eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
133 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_پنج از دلم رد شد ،حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده ی محمد را دوباره
از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد است ،زیر شال سبزی که یادگار راس الحسین است.یاد روضه های عصر عاشورا می افتم ،یاد روضه هایی که می گفتند صورت امام شکلش عوض شده بود ،گلویم می سوزد،چشم هایم تار می شوند و پلک می زنم فقط یک سنگ لحد مانده تا صورت محمد هم از چشمم پنهان شود با صدای خفه داد می زنم صبر کنید دو قدم می روم جلو و خم می شوم روی قبر محمد چانه و صدا و دست و پایم می لرزند می گویم محمد جان هر چی خواستی همون شد بدنت مثل ارباب سه روز مونده توی بیابون،زیر افتاب و باد و خاک.هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم .مبارکت باشه مادر.ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت خواسته ی منه. سلام منو به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها برسون و بگو من دستم خالیه می ترسم از تنهایی شب اول قبر بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن ،وقتی همه می ذارن و میرن ،خودشون رو برسونن. دلم نمی خواست از محمد دل بردارم ،ولی چاره ای نبود .دو قدم رفته را برگشتم عقب و سنگ لحد آخر را چیدند ،شروع کردند به خاک ریختن.باد تندی وزید و ذره های سبک خاک را بلند کرد خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سر و صورتم،لا به لای مژه هایم ،روی لب های خشک و به هم چسبیده ام.دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. من اشرف سادات منتظری ام ،متولد دی ماه سال ۱۳۳۰ حالا که فکر می کنم ،دوبار به دنیا امده ام هر دو بار در یک ماه یک بار از مادرم متولد شدم یک بار هم وقتی مادر شهید شدم. خسته بودم دلم مثل آسمان گرفته بود ،بهانه ای می خواست برای گریه کردن ،بهانه ای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد بهانه ای که ارزشش را داشته باشد مثلا روضه ی علی اکبر حضرت حسین علیه السلام. فصل دهم سبز آبی مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفته ،پرت می کند ولی نمی دانند یاد بچه ی آدم توی دلش است نه جلوی چشمش ،یا بین یادگاری هایش ،یا حتی در اتاق و خانه اش. به حاج حبیب هم همین حرف ها را زدم وقتی تصمیم گرفت خانه را عوض کند به هوای اینکه خاطره های محمد آزارم می دهد ولی دختر ها و دامادها و فامیل که می آمدند و اصرار می کردند برویم برای گشت و گذار و هوا خوری ،نه نمی آوردم .نمی خواستم فکر کنند داغ محمد نشسته روی دلم و زندگی ام را تعطیل کرده است .اصلا خجالت می کشیدم در انظار مردم گریه کنم وقتی یادم می افتاد حضرت زینب در یک روز چقدر داغ دید و صبر کرد دندان سر جگر می گذاشتم .توسل می کردم و آرام می شدم .میان جمع برای محمدم شیون نکردم .گریه هایم را هم نگه می داشتم برای خلوت و سحر حتی آن اوایل که توی مراسم ها هر کسی یک گوشه بق می کرد و به آب و غذا بی میل بود اولین نفری که می نشست سر سفره ،خودم بودم تا بقیه بهانه ای نداشته باشند. برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روز این سه سال، به اندازه ی سی سال کش آمده بود. .... 💐 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_شش از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد ا
نبودن محمد دلم را چنگ می زد اما کاری نکردم انگشت نما شوم .داغ جوان شوخی نیست یکی یکی یادم می امد محمد تا روز شهادتش چند بار خطر و بلا از سرش گذشته بود .انگار چند باره از خدا گرفته بودمش اما با قسمت نمی شود جنگید. روزی اش چیز دیگری بود و خوشا به حالش که خوش روزی بود. بوی محرم می آمد و همه می دانستند برنامه ی زندگی ما در آن دهه معلوم است .روضه رفتنمان را برای هیچ کاری تعطیل نمی کردیم این شد که زودتر قرار و مدار گذاشتند و یکی دو روزی برای آب و هوا عوض کردن رفتیم کرمجگان. نشسته بودم توی ایوان خانه باغ که دیدم نوه ام ،مسعود ،روی پله ها تلو تلو می خورد اگر نمی جنبیدم ،با سر به زمین می خورد .بچه را روی هوا گرفتم ،ولی پای خودم لیز خورد و از میان نرده رد شد و گیر کرد .تعادلم را از دست دادم و با سر خوردم به سیمان کنار جوی آبی که از بغل باغچه می گذشت .بچه ها کمک کردند و پایم را از میان نرده آزاد کردند ،ولی هم سرگیجه داشتم و عقب سرم اندازه ی یک گردو باد کرده بود ،هم نمی توانستم پایم را تکان بدهم ،دید چشم هایم تار شده بود همه را فقط یک شبح می دیدم و نمی توانستم آدم ها را از هم تشخیص بدهم. دکتر درمانگاه بعد از معاینه ی سطحی ،سفارش کرد زودتر برگردیم قم و برای عکس و آزمایش بروم بیمارستان ،وقتی رسیدیم قم ،بهتر شدم دیدم واضح شده بود و سرگیجه نداشتم زیر بار حرف بچه ها نرفتم ،حوصله ی بیمارستان و دکتر و معطلی اش را نداشتم ،ولی اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم گفتم به جای بیمارستان مرا ببرید پیش حاج ممد شکسته بند تا به پایم نگاهی بیندازد آن بنده ی خدا هم کمی استخوان پایم را بالا و پایین کرد و گفت تمام شد ولی من هنوز درد داشتم ،نمی توانستم کف پایم را روی زمین بگذارم ،یک طوری درد می پیچید توی پایم که تا مغز سرم می رفت هر چقدر خواستم به روی خودم نیاورم فایده نداشت .راضی شدم بروم بیمارستان ،بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم خودم را می شناختم خلقم تنگ می شد ،حوصله نمی کردم بنشینم گوشه ی خانه و دست و پایم بسته باشد همین شد که قبول نکردم .دوباره همان باند و پارچه ها را بستم و برگشتم خانه. ورم پشت سرم هم این قدر اذیت داشت که شب ها برای این پهلو به آن پهلو شدن ،نمی توانستم سرم را روی بالشت بچرخانم .از خواب بیدار می شدم ،می نشستم و خودم را جا به جا می کردم. هفت هشت روزی این وضع را تحمل کردم گاهی برای روضه ،خودم را لنگان لنگان می رساندم خانه ی در و همسایه .می نشستم یک گوشه و حسرت می خوردم .با خودم می گفتم اشرف سادات می بینی زمین گیر شدی؟مگه بی لیاقتی چطوریه؟دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه .یه استکان نشستی تو این چند روز . این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود.غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد. ..... 💞@MF_khanevadeh
دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه ی حاج آقا حسینی را گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت ،چند تا یا حسین بگویم. آخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم .یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم ،دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ،ولی من هر طور شده ،با خواهش و اصرار ،کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم .از کارهای ساده و معمولی گرفته،تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم .پوست دستم را که از کار زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده ،چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین. محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک ،خودشان راه بلد،مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها ،کار هر ساله شان بود .چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند. تا ان روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام .بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم :حاج اکبر مسجد چه خبر؟کاری هست؟جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده،ولی آدم کم داریم.ببین می تونی چند تا خانم ها رو سفارش کنی بیان.ماشالا همه میرن روضه،هیچکی واسه کار نمی مونه .شما بودی بقیه رو راه مینداختی ،که خودت این طوری گرفتار شدی. گفتم پام شکسته ،ولی هنوز زنده ام و نفس دارم .میام هر طوری شده ،خدا رو چه دیدی .شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که خای اگر راه نمی رفتم هم درد داشت،چه برسد به اینکه بخواهم بایستم،یا سخت تر از آن بخواهم قدم بر دارم. کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها ،آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم .پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم ،با کمک محمد آقا ،دامادم ،سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم .نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت ،یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم. به جز من ،چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند .از دیدنم ذوق کردند ،خودم هم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر نشده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم .نیتشان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند ،کوتاه آمدند و سفره ی سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جابه جا شوم.دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا را شکر می گفتم .توی دلم دعا می کردم. .... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_هشت دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم
توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که می پیچید به جانم ،دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم ،اما صدایم در نمی آمد تا کسی ناراحتم شود هر طور بود تا آخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دستم می آمد کمک کردم.بعد از نه شب ،بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت. روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود .فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد ،آنها می توانستم نشسته کار کنم سر ظهر ،لاشه ی گوسفندهای قربانی شده ،رسید به مسجد ،باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم.چند ساعت بود که بی وقفه کار می کردیم .گاهی چشم هایم سیاهی می رفت،ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم ،حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم ،شاید اگر هر وقت دیگری بود،حرفشان را گوش می کردم ولی آن روز فرق می کرد .همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ،یا اباعبدالله اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک ،روی پای خودم بیام اینجا ،دیگ های غذای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم. این ها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم ،بلکه حس می کردم باعث زحمت و دردسرم.حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد ،نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ،ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد ،دلم نمی آمد برگردم می بیند که حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه پایم را دراز کنم .با این همه،تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم ،چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم .رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم .روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم ،پایم را تکان دادم و از درد ،صدای فریادم بلند شد ،دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام. چشمم را برگرداندم سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان سیاه دورش را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم ،درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد .چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم .محرم بود و تمام کوچه و خیابان ،مشکی پوش و عزادار ،دوست نداشتم بخوابم .خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر ،این دهه را عزاداری و خدمت کردند .چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد .صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم، می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند. .... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_نه توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که م
نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح ،چشم هایم باز شد ،دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از قبل مانده بود کنار رختخوابم ،وضو گرفتم .نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم ،سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم .خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم ،دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا. مثل اخر شبی که با حسرت گذرانده بودم و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم ،صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم ،من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم ،یقین کردم صدای سعید آل طاهاست توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت .می خواستم با همان عصا ها هر چقدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد ،بروم دسته شان را ببینم ،داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد. آرام گرفتم ،خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم .دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و می رفتند سمت محراب ،سعید هم وسط دسته ،دم می داد.چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم ،بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینه ش و قربون صدقه ت میره خدا حفظت کنه واسه مادرت. یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه می کوبید و سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شود و نوحه بخواند ،هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت :پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه. شک کردم ،یقین کردم ،گیج شده بودم ،دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم :سعید که شهید شده اینجا چه می کنه؟تعادلم داشت بهم می خورد ،پرده را انداختم .عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم ،با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود ،دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد .زل زل نگاهش می کردم .چشمش که به من افتاد ،به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم .ایستاد رو به رویم ،دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش ،نمی دانستم چه کار کنم .کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش .برخلاف همیشه که تاب نمی اورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید ،این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام .از خودم جدایش کردم .خوب نگاهش کردم باورم نمی شد ،پرسیدم :محمد تویی مامان؟ ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان
می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهم جوابش را بدهم ،دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی ،از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید ،حال و احوال می کرد ،نه فقط بعد از شهادتش،حتی جبهه هم که بود .همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم .ازادیان با دستش اشاره کرد و گفت:حاج خانم اینا چیه تو دستتون ؟تا بخواهم جواب بدهم ،محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست .مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد دل کنم ،مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم ،از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم.برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره یا ادم عزیزی افتاده باشد و دلش غنج برود ،با لبخند گفت:مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت .برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ،ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم بریم .این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا،زیارت عاشورای آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم. دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد ،دیدم یک شال باریک است .بوسید و گذاشت روی چشم هایش.گفت از داخل ضریح برداشتم. دستش را دراز کرد سمت صورتم،از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد .من عصا به بغل ،هاج و واج و منقلب ،محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم ،باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت :غصه نخور مامان جان،برو نذرت رو ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم،پلک زدم و وقتی چشم باز کردم ،همه چیز عوض شده بود ،بالای سرم آسمان بود سرم را گرداندم سمت راست،آسمان بود .سمت چپ را نگاه کردم ،آسمان بود سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح،مور مورم شد.بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد.رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم ،نه از سعید آل طاها و صدایش ،نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم. توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم.هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه ی سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم .لابد محمد رو واسطه فرستادن .بذار ببینم می تونم بایستم .با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم .پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم .هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی ،بی کمک ،بدون عصا . گریه کردم و بلند گفتم :خدایا شکرت آقا جان از شما هم ممنونم. ... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_یک می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید ت
حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه. هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم ،بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین آمدم .رفتم آشپزخانه ،از آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ،ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند. حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم،گفتم حسین جان،از ظرف ها را جابه جا کردم ،گفتم حسین جان،استکان ها را چیدم داخل سینی ،گفتم حسین جان. صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده ،سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیدم .برگشتم جواب سلامش را بدهم ،دیدم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند.گفت اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری؟چرا پا شدی راه افتادی؟مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی؟برادر حاج حبیب ،حاج محمد از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب،برادرش وارد آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایم را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم:خوبم حاجی یعنی خوب شدم .حاج حبیب کوتاه نیامد ،حتی برادرش هم ناراحت شد گفت:مگر من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی؟اصلا روز عاشورا چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد؟نشستم روی صندلی گوشه ی آشپزخانه .حالا بوی عطر مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود،اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن ،جوابم رو دادن. حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال ،اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه ی سبزی که عطرش تمام خانه را گرفته بود. سه تایی گریه می کردیم.نقل آن روز،اول توی مسجد صدا کرد .همه چشم شده بودند هاج و واج نگاهم می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد .من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزاداری می کردم .گاهی گریه می کردم ،گاهی سینه می زدم ،غذا پخش می کردم.خ دوست و آشنا طاقت نیاوردند و دورم را گرفتند اولش احوالپرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها.اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستم،نه به حرف ،حتی از فکرم نگذشت .فقط می گفتم محمد وساطت کرده و آقا ما رو بی جواب نگذاشته اند.به حاج آقا حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود. ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_دو حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دست
همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذشت ،خیلی ها خیر شده بودند ،همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران،نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرکه،بکش رو سر مریض ما .آنها هر چه می گفتند ،من فقط می گفتم حسین علیه السلام. می گفتم من کاره ای نیستم ،از اباعبدالله بخواید ،لطف و کرمش زیاده. خیلی آقاست .می خواستند دعایشان کنم ،مریض های بدحال ،بچه های کوچک ،تازه عروس، پیرمرد و پیرزن ،جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چشم ،من آبرویی ندارم ،ولی دعا می کنم .شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود. یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت آیت الله گلپایگانی هستند پسر آقا بودند ،طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم .وارد خانه ی آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم .ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند آقا روضه دارند ،کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید .چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده ی اتاق بود که صدایی یا الله گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان به آقای گلپایگانی افتاد روی پا ایستادیم .با مهربانی زیادی سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت .تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند .پیرمردی نورانی و خوش رو بود .آرام و با اطمینان حرف می زد ،احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما .سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه ی سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب .حاجی ،شال را با احترام بوسید و بلند شد و گرفت مقابل آقا.بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا .حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدالله خواست بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند. این ها را به آقا هم گفتم گفتم :ما هیچیم و هیچ کاره هر چی بوده ،کار خود اهل بیته.من لیاقت این امانتی رو ندارم خواستم بماند پیش ایشان ،نپذیرفتند .گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید،هم اهل بیت و هم خلق خدا.شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا آبرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد ،آقا زاده شان یک بسته ی کوچک را با احترام خدمت ایشان آوردند ،آقا فرمودند:این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید. .... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_سه همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذش
یک آن یاد چهره ی آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای آقا احوال چند تایشان را گفتم:خواستم دعایشان کنند آقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند،دعا کردن وظیفه ی ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است .و یک کار یاد من دادند. آمدم خانه و سحر که شد،وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب ،تکه ی کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود ،بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف. بعد از آن ،هر مریض و گرفتاری آمد ،دست خالی برنگشت ،کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان ،اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد.آب نیسان جمع می کردم ،حتی چند باری آب فرات برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا و آب خالی شود .نه که من نگذارم ،خودشان نظر کردند. کیسه ی کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم آقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید .گاهی با چند واسطه ،کسی از کربلا برایم تربت می فرستد می گوید قصه را شنیده ،توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد ،مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند .من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم و از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد؟یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا بوده که خاک را تغییر دادت است و حالا شده تربت. سحر ها بلند می شوم و توی خانه می چرخم ،به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم ،صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره ای به لب های خودت که هیچ،حتی به فرزند شیرخواره ات نرسید،ولی عالمی را سیراب کردی.وقتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ،ظرف ظرف آب تربت از در خانه ی من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بوده جگرم خال می زند این ها را زمزمه می کنم و می نشینم گریه می کنم ،خودم تنهایی. در این دنیا از هر کسی ،کاری بر می آید ،از من هم اینها،در خانه ام همیشه به روی مردم باز است ،حرف ها و دردهایشان را می شنوم ،اگر از دستم بربیاید ،خودم غمشان را برطرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. ..... 💞@MF_khanevadeh
✅ نوای کاروان دوست من، سلام! من و تو میخواهیم ریشه های قیام امام حسین'علیه السلام'را بررسی کنیم. پس برای دسترسی به اطلاعات بیشتر، باید به شام سفر کنیم. آیا شام را میشناسی؟ شهری که مرکز حکومت معاویه بوده است. سفر ما آغاز می شود و ما به شهر شام (دمشق) می رویم... امشب، شب نیمه رجب سال شصت هجری است. خبری در شام میپیچد و خیلی ها را بیمناک میکند. معاویه سخت بیمار شده و طبیبان از معالجه او ناامید شده اند. معاویه، کسی است که به دستور خلیفه دوم (عُمر بن خطّاب) امیر شام شد و او توانست سال های زیادی با مکر و حیله، در آنجا حکومت کند، امّا او اکنون باید خود را برای مرگ آماده کند. معاویه، سراغ پسرش یزید را می گیرد، ولی یزید به مسافرت رفته است. او با حسرت، به درِ قصر خود نگاه می کند تا شاید تنها پسرش وارد شود. معاویه خطاب به اطافیان می گوید:《نامه ای به یزید بنویسید و از او بخواهید که هر چه زودتر نزد من بیاید.》 نامه را یک پِیک تندرو میدهند تا آن را به یزید برساند. آیا معاویه برای آخرین بار پسرش را خواهد دید؟ حالِ معاویه لحظه به لحظه بدتر میشود. طبیبان مخصوص دربار ، به هیچکس اجازه ملاقات نمی دهند. همه ماموران حکومتی در آماده باش کامل به سر می برند و همه رفت و آمدها، کنترل می شود. معاویه در بستر مرگ است. او فهمیده است که نفس های آخر را می کشد. نگاه کن! معاویه با خودش سخن می گوید:《کاش برای رسیدن به ریاست دنیا، این قدر تلاش نمیکردم! کاش همچون فقیران زندگی می کردم و همواره لباسی کهنه بر تن داشتم!》 حالا که وقت مرگش فرا رسیده، گویا فراموش کرده که برای ریاست چند روزه دنیا، چه قدر ظلم و ستم کرده است. اکنون موقع آن است که به سزای اعمال خود برسد. آری، معاویه می میرد و خبر مرگ او به زودی در شهر شام، پخش می شود، ولی یزید هنوز از سفر نیامده است. .... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_اول ✅ نوای کاروان دوست من، سلام! من و تو میخواهیم ریشه های قیام امام حسین'علیه
یزید با عجله به سوی شهر شام می آید. سه روز از مرگ معاویه گذشته است. او باید هرچه سریعتر خود را به مرکز خلافت برساند. نگاه کن! گروهی از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خلیفه جدید استقبال کنند. اکنون یزید، جانشین پدر و خلیفه مسلمانان است. یزید وارد شهر می شود. کنار قبر پدر خود می رود و نماز می خواند. یکی از اطرافیان یزید جلو می آید و می گوید:《ای یزید، خدا به تو در این مصیبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامی بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت یاری کند.‌ اگر چه این مصیبت، بسیار سخت است، امّا اکنون تو به آرزوی بزرگ خود رسیده ای!》 یزید به قصر می رود. ماموران خبر آورده اند که عدّه ای در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خلیفه را دارند و مردم را به نافرمانی از حکومت او تشویق می کنند. یزید به فکر فرو می رود! به راستی، او برای مقابله با آنها چه می کند؟ آیا باید دست به شمشیر برد؟ از طرف دیگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانی یزید شده است‌. او می داند وقتی خبر مرگ معاویه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت. اکنون سه روز است که یزید در قصر است. او در این مدّت ، در فکر آن بوده است که چگونه مردم را فریب دهد. به همین دلیل دستور می دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. پس از ساعتی، مسجد پر از جمعیت می شود. همه مردم برای شنیدن اولین سخنرانی یزید آمده اند. یزید در حالی که خود را بسیار غمناک نشان می دهد، بر بالای منبر می رود و چنین می گوید:《ای مردم! من می خواهم دین خدا را یاری کنم و می دانم شما، مردم خوب و شریفی هستید. من خواب دیدم که میان من و مردم عراق، رودی از خون جریان دارد. آگاه باشید به زودی بین من و مردم عراق جنگ بزرگی آغاز خواهد شد.》 عدّه ای فریاد می زنند:《ای یزید! ما همه، سرباز تو هستیم، ما با همان شمشیر هایی که در صفّین به جنگ مردم عراق رفتیم، در خدمت تو هستیم.》 ..... 🌙 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#_هفت_شهر_عشق #قسمت_دوم یزید با عجله به سوی شهر شام می آید. سه روز از مرگ معاویه گذشته است. او باید
یزید با شنیدن این سخنان با دست، به ماموران خود اشاره می کند. کیسه های طلا را نگاه کن! آری، آنها، همان "بیت المال" است که برای وفاداری مردم شام، بین آنها تقسیم می شود. صدای یزید در فضای مسجد می پیچد:《به هر کسی که در مسجد است، از این طلاها بدهید.》 تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، برای شمشیر زدن در رکاب یزید آمادگی خود را اعلام کردند امّا حالا فریادِ "ما سرباز تو هستیم" همه مردم به گوش می رسد. مردم در حالی که سکّه های سرخ طلا را در دست دارند، وفاداری خود را به یزید اعلام میکنند. آری! کیست که به طلای سرخ وفادار نباشد؟ یزید ادامه می دهد:《آگاه باشید که من به شما پول و ثروت زیادی خواهم داد.》 مردم با شنیدن وعده های یزید، خوشحال می شوند و صدای "الله اکبر" در تمام مسجد می پیچد. یزید با این کار، نظر همه مردم را به خود جلب کرد و اکنون همه آنها، حکومت او را دوست دارند. مگر مردم شام جز پول و آرامش چیز دیگری می خواستند؟ یزید، مردم شام را به خوبی می شناخت؛ باید جیبشان پر شود تا بتوان به راحتی بر آنها حکومت کرد. با پول می توان کارهای بزرگی انجام داد. حتّی می توان مردم را دوست دار یک حکومت کرد. یزید مطمئن می شود که مردم شام، او را یاری خواهند کرد. بدین ترتیب، فکرش از مردم این شهر آسوده شده و فرصتی پیدا می کند که به فکر مخالفان خود باشد. به راستی آیا می شود آنها را هم با پول خرید؟ او خوب می داند که مردم عادی را می تواند با پول بخرد، امّا هرگز نمیتواند امام حسین'علیه السلام' را تسلیم خود کند. معاویه هم خیلی تلاش کرد تا شاید بتواند امام حسین'علیه السلام' را با ولیعهدی یزید موافق نماید، امّا نتوانست. تا زمانی که معاویه زنده بود، امام حسین'علیه السلام' ولیعهدیِ یزید را قبول نکرد و این برای یزید، بزرگترین خطر است. یزید خوب می داند که امام حسین'علیه السلام' اهل سازش با او نیست. اگر امام حسین 'علیه السلام' در زمان معاویه، دست به اقدامی نزد به این دلیل بود که به پیمان نامه صلح برادرش امام حسن'علیه السلام' ، پایبند بود. در همان پیمان نامه آمده بود که معاویه، نباید کسی را به عنوان خلیفه بعد از خود معرّفی کند، اما معاویه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرفی جانشین، این پیمان نامه را نقض کرد. یزید می داند که امام حسین'علیه السلام' هرگز خلافت او را قبول نخواهد کرد، پس برای حل این مشکل، دستور می دهد تا این نامه برای امیر مدینه (ولید بن عُتبه) نوشته شود:《از یزید به امیر مدینه: آگاه باش که پدرم معاویه، از دنیا رفت. او رهبری مسلمانان را به من سپرده است. وقتی نامه به دست تو رسید حسین را نزد خود حاضر کن و از اون برای خلافت من بیعت بگیر و اگر از بیعت خودداری کرد او را به قتل برسان و سرش را برای من بفرست.》 یزید دستور می دهد قبل از اینکه خبر مرگ معاویه به مدینه برسد، نامه او به دست حاکم مدینه رسیده باشد. او این چنین برنامه ریزی کرده است تا امام حسین'علیه السلام' را غافلگیر کند. او می داند که اگر خبر فوت معاویه به مدینه برسد، دیگر نخواهد توانست به این آسانی به امام حسین 'علیه السلام' دسترسی پیدا کند. آیا این نامه به موقع به مدینه خواهد رسید؟ .... 🌙 💞@MF_khanevadeh