eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگوی_برتر 🔰هیچ کسی فکرش را نمیکرد روزی برسد که مجید #شهید شود چرا؟ چون روی دستش #خالکوبی داشت چو
7⃣9⃣3⃣ 🌷 💠خالڪوبی تا شهـادت 🔰وقتی شهید شد، را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید 🕊 شده است. 🔰بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش⚰ را برای خانواده‌اش برگرداند.ڪنار دیگر دوستان زیر آسمان🌤 غم گرفته آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به برساند؟😔 🔰«همه می‌دانستند رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم»☺️ و را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد.ما هم همیشه به او می‌گفتیم. 🔰آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم👌 که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان می‌شدند.وقتی خبر 🕊 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند🚫 من بفهمم. لحظه‌ای⚡️ مرا تنها نمی‌گذاشتند. 🔰با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند ڪه ڪسی برای گفتن به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح🌄 تمام پلاڪاردهای دورتادور را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت🌷 پسرم نشوم. 🔰این ڪار تا ۷ روز پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ⚡️ولی چون تماس☎️ نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭. 🔰او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد❌. آخر از حرف‌هایشان و شهید شدن🌷 دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم هم شهید شده🕊 است. 🔰ولی باور نمی‌ڪردم😔. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید.تا ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم😄؛ ⚡️اما نمی‌آید! است ڪه نیامده است.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان(عج)قدر تورا تنها میداند که پسرش را درآغوش گرفته میبوسد و انتقام خون را به تو واگذار میکند!😭😭 🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣0⃣1⃣ به یاد #شهید_مجید_پازوکی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣8⃣5⃣ 🌷 🔰پس از پايان جنگ در سال ٦٩،منطقه ، کاني مانگا و پنجوين حضور مجيد را به خاطر سپردند💬 و دفاع👊 همچنان براي او ادامه داشت. 🔰اين ، با بيش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها و شرکت در بيست ، جبهه را آوردگاه عشق❤️ خود کرده بود. 🔰وي در سال٧١ با آغاز کار لشکر٢٧ محمدرسول الله (ص) در خيل جستجوگران نور💫 در منطقه جنوب مشغول جستجوي گلهاي گمگشته🌷 و فرزندان ايران شد و در اين راه سختي ها و مرارت هاي بسياري را به جان خريد 🔰تا اين که پس از يار ديرينه اش ، در برگريزان روزگار، او در استقبال وصال يار بهاري شد🕊 و هفدهم مهر ماه سال ٨٠ دعاي سرهنگ جانباز مجيد پازوکي در مستجاب شد اونيز به خيل ياران پيوست. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چادرش و دو تیکه آجر! کمی خورد و خوراک 🍱وخرما و گلابدان وعکس #شهیدش یعنی ⇜ #خونه_مادری😍 فقط! یه #مادر می تونه خونه ی مادری🏡 رو برداره ببره #سر_خاک . 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
 🍂حجت #عاشق_شهادت بود 5سال قبل از شهادتش🌷 اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی " مزین نمود☺️ و با
