#پارت21 رمان یاسمین
فرنوش – سالم بهزاد خان – مزاحم كه نشدم ؟
سالم حالتون چطوره ؟ خواهش مي كنم چه زحمتي ؟ -
فرنوش كمي دست دست كرد . انتظار داشت كه دخوتش كنم تو اتاقم كه مخصوصاً نكردم بعد از لحظه اي كه براي من مثل يه سال
: بود گفت
. اومده بودم ازتونتشكر كنم
. چيز مهمي نبود -
. فرنوش – چرا ، اگر خداي نكرده اتفاقي براي آقاي هدايت مي افتاد مسئله خيلي پيچيده مي شد
. خدارو شكر كه همه چيز به خير گذشت-
فرنوش – مهمون داشتيد ؟
. نخير تنها بودم . داشتم راديو گوش مي كردم -
. فرنوش – چه خوب برنامه هاي راديو خيلي خوبه
! زيادم خوب نيست . اگه راديو گوش مي كنم بخاطر اينه كه تلويزيون ندارم . بقول معروف خونه نشيني بي بي از بي چادريه-
: كمي من من كرد و انگار روش رو سفت كرد و گفت
فرنوش – نمي خواهين دعوتم كنيد تو خونه تون ؟
. نگاهي بهش كردم و از جلوي در كنار رفتم
! خونه كه چه عرض كنم . يه اتاق دارم اندازه يه قوطي كبريت -
. پشت در كفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهي كنجكاو شروع به نگاه كردن به در و ديوار كرد
. فرنوش – اتاقتون خيلي قشنگه
: نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير خنده و بعد گفتم
. معذرت مي خوام . خيلي خندم گرفت . تعريف خوبي بود ولي به اينجا نمي خوره -
ببخشيد كجاي اين اتاق قشنگه ؟
: فت روي تنها صندلي كه داشتم نشست و كيفش رو كناري گذاشت و گفت
اوالً همه جا تميز و مرتبه . با اينكه من سر زده اومدم ولي پيداس كه خيلي با نظم هستيد . بعدش هم با اينكه وسايل كم و ساده -
اي داريد خيلي با سليقه اونها رو چيديد . رنگ اتاق و پرده ها هم با همديگه هارموني داره . روي ميزتون هم شلوغ و بهم ريخته
. نيست . جائي هم گرد و خاك نشسته
. خيلي ممنون . تا حاال اينطوري بهش نگاه نكرده بودم . اميدوارم كردين -
فرنوش – مگه نااميد بوديد ؟
. نه . اما تاحاال اين چيزهائي رو كه شما گفتيد تو اين اتاق نديده بودم -
! فرنوش- اتاق يه چهر ديواريه . چيزهائي كه درونش هست اون رو قشنگ يا زشت مي كنه
حرف دو پهلوئي بود . تا اين لحظه درست بهش نگاه نكرده بودم . يعني از نگاه كردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خيلي
خوشگل شده بود . چشمهاي قشنگ ، قد بلند ، موهاي مشكلي بلند ، صداي دلنشين ، حركات سنگين و باوقار . خالصه با تمام
مهمات و سالح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبويي كه استفاده كرده بود آدم رو ياد جنگل و بهار و آبشار و اين چيزها
. مي انداخت تازه متوجه شدم كه مدتي يه دارم نگاهش مي كنم
. ببخشيد االن چائي دم مي كنم . آبجوش حاضره -
فرنوش – تمام اين كتابها رو خونديد ؟
.سرگرمي من كتاب خوندنه-
. فرنوش- با اين درسهاي زياد و سنگين چطوري وقت كرديد اينهمه كتاب بخونيد ؟ شنيدم كه رتبه اول كالس رو داريد
. چون تنهام ، كاري ام ندارم و تلوزيوني ام در كار نيست ، پس مي شينم و هي درس مي خونم -
. فرنوش- آدم خود ساخته اي هستيد . از اون تيپ آدمها كه سرنوشت رو مغلوب مي كنن
وري هام نيست كه مي فرمائيد وقتي سرنوشت جنگ رو شروع كنه ، خواه ناخواه بايد باهاش جنگيد وگرنه من اصوالً اينط اهل -
. جنجال و اين چيزها نيستم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت22 رمان یاسمین
.فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن
ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟ -
: فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت
عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟-
!! در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله -
. هر دو زديم زير خنده
. خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم -
درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق –فرنوش
. من هم به اين تميزي و نظافت نيست
. آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم -
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
. سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران -
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
! چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه -
. مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
. دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر -
. فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد
. با تعجب نگاهش كردم
. جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه -
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
دعوا كه نه . حرفمون شد . سركالس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و -
. همين اختالف باعث دوستي مون شد
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركالس شلوغ نمي كنه؟
. چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم -
.فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش
. وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده -
كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به -فرنوش
. بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه
شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟ -
. فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده
! اونهم در مقابل هيچي
چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا -
. عوضش نمي كنم
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيالت رو چكار مي كنيد ؟
! راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي -
:بعد خودم خندم گرفت و گفتم
چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟ -
. فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما
. چشم انشاهللا در فرصت هاي بعد-
. فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عشق_جوان_مسلمان_به_دختر_نصرانی
مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مىکند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیتالله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسهاى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن!
گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم.
گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود.
چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مىشوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم.
مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم.
چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مىشوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم
بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مىتوانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینهام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم.
تنها راه نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیهالسلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (علیه السلام) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم.
این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مىگرفتم و به کنجى مىنشستم و یک به یک مصیبتهاى سید شیهدان را به زبان مىآوردم و گریه مىکردم. هر بار که زوجهام علت گریه را مىپرسید، عذرى مىآوردم و از جواب دادن خوددارى مىکردم.
روزى به شدت مىگریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مىکرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مىکاهم و آرامشى در خویش پدید مىآورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبت هاى پیشواى سومم گریان هستم.
وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد.
اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانهاش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم.
هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم.
گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مىباشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گویندهاى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (علیه السلام)
دفن است و جنازهاى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند.
بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مىدانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (علیه السلام).
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت91🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین...
-سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه...
هان؟؟!
-دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود...
شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین..
+صادق...
با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو..
عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون..
من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم..
به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این..
-خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت...
این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت..
+چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی
شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم...
سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش..
+خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟!
سوال علی بود از بابا..
-هیچی..
شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن..
محمد صادق در واقع کار بدی نکرده..
-عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم...
اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی...
-دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی...
علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش..
منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم..
پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من...
میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..
اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده...
-وااای خدا عرق پاک میکردی...
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم...
همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد...
+ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو...
لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم...
واز ته قلب خداروشکر کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت92🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه..
امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم..
خیلی خوب..
در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود..
-سلام..صبحتون بخیر..
بلند شد..
+سلام همچنین...
سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد،
+خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت...
تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم..
با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم..
میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه..
مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه..
حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن..
تنهایی راهی خونه شدم..
وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب..
مستقیم رفتم اونجا..
عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت..
زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان...
حق داره فخر بفروشه خب..
خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد..
هیچی نداشت..
حتی نون شب..
خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت...
خبر داره مامان طلاهاشو فروخت..
دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا...
-اومدی مامان؟!
+جونم عزیزم..
سلام زن عمو..
جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ
و رو به مامان ادامه دادم..
+مامان عمه چیشده..
-عموت میخواد برگرده اونور...
+بهتر..
خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من...
-من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن...
+وا خب زن عمو داداششه ها..
اومده بوده مثلا بمونه نره..
و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد..
+داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا
جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد..
تک خواهر بود دیگه..
جراتشو داشت دستور بده..
حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل..
و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش...
و این یعنی این "تو بردی"
چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت93🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+بابا؟!
عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه..
ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت...
و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست...
که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید..
+مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده..
-از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟!
+تو ببخشش
-ثریا هی منو نیار پایین
+بمیرم اگه قصدم این باشه..
خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود...
+بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما
تهش من برمیگردم دقیقا همینجا
تهش من برای شما میمونم و شما برای من
بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار...
چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین...
ببینید الان من میخام برم بابا
خفه میشم نخواین ببخشینم..
چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد...
دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه..
-برو سفرت بی خطر...
بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم..
صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید...
و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد..
روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم..
مامان نذر داشت هرسال این موقع ها
امسالم مامان حسام اومده بود کمک..
اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین...
مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن...
-نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست..
راست میگفت مامان..
دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت..
+چشم میکشم براش...
نوبرونه شو میبرم برای پسرم...
منظورش اولین کاسه بود...
پروانه نشست کنارم...
-میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟!
تعجب کردم
مگه روزه دلیل میخواست..
-علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم...
حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته...
بعدم با خنده بلند شد و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت94🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود..
لباس مشکی هایی که برتن کردیم..
کوچه هایی که مشکی پوش شد..
هییت و دسته هایی که دوباره رونق گرفتن..
دم در هر خونه ای پرچم "یاحسین" و "یاابالفضل" شور و هیجان دلچسبی به پا کرده بود..
آدم دوست داشت تمام این حس و حال خوب رو یکجا نفس بکشه..
آماده بودیم بریم هییت..
علی و بابا زودتر رفته بودن..
+سها تو چادر نمیخوای؟!
ذهنم رو میبرد جاهای خیلی دور..
فاصله و خاطره هایی که دوستش نداشتم..
ذهنم رو میبرد شبی که تو اشک و گریه هام میلرزیدم...
اون شبی که چادر زهرا اشتباهی رفت سرم..
من چقدبی وفا بودم به چادری که با یک باد اومد و یه شب میون دویدنام با بادی هم رفت...
یادم رو میبرد به اون شبی که صبح خیابونارو بالا پایین کردم..
چقدر تنها بود و این روزها اسمش رو میذارم "نادونی"
چقدر نادون بودم روزهایی که کله م پر از یه اشتباه و به ظاهر زیبایی بود..
دل و ذهن و تمام حواسم پـَرت #عشڨبیثمرے بود که روزای پر هیجان جوونیم رو خراب کرد..
از ته دل آهی کشیدم و با تکون دادن سر جواب منفیم رو به پروانه رسوندم..
مانتو مشکی بلندم روپوشید و روسری ساتن براق مشکیم..
-خوبی حالا نمیخواد هم چادر باشه..
+اهوم..
راه افتادیم سمت حسینیه..
تو دلم یه شوری به پا شد..
یه حس خوب که باید دنباله ش رو میگرفتم..
یه حس خوب که باید محکمش میکردم..
پایه هاش رو قوی میکردم..
با گوش دادن به روضه ها و مداحیا، فهمیدم حال خوب اینجاست...
گوشیم رو در آووردم و تو دفترچه یادداشتش نوشتم
"بسم الله
حال دلمان خوب نبود
روضه برپا شد.."
تاریخ زدم ۳/۸/۹۵
چه تاریخ قشنگی بود وقتی وصل شد به هدیه ای که علی بهم داد...
یه سر بند مشکیه "یازهرا"
که تا رسیدن به خونه هدیه ی داداشیم میدیدم و روی چشمام جا داشت..
اما سبحان طاقت نکرد و گفت،
"حسام داده تو نگهداری، امشب بسته بوده پیشونیش"
از اونجا به بعد روی قلبم جا داشت تا وقتی دوباره برسونمش به صاحب اصلیش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت95🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضوع رو گفت، بابا با خنده اما جدی روبه علی گفت:
+بنظرم وقتش رسیده که رسمی بشه این موضوع..
وخب اولین نفری که از تعجب ته خیار موند تو حلقش و با کمک دستای علی نفسش برگشت، خود سبحان بود...
-واااا دایی حالا برا یه سربندی...
خوبه دستمال قرمز نفرستاده بچه...
+سبحااان..
-جونم مامان دلتون هوس عروس کرده...
میگیرم برات😍
احساس سنگینی نگاهی مجبورم کردم سرمو بلند کنم بین اون بحثی که من باید نگاهمو میدوختم زمین و خجالت خرج صورتم میکردم...
صاحب این نگاه علی بود...
با لبخند گرم و برادرانه ش انگاری میگفت، دیدی همه چی درست شد؟؟؟
لبخند زدم و در جوابش گفتم..
دیدم همه چی درست شد...
اونشب با فکر به تموم اتفاقای قشنگ پیش روم، گرم خواب شدم..
فکرشم نمیکردم صبح که از خواب بیدار شدم و طبق هرروز با موهای ژولیده و آشفته میرم پایین با خاله نسرین رو به روبشم که با ذوق و شوق زیادی داره برای مامان تعریف میکنه از من و خوشحاله که قرار زندگیش بیوفته دست من...
