💗 حاج احمد 💗
#پدرتو_درمیارم 😅
😠
👊
ما با #احمد زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو میگرفتیم و همدیگر را میزدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچهی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچهها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.»
رضا چراغی، حسین قجهای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفتهشت نفر شدیم.گفتیم دانگی هم حساب میکنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبهروی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. اینها یکییکی غذا میخوردند و رضا چراغی به آنها میگوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیشفیش از دور میآید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره میکند که «بیا...بیا...!»
گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.»
گفت: «داشتیم صحبت میکردیم.»
گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.»
دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یکدفعه سرش را بلند کرد و دید هیچکس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.»
#احمد گفت: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.»
بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب میکنند، فرماندهمان هستند.»
احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمیآورم...!»
ما با حاجی اینجوری زندگی کردیم.
● برگرفته از فرمایشات سردار حاج #رضا_غزلی ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#تا_احمد_نباشه_هیچی_درست_نمیشه 😟
☆
♡
🔵 وقتی ما در پادگان مریوان بودیم، بنیصدر سفارش کرده بود که به ما مهمات ندهند! آن زمان فرمانده کل قوا بود و دستور داد که به بچههای پاسدار مهمات ندهند. اصلاً بچههای پاسدار را قبول نداشت. یادم هست یکدفعه به پادگان رفتیم و با سرهنگ نخعی درگیر شدیم. آقای #صیاد_شیرازی سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که بین ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند. آن موقع صادق نوبخت شهید شده بود و به بچهها گفته بودم کارها را به من بگویید. جمالی که رسید، گفت: «چه شده؟»
گفتم: «ما مهمات میخواهیم. به ما نمیدهد و دریوری هم میگوید.»
گفت: «تو این آکله [یعنی #حاج_احمد ] را ببر، هرچه میخواهید خودم به شما میدهم.»
البته دعوای زرگری بود و یک درگیری جدی نبود. رفتم درِ گوش #حاجاحمد گفتم: «مهمات درست شد.»
گفت: «درست شد؟ پس برویم.»
بعد رو به سرهنگ نخعی گفت: «حواست باشد که دیگر پررو نشوی و از این حرفها نزنی. ما برای حق آمدهایم که بجنگیم.»
ولی کار به جایی رسید که ارتشیها هم فرماندهی احمد را پذیرفتند. صلابت احمد این فرصت را به آنها داد که درکش کرده و او را قبول کنند. بارها اتفاق افتاده بود که جمالی در جلسهای گفت: «احمد را نه میشود دور انداخت و نه میشود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که میآید، زندگی میآید.»
سرهنگ جمالی الآن در آمریکاست. تحصیلکردهی آنجا بود. من با گوشهای خودم این را شنیدم. پشت سرش به او «آکله» میگفت. میخندید و میگفت: «این آکله را از این محل ببر، من هرچه بخواهی به تو میدهم.»
#احمد را دوست داشت. میگفت: «بدون او منطقه روی آرامش نمیبیند. اگر او نباشد، انگار هیچکس نیست.»
☆
♡
- به روایت سردار حاجرضا غزلی؛ از نیروهای اطلاعات-عملیات سپاه مریوان، برگرفته کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ کتاب.
✔
🌸
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#بیا_باهم_گریه_کنیم 💟
☆
♡
«...مردم در پادگان جمع بودند که جنازهی صادق را آوردند. من داشتم با جنازه نجوا میکردم. داشتم بر جنازهی صادق گریه میکردم که یکدفعه دیدم دستی بر شانهام نشست و گفت: برادر، بلند شو.
دیدم #احمد است. پیش از آن دیده بودم که با شدت و تندی برخورد میکند. اما او بچهی جنوب شهر بود و من هم بچهی جنوب شهر بودم. خواستم کم نیاورم. بین گریه با حاضرجوابی گفتم: ببخشید، نمیدانستم برای گریهکردن هم باید اجازه گرفت.
