eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
22هزار دنبال‌کننده
396 عکس
312 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #254 آرشام دستم رو گرفت ،بوسه ای روی دستم زد و همونطوری که به طرف
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با این حرفش دوباره اشکاتو چشام جمع شد نمیدونم چرا این روز ها اینطوری شده بودم و سریع ناراحت میشدم یهو آرشام با عصبانیت و فریاد دست های بنیتا رو گرفت و گفت: _دختر همه جا تویی نه زن من ..... بار آخرت باشه با زن من اینطوری حرف میزنی ما نمیدونیم چه اتفاقی افتاده ولی هر چی شده حقته بعد با عصبانیت هولش داد بنیتا سرش به دیوار خورد و افتاد زمین از سرش خون میومد هول شده بودم چه اتفاقی افتاد خدااااا من و آرشام مات و مبهوت به بنیتا خیره شده بودیم وقتی به خودم اومدم سریع به طرف بنیتا دویدم کنارش نشستم با دستای لرزان دست بنیتا رو گرفتم و نبضش رو گرفتم با چشمانی گریان بهش نگاه کردم و گفتم: _زنده است آدمای صمدی رو صدا کن کمک کن ببریمش بیمارستان رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وچهار الان یک ماهه که از اون روز میگذره ومن هنوز موفق ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سمانه مخالفت کرد اما میثم انگار میدونست پشت این قضیه مهراد نشسته چون بدون چون وچرا درخواستمو قبول کرد وگفت هروقت که بخوام میتونم برگردم و... تواین یک ماه صیغه ی محرمیت خوندیم که راحت باشیم... الان 5روزه که دیگه سر کار نمیرم و انگار اینجوری مهراد آرامش اعصاب داره و خیالش راحته که زنش توی خونه است و آفتاب ومهتاب اونو نمی بینه! انگار هرچیزی ازبین بره این غیرت خرکیش از بین نمیره حتی با این همه سال دوری و جنگ وجدل.. بازم کار خودشو میکنه بازم محدودیت های خودشو داره، البته من دلم غش وضعف میره واسه این حسودی کردن و غیرتی بازی هاش.. توی فکر بودم که صداشو کنار گوشم شنیدم وباعث شد بترسم وتکون بخورم.. _آخ عشقم ترسوندمت؟ ببخشی خانومم هرچی صدات زدم نشنیدی . _نه عزیزم اشکالی نداره... جانم؟ _لبشو روی لاله ی گوشم کشید و خمار گفت: _به چی فکر میکردی؟ به من؟ خودمو کنار کشیدم وگفتم: _نخیر داشتم به آینده فکر میکردم.. با پررویی بازم اومد نزدیک وگفت: _اون آینده منم توشم؟ _اوهوم.. _ای جان.. به بچه هامونم فکر میکنی؟ بچه...!! خیلی دلم میخواست بچه داشته باشیم.. بعداز ازدواج حتما اقدام به بارداری میکنم.. _نه ولی فکر خوبیه حتما بهش فکر میکنم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #255 با این حرفش دوباره اشکاتو چشام جمع شد نمیدونم چرا این روز ها
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 دستام میلرزید بدون وقفه اشک از چشمانم سرازیر میشد همه ی این اتفاق ها تقصیر منه اگه بلایی سر بنیتا بیاد آرشام به دردسر میوفته خدایاا حالا چیکار کنم؟ ممکنه یه دختر جونش رو از دست بده اگه من تو اتاق به آرشام سرکوفت نمیزدم شاید اون دوباره ازم دفاع نمیکرد و این اتفاق ها نمیوفتاد آرشام سریع چند نفر رو صدا زد بنیتا رو برداشتن و تو ماشین ما گذاشتن همونطوری خیره بهش نگاه میکردم آرشام در ماشین رو باز کرد و خواست سوار ماشین بشه که چشاش به من افتاد با چشمانی لرزان بهم نگاه کرد با صدای دو رگه ای گفت: _پریا بیا سریع سوار شو باید ببریمش بیمارستان با دو به طرف ماشین رفتم و سوار ماشین شدم آرشام ماشین رو روشن کرد و با سرعت به طرف بیمارستان روند به صندلی عقب نگاه کردم..... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وپنج سمانه مخالفت کرد اما میثم انگار میدونست پشت این قض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ برو آماده شو لنگ ظهره مادرت اینا چشم به راهن.. _ اونا چشم دیدن منو ندارن نمیدونن که عروس یکی یه دونشونو میخوام ببرم پیششون! _برو اماده شو از صبح حاضرم.. آرایشم خراب میشه باید ساعت برم تمدیدش کنم.. بلند شدم و کشون کشون بردمش تواتاقم که لباس هاشو به تنش کنم که با شیطنت گفت: _چه عجله ایه میریم حالا.. _مهررراااد!!! _جونم عشقم؟ _اذیتم نکن.. _این حرف منم هست! اذیت نکن دیگه.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
❌❌بچه ها یه سورپرایز فوق العاده دارم براتون😍👌 قیمت وی آی پی اموج عشق ۴۲ هزار و قیمت وی آی پی عشق دیرینه ۴۰ هزار هست ولی اگه جفتشون رو باهم بخرید تخفیف داریم تا مدت کوتاهی و قیمت جفتشون ۷۰ هزار می‌باشد ✅هر دو رمان در وی آی پی تموم شدن برای دریافت وی ای پی ها مبلغ ۷۰ هزار رو به شماره کارت پایینی واریز کنید👇
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده بزنید رو شماره کارت کپی می‌شه فیش رو به ایدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023 پارت اول عشق دیرینه👇👇👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #256 دستام میلرزید بدون وقفه اشک از چشمانم سرازیر میشد همه ی این
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 بنیتا رو با چشمانی بسته بی حال روی صندلی عقب گذاشته بودن از سرش خون میومد..... نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم و اشک میریختم آرشام اصلا حواسش بهم نبود به فکر فرو رفته بود مردمک چشماش میلرزید به بیمارستان که رسیدیم سریع از ماشین پیاده شد و پرستار ها رو صدا کرد چند تا از پرستار ها اومدن و بنیتا رو روی بلانکارد گذاشتن با آرشام دنبالشون میرفتیم بنیتا رو داخل یه اتاق بردن و در رو بستن خیره به در اتاق به دیوار تکیه دادم همچنان دستام میلرزیدن ...... آرشام جلوی اتاق داشت راه میرفت بی حال سر خوردم و روی زمین نشستم آرشام بهم نگاه کرد وقتی حال و روزم رو دید رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وشش _ برو آماده شو لنگ ظهره مادرت اینا چشم به راهن.. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چندساعت بعد.. جلوی خونه پارک کرد وگفت: _میخوای اول تو بری؟ میترسم جلو تو بزنن لت وپارم کنن.. باحرفش خندیدم وگفتم؛ _نزنن منو لت وپار کنن جای شکرش باقیه پیاده شو اگه کتک کاری شد جلوشونو بگیری! _قول میدی توهم وساطط منو بکنی نذاری کتکم بزنن؟؟ لبخند خبیثی زدم وگفتم: _نمیدونم باید فکر کنم! اومد حمله کنه که سریع پیاده شدم.. زنگ خونه رو زدیم و من کنار ایستادم که تصوریم توی آیفون نیوفته.. درباصدای تیک باز شد وباهم وارد خونه شدیم.. دلشوره داشتم.. یه جوری بودم انگار میخواست اتفاقی بیوفته.. زیرلب آیت الکرسی خوندم و وارد خونه شدیم.. _سلام.. مادرجون با دیدنم با تعجب فقط نگاهم کرد و به آقا جون گفت: _علی بیا.. آقا جون هم با دیدنم تعجب کرد.. _صحرا؟ _سلام آقا جون.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وهفت چندساعت بعد.. جلوی خونه پارک کرد وگفت: _میخوای او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آقاجون اخم هاشو توی هم کشید وگفت: _اینجا چه خبره؟ انگار اوضاع خراب ترازاونی بود که فکرشو میکردم.. با عجز به مهراد نگاه کردم که متوجه شد وگفت: _آقا جون ما اومدیم.... _توحرف نزن.. خودش زبون داره! روبه سمت من کرد وادامه داد: _گوشم باشماست.. اینجا چه خبره؟ بعداز اون طلاق مسخره که آبرو واسم توی فامیل و دوست آشنا نموند شما دوتا باهم چیکار میکنید؟ مادرجون که انگار تازه به خودش اومده باشه گفت: _یا اصلا چی شده یاد ما افتادین؟ راه گم کردی صحراخانم؟ سرمو پایین انداختم وگفتم: _معذرت میخوام! آقاجون عصبی گفت: _معذرت خواهی نکن.. فقط برگردین همونجایی که تا الان بودین.. ما خیلی وقته مهراد وکارهای مهراد واسمون مهم نیست! _اما آقا جون منو صحرا اومدیم گذشته هارو جبران کنیم و زندگی رو ازنو شروع کنیم.. این دفعه هردوتامون با ‌عشق میخوایم پای سفره عقد بشینیم و باعشق و رضایت قلبی بله رو از صحرا بگیرم! مادرجون_ آره.. که بعدشم دوباره بی خبر وبدون مشورت بزرگ ترها بدون اینکه مارو آدم حساب کنین واسه خودتون ببرین وبدوزین و سر خود طلاق بگیرین وحاجی حاجی مکه؟ همین خانومی که روبه روی من ایستاده رو دختر خودم میدونستم اندازه مهرادم دوستش داشتم اما بعد از طلاق اونقدر معرفت نداشت یه سر به منه پیر زن بزنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #257 بنیتا رو با چشمانی بسته بی حال روی صندلی عقب گذاشته بودن از