#فرازی_از_وصیت_نامه پروردگارا! تو خود گفتی هرکه #عاشق من باشد...عاشقش خواهم بود و هر که را عاشقش باشم #شهیدش میکنم و #خون_بهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت خدایا! من #عاشق توام پس خون بهایم را که #شهادت است به من پرداخت کن #شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣1⃣1⃣ به یاد #شهید_محمد_شالیکار🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات #سالروز_شهادت🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣6⃣8⃣ 🌷 🔰محمد شالیکار در سال های نوجوانی عازم های حق علیه باطل می شود, در های مختلف شرکت می کند, چندین بار مجروح💔 می شود و حتی یکبار تا مرز هم می رود ⚡️اما تقدیر برای او رقم می زند. 🔰او در بیان می کند📝 زمانی که در عملیات ۱۰, تک تیر انداز دشمن او را هدف🎯 تیر خود قرار می دهد, می بیند که روحش😇 از بدن جدا می شود و ب بالا می کند. در آن حال 🌷 از جمله ✓شهید محمد علی معصومیان را می بیند. 🔰 در جواب سوال او می گوید فعلا زمان فرا نرسیده است❌ و به او مژده می دهد که دیگر ب دوستان شهیدش🌷 ملحق می شود. 🔰محمد شالیکار بابت تیری💥 که به سرش اصابت کرده است در بیمارستان بستری می شود و بعد از بهبودی نسبی دوباره میدان نبرد می گردد. او پس از بازنشستگی در مشغول کار ساختمانی می شود که از این زمان ب بعد اوضاع مالی💰 او روز ب روز بهتر می شود✅ 🔰تا اینکه جزو بزرگ شهرش به حساب می آید . با اینکه حالا اوضاع مالی خوبی دارد ⚡️اما هرگز دلبسته دنیا نمی شود⛔️ و از پولش جهت مشکلات گرفتاران بهره می برد 🔰و زمانی که متوجه می شود جهت اعزام نیرو به ثبت نام می کند📝, او نیز اسم خود را می نویسد✍ و جزء لیست نهایی اعزام قرار می گیرد✅ ✅حاج محمد با دنیا خداحافظی👋 می کند و راهی می شود🚌. او پس از رشادت ها سرانجام در محله ای به نام مورد اصابت گلوله💥 دشمن قرار می گیرد و پس از پنج روز ب خیل دوستان می پیوندد🕊 🔰و این زمان همان سی سال بعدی است که 🌷 ب او وعده داده بود👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
برادرم خیلی #عاشق شهادت بود: حتی یادم است اینقدر عاشق #شهادت بود که کنار یکی از عکس های خودش را هم ب
🌾پسرم #باایمان قوی و علاقه به اسلام و ائمه،از اسلام و کشورش🇮🇷 دفاع می‌کرد و گوش به فرمان #رهبر بود 🌾همه این خوب بودن‌ها و خالص بودن‌هایش،بخاطر علاقه‌اش💖 به سرگذشت دایی‌های #شهیدش داود و مرتضی کمانی بود 🌾مسیر #شهادت را از دایی‌هایش آموخت با تمام سختی‌های پیش رو در زندگی که عمده‌ترین آنها از دست دادن همسرم، نداشتن مسکن🏡، نبود منبع درآمد، مشکل تکلم و شنوایی‌ام بود، 3 فرزندم رابا #حب_ائمه بزرگ کردم #شهید_سجاد_زبرجدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣3⃣1⃣ به یاد #شهید_میثم_علیجانی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣0⃣1⃣ 🌷 💠همسر بزرگوار شهید علیجانی 🔰خداحافظی‌👋 میثم مدل خاصی بود. ما یک پیچی دارد، تا سرپیچ که می‌رفت برمی‌گشت. می‌زد و خداحافظی می‌کرد. 🔰سال 91 ازدواج💞 کردیم. از طریق همسر یکی از همکاران با هم آشنا شدیم. برایم مهم♨️ بود با کسی که می‌کنم مذهبی باشد. علاقه داشتم با یک زندگی کنم. 🔰بعد از ازدواجمان💍 مدام از دوستان می‌گفت. فرزندم حدود ۳ ماه پس از شهادت🌷 پدرش . میثم می‌گفت: پسرم باید طوری تربیت شود که شود. 🔰شجاعت را برای فرزندم تعریف می‌کنم. میثم خیلی شجاع بود. در چهار نفر از تکفیری‌ها👹 محاصره‌اش می‌کنند، آن قدر بود که سه نفرشان👤 را به درک واصل می‌کند و یک نفر از ترس فرار🏃 می‌کند. 🔰پنج سال از زندگی مشترکمان💞 نگذشت که . ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم. 🔰پاسدار رشید اسلام صحابه آخرالزمانی حضرت رسول الله(ص)   از تکاوران گردان صابرین لشکر عملیاتی 25 کربلا مازندران از مربیان گروه   مدافع حرم و جامانده از قافله شهدای خان طومان🌷 بود که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در شمال غرب کشور به شهادت رسید🕊🌷   🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠رفقا همین شهیدی که عکسش رو میبینید👆 خیلی کارا می تونست با همین زیباییش به دست بیاره 🚫❌ اما از خدای
