eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتیم و به خیل عاشقان پیوستیم با رهبر خود دوباره پیمان بستیم امروز در این تظاهرات پرشور ثابت کردیم مرد میدان هستیم
از تبار سینه سرخان، از تبار غزه‌ام داغدار نسل لاله، داغدار غزه‌ام مثل ابری من پر از دلشوره‌ی باریدنم رودی از چشمم که اینک رهسپار غزه‌ام وامدار رنگ شب از آسمان غربتم پرچم درد شهیدانِ دیار غزه‌ام می‌رسد روزی به پایان تلخی این قصه هم من همان روز خوشی، از روزگار غزه‌ام ندبه‌ی چشم انتظاری از گلوی جمعه‌ام مژده‌ی فتح از بلندای منار غزه‌ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسم به خون‌های رجزخوان... نماهنگ رجزخون خواننده: غلامرضا صنعتگر شاعر: فائزه امجدیان
رباعی هایی مرتبط با فرازهایی از دعای  یَا رَبِّ إِنَّ لَنَا فِیكَ أَمَلاً طَوِیلاً كَثِیراً إِنَّ لَنَا فِیكَ رَجَاءً عَظِیماً عَصَیْنَاكَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا وَ دَعَوْنَاكَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتَجِیبَ لَنَا پوشاندی و من خراب کردم یا ربّ خود را هدفِ عذاب کردم یا ربّ در حشر بیا و آبرو داری کن روی کرمت حساب کردم یا ربّ . أَنَا الْوَضِیعُ الَّذِی رَفَعْتَهُ  خط از طومار مومنینم مزنی ننگ ابدی را به جبینم مزنی پیش همه آبرو به من بخشیدی بالا بردی مرا، زمینم مزنی . أَنَا الَّذِی أَمْهَلْتَنِی فَمَا ارْعَوَیتُ، وَ سَتَرْتَ عَلَی فَمَا اسْتَحْییتُ مهلت دادی، دعا نکردم یا رب خود را ز گنه جدا نکردم یا رب از لطف و کرامتت، گناهانم را پوشاندی و من حیا نکردم یا رب . و من عقوبات المعاصی جنبتنی حتی کانک استحییتنی آری منم و گناه خرمن خرمن آلوده شدم اگر چه دامن دامن امّا ز عقاب باز دورم کردی انگار که تو حیا نمودی از من . فَمالي لا اَبْكي اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي اَبْكي لِظُلْمَةِ قَبْري اَبْكي لِضيقِ لَحَدي بر زشتی اعمال بدم می گریم بر وحشت راهِ ابدم می گریم قبر است تجلی همین قلبِ خراب بر تنگی قبر و لحدم می گریم . اَبْكي لِسُؤالِ مُنْكَر وَ نَكير اِياي اعمال بدم شده نوشته، چه کنم؟! هنگام درو کردن کشته، چه کنم؟! آنجا که دروغ گفتنی ممکن نیست در پاسخ آن دو تا فرشته چه کنم؟! . إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَی مِنْکَ بالعفو؟! هر گز نشود جدا، دل ما از تو رحمی نکنی به بنده؟! حاشا از تو رحمانی و رحمتت رسیده به همه بر بخششِ بنده کیست اولی از تو؟ . واغْفِرْ لي ما خَفِي عَلَي الاْدَمِيينَ مِنْ عَمَلي وَ اَدِمْ لي ما بِهِ سَتَرْتَني من بد بودم ولی تو احسان کردی هر بار به من لطف فراوان‌ کردی غفار! بیا و باز نادیده بگیر آن را که ز چشم خلق پنهان کردی . سیدی لاتعذبنی و انا ارجوک هر چند بدم ولی جوابم نکنی پیش همه سیدی! خرابم نکنی امّید ندارم به کسی غیر خودت من دل به تو بسته ام، عذابم نکنی . سَيِّدى اِنْ کُنْتَ لا تَغْفِرُ اِلاّ لاِوْلِيآئِكَ وَاَهْلِ طاعَتِكَ؛ فَاِلى مَنْ يَفْزَعُ الْمُذْنِبوُنَ؟! آن روز که‌ ماییم و هزاران چه کنیم از شرم به‌ پیش چشم‌ یاران‌ چه کنیم؟! غفرانت اگر فقط به خوبان برسد ما طائفه گناه کاران چه کنیم؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای تکان‌دهنده دختری نابینا و دارای معلولیت های دیگر که حافظ کل قرآن شد
آیینه باشیم... با خون خود شعر وفا را می‌نگارند سردارهایی که تنِ صدپاره دارند آنان که تا آید زمانِ پر کشیدن در جبهه‌هایِ عاشقی چشم‌انتظارند در جان خود بیمی ندارند از شهادت آنان که هر دم در پیِ دیدار یارند آزادگانی که به بذل هستی خویش در جبهه‌ی حق بهر ایران اعتبارند مردانِ مردی که شبیه حاج‌قاسم در شورِ امیّد‌آفرینی چون بهارند دل‌دادگانی که چنان سیدرضی‌ها در جاده‌هایِ عشق‌بازی رهسپارند شیرانِ بی‌پروا که مثلِ زاهدی‌ها هر آن دمار از دشمنان از دون درآرند مثل رحیمی‌ها پر از شوقِ شهادت مشتاقِ کسبِ این مدالِ افتخارند فرقی ندارد عرصه‌ی جنگ است یا صلح هر جا که کاری هست با جان پایِ کارند بشکست از آیینه‌ها ،دشمن، غمی نیست عمری‌ست این آیینه‌ها در انتشارند ای جان تو هم آیینه باش، آیینه‌هامان میراثِ ایران را به ماها می‌سپارند وقت است ما هم تن‌به‌تن آیینه باشیم دنباله‌ی این قصه‌ی دیرینه باشیم
هدایت شده از پروانگی 🇵🇸
صبح است، چرا شاد نباشی ای دل از دست غم آزاد نباشی ای دل امروز چرا معتکف گوهرشاد یا پنجره فولاد نباشی ای دل @eitaaparvanegi
پاگیر کسی هم که شدی، ازهمه بگذر چون برکه فقط، آینه دارِ مَه خود باش
در انتها به تو خواهد رسید جاده‌ی من رمق اگر چه ندارد  دل پیاده‌ی  من مرا به خنده چه نسبت؟! که رفته‌ای و شده‌ است غمِ نبودنِ تو عضو خانواده‌ی من سوال کردم از او می رسم به تو یا نه؟! جواب خیر ندارد امامزاده‌ی من من از نگاه تو مستم نه از شراب خودم حریفِ چشم تو هرگز نبوده باده‌ی من نفس نمی‌کشم و دم به لب نیاورده به احترام شما قلب ایستاده‌ی من هر آنچه بود گذشتم هر آنچه بود گذشت خدا کند که نخواند غزل نواده‌ی من
سحر نوید دهد، صبح نور نزدیک است زمان غم به سر آمد، سرور نزدیک است شفق زده است ز مشرق، فروغ صبح امید دهید مژده که روز ظهور نزدیک است گذشته موسی عمران از آن سوی دریا بگو به لشکر فرعون، گور نزدیک است
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم در چشم می‌پرستان، چون قطرهٔ شرابیم با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش عُذرم را بخواهـــی، با توام ای زندگـــــــی من برایت بعد او، اسباب زحمت می شوم...