بعد دوباره شروع به گریه کردم. او با آن هیکل درشت، دست من را گرفت و گفت: برادر بلند شو! به تو میگویم بلند شو!
با ناراحتی دستم را کنار کشیدم و گفتم: گریه هم که میخواهیم بکنیم...
میان حرفم گفت: نه، بیا کارت دارم.
اینکه گفت بیا کارت دارم، لحن مهربانتری داشت. من هم بلند شدم. ادب حکم میکرد که به بزرگتر چشم بگویم. او فرمانده سپاه بود و من نیروی اطلاعاتی بودم. کمی ادعای استقلال میکردیم. ولی تا گفت کارت دارم، گفتم چشم.
داخل پادگان رفتیم. اتاقی داشتیم که در واقع دفتر ما بود. حسین رسولیان آنجا بود. #حاج_احمد گفت: حسین، یک اتاق به ما بده.
ما داخل اتاق رفتیم. تنها که شدیم، به من گفت: تو فکر کردی دل تو دل است و دل من معدن گِل! فکر میکنی من دل ندارم؟ دیشب که میخواست برود، این خودکار را به من داد. بهش گفتم نرو. گفت بگذار بروم.
با همان هیکل درشت بوکسوری ایستاده بود. من گریه میکردم. یکدفعه خودش هم شکست و شروع به گریه کرد.
گفت: من میگویم جلوی مردم گریه نکن. اشک تو را نامحرم نباید ببیند. میخواهی گریه کنی، بیا اینجا باهم گریه کنیم. فقط تو رفیقت را از دست ندادی، من هم عزیزم را از دست دادهام.
همدیگر را بغل کردیم و کمی گریه کردیم. بعد بچهها آمدند و ما را آرام کردند. اولین برخورد جدی من با #احمد از آنجا شروع شد...»
▪︎
▪︎
📚 برگرفته از خاطرات سردار حاج #رضا_غزلی : از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳ کتاب.
°
°
°
#حاج_احمد_متوسلیان ⚘
#احمد_متوسلیان 💟
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان 🚩
♡
☆
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#فرماندهای_که_هیچگاه_شکست_نخورد 🚩
✌
😍
«...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجیها میرفت، آنجا دست بسیجی را میگرفت و محاسنش را میبوسید. رفتارهای فردی #حاجاحمد و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او میشدند. همه عاشق او بودند. #حاج_احمد قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش میکرد. اگر در پشتیبانی میدید که مشکلی وجود دارد، خودش کولهپشتی برمیداشت و مهمات و غذا را به سنگر میرساند. نیرو میدید که حاجاحمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش میرساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقشآفرینی میکرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد میزد، صادقانه بود. آن فرد هم میفهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاجاحمد میدانست. عملیاتی نبود که حاجاحمد طراحی کند و با شکست روبهرو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمیگذاشت، همه را با یک چشم میدید. اگر تعللی در کار میدید، همان برخوردی که با یک ارتشی میکرد، با سپاهی هم میکرد. تعلل در وظیفه را قبول نمیکرد. به همین خاطر، بعضیها فکر میکنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت میکردند و از او ترس و وحشت داشتند...»
☆
♡
- به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵.
♡
☆
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#روحیات_حاج_احمد : قسمت اول 💟
✔
🌸
«...کمی هم دربارهی روحیات #حاج_احمد بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که #حاجاحمد همیشه در آنجا سرپا میایستاد و کارها را انجام میداد. همه هم به آنجا رفتوآمد میکردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، انشاءالله خدا سلامتش بدارد!
#آقای_متوسلیان روح بزرگی داشت. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با ارادهی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیقتر از دیگران بود. خستگیناپذیریِ این سردار بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمیداد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. ارادهی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیتهایش را پیش میبُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی اینطور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان میماند، شیفتهی این مرد میشد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمانهای دولتی اگر تعلل میکردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد میکرد که چرا وظیفهاش را درست انجام نمیدهد. در زمینهی وظیفهشناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفهی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...»