قبل از اینکه بتونم برگردم بالا نگاهش بهم افتاد..
+سلام عزیزم...
دستی به موهام کشیدم از خجالت..
+سلام خاله صبحتون بخیر ببخشید منو...
خندیدن ریز ریز با مامان...
-میبینی نسرین خانوم بعدا نگی دخترش تنبل بود..
خاله هم با لبخند ادامه داد...
+دختر خانوم تنبل شما آروزی حسام منه...
حرفش اندازه ی ده سال شادی کاشت تو دلم...
برگشتم اتاقم...
همونطور که میخندیدم...
مامان حسام اومده بود از بابا اجازه بگیره برای خوندن یه صیغه محرمیت ساده...
این بین مخالفت عمو یه جوری کرد حال دلمونو...
+اخه به این سرعت که نمیشه...
-داداش شما ایران نبودی نمیشناسیشون ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم...
+اخه محسن این پسر شغلش درست حسابی نی درس خونده ست یا نه، اصلا فامیلی چیزی، کسیو داره ازش حمایت کنه...
-آقا مرتضی بزرگتر سها شما و آقا محسن هستین
ولی این آقا پسر هم درسشونو خوندن هم الحمدلله با اینکه حمایتی از طرف کسی نشده بازهم تونسته موفق باشه
کارش رو به راهه و ماشین و خونه هم داره...
استرس تو جونم افتاده بود که حرف بعدیه عمو دلیلش شد...
و الحمدالله برای من اهمیتی نداشت این تهدیدش...
"نه سها و نه حسام هیچکدوم از سهم الارث فامیلی ، سهمی ندارند
من نمیتونم میراث پدرم رو بسپارم دست غریبه"
انگاری قرارشون با بابا برای ازدواج منو محمد صادق هم همین بود...
لبخند زدم به روی عموی مهربونم و زیرلب گفتم...
"فدای آرامشی که قراره کنار یه مرد خوب داشته باشم ، حتی اگا فامیلی نداشته باشه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
✍ شهید آیت الله دستغیب
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_هشتم
✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگار فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
_خوش می گذره؟
_یعنی چی؟
_شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط، با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته!
دستش را دور لیوان پرکس داغ حلقه کرد و گفت:
_چیکار کنم؟
ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش، آرام گفت:
_پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه
بشه. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودمو بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرتو زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم، توام که نگفته همه می دونن چقد زن زندگی هستی...
ریحانه طوری که بی بی نشنود با تعجب گفت:
_این حرفا رو تو داری می زنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟
_الکی حرف تو دهن من نذارا، بعدم اصلا آره، اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم! دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون می خواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف می زنه... دیگه چی می خوای؟
بیخودی هول شد؛ لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش.
_چته ریحانه؟ سوختی که دختر
با لب هایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید:
_گفتی الان داره چیکار می کنه؟
_وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف می زنن... می بینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو
_چرا با طاها؟! این همه آدم... نکنه...
_نکنه چی؟!
بلند شد و مستاصل ایستاد، نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. می خواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده... هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بی بی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکی اش دنبال چیزی بود حالا از داخل جعبه عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید می رفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود!
ترانه پوفی کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه فقط... ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهرم!
_حواست به بی بی هست؟
_خیالت راحت، تازه میخوام باهاش آشنا بشم... برو
چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد، آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود، طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد، بلند شد و گفت:
_خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست.
_خواهش می کنم، مزاحم کارت نمیشم
_اختیار داری، برمی گردم
کلا آدم باشعوری بود طاها! انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است... ریحانه نزدیک شد و پرسید:
_اجازه هست؟!
ارشیا با ریش هایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد:
_اجازه می خواد؟ بفرمایید
نشست و خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمی آمد! عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود، توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد... خنده اش گرفت.
_به چی می خندی؟
نگاهش کرد، دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمی داد.
_خواب نما شدی که اومدی؟
_سوالو با سوال جواب میدن خانوم؟
_همیشه خواهشم که می کردم توجهی نداشتی، حتی نمی گذاشتی که من بیام! نباید تعجب کنم؟
_اونی که تو بهته منم...
ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد:
_گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده.
_چی مثلا؟
_یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟
_خب... آره
خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم ـ :
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_شصت: ✍من عمل توئم
.
💐از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد …
💐توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ …
💐هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید …
💐از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم …
💐و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … .
💐با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … .
زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم
💐گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد …از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … .
💐گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … .
💐جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … .
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد …
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_شصت_و_یک : ✍تو کی هستی
💐از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .
گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ...
💐جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... .
💐حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ...
💐این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...
💐رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
💐بدجور چهره اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ...
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ...
💐- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .
تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
💐دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...
💐چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
داستان_آموزنده
✍گویند :صاحب دلى ، براى اقامه نماز به
مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود
و پند گوید.... پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود مرد صاحب دل
برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
✍مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا
شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسى برنخاست گفت :حالا هر کس از شما که
خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست.گفت : شگفتا از شما که به
ماندن اطمینان ندارید ؛ و براى رفتن نیز آماده
نیستید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
꧁🌺꧂گلچین꧁🌺꧂
🌼🍃🌸🍃🌼
🌱داستان کوتاه
پسر جوانی در لندن آرزو داشت نویسنده شود،
فقط ۴ سال مدرسه رفته بود
پدرش به علت بدهکاری در زندان بود و پسر به علت بی پولی اغلب گرسنگی می کشید.
سر انجام در یک انبار کاری پیدا کرد و شب ها زیر شیروانی می خوابید، داستان هایش را پنهانی به ناشران پست می کرد
ابتدا هیچ کدام داستان های اورا قبول نمی کردند اما بعد از مدتی یک ناشر اورا پذیرفت، اوایل پولی دریافت نمی کرد
اما دلگرمی و اعتماد ناشر زندگی اورا متحول کرد به طوری که به یک نویسنده بزرگ تبدیل شد.
آن پسر کسی نبود جز چارلز دیکنز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌓
💞پـــــروردگارا
در این شـب ڪه نــوید بخش
امـید و #رحـــــمت تــــوست
هر آنڪه چــــشم بخواب برد
قلـــبش ســـــرشار از امـــــید
و زنـــــدگی اش ســـــرشار از
رحـــمت و #بـــــرڪت تو باد.
✨ #شــــــبـتونمــهدوۍ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
┏━━━━🌷━━━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━━━━🌷━━━━┛
*🌾بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ🌾*
🌹سلام ؛ صبح شما بخیر و نیکی .🌹
🍃ذکر روز یکشنبه🍃
🍀💯 مرتبه " یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام " ( ای صاحب جلال و بزرگواری )🍀
🌷به امید خداوند🌷
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر قرآن🌾*
🍀سوره ی مبارکه ی اَلبَقَره ، آیه ی ۲۷۵🍀
🌹الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا فَمَن جَاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّهِ فَانتَهَىٰ فَلَهُ مَا سَلَفَ وَأَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَمَنْ عَادَ فَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ؛🌹
🍃کسانی که ربا میخورند ، (در قیامت) برنمیخیزند مگر مانند کسی که بر اثر تماسّ شیطان ، دیوانه شده (و نمیتواند تعادل خود را حفظ کند ؛ گاهی زمین میخورد ، گاهی بپا میخیزد) . این ، به خاطر آن است که گفتند : «داد و ستد هم مانند ربا است (و تفاوتی میان آن دو نیست .)» در حالی که خدا بیع را حلال کرده ، و ربا را حرام! (زیرا فرق میان این دو ، بسیار است .) و اگر کسی اندرز الهی به او رسد، و (از رباخواری) خودداری کند ، سودهایی که در سابق [= قبل از نزول حکم تحریم] به دست آورده ، مال اوست ؛ (و این حکم ، گذشته را شامل نمیگردد ؛) و کار او به خدا واگذار میشود ؛ (و گذشته او را خواهد بخشید .) امّا کسانی که بازگردند (و بار دیگر مرتکب این گناه شوند) ، اهل آتشند ؛ و همیشه در آن میمانند .🍃
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر معصومین🌾*
🍀امام صادق(ع)🍀
🌹آكِلُ الرِّبا لايَخرُجُ مِنَ الدُّنيا حَتّى يَتَخَبَّطُهُ الشَّيطانُ ؛🌹
🍃ربا خوار از دنيا نرود ، تا آن كه شيطان ديوانه اش كند .🍃
🌷بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۱۰۰ ، ص ۱۲۰ ، ح ۳۰🌷
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر شهدا🌾*
🍀شهید مهدی زین الدین🍀
🍃اولیـن شرط برای پاسداری از اسلام اعتقاد بہ امام حسین(ع) است ، من تکلیف میڪنم شما " رزمنـدگان " را بہ وظیفه عمل ڪردن و حسینےوار زندگے ڪردن .🍃
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر علما🌾*
🌹آیا نماز کسی که در زمین غصبی روی سجاده یا چوب و مانند آن نماز خوانده ، صحیح است یا باطل ؟🌹
🍃نماز در زمين غصبى باطل است ، هرچند روى جا نماز و تخت باشد .🍃
🍀استفتائات آیت الله خامنه ای ، سوال ۳۸۴🍀
☘☘☘☘☘☘
*🌾انرژی مثبت🌾*
🌹شکوه زندگی این نیست که هرگز به زانو در نیاییم ، در این است که هر بار افتادیم دوباره برخیزیم .🌹
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌹اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
🍀اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ🍀
🌹لبیک یا حسین(ع)🌹
🌷التماس دعا🌷
📢 لطفاً رسانه باشید 📢
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺 #حکایت
#داستان_آموزنده
✍چراهررکعت نمازدوسجده دارد؟
🌺از اميرالمؤمنين امام على(عليه السلام) از فلسفه سجده اول سؤال شد، حضرت فرمود:
☘ سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است.
☘و معناى سر برداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى.
☘و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى گردانى.
☘و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد...
📚علل الشرايع، شيخ صدوق، ج ۱، ص ۲۶۲
✍ #علیمحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستانِ واقعی _ حکایت شنیدنی ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج
❄️ دختر آیت الله اراکی عازم سفر حج بود،نگران بود قبل از سفر از ازدحام جمعیت هنگام طواف بیت الله، از پدر خواست ذکری را بیاموزد به او که کمک حالش باشد برای انجام مناسک،آیت الله ذکری را قبل از رفتن به او آموخت: «یا حفیظ و یا علیم»
🔰می گفت دختر آیت الله در طول ایام حج این ذکر را می گفتم و بی دغدغه زیارت میکردم،روزی عده ای از مسلمانان سودانی هم آمده بودند زیارت خانه ی خدا، ازدحام شد اطراف بیت الله، غصه ام گرفت که ای کاش بود محرمی همراهم که مرا محافظت می کرد در این جمعیت
🌀همین که این فکر به ذهنم رسید کسی از پشت سَر به من گفت همراه امام زمانت باش تا محافظت شوی، بی مقدمه پرسیدم امام زمانم کجاست؟ جواب داد مقابلت، جلوتر از خودم دیدم سید جلیل القدر و با کمالاتی را،همراهش شدم و شروع به طواف خانه ی خدا کردم، هیچ کس نزدیک نمی شد در طول آن دقایق، همین که طواف تمام شد دیگر آن بزرگمرد را مشاهده نکردم...
💚 امام زمان ما قربانش رَوم غیرت دارند به زنان امتشان، در دعاهایشان از خداوند می خواهند به زنان این امت عفت و حیا عنایت کنند، خیلی غصه ی مارا می خورند مولا، از ما و نگرانی هایمان تک تک باخبرند، ای کاش ما هم کمی از نگرانی هایشان با خبر می بودیم...
جغرافیایِ کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شَود این سرزمین به من
📙 برداشتی آزاد از ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت22 رمان یاسمین .فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي د
#پارت23 رمان یاسمین
اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم
. اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره -
!!! فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم
. هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد -
. فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد
!فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار
. فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون-
. فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه
. روسريش رو درست كرد و بيرون رفت
! فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون
. ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم -
! فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار
.خدا بهمراهتون . سالم خدمت جناب ستايش برسونيد -
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده
بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از
. خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم
وقتي به اتاق برگشتم . موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت
. ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش
. همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختالف داشت
. تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود
سالم چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي –كاوه
! جوي موليان آيد همي
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ،
مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
چرت و پرت هات تموم شد ؟-
.كاوه –نو يعني يس
. فرنوش خانم اينجا بودند-
. چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
. آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن-
كاوه- تو چي گفتي؟
. رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست-
كاوه- از بس كه خري . حاال جدي براي چي اومده بود ؟
.خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب
!كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟
به فرنوش گفته خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو-
كاوه – تنها اومده بود ؟
. آره ، جواب من رو ندادي-
... كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت24 رمان یاسمین
آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه-
.كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان
جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟ -
كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟
بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسالم . حاال چه خبر ؟ -
. كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال
چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟ -
. كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني
! من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم -
. كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم
تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟ -
كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويالي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا
. بمونيم
. اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم -
آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي –كاوه
! ناسالمتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه
. د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد -
كاوه - حاال مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟
گاوه ". حاال كي حركت مي كنين ؟"نه نمي آم آقا -
به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم –كاوه
. خواستي بيا . ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم
. از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره -
راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حاال كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم -كاوه
. . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم
. جز سالمتي شما ، خير-
كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي الزم نداري؟
. كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طال و جواهره ! شما بفرمائيد
كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده
از پنجره نگاه كردم . . ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند
. يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت25 رمان یاسمین
بفرمائيد ؟ -
منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟-
! بله خودم هستم ، بفرمائيد -
.يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند -
. توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود
. ببخشيد متوجه نمي شم-
.خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش -
. بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد
. آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده -
مگه آدرس درست نيست ؟ -
. آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد -
درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و
جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون
. بخره
. از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم
. ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون
اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه
باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 0202 داشتم ، اگه من هم يه ويالي صدهزار
متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي
. فرستاد
. تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم
بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و
نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه . سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم
.در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم
هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم
اينجا !. حاال كه اومدم چيكار كنم ؟
هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود .
دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر
آماده شده . و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، االن گلوم رو گرفته بود
بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت
. نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد
چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ،
! من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره
راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟
دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي
. هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سالم كردم
هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حاال اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين
! زبون بسته طال اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي
. با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طال كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد
انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟
هدايت- چي شده اتفاقي افتاده؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت بهلول و قاضی
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانترا خودم خواهم گرفت.
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت: بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد. مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بده آنها همه گواهی دادند که چنین گفت.
پس قاضی گفت : الحال بیشاز صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱سوال هارون از بهلول
روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان دجله مشغول. در این حال بهلول بر هارون وارد شد. هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت: امروز یک معما از تو سوال می نمایم. اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند، بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم، باید صد نفر از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا در دجله غرق نما.
هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود: اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی و یک یک از این طرف رودخانه به آن طرف ببریم، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه بُرد که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را؟ بهلول گفت: اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوسفند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم. پس اینها یک به یک برده می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بِدَرَد .
هارون گفت : احسنت جوابصحیح دادي، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از شیعیان علی (ع) بودند گفت و مُنشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_هشتم ✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_نهم
✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!
هیچ گناهی مرتکب نشده بود، تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
_حتی اگه در مورد پسرعمو باشه
_خواستگارت بوده نه؟
به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد، نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت:
_بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن
_بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟
_نمی دونم من جای بقیه نیستم...
_جای خودت جواب بده... لطفا
_نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...
انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت:
_از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ تو دید منو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی...
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی... توی دلش قند آب می کردند، با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود.
_همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت.
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
_ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند.
_برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی
خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد:
_تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از...
_از چی؟ مگه چیزی شده؟
_بله
_خب؟
_نیکا و افخم رو گرفتن
_افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟
_از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!
_صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی
_بله، چون همدست بودن!
_چی؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پایانی
✍نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
_نیکا با افخم همدست بوده؟!
_متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم.
_خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟
_همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...
_باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟
_باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن!
_مگه من چه شکلیم؟
_مهربون و بخشنده
لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت:
_حالا چی میشه ارشیا؟
_چی؟
_قضیه ی کلاهبرداری و پولا و...
_بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر.
_خداروشکر
_البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه
_خیره ایشالا
_حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم
_با من؟!
_بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟
به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد:
_دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟
_بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین!
_قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم.
از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
_بلیطه؟!
_بله
_خب؟
_رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟!
با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
_اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه
_ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟
_معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی
ارشیا با لحنی شوخ گفت:
_پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟!
خندید و دست ارشیا را گرفت:
_ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه
_از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود.
_عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه
_اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم
_بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه.
_پس بلیط ها رو سه تاش می کنم
_ممنونم
_من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله
شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:
_من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...
ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"
بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود...
⏪ #پــــایــــان
⇦نویسنده:الهام تیموری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت96🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده..
دقیقا همین نزدیکی...
حسام بود و من...
من بودم و اون...
دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم..
گفتم "ادامه نده"
الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن..
رو به روم نشسته بود..
من سرم پایین بود و اون بدتر..
من عرق میرختم و اون بدتر...
هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام...
سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه..
همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه...
خندیدم..
از چشم حسام دور نموند..
+سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم..
اگه صحبتی هست شما بفرمایید
چیزی نگفتم..
دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد...
+اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده..
پرروییه که الان اینجام..
ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون...
و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود..
من خندیدم و اون هم..
و ادامه داد..
+امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو..
و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد..
فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه...
البته بازهم سبحان کار درستی نکرده...
اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا...
+آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟!
تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد..
تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی"
+نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین..
یعنی چیزه...
علی میگه....
اسم علی که اومد خندید..
نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت97🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند...
+چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا..
خندیدم
-نگران نیستم..کنجکاوم بدونم..
+سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین..
با لبخند ادامه داد...
+یکیش هم این..
بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن..
مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی...
وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی...
منم خودم رو تنبیه کردم..
بایدم تنبیه میکردم...
نمیدونم درست باشه یا نه...
اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم..
از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم...
و
به این فکر میکردم..
حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم...
اشکم ریخت..
ساده و راحت...
نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا..
با دستام صورتم رو پاک کردم...
همونموقع سبحان و علی رسیدن...
-بحححح اینارووو
حسام بلند شد....
من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد..
+گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و ....
-سبحااان چه خبرته خب...
علی اومد نزدیکم..
اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا...
-هیچی داداشیم..
لب زد..
+حسام..
نذاشتم ادامه بده...
آروم گفتم..
"بهترینه"
علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت
+بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم..
سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم..
لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو..
لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم..
"خوبم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت98🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بلند شدم صورتمو شستم..
لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود...
برگشتم..
رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد..
برداشتمش..
همه لبخند میزدن توی عکس..
حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم..
با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد...
اما به لطف یه عشق....
دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق..
حیف بود براش..
به لطف یه #توهم غمگین تر از بقیه بودم..
قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون..
دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش...
با ذوق پارش کردم..
-از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم...
همشو ریختم تو سطل آشغال...
قرآن رو برداشتم..
گذاشتم روی قلبم..
چشامو بستم..
-میشه حالم خوب بمونه؟!
چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش...
چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون..
پروانه اومد استقبالم..
دستمو گرفت و کنار خودش نشستم..
+آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه
که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن...
سبحان زیر لب و آروم گفت..
-خوده آقا محسن در خواست داشتن که...
علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت..
حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت..
+خواهش میکنم نظر بنده هم همینه..
حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد..
علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام..
+بابا..
نگاه بابا روی من بود..
اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم..
دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم..
با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم..
گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت..
با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛
-اجازه هست..
و بعد هم رو به مادرش..
لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام...
این بار حسام بلند تر گفت
"بسم الله الرحمن الرحیم"
و چندتا عبارت عربیه دیگه..
و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود..
هرچند که حسام عبارت "قبلت" رو از من خواست...
و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت99🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو..
جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین..
وسط صحن انقلاب حرم امام رضا...
اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو..
رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت..
تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم..
چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم..
حسام متوجه میشه و پشت سر میاد..
درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم..
وقتی تسبیح رو دادم دستش...
دستم رو گرفت..
-نوبت منه..
خندیدم..
و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود..
+نوبت تو..
خندید..
از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو..
دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل..
+منو چادری میخواستی؟!
-تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام..
مگه میشد بهش بگی نه..
مگه میشد ناراحت شی ..
مگه میشد روش رو زمین بندازی...
انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم..
دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد...
\°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ
/°💛°/با شمــا
\°✋°\یعنے ڪھ بنده
/°📖°/اجــر دعاهاے
\°🌸°\قنوتـــم
/°😍°/را گــرفتــھ م
هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم..
شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #پـایـان 💌 --٭٭٭٭٭
💕💌💕💌💕💌💕💌💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662