خوش می‌روی بر صبح دل ای جان و دل غوغا مکن کاین روشنی شمس را از چشم تو داند جهان
چند وقتی هست تنها همنشینم با خودم فارغ از هفت آسمان من هشتمینم با خودم خلوتی خود خواسته با خود فراهم کرده ام منزوی شاعرم خلوت گزینم با خودم می روم تا دشت و دریا ، تا ستاره تا خدا می روم تا آسمان پروین بچینم با خودم آه را می گیرم از چشم خودم با آستین هم خودم میگریم و هم آستینم با خودم دوست دارم میز و خودکار و خیال و ماه را در کنار شعرهایم بهترینم با خودم دور تا دور خودم آجر به آجر -سنگ سنگ میگذارم روی هم دیوار چینم با خودم آه ای تنهایی ای دنیای خوب پر سکوت لب فروبستم چرا که نقطه چینم با خودم عاشقی دیوانه ام دیوانه تر از هر چه هست شاعرم مجنون تر از لیلا همینم با خودم دور باید بود از هرچه شلوغی هر چه هست هر که دارد منطقی من اینچنینم با خودم
تا کی به هوای تو بر این در بزنم؟ از دوری تو چقدر پرپر بزنم؟ در پیله که تاابد نمی‌شد باشم! پروانه شدم به شانه‌ات سر بزنم
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
کوچه تا دلگیر شد از درد کودکهای تنها شهر پر شد از مترسکها ، عروسکهای تنها در خیابانهای خالی از وجود عشق رفتن مجلس ختم است جمع نامبارکهای تنها خنده گم شد لابه لای سردی تلخ بزکها گریه شد مرهم برای زخم دلقکهای تنها خسته‌ام از بوق سرسام‌آور شهر شلوغ و نیست آواز قشنگی از چکاوکهای تنها باز دلتنگم برای دشت مخمل گونه سبز باز دلتنگم برای بوی میخکهای تنها اهل شالیزار عشقم اهل تهران نیستم پس او نمی‌فهمد مرا همچون مترسکهای تنها روسری سر می‌کنم با برق پولکهای رنگی می‌روم دنبال باغ ترد پیچکهای تنها
تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت... غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ وقت... اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت... اخبار گفت شهر شما امن و راحت است من باورم نمی‌شود اخبار هیچ وقت... حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند این روزها دومرتبه تکرار، هیچ وقت من نیستم بیا و فراموش کن مرا کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ وقت! بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست هر جا نکنی باز سر درد دلت را چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم این لحظه که حرفت سند معتبری نیست دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟ من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست
تو را شناختم آریّ و بهترین بودی به حق که ماده‌ترین ماده‌ی زمین بودی ‌ نشستن تو به قدر هزار خوابیدن زنانه بود و تو زن نه! که زن‌ترین بودی ‌ همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب همیشه نازک و همواره نازنین بودی ‌ تو خوش‌تر از همه بودی، همیشه و هرگز نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی عجب که مثل زنانِ تمام، بی‌پروا و مثل باکره‌ای پاک، شرمگین بودی ‌ "نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی- "ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی" تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد ز تنگه‌ای که در آن ناگزیر دین بودی تو را گرفت به خود بازوان خالی من- -به حلقه‌ای، تو درخشان‌ترین نگین بودی ‌ چنان که با تو درآمیختم یقین دارم که با من از نفس اولین عجین بودی ‌
نگو! نگو که سوار تو مرده است، ای پريشانی يالهايت، سرآغاز آشوب آسمان و زمين! آرام بگير در اين دشتهای بی سم ضربه اسبان. بگذار خون خشک شده بر گردنت را بشويم. کاش باز نگشته بودی! تا اميد بازگشت سوارت، ادامه زندگی را بهانه باشد. نگو! نگو که سوار تو مرده است.  
هرگز، هوسی به دل ندارید نگاه زیرا که هوس، زمینه سازد به گناه تا دور شود خیال، پیوسته بگو: " لا حَولَ وَ لا قُوّةَ إلّا بِالله... "
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش!
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم... من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت!!