🍂«علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) #یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. 🍂علاوه بر آنکه در کنار #مادرش❣ سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در تربیت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان👥 دوستان #شهیدش به ویژه شهید «علی ناصر»🌷 نقش پدری دلسوز❤️ داشت 🍂که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش⚰ بار دیگر دو فرزند #شهید «علی ناصر» خود را #یتیم دیدند. #شهید_علا_حسن_نجمه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💎گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن #خون_شهید، از خود شهادت🌷 کمتر نیست❌ #شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفت‌آور
🌷 💟گاهے مینشینیم و فکــ💭ـر میکنیم به آن⇜(عند ربهم یرزقون)ی که خدا با بنده های دارد. ❣چه بهشت زیبایی😍 دارند! ❣چه خلوت زیباوحال وهوای خوبیست 💟آنقدر از 🌸🍃 حوری و سیب و گلابی🍐 به خورد فکرمان داده اند که از درک بعضی نعمت هایش شدیم و غافل🗯 🌷شهدا را تصور کن💬 آزاد و رها🕊 خالی از هر مثل آب زلال🏝 و جارےِ رودی که به دریا میریزد. کنار ❤ 💥اما نصیبِ مایی که هنوز را نچشیده ایم چه⁉️😔 💟اطرافمان💫 را بهشت کنیم ↵آنجایے که بحثی از نباشد❌ ↵ ی خانه و خانواده نباشد ↵بحثی از زمان و مکان🏘 نباشد ↵کسی به خاطر به کسی برتری نداشته باشد ↵به برادر مؤمنش نگوید🚫 🌸آنجا بوی بهشت می پیچد😌 💟به همین خاطر است که ما و مسجد🕌 را دوست داریم💞 از حال و هوای خوشمان می آید و بی تاب💓 هستیم. چون اینجا دیگر مطرح نیست❌ 💥اما در معرکه ی جنگ به آن میرسیم😍 آنجایی که بحثی از مادیات و عزیز تر از همه ی آنها، دیگر بحث «جـ❣ــان» هم مطرح نیست! 💟تصور کن... این بهشت را عده ی معدودی👥 میچشند. 🔅و منهم من یَنتظِر ! ....... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟 در دیده دل جلوه گرت می بینم هر لحظه به شکل دگرت می بینم هر بار که در دیده ی دل میگذری
🌴شهید محسن حاجی حسنی کارگر هیچ گاه به دنبال #کسب_رتبه در مسابقات قرآنی نبود❌ و همواره هدف خود را از تلاوت، کسب #رضای_خدا و تلاش برای ارائه تلاوت دلنشین😌 در جهت جذب جوانان👥 به #قرآن کریم می دانست. 🌴این عزیز قرآنی و یاران #شهیدش و سایر اعضای کاروان قرآنی که در دنیا با قرآن مأنوس💞 بوده و در مواقف انبیا به شهادت رسیده اند🕊 یقینا در قیامت نیز بهترین #شفیعشان "این حصن حصین الهی و عروه الوثقای متین سماوی" خواهد بود. #شهید_محسن_حاجی_حسنی #سالروز_شهادت #شهید_منا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اللهم_ارزقناتوفیق_شهادة نمے‌ خـواهم دگر #آسایشم را بیـــا بر هم بـزن #آرامشم را #شهـادت ای هُمای
7⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰جوانی فعال وسرزنده بود و در مدرسه فاطمیه فعالیت میکرد.از آنجایی که قدرت بیان خوبی داشتم 👌به عنوان راوی درشلمچه حضور پیداکرد. 🔰همیشه و فرماندهان جنگ را مطالعه میکرد ومرتب درمورد خاطرات عمو وپسرعموی از پدرش میپرسید❓ 🔰بیان شیوا،دلنشینــ😌 وجذابش باعث شده بود که اگر به سخنرانی میرفت, دوباره دعوتش میکردند، اما این شهید🌷باعث شده بود که علاقه نداشته باشد به جاهایی برود که او را میشناختند وبه میرفت. 🔰برای هم، جنوب کرمان وزابل را انتخاب میکرد، بااینکه مسیرها دور🏜 وسخت بود ولی با دوستان روستایشان👥 به همین مناطق میرفت. 🔰ازخصلت های دیگر شهید این بود که: وابسته به دنیا وتعلقاتش نبود📛 بسیار ، خوش برخورد وبا گذشت بود. او بیش از یکسال دوره آموزشی و دید و هر دوره ی سه ماهه ای که طی میکرد، جواب میشنید که به مهارت لازم نرسیدی😔 💥اما ناامید نمیشد ودر دوره ی دیگه ای شرکت میکرد.👊 🔰چون سنش کم بود، به اعزامش نمیکردند ولی دست بردار نبود و از هر دری وارد شد تا درنهایت توانست👌 به سوریه اعزام شود... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢بعد از شهادت دوستانش در دخانیه لحظه شماری میکرد برای ؛ توی نامه ای به دوستانش نوشته بود که من دارم میام... 💢توی عملیات دوم بعد از آزاد سازی دخانیه دعوت حق را لبیک گفت وبه جمع دوستان پیوست🕊 💢تاریخ شهادت ۱۲ مهر ۱۳۹۳ مزار باصفای این شهید مدافع حرن در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ میباشد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اینجا👆👆 از شدت خستگیِ زیاد بیھوش شده بود... ما براے انقلاب یڪ دقیقہ از #استراحت وخوابمان نمیزنیم، آ
