عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #107 صمدی اخم کرد و گفت: _چرا عزیزم میریم یا خدا چرا اینا اینطور
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#108
آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت:
_بهش حق میدم چون همه دختر ها عاشقم میشن
مهران خندید و زیر لب طوری که من و آرشام بشنویم گفت:
_آره جون خودت تا من هستم کی تو رو نگاه میکنه
آرشام با خنده کوسن مبل رو برداشت و به طرف مهران پرت کرد
منم برای اینکه بیشتر آتیشش بزنم گفتم :
_والا مهران راست میگه اگه من دخترم به نظرم جذابیت نداری
بعد خودم ترکیدم از خنده آرشام بااخم نگام کرد
بعد با عصبانیت از جاش برخاست و گفت :
_جذابیت رو بهت نشون میدم
بعد به طرف پله ها رفت
رو به مهران گفتم:_وای دلم خنک شد نمیدونم چرا وقتی حرصش میدم دلم خنک میشه
مهران _فاتحه ات رو بخون آرشام کینه ای هست تلافی میکنه ها مواظب خودت باش
_نه بابا اصلا برام مهم نیست نمیتونه کاری بکنه
مهران_از ما گفتن بودبعد از جاش برخاست و ادامه داد:
_من میرم خونه ام شب میبنمتون
با ناراحتی گفتم:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_نه تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل
اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت:
_به من دخالت کردنش نیومده دخترم اما خیلی دلم میخواد بدونم چرا اینقدر توچشمای قشنگت غصه جمع شده!
خودمو جمع وجور کردم تا بتونه روی تخت بشینه..
بالبخند پراز حسرت گفتم:
_دعوامون شد...
خاتون_ آی قربونت بشم دعوا که نمک زندگیه.. زن و شوهر اگه دعوا نکنن جای تعجب داره! بخاطریه دعوای کوچولو دلت میاد مردی روکه اونقدر عاشقته ازخودت برنجونی؟
_نه دلم نمیاد..
خاتون_ پس پاشو.. پاشو به دوستات، به خانواده ات، زنگ بزن وهمه رو باافتخار دعوت کن.. خرید کن وواسه شوهرت کادو بخر! پاشو دخترم..
خندیدم.. غمیگن تر از همه ی عمرم خندیدم.. خاتون از کدوم خانواده و شوهر حرف میزد؟
شوهری که ۲شب پیش کنار عشقش بی خیال از اینکه زنش تو خونه تنهاس گذرونده بود یا خانواده ای که ازخونه بیرونم کردن؟
خاتون_ شوهرت مرد خوبیه قدرشو بدون دخترم!
بی اراده گفتم:
_یه روزی خدای روی سرزمینم بود!
دلم واسه درد ودل کردن با نارگل تنگ شده بود.. کاش می شد الان پیش نارگل بودم و کنار اون برکه از غم های دلم بگم!
بدون اینکه به خاتون فرصت حرف زدن بدم از جام بلندشدم واتاقو ترک کردم..
راستی مهراد کجا بود؟
ازصبح ندیده بودمش.. حتما پیش عشقشه.. آخ خدایا چه دل تنگه این جمله واسه یه زن!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت: _به من دخالت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_یک
درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل گذاشتم و خودمم همونجا پهن زمین شدم..
بنفشه_ می مردی زودتر خبرم کنی؟ حتما باید خریدهاتو میذاشتی واسه امروز؟
خاتون_ تاهمینجاشم جای شکرش باقیه وباید سجده شکر به جا بیارم تونستم صحرا خانومو راضی کنم!
بی هوا از خاتون پرسیدم:
_مهراد کجاست؟ ازصبح نیومده؟
خاتون_ نه دخترم نیومده..
آهی پر ازحسرت کشیدم و گفتم:
_زنگم نزد؟
بنفشه_ پاشو خودتو جمع کن ببینم معلوم نیست باخودش چند چنده!
خاتون_ نه گلم زنگ هم نزده، خب برو زنگ بزن ببین شوهرت کجاست!
پوزخند گوشه ی لبم نشست.. زنگ؟؟ اون شب زنگ زدم واسه هفت پشتم کافیه!
اومدم برم تواتاق که تلفن خونه زنگ خورد..
به ساعت نگاه کردم.. ۱۰ونیم شب بود..
بافکراینکه مهراده سریع گوشی رو جواب دادم:
_بله؟
مادرجون_ سلام دخترم خوبی؟
_سلام مادر جون شما خوبی؟ آقا جون خوبه؟
مادرجون_ سلام داره عزیزدلم.. زنگ زدم ببینم واسه فردا کمک نمیخوای؟ واینکه اجازه دارم خواهرمم دعوت کنم؟
_چی؟
مادرجون_ صحرا جان لازمه خوش بختی شمارو باچشم خودشون ببینن وگورشونو گم کنن!
البته لازمه که بگم مهراد خیلی وقته اون موضوع احمقانه رو تموم کرده اما..
باصدایی که بی اراده بالا رفته بود حرفشو قطع کردم وگفتم:
_نمیشه!
مادرجون_ صحرا؟ آروم باش دخترم! من واسه خوشبختی خودتون گفتم!
_من باید قطع کنم مادر جون! لازم به ذکره این همونی به خواست من نبوده!
گوشی رو کوبیدم روی میز ورفتم توی اتاقم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #108 آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت: _بهش حق میدم چون همه د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#109
_مگه تو با ما نمیای خرید؟؟
مهران _ نه حوصله ندارم میرم خونه استراحت کنم
_کاش میومدی یکم اینا رو مسخره میکردیم میخندیدیم
مهران با خنده همونطوری که به طرف در خروجی میرفت گفت:
_شب میام مسخره میکنیم نگران نباش
بعد از خونه خارج شد
حیف این مهران نیست هر جا ما دو تا باشیم کسی حوصله اش سر نمیره
اعتماد به سقف هم خودتون دارین من واقعیت رو میگم
از روی مبل برخاستم و به طرف اتاقمون رفتم
در رو باز کردم و بدون اینکه حواسم باشه در اتاق لباس ها رو باز کردم
اصلا حواسم نبود که ممکنه آرشام اونجا باشه
وقتی اتاق رو باز کردم آرشام رو دیدم که با بالا تنه لخت میخواست لباسش رو بپوشه
سریع چشام رو گرفتم و گفتم :
_ببخشید حواسم نبود
آرشام با خنده نگام کرد که سریع در رو بستم یا خدا آبروم رفت
به طرف تخت رفتم و روش نشستم تا از اتاق بیرون بیاد
بعد از چند دقیقه کوتاه از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد و گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_یک درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_دو
ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن..
نمیدونم چرا ازمادر جون کینه به دل گرفته بودم وحس میکردم که اونم پشت این ماجراس...
بنفشه اومد تواتاق و اونقدر از هردری حرف زد که یادم رفت واسه چی ناراحت بودم..
کت شلوار مشکیمو که به اجبار بنفشه خریده بودم از کاورش بیرون کشیدم و بلوز گلبهی مات که جلوش دکمه میخورد وچند پلیسه ساده دکمه هارو پوشنده وزیبایشو چند برابر کرده بود رو هم کنار کت شلوارم گذاشتم..
بنفشه_ نمیخوای پرووشون کنی؟
_نه.. یه بار پوشیدم دیگه..
بنفشه_ به نظرم خیلی خوب میشی، به بچه هازنگ زد؟ کیارو دعوت کردی؟
_همشون!
بنفشه_ نمیخوای زنگ بزنی ببینی شوهرت کجاست؟
پوزخند زدم وگفتم:
_آخرین باری که زنگ زدم، یه جوری جواب گرفتم که نزدیک بود خودکشی کنم!
بنفشه_ وای صحرا خیلی مرموز حرف میزنی حرصم میگیره!
خندیدم وگفتم؛
_نمیخواد حرصت بگیره پاشو بریم ببینیم خاتون به کمک نیازی نداره؟!
همین که ازاتاق اومدم بیرون متوجه مهراد شدم که اومد داخل...
بنفشه وخاتون سریع سلام کردن..
بادیدن بنفشه اخم هاشو توهم کرد اما مودبانه احوال پرسی کرد..
به من نگاه کرد.. تونگاهش غم بود.. این نگاه با همه ی نگاه های غمگینش فرق میکرد.. یه جور خاصی بود.. انگار میخواست با نگاهش به قلبم رسوخ کنه وکرد....
زیرلب سلام کردم..
