eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خویش را در جاده‌ای بی‌انتها گم کرده‌ام بعد تو صدبار راه خانه را گم کرده‌ام من غریب‌افتاده‌ای بی تکیه‌گاهم؛ سال‌هاست کوهِ خود را بین پژواک صدا گم کرده‌ام از عبادت‌های حاجتمند خود شرمنده‌ام گاه می‌بینم تو را بین دعا گم کرده‌ام! شیشه‌ی عطرم که حیران در هوایت مدتی‌ست هستی خود را نمی‌دانم کجا گم کرده‌ام زیر بار عشق از قلبم چه باقی مانده است؟ گندمی را زیر سنگ آسیا گم کرده‌ام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غمخوار من! به خانه‌ی غم‌ها خوش آمدی با من به جمع مردم تنها خوش آمدی بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند می‌بینمت، برای تماشا خوش آمدی راه نجات از شب گیسوی دوست نیست ای من! به آخرین شب دنیا خوش آمدی پایان ماجرای دل و عشق روشن است ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی با برف پیری‌ام سخنی بیش از این نبود منت گذاشتی به سرِ ما خوش آمدی ای عشق! ای عزیزترین میهمان عمر دیر آمدی به دیدنم، اما خوش آمدی
آدمیزاده اگر بی ادب است انسان نیست فرق ما بین بنی آدم و حیوان ادب است 🌹
به پایان آمد امشب هم، نیامد یوسف زهرا شد از عمرم صباحی کم، نیامد یوسف زهرا کجا دنبال دلدارم بگردم ایها العالم؟ تمامِ همّ ِ من شد غم، نیامد یوسف زهرا اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج یاصاحب‌صبر
مناجات فاطمیه! صاحـب‌عزای حضرت خیرالنّساء، بیا! ای بانــــــیِ شکسـته‌‌دلِ روضه‌ها، بیا! درد فراقــــــــتان به خدا می‌کُشد مرا رحمـــــی نما به حال دل این گدا، بیا! از بس به هجر رویتان عادت نموده‌ایم دل می‌رود به سمـــت گناه و خطا، بیا! ما در میان بحر گُنَه غوطــه می‌خوریم آقــــا نجــــاتمان بــده از ایــن بلا، بیـا! مشغول خویش و بندۀ دینار و درهمیم فکــــری به حال نوکــــــر زهرا نما، بیا! لطف شماست که گریه‌ی مادر نموده‌ایم ای سفـــــره‌دار واســعــــۀ هل اَتی، بیا! ای آخــــرین نگــــار دل آرای فاطــــمه! آقـــای من! برای رضــــــای خـــــدا، بیا! آقــا به حــــقّ چــــــادر خاکــی مادرت! آقــا به حــــقّ داغ دل مرتضــــــی، بیا! عجل الله
خوش به حال انارها و انجیرها دلتنگ كه می شوند، می تركند...
صدها غزل برای تو ای کیمیا کم است حتی غزل نوشته شود با طلا کم است با واژه ها که شأن تو انشا نمیشود شرمنده ام که قدرت این واژه ها کم است در جستجوی چشمه ی جوشان کوثرت سعی میان مروه و کوه صفا کم است موسی کجا و معجزه ی چادرت کجا در محضر تو معجزه ی صدعصا کم است یک جان که نیست لایق قربانی ات شدن عالم شود برای تو حتی منا کم است امروز آمدی به جهان٬ زود میروی من مانده ام که عمر گل آخر چرا کم است‌ اینجا نمان برو به همان لامکانی ات اینجا برای تابش نورت فضا کم است گفتم برای تو غزلی دست و پا کنم اما نشد بضاعت این بینوا کم است لطفی کن و سیاهه ی من را قبول کن بانو نگو که معرفت این گدا کم است
بخارا نوش جان حضرت معشوقه ی حافظ تو جان من شدی از این ثمرها قند میسازی
تا نيمه چرا اى دوست؟لاجرعه مرا سركش من فلسفه اى دارم يا خالى و يا لبريز ... 🚶🏿‍♂
آسوده چرا خفتی در نیمه شب یلدا .. در ماه نگاهی کن آشفته شو چون پاییز ✨🌙
مرا پرسی که چونی، چونم ای دوست؟ جگر پر درد و ،دل پرخـونم ای دوست شنیدم عاشقان را، می نوازی مگر من زان میان، بیرونم ای دوست...