🌺🌼‍دل تنگی هایمـ💔 کار دست دلم داده است. به هر سو که می روم من هستم و اشک و 🌸امروز هم حکایتِ افتخاری اش، به گمانم مرتضی عطایی🌷 کنار روضه ی "خرابه ی شام" را خواند و با نوحه ی ، دم ِعشق را گرفت که با پروازِ🕊 به مقصدِ حاجت روا شد. 🌺آنقدر عکس و فیلم🎞 از مدافعان حرم برای خانواده ی شهدا سوغات آورد که شد. 🌸هربار با رفتنش، همسرش💞 به رسم عشق چله ای برای سلامتی اش در امام رئوف می گرفت. اشک های همسرش سبب شد که مدتی با نام ِمدافع دلتنگ شود برای دوستانش که بار سفر را بستند و رفتند😔 🌺چه سخت است حال ای که دلش تنگ و چشمانش بارانی😭 است 🌸شاید سفارش دوستان پیش ارباب بود یا رضایت دل شکسته💔 اش برای شهادت یا مناجات خودش در روز ِ با معشوق که با تیری که به اصابت کرد💥 به آرزویش رسید. 🌺 بی بی، دیگر نگران نباش. در روز قیامت شرمنده ارباب نمی شوی. چون تو هم خونی است. فقط تو را به "اشک های بعد از شهادتت" دعایمان کن🙏 🔹باید گذشت از این دنیا🌎به آسانی 🔸باید مهیا شد از بهر 🔹سوی رفتن با چهره خونی 🔸زین سان بود زیبا انسانی 📅تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۱۲/۰۴ 📆تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/۲۱ 🗺محل شهادت: لاذقیه.سوریه 🗺محل دفن: بهشت رضا.مشهد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠رفقا همین شهیدی که عکسش رو میبینید👆 خیلی کارا می تونست با همین زیباییش به دست بیاره 🚫❌ اما از خدای
🍂«علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. 🍂علاوه بر آنکه در کنار ❣ سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در تربیت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان👥 دوستان به ویژه شهید «علی ناصر»🌷 نقش پدری دلسوز داشت 🍂که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند «علی ناصر» خود را دیدند😔 (لبنانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انا لله و انا الیه راجعون🖤 حاج محمدسلیمانی پدر شهیدان والا مقام قاسم ویعقوب سلیمانی🌷 به فرزندان پیوست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃💐🍃 💟●می دانستم که شهید شده است. که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به شهدا ببرم تا حسین را ببینید. با هم رفتیم.💐 💟در آنجا به طوری که 😢 در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.💐 💟●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر می آید💐 . 💟در همان ، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا می کنی❓ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از قلب💞 حلالت می کنم. من هم گفتم: حلال ِ حلال.💐 💟‌●چند روز بعد، آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.🍃💐🍃 ‌‌✍روای: مادر شهید 📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص» 🍃💐🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣3⃣#قسمت_سی_ودوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حید
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣3⃣ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. 💢 در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. 💢 زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. 💢همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. 💢 دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» 💢 ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» 💢با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. 💢از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. 💢 یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. 💢 با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜شهید مدافع #امنیت پاسدار مرتضی ابراهیمی متولد ۱۳۶۳📅 و فرمانده گردان #امام حسین(ع) ملارد بود که در ن
