eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
1115102979_1997356753.mp3
12.48M
🎧 «قرار» [تقدیم به بانوی دو عالم] 🎙خواننده: 🎼آهنگساز: ✏️شاعر: ▪️تولید مرکز موسیقی حوزه هنری
"تو چنانی که منم شیفته و در به درت نظری کن که بیایم نظری در نظرت هر چه دیدی طمعِ بیشتر و بیشترم باز دیدم کرمِ بیشتر و بیشترت این همه جرم و خطا کرده ام و در عجبم نشد اصلا که مجازات شوم با تشرت کیستم؟! این همه تحویل مگیرم که منم... بنده ی عاصی و رسوا شده و خیره سرت شرمسارم که همیشه عوضِ این همه لطف بوده ام در همه ی عمر فقط دردسرت لطف کردی و رساندی منِ تنها شده را به مناجات ابوحمزه و فیض سحرت قسمت می دهم امشب بِعَلیٍ بِعَلی قسمت می دهم آری، قسم معتبرت ثمر خلقت هستی است در انگور نجف بچشان بر لب من، جرعه ای از این ثمرت گفتمت راه تقرب به سویت چیست بگو گفتی از کرب و بلا راه بجویم به درت گفتم اصلا چه زمان یاد حسینت باشم گفتی آن ثانیه که سوخت زبان و جگرت گفتمت تشنه که گشتم چه کنم یاد غمش گفتی آن لحظه مدد جوی ز چشمان ترت گفتمت روضه بخوان تا که دلم نرم شود گفتی از تشنه لبِ در دل خون غوطه ورت گفتم اصلا چه شده خم شده آقا کمرش گفتی ای کاش نبینی غم و داغ پسرت کاش هرگز نشود تا که ببینی روی خاک مثل تسبیح تنش ریخته در دور و برت
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم من به دنبال تو با عقربه‌ها می‌چرخم عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم عشق یعنی که تو از آن دگری باشی و من عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم ! چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی بشود دور و برت باشم و جرات نکنم ... عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد بی‌تو یک روز نیامد که دعایت نکنم بی‌تو باران بزند خیس‌ترین رهگذرم تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم ! بی‌تو با خاطره‌ات هم سر دعوا دارم؛ قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم ...
چند وقتی‌ است كه من بی‌خبر از حال توام مثل يك سايه‌ی مشكوك به دنبال توام! خوب من! بد به دلت راه مده، چيزی نيست من همان نيمه‌ی آشفته‌ی هر سالِ توام! تو اگر باز كنی پنجره‌ای سمتِ دلت می‌توان گفت كه من چلچله‌ی لال توام! سال‌ها گوش به فرمانِ نگاهت بودم چند روزی‌ست كه بازيچه‌ی اميال توام گِله‌ای نيست كه برداری و دورم ريزی من همان ميوه‌ی پوسيده‌ی اقبالِ توام مثل يك پوپكِ سرمازده در بارش برف - سخت محتاج به گرمای پر و بالِ توام! زندگی زير سرِ توست اگر لج نكنی باز هم مال خودت باش خودم مال توام!
من مولوی ام ، شمس منی ، عشق جگر خوار تو منطق پروازی و من همّت عطار "ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"* من شیخ بهایی‌ام و تو خانه‌ی خمّار من حافظم و تو نفس باد صبایی تو دایره‌ی قسمت و من نقطه‌ی پرگار پروانه به آتش غزل از شوق تو گوید بلبل بکشد خط به هوا با نوک ِ منقار هر کس به زبانی شده سرگرم خصالت مجنون به جنون گردی و منصور سر ِدار دلها همه در وصف تو مشغول غزل بود از رودکی آغاز شده تا خود ِ شهیار** تو سر تری از هرچه که از حسن تو گفتند کی مشت تواند بدهد شرح ز خروار؟ والله اگر روی تو در پرده نهان بود در دست نبود اینهمه در وصف تو اشعار این نکته ز من نه ، بِشِنو از خود ِ سعدی در حلقه ی گیسوی تو کم نیست گرفتار *مصراع تضمین شده از شیخ بهایی
سلام ای عطر مریم زیر باران! دوستت دارم خودت این ابر عاشق را بباران، دوستت دارم به باران می سپارم تا به روی شیشه ات از من هزاران بوسه بنویسد، هزاران دوستت دارم تو را چون اولین باری که گفتم «آب»، می خواهم شبیه اولین روز دبستان دوستت دارم شبیه کودکی که روی دستش می زند آرام نخستین قطره های نرم باران دوستت دارم چه باشی، چه نباشی دوست، عاشق، همسفر، همراه چه فرقی دارد اصلاً با چه عنوان دوستت دارم؟ تنفس می کنم زیبایی ات را، خواب می بینم شبیه نبض گل در ذهن گلدان دوستت دارم دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم مرا در هُرم تابستان اندامت برویان تا خودم چتر تو باشم در زمستان، دوستت دارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
السلام علیک یا فاطمه الزهرا س هرشب دل من بهانه‌ات می‌گیرد از باد صبا نشانه‌ات می‌گیرد دنبال مزار مخفی‌ات مادر جان در روضه سراغ خانه‌ات می‌گیرد
لب تشنه خوابیدند پای حوض گلدان‌ها شاید تو برگشتی و برگشتند باران‌ها شاید تو برگشتی و شهریور خنک‌تر شد دنیا کمی آرام شد، خوابید توفان‌ها شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان‌ها آن وقت دور سفره می‌گویند و می‌خندند بشقاب‌ها، چنگال و قاشق‌ها، نمک‌دان‌ها آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش آن وقت رفت و آمد شیرین قندان‌ها ... تو نیستی و استکان‌ها نیز خاموش‌ند ای کاش بودی تا تمام روز فنجان‌ها ...