هر از گاهی که هم از هر نگاهی بی گناهی و‌ هم در محضر قاضی نداری یک گواهی به هر حالت تمسک می‌کنی اما همیشه نمی‌دانی که محکومی به علت های واهی سرانجام همین دلبستگی ها هم جدایی است ولی پیوسته درگیری که می خواهی نخواهی به یک سو میخوری حسرت پریشانی به یک سو در این سو سو وزیدن ها بکِش کبریتِ آهی به آتش می‌کشی دار و ندار عاشقی را تصور میکنی بردی ولی در اشتباهی
چـشمِ‌من‌خیرھ‌‌بھ‌‌عکسِ‌قشنگت‌بندشدھ‌ ! بـٰاچہ‌حالےبـنویسـم‌کہ‌دلـم‌تـنگ‌شدھ(:🥀 دلتنگتیم 💔 1:20🖤
در سینه نشانده یڪ دل سنگی را هی زیر سوال برده یڪرنگی را ای ڪاش شبیه من گرفتار شود تا هضم ڪند معنی دلتنگی را
جاری است بینِ ما ، گِله ، گاهی شبیهِ عشق سَر رفتنی است حوصله ، گاهی شبیهِ عشق بینِ من وُ تو ، بینِ تو وُ من ، به هر دلیل صد دَرّه است فاصله ، گاهی شبیهِ عشق بی ‌خوابی است وُ خستگی وُ حل نِمی‌شود اِنگار این معادله ، گاهی شبیهِ عشق گاهی شبیهِ مرگ ـ دلم جُم نمی‌خورد با صد هزار زلزله ـ گاهی شبیهِ عشق از هفت شهر ، تا تَهِ یک کوچه ، می‌دَوی وَ رفته است قافله ، گاهی شبیهِ عشق گاهی پُر از حساب وُ کتابی ، شبیهِ عقل لَبریز شور وُ وِلوله ، گاهی شبیهِ عشق بی پاسخ است ، پُرسشِ بی ‌رحمِ روزگار گاهی شبیهِ مسئله ، گاهی شبیهِ عشق دنبالِ شادمانی‌اَم ، اما گُزیر نیست از رَنج هایِ حاصله ، گاهی شبیهِ عشق از زیر وُ بَم ـ به گفته یِ سهراب ـ آگَه است پایی که دارد آبله ، گاهی شبیهِ عشق بازی ، هزار مرحله دارد ، صَبور باش سخت است چند مرحله ، گاهی شبیهِ عشق بعضی «نَخیر» ها ، که پُر از لعن وُ نفرتَند دارند معنیِ «بله» ، گاهی شبیهِ عشق
🍂 يك قدم مانده كه پاييز به پايان برسد دختر شرقي يلدا به زمستان برسد باد در خرمن موهاي سياهش پيچيد كه پريزاد ِ غزل بافْ ، پريشان برسد آمده دختر دي با سبدي برف به دست تا به يمن قدمش زيره به كرمان برسد دامنش باغ گل است و به نسيمي شايد قمصر عطر تنش تا خود كاشان برسد حافظ از او به صبا گفته و مي خواسته است نفس شاخ نباتش به خراسان برسد كاش سهم همه از عشق مساوي باشد پشت بن بستيه هر كوچه خيابان برسد كاش هر ساعت و هر ثانيه يلدا باشد پشت هم از در و از پنجره مهمان برسد دست هر دخترك فال فروش غمگين لاأقل چـــــند گرم ، پسته ي خندان برسد نكند خنده به روي لبمان يخ بزند قصه ي شاديمان زوود به پايان برسد بايد از عشق بسازيم دژ و نگذاريم دست اندوه به ايراني و ايران برسد ♥️ 🍉
🍂 بدان قدر مرا، مانند من پیدا نخواهد شد که هرکس با تو باشد غیر من، دیوانه خواهد شد! نه ترکم می‌کند عشقت، نه کاری می‌دهد دستم جوان بی‌کار اگر باشد وبال خانه خواهد شد! اگر امروز بغضم را براند شانه‌های تو کسی غیر از تو فردا گریه‌ام را شانه خواهد شد غرورم را شکستی راحت و هرگز نفهمیدی که برجی خسته با پس‌لرزه‌ای ویرانه خواهد شد نفهمیدی که وقتی عشق باشد، کرم خاکی هم اگر پیله ببافد دور خود، پروانه خواهد شد! تو را من زنده خواهم داشت زیرا عشق من روزی برای نسل‌های بعد ما افسانه خواهد شد...
‌ قهر باشیم اگر، حوصله‌ها را چه کنیم؟ از در صلح درایی، گله‌ها را چه کنیم ؟ دست‌ها، گرمی آغوش تو را کم دارند آخ از این فاصله‌ها ... فاصله‌ها را چه کنیم؟ عشق یعنی که ندانیم، قفس باز شود خو گرفتن به تو در چلچله‌ها را چه کنیم بین ما مسئله‌ای نیست‌، ولی موهایت به تسلسل برسد‌، مسئله‌ها را چه کنیم؟ "نه" به لب دارد و با چشم "بلی"می‌گوید "نه" سر جای خودش، ما "بله"ها را چه کنیم؟ او در این فکر که با زلف پریشان چه کند ما در این ترس که این زلزله‌ها را چه کنیم؟ خواجه‌، ما سخت به بوسیدن او مشغولیم توبه خوب‌ است ولی مشغله‌ها را چه کنیم؟
گیسوانِ بیدِ مجنون را به رقص آورده ای آبشارِ غرقِ افسون را به رقص آورده ای کرده ای آیینه را اشغالِ ناز و عشوه ات بس که ابروهایِ صهیون را به رقص آورده ای گوشه یِ چشمت بهشت است و به دورش پلک پلک باغهایِ سبزِ زیتون را به رقص آورده ای پیکرِ مرمر تراشت شاهکارِ دلبری ست خوش، قد و بالایِ موزون را به رقص آورده ای ابروانت چون کمانچه، پنجه ات تنبک نواز شوقِ آوازِ "همایون" را به رقص آورده ای میزنی پارو به پارو پلک در شعر و عسل زیرِ باران، رودِ کارون را به رقص آورده ای آنچنان که شوقِ رویش در صدایِ پایِ توست دانه یِ در خاک مدفون را به رقص آورده ای خوش به حالِ هاله یِ رنگین کمانی که بر آن دامنِ چین دارِ گُلگون را به رقص آورده ای حق بده مستت شوم، رقصانِ بن بستت شوم چون شرابی در رگم خون را به رقص آورده ای بارِ دیگر مولوی "منظومه یِ شمسی" سرود بر مدارت بس که گردون را به رقص آورده ای شور برپا شد، چه غوغا شد، دری وا شد به نور نه فقط واژه، که مضمون را به رقص آورده ای عشق گفت این شعر لیلایی ست، پرسیدم چطور؟ گفت با هر بیت، مجنون را به رقص آورده ای
می‌گِريم و می‌خندم، ديوانه چنين بايد می‌سوزم ومی‌سازم، پروانه چنين بايد می‌كوبم و می‌رقصم، می‌نالم و ميخوانم در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد من اين همه شيدايی، دارم ز لب جامی در دست تو ای ساقی، پيمانه چنين بايد خلقم زپی افتادند، تا مست بگيرندم در صحبت بی‌عقلان، فرزانه چنين بايد يكسو بردم عارف، يكسو كشدم عامی بازيچه‌ی هر دستی، طفلانه چنين بايد موی تو و تسبيح شيخم، بدر از ره برد يا دام چنان بايد، يا دانه چنين بايد بر تربت من جانا، مستی كن و دست افشان خنديدن بر دنيا، رندانه چنين بايد
ساعت این خانه را بنشان سر جای خودش تا بچرخد بر خلاف عقربه‌های خودش از تو فرمان عقبگردی کفایت می‌کند عمر رفته بازخواهد گشت با پای خودش من بدی کردم، تو خوبی، تا بگویی قصه نیست آنچه یوسف کرده در حق زلیخای خودش فارغ از هر قید و بندی بس که با من مَحرمی مرجع تقلید شک دارد به فتوای خودش ماه بر روی زمین آیینه گیر آورده است در تو هر شب می‌شود محو تماشای خودش من همانم که به دست تو گذشت آب از سرش او که بعد از دیدنت شد غرق رویای خودش دوری از تو مقطعی بوده نه قطعی، شک نکن باز خواهد گشت هر موجی به دریای خودش
حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست! در مرورخود به درک بی حضوری می رسم زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست …
یادت برایم یک جهان ابر تر آورده مرداد را برده به جایش آذر آورده... هی میزند به شیشه ام رگبار سردش را طوری شلوغش کرده انگاری سر آورده غمگین ترم از مادری که جنگ، طفلش را برده به جایش یک بغل خاکستر آورده دلگیرم از کابوس تردیدی که قلبت را هر روز گرم ماجرایی دیگر آورده هرگز نفهمیدی که اصلا اهل ماندن نیست مردی که اسم زندگی را کمتر آورده... تو نیمه ی خالی لیوان منی بانو رویای سردی که نخواهد شد برآورده... آشفته ام مثل مسلمانی که فرزندش رو به سپاه یک عروس کافر آورده... حق داری از لحن غزل هایم برنجی ،آه تنهایی ام حرص خودم را هم درآورده....
چون شعله در دستان دشت پنبه گیرم دستــــی بده ، تا قبل افتادن بگیرم تصمیم هایی مانده از دوران کبری تصمیم دارم کلّ شان را من بگیرم! گیرم کسی عشقش کشید و عاشقم شد دیگر نباید حسّ سوء ظن بگیرم من یوسف قرنم، زلیخا خاطرت تخت این بار می خواهم خودم گردن بگیرم یک روز قبل جشن یاد من بینداز با میوه ،چسب زخم هم حتما بگیرم از لحظه ای که دست تو آلوده ام شد در شهر می گردم که پیراهن بگیرم! ای عشق! دستم را بگیر و حائلم باش می ترسم از دامان اهریمن بگیرم
‌ شَهدِ شیرینِ لَبانَت را ، عَسل نامیده اَند لَحظه ای دور از تو بودن را ، اَجَل نامیده اند مَن برایم مَعنی اَش ، بوسیدنِ لبهایِ توست آنچِه را "حَی علی خَیر العَمل" نامیده اند حلقه ای دورت کِشیدم، تا که مالِ مَن شَوی بعد از آن سیاره یِ مَن را ، زُحل نامیده اند سالها جان کَندم و چیزی نگُفتی، جُز سکوت پاسخِ تلخِ تو را ، عَکس العَمل نامیده اند بَس که پیشِ چشمِ این نامردُمان خَندیده ام حاصلِ شب گریه هایم را غَزل نامیده اند..