مهربون جواب داد.. بااجازه ای گفت ورفت توی اتاقش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #109 _مگه تو با ما نمیای خرید؟؟ مهران _ نه حوصله ندارم میرم خون
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#110
_سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن
سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم
یه دست کت و شلوار به رنگ یاسی برداشتم که کتش نسبتا بلند بود
یه کفش ۵ سانتی طوسی هم برداشتم و پوشیدم
کلاه گیسی که تو سرم بود رو مرتب کردم
و یه آرایش ملایم هم کردم
کیف دستی طوسی هم برداشتم و از اتاق خارج شدم
آرشام روی تخت نشسته بود و سرش تو لپتاپ بود
اونم یه تیشرت سیاه با شلوار سیاه پوشیده بود
دروغ چرا تیپ سیاه بهش میومد وقتی صدای کفش هام رو شنید نگاهی بهم کرد
چند ثانیه خیره بهم نگاه میکرد
بعد سریع نگاهش رو ازم گرفت و گفت :
_بریم از روی تخت بلند شد و زودتر از من از اتاق خارج شد
جلوتر از من به طرف پله ها رفت
انگار خداروشکر نقش بازی کردنمون یادش رفته بود
از پله ها پایین رفتیم بنیتا و صمدی منتظرمون بودن
وقتی ما رو دیدن از روی کاناپه برخاستن و به طرفمون اومدن
صمدی سرتا پام رو نگاه کرد و گفت:
_چه شیک شدی پریا خانوم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_دو ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن.. نمیدونم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_سه
ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو سرگرم تصمیم گرفتم به خاتون کمک کنم...
داشتم میوه هایی رو که خاتون شسته بودو با دستمال خشک میکردم که مهراد اومد..
خاتون رو مخاطب قرار داد وگفت:
_خسته نباشید!
خاتون_ سلامت باشی پسرم! شام خوردین یا بیارم واستون؟
مهراد_ نه خاتون خانم نخوردم اما میلم نمیکشه!
خاتون_ خدامرگم بده اقا کاش زودتر می پرسیدم، تا دست روتونو بشورین غذاتونو میارم!
تک خنده مهراد باعث شد نگاهمو از میوه ها بگیرم وبهش نگاه کنم..
خوشگل خندید وگفت؛
_زحمت نکشید گفتم که اشتها ندارم.. به خودتون سخت نگیرین لطفا!
نگاهم به مهراد بود.. دوستش داشتم اما نمیتونستم قبول کنم کسی دیگه رو دوست داره وهمین فکر ها باعث میشد ازش متنفر باشم!
همونقدر که عاشقش بودم همون قدر هم ازش متنفر بودم..
باحسرت آه کشیدم.. درد بزرگیه واینو فقط یه زن میتونه درک کنه!
دلم برای گذشته تنگ شده بود.. دلم برای همین تک خنده هایی که از با خنگ بازی های من روی لبش می نشست تنگ شده بود..
بانگاهش غافلگیرم کرد.. سرمو پایین انداختم و مشغول دستمال کشیدن سیب سرخ دستم شدم..
اومد کنارم و با مهربونی گفت؛
_کمک نمیخوای؟
بی اراده و ازسر عادت اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_نه ممنون!
مهراد_ شام خوردی؟
_آره خوردم..
دستشو روی شونه ام کشید وبا لبخندی که معنیشو نمیدوستم گفت:
_نوش جونت!
حرفش که تموم شد از آشپزخونه رفت بیرون ومن موندم هاج واج از نگاه های پر معنی امشبش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #110 _سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن سری تکون دادم و
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#111
یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت
و رو به صمدی گفت:
_بریم دیره
بعد زودتر از اونا دستام رو گرفت و از خونه خارج شد
وا این چرا اینطوری میکنه چرا یهو عصبانی شد
صمدی و بنیتا هم از خونه خارج شدن و سوار ماشینشون شدن
آرشام با عصبانیت ماشین رو میروند
بی توجه بهش به خیابان ها چشم دوخته بودم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که جلوی یک پاساژ بزرگ ماشین رو پارک کرد
از ماشین پیاده شدم و خواستم به طرف صمدی و بنیتا که جلوی پاساژ ایستاده بودن برم
که یهو آرشام دستم رو گرفت و زیر گوشم با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
_از کنارم جوم نمیخوری یه تای ابروم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم
یه لحظه احساس کردم بچه ۷ ساله ام آرشام هم بابامه
این چرا یهو رفتارش از این رو به این رو شد ؟؟
به همراه صمدی و بنیتا وارد پاساژ شدیم....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_سه ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_چهار
خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی اولین صندلی نشستم و کفش هامو درآوردم وبه پاهام که بخاطر کفش های پاشنه بلندم زق زق میکرد نگاه کردم!