🌸
✔
- به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊 ، صفحه ۱۲۴
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
@
☆
✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید.
@entesharate27besat
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#تیر_خوردن_حاج_احمد_متوسلیان 🕊
☆
♡
«...یک خاطره هم از عملیات تته بگویم. من با آقای یاحی برای کمک به آقای متوسلیان به مریوان رفتیم. ایشان در مریوان نبود. به دزلی و منطقهی تته رفته بود. ما هم با ماشین به آن سمت رفتیم. نرسیده به دزلی، همدیگر را توی راه دیدیم. شروع به روبوسی و احوالپرسی کردیم. زمانی که داشتیم برمیگشتیم، شب بود و یکی از پایگاههای ارتش به ما ایست داد. آقای متوسلیان سریع از ماشینش پیاده شد. ناراحت شد که چرا جلوی ما را گرفتهاند. آنها گفتند: کسی به ما خبر نداده که ماشین سپاه میخواهد به سمت مریوان برگردد. بچههای ارتش به خاطر حضور ضدانقلاب موافق نبودند که شبها در این مسیرها تردد بشود. آقای متوسلیان که میخواست سوار ماشین بشود، اسلحهی کلاشش دستش بود. نمیدانم چه شد که ناخودآگاه دستش روی ماشه رفت و تیری به پایش خورد و مجروح شد. تیر به ماهیچهی پشت ساق پایش خورده بود. از یک طرف رفت و از طرف دیگر درآمد؛ یعنی سوراخ شده بود. ما پیاده شدیم و گفتیم: #حاج_احمد ، چه شد؟»
گفت: هیچی نشده است، برویم.
من دیدم خون از پایش فوران میزند! گفتم: پایت خونریزی دارد!
گفت: چیزی نیست.
گفتم: اجازه بده بالای رانت را ببندم تا سریع به بیمارستان برویم.
گفت: نه، من خودم پشت ماشین مینشینم.
گفتم: خونریزی داری، نمیتوانی! در راه بیهوش میشوی.
به هر جهت سریع بالای رانش را بستیم و من پشت ماشین نشستم. ماشین، وانت بود و دو نفر بیشتر جا نداشت. گفتم: میخواهی در عقب ماشین بخوابی؟
گفت: نه، جلو مینشینم.
خلاصه آنکه در ماشین نشست و سریع او را به بیمارستان مریوان رساندیم و در آنجا زخمش را پانسمان کرد. هرکس دیگری بود، روی زمین میافتاد و آهوناله و دادوبیداد میکرد؛ اما این بندهی خدا اینقدر در مقابل سختیها و حوادث مقاوم بود که با تمام توان و اراده سعی میکرد هیچ ضعفی از خودش نشان ندهد. بعد از اینکه در بیمارستان پانسمان کرد، گفتیم: حالا برو استراحتی کن.
گفت: نه، من همینجا میمانم.
با همان حالت در مریوان ماند و بعد از ۲۴ ساعت که پانسمان و درمان اولیه کرده بود، دوباره در محورها به دنبال فعالیتهای خودش راه افتاد.
