eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖💔 🍃 نویسنده: 📚 و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده.. دقیقا همین نزدیکی... حسام بود و من... من بودم و اون... دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم.. گفتم "ادامه نده" الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن.. رو به روم نشسته بود.. من سرم پایین بود و اون بدتر.. من عرق میرختم و اون بدتر... هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام... سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه.. همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه... خندیدم.. از چشم حسام دور نموند.. +سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم.. اگه صحبتی هست شما بفرمایید چیزی نگفتم.. دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد... +اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده.. پرروییه که الان اینجام.. ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون... و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود.. من خندیدم و اون هم.. و ادامه داد.. +امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو.. و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد.. فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه... البته بازهم سبحان کار درستی نکرده... اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا... +آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟! تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد.. تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی" +نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین.. یعنی چیزه... علی میگه.... اسم علی که اومد خندید.. نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀💔 🍃 نویسنده: 📚 با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند... +چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا.. خندیدم -نگران نیستم..کنجکاوم بدونم.. +سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین.. با لبخند ادامه داد... +یکیش هم این.. بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن.. مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی... وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی... منم خودم رو تنبیه کردم.. بایدم تنبیه میکردم... نمیدونم درست باشه یا نه... اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم.. از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم... و به این فکر میکردم.. حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم... اشکم ریخت.. ساده و راحت... نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا.. با دستام صورتم رو پاک کردم... همونموقع سبحان و علی رسیدن... -بحححح اینارووو حسام بلند شد.... من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد.. +گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و .... -سبحااان چه خبرته خب... علی اومد نزدیکم.. اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا... -هیچی داداشیم.. لب زد.. +حسام.. نذاشتم ادامه بده... آروم گفتم.. "بهترینه" علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت +بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم.. سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم.. لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو.. لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم.. "خوبم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖💔 🍃 نویسنده: 📚 بلند شدم صورتمو شستم.. لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود... برگشتم.. رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد.. برداشتمش.. همه لبخند میزدن توی عکس.. حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم.. با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد... اما به لطف یه عشق.... دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق.. حیف بود براش.. به لطف یه غمگین تر از بقیه بودم.. قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون.. دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش... با ذوق پارش کردم.. -از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم... همشو ریختم تو سطل آشغال... قرآن رو برداشتم.. گذاشتم روی قلبم.. چشامو بستم.. -میشه حالم خوب بمونه؟! چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش... چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون.. پروانه اومد استقبالم.. دستمو گرفت و کنار خودش نشستم.. +آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن... سبحان زیر لب و آروم گفت.. -خوده آقا محسن در خواست داشتن که... علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت.. حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت.. +خواهش میکنم نظر بنده هم همینه.. حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد.. علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام.. +بابا.. نگاه بابا روی من بود.. اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم.. دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم.. با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم.. گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت.. با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛ -اجازه هست.. و بعد هم رو به مادرش.. لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام... این بار حسام بلند تر گفت "بسم الله الرحمن الرحیم" و چندتا عبارت عربیه دیگه.. و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود.. هرچند که حسام عبارت ‌"قبلت" رو از من خواست... و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌💔 🍃 نویسنده: 📚 دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو.. جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین.. وسط صحن