفت آن دنیا و شد, برگشت. مرخصش که کردند, همه خوشحال شدیم که روبه بهبودی رفته است. که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش, در خانه تا نگاهش به او افتاد, یک دل نه صددل عاشقش شد😍 مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد😔 💟دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد. هی سیاه می شد. حتی نمی توانست راحت گریه کند😭 تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت می گفت: ازعمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه . سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. 💟حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه, اینقدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت: این بچه یه شب اومد خونه, همه رو وابسته💞 و بیچاره ی خودش کرد و رفت! 💟محمدحسین باید می رفت. اوایل ماه🌙 رمضان بود. گفتم: تو برو. اگه خبری شد زنگ📞 می زنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند: بچه تمام کرد😭 شب دیوانه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز مرده بود و حالا شیر داشتم, دور خانه می رفتم, گریه می کردم و روضه ی حضرت رباب ( سلام الله علیها) می خواندم. 💟مادرم ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشند. عکس ها, سونوگرافی ها وهر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت, گذاشت زیر تخت. با پدر ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری, سوم, هفتم وچهلم. خانواده اش گفتند: بچه کوچیک این مراسما رو نداره. حرف حرف خودش بود. 💟پدرش باحاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سر شناسی در بود صحبت کرد تا متقاعدش کند, محمدحسین روی حرفش حرف نمی زد. خیلی با هم بودند. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 1⃣3⃣ 💟از من پرسید: راضی هستی این مراسما رو نگیریم⁉️ چون دیدم حالش بد هست, رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت : پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای . خودم همه کارهاش رو انجام میدم. در غسلخانه دیدمش بچه را با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. 💟حاج آقا مهدوی نژاد با دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان, درست و حسابی اجازه می دهد را ببینم. آن هم تنها بعد از غسل وکفن. چن لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر (ع) با او وداع کردیم😭 با آن روضه ای که امام حسین (علیه السلام) مستاصل, قنداقه را بردند پشت خیمه. 💟می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل . سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام💗 را ببیند, بیشتر به اوسخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه . خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد. شروع کرد به روضه خواندن . 💟همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد😔 کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد پدرش رفت و گفت: دیگه بسه. فایده نداشت. من هم رفتم و بهش کردم. صدقه سر روضه های امام حسین( علیه السلام) بود که به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. 💟برای سنگ قبر امیر محمد, خودش شعر گفت: ارباب من حسین •--✵❃✵--• داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ تو را😭 •--✵❃✵--• طفلم فدای روضه ی صد پاره ی اصغرت داغی بده که حس کنم آن را😭 ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣3⃣ 💟از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏘 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه؟ می گفت: نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢 💟آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال🤔بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می آورد, از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم, چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد😅 💟جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت: کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش💌 زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت😅 ¤¤¤¤ 💟نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت (علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد, در یک جمله گفت: منم می خوام بروم😔 نه گذاشتم و نه برداشتم. بی معطلی گفتم: خب برو. فقط پرسیدم: چند روز طول می کشد؟ گفت: نهایتاً ۲۵ روز. 💟از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته; تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. 💟پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینارو می خوریم😋 یکی را مسخره کرد که، مثل هرچی بذاری جلوش می بلعه😂 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به حسودیم میشه☹️ ... @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جوان یک نابغه است! سلطان تقلید صدای ایران که در پخش زنده شبکه یک باعث تعجب و شگفتی ۸۰ میلیون ایرانی شد! واقعا طبیعی ترین و بهترین تقلید صداها را انجام داد که تاکنون کمتر نظیرش را در ایران دیده و شنیده بودیم! خودتان کلیپ را ببینید تا متوجه شوید او چقدر حرفه ای و با استعداد است! انگار هزار نفر آدم و صد سال خاطره درون او جمع شده اند! @YasegharibArdakan
📚 💞 3⃣3⃣ 💟وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله, سعی کردم کمی حالت به خود بگیرم. بهش گفتم: اونجا خیلی خوش می گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی☹️ انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: ما بی خیال مرقد نمی شویم ❌ روی تمام حساب کن💪 💟تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید بار و بنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ📞 زدند که خودش را برساند فرودگاه✈️ هیچ وقت ندیده بودم صبحش را به این سرعت بخواند. حالتی شبیه کلاغ پر‌. بهش گفتم: خب حالا توام خیالت راحت جا نمی مونی. فقط یادم هست مرتب می پرسیدم: کی بر می گردی⁉️ چند روز می شه؟ نری یادت بره هم داشتی ها😏 💟دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای . اما جلوی همکارانش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد👋 ورفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم. نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید😢 هنوز هیچ چیز نشده برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش, برای گریه هایش😭 برای ١روضه خواندن هایش 💟صدای زنگ موبایلم📳 بلند شد. محمدحسین 😍بود. به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: ! تا برسد فرودگاه, چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که، الان سوار شدم و گوشی رو خاموش می کنم📴 💟می گفت: می خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم😍 من هم دلم خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن زمانی که در دوران ، در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم 😢به این زودی ها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم. گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صحفه گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود. 💟زل زده بودم به آسمان. شب🌃 اولی که نبود, دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمی گذاشتم بخوابد. باید اول من خوابم😴 می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته از ماموریت بر می گشت. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 4⃣3⃣ 💟تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آرپاتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از زنگ 📞زد. کد دار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد. چند دفعه قطع و وصل شد. 💟بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد. دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای⏰ حرفمان طول کشید. 💟اوایل گاهی با وایبر و واتساب هایی رد و بدل می کردیم. تلگرام که آمد, خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط⏯ شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم وبهتر می شد را به هم نشان بدهیم. 💟۴۵ روز سفر اولش, شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: چرا مسواک نمی زنی؟ گفت: جایی که هستیم, آب برای پیدا نمیشه. توقع دارین مسواک بزنم⁉️ 💟اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خودششان نمی آمد😖 وناز می کردند, می گفت: نکنین! مردم اونجا توی وضیعت سختی زندگی می کنن😔 بعد از سفر اول, بعضی ها از او می پرسیدند: که تو هم شدی و آدم کُشتی؟ می گفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ 💟کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب(س) تجاوز کند, همون بهتر که کشته 🔫بشه! بعضی می پرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟ می گفت: ما که نمی کشیم. ما فقط برای می ریم. اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید, خیلی برایش لذت😍 بخش بود 💟خیلی عاطفی بود. بعضی وقت ها می گفتم: تو اگه نویسنده📝بشی, کتابات📚 پر فروش می شن! با اینکه ادبیات نخوانده بود, دست به قلمش عالی بود✅ یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار ونوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود, الان به اندازه یک کتاب 📓 مطلب داشت. 💟خیلی دل نوشته, می نوشت, می گفتم: حیف که نوشته هات✍ رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی بشی, توی قد و قواره ی آوینی شناخته می شی! با کلمات خیلی خوب بازی می کرد. ... @YasegharibArdakan
اگه بیاد . . . 😔 چه چشم خیسم واسه تو ستاره🌟 بارید از عروسکام میپرسم از خبر ندارید⁉️ جز تو دنیا دیگه من چیزی ندارم😢 هرچی دارم رو میدم که بازم کنارم💞 🔺نازدانه 🌙 @YasegharibArdakan
📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۹/۲۹ ✅ با سخنرانی حجت الاسلام دادآفرین ✅ با مداحی حاج محمد ابراهیمیان 🔹عکس از: حسین بنده نیاز 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷 جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان هر هفته با اقامه نماز مغرب و عشاء شروع میشود. @yasegharibardakan
📙 هر هفته یک کتاب... 💠 میز کتاب این هفته با معرفی کتاب #وآنکه_دیرترآمد 🔺 فروش کتاب با تخفیف ۲۰٪ 🔻جمعه شبها مجمع عاشقان بقیع اردکان 📆 ۱۳۹۸/۹/۲۹ @yasegharibardakan
یا من لا اله الا هو ✍حاج آقا قرائتی من در اتاق یکی از رئیسهای ادارات رفتم، کار داشتم تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی زیبا است. داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه! گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی و تو در یک اتاق هستی‌و در هم بسته است. گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم. گفتم:خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زن‌های جوان سلام نمی‌کرد. گفتند: یا علی رسول خدا سلام می‌کند تو چرا سلام نمی‌کنی؟ گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. می‌ترسم به یک جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد. گفتم: دل علی می‌لرزد! تو خاطرت جمع است!!! 💥بعضی‌ها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهی‌تر می‌دانند. @YasegharibArdakan
📚 💞 5⃣3⃣ 💟هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی, یکی دیگه هم را خودش گرفته📸 وچاپ کرده بود. در ماموریت , با گوشی📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: می خوام رو گوشی داشته باشم! 💟هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد. میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد📲 💟عکس سفرهایمان را می فرستاد که، یادش بخیر, پارسال همین موقع! فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی پدرم🏡 هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست❌ هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. هم چیزیه که تمومی نداره. گرفتاری شیرینی بود. 💟هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: به کسی چیزی نگو❌ حتی به پدر و مادرت. البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم، بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد😉 روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد. 💟حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد و تهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم❤️ بند کنم. اما به اش می ارزید. 💟می گفت: شیعه واقعی هستن. واز مردانگی هایشان😍 تعریف می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه داده بودند. 💟خودش هم اگر در محرم و صفر می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می کنن. یا می گفت: من عربی می خوندم واونا با من . جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم😍 می آمد که در هر موقعیتی برای خودش راه می انداخت. ... @YasegharibArdakan