1⃣2⃣3⃣1⃣🌷 🔰از بچگی در امام حسین🚩 بزرگ شد، شوخ‌طبع بود و با همه شوخی می‌کرد، بگو و 😃 زیادی داشت، دل هیچ کس را نشکست. 🌱 🔰هیچ کس از او بدی ندید و همه وقتی خبر را می‌شنوند ناراحت می‌شوند. خدا را شکر که به بالاترین که می‌توانست یعنی رسید. لیاقتش شهادت بود👌، اگر می‌مرد برای ما داشت، نوکر و مداح امام حسین(ع) بود، همیشه در برای امام حسین(ع) می‌خواند، نمی‌دانم آن سال چه‌چیزی و چگونه خواند که عین علی اکبر امام حسین(ع) به رسید و او را اِربا اِربا کردند.🥀 🔰قاتل پسرم یک نفر نبود، یک او را دوره کردند و به رساندند. مرتضی برای خودش یلی بود و به‌تنهایی کسی نمی‌توانست باشد. قد و قامت بلندی داشت و تابوتی⚰ اندازه‌اش نمی‌شد. برای او تابوت ساختند، مثل صاحب اسمش رشید و قوی بود، همیشه به من می‌گفت “مادر، نترس من همه هستم”. 🔰رابطه مرتضی با مدافع حرم خیلی خوب بود با شهید صدرزاده و آژند و ابیاری اهل یک 🏴 بودند و در هیأت با هم دوست شده بودند، همیشه می‌گفت “مامان، دعا 🤲کن برایم. من از عقب مانده‌ام. آن‌ها همه شهید شدند. مصطفی و رفتند اما من مانده‌ام”. در نهایت هم به دوستان پیوست.🍃 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
∞💎🌿∞ 🌼آنها ... 🌿بارِ #سفر ، 🌼بستند و رفتند ... . 🌸و ما #امّا دل💓 ‌بسته شدیم به #مسافرخانه دنیا . .
2⃣3⃣3⃣1⃣🌷 💢بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده....اما هربار به یه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! 💢 دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب🌙 حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس ، خون بالا میاورد....🥀 و چند دقیقه بیشتر.... 💢 درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار دشمن،👹 هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه،🥀لذا گمان اینکه نکنه جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد...😔 همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه شده بود.. 💢 پیکر رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم.. 💢 چون روی اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس👕 و صورتم از خون 💔پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... و چند ماه بعد هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق پیوست.... ✨ 🕊 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔅سردار رمضانزاد از دیار گیلان شهرستان رودسراین عزیز ازدست رفته در های حق علیه باطل حضور فعال و داشتن بطوریکه از ۸ سال دفاع مقدس ۷ سال و۶ ماه از جوانی خودرا دفاع و حفاظت و پاسداری از خاک و ناموس خود در جبهه ها گذرانید. 🔅سرانجام این عزیز در ۱۲ بهمن سال ۹۸ 📅پس از سال ها مجاهدت و پیروی از دستورات رهبر انقلاب و همچنین پس از تحمل درد و ناشی از شیمیایی و ترکش های که در بدنش وجود داشت و درحالیکه فقط ۱ ماه از شهید بزگوار حاج قاسم سلیمانی نگذشته بود به یاران پیوست.🕊 نثار روحش صلوات 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🖤🌷🖤🌷🖤 🔺مادر همت به فرزند پیوست😔 🔹حاجیه نصرت همت به دلیل کهولت سن شامگاه در سن ۹۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. 🌷🍂 یادش با ذکر فاتحه و 🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