انقلاب حرم امام رضا... اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو.. رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت.. تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم.. چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم.. حسام متوجه میشه و پشت سر میاد.. درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم.. وقتی تسبیح رو دادم دستش... دستم رو گرفت.. -نوبت منه.. خندیدم.. و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود.. +نوبت تو.. خندید.. از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو.. دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل.. +منو چادری میخواستی؟! -تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام.. مگه میشد بهش بگی نه.. مگه میشد ناراحت شی .. مگه میشد روش رو زمین بندازی... انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم.. دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد... \°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ /°💛°/با شمــا \°✋°\یعنے ڪھ بنده /°📖°/اجــر دعاهاے \°🌸°\قنوتـــم /°😍°/را گــرفتــھ م هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم.. شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💕💌💕💌💕💌💕💌💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام وقتتون به خیر این قصه هم امیدوارم مورد پسندتون قرار گرفته باشه یا علی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 ✍ داستان کسی که می خواست مادرش را بکشد ولی دستش شل شد ❤️ 📝 آورده اند که مردی عاق و نافرمان، همسری ستمگر داشت که خیری در او نبود. مادرش او را نصیحت می کرد ولی به خاطر تأثیر همسرش به سخنان مادرش گوش نمی کرد. 🔹او زنی ظالم و غریبه بود، از شهری دیگر پس از این که اختلاف میان او و مادرش بالا گرفت، خواست او را بکشد و بنا به نصیحت همسرش از شرش خلاص شود. او به مادرش گفت:با من به گردش می آیی؟ 🔹مادر گمان کرد که پسرش می خواهد به او نیکی کند، لذا با شادمانی گفت: بله پسرم، باتو می آیم، خدا از تو راضی باشد و تو را در کار خیر توفیق دهد. 🔹هر دو سوار ماشین شدند و به صحرا رفتند، درحالی که او در دل قصد آسیب رساندن با او داشت. اما مادر از شدت خوش حالی می گریست، چون پسرش به او خوبی کرده بود و او را به گردش می برد. 🔹ماشین در جاده اصلی حرکت می کرد، بعد از طی مسافتی پسر از جاده خارج شد و در صحرا پیش رفت تا اینکه به تپه های ماسه ای که محل زندگی حیوانات وحشی بود، رسیدند. او ماشین را نگه داشت و به مادر گفت: پیاده شو. 🔹مادر مهربان گفت: آیا به خانه ی فلانی که ما را دعوت کرده بود رسیدیم؟ 🗣 گفت: هیچ کس ما را دعوت نکرده است، ولی من میخواهم تو را بکشم، چون تو زندگی من و همسرم را تیره و تار کرده ای. 😭 مادر با گریه گفت: خوب مرا به یک خانه ی مجزا ببر. 🗣 پسر گفت: مردم از این کارم ایراد می گیرند، اما اگر تو را بکشم هیچ کس از این موضوع باخبر نمی شود. 🗣 مادر گفت: خدا که از کارت باخبر است و از تو و همسرت انتقام خواهد گرفت. 🔹او با تمسخر گفت: پس خدا تو را از دست من نجات دهد. 🔹مادر با صدای بلند گفت: حالا که تو مصمم هستی، بدان که من از مرگ نمی ترسم، چون خداوند متعال می فرماید: 🔆 فاِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لَا یستَاَخِرونَ ساعَةً ولَا یسْتَقْدِمونَ [اعراف/۳۴] 📖 (چون اجلشان فرا رسد، نه [می توانند] ساعتی آن را پس اندازند و نه پیش.) 🔹وقتی می خواست او را بکشد مادر گفت: بگذار دو رکعت نماز بخوانم، وقتی به تشهد رسیدم اگر خواستی مرا بکش، چون نمیخواهم تو را ببینم. همین طور هم شد. او رو به قبله ایستاد و با صدایی آکنده از اعتماد به خدا تکبیر گفت و با خشوع کامل شروع کرد به خواندن نماز. 🔹پسر با سکوتی هولناک منتظر بود، ولی خداوند داننده ی پنهان هاست، از رازها باخبر است و یاری گر مظلوم، اگر چیزی بخواهد فقط می گوید: شو در دم می شود. 🔹به محض اینکه مادر به تشهد رسید، چشمان پسر قرمز شد و پلک هایش لرزید و به چپ و راست نگاه کرد، هیچکس نبود. 🔹او سنگی را که در دست داشت از پشت سر مادرش بالا برد و خواست آن را بر سر مادرش بزند و او را به دو نیم تقسیم کند که ناگهان مادر صدای فریاد بلندی از پسرش شنید. 🔹با وحشت برگشت تا ببیند چه شده است. او پسرش را دید که پاهایش در زمین فرو رفته است و دستی که سنگ را با آن برداشته بود، شل شده است و نمی تواند آن را حرکت دهد. 😭🗣 مادر گریه کنان فریاد زد: پسرم، عزیزم، خدایا من فرزند دیگری غیر او ندارم، چه بر سرت آمد؟سپس با مهربانی و با دستان ضعیف و ناتوانش خاک را کنار می زد و می گفت: 🔹 ای کاش من می مردم و به تو آسیبی نمی رسید پسرم! 🔹خداوند جل جلاله از این پسر عاق و نافرمان انتقام گرفت. 📚چه داستانی که عجب پند و عبرتی در بر داشت. 👇 💫 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
" ﷽ داستان_آموزنده ⭕️ لاف عشق (بسیار زیبا) 🔹 در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند. 🔸 او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا. 🔺 به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف... 📚 میر مهر، صفحه ٣١١ *آقا میدانم دلیل نیامدنت منم*😔 داستانهای_مهدوی ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_شصت_و_یک : ✍تو
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ مادر 💐برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... 💐با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... 💐اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... 💐اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... . به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... . 💐اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... . گریه ام گرفته بود ... 💐هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ... همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... . 💐اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟ 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍پسر قشنگ 💐دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ... 💐بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ... 💐دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... . - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ... 💐نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... نفسم بند اومد ... . 💐حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... . چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🔵 ✍پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه. ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸   ✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨ ✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان.  و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.  آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران 🍂🌸🍂🌸🍂 ✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد. ⏪ ... 👇 🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
شب قشنگترین اتفاقے هست! که تکرارمیشود تا آسمان زیبایش را به رخ زمین بکشد ✨خدايا✨ ستاره هاےآسمانت را  سقف خانه عزیزانم كن 💫 تازندگيشان مانند ستاره بدرخشد ❤️"شبتون خوش"❤️ 🌜🌟🌟🌛 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید.و این برای شروع خوب بود مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادرحالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق،کم حرف، بی منطق اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج  و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد.. 💞🌸💞🌸💞 ✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان اما اختلاف؟ پس مسلمانها دو دسته اند ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟نه اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم بدون ریش با موهای طلایی و کوتاهش پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود. از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم اما دریغ پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزدو چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود یک وحشیِ بی زنجیر.. و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بود چه تضاد عجیبی روزی نوازش روزی کتک! یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند. دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعورفقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم) و من بی حال اما مات مانده نه، حتما اشتباه شده این مرد اصلا برادر من نیست.نه صدا.نه ظااهراین مرد که بود؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی.حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچیدو جایی،شبیه آخر دنیامدتی گذشت. 💞🌸💞🌸💞 ✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه خبری نبود و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند! تعدادی تازه مسلمان تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی... مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!! عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم بیصدا،بی حرف بدون کلامی،حتی برای همدردی... عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدیه ناقابل از طرف من واسه اعضای گروه بخاطر فعال بودنشون به مناسبت شب یلدا 🍉 کارت هدیه 5،000،000ريال ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ کافی است بوسیله چاقو یا میخ پوشش روی رمز را پاک کنی. التماس دعا!!!!!✋😊☺️😁😂😂 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅ جالب کریم پینه دوز 🏠 خانه خریدن امام زمان (عج) برای مستاجر تهرانی؛ 📌 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند. مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها. ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم . پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به اللهم عجل لولیک الفرج 💔 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستانی بسیار زیبا مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! !! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است . فورواد یادتون نره 🙏 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 فواید آیة الکرسی 🌷 👌عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم كه قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی كردند. آنگاه مرا به بهشت بردند و كاخ‌های زیادی به من نشان دادند. به من گفتند: درهای این كاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت. بعد گفتند: خانه‌هایش را بشمار. دیدم ۱۷۵ خانه بود. به من گفتند این خانه‌ها مال توست. آن قدر خوشحال شدم كه از خواب پریدم و خدا را شكر گفتم. صبح كه شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف كردم. او گفت: معلوم است كه تو آیه الكرسی زیاد می‌خوانی. گفتم: بله؛ همین طور است. ولی تو از كجا فهمیدی. گفت برای اینكه این آیه ۵۰ كلمه و ۱۷۵ حرف دارد. من از زیركی حافظه او تعجب كردم. آنگاه به من گفت: هر كه آیه الكرسی را بسیار بخواند سختی‌های مرگ بر او آسان می‌شود. ✅۱- آیه الكرسی نوری از آسمان است. ✅۲- آیه الكرسی آیتی از گنج عرش است. ✅۳- آیه الكرسی باعث ایمنی در سفر است. ✅۴- آیه الكرسی اعلاترین نقطه قرآن است. ✅۵- ذكر رسول مكرم اسلام در بستر؛ خواندن آیه الكرسی بود. ✅۶- با خواندن آیه الكرسی انسان دچار هیچ‌گونه آفتی نخواهد داشت. ✅۷- برای رفع فقر آیه الكرسی مؤثر است و كمك الهی از غیب می‌رسد. ✅۸- همه چیز در آیه الكرسی است یعنی كرسی گنجایش آسمان‌ها و زمین را دارد. ✅۹- در تنهایی آیه الكرسی بخوانی باعث رفع ترس می‌شود و از سوی خدا كمك می‌رسد. ✅۱۰- آیه الكرسی رادر نمازها؛ روزها؛ شبهای ایام هفته؛ سفرها و در نماز شب و دفن میت بخوانید. ✅۱۱- هنگام خواب نیز آیه الكرسی بخوانید زیرا باعث می‌شود خداوند فرشته‌ای نگهبان و محافظت بگمارد تا صبح سلامت بمانی. ✅۱۲- هر گاه از درد چشم شكایت داشتی آیه الكرسی بخوانید و آن درد را اظهار نكنید آن درد برطرف می‌شود و از آن عافیت می‌طلبید. ✅۱۳- پیامبر اسلام (ص): در خانه‌ای كه آیه الكرسی خوانده شود ابلیس از آن خانه دور می‌شود و سحر و جادو در آن خانه وارد نمی‌شود. ✅۱۴- آیه الكرسی پایه و عرش الهی است و هدف از خواندن آن این است كه مردم در عبادت جز خداوند كسی را نپرستند و به ذلت فرو نروند و روح یكتاپرستی ایجاد كنند و از بندگی ناروا آزاد شوند و آیه الكرسی عقلها را بیدار و اله حقیقی را معرفی و خدای دانا و توانا را به مردم می‌شناساند. ✅۱۵- وقت غروب 41 بار آیه الكرسی را بخوانی حاجت‌روا می‌شوی 0 ( 41 بار تا علی العظیم بخوان یعنی یك آیه ) مجرب است و برای رفع هم و غم؛ شفای مریض؛ درمان درد؛ رحمت خداوند و زیاد شدن نور چشم آیه‌الكرسی را مدام بخوانید. ✅۱۶- اگر مؤمن آیه الكرسی را بخواند و ثوابش را برای اهل قبول قرار دهد خداوند ملكی را بر او مقرر می‌كند كه برایش تسبیح كند. ✅۱۷- آیه الكرسی در مزرعه و مغازه پنهان كردن باعث بركت مزرعه و رونق گرفتن كسب است. ✅۱۸- از پیامبر نقل نموده‌اند كه: این آیه عظیم‌تر از هر چیزی است كه حق تعالی آفریده است. ✅۱۹- چند چیز حافظه را زیاد می‌كند یكی از آن خواندن آیه الكرسی است. ✅۲۰- هر شب آیه الكرسی را بخوانی تا صبح در امان خدا هستی. ✅۲۱- هر صبح آیه الكرسی را بخوانی تا شب در امان خدا هستی. ✅۲۲- آسان شدن مرگ بوسیله آیه الكرسی است. ✅۲۳- آیه الكرسی عظیم‌ترین آیه در قرآن است. ✅۲۴- برای حفظ مال و جان آیه الكرسی بخوان. ✅۲۵- آیه الكرسی ویرانگر اساس شرك است. ✅۲۶- آیه الكرسی سید سوره بقره است. ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻻَ ﺇِﻟَٰﻪَ ﺇِﻻَّ ﻫُﻮَ ﺍﻟْﺤَﻲُّ ﺍﻟْﻘَﻴُّﻮﻡُ ۚ...... ✅ اینو تا جایی که می‌تونی نشر کن تا ثواب جاری برای خود و دیگران داشته باشی بدان که این هر چقدر در بین مردم بچرخد بیشتر برای تو ثواب نوشته می‌شود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهارم ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میما
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشدنه از دانیال،نه از هانیه و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت فقط فنجانی چای بود با خدا دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ایی؟دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه 🍂🌼🍂🌼🍂 ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گرآن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی.بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...! از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟ سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:سارا.. سارا.. خوبی؟و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد بازویم را گرفت و بلندم کرداین حرفها این سخنرانی برام آشنا بودو... ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران،در خیابانی تنها چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!! و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با 🍂🌼🍂🌼🍂 ✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟ بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم! از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود... بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!! مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست... کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید... 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش از خواهر و برادرهایش.از پدر و مادر مهربان ومعمولیش از درس و دانشگاهش از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.همه و همه قبل از مبارزه... رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت ،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید.... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟ وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا حالت خوبه؟آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق.. عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال.با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی 🌿🌺🌿🌺🌿 ✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود. ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموش از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی و با مکثی کوتاه: سارا خوبی؟ و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم :همه چی درست میشه و ای کاش راست میگفت عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشداو خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است. پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر. چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی  وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن... ⏪ ... 👇 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت25 رمان یاسمین بفرمائيد ؟ - منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟- ! بله خودم هستم ، بفرمائيد - .يه بسته
رمان یاسمین نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم- هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟ گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . . وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت . ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم- . خجالت كشيدم در بزنم . هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم . بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت . هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد . دستتون درد نكنه ، همين عاليه- : كمي مكث كرد و گفت . مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره- . شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم- خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت -هدايت . بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه : برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم . دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصالً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا - ! هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي . برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين . بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به ! ويلن گفت : طلسم شكست ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم ! بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند . مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان . همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده : سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم . دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طال گرفت- : يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت . سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم - حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟ اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟ من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم - . چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم . خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم - : هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حاال حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ - استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه . شمردشون 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي !اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري . چيزي رو ندونه زجر نمي كشه خالصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه . داشتم چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك ! مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حاالم اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟ گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت . كه عقل جن هم نمي رسه . بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن . گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . گندكار در نياد و سوالخ لو نره . بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حاال آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حاال برام تازگي داشت ! . همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم : به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟- ! حق داري . اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم االن مي خورم- . هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي . نه، نه ، اصالً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد - هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟ ! اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم- . هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد . هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طال بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . االن بر مي گردم بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود . كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم . چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه . عالي باشه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني –هدايت .رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم : استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . - . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت . آروم الي يه چشمم رو باز كردم ! بالفاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم . كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم . اصالً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا !رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب .دست و پا مي زنن باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم ! خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه . داشتن يه صابون بود . وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي . كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟ اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره باال سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد . نتونستم يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟ بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و . اين درختها ويلن مي زنم فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد . ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟ گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟ . گفتم خيلي . بازم بزن بعداً اسمت چيه ؟- اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟ گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و - : پرسيد . پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟ مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو ! گلوم نشست 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان کوتاه اسماعیل‌طلا کیست؟ 🌹 👈چرا سقاخانه حرم امام رضا به نام او مشهور است؟ از میان سقاخانه‌هایی که وجود دارد، سقاخانه «اسماعیل طلا»ی صحن کهنه حرم رضوی یکی از معروف‌ترین و قدیمی‌ترین آن‌هاست. سنگ بنای این سقاخانه را نادرشاه افشار گذاشت و یکی از فرماندهان فتحعلی‌شاه، بهای روکش طلای آن را مهیا کرد. اسماعیل طلا کیست؟ ماجرا از این قرار بود که در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. «اسماعيل‌خان» كه جزء ملتزمين بود استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود چرا که احتمال سوء قصد را نمی توان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود. چنين كردند و اسماعيل خان معروف به «زر ريز خان» شد. او آن طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به «سقاخانه اسماعیل طلا» میشناسند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿🍃 🍃 . 💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖 ⃣ نویسنده: 😎 . . اتوبوس شماره ی 2 حرکت کردا..🗣 خواهرای اتوبوس شماره ی 2 جا نمونید.. بچها سریع تر سوار شید..🗣 . . بلندگو دستم بود و داشتم تند تند این جملات رو تکرار میکردم..😑 زیر نور آفتاب و هوای گرمِ خوزستان..