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می‌شود آه می‌ترسم که دارد باز طوفان می‌شود آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده‌ام زیر آن طوفانِ سنگین سخت ویران می‌شود خوب می‌دانم که یک شب در طلسمِ دستِ تو دامنِ پرهیزِ من تسلیم شیطان می‌شود آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست گر چه گاهی پشت یک لبخند پنهان می‌شود عاقبت یک روز می‌بینی که در میدانِ شهر یک نفر با خاطراتش تیر باران می‌شود
در سرم دختر پیری عصبی می‌رقصد شهر بر روی سر من عربی می‌رقصد این جهان با همه‌ی دغدغه‌هایش دارد روی یک جمجمه‌ی یک وجبی می‌رقصد سال‌ها رفته و از برق نگاه تو هنوز مرد دیوانه به سازی حلبی می‌رقصد ماه افتاده بر آب و منم افتاده در آب اشک می‌ریزم و او نصفه شبی می‌رقصد کاش آغوش مرا عطر تو معنا می‌داد بوسه یعنی که لبی روی لبی می‌رقصد از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد بر سر تخت سلیمان نبی می‌رقصد !
تا چشم تو دیدیم، ز دل دست كشیدم ما طاقت تیمارِ دو بیمار نداریم
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
تنها گذاشتنم دیگه انگار که عادتت شده یه لحن تلخ یه مدّته، جای محبّتت شده
وقتی که یادت رفت قولی را به من دادی انگار با هر اشک از چشمم تو افتادی رفتی ولی در باتلاق خاطرات من پای خودت گیر است! سهمت نیست آزادی ... در شهر رویایم دگر پرواز ممنوع است حتی تو را هم دور خواهم کرد از این وادی دل را شکستی، تکه‌هایش نظم پیدا کرد شاید غزل می‌سازد از ویرانه، آبادی! باران ببار این‌بار، بار از دوش من بردار قلبم شده لبریز از غم، خالی از شادی دل آب شد یا آبدیده؟ هرچه باشد من می‌سازم از قلب مذابم تیغ فولادی
آمدم جان به نگاهت بسپارم ، که نشد بر لبت حادثه‌ی بوسه بکارم ،که نشد آمـدم تا که ز چشمت غزلی ساز کنم غزلی گوشه‌ی چشمت بنگارم که نشد چکنم، ایل و تبارم همه شاعر بودند خواستم شعر شود ایل و تبارم، که نشد آمدم تا که مگر فاصله‌ها خط بزنم بس که از فاصله‌هایم گله دارم، که نشد آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد انتهای من و تو، نقطه گذارم،که نشد چه کنم شاعر و تنهایی و غم  هم‌زادند آمدم اشک بر این شعله ببارم، که نشد آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم من که درخلوت خود جز تو ندارم، که نشد خواستم غنچه ی لب های تو را شعر کنم این دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد  
این روزهــا  کـــــه آینه هم  فکــر ظاهر است هرکس که گفته است خدا نیست کافر است با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب باید قبول کرد که گندم مقصّر است آن سایه ای که پشت سرت راه می رود گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است کمتر  در  این  زمانه  بـــه  دل  اعتماد  کن وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است شاعر فقط برای خودش حرف می زند در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود بمبی هنوز در چمدان مسافر است
ای آنکه در فضای دعا میخری مرا تا اوج وصل حضرت خود میبری مرا مثل همیشه با نظر رحمتت ببخش حال دعا و زمزمه ی بهتری مرا حال قنوت و حال بکا حال بندگی کن مرحمت ز عاطفه کوثری مرا آئینه جمال خودت را نشان بده من اظهر الجمیل نما حیدری مرا لطف شماست خوانده مرا ورنه ای کریم شایسته نیست این سمت نوکری مرا هرگاه حال توبه مرا دست میدهد گویم که هست این گنه آخری مرا ای کاش پای لنگ مرا سنگ میزدی تا میزدود رنگ خطا یاوری مرا تنبیه میکنی بکن اما خودت بزن هرگز مده به کس دیگری مرا با یک اشاره قلب حسینی به من بده زهرا کند ز لطف مگر مادری مرا شش گوشه حسین دلم را ربوده است یعنی دوباره کرده علی اکبری مرا
صبح آمد و آفتاب سر زد از راه دستان ِبلــندِ تیرگی شد کوتــاه برخیز به آب و روشنی دست بده خورشید دوباره همنشین شد با ماه
با همان ترسی که وقتی دسته‌ای از سارها ناگهان پَر می‌کشند از گوشه‌ی دیوارها... با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید می‌گریزد از لب و دندان تیز مارها با همان زخم و جراحت‌ها که شیر خسته‌ای بر تنش جا مانده است از صحنه‌ی پیکارها می‌روم سر می‌گذارم بر کویر و کوه و دشت می‌روم گم می‌شوم در دامن شن‌زارها آه ... دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند؛ دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها ؟! کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت سکه‌ی نام تو بالا رفت در بازارها ! تک تک سلول‌هایم هر یک از رگ‌های من ملتهب بودند در جریان آن دیدارها ... می‌روی بعد از هزاران سال پیدا می‌شوی با فسیل استخوان‌های زنی در غارها ...
