eitaa logo
نـیـهـٰان
30.4هزار دنبال‌کننده
782 عکس
735 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● برخلاف تفکر من که گمان می‌کردم هاتف سخنی برای جواب دادن به شهریار ندارد گفت: - شنیدم دنبال نیهان می‌گردی، نه؟ با تمام وجودم، منتظر شنیدن جواب مثبت شهریار بودم اما سکوتی سنگین آن طرف خط برقرار شد. مطمئنم گندم از این‌که من کجا هستم به او گفته و حتی در این‌که مرا مقصر تمام این وقایع نشان داده شکی ندارم. هاتف با غروری که دلیلش برایم مبهم بود لب زد: - الان دقیقا کنار من نشسته. می‌خوای گوشی رو بدم باهاش حرف بزنی؟ چیزی برای گفتن به شهریار نداشتم. حداقل الان دیگر نداشتم، کاش هیچ وقت تلفن را جواب نداده بود، حداقل در دلم امیدوار بودم از جای من باخبر نیست. - ولی شهریار فکر نمی‌کردم فریب دادن نیهان این‌قدر راحت باشه، واقعا که ساده‌اس. حداقل دریا بار اول باور نکرد... همین که با دریا مقایسه شدم، نشان دهنده‌ی بیچارگی‌ام بود. هاتف به زیبایی بدبخت بودنم را به رخم کشید ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بالاخره شهریار سکوتش را کنار گذاشت و با لحنی که سردی در آن موج می‌زد گفت: - گوشی رو بده بهش. هاتف مطیع تلفن را به سمت من گرفت و با دیدن این‌که حرکتی نمی‌کنم آن را روی پاهای من گذاشت و رفت. نگاهم به رفتن هاتف خیره بود. دقیقا مقابل من آن طرف حیاط ایستاد و حرکات مرا زیر نظر داشت. قلبی که تا چند دقیقه‌ی قبل به سینه‌ام می‌کوبید، آرام گرفته بود، چنان آرام که گویا ضربانی در قلبم نبود. با دستانی که سخت می‌لرزید تلفن را برداشتم و مقابل گوش‌هایم گرفتم. جرأت سخن گفتن نداشتم، یعنی جرأت که نه...توانش را نداشتم. با شنیدین صدای نفس‌هایش، ناخواسته اشکانم جاری شد. دلم می‌خواست قدرت تلکمم را از دست بدهم و لال شوم. دلم نمی‌خواست صدای ناباور و ناراحت او را بشنوم، یعنی توانش را نداشتم! - نیهان؟ با شنیدن اسمم از زبان او، قلبم از ضربان ایستاد و ناگهان از سینه‌ام جدا شد. صدایش پر بود از نگرانی، از شک و تردید، از ناباوری و ترس! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● کاش مرده بودم و پا به این خانه نمی‌گذاشتم. نه به دلیل بلا‌هایی که بر سرم آمده، به دلیل آتش زدن به جان شهریار. لبانم را به کمک زبانم خیس کردم و با لکنت و جان دادن نالیدم: - ب...بله؟ فرو ریخت! به راحتی می‌توانستم بفهمم اعتماد و باور شهریار فرو ریخت و نابود شد! گریه‌هایم شدت گرفت و به هق‌هق افتادم. سکوت شهریار برایم از زهر تلخ‌تر بود و از سم کشنده‌تر. - چطور رفتی اون‌جا؟ چطور رفتم؟ چطور باید توضیح می‌دادم؟ آب دهانم را به سختی فرو فرستادم و با بیچارگی لب زدم: - به خاطر شما اومدم پیش هاتف. صدای نیشخند تلخ‌ش را به خوبی شنیدم و نصفه جان شدم از این‌که حرفم را باور نمی‌کرد. - به خاطر جون من رفتی پیش دشمن من؟ منِ احمق فکر می‌کردم از هاتف متنفری. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● باور نمی‌کرد! هرچقدر هم تلاش کنم، هیچ‌گاه باور نمی‌کند. حق هم دارد! سه سال قبل هم همین داغ بر دلش نشست، با این تفاوت که بار پیش توسط عشقش بود و این بار توسط خدمت‌کارش. - منو تهدید کرد! حتی از آتش گرفتن ماشینت برام فیلم فرستاد، می‌خواست تو رو بکشه. من مجبور شدم. به‌خدا راست می‌گم، مجبور بودم. صدای نفس کشیدن عمیق‌ش را شنیدم، چشمانم را محکم بهم فشردم که قطره‌ اشکی سرسخت راه گونه‌ام را پیمود و پایین آمد. - وقتی می‌خوای دروغ بگی چیزی بگو که بشه باورش کرد. سوختن ماشینش را باور نداشت یا فداکاری من برای جان او؟ لبانم را به دندان کشیدم و با بیچارگی لب زدم: - به‌خدا من دروغ نمی‌گم! من از هاتف متنفرم! همین الان انگار توی زندان زندگی می‌کنم، فقط می‌خواستم بلایی سر تو نیاد! نفسی از سر کلافگی کشید و با حرص لب زد: - ماشین من کی آتیش گرفت خودم نفهمیدم؟ می‌خوای دروغ بگی یه چیزی بگو که بشه باور کرد. می‌گفتی به میل خودت رفتی راحت‌تر بودم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● ادامه‌ی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. تنها یک کلمه در ذهنم نقش بست. "کی آتیش گرفت؟" منظور حرفش را نمی‌فهمیدم. مگر می‌شود آتش گرفتن ماشین‌ش را یادش نباشد؟ هنوز یک هفته هم نشده بود! چطور فراموش کرد؟ - منظورم همون موقع هست که سر کوچتون آتیش گرفت. ناگهان صدای فریادش بلند شد و عصبی غرید: - چرا چرت و پرت می‌گی؟ دارم می‌گم ماشین من آتیش نگرفته. می‌خوای دلیل بیاری حرف بهتر بزن. فکر کردی عقل منم مثل تو ناقصه؟ نگاهم را به هاتفی دوختم که از دور به من خیره بود، می‌توانستم لبخندش را در همین فاصله هم ببینم. "فریب دادن نیهان این‌قدر راحت باشه." صدای هاتف در ذهنم تکرار شد! فریب داده بود؟ آتیش گرفتن ماشین، آن فیلم همه یک دروغ بود؟ دروغ به این بزرگی را چطور تدارک دیده بود؟ اشکام شدت گرفت. این‌که فهمیده بودم با یک دروغ ساده، زندگی خودم را به فنا دادم، سخت بود! خیلی سخت! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● زندگی پر آرامش و آینده‌ی روشنم را با یک دروغ باختم. جدا از خودم، من باور و اعتماد شهریار را هم باختم. باختی بزرگ! - نمی‌شد مجبورت کنم به موندن. تو هم که رفتی جایی که دوست داشتی، پس بهتره منم بیخیال بشم و تلاش بی‌جا نکنم. مکثی کرد و دوباره به سخنانش ادامه داد: - فکر می‌کردم بلایی سرت اومده اما خب الان فهمیدم چه‌خبره. برات آرزوی خوشبختی می‌کنم! قبل از این‌که تماس را قطع کند، بین سخنانش پریدم و تند گفتم: - ولی من راست می‌گم. باور کن! من دروغ نگفتم یا حتی به خواست خودم این‌جا نیستم. نفسی کلافه کشید و با بی‌حوصلگی لب زد: - باشه تو درست می‌گی. تو یاد گرفتی فریب نخوری، منم یاد می‌گیرم به خاطر ترحم، به دخترا میدون ندم. خداحافظ! قبل از این‌که حرفی بزنم، سریع تماس را به اتمام رساند. ناباور به تلفن خیره شدم. چه کرده بودم که این چنین به سرم آمد؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● حالا دیگر حتی شهریار را هم نداشتم. کاش با شهریار حرف نمی‌زدم و از تهدیدی که شدم، سخن نمی‌گفتم. حداقل این‌جور گمان نمی‌کرد من خودم پا به این خرابه گذاشتم. دلم می‌خواست گلوی هاتف را در دست بگیرم، آن‌قدر فشار دهم تا جانش درآید. اما نه! مشکل از او نبود، مشکل از عقلِ ناقص خودم هست. اگر کمی به عقلم رجوع کرده بودم، می‌فهمیدم هاتف نه می‌تواند و نه جرأت می‌کند، بلایی بر سر شهریار بیاورد. دشمن من، عقل خودم بود نه هاتف! اگر یک جو عقل در این سرم داشتم، نه در این مصيبت بودم و نه شهریار این چنین ناراحت می‌شد. - تموم؟ نگاهم را به هاتف دوختم و عصبی از جا بلند شدم، دندانم را از شدت حرص بهم می‌کشیدم و غریدم: - چی گیرت اومد که به دروغ گفتی ماشین شهریار رو آتیش زدی؟ اشاره‌ی به سر تا پای من کرد و مرموز گفت: - آهوی فراری رو اسیر کردم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● لعنت به این آهوی فراری و هرچه که هست. تلفنی که در دستم بود را به سمت سینه‌اش پرتاب کردم و با قدم‌های بلند به طرف خانه رفتم. از همه‌چیز بدم می‌آمد! از خودم، از این خانه، از مردم، از تقدیری که این چنین شوم رقم خورد. خودم را به اتاق رساندم و درب را پشت سرم قفل کردم. پایین تخت نشستم و زانوانم را در بغل گرفتم. حتی نمی‌دانم به غم کدام دردم نشستم. سرم را روی زانوانم گذاشتم و همان جور که زیر لب به زمین و زمان، ناسزاگویی می‌کردم، مشغول جوییدن ناخون‌هایم بودم. اگر آن فیلم دروغ بود، چرا مرا از راه دیگر به خانه‌ی هاتف آوردند؟ یعنی نقشه‌ی هاتف در این اندازه مو به مو برنامه ریزی شده بود؟ با صدای درب اتاق عصبی "بله‌ای"گفتم که صدای هاتف به گوشم خورد: - در رو باز کن. الان هم حتما توقع باز کردن داشت؟ اخمی کردم و از جا بلند شدم، بی‌توجه به هاتف و اصرار‌هایی که می‌کرد، به سمت درب حمام رفتم و خودم را به داخل انداختم. به خاطر اطمینان، درب حمام را هم قفل کردم و گوشه‌ای از دیوار نشستم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خوبی حمام این بود که دیگر صدایی از هاتف به گوش‌هایم نمی‌رسید. ناخواسته اشکانم جاری شد و شروع به هق‌هق کردم. خسته شده بودم، از همه چیز... حتی آن‌قدر خسته بودم که دیگر توان نام بردن آن‌ها را نداشتم. کاش می‌توانستم به این زندگی مرگ‌بارم پایان دهم. خودم را می‌کشتم گناه بود و تحمل این زندگی هم درد! چه آشوب بازاری بود زندگی من! آن‌قدر هق‌هق کرده بودم و اشک ریختم که دیگر توانی برای باز نگه داشتن چشمانم نداشتم. چشم بستم و کف حمام دراز کشیدم. چشم روی هم گذاشتم تا حداقل کمتر در این بیچارگی‌ها زندگی کنم. به ثانیه نکشیده بود که از سنگینی پلکم به خواب رفتم. *** با صدای ضرباتی محکم که به درب حمام می‌خورد چشم باز کردم و وحشت‌زده به اطرافم خیره شدم؟ آن‌قدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم بلند شوم تا بفهمم چه شده. با شنیدین صدای مردی غریبه، سراسیمه از جا بلند شدم. - برو چکش یا آهن بیار، در رو بشکنیم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● حمله شده؟ ترسیده به سمت درب اتاق رفتم و با صدای که به وضوح میلرزید نالیدم: - چی میخواین پشت در؟ با بیرون آمدن صدای من، چند لحظه‌ای سکوت شد و ناگهان صدای فریاد هاتف بلند شد: - زنده‌ای تو؟ چرا در رو قفل کردی؟ زنده‌ام؟ نکند فکر می‌کردند من خودم را کشتم؟ چه خوش خیال‌هایی بودند که گمان می‌کنند من جرأت کشتن خودم را دارم! نیشخندی زدم و با آسودگی گفتم: - مگه باید مرده باشم؟ حموم هستم دیگه. صدای پچ پچ هایشان پشت درب می‌آمد و بعد از بیرون رفتن آن‌ها، هاتف گفت: - درو باز کن. من می‌گفتم حمامم و او باز شدن درب را می‌خواست؟ ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: - می گم حمومم! خنده‌ای کرد و گفت: - بچه گول میزنی؟ بدون آب حمومی؟ حتما داری با خاک خودت رو می‌شوری. باز کن ببینم بلایی سر خودت نیاورده باشی. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نگاهی به دوش حمام کردم و ناگهان زیر خنده زدم. حتی بهانه آوردن‌هایم هم بدون عقل و فکر بود. - الان میام بیرون. نترس خودم رو نکشتم، سالمم! دیگر حرفی نزد و من هم کمی خودم را جمع و جور کردم و درب حمام را باز کردم. با دیدنش که روی تخت نشسته بود و خیره به درب بود، اخمی کردم و نزدیک رفتم. - چرا این‌قدر صدا می‌دید؟ نمیذارید آدم یکم بخوابه. چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: - خواب؟ تو رفتی تو حموم که بخوابی؟ تخت میخ داره مگه؟ خنده‌ام گرفته بود اما خودم را کنترل می‌کردم تا روی خوش نشان ندهم. صورتم را چرخاندم که چشمم به درب اتاق خورد و چشمانم گرد شد. - در کو؟ نگاهی به نقطه‌ای که من نگاه می‌کردم انداخت و با نیشخند گفت: - قفل کردی، منم بازش کردم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چشمانم از این اندازه بازتر نمی‌شد. رسما با یک دیوانه باید زندگی می‌کردم! مگر هر دربی قفل باشد دلیل می‌شود برای شکستن و خورد کردنش؟ - در هرجا قفل باشه این جور باز می‌کنی؟ سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و درحالی که روی تخت لَم میداد گفت: - وقتی با اون حال وارد اتاق شدی و در رو قفل کردی، مجبور شدم این‌جوری باز کنم. با یادآوری اتفاقات ابروانم را درهم کشیدم و روی صندلی مقابل او نشستم. لبخندی به گره ابروان من زد که گفتم: - چرا بهم دروغ گفتی؟ چقدر فکر کردی تا این جور منو گول بزنی؟ کمی لبانش را غنچه کرد و با حالتی متفکر گفت: - خیلی کم! نیاز به فکر کردن نداشت، فقط لازم به یه فیلم فتوشاپ داشتم. همین! راست هم می‌گفت! همه که مثل من احمق نیستند! سرم را محکم به پشتی صندلی کوبیدم که ناگهان از جا بلند شد و گفت: - به خودت آسیب نزن! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.