☆بسم ربّ الزهرا(س)☆ 🍃عشق (ع) در بندبند وجودش و او را مجنون و شیدا کرده‌بود. این را از تلاش‌هایش برای رفتن هم میشد فهمید. وقتی دید نمی‌تواند از اعزام شود، خود را به پایگاه بسیج رساند. از آنجا به تهران و بعد به دمشق رفت. 🍃صبح روزی که از خانواده‌اش خداحافظی کرد، می‌دانست دیگر برگشتی در کار نیست، اما آنقدر آرام و مطمئن بود که گویی به خاص دعوت شده‌است. واقعیت هم همین بود. در میدان سفره‌ای گسترده شده‌بود برای بندگانی که زمین برای روح بلند آنان کوچک بود. 🍃در شام #۱۲صفر، در عملیاتی که در رقم خورد، عبدالحمید با تهذیب و هایی که در طول عمرش انجام داده‌بود، به بلندای اهدافش رسید.* 🍃با آمدن به خودش می‌آید و سریع روی پاهایش می‌ایستد. اشکی از گوشه چشمش می‌جوشد و گونه‌اش را خیس میکند. هنوز هم باورش برایش سخت است. یاد قول می‌افتد: آن روز در بندرعباس گفت تو یکبار دیگر آقا را می‌بینی. من قول میدهم. و او اکنون با دو یادگار همسر در چند متری ایستاده‌است. جایی که حتی در خواب هم خودش را آنجا نمی‌دید. *امام علی(ع): بر بلندای اهداف نرسند، مگر کسانی که اهل (نفس) و مجاهدت‌اند. ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۵۵ 📅تاریخ شهادت : ۳ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : هرمزگان 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_بابک_نوری🌷 #سالروز_شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃به یاد آن روزی، که لابلای هوای گرگ و میش صبح، میان مزه شیرین هوای پاییز🍂 سیمای عاشقانه ات تا ابد بر لوح نقش بست. 🍃بابک نوری، شهیدی که معروف شده بود به ، مانند نام خانوادگی اش، چهره اش💖 زبانزد بود... 🍃شاید آن اشک های😭 شاعرانه برای مولای ، هرکدام همچو منشور، پرتویی از رنگین کمان🌈 را بر چهره اش نقش میبستند. 🍃پرستوی عاشقی که سرزمین های غرب، با آغوش باز پذیرای اقامتش بودند، اما بلیط📨 در دستانش، گذر و یکطرفه ای بود به . زمین، نردبان صعودش بود و آسمان، دل مشغولی اندیشه اش. 🍃شرط گزینش آزمون سبکبالان، زیبایی رخساره دل♥️است. غافل از آنکه هم ظاهر و هم باطن تو، هردو مملو از زیبایی حضور بود. تو مجوز پرواز🕊 گرفتی و ما نیز که مفتخر بودیم به سیمای مزین، با قلب تاریکمان دوباره جاماندیم و و جاماندیم... ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد: ۲۱ مهر ۱۳۷۱ 📅تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید: رشت 🕊محل شهادت: بوکمال سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzade
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز_شهادت #شهید_عبدالحمید_سالاری 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆بسم ربّ الزهرا(س)☆ 🍃عشق (ع) در بندبند وجودش و او را مجنون و شیدا کرده‌بود. این را از تلاش‌هایش برای رفتن هم میشد فهمید. وقتی دید نمی‌تواند از اعزام شود، خود را به پایگاه بسیج رساند. از آنجا به تهران و بعد به دمشق رفت. 🍃صبح روزی که از خانواده‌اش خداحافظی کرد، می‌دانست دیگر برگشتی در کار نیست، اما آنقدر آرام و مطمئن بود که گویی به خاص دعوت شده‌است. واقعیت هم همین بود. در میدان سفره‌ای گسترده شده‌بود برای بندگانی که زمین برای روح بلند آنان کوچک بود. 🍃در شام #۱۲صفر، در عملیاتی که در رقم خورد، عبدالحمید با تهذیب و هایی که در طول عمرش انجام داده‌بود، به بلندای اهدافش رسید.* 🍃با آمدن به خودش می‌آید و سریع روی پاهایش می‌ایستد. اشکی از گوشه چشمش می‌جوشد و گونه‌اش را خیس میکند. هنوز هم باورش برایش سخت است. یاد قول می‌افتد: آن روز در بندرعباس گفت تو یکبار دیگر آقا را می‌بینی. من قول میدهم. و او اکنون با دو یادگار همسر در چند متری ایستاده‌است. جایی که حتی در خواب هم خودش را آنجا نمی‌دید. *امام علی(ع): بر بلندای اهداف نرسند، مگر کسانی که اهل (نفس) و مجاهدت‌اند. ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۱۳۵۵ 📅تاریخ شهادت : ۳ آذر ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : هرمزگان 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh