eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌾🍂 🌾🍂 🍂 🌾 ، سوم دی ماه سال 1365 با رمز (ص) و با شکست طلسم خط استحکام دشمن با حضور 120 رزمنده واحدهای دیده بانی، اطلاعات، تخریب و پشتیبانی روز سوم دی در سال 1365 در انجام شد.  سال 1365 جنگ به نام سال شناخته شد. سالی که فرماندهان سپاه پاسداران توانسته بودند برای نخستین بار300 را برای اجرای یک طرح بزرگ تدارک دیده و گردهم آورند.  سرانجام در سوم دی ماه 1365 نیروهای عمل کننده در قالب یگان های متعدد زرهی، و از رودخانه اروند گذشته و به مواضع قوای عراقی حمله بردند، اما دشمن با بهره گیری از اطلاعات ماهواره ای و آگاهی از حساسیتی که خود و ایرانی ها بر روی شاهراه در این منطقه داشتند، از انجام چنین عملیاتی بو برده و شروع به تکهای ضد غواص و شناور و بمباران عقبه یگان های ایرانی کرد.  در این عملیات که رزمندگان ایرانی از خطوط چند لایه و دژهای آبی گذشته بودند و جنگ به خشکی کشیده شده بود، برای نخستین بار خط طرح مستحکم موانع دشمن در محور شکسته شد. عملیات کربلای چهار که در خطرناکترین و حساس ترین خط نبرد ایران و عراق صورت گرفت، در همان زمان کوتاه خود، خسارات سنگینی را بر دشمن وارد کرد.  سقوط سه فروند از دشمن، انهدام ده ها دستگاه تانک و100 دستگاه خودرو سبک و سنگین به همراه انبوهی از ادوات و تجهیزات نظامی و نابودی شش تیپ و یک گروهان تانک و شمار هفت هزارو 60 تن کشته و زخمی و اسیر از افسران و سربازان، تلفات و خساراتی بود که پس از عملیات که به فاصله دو هفته پیش از انجام شد، روی دست فرماندهان ارتش عراق باقی ماند.  (غواصی) در این عملیات جانانه در مقابل حجم سنگین آتش توپخانه و ادوات دشمن ایستادند و در مجموع .  🌸..... @Karbala_1365
🌷🌾🍂 🌾🍂 🍂 🌺روایت: از یادگاران عملیات و 🌾 عملیات با حضور 120 رزمنده واحدهای دیده بانی، اطلاعات، تخریب و پشتیبانی روز در سال 1365 در انجام شد.  🍃ویژگی منحصر به فرد این عملیات آن بود که رزمندگان باید علاوه بر مهارت هایی که داشتند فنون را نیز فرا می گرفتند تا بتوانند خود را به مرز دشمن برسانند.  🍃در جنگ های زمینی، نیروها بر روی زمین قدرت مانور بیشتری از نظر تاکتیکی دارند و می توانند از پستی و بلندی های زمین به عنوان سنگر استفاده کنند، اما در عملیات کربلای چهار نیروهای غواص در آب با دشمن درگیر شدند و جایی برای سنگر گرفتن در امواج خروشان اروند و سرمای شدید آن مکان نداشتند. 🌸..... @Karbala_1365
🌷حالا دیگر جزء گردان (ع) لشکرانصار بودیم. یک هفته به عملیات دسته مخصوصی را به اسم از میان ما انتخاب کردند. همه از نیروهای کارکشته وخبره بودند. در دوسه روز آخر میدان تیر را هم رفتیم و بالاخره همه سلاح و مهارت گرفتند و دست و پاشان را ورچیدند و سوار اتوبوس ها شدند. رفتیم و رسیدیم پای کار. کنار ماندیم و منتظر رمز عملیات. عراق با رسیدن ما کوبیدن و بمباران خشکی و آب را شروع کرد . فکر کردیم شاید رفت و امد و حرکاتمان را دیده است و چشممان به کم شدن حجم آتش بود, اما ول کن نبود. حمله را شروع کردیم . بچه ها دسته دسته سوار قایق ها می شدند تا از اروند رد شوند. خط شکن ها که زودتر حرکت کرده بودند , رفتند آنطرف اروند. خط را شکستند و رخنه کردند . بااینکه عراقی ها همه راه ها را ازقبل بسته بودند, نتوانستند در قدم اول جلوی خط شکن هامان را بگیرند , اما بقیه نیروها نتوانسته بودند برای پشتیبانی بیایند. چندساعت بعد دستور برگشت مخابره شد. در واقع باید برمی گشتیم . نباید بیخود تلفات روی دست خودمان می گذاشتیم.بعضی ها موقع برگشت می گفتند حالا دستشان امد که هر چقدر هم آماده باشند باز هم می توانیم بتارانیمشان . معلوم بود که منطقه و مواضع لو رفته و گرای نقاط مهم ما را داشتند و به ما شده بود. باید برای مدتی می رفتیم عقب. همه برگشتند. در پادگان دزفول دور هم جمع شدیم. همان لخظه همه با تمام قوا برای جبران اماده بودند. ۱۴_۱۵ روز بعد عملیات ۵ دلخوری ها را تبدیل کرد به شادی و امید. حالا وقت وارد آوردن ضربه کاری بود.... … 🌸….. @Karbala_1365
🍃💧 🌾 ۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک تاریخ است.✨ اگر گوش و جانت را به پژواک صدای مظلومیت شهدایش بسپاری ، به نفس های به شماره افتاده شان در جای جای ، راز مظلومیتشان را خواهی دانست.🌷 ۴ قصه دنبال داری است که رد پای رزمندگانش هویت بخش همه فتوحات سرزمین مان است.💫 💢💢💢 ❣ یمان با شهدایش سوم دی ماه رأس ساعت ۲۲:۳۰ باذکر به یاد تک تکشان...❣ 🌺"هر که عاشق تر شوق عشق بازیش بیشتر…" 🔴 ... @Karbala_1365
🍃💧 🌾 ۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک تاریخ است.✨ اگر گوش و جانت را به پژواک صدای مظلومیت شهدایش بسپاری ، به نفس های به شماره افتاده شان در جای جای ، راز مظلومیتشان را خواهی دانست.🌷 ۴ قصه دنبال داری است که رد پای رزمندگانش هویت بخش همه فتوحات سرزمین مان است.💫 💢💢💢 ❣ یمان با شهدایش سوم دی ماه رأس ساعت ۲۲:۳۰ باذکر به یاد تک تکشان...❣ 🌺"هر که عاشق تر شوق عشق بازیش بیشتر…" 🔴 ... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۱ 🍃🌸 ❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را
۲۲ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🌱پانزده ساله بودم. کلاس اول دبیرستان درس میخواندم. باید درس میخواندم و به دانشگاه میرفتم. این سفارش برادرشهیدم، کاظم بود. برادرم در ۸ شهید شد.🌹 از گذشته و در خاک عراق عملیات کرده بودند. برادرم میگفت:یک دیوار سالم در خرمشهر یافت نمیشد. وقتی محمدکاظم شهیدشد، سفارش او را آویزه گوشم کردم. میگفتم:خانواده شهید باید اهل تقوا و علم باشد. مملکت ماکمبودهایی دارد که باید رفع شود. آن روز فراموشم نمیشود که رفتیم معراج شهدا و برادرم را پیدا کردم. طوری زده بود که عقل و هوش از سرم رفت. آن سال سخت ترین سال زندگی ام بود. دلم میخواست خودم را آرام کنم ولی برادرم را از دست داده بودم، جگر گوشه ام را، پاره تنم را. حقم بود شیون کنم.💔 🌸بهارسال بعد یک روز از مدرسه برگشتم. مادرم حرف راکشید به سروسامان گرفتن. خیال کردم درباره کس دیگری حرف می زند. رفتم پی درس و مشقم که مادرم گفت:برایت خواستگار آمده. زدم به صورتم و گفتم:برادرم گفته درسم را بخوانم.🤫 خیلی جدی نگرفتم. گفت:خواستگارت است. دوست برادرت بود. اهل جبهه است. جوان با دیانتی است. عروسی چیزی نبود که ذهنم را به خود مشغول کند. حاج اقابختیاری، دوست پدرم، آمدند منزل ما و درباره علی حرف زدند. تعریفهای او کار خودش را کرد. انتظاری جز این نداشتیم. علی همرزم برادرم بود. این موضوع خوشحالم کرد.😊 پدرم از کار پرسید. حاج اقا گفت: رسمی است و الان است. هنوز علی را ندیده بودم، ولی با تعریف های اقای بختیاری متوجه شدم که علی فرد ایده آل من است. بار اول علی و مادرش آمدند. خیلی ساده گفتند که از چه خانواده ای هستند و چه سختیهایی کشیده اند و چه دارند و چه می خواهند. حرفهای آنها به دلم نشست. مادر علی تاکید کرد هرچه زودتر مراسم عروسی برگزار شود. گفتم:هنوز سالگرد برادرم نشده. باید صبرکنید. گفت:ما که نمیخواهیم جشن طاغوتی بگیریم. این همه شهید داده ایم، مملکت در جنگ است، علی یک رزمنده است. این حرفها راضیمان کرد. پدرم رفتار علی شد. بعداز چند روز مراسم بله برون برگزارشد. من در مدرسه بودم و نتوانستم از اول مراسم در مجلس باشم. وقتی رسیدم، پدرم گفت:صدهزارتومان مهر در نظر گرفته ایم و یک جلدکلام الله مجید. مادر علی خواست خانه اش را پشت قباله ات بیندازد که علی نگذاشت و گفت خانه مال مادرش است. هر وقت او خانه دار شد، سه دانگش را به اسم تو میکند. چیزی نگفتم. چون به این حرفها فمر نمیکردم. برای من صداقت، تقوا و حیثیت علی مهم بود که او همه را داشت...✨ 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۳۸ 🍃🌸 🌱روزی علی را در قرارگاه لشکر دیدم. بهار بود. با نجارها صحبت میکرد. پرسیدم:چکارمیکنی؟ گفت:دارم نجاری یاد میگیرم. کوهی از الوار و تخته را دیدم. باز پرسیدم. جواب سر راستی نداد. گفت بعدا میفهمی. این گذشت و گذرم به چهارراهی افتاد که نزدیک بود. دیدم سنگری از الوارهای عظیم ساخته شده که شکست ناپذیر جلوه میکند. سنگر مثل یک اتاق بود. روی آن کیسه های شن گذاشته بودند. بچه ها داخل آن زندگی میکردند. هم از باد و بوران وگرما در امان بودند ، هم از هجوم دشمن. پرس وجو کردم وباخبر شدم که علی طرح این سنگر را ریخته و اجرا کرده. مرحله آماده سازی ۸ بچه ها ظرف سه_چهار ماه شرایطی کنار بوجود آوردند که چند لشکر توانستند از آنجا عبور کنندو به راحتی به قلب اروند بزنند و عملیات پیروزمندانه والفجر۸ را انجام بدهند. ردپای علی در تمام مراحل یک عملیات دیده میشد. اطلاعات کافی از مرحله آماده سازی داشت که بسیار حساس و پیچیده است. در مرحله عملیات یعنی جمله و دفاع همینطور. این کارها از عهده مردی جاافتاده و مطلع برمی آید. چنین فردی باید سالها در دانشگاه نظامی درس بخواند و مانورهای متعددی انجام دهد. مگر چندسال داشت؟ در والفجر۸ سال ۶۴ نوزده ساله بود. اطاعت پذیری فوق العاده ای داشت. در آن واحد خالی از طرح و پیشنهاد نبود. این عمل نظامی علی...✨ 🍃حسن برخورد او نمونه بود. بعضی مواقع بچه ها خسته میشدند سوالی داشتند که جواب آن از عهده هرکسی بر نمی آمد. جواب دهنده اولا باید صبور بود، ثانیا مطلع به امور، ثالثا میتوانست خوب صحبت کند. یکی از کسانی که می توانست جپاب سوالها را بدهد علی بود. یک قران کوچکی همراهش داشت کمترین وقتی که پیدا میکرد چند آیه اش را می خواند..... .... @Karbala_1365
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•| خدایا!به‌آن‌تپش قسمت‌میدهیم! خدایا! به آن رد پاها قسمت مۍدهیم! خدایا! به آن نمازهایۍ‌ڪه درکنار این نهرهــاخوانده شد! خدایا! به آن هاۍعاشقۍ‌ڪه توۍ این و کنار این نهرهـا شدند! خدایا! به آن جنازه‌هایی ڪه از برنگشتند! خدایا! به ما و به اشتیاق قلب آن ها قسمت مۍدهیم! ! خدایا! به این آبی ڪه بچه‌هــا در آن حرڪت کردندقسمت مۍدهیم! جز براۍ ما نخواه . . . •|روایت ســــردار‌دلهــــا♥️ درحاشیه " " ،اسفند۸۷ . ڪن @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹سری به پادگان شهیدمدنی زدم که ای کاش نمی رفتم. سر ظهر حدود ۳۵۰ نفر نیروی وظیفه و بسیجی آموزش ندیده، با ۷_۸ دستگاه اتوبوس وارد پادگان شدند. همیشه دیدن صحنه ورود اتوبوس های پراز نیرو ، انرژی بخش بود، اما چون مسئولیت فرماندهی این نیروهای تازه وارد، بنا به دستورفرمانده لشکر ، به گردن من افتاد حس خوبی پیدا نکردم. فرمانده لشکرگفت: این ها آموزش چندانی ندیده اند ببرشان خط و بالای سرشان باش. در جزییات هم با بچه های طرح وعملیات و اطلاعات عملیات هماهنگ باش.😐 یک آن به سرم زد که بپرسم:من فرمانده غواص هستم و اینها نیروهای گردان پیاده و چرا باید نیروی مبتدی را برای حفظ خط مهمی مثل گمرک خرمشهر ببرم؟! لب گزیدم و شَمِّ قوی اطلاعاتی ام بهم گفت که احتمالا این کار مقدمه فریب و دورکردن ذهن دشمن و حتی فریب نیروهای خودی برای نفهمیدن منطقه عملیاتی پیش روست. 🍃وقتی وارد خرمشهر شدیم، بچه های اطلاعات عملیات را دیدم و به گفتم:اینها فقط بلدند از کلاش استفاده کنند. حتی آر پی جی هم به دست نگرفته اند. یعنی باید ضمن حفظ خط خرمشهر، اینجا توی خط آموزش ببینند؟! علی آقا لبخند معناداری زد و گفت:آره ، هیچی مثل آموزش عملی ، اونم توی خط نمیشه.😊 تا آمدم سوال بعدی را بپرسم ، حرفم را برید و زد به گذشته ها:" راستی قول دادی، قولت که یادت نرفته؟ " پس از گذشت چهار سال از شهادت پسردایی امیر ایل گلی و آن گفتگوی هیجانی من و دایی ام، علی آقا باز آن صحنه داغ را به شیطنت، به رخم کشید. بر خلاف گذشته با او یکی به دو نکردم و فقط گفتم:علی هروقت خواستی بچه ها را ببری شناسایی ، منم ببر. بااین درخواست به او فهماندم که می دانم این نیروها را برای ردگم کردن به این منطقه آورده ایم و حتما عملیات بعدی در همین منطقه است. از فردا نیروهای مبتدی را در طول ساحل ، لب در گمرک خرمشهر ، به طور تقریبی هشت کیلومتر با فاصله به شکل پاسگاهی مستقر کردیم. یک خط باز که اگر دشمن از مقابل ما می آمد و پا روی خشکی می گذاشت، می توانست از فاصله بین همین پاسگاه ها عبور کند. این شیوه چند ویژگی داشت: اول اینکه نیروهای خودمان، از حد فاصل نیروی خودی در خط و بی اطلاع آنها به راحتی می توانستند به داخل بروند و خط دشمن را در آن سوی آب شناسایی کنند و بعدازشناسایی بی دغدغه لورفتن توسط نیروهای خودی به راحتی برگردند. دوم اینکه اگر غواص دشمن به سمت خط ما می آمد، چون نیروهای متراکم و خط محکمی مقابلش نمی دید جلوتر می آمد و به خشکی می رسید. دراین صورت احتمال اسارت آنها بیشتر میشد. سوم اینکه خط خودی شلوغ و متراکم نبود که زمینه لو رفتن عملیات برای دشمن فراهم کند. و مهم ترازهمه اینکه این نیروی تازه کار در خط ، در صورت تعویض و رفتن به عقب ، هیچ نیروی اطلاعاتی را ندیده بود تا بخواهد برای دیگران از امکان عملیات در این منطقه تعریف کند. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_دوم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میخواستم وضوبگیرم که باهمان راه رفتن شلینگ تخته اش آمد، گفتم باهات کار دارم. جواب داد:نوکرتیم آق کریم! باجدیت گفتم:گوش کن آقای ! اینجا گردان غواصیه. یه باید خیلی توش و توان و جثه قوی داشته باشه. یه غواص باید شب و روز توی آب باشه. فکر میکنم شما اینجا خیلی اذیت می شین. بهتره برید گردان پیاده که کارش کمتره. همینطور که صحبت کردم ، دیدم سرش را انداخته پایین و گاهی با نوک پوتین به سنگ ریزه های جلوی پایش ضربه می زند. سکوت او برایم مایه تعجب و البته خوشحالی بود که حتما صحبت های من را پذیرفته که جوابی نمیدهد. صحبتم که تمام شد سرش را بالا آورد. چشمانش از اشک خیس شده بود.🌺 باهمان لحن داش مشتی ولی بغض آلود گفت:حاجی من میدونم که چرا داری نصیحتم میکنی و میگی که از غواصی برم. نقل ضعیف بودن جثه و کم سن وسالی من نیست. اینها بهانه است. شما از تیپ و قیافه من خوشتون نمیاد و گرنه بچه تراز من توی غواصی زیاده. حالا خواهش میکنم، التماس میکنم که بذاری همین جا بمونم.😔💔 انگار بااین جمله دلم را قاپید.💗 ازش خوشم آمد و گفتم:باشه بمون.🌸 با خوشحالی رفت و انگار از قبل به بچه ها اشاره کرده باشد، ریختند دوروبرش و قیچی و شانه آوردند و موهای سرش را کوتاه کردند و مثل یک بچه مدرسه ای از این رو به اون رو شد. اما لحن بیانش همچنان داش مشتی و داملایی بود.😂 بعداز نمازظهروعصر، بچه ها چادرها را به هم وصل کردند که باهم سرسفره وحدت بنشینند. جمع را او صمیمی ترمیکرد و تیکه های بامزه می گفت و سفره وحدت شور میگرفت و من خوشحال شدم که اورا جواب نکردم.♥️ 🍃آموزش های شبانه روزی را شروع کردیم. پنهانی به حاج محسن گفته بودم که باید از جایی مثل عبور کنیم. این حدس من بود وگرنه به درستی نمی دانستم که منطقه عملیاتی همان جایی است که نیروهای پیاده را هفته قبل در خرمشهر آرایش داده بودم. حاج محسن هم که استاد شنا و غواصی بود، سنگ‌تمام می‌گذاشت. معلمی و مدرسه در شهر را رها کرده بود و تکیه گاه اصلی من در آموزش بچه‌ها بود. آب سرد بود و شبها سردتر؛ اما او روزی دو نوبت بچه ها را داخل آب می برد. نوبت اول توی روز ، و نوبت دوم از ساعت یک نیمه شب به بعد. تا یکی دو ساعت به اذان صبح مانده، آموزش ادامه داشت. تا آن وقت که بچه‌ها با تن لرزان، لباس غواصی را از تن در می آورند و لباس خاکی می پوشیدند و به قول ، می رفتند به موقعیت منورها.✨ ✨این اصطلاح را اولین بار از او شنیدم. وقتی که بعد از تمرین سنگین شبانه و ساحل کشی از آب بیرون آمدم و لجن ها را از تنم پاک کردم و گل‌های خشک شده لای موهای سر و ریش هایم را با شانه جدا کردم و دو سه پتو از سرما به خودم پیچیدم و تنها سرم از پتو بیرون بود، که لشکر پشه کوره ها یک ریز می چرخیدند و رگباری نیشم می‌زدند. کنارم منطقی خوابیده بود. خواب که نه ، از آن چرت زدن های ملال‌آور که حالتی بین خواب و بیداری است. گاهی سرش را از زیر پتو در می آورد و می گفت:لامصبا از روی لباس غواصی هم مته میزنند تا ته گوشت ، تا برسه به استخوان. پشه ها را می گفت.😐 🍂_____________________ پ.ن: ۱_مجید پورحسینی با آن جسم نحیف و سن کم در شب عملیات کربلای۴ ، غواص آرپی جی زن شد و در اروندرود مردانه جنگید و همانجا به شهادت رسید.🌹 ۲_علی منطقی که درعملیاتی ایثارگرانه ماسک خود را به کس دیگر میدهد و خود شیمیایی میشود، که در سال ۷۲ براثر عارضه شیمیایی بشهادت رسید.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_هفتم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 از ستاد لشکر دستور آمد که شبانه بچه‌ها را برای استقرار در منطقه جدید به روستای خسروآباد در کنار ساحل رودخانه بهمن شیر در جزیره آبادان ببرید. انتقال غواصها به خسروآباد به عهده حاج حسین بختیاری بود. او همیشه برای تامین امکانات یا جذب نیرو در رفت و آمدبود. در شامگاه ۲۱ آذرماه بچه ها را سوار چند اتوبوس کردیم. حاج حسین که محل استقرار را می‌شناخت جلو افتاد. من باید برای جلسه به ستاد لشکر می‌رفتم و بعدا به جمع بچه ها ملحق می شدم. وقت رفتن هر کسی یک کوله‌پشتی شخصی داشت و یک ساک غواصی ؛ بسیاری از بچه ها فکر می کردند که جایی که می روند تا یکی دو شب دیگر عملیات می شود، لذا سعی می کردند خودشان را قبراق و آماده نشان دهند، حتی نوجوانی مثل که پایش فلج مادرزادی بود هم، شاداب و سرحال نشان می‌داد. جلوی اتوبوس مثل شاگردهای پارکابی راننده ایستاده بود و با صدای بلند می خواند:"باید به شرط خون شنا کنیم ، شِلِپ شُلُوپ...." و دست هایش را مثل حرکت شنای کرال تکان می‌داد و با دهان صدا در می آورد: " شلب شلوپ " و ادامه می داد:" باید با اتوبوس سفر کنیم، تِلِپ تُلُوپ" و بچه ها هم با او تکرار میکردند. ها که از دور شدند، من با کارت ترددی که از حفاظت اطلاعات لشکر گرفته بودند، به خرمشهر رفتم تا منطقه عملیاتی را از نزدیک ببینم. رفتن به خرمشهر حالت قرنطینه داشت و برای هر کسی امکان پذیر نبود. به لشکر ما فقط ۵ کارت تردد از سوی قرارگاه داده بودند. که یکی در اختیار فرماندهی لشکر ، یکی در اختیار مسئول واحد ، یکی در اختیار مسئول واحد طرح و عملیات، و یکی در اختیار و مسئول واحد تدارکات بود. پنجمی هم به شکل چرخشی به فرماندهان گردان‌های عمل کننده داده می شد و اولین گردانی که باید منطقه را از نزدیک می دید بود. وقتی وارد خرمشهر شدند شهر ساکت و خلوت بود. به جز نیروهای درخط، که اجازه خروج از شهر را به عقب نداشتند، کسی در شهر نبود. باحاج محسن یک راست به دیدگاه اطلاعات عملیات در محل تلاقی با رفتیم. دست چپمان کارون بود که به اروند می‌ریخت و روبه رویمان اروند خروشان و آن سوتر، جزایر عراقی و پشت جزیره، نخلستان هایی که از وسط آن، جاده آسفالته عبور می‌کرد. 🍂_____________________ پ.ن: یک پای محمد خلیلی فلج بود و عضله نداشت وقتی راه میرفت می لنگید اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی می کرد. یک بار حاج کریم برای درمان پای او فرش خانه اش را می فروشد و او را به درمانگاه می‌برد اما پزشک ارتوپدی می‌گوید:این پا فلج مادرزادی است و قابل درمان نیست. محمد خلیلی با همان پای فلج به عملیات آمد و در شلمچه جاودانه شد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