😣 چفیه ی خاکی رنگم روی سرم بود و روی اون کلاه لبه دار گذاشته بودم شاید نور خورشید کمتر اذیتم کنه..😎 +پس این خانوما کجا موندن؟!😕 . . خواهرایِ اتوبوس شماره 2 ، بچها کجا موندین؟؟🗣 . . بودم.. از طرف کمیته ی مرکزی اومده بودم ..❤ . خادمی شده بود شغلم، عشقم، خادمی شده بود زندگیم..😍 . دوست داشتم، نوکر شهدا بودن رو دوست داشتم، آرم روی لباس خاکی رنگم شده بود دنیام..💎 . . اون روز رفیقم (رضا) که خادم اتوبوس شماره ی 2، همین اتوبوسی که بچهاش نیم ساعته منو کاشتن تو ضل افتاب و معلوم نیست کجا موندن،ازم خاسته بود چند دقیقه ای رو توی مسیر برای صحبت کنم..😶 . . کم کم همه سوار شدن..😒 رضا از پشت پنجره ی اتوبوس صدا زد؛ +امیر دوباره اعلام کن یه پنج شیش نفر دیگه موندن برسن، حرکت میکنیم ایشالا! بدو دمت گرم😅 (بعد هم با یه لبخند پهن نشست سرجاش) میدونست وظیفه شو سپرده به من بود که من میخورم😑 . . +خواهرا هرکی از اتوبوس شماره2 جاموند ان شاءالله خودشو برسونه شهید مسعودیان، ما رفتیم یاعلی😎👌 . 📸 . بعله؛ مثل اینکه شده بودم سوژه و بغل گوشم ازم عکس گرفتن.. برگشتم نگاهشون کردم.. . . .. 😉 😎 🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧 . ::: @ ♥🌿 --------------------------------- 🍃 📿🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 2⃣ نویسنده: 😎 . . برگشتم نگاهشون کردم.. خودش بود.. از روز اول که دیدمش فهمیدم از کدوم دسته ست.. شاید درست نباشه بگم؛ ولی خب یه سریا هم نمیان برای گرفتن معنویات، میان به قول خودشون یه زده باشن😑 😍 . . ریز خندید و گفت؛ حاجی😉 . سریع نگاهمو دوختم زمین همونطور که دستمو میگرفتم سمت اتوبوس؛ با تندی گفتم؛ بفرمایید سوارشید خواهر بفرمایید دیر شد.. به خندیدن ادامه داد و همونطور که دوربینشو نگاه میکرد رفت بالا.. . . ..📸 اومده بود دنبال سوژه های ناب و گاها هم بازی ...😏 دقت کرده بودم، از روز اول تو حالتهایِ مختلف شده بودم شکار دوربینش..😑 شباهتش به بقیه ی بچها کمتر بود.. از اونایی که چفیه رو میپیچن دور سرشون با عینک دودی بزرگ صورتشونو میپوشنن..😎 میشد فهمید که چادر رو به زور روی سرش نگه میداره..😑 دوربین انداخته بود دور گردنش و برای خالی نبودن عریضه😄سربند زرد هم دور لنز دوربینش.. بگذریم.. زیاد دیده بودم این سوژه هارو . . بالاخره همه سوار شدن و منم آخرین نفر رفتم کنار آقا رضا نشستم.. با حرص برگشتم سمتش که بهش بگم ؛ سرخوش تو چرا کار خودتو میسپری بمن مثلا زرنگی😒 که زد جلو و دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت؛ چاکر فرمانده هم هستیم بخدا😂 . . پوفففف..😑 دلم نیومد ادامه بدم، رفیق باشه و حرفشو زمین بذاری، همبازی بچگی یار هئیت و مسجد و گلستانم.. داداشم بود رضا..❤ . بطریمو برداشتم چند قُلُپ آب خوردم.. . +امیر میخوای شروع کنی؟! -اره یه چند لحظه.. بلند شدم.. میکروفن رو برداشتم بسم الله رو گفتم که نگاهم افتاد آخر اتوبوس.. . . 😉 😎 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ::: ✅ ♥ --------------------------------- . 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ 🌾 خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. 🍁 پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند. ✏️ روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند. ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم. خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه ، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!! نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود!! 🌾 رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمی‌فهمید به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. 🍁 خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند. نگاهی گرداندنم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش می‌کنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود. ✏️ حالا آنی که کنارم بود زنی بود ، مادر بچه ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. 🌾 همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! 🍁 معلم گفت : با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح می‌دهم ؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست ، مادر من " کرولال " است ، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولال‌ها... ✏️همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم!! 🌾 آفرین دختر... چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده! 🍁فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا این که همه موضوع را فهمیدند... نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! ✏️ از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند! 📝 درس این داستان این بود : زود عصبانی نشو ، زود از کوره در نرو ، تلاش کن زود قضاوت نکنی ، صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!! 🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 داستان 🍃 گروهی از مؤمنان از شهر خوی با اسب عازم شهر کربلا شده بودند. حوالی ظهر در حرم امام حسین (ع) زیر ایوان در حال استراحت بودند. کاروانی از تبریز رسید. در بین کاروان مردی از شهر خوی بود. اهل کاروان که دو ماه بود از خوی خارج شده و از آن خبر نداشتند از آن مرد سراغ اتفاقات شهر را گرفتند. مرد تازه ورود گفت: «حاج حیدر پنبه فروش از دنیا رفته است.» از میان کاروانیان مردی به نام کربلایی قنبر بود که با شنیدن این خبر سریع برخواست و گفت: «ای دوستان؛ من به حاج حیدر پنبه‌ریز 40 تومان بدهکارم.» کاروانیان تعجب کردند و گفتند: «بدهی تو به ما و گفتنش در اینجا چه ارتباطی دارد؟ حساب خودت با خدای خودت است.» کربلایی قنبر گفت: «لعنت بر شیطان وقتی شنیدم حاج حيدرمُرد شیطان مرا خوشحال کرد که ديگرمی‌توانم بدهی‌ام را به او ندهم؛ چون کسی نیست از من بخواهد. بلند اینجا اعتراف کردم که لااقل شما بدانید من به او بدهکار هستم و نتوانم از پرداخت بدهی خود طفره روم.» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته ان را خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است. 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662