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 سریع به طرفم دوید با ناراحتی گفت: _پریا سرم رو پایین انداختم تا اشکام رو نبینه آرشام دستاش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد از چشاش ناراحتی میبارید با آرامی همونطوری که اشکام رو پاک میکرد گفت: _گریه نکن قربونت بشم اتفاقی نمیوفته با صدای گریان که به زور در میومد گفتم: _آرشام اگه بلایی سرش بیاد همش تقصیر منه تو اون کار رو به خاطر من کردی آرشام انگشت اشاره اش رو به نشونه سکوت روی لبم گذاشت و گفت: _هیس من اون کار رو به خاطر عشقی که نسبت به تو دارم کردم ، اصلا هم پشیمون نیستم اون کار رو کردم تا ناراحتیت رو نبینم حالا که داری اینطوری اشک میریزی دارم دیوونه میشم هرگز گریه نکن من اجازه نمیدم اینطوری گریه کنی رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #258 سریع به طرفم دوید با ناراحتی گفت: _پریا سرم رو پایین انداخ
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 اون چشمای خوشگلت وقتی پر اشک میشه میخوام بمیرم به خاطر هیچ کس حق نداری گریه کنی حتی به خاطر من وقتی این حرفا رو میزد تو چشماش غم بزرگی بود معنی این حرفاش چی بود چرا دلیل غمی که تو چشماش بود رو نمیدونستم همونطوری با صدای آرومی گفتم: _آخه... حرفم رو قطع کرد و ادامه داد: _آخه بی آخه پریایی که من میشناسم محکم و قوی هست به خاطر یه اتفاق اینطوری بهم نمیریزه بعد لبخندی زد و بهم نزدیک شد بوسه ای رو چشمام زد و گفت: _حالا هم بلند شو ببینم خانم کوچولوی لوس برای اینکه خیالش راحت بشه به زور لبخند زدم آرشام یهو خم شد و چال گونه ام رو بوسید بعد خیره بهم گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وهشت آقاجون اخم هاشو توی هم کشید وگفت: _اینجا چه خبره؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 من کاری باشماها ندارم برین همونجایی که تا الان بودین همونطور که مارو آدم حساب نکردین الانم زندگیتونو بکنید بعداز اون ضربه ای که بهمون زدین تازه دارم به خودم میام با زندگی بدون اولاد کنار اومدم! مهراد رفت جلو و مادرشو به زور بغل کرد و گفت: _آخه من قربون اون دل مهربونت بشم نمیگی مهراد یک روز شمارو نمی بینه اون روز واسش روز مرگشه؟ دلت میخواد من بمیرم؟ _ولم کن.. خدا نکنه.. من کاری باهات ندارم برو زندگیتو بکن مگه من چیکاره ام بخوای بامن مشروت کنی.. آقا جون با صدایی رسا و بلند گفت: _اومدین اجازه بگیرین؟ مهراد که از جدی بودن کلام پدرش خنده از لبش پرکشیده بود از مادرش جدا شد وگفت: _اگر شما اجازه بدید میخوایم ازدواج کنیم! _نظرمن واست مهمه؟ _آقا جون قبل از اینکه نظری بدی که باعث عذابم بشه باید بهتون بگم من 5ساله دارم توی آتیشی میسوزم که میتونست گلستان باشه.. قبل از دادن هر نظری اینو باید بدونین که منو صحرا با عقل کامل و عشق داریم سراغ یه زندگی خوب میریم.. صحرا رو آوردم ازخودش بپرسین که هیچ اجباری نیست و به خواست قبلی خودشه.. _هیس... دارم ازت سوال میپرسم توهم جواب بده..! _چشم بفرمایید! _نظر ما کاملا منفیه.. حالا میتونید از اینجا برید! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #259 اون چشمای خوشگلت وقتی پر اشک میشه میخوام بمیرم به خاطر هیچ
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _حیف این چال گونه ها نیست با نخندیدن ازم مخفی کنی؟ سرم رو پایین انداختم ..... آرشام دستام رو گرفت و خواست چیزی بگه که دکتر از اتاق بیرون اومد .... آرشام سریع به طرف دکتر رفت و گفت: _ (حالش چطوره دکتر؟)O nasıl, doktor? _(خوبه فقط به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بیهوش شده تا صبح تحت مراقبت باشه بعد میتونین ببرینش) _Teşekkürler(ممنون ) دکتر رفت از خوشحالی چشام برق میزد آرشام هم با خوشحالی به طرفم چرخید و گفت : _شنیدی؟خداروشکر اتفاقی براش نیوفتاده با ذوق چشام رو به نشونه ی مثبت باز و بسته کردم آرشام به طرف چند تا از کارکنان صمدی که باهامون اومده بودن رفت بعد از اینکه باهاشون حرف زد به طرفم اومد روبروم ایستاد و گفت : رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