واسم مهم نبود اگه کسی متوجهم بشه..
چندثانیه نگذشته بود که بنفشه اومد کنارم وگفت:
_توچرا نشستی؟ پاشو برو پیش شوهرت ببینم! نگاش کن توروخدا مثل ماست آویزون شده.. چرا کفش هاتو درآوردی؟
_وای بنفشه ولم کن خسته شدم..
بنفشه_ مهراد داره نگات میکنه زشته پاشو برو!
به مهراد نگاه کردم.. کنار شوهر میثم شوهر سمانه( دوست دانشگاهیم) ایستاده بود و واسم خیلی عجیب بود که این همه سال دوست صمیمی بودن ومن خبر نداشتم!
درسته که ۲ساله با سمانه ازدواج کرده بود اما این همه صمیمیتش با مهراد و این همه دور بودن ونداشتن رابطه خانوادگی واسم خیلی عجیب بود!
مهرادکه متوجه نگاهم شد چشمکی زد وبه کنارش اشاره کرد!
بی حوصله به کفش هام اشاره کردم وبهش فهموندم نمیتونم راه برم!
لبخندی زد وروبه میثم کرد و چیزی گفت وبعدش اومد سمت من!
مهراد_ خسته شدی..
_نه زیاد کفش هام نو هستن اذیت میکنن اگه میدونستم اینقدر بد باس نمی خریدم!
مهراد_ اون همه کفش داری برو عوض کن!
_نه این به لباسم میاد.. زیاد مهم نیست تحملش میکنم!
مهراد میخواست حرفی بزنه سمانه ونرگس ونسترن وبنفشه اومدن وبنفشه گفت:
_آقا مهراد خاتون خانم میگن اگه اجازه بدین کیک رو بیارن!
مهرادبااخم_ شما بفرمایید.. من حلش میکنم!
نسترن کنارم نشست وگفت:
_دخترمادر شوهرت تک وتنها نشسته تو اینجایی؟ نچ نچ هنوز بیا وعروس بزرگ کن سر یک سال اونجوری بی محلت میکنه!
سمانه خندید وگفت:
_هیس داره زیرچشمی نگاهمون میکنه!
لبخند به لب به مادرجون نگاه کردم..
بیچاره روحشم خبرنداشت وتوی دنیای خودش بود!
ازدستش ناراحت بودم اما.. اصلا به روش نیاوردم و بهترازهمیشه باهاش رفتار کردم که وقت مثل من دلش نشکنه!
بین بچه ها بحث مادرشوهر بالا گرفت که راه رفتن با اون کفش هارو ترجیح دادم و ازشون جدا شدم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_چهار خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_پنج
خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از مهمون ها بودن..
ازحق نگذریم دست پخت خاتون عالی بود وامشب سنگ تمام گذاشته بود..
اکثر مهمون هارو نمی شناختم وبیشترشون دوست های مهراد بودن...
نگاهم به آقاجون افتاد که خیره به من نگاه میکرد..
لبخند عریضی روی لبم نشست.. به سمتش رفتم..
_چیزی لازم نداری آقاجون؟ تعارف نکن!
آقاجون_ نه قربونت بشم ممنون.. ماشاالله برای عروسم.. مثل ستاره توی آسمونی.. بین این همه آدم میدرخشی!
_وای آقاجون مرسی.. شما به من اعتماد به نفس میدین!
آقاجون_ واقعیت هارو میگم عزیزدلم.. خوشحالم که عروسم تویی!
گرم صحبت بودیم که یکی از پشت دستمو گرفت..
برگشتم وبه مهراد نگاه کردم.. امشب خیلی قشنگ شده بود.. تعریف آقاجون برازنده ی مهراد بود اما.. این غم توی چشم ها ولبخند های تلخ واسه چی بود؟
یعنی پشیمونه؟ یعنی میخواد جبران کنه و دلمو به دست بیاره؟
مهراد_ بریم کیکو ببریم؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_بریم!
بادیدن کیک دهنم باز موند.. عکس عروسیمون درحالی که توی ب.غ.ل مهراد بودم روی کیک هک شده بود.. همون عکس که خط خطیه و قاب عکسش شکسته.. همون عکس که توی کمدزیر یه عالمه وسیله قایم شده!
_ خیلی قشنگه!
مهراد_ مگه میشه عکس توروش باشه وقشنگ نباشه!
نمیدونم چرا حس میکردم رفتار های امشب مهراد همش فیلمه...
چرافکر میکنه بااین کارهاش کاراشو فراموش میکنم و می بخشمش؟
بعداز خوردن کیک نوبت کادو هاشد وخداحافظی!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #111 یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت و
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#112
**
(آرشام)
دلیل رفتارهام رو نمیدونستم وقتی صمدی به پریا اون حرف رو زد
کنترلم رو از دست دادم
منی که تا حالا هیچ دختری برام مهم نبود
چرا الان اینطوری رفتار میکنم؟؟
نه به هیچ عنوان من از عشق متنفرم
پریا برای من عشق ممنوعه هست من میخوام از اون انتقام بگیرم
حتما این رفتار ها به خاطر تنفر هست
باید رفتار هام رو کنترل کنم این رفتارها ازم بعیده
باید سعی کنم پریا رو عاشق خودم کن نه اینکه من عاشقش بشم
تو پاساژ به دنبال لباس میگشتیم که یهو پریا به طرفم چرخید
و با اشاره به یه لباس شب زیبا زرشکی رنگ و پوشیده گفت :
_اون چطوره ؟حرفی نزدم و به طرف فروشگاه قدم برداشتم
صمدی و بنیتا هم پشت سرمون داخل فروشگاه شدن
به فروشنده گفتم:
_مرحبا او ایلبسی ایستَدیک(سلام اون لباس رو میخواستیم )
فروشنده_تامام کَسینلیکلع (باشه حتما)
فروشنده لباس رو آورد و بهم داد رو به پریا کردم و لباس رو به طرفش گرفتم و گفتم :
_برو بپوش ببین خوبه یا نه
پریا سری تکون داد و لباس رو ازم گرفت
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
**
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_پنج خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_شش
مهراد وعده ی بهترین کادو رو داده بود.. باید خیلی گرون قیمت باشه!
آخرین نفر کادوشو که جعبه ی مخملی رو بود جلوم گرفت وگفت:
_این کادوی اصلی نیست.. کادوی اصلی رو وقتی تنها شدیم بهت میدم..
صدای دست وجیغ بالا گرفت.. باخجالت جعبه رو گرفتم وبازش کردم..
سرویس طلاسفید خیلی قشنگی چشمامو نوازش کرد..
منم ساعت مارکی رو که بابتش تمام پس اندازمو داده بودم بهش دادم و نمیدونم چرا حس کردم چشمای مهراد نم زده شد..
آقاجون ومادر جون هم یک جفت ساعت ست که شک نداشتم قیمتشون از ساعتی که من خریده بودم چندبرابر بیشتر بود هدیه دادن و بقیه هم ادکلن وکتاب و...
یک ساعت بعد همه ی مهمون ها رفتن و فقط خاتون موند و اون ۳نفری که واسه کمک به خاتون اومده بودن!
کنجکاو بودم کادوی اصلی که مهراد ازش دم میزد ببینم..
اما به روی خودم نیاوردم وسکوت کردم!
زندگی من همین بود.. خواستن ودم نزدن!
جلوی آینه اتاقم نشسته بودم و به گردنبند مهراد نگاه میکردم، متوجه مهراد که پشت سرم ایستاده بود شدم!
مهراد_ دوستش داری( منظورش گردبندم بود)
نگاهمو به گردنم دوختم وگفتم: اوهم!
روی صندلی خم شد..
پاکت نامه ای روی میز گذاشت وگفت:
_اینم از کادوی اصلیت.. مبارکت باشه!
باگیجی پاکت رو برداشتم وداخلشو نگاه کردم..
چیزی شبیه به نامه بود..
کاغذو باز کردم.. با خوندن هر خطش روح ازتنم پرکشید!
دست هام یخ زد ولرزید.. اشک توچشمم حلقه بست..
آروم لب زدم: _این چیه؟
مهراد_ برگه ی آزادیت.. میخوام بزارم بری صحرا!
به طرفش برگشتم.. باتعجب وحسرت نگاهش کردم..
_طلاق؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