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۲۳ و ۱۲۴ کتاب #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
•°•
°•°
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
sapp.ir/yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
📝
📚
«...برادر بزرگوارمان #شهید_محمد_بروجردی یک آشنایی قبلی با برادر اسیر یا شهیدمان #حاج_احمد_متوسلیان در همین پادگان ولی عصر عج داشت. آن موقع، بنا به شرایطی که در انقلاب پیش میآمد و نیازی که برای کنترل ناآرامیهای غرب کشور بود، نیروها در پادگان ولیعصر عج تجهیز و اعزام میشدند. #حاج_احمد هم یکی از این نیروها بود که خدمت سربازیاش را انجام داده، بعد از خدمت سربازی توسط ساواک دستگیر شده و به زندان رفته بود. خود این شرایط برای آقای متوسلیان و دوستانی که از قبل ایشان را میشناختند، یک ویژگی خاصی را احراز میکرد. از طرفی همواره با لباس نظامی بود. حتی میدیدم که در جلسات به خودش فانسقه و سینهخشاب بسته است. اسلحهاش هم روی دوشش بود و چکمه و پوتینش را محکم میبست. هیچوقت #حاج_احمد را نمیدیدیم که کفش عادی داشته باشد یا اینکه بند چکمههایش بسته نباشد. این قبراقی و آمادگی جسمی و نظامی در شکل ظاهریاش و همچنین و ارتباط روحی و تعاملی که با بچهها داشت، باعث میشد دوستان زیادی دورش جمع شوند. من این را به طور قاطع میگویم که هم در پادگان ولیعصر عج و هم در کردستان هرکسی که برای اولین بار ایشان را میدید، از جمله آقای محمد بروجردی، شیفتهاش میشد. ویژگیهایی که آقای متوسلیان داشت، سبب میشد در پادگان ولیعصر عج به عنوان یک محور قرار بگیرد...»
•°•
°•°
- به روایت سردار پاسدار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور، برگرفته از کتاب عزیز و دلربای #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۹۷ و ۹۸
☆
♡
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
«...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه میرفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانهی سراب جدا میشد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچهها که حال و حوصلهای داشتند، در این آب نارنجک میانداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده میرفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم.
گفت: خوابت گرفته؟
گفتم: نه، همینطوری آبی به سر و صورتم بزنم.
داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یکدفعه #حاج_احمد با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم اینطور بود که اصلاً با من حرف نمیزد. من با ماشین راه افتادم و مدام میگفتم: برادر احمد، بیا بالا.
امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمیزد. نه میگفت میآیم و نه میگفت نمیآیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش میرفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا اینطور شد؟ چرا یکدفعه عصبانی شدی؟
گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً میدانی این چه بود که انداختی؟
گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم.
گفت: #بیت_المال را میاندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟
آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر میخواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده میآیم.
چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...»
☆
♡
- برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
》
《
》
#کتاب_خوب 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 🎁
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
«...بعد از گذشت یک ماه از حضورمان در بانه، از #حاج_احمد خواستم حمام برویم. یک حمام عمومی داخل شهر بانه بود. حاجاحمد بالای سقف و جلوی در حمام نیروی تأمین گذاشت تا وقتی داخل حمام هستیم، کسی به ما حمله نکند. پاسدارها به ترتیب نگهبانی میدادند که بقیه بروند استحمام کنند و برگردند. حمام عمومی بود و سرویس نمره نداشت. همه استحمام کردند و من و حاجاحمد ماندیم. باهم رفتیم که لباسمان را دربیاوریم و خودمان را بشوییم که دیدم ایشان لباس زیرش را درنمیآورد. گفتم: شما خودت گفتی بیست دقیقهای حمام کنیم تا ضدانقلاب خبردار نشود و حمله نکند.
گفت: خب داریم همین کار را میکنیم دیگر.
من گفتم: پس چرا زیرپیراهنت را درنمیآوری؟ چرا صابون به تنت نمیزنی؟
من مقدار زیادی آب به زیرپیراهنشان پاشیدم. با عصبانیت گفت: نکن!
به زور و شوخیشوخی خواستم زیرپیراهنش را دربیاورم. وقتی دید چارهای ندارد، خودش زیرپیراهنش را درآورد. پشت بدنش پر از جای سوختهی اتو و سیگار بود. با تحکم گفت: با کسی در این باره صحبت نمیکنیها!
گفتم: برای چه؟ چه شده؟
گفت: هیچی، همینطوری گفتم. با کسی صحبت نمیکنی!
بعدها که مقداری بیشتر با همدیگر صحبت کردیم، تعریف کرد که پیش از پیروزی انقلاب، گویا ساواک ایشان را میگیرد و شکنجه میکند. ایشان اینقدر بزرگوار بود که هیچوقت نمیخواست این قضیه را کسی متوجه شود...»
- برگرفته از صفحهٔ ۸۵ کتاب به روایت حمیدرضا فرزاد از همرزمان #حاج_احمد_متوسلیان در مریوان و بعدها #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🐍 #گفتگو_با_مار 😅
☆
♡
💠 #احمد فهمیده بود ضدانقلاب از داخل کانالهای فاضلاب شرقی و جنوبی وارد میشوند و جهت ایجاد رعب و وحشت از داخل دریچهها به سمت ساختمان سپاه تیراندازی میکنند. یک روز مرا صدا کرد و گفت که چیزی میخواهم به تو بگویم که به هیچکسی نباید بگی. او ماجرا را توضيح داد و به من دستور داد که شبانه باید بروم و داخل دو کانال را تلهگذاری کنم. همسرم را هم برخلاف میل احمد، با خود بردم.
خلاصه رفتیم. کانال شرقی مشکلی نداشت. صد متر داخل کانال رفتیم. خلاصه یک خمپاره داخل کانال تعبیه کردیم و بیرون آمدیم. از دریچه وارد کانال جنوبی شدیم. وقتی میخواستم در کانال را باز کنم، دیدم یک #مار چنبر زده و زیر این دریچه خوابیده است. عیال ما این صحنه را دید و ترسید! من هم زهره ترک شده بودم!! سنگ و چوب و سرنیزهای هم در دستمان نبود و نمیشد کاری کرد. کمی به مار نگاه کردم و کمی هم مار به من نگاه کرد.🐍😅
•°•
من به ارتباطات ماوراءالطبیعهی انسانها با حیوانات اعتقاد دارم. خلاصه دیدم که آن مار، سفت و سخت سر جایش ایستاده است. نگاهش کردم و گفتم:
«الهی دورت بگردم! من که کاری به تو ندارم. یک بیپدرومادر ضدانقلاب از داخل این کانال میآید و بچههای ما را میزند و شهید میکند. یک #احمد دیوانه هم که فرمانده ماست، به من و زنم به زور گفته که بیاییم و اینجا را تلهگذاری کنیم. من به خدا تو را در اینجا ندیدم. حالا هم میخواهم بروم و کاری به تو ندارم. ببین زنم ترسیده و دارد میلرزد. تو برو، ما هم بیرون میرویم. اگر این ضدانقلاب بفهمد، زحمت کار ما از بین میرود.»😂
°•°
خدا شاهد است، من اینها را که گفتم، به یک دقیقه هم نکشید که راهش را گرفت و رفت. بعد ما هم بیرون آمدیم، عیالم گفت:«چطوری شد؟»
گفتم:«من نمیدانم. حتماً فهمید چه میگویم.»
رفتیم و به احمد گفتیم که این کار انجام شد. من قصهی این مار را که تعریف کردم، مدام پشت دستش میزد و میگفت: «سبحانالله، سبحانالله. خودت گفتی؟»
- آره
بعد راه افتاد و رفت؟😜😂
- آره.
- سبحانالله. پس حالا حواست به هر دو کانال باشد و ببین چه خبر میشود.
شب، ساعت یکونیم یا دو بود که صدای گرومپ انفجار آمد و یکی از خمپارهها عمل کرد. فردا صبح رفتم و دیدم که در کانال شرقی، خمپاره منفجر شده است. بعد از آن هم دیگر به سمت شهر تیراندازی نشد.
☆
•°•
- برگرفته از خاطرات سردار مجتبی عسگری در کتاب خواندنی و جذاب #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۸۸ و ۱۸۹ با تلخیص.
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
@yousof_e_moghavemat