گفتی چه خبر ؟! از تو چه پنهان خبری نیست در زندگی‌ام غیر زمستان خبری نیست در زندگی‌ام، بعد تو و خاطره‌هایت غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست ... انگار نه انگار دل شهر گرفته‌ست از بارش بی وقفه‌ی باران خبری نیست ای کاش کسی بود که می‌گفت به یوسف؛ در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست ... از روز به هم ریختن رابطه‌ی ما از خاله زنک بازی تهران خبری نیست  گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است از معرفت قوم مسلمان خبری نیست ... در آتش نمرود تو می‌سوزم و افسوس از معجزه‌ی باغ و گلستان خبری نیست در فال غریبانه‌ی خود گشتم و دیدم جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست گفتی چه خبر ؟! گفتم و هرگز نشنیدی جز دوری‌ات ای عشق، به قرآن خبری نیست ...
کی می‌رسم به لذت در خواب دیدنت؟ سخت است سخت، از لب مردم شنیدنت هر کس که این ستاره‌ی دنباله‌دار را یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت از مثل سیل آمدنت حرف می‌زند از قطره‌ قطره بر دل خارا چکیدنت پروانه‌ها به سوختنت فکر می‌کنند تک‌شاخ‌ها به در دل توفان دویدنت من... من ولی به سادگی‌ات، مهربانی‌ات گه‌گاه هم به عادت ناخن جویدنت ! آخر انارِ کوچکِ هم‌بازی نسیم! ـ دیگر رسیده است زمان رسیدنت پایین بیا که کاسه‌ی دریوزگی شده‌ست زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...
‏گمان مبر که سکوتم نشانِ بی‌خبری‌ است که آنچه از تو به گوشم رسیده بسیار است ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌ پیش از آنی که بخواهی از کنارت میروم تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست !
💔 گفتم که عطر چیست قلم، راز سیب گفت هــر واژه ، السّلامُ علیـــکَ الحبیــب گفت گفتم که مَشـــک ، جـام بلیٰ را اشاره کرد وقتی که در اَلَـست ، خدا از نصیب گفت گفتم بهشــت ، کرب و بلا را رقــــم زد و آهی ، قلم کشید و کـــلامی عجیب گفت گفتم که چیست قصهٔ این شور در سرم شعری سرود و حال دلی بی شکیب گفت برپا نمود خیــــمهٔ غم در میــــان شـــعر از غــــربت خیــــام حسیــن غریب گفت یک روضه مثل روضهٔ شمسُ الشُموس خواند مانند روضــه ای که به اِبنُ الشّبیب گفت وقتی رسید روضه به گودال، واژه سوخت آنجا که از جســـارت یک نانجیــب گفت از خواهری نوشت که صبرش جمـیل شد از بس که در قنوت خود أَمَّن یُجیب گفت آهی کشــید و زمزمه از دختـــری نوشت وقتی ســــلامِ خسته به شَیْبُ الخَضیب گفت تا دید روی زخمی و خــاکی ، زبان گشود با هر اشـــاره ، روضــهٔ خَـدُّ التَّریب گفت جانش به لب رســید به عَجّل وفاتی اش از بس که بر اجـــابتِ آن یا مُجیـب گفت درمـان درد خویش گرفت از تو یا حسین وقتی که درد دوریِ خود با طبیــب گفت هر کــس که برد نام تو ، آری نجات یافت حتی مسیـــح نام تو را بر صلــیب گفت (کیمیا) ۱۴۰۲/۹/۹
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
دلم گرفته از این که شبیه کندوها بپرورم عسلی و نصیب خرس شود