eitaa logo
نـیـهـٰان
30.3هزار دنبال‌کننده
255 عکس
158 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● تحمل این‌که دوباره به اتاق او بروم را نداشتم. دیشب به اندازه‌ی کافی او را دیده بودم و مهمان اتاقش بودم، برای هفت پشتم بس است! - خودت ببر، کاری بهت نداره. سمیه حرفی نزد و مشغول آماده کردن سینی صبحانه شد. پس آن همه خدمتکار که آن روز در خانه بودند غیب شدند؟ - خدمتکار ها کجا رفتن؟ شکر درون چایی ریخت و همان‌طور که بهم می‌زد گفت: - فقط دو روز در هفته میان اونم برای تمیزکاری‌ها. "آهانی" گفتم و مشغول خوردن صبحانه شدم. چشمانم لبریز از خوابی بود که دیشب به آن نرسیدم. باید کلید درب اتاق را از هاتف می‌گرفتم و کمی استراحت می‌کردم. سمیه سینی را به دست گرفت و سمت درب آشپزخانه رفت. سرم را چرخاندم تا رفتنش را ببینم اما سرجایش ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. - سمیه داری فال می‌گیری؟ خب برو دیگه! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۱ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با شنیدین این حرفم به سمتم برگشت و درحالی که لبش را به دندان می‌گرفت گفت: - خانم من می‌ترسم، بیا شما برو. عجب دیوانه‌ای بود! این همه می‌گفتم کاری با تو ندارد نمی‌فهمید. کاش می‌توانستم بگویم خطری که هاتف برای من دارد از خطرش برای تو هزار برابر بیشتر است. اما...می‌گفتم هم باور نمی‌کرد. از جا بلند شدم و سینی را از او گرفتم و به سمت پله‌ها راه افتادم. همش تقصیر هاتف بود. در اتاق غذا خوردن دیگر چه رسمی بود؟ خب یا نخور یا مثل آدم سر میز بنشین. درب اتاق را زدم و بدون این‌‌که منتظر اجازه‌ای از سوی او باشم درب را باز کردم و داخل شدم. با دیدنش که با یک حوله وسط اتاق ایستاده بود سرم را زیر انداختم. کاش صبر می‌کردم اجازه‌ی ورود دهد! این چه وضعیتی بود که داخل شدم. - واسه چی تو آوردی؟ به سمت میز کارش رفتم و سینی را روی آن گذاشتم. بدون این‌که سرم را بلند کنم، گفتم: - خدمتکار‌ها نیستن. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۲ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چند قدمی نزدیک شد و با نوشیدن کمی از چای گفت: - یعنی این صبحونه رو خودت درست کردی؟ تک قدمی دور رفتم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. بدون این‌که به حضور من فکر کند گره حوله‌اش را باز کرد... سریع دست روی چشمانم گذاشتم و به طرف دیوار بازگشتم که صدایش به گوشم خورد: - از چی خجالت می‌کشی؟ مردکِ دیوانه! بدون پوشش مقابل من ایستاده و می‌گويد از چه خجالت می‌کشی؟ کمی شعور نداری؟ نداشته باش حداقل حیا داشته باش! - لباس پوشیدم نمی‌خوای برگردی؟ مرا احمق گیر آورده بود؟ هنوز به دقیقه نکشیده چطور لباس پوشید؟ ذره‌ای تکان نخوردم و در همان حالت اولم ماندم. من می‌گفتم بالا نیایم بهتر است این سمیه هی می‌ترسم، می‌ترسم می‌کند!حداقل تو آماده بودی جلویت این چنین... نفسی کلافه کشیدم و ترجیح دادم کمتر خود‌خوری کنم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۲ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با قرار گرفتن دستی به روی دستانم، لبم را محکم به دندان کشیدم. تصمیم داشت چی‌کار کند؟ چرا وقتی در این وضعیت است به من نزدیک شده؟ - بچه می‌گم لباس تنمه! بردار این دستو. با گفتن جمله‌ی دومش دستم را با شتاب از روی چشمم کنار زد و مرا به سمت خود چرخاند. چشمانم را کمی باز کردم تا مطمئن شوم حرفش باز هم دروغ نیست و راست می‌گوید. با دیدن لباسی که به تن داشت نفسی راحت کشیدم و چشمانم را باز کردم. مثل آدم از اول لباس می‌پوشید نمی‌شد؟ حتما باید با حوله چرخی در اتاق می‌زد؟ با یادآوری کلید اتاق تصميم گرفتم تا روی دنده‌ی خوش اخلاقی هست سریع به خواسته‌ام برسم. چهره‌‌ام را مظلوم کردم و ملتمسانه گفتم: - می‌شه کلید اون اتاق رو بدی؟ من خوابم میاد می‌خوام استراحت کنم. برخلاف تصور من نچی کرد و به سمت صندلی‌اش رفت. کمی با همین مظلوم نمایی پیش می‌رفتم می‌توانستم راضی‌اش کنم، مطمئن بودم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۳ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دقیقا پشت سر او روی تخت نشستم و سرم را پایین انداختم. شده بودم مانند دختر بچه‌های سه ساله‌ای که قهر کردند تا عروسک برایشان بخرند. با احساس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و به هاتفی که در آیینه به من نگاه می‌کرد خیره شدم. لبخندی به لب آورد و چشمانش را ریز کرد. همراه با بغضی که در صورتم به خوبی پیدا بود به او نگاه کردم و دوباره سرم را پایین انداختم. دلیلش را نمی‌فهمم اما اذیت کردن او برایم شیرین بود. حتماً علتش کینه‌ای بود که از او در دل داشتم اما هرچه که بود هرچه بیشتر حرص می‌خورد، من بیشتر خوشحال می‌شدم. - چته این‌قدر مظلوم شدی؟ پس تیرم به هدف خورده. حرفی نزدم و به سکوتم ادامه دادم و لحظه‌ای بعد از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق حرکت کردم. من گاهی نه ناز کرده بودم و نه کسی خریدار نازم بود! نمی‌فهمم این حرکات را چگونه و از کجا می‌آوردم، اما کاملاً طبیعی بود به هرحال ناز بودن و برخی از خصوصیات اخلاقی در وجود دختران نهادینه شده بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۳ آذر ۱۴۰۳
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید. به خاطر درخواست‌های زیادی که داشتید تصمیم گرفتیم عضویت تعداد محدودی رو با قیمت 60 تومن قبول کنیم پس قبل از اینکه ظرفیت تکمیل بشه عجله کنید😍🌱 @Vip_ad حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨ https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112 گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
۲۳ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● قبل از این‌که دستم به دستگیره‌ی درب برخورد کند، دستانی اطرافم را گرفت و سمت خود کشید. ترسیده خواستم تکانی بخورم اما با شنیدن صدای هاتف دقیقا کنار گوشم، در جایم ثابت ایستادم. - فکرکردی مظلوم نمایی می‌کنی و ناز می‌کنی منم می‌ذارم راحت بری بیرون؟ عجب اشتباهی کردم! یکی نیست به من بگوید دختر تو که ناز کردن بلد نیستی مجبوری؟ خب خیر سرت روی زمین بخواب، نه؟ روی مبل بخواب، کلید اتاق را می‌خواستی بر سرت بزنی؟ با گرفتن چیزی جلوی صورتم نگاهم را بالا آوردم و با دیدن کلید، لبخندی به لب آوردم. کلا خدا برخلاف چیزی عمل می‌کرد که در ذهن من است. - نمیخواد بترسی، بیا اینم کلید برو. چطور متوجه‌ی ترس من شد؟ یعنی به این وضوح معلوم بود که چقدر ترسیده‌ام؟ به محض رها کردنم سریع درب اتاق را باز کردم و به بیرون دویدم. صدای خنده‌ی بلند هاتف به خوبی به گوشم می‌رسید اما بیخیال از او راهم را به سمت پایین در پیش گرفتم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۴ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● هنوز به پله‌ی آخر نرسیده بودم که با شنیدن صدایی که نام مرا خطاب می‌کرد در جایم ایستادم. واقعا شانس زیبایی داشتم. - صبحت بخیر. با لبخندی کاملاً مصنوعی و اجباری به سمت مارال برگشتم و سلامی کوتاه کردم. به من که رسید سریع در آغوشم کشید و درحالی که داشت استخوان‌هایم را از هم جدا می‌کرد گفت: - خوبی دختر‌؟ همه چیز عالیه؟ بله همه چیز عالیه. شوهرت به گردن من افتاده و جنینی در شکمم درحال رشد است و منم که شاد و خندان به این زندگی نکبت‌بارم نگاه می‌کنم. مگر اصلا از من خوشبخت‌تر وجود داشت؟ البته بین این همه داشته‌های گران‌قیمت پدری مهربان و دلسوز هم داشتم که مرا با دنیا که هیچ با کل جهان هستی عوض نمی‌کرد و من به داشتن این همه خوشبختی و نعمت به خودم می‌بالم. به اجبار و از سر این‌که حوصله‌ نداشتم بعد از گفتن کلمه‌ی "نه" توضیحی درمورد حالم بدهم سریع گفتم: - خوبم، همه چیز خوبه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۴ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● در این مدت به هرچیز که نرسیدم و هرچیزی که نشدم در عوض یک دروغگوی ماهر شده بودم. دروغگویی که تنها دروغ‌هایش مروبط می‌شه به گفتن حالش و خوب بودنش. من حتی در بین دروغگویان هم کوچک بودم. - بریم صبحونه بخوریم؟ سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و آرام گفتم: - من خوردم، یکم خستم می‌خوام برم بخوابم اگر اجازه بدین. مارال با لبخندی پهن و دلنشین سریع گفت: - این چه حرفیه تو خانم این خونه‌ای هرکار بخوای می‌تونی بکنی. با شنیدن اینکه میگفت " تو خانم این خونه‌ای" احساس کردم هرچه زخم بر دل داشتم دوباره سر باز کرد و شروع کرد به خون‌ریزی‌. لبخندی تلخ به لب آوردم و قبل از این‌که سمت اتاقم بروم آرام زمزمه کردم. - ولی شما که زخم زدن بلد نبودی. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۵ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● قبل از این‌که حرفی بزند به سمت اتاقم به راه افتادم و با باز کردن درب داخل شدم. از داخل درب را قفل کردم و خودم را روی تخت رها کردم. خسته شده بودم از این همه آدم‌های خودخواه اطرافم. چرا همیشه آن‌ها حق استفاده از مرا داشتند؟ و جالب‌تر من هم همیشه در مقابلشان سکوت می‌کردم...! هرکدامشان در قالب دوست یا دشمن به فکر خودش بود، به فکر این‌که کار خودش درست شود به فکر این‌که چیزی که خودش می‌خواهد اتفاق بیوفتد. هاتف برای خوشگذرانی خودش بود که از من استفاده می‌کرد، سمیه برای ترسی که از هاتف داشت پشت من پنهان بود، پدرم به خاطر این‌که به مواد و عشق و حالش برسد مرا به حراج گذاشت. و حتی مارال... مارال هم زمانی که از هاتف می‌ترسید مرا رها می‌کرد و بیخیال می‌شد. در بین این همه جماعت خودخواه و منفعت‌طلب و پَست به دنبال انسان می‌گشتم؟ انسانی که به دنبالش بودم همان شهریار بود. به یاد ندارم او استفاده‌ای از من کرده باشد! برعکس به خاطر جبران یک اشتباه که در مستی‌اش رخ داد بارها برایم جبران کرد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۵ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● احساس می‌کردم شهریار اولین و آخرین فردی بود که در وجود من به دنبال خواسته‌های خودش نبود. البته اگر آن موضوع دریا را فاکتور بگیریم. با یادآوری دریا نگاهی به اتاق انداختم، یعنی اینجا اتاق دریا هم بوده؟ هرچه باشد دریا هم سال‌ها در این خانه زندگی کرده پس یعنی این اتاق برای اوست؟ البته با سراغی که از دریا داشتم مطمئنم اتاقش را با هاتف شریک بوده. شابد باورش سخت باشد اما آرزو می‌کردم جای دریا باشم، جای کسی که از او متنفر بودم...! تنها دلیلی که برای این آرزو داشتم این بود که دریا هیچ وقت مثل من مورد استفاده نبود‌. همیشه هرکاری که کرد برای خواسته‌های خودش بود. به خاطر آرزویی که در دلش داشت دلِ شهریار را شکست و به خاطر جشن‌هایی که مورد علاقه‌اش بود به عقد این پیرمرد درآمد. با این‌که همه گمان می‌کنند کار دریا بَد و زشت است اما من باوری دیگر دارم؛ کار دریا اصلا زشت نبود تنها آرزو‌هایش زشت بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۶ آذر ۱۴۰۳
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دریا فهمیده بود در این جهانِ بی‌رحم به فکر تنها چیزی که باید باشیم کلاه خودمان است. به دنبال تنها چیزی که باید باشیم خواسته‌ی خودمان است. درست است که خواسته‌های دریا واقعا زشت و وقیحانه بود اما برای آن‌ها جنگیده بود و غرامت داده بود، غرامتش هم شهریار بود. مطمئنم دریا زمانی که مرد دیگر کوچکترین آرزویی نداشت، با خیالی راحت جان داد. اما من چه؟ اگر در همین ثانیه بمیرم چقدر آرزو و خواسته در دلم ناکام مانده؟ اصلا آرزو هیچ... اگر در این لحظه بمیرم کسی دارم که واقعا برایم گریه کند و لباس عزا بپوشد؟ سرم را بین دستانم گرفتم و محکم چنگ زدم. از فکر و خیال‌های بیهوده داشتم دیوانه می‌شدم. و سرچشمه‌ی همه‌ی این‌ها خستگی بود. ولی نتیجه‌ی تمام افکارم این بود که دلم می‌خواست به هرکس که مانند خودم هست بگویم هرطور شده به آرزو‌هایت برس! البته از راهی درست نه از راه‌های دریا. یک‌بار زندگی و مرگ ارزش این را نداشت که بیخیال آرزو‌هایت شوی و جنازه‌ی آن‌ها را تشییع کنی‌‌. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
۲۶ آذر ۱۴۰۳