eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
32.3هزار دنبال‌کننده
236 عکس
42 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۵۰تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم ماندانا 👈 @Ad_Vip پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان با نگاه بدی ازم دور شد و گفت: _صداتو بیار پایین دنیا و عالم فهمیدن شوهرت بهت زنگ زده. تو اتاقم رفتم و در رو بستم. عامر از پشت خط نگران گفت: _خوبی حلما؟ مامانت گفت گوشیتو شکستی. ببخشید فدات‌شم! نمیخواستم اینجوری اعصابتو خراب کنم _تقصیر تو نبود. راست میگی! من کنترل استرس دارم. میدونی؟ امشب حتی زبونم بند اومده بود _جلوی کی؟ نکنه با بابات سر من دعوا کردی؟ خندیدم و گفتم: _نه!! مگه دیوانه‌‌ام؟ با بابام دعوا کنم سرمو گوش تا گوش میبره که! جرئت چنین غلطی رو ندارم نفس راحتی که کشید شنیدم و گفت: _پس چرا زبونت بند اومده بود؟ شبیه این دخترای فضول همه‌چیز رو براش گفتم: _به ریحان زنگ زدم. یعنی خب... امشب خیلی زیاد بهم زنگ زد و منم یهویی بعد از اون دعوایی که با هم کردیم عصبی شدم. بهش زنگ زدم تا ثابت کنم مثلاً کنترل استرس ندارم اما بهم ثابت شد که اتفاقاً خیلی خوبم مشکل روانی دارم!! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 خنده‌ی آرومش رو شنیدم و نفس سختی کشیدم و گفتم: _بهم نخند! آره راست میگی نمیتونم استرسمو کنترل کنم. اگه میتونستم اون روز توی مطب دکتر زنان، باید جلوی مادرت وایمیستادم و از حقم دفاع میکردم. یا روز دیگه جلوی تو و مامانم مقاومت میکردم. حتی با ازدواجم با سهراب هم نتونستم مخالفت کنم، میدونی چرا؟ چون استرس میگیرم. بدنم میلرزه، از دعوا و درگیری بدم میاد و ناخودآگاه سردرد بدی میگیرم سکوت کرد. داشتم بهش اعتراف میکردم و این سکوت کردنش داشت آزارم میداد. تلخندی زدم و گفتم: _من.. من حتی الانم استرس دارم. استرس دارم که فردا همین حرفای منو تو صورتم نکوبی‌ درد خیلی بدی رو دارم تحمل میکنم. تو فهمیدی، تو درد منو درک کردی ناگهان گفت: _ببخشید عزیزم! _چرا میگی ببخشید؟ تو راست گفتی! من مشکل دارم _ببخشید که اذیتت کردم. نباید به روت میاوردم _اتفاقا کار درست رو کردی. من باید خودمو سالم کنم، نباید با روح مریضم وارد زندگیت بشم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حرصی شده گفت: _روح مریض؟ تنها مشکلی که داری کنترل استرسته که با روانپرشک حل میشه. روح مریض از کجات در آوردی؟ روح مریض رو به اون دوست سادیسمی مردم‌آزارت میگن که موقعی که تو با من بودی بهم شماره میداد! نه تویی که همین الانشم که باهاتم ازم خجالت میکشی. مات موندم. خشک شده گفتم: _ریحانه بهت شماره میداد؟ پوزخندش رو شنیدم و گفت: _شماره؟ واسم قلب قلب ستاره میفرستاد _ریحان؟ _همون دوست نارفیقت! خوب شد در و تخته یه جا شدن من و تو هم بهم رسیدیم مردم از دوری زنم! از روی تخت پایین پریدم و تند گفتم: _صبر کن ببینم.. ریحانه کی بهت دقیقا شماره میداد؟ _همون موقع که اومدم خواستگاریت ، دو روز بعدش خنده‌ی ناباوری کردم، این دختر کی بود؟ واقعا که به‌قول عامر روح‌مریض رو ریحانه داشت 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 از پسر بازی و دور دور کردناش با بقیه پسرا خبردار بودم اما نمیدونستم به مردی که من، اونم منه حلمایی که بعد یه عمر پاکدامنی عاشقش شدم هم نظر داره! خوب شد که رفت. خوب شد که نیست و دیگه دوستم نیست. کنارم نیست تا با کاراش و خیانت هایی که در حقم میکنه، بیشتر خردم کنه! پلکامو بهم زدم تا جلوی اشک هام رو بگیرم. ریحانه... لعنتی ده‌سال رفاقت رو به چی فروختی؟ حالم بدجور خراب شده بود. دلم میخواست همون بلایی که سر گوشی خودم آوردم سر گوشی مامان هم بیارم ولی میدونستم اونوقت منو از خونه پرت میکنه بیرون! تند تند راه میرفتم تا کنترل خودمو از دست ندم. عامر صدام زد و گفت: _حلما... عشقم خوبی؟ بغض کرده گفتم: _نه خوب نیستم. عامر خیلی دوسش داشتم. من .. من عاشق ریحان بودم! دوستم بود 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _دکمه دوستای منفعت‌طلبت رو بزن _زیادی عاشقش بودم! یه حسی بود عین حسی که به تو دارم. عشقی که بهت داشتم آتیشی و سریع تو دلم نشست ولی احساسم به ریحان، ده‌ساله که تو قلبمه. همه‌کسم بود... دوست و رفیقم بود! از شکست عشقی هم بدتره که بفهمی دوستت خائنه فحشی داد و غرید: _بره بدرک زنیکه لنگ‌انداز! خودتو بخاطرش ناراحت نکن. میام دم در خونت بریم یکم بیرون بگردیم حال و هوات عوض بشه _بابام بیدار میشه _نمیخواد نگران باشی! با ماشین نمیام صداش باباتو بیدار کنه. _پس با چی میای؟ _جایی نرفتم همین اطراف خونتون میپلکم یاد این رمان هایی افتادم که پسره بخاطر دختره هی اطراف خونه‌اش پرسه میزد. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _چرا اطراف خونمون میگردی؟ _زنمو بهم نمیدن ببرم! _زنتون فعلا نامزدتونه. با شیطنت گفت: _فرقی نداره. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. آخر و اولش زن خودمه _جون حلما بگو همین اطرافی! _بیا پایین ببینمت وروجک با قدمای آرومی از اتاق بیرون زدم و پاورچین پاورچین تو حیاط رفتم. مامان داشت سبزی پاک میکرد و روی پله نشسته بود. زیرلبی گفتم: _چه وقت سبزی پاک کردنه؟ اونم نصفه شبی؟ چه گیری کرده بودم! حالا چه بهانه‌ای میاوردم ساعت ۳ و ۴ نصفه‌شب کجا میرم؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 صدای عامر از اونطرف گوشی شبیه زمزمه تو گوشم رفت که می گفت: _کجا موندی؟ منتظرتم با صدای ریزی گفتم: _مامانم دم در کشیک انگار میده. نمیتونم بیام _یه لحظه صبر کن... همون لحظه دو تا تقه به در خورد. چشمام گرد شدن. مامان بلند شد و غرغرکنان گفت: _این وقت شب کدوم مزاحمیه؟ در خونه رو باز کرد، عامر پشت در بود. پوفی کشیدم و پشت سر مامان رفتم. عامر نگاهم میکرد. مامان متعجب گفت: _حلما گفت بیاین؟ عامر نگاهی به گوشی تو دستم کرد و گفت: _نه والا! حلما کاری نداشت خودم مزاحمتون شدم مادرجان! _تو رو خدا بهم مادرجان و مادرجون نگید که بدم میاد! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 عامر ابرویی بالا انداخت و درحالی که نگاهش به من بود دستمو گرفت و گفت: _پس با اجازه میرم حلما رو قرض بگیرم دو دقیقه! به مامان اجازه حرف زدنم نداد و سریع رفت! چشمام گرد شدن و بی‌اختیار خندیدم. منو با خودش همینجور که میرفت می‌کشید. فکر کردم میخواد سوار ماشینش کنه اما با پرویی تمام، گفت: _آخیش از مامانت دور شدیم. جلوش به بدبختی خودمو کنترل میکنم داد و بیداد نکنم ناراحت گفتم: _چرا داد و بیداد؟ _داره زتمو ازم دریغ میکنه! _حالا همچین زنم زنم نکن انگار واقعا زنتم! چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت: _یعنی چی؟ یعنی زنم نیستی؟ _نیستم دیگه! هشدار دهنده صدام زد و غرید: _حلما! وسط کوچه‌ایم کاری نکن ببرمت خونه خودم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بدم نمیومد بعد از یکسال خونه‌اش رو ببینم. بی قصد و قرض و ذوق‌زده گفتم: _خونه خودت؟ گوشه چشماش چین برداشت و خندید: _عوضی! دختره‌ی دیوونه ذوق میکنه. یه لقمه‌ات باید کنم بی‌توجه به حرفاش از بازوش آویزون شدم و خوشحال گفتم: _بریم خونه ات؟ تو رو خدا...! یه ساله ندیدم اونجا رو. کتابای جدید آوردی تو کتابخونه‌ات؟ دلم میخواد بخونم _یه کتاب جدید آوردم، خیلی جذابه! مشتاق‌تر گفتم: _واقعا؟ بریم جون من _جونتو حالا لازم نبود قسم بخوری میرفتیم حلما! _بریم دیگه بیچاره حتی نتونست بهم تعارف بزنه که میام خونه‌اش، خودمو یه راست تلپ کردم! چند قدمی تا خونش رفتیم و کلید انداخت و وارد شدیم وارد 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 پامو که تو خونش گذاشتم بوی عود و عنبر اومد. انگار قبل از اینکه از خونه بیرون بره عود روشن کرده بود. لبخندی زدم با ذوق سرکی تو آشپزخونه کشیدم. آره واقعاً عود رو روشن کرده بود! عود رو از روی پایه چوبیش برداشتم و بو کشیدم. دود ازش ساطع میشد. زمزمه عامر رو کنار گوشم شنیدم و گفت: _عود را گر بود نباشد هیزم است به سمتش برگشتم و لبخند بزرگی زدم. جوابش رو مثل خودش دادم و گفتم: _کجا دیدی که بی‌آتش کسی را بوی‌عود آید؟ _دلم میخواد بدونم این زبونتو از کجا آوردی؟ _من فقط جلوی تو بلبل زبونم! جلو بقیه موش و زشت و غیر اجتماعی و مظلومم لپامو از دو طرف محکم کشید و خندید: _کوچولو... بیا بریم کتاب خونه‌ام _میخوای کتابتو نشونم بدی؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _آره میخوام کتاب جدیدمو نشونت بدم! _اسمش چیه؟ سمت کتابخونه رفتیم و گفت: _حلما... شوکه نگاهش کردم که در کتابخونه رو باز کرد. اشاره کرد واردش بشم، پا تو کتابخونه گذاشتم و سمتش چرخیدم. متعجب گفتم: _جدی میگی؟ حلما؟ _آره! تو کتاب منی! _چی؟ یه طوری خشکم زد که نمی‌دونستم چی بگم. من منتظر کتابش بودم‌. به زور خودمو جمع و جور کردم و تو سر خودم زدم که انقدر بی‌جنبه بازی در نیارم. دست‌هامو گرفت و جلوی پام زانو زد. مات و بی‌تاب نگاهش میکردم. با چشمای پر از نورش خیره‌ام شد و عاشقانه گفت: _حلما... تو کتابی هستی که باید خط به خطت رو بخونم! باید از برت کنم چون قراره سالها لاب هر صفحه‌ی تو زندگی کنم و نمیذارم بوی کهنگی کتالای دیگه‌رو بگیری. بوی خاک و فرسودگی کتاب های قدیمی رو بگیری! هر روز زندگیت میکنم، هر سطر ازت رو میخونم و نمیذارم فراموش بشی 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 چشمام پر از اشک شدن، این مرد کی بود؟ مردی که عاشقمه یا زبون بازی رو خوب بلده؟ دستهامو بوسید و از روی زمین بلند شد. با گریه خودمو تو بغلش انداختم و نالیدم: _امشب صد بار اشکمو در آوردین! خیلی بدجنسید همتون _عشقم.. _اول ریحانه بعدشم تو! صورتمو تو دستاش قاب گرفت و بوسه‌ی ریزی به بینی‌م زد. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و گفت: _به من اعتماد نداری که گریه میکنی؟ گریه‌ات بخاطر دوستتو با گریه شوقی که الان میکنی یکی نکن _دوستت‌دارم... خیلی دوستت‌دارم عامر! سرمو محکم تو سینه‌اش فشرد و در آغوشم گرفت‌. فکر میکردم داستان های عاشقانه چرت و پرتن، کتاب های جین آستین یه خیاله، اما الان داشتم توی یه رویا زندگی میکردم. رویایی با مردی که عاشقش بودم! *** 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _جوری دلبری کنم پیش دلت که روانی‌شه دلت کارمو بلدم تهش عاشقم میشه دلت جوری دلبری کنم عاصی بشی غرور و وسواسی بشی کاری میکنم تهش..‌ تو هم احساسی بشی باند با صدای بلند آهنگ رو تو کل تالار پخش میکرد. صدا به صدا نمیرسید و فقط جیغ و داد های زنا وسط تالار به گوشم میرسید. مامان کنارم نشست و شنل رو بیشتر رو صورتم کشید. زیر گوشم آروم گفت: _عامر الان میاد... آخرای مراسمه حلما سری تکون دادم و تو اون سر و صدا به زور گفتم: _وای مامان یه بادبزن بیار عرق کردم مجبور شد بخاطر سر و صداها بلند بیخ گوشم داد بزنه تا حرفشو متوجه بشم و بلند گفت: _الان مردا میرسن بادبزن به چه کارت میاد؟ پوفی کشیدم که همون لحظه در تالار باز شد. فکر میکردم عامر باشه ولی حنیف بود، برادر زاده یا همون عموزاده‌ی عامر! *یا الله * بلندی گفت و سمتمون اومد 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان هول‌زده سمتش خیز برداشت و زیرگوش هم پچ‌پچی کردن. خسته خودمو به صندلی تکیه زدم. همینم کم بود که جای عامر حنیف بود! دست های عرق‌کرده‌ام رو تو هم پیچیدم و منتظر نگاهشون میکردم که مامان به سمتم اومد. حنیف هم پشت سر مامان اومد. با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: _مامان؟ حنیف‌جان اینجا چکار دارن؟ برق چشماش آزارم میداد. انگار چیزی بیشتر از زنعمو براش بودم. مامان شنلمو جلوتر کشید و بلند گفت: _بلند شو الان مردها میان! عامر گفته حنیف بیاد بگه خودتونو آماده کنین _خب ده دقیقه پیش که عالیه اومد گفت خودمو جمع کردم. بازم جمع تر کنم؟؟ _چمیدونم فعلا بلند شو! میدونی که خانواده حاجی مذهبی‌ان خوش ندارن عروسشون یه تار موشونم دیده بشه 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بهانه خوبی برای من نبود! ناچار بلند شدم و حنیف با *سلام* زیرلبی که کرد، گفت: _عروس خانم... نمیخواین برین وسط؟ تا عامرخان بیان؟ سری به دو طرف تکون دادم و گفتم: _نه ممنون! عامر دوست نداره جلوی بقیه برقصم الکی میگفتم! عامر تا حالا در مورد رقص و اینجور چیزا صحبتی نکرده بود که چطوری توی عروسی برقصم. انقدر همه‌ی وسایل خونه رو هول هولکی خریدیم که متوجه نشدم چی به چیه! عروسی هم که هول هولکی تر از اون شده بود. حتی همین امشب نوبت آرایشگاه گرفتیم و اورژانسی آرایشم کرد تا به عروسی برسم. دوست نداشتم اینطوری عروس بشم اما چاره چی بود؟ میترسیدم یا عامر یا بابا، یا بدتر از اون مامان و حاج‌خانم؛ دوباره به جون هم بیوفتن و تو آتیششون بسوزم. صلاح این بود که زودتر این نامزدی تموم میشد! با اومدن مردها قسمت زنونه، کش شنلم رو کشیدم و تو خودم جمع شدم. صدای قدم های بلند عامر رو از همین جا هم می شنیدم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 شنلم عقب کشیده شد و صدای جیغ بالا گرفت. عامر، با دسته گل سرخش جلوم بود. لبخندی رو لبم نشوندم و با حیرت نگاهم کرد. حتی فرصتی نشده بود که همدیگه رو ببینیم و آخر مجلس عروسی تازه چشممون بهم میخورد. پلک پر نازی زدم و خنده‌ای کردم؛ گفتم: _خوبین آقای داماد؟ زیرلب چیزی گفت و تو صورتم فوت کرد. اخمی رو صورتم نشست و یدفعه سرش جلو اومد. با حرص پیشونیم رو بوسید و زمزمه‌اش رو شنیدم. از بین دندونای قفل شده‌اش آروم غرید: _چرا انقدر خوشگل کردی لعنتی؟ دلم طاقت نمیاره خوبم؟ دارم از جنون میمیرم روانیم کردی تو دستامو پشت بازوهاش گذاشتم، قد کوتاهم در برابر لنگای درازش حتی توی کفش پاشنه بلند، کوتاهی میکرد. چند قدمی راه رفتیم تا وسط پیست تالار رقص بریم. صدای جیغ ها بالا رفت و آهنگ ملایمی پخش شد. صورتم وا رفت و التماس گونه گفتم: _عامر... سرشو جلو آورد و بیخ دهنم گرفت، سرش زیر گوشم بود و گفت: _چیزی گفتی عزیزم؟ _خیلی خستم... برقصیم آخه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 گوشش کنار لبم بود و لباش کنار گوشام! بنا گوشم رو بوسید و گفت: _ دلت می‌خواد نرقصی واسم؟ _ پاهام خیلی درد می‌کنن انگار داخلشون سوزنه! _چند دقیقه‌ای الکی تکون بخور الان ردیفش میکنم. همونجور که چفت هم بودیم، چند دقیقه رقصیدیم تا آهنگ تموم شد. خواستن شاباش و پول ها رو برامون بریزن که عامر جلو رفت و چیزی گفت. انگار داشت متقاعدشون میکرد تا زودتر بریم خونه. یدفعه عمو بلند گفت: _بر محمد و آل محمد صلوات! چشمام گرد شدن! عمو لبخندی به لب آورد و سمتِ در رفتن. عامر پیشم اومد و آروم پچ زد: _بهشون الکی گفتم فامیلامون مذهبی‌ان از رقصو چیتان فیتان خوششون نمیاد. میگفتم پات درد میکنه مامانت میکشتت! سری تکون دادم و لبخند دندون نمایی به روش زدم. خندید و دستمو گرفت. با سلام و صلوات های بقیه، از تالار بیرون اومدیم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
هدایت شده از نـیـهـٰان
اگه توهم مثل من سخت پسندی ☺️ کیفیت برات مهمه ...✅ دوختش برات مهمه ...✅ قیمتش برات مهمه..✅ برندشم برات مهمه ..✅ اگه روز پدرنزدیکه فکری نکردی ❌ کاری نداره که بیا تو کانالم انواع واقسام شلوار پارچه ای مردانه با انواع پارچه و دوخت داریم تازشم به قیمت خود تولیدی خرید میکنی😊 👇 https://eitaa.com/tolidi0202 @Taranom002
هدایت شده از نـیـهـٰان
شلوار پارچه ای .❤ هرنوع پارچه و هرنوع دوخت... با بهترین کیفیت میتونی ازاینجا بخری 😍 https://eitaa.com/tolidi0202 https://eitaa.com/tolidi0202
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من ناز گلم یه روستایی که تو بچگی مادرمو از دست دادم و با پدر و مادربزرگم زندگی میکردم. پدرم چوپان بود که یه روز از بلندی زمین خورد و فلج شد بعد از اون مجبور بودم که به جاش چوپانی کنم و از طریق فروش گوسفندامون زندگیمون رومیگذروندیم . تا اینکه یه روز خبر رسید یکی از زمین دارهای بزرگ روستا از شهر اومدن نوه پسریشون رو از یکی از دخترهای روستا زن بدن اما کسی اصلاً نمیدونست چرا این خانواده معروف به جای اینکه از شهر عروس بگیرن اومدن از روستا دختر انتخاب کنند. دخترهای روستا وقتی شنیدند که قراره از روستا دختر انتخاب کنند به ولوله افتاده بودند و هر کدوم دلشون میخواست که یه جوری خودشونو تو دل این خانواده جا کنند اما یه روز که من رفته بودم به حموم روستا به نام من افتاد و خواهر داماد از بین همه دخترای روستا منو پسندید. راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی اونا پول خیلی زیادی به پدرم دادند و منو ازش . بهم گفتن که این ازدواج موقته و بعد از ۲ سال طلاقم میدن. زیر چادر داشتم گریه می‌کردم با داماد که تنها شدم میخواستم فرار کنم اما داماد دم گوشم گفت میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم" بهت زده بودم. جذابیتش عجیب بود اما با حرفی که بهم زد داشتم پس می افتادم چون اون میخواست....😰😱👇 https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
به جرئت میتونم بگم جز بهترین قلمهایی که تا الان خوندید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت کسی را دوست داشتی نه با او جر و بحث کن نه با او زیاد شوخی کن @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘‌‌‎‎‎‎‌࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ماسک رو میبینی؟ 😍 ☘زنان و دختران کره ای با این ماسک عجیب غریب خودشون 10 سال 10 سال جــوون تر میکنند🧏🏻‍♀😍 ☄ی ماسک خونگی کاری با صورتت میکنه که مثل پنجه آفتاب میشی☀️ 🔴از موقعی که از این ماسک استفاده میکنم تموم چین چروک و لکه هام از بین رفته باورت نمیشه خودت امتحان کن فقط بایک فرمول ساده👇🏻😲 http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26 بدون جراحی جذاب شو☺️👆
28.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا مَن یَعْلَمُ ضَمیرَ الصّامِتین ای که ناگفته میدانی.. @estory_mazhabi
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 در ماشینو باز کرد. سوار ماشین گل‌کاری شده‌ی عامر شدم و گفتم: _دامن عروسم الان کثیف میشه، میشه بالا بگیریش؟ کمکم کرد تا سوار بشم و دامنمو بلند گرفت. یه لحظه برگشتم تا ببینم دامنم خاکی نشده باشه که با نگاه خیره‌ی حنیف مواجه شدم. این مرد دیگه از من چی میخواست؟ اخمی کردم و روترش کرده نشستم. عامر هم دامن رو جمع کرده جلوم انداخت و در رو بست. میترسیدم به عامر بگم برادرزاده‌ات نگاه خوبی بهم نداره و بگه کرم‌از خودته! میدونستم که حنیف رو خیلی دوست داره، بهش انقدر اعتماد داشت که روز عروسیم با سهراب کسی که بهش اعتماد کرد و منو آرایشگاه فرستاد حنیف بود. این حنیف بود که کل کارهای عموش رو انجام میداد‌. بابا و عمو پشت سرمون درحال خش و بش بودن. عامر سوار ماشین شد و نفس خسته‌ای کشید. سرمو روی بازوش گذاشتم و پلکامو بستم. بوسه‌ی گرمش رو روی پیشونیم حس کردم و گفت: _بریم که خانومم خیلی خسته شده 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
لطفا و خواهشا فقط و فقط افرادی وارد کانال زیر شوند که از صمیم قلب تصمیم گرفتند زندگی خود را متحول کنند. (ورود افراد متفرقه ممنوع) اینجا خودت رو پیدا کن 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2100035738C3405090fa4 https://eitaa.com/joinchat/2100035738C3405090fa4 5 دقیقه وقت بزار ☝️🏻 2 ویس آموزشی گوش کن
. اگــــر تــــو هــــم👇🏽👇🏽 💔ـــت و تنهایی😩 ❤️‍🔥🔥https://eitaa.com/joinchat/833553430C66df50fefb 🙈اینجا مخصوص توعه ☝️🏻🙈🔥
• ‌‌ ‌‌ ᴮᴱ ᵀᴴᴱ ᴷᴵᴺᴳ ᴼᶠ ᴹᵞ ᴴᴱᴬᴿᵀ•💍• ‌سلطانِ «قلـــب» من باش•♥️• ‌‌‌ @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘‌‌‎‎‎‎‌࿐
اگه احوالِ خوبی نداری و بی دلیل کِسل هستی ! شما نه دُعا نویس میخوای نه خوشی زده زیرِ دلت !🙂 شما فقط یه کانالِ این شکلی میخوای ! بیا👇 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کانالی پُر از حرفهای 🫀