eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
فرازی از یک 🔹مبدأ دوران🔹 شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باور تقویم، مسلمان می‌شد شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب مرد، مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی‌زره آمده در معرکه یک‌بار دگر تا خودِ صبح، خطر دور و برش می‌‌چرخید تیغِ عریان شده بالای سرش می‌چرخید مرد آن است که تا لحظۀ آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده باده در دستِ سبو بود و نفهمید کسی و محمد خود او بود و نفهمید کسی در شبِ فتنه، شبِ فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیۀ ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن «جگر شیر نداری سفر عشق مکن»... باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته‌ام و خواجه سخن می‌گوید: «من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم» طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست شقشقیّه‌است و سخن گفتن از آن آسان نیست...
تا صبح علی بود و مناجات شَبش در اوج دعا روح حقیقت‌طلبش لبیک‌زنان به جای پیغمبر خفت ذکر «بِاَبی اَنتَ و اُمّی» به لبش
خوش آن مردن ڪه بر بالین خویشت بینم و باشد اجل در قبض جان، تن مضطرب، من درتماشایت
تو آسمان آبی آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو
☘🍃 جان بود و دلی ما را، دل در سر کارت شد جان مانده چه فرمایی، در پای تو افشانم من با تو جفا نکنم، تو عادت من دانی با من تو وفا نکنی، من طالع خود دانم
دلم به وعده‌ی همراهی که خوش باشد؟ ڪه نیست پشت سرم، غیر سایه‌ام، یاری
بیا به معجزه ی بوسه ای ، به این مردم نشان بده که دم گرم تو مسیحایی ست
‌ ‏زهرِ دوری.. باعث شيرينيِ ديدارهاست.. آب را گرمای تابستان، گوارا می كند..!
ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
از فراق ضامن اهو نشستم تا سحر خواب برمن گشته مستولی شدم سوی سفر کفتر شاهی چو از دل پر گشود ان بینوا رفت در صحرای بینالود مشهد یا خدا در خیالم می سرودم بر لبم ذکرو دعا چشم من روشن شداز تمثال اقایم رضا
☘🍃 گفتی بگو که با "که" خوشی در نبود من گفتم کسی به جز تو ندارم، حسودِ من!
☘🍃 چه مراعات و نظيری‌ست ميانِ كلمات بوی تو، آمدنت، نم‌نم باران، با عشــــق
☘🍃 نخ به پای بادبادک‌های کم‌طاقت مبند زندگی‌را هرچه آسان‌تر بگیری، بهترست
اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا .......... پاوردی......... مگوحافظ بیااین ترکِ طوسی دل نگرمارا بدام افکنده بخشیدم به او مُلکِ اهورا را به یغمابرد دل را مثلِ یوسف بازلیخاکرد به آتش زد ز حیرت خرمنِ دل تا‌ ثریا را بهرسمت رقیبان مینشست آن ترک طوسی دل فغان از بلبلِ عاشق برامد یارِ شیدا را ندانستم نخستین روز دل را داده ام برباد که عشق اندردلم بارید چونان باد،صحرارا بموج افکنده درطوفان دل ازیونس به کی گویم؟ نشاید عاشقی کردن بمیل از خلقِ فردا را !!!!!!!
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن کسی باور نخواهد کرد،اعجازِ ترا ای عشق کسی نگشودونگشایدچنین رازِتراای عشق درین اسرارِ یزدانی نهفته رازِ پنهانی خدا داندزعلت ها تو از علت چه میدانی؟
☘🍃 آنانکه محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال، شمع اصحاب شدند ره زین شبِ تاریک نبردند برون... گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند..!
☘🍃 پرنقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را
☘🍃 بوی دلتنگی تو پر شده در خانۀ من باز هم عطر زدی دلبر دیوانه‌ی من‌؟
تا آسمان بندگی باران ندارد این شوره زار زندگی پایان ندارد ماهی و حوض خانه، حتی تار و پودِ قالیچه ی مادر بزرگم جان ندارد مهمان سرایی خسته ام تاریک و بی روح متروکه ای که سال ها مهمان ندارد ابر سیاه غم که عالم را گرفتی نم نم بخوان این خیمه روضه خوان ندارد دنیا بدون آیه های محکم عشق درکی صحیح از سوره ی انسان ندارد
طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی...
☘🍃 نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده: یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!
شررِ آتشِ عشق است که مهمانِ منست غمِ هجرانِ تو افروخته در جانِ منست چوطبیبی که مرا وصلِ تو خاموش کند به وصالت نرسم نسخۀ پایانِ منست
👤 نه کار دل کام و نه دلدار سازگار خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش
مستِ جام ازعشقِ نابم میکنی غرقِ دریای شرابم میکنی گاهی از خود میرهانیدی مرا گاه معشوقی حسابم میکنی یک شبی را مهرِ خودافزون کنی شامِ دیگر در عذابم میکنی عاشقِ دیوانه را ردکن زخویش با رقیبانم ، خرابم میکنی مینویسی خاطره در دفترت قصۀ شعر و کتابم میکنی یونس از،این عشقِ تو بیگانه شد بهرِ چه عاشق خطابم میکنی؟ فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
☘🍃 به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد