eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
221 عکس
145 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مقابل در ایستادم . راهش را بستم و گفتم تاوانش چیه بگو؟ کمی به من خیره ماند من گفتم خوب ببخشید دیگه مرا کنار زدو گفت هروقت خواستی بفهمی من چه حالی دارم برعکس فکر کن. فکرکن من یه دوست دختر داشتم که جلوی در ارایشگاه وقتی اومدم دنبال تو اول با اون تلفنی حرف زدم بعد اومدم سراغ تو باهزار دروغ و دغل هم پیچوندمت . خیره به چشمان امیر ماندم و گفتم برای یه دختر خیلی سخته بره منت کشی. من پارو غرورم گذاشتم اومدم جلو دارم میگم ببخشید غلط کردم. چون ترسیدی . نه پشیمونی و نه از این اتفاقات ناراحت. تو میترسی که نکنه موقعیتت به خطر بیفته. چه موقعیتی از من قراره به خطر بیفته تو ترسیدی که مبادا دوباره کتک بخوری. بگذار خیالت و راحت کنم. ضعیفی میترسم بزنمت یه بلایی سرت بیاد . یکم حال و اوضاعت بهتر بشه یه چیزهایی و یادت میدم. کاری باهات میکنم هرز پریدن و خیانت کردن از یادت بره. سکوت کردم امیر انگار ته دلم را میخواند کمی بعد گفت من به این آسونی ها امیر خان نشدم. بیست ساله ورزش کردم. تو قفس جنگیدم. بوکس کار کردم مبارزه کردم. هر پرونده ایی که دست گرفتم پیروز شدم. کلی حواسمو جمع کردم که مبادا کاری کنم شکست بخورم. کلی فکر کردم که چیکار کنم وجه م خراب نشه.هنوز یه معامله اشتباه نداشتم. هنوز یه جا بی انصافی نکردم که شاکی داشته باشم. یه دفعه تو از راه برسی من و انگشت نمای مردم کنی؟ سکوت کردم امیر ادامه داد من به تو اعتماد کنم مثل یه ملکه باهات برخورد کنم بهت بگم تو خانم این خانه ایی در عوض تو کاری کنی کسی که من سگمم نمیدم دستش برگرده به من اون حرفها رو بزنه؟ به من بگه بی ناموس بی غیرت؟ بیفته سر زبون همه که زن امیر سرداری دوست پسر داره اره؟ دندان هایش را به هم فشرد مرا از گوشه سرشانه م به کنار هل دادو گفت با من کل کل نکن فروغ. من خیلی از تو شکارم میزنم یه بلایی سرت میارم. سرم را پایین انداختم. امیر ادامه داد ساکت بشین یه گوشه ،واسه خودت نقشه نکش برنامه نچین. من هروقت احساس کنم ادم شدی میبخشمت.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من فکر همه جای کارم و کرده بودم که انگشت نمای کسی نشم .حتی واسه رفتن به اون ویلایی که کسی از جاش خبر نداره یه ماشین دیگه خریدم. واسه عروسیم کسی از دوستامو دعوت نکردم. چون اونشب ادم های مالک شرفی بهم حمله کردند نخواستم عروسیم خراب بشه. در طول ماه خداد تومن حقوق مهیار و مصطفی و بقیه رو میدم که چی؟ یه وقت ناغافل چهار پنج تایی نریزن سرم اینهمه زحمتم به باد بره. واسه اینجا نگهبان و دوربین و سگ و کوفت و زهرمار گرفتم یه وقت نریزن تو خونه م انگشت نما بشم. من اینهمه حواسم رو جمع کردم که اول باشم که بالا باشم اونوقت تو یه الف بچه باعث شدی. یه ریقوی بیخاصیت هرچی از دهنش در بیاد به من بگه. سرم را پایین انداختم امیر جلو امد لاله گوشم را به طرف پایین کشید و گفت قدموهای سرت من تجربه دارم. نمیتونی خرم کنی فهمیدی؟ از کنارم رد شدو اتاق را ترک کرد. بدنبال او راه افتادم و سرمیز صبحانه نشستم. صبحانه اش را که خورد. برخاست و گفت کاری داشتی زنگ بزن بهم برخاستم به دنبالش راهی شدم نزدیک در که رسیدیم گفتم دیر میای؟ معلوم نیست . اعظم خانم که رفت درو قفل کن منظورم اینه شب بشه میای؟ نگاه چپی به من انداخت و حرفی نزد. از خانه که رفت من هم به اتاق خواب رفتم. لب تت نشستم او هیچ جوره قصد کوتاه امدن نداشت . من هم طاقت ضربات او را نداشتم. اگر از عمو علی یا عمه هم کمک میخواستم بدتر میشد.‌خودش هم که به هیچ صراطی مستقیم نبود. دست به دامن خدا شدم و شروع به دعا نمودم. صدای زنگ ایفن بلند شد . اعظم خانم هیچ واکنشی نشان نداد . من برخاستم با دیدن عمه پشت در نمیدانستم باید چی کار کنم؟ به طرف تلفن رفتم شماره امیر را گرفتم کمی بعد گفت الو عمه پشت دره . چیکار کنم؟ مکثی کردو گفت درو باز کن بیاد تو کوچکترین حرفی اگر بهش بزنی میام خونه حسابتو میرسم. در را روی عمه باز کردم و گفتم خوب سوال میپرسه چی بگم؟ هیچی نگو فقط نگاهش کن. در پی سکوت من گفت من خیلی از ادم دهن لق و فضول بدم میاد حواست و جمع کن که بهانه دستم ندی ها. بدجور ازت شکارم ها فروغ باشه چشم. عمه وارد خانه شدو رو به من گفت سلام. با لبخند سلامش را پاسخ دادم. عمه مرا بوسیدو گفت خوبی فروغ جان. ممنون شما خوبی؟ من دل نگرون تو بودم. منتظر بودم یه ساعتی بیام که امیر خانه نباشه عمه را به نشستن دعوت کردم اعظم خانم چای و میوه را مقابلمان نهاد. عمه گفت امیر ارام شده؟ اره خدارو شکر خوبه. برای چی دعواتون شده بود. به عمه خیره ماندم و عمه گفت به من بگو من کمکت میکنم. امیر حرف منو باباشو گوش میده خدارو شکر که حل شد. اخه چرا تورو زده بود؟ سرم را پایین انداختم. اگر امیر هم اجازه میداد خودم شرم داشتم که بگویم چه غلطی کرده م. عمه ادامه داد عمو علی اینقدر ناراحته میگه من پشیمونم این بچه راضی نبود زن امیر بشه ما اصرار کردیم. نه عمه شب قبل از عقدمون من و امیر باهم حرف زدیم من خودم قبول کردم.‌عمه گفت اخه تو مراسم که خیلی خوب بودبد یدفعه چتون شد؟ الان خدارو شکر حل شده دیگه چرا نمیگی؟ ازش میترسی؟ میشه خواهش کنم نپرسی؟ سرتاسفی تکان دادو گفت تو فکر کردی الان اگر مشکلتو به من بگی من میرم میزارم کف دست امیر؟ نه من اینو نمیگم. چون الان تمام شده نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 میای بریم خانه ما امیر هم بیاد اونجا؟ نه عمه به امیر بگو اگر قبول کرد که بیاد میاد منو میاره باهم میاییم. سرتاسفی تکان دادو گفت چه بلایی سرت اورده که اینطوری ازش میترسی بحث ترس نیست عمه. ما چون اول زندگیمونه خوب باهم بیاییم قشنگ تره موبایلش را در اورد. شماره امیر را روی حالت پخش گرفت و گفت الو امیر جان مامان سلام مامان خوبی؟ تو خوبی پسرم؟ ممنون . کجایی امیر جان ؟ دارم میرم تو باشگاه چی شده؟ من اومدم خونتون . میخوام فروغ و ببرم . چون از تو اجازه نداره نمیاد. امیر مکث کرد. و سپس گفت گوشی و بده بهش روی حالت پخشه بگو میشنوه بگو با تلفن خونه بهم زنگ بزنه خوب ببرمش خونه توهم شب بیای؟ نه مامان من اونجا نمیام. فروغ و ببرم سر راه بیای دنبالش؟ نه مامان. به فروغ بگو به من زنگ بزنه باشه پسرم خداحافظ ارتباط را قطع کرد با تلفن خانه شماره امیر را گرفتم و او گفت حرف تو سرت نمیره نه؟ متعجب گفتم چرا؟ الان کوچکترین حرفی باهاش نزدی؟ اخه.... خفه شو ارتباط را قطع کرد اشک در چشمانم حدقه زد. عمه با ناراحتی گفت چی شد فروغ؟ ناخواسته هق و هق اواز گریه را سر دادم. عمه مرا در آغوش گرفت و گفت فروغ جان. چی گفت مگه بهت؟ عمه را در آغوش گرفتم ترس از بازگشت امیر را داشتم من که اشتباهی نکرده بودم. با بازگشتش میدانستم چه چیزی در انتظارم است. عمه گفت الان زنگ میزنم بهش.بخدا شیرمو حلالش نمیکنم اگر تورو اذیت کنه . گوشی را از دستش گرفتم و گفتم نه عمه زنگ نزن بهش عمه گوشی را ازدستم کشیدو گفت من مثل تو ترسو نیستم. چون کارهایی که با من میکنه رو هیچ وقت با تو نکرده. اشک عمه هم سرازیر شدو گفت چی کار میکنه خوب بهم بگو. عمه اگر ارامش زندگی منو میخوای تورو خدا ازم هیچی نپرس. مواقعی که امیر خونه ست بیا اینجا با منم حرف نزنید. من هرچی بگم امیر میگه نباید میگفتی عمه متعجب به من نگاه کرد و من گفتم خواهش میکنم سعی نکن رابطه مارو درست کنی . چون داری بدترش میکنی تو میخوای چیکار کنی فروغ؟ اگر داری اذیت میشی میخوای کمکت کنم از اینجا بری؟ نه نمیخوام برم خودم درستش میکنم شما فقط ... دلم نیامد به او بگویم دخالت نکن. کمی در آغوش عمه ماندم .کمی بعد عمه گفت حالا که تو اینطوری میخوای چشم عزیزم. من زمانی میام که امیر باشه با توهم حرف نمیزنم. اینو به عمو علی هم بگو. باشه دخترم. سپس برخاست و گفت منو ببخش. اومدم ببینم کاری ازم برمیاد کمکتون کنم. انگار خرابترش کردم. من هم برخاستم عمه خانه ماراترک کرد. اشکهایم را پاک کردم نمیدانستم باید چه جوابی به امیر بدهم. نیم ساعت از رفتن عمه که گذشت با باز شدن در و ورود جلادنفسم بند امد. وارد خانه شد نگاه چپی به من انداخت و به اشپزخانه رفت لای درگاه در ایستادو گفت بگو اعظم خانم. اعظم خانم نگاهی به من انداخت امیر گفت اونو نگاه نکن بگو چه خبر بود؟ اعظم خانم مانند دوربینی که فیلم ضبط میکند بدون کوچکترین مکثی از لحظه امدن عمه تا رفتنش را مو به مو بی انکه چیزی را جابجا کند گفت . حرفهایش که تمام شد. امیر به طرفم چرخید و با فریاد گفت تو خری یا خودتو به خریت زدی؟ دستانم را مقابل دهانم نهادم . تنها پناهم اشکهایم بود.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرفم که امد کمی جابجا شدم امیر گفت مگه بهت نگفتم لال شو حرف نزن. چند دفعه باید یک کلمه حرف و بهت بزنم؟ نزدیکم امد نیمه نگاهی به اعطم خانم انداختم میتوانست سکوت کند اما نکرد. الانم پشت به ما سرگرم آشپزی بود. این حقوقی که از امیر میگرفت مگر چقدر بود که این کار را با من کرد؟ یعنی واقعا پول ارزش اینو داره که باعث بشی یه نفر شکنجه بشه؟ امیر چنگی به شانه م زد از ترس لال شده بودم صدای جیغم هم در نمی امد مرا به طرف اتاق خواب کشاند. داخل اتاق پرتابم کرد روی زمین افتادم. امیر گفت گریه نکن سریع اشکهایم را پاک کردم جلو تر امدو گفت بلند شو. برخاستم. در نگاهش نسبت به من هیچ رحم و مروت و مهربانی ایی نبود. هرچه بود خشم و تنفر بود. ارام گفتم خوب وقتی یکی از ادم سوال... لال شو فروغ . خوب بگذار حرفمو بزنم. لال شو گفتم وقتی یکی از ادم سوال میپرسه ادم چطوری جواب نده . الان یادت میدم. الان حرف نزدن و یادت میدم. الان مثل مجسمه بشینی و فقط نگاه کنی و یادت میدم. الان خیانت نکردن هم یادت میدم. الان دور زدن و پیچوندن و از ذهنت پاک میکنم. الان هرز نپریدن و باهات تمرین میکنم. الان نمک به حرام نبودن و یادت میدم. الان مثل آدم زندگی کردن و هم یادت میدم. تو خودت رفتارت با من مثل رفتار دوتا انسان باهمه که میخوای مثل ادم بودن و یا بدی؟ دست بر کمر بندش بردو گفت میبینی بلد نیستی خفه شی . ده بارم بهت بگم لال شو حرف نزن. باز یه ضری میزنی. متعجب از باز کردن کمربندش بودم. که با ناباوری ان را کشید از سمت قلاب دور دستش حلقه کرد عقب عقب رفتم امیر گفت بهت نگفتم دارم صبر میکنم یکم جون بگیری بعد یه چیزهایی و یادت بدم؟ صبح بهت نگفتم یکم صبر کن دوتا پاره استخوانی میزنم لهت میکنم میمیری میفتی رو دستم؟ نتونستی صبر کنی . عجله کردی منم الان یادت میدم. عقب عقب رفتم من تا به حال چنین رفتارهایی را ندیده بودم نمیدانستم باید چیکار کنم. کمر بندش را بالا برد جیغ کشیدم و گفتم نه صدای کمر بند امیر انگار هوارا برش زد و محکم به بازو و شانه م برخورد کرد. جیغ کشیدم و باهق هق گریه خواستم بشینم که امیر مانند دیوانه ها فریاد کشیدو گفت نه فروغ...گریه نباید کنی لال هم باید باشی.حق نشستن هم نداری. دوباره کمربندش را بالا برد.درست همانجای قبلی . در خودم مچاله شدم با ضربه بعدی او هینی کشیدم و او سرش را به علامت نه تکان دادوبا فریاد گفت لال و بی صدا مثل مجسمه بدون گریه ضربه بعدی را دوباره همانجا زد من برای اینکه وحشی گری اش را ادامه ندهد درد را تحمل کردم و همانطور که خواسته بود ایستادم. سرتایید تکان دادو گفت این شد . افرین یاد گرفتی . الان اویزه گوشت کن که اگر یکبار دیگه جایی که میگم لالشو دهنت باز بشه دوباره باید این درس و تمرین کنیم فهمیدی؟ سرتایید تکان دادم قطره اشک ناخواسته از چشمم چکیدو خیلی خونسرد گفت نه دیگه گریه نباید میکردی. گریه مال زمانیه که داری خیانت میکنی نه مال موقعی که باید جواب پس بدی. دوباره کمر بندش را بالا برد چشمانم را تنگ کردم این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. باز هم همانجا .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر کمربندش را بست و گفت گریه برای اون زمانیه که من با اینهمه ادعای زرنگیم برم واسه اسکولی مثل تو انگشتر جواهر بخرم بندازم دستت در صورتیکه تو چشمت قرمزه چون یه نفر نمیخوادت تو چسبیدی بهش التماس میکنی که قبولت کنه. سرم را پایین انداختم و با دستم خواستم جای ضربات کمربند امیر را ماساژ دهم. که محکم و ترسناک گفت دستتو بنداز . صاف ایستادم و او گفت مگه به روی خودت اوردی که تو لباس عروس وقتی من تو لابی منتظرت بودم داشتی چه غلطی میکردی؟ اینقدر عادی برخورد کردی و قشنگ دروغ گفتی که من و با اینهمه ادعام تونستی گول بزنی الانم به روی خودت نمیاری که چه بلایی سرت اومده و خیلی عادی رفتار میکنی مثل همون موقع، فهمیدی؟ سرتایید تکان دادم. لباسش را مرتب کرد با پهلوی دستش روی جای کمر بندها کوبیدو گفت نه الان ها . هیچ وقت حق نداری بابت این درد ناله کنی یا حرف بزنی. ارام گفتم الان تموم شد؟ نگاهی به من انداخت و گفت چی؟ بغضم را فرو خوردم از ترس اینکه قطره اشکم بچکدپلک نمیزدم. باصدایی لرزان گفتم این ماجرای عصبانیتت از من تموم شد؟ یا هنوز ادامه داره؟ الان منو به خاطر اشتباهم بخشیدی ؟ امیر کمی چپ چپ به من نگاه کرد و من هم همچنان نگاهش میکردم. به طرف در اتاق خواب رفت . لب تخت نشستم چند قطره خون روی کتف و بازویم بود و پوستم به شدت میسوخت. در نبودش هم شهامت جایش را ماساژ دهم‌ . کمی بعد لای در اتاق خواب امدو گفت کاری نداری؟ تنفرم نسبت به او هزار برابر شدبرایش ارزوی مرگ داشتم. دلم میخواست همین حالا که میرود یک نفر خبر فوتش را به من بدهد. ارام گفتم نه. از خانه که رفت اعظم خانم با لباس شسته های من و امیر امد و در کمد را باز کرد. صورتش از گریه خیس شده بود . اینقدر از او کفری بودم که گفتم چقدر مگه حقوق میگیری که راضی به ادم فروشی میشی؟ همچنان ساکت بود و مشغول جابجایی لباسها بود که من ادامه دادم اگر پیشنهادحقوقی بالاتربهت بده حاضر به تن فروشی هم میشی؟ اعظم خانم دست در جیبش کرد قفل صفحه گوشی اش را باز کرد عکس پسر جوانی روی تخت خوابیده که تمام بدنش به دستگاه وصل بود را نشانم داد. من با دلسوزی گفتم این کیه؟ پسرمه. تنها کسیه که دارم. چانه اش لرزیدو گفت پول دکترش و امیر خان میده. دارو هاشو امیر خان میخره.به خاطر شرایط پسرم هرجایی نمیتونم زندگی کنم .‌ یه خونه هم امیر خان بهم داده. علاوه بر اونها حقوقمم میده . خدا ایشالله به مالش خیر و برکت بده اگر امیرخان دست حمایتشو از سرم برداره پسرم میمیره منم اواره و در به در میشم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 در عجب مانده بودم که امیر کار نیک هم انجام میدهد اعظم خانم گفت پسرم قلبش مشکل داره باید پیوند قلب بشه. من گذاشتمش تو نوبت احیا اعضا امیر خان گفته که هزینه بیمارستان و عملش و پرداخت میکنه. هاج و واج به او نگاه کردم دلم طاقت نیاورد که بگویم به قیمت کتک خوردن من؟ اعظم خانم با گریه گفت منو ببخش. من اگر نمیگفتمم از خودت میپرسید اخه دوربین های خونه رو روی گوشیش داره. صد درصد اونموقع داشته با دوربین نگاهتون میکرده . متوجه نمیشم چطوری دوربین اینجا رو لا گوشیش نگاه میکنه؟ پارسال بود که یه اقایی رو اورد توی خانه من میشنیدم صحبت از این بود که یه برنامه ایی بریزه تو گوشیش از بیرون با موبایلش دوربین ها را چک میکنه از اتاق خارج شد. لباسم را در. اوردم روی رد کمربند امیر کمی کرم زدم و بلیز دیگری پوشیدم. نهارم را خوردم و نا امید به روبرو خیره بودم. چه زندگی ایی داشتم و حالا چطور شد. ازاد و رها بودم و با دلخوشی زندگی میکردم این اسارت روانم را برهم زده بود. امیر چنان زهر چشمی از من گرفته بود که در تنهایی خودم هم میترسیدم. راه های فرار هم بسته بود. اهی کشیدم فرار به کجا ؟ اگر پیدایم میکرد دوباره تمام این مراحل را باید از اول میگذراندم. علارغم نفرتی که از او دارم باید انرژی خودم را روی بدست اوردنش کنم. اعظم خانم رفت و من همچنان تنهابودم. دلم میخواست برخیزم و در اشپزخانه بچرخم کیکی یا شیرینی درست کنم. دوست داشتم در اتاقی که میخواست به من بدهد را باز کنم ببینم درونش چیست. وسوسه میشدم دری که کنار ورودی خانه بود و مشخص بود مسیر زیر زمین است را باز کنم و از انجا سردر بیاورم. اما با این دوربین ها فقط و فقط میتوانستم تلویزیون روشن کنم. ساعت هول و هوش هشت شب بود. بااستناد به حرف اعظم خانم که امیر با دوربین خانه را نگاه میکند. روی مبل چمباته زدم و زانوانم را در آغوش گرفتم. نزدیکهای ساعت نه بود که در را باز کرد و داخل امد. نگاهی به من انداخت من هم نگاهش کردم کتش را در اورد اویزان نمودو گفت علیک سلام. صاف نشستم و گفتم سلام. با خودم گفتم کسی که از در اومده تو سلام میکنه یا اونی که داخل خونه ست؟ بعد هم او مگر جواب سلام کسی را میداد؟ من سرجای همیشگی او نشسته بودم قصد برخاستن هم نداشتم. به اتاق خواب رفت همان تاپ شلوارک دیشبی اش را پوشید و به اشپزخانه رفت و گفت چای میخوری؟ ارام گفتم نه برای خودش چای ریخت مقابل تلویزیون نشست و فیلم اکشن دیگری را گذاشت. این برنامه تکراری انگار قرار بود مدام اجرا شود. کتک زدن من . امرن به خانه. خوردن چای و خوابیدن. شام هم انگار نمیخورد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 دلم میخواست از خانه بیرون روم. اما با این هیولا نمیتوانستم حرف بزنم. کمی این دست و ان دست کردم. با خودم کلنجار رفتم و در اخر گفتم امیر بدون اینکه به من نگاه کند گفت چته؟ از لحن او بدم امد ترجیح دادم به درد خودم بمیرم ولی به او چیزی نگویم . سکوتم که طولانی شد. نیم نگاهی به من انداخت و گفت چیه بگو؟ سرم را بالا دادم و گفتم هیچی ولش کن دوباره به تلویزیون نگاه کرد . من هم که از بی حوصلگی چاره ایی نداشتم به ناچار فیلمی که او میدید را نگاه کردم. امیر حتی فیلم هایی که میدید هم مثل خودش خشن بود. در این مدتی که با او بودم یکبار ندیدم بخندد. همیشه اخمی روی صورتش بود. اینهمه خشم از کجا امده بود. کمی که گذشت چایش را خوردو گفت چی میخواستی بگی؟ ترسیدم که نکند همین نگفتنم باعث شود دعوا از سر شروع شود. ارام گفتم من خیلی حوصله م سر میره حواسم هست . از فردا یه برنامه برات دارم. چه برنامه ایی برنامه ورزش خوشحال شدم و گفتم برم باشگاه ؟ همه وسایل ورزشی پایین هست فکری کردم و گفتم مربی بیاد خونه بهم یاد بده؟ خودم میخوام مربیت بشم چشمانم گرد شدو گفتم چی؟ من خودم بیست ساله دارم . کیک بوکسینگ کار میکنم . صدو خورده ایی شاگرد دارم. خودم بهت یاد میدم . اصلا نمیتوانستم مربی گری امیر ان هم در رشته رزمی را هضم کنم. و گفتم اخه من اصلا از ورزش رزمی خوشم نمیاد سرتایید تکان دادو گفت خوشت میاد. نه من دوست دارم کلاس رقص یا ایروبیک برم اونها بی فایده ست. اصلا ول کن ورزشو پوزخندی زدو گفت دیگه حوصله ت سر نمیره. باهم ورزش میکنیم. من غلط کردم گفتم حوصله م سر رفته من اصلا ورزش دوست ندارم. به تلویزیون خیره مانداسترسم هزار برابر. شد. ورزش رزمی با امیر؟ شاید میخواست از من به عنوان کیسه بوکس استفاده کند.
خانه کاغذی 🪴🪴🪴 فیلمش که تمام شد گفت تو گرسنه ت نیست؟ من باید یک کم وزنمو بیارم پایین مسابقه دارم توبرو غذاتو بخور من سیرم. از اینکه میخواست مرا به زور با مربی گری خودش ورزش دهد عصبی شده بودم . سیگارش را که روشن کرد گفتم تو چه ورزشکاری هستی که تند تند داری سیگار میکشی؟ تا قبل از اینکه تو بیای اینجا من روزی یه نخ نهایت دوتا. سیگار میکشیدم به برکت حضور جنابعالی الان رسیدم به روزی سه تا پاکت. نگاهم را از او گرفتم و گفت اگر شام نمیخوری تشریفتو ببر من میخوام بخوابم. کمی به او نگاه کردم این پا و ان پا کردم و گفتم تو بخواب من اینجا نشستم چیکارم داری؟ صبح ساعت شش میخوام بیدارت کنم بریم پایین ورزش کنیم ها متعجب گفتم شش؟ اره شش تا نه ورزش میکنیم ساعت نه صبحانه بعدش من باید برم دفتر شش خیلی زوده اخه بلند شو برو بخواب داری کلافه م میکنی من نمیتونم اونجا تنها بخوابم میترسم‌ میخوای مثل دیشب منو تو خواب سکته بدی؟ نمیخوابم همینجا میشینم. برخاست و گفت پاشو بریم تو اتاق بخوابیم. خوشحال از اینکه به هدفم رسیده بودم. برخاستم به دنبالش راهی شدم روی تخت دراز کشید من هم ارام گوشه تخت و با فاصله از او دراز کشیدم. بلافاصله چشمانش را بست و خوابید. در افکارم غوطه ور شدم. این پیشنهاد امیر بد هم نبود . شاید زیاد اذیت میشدم. ولی خودش راهی برای نزدیک شدن به این هیولا بود‌ . چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. الارم ساعت شش صبح امیر به صدا در امد. سرجایش نشست من که دیشب تا صبح بیدار بودم و به چاره کارم می اندیشیدم. تازه داشت خوابم میبرد ارام گفت فروغ پاسخی ندادم کمی بلند تر گفت فروغ چشمم را باز کردم از تخت پایین رفت و گفت پاشو برخاستم و گفتم من خوابم میاد میشه از فردا.... نه پاشو. دست و رویش را شست من هم از جایم بلند شدم. ابی به دست و رویم زدم. هنوز بدن درد داشتم چه ورزشی اخه؟ مرا به طرف در ورودی هدایت کرد ان دری که دوست داشتم باز کنم تا بفهمم در زیر زمین چه خبر است را باز کرد پله ها را پایین رفتیم. گوشه ایی استخر بود. استخری خالی از اب که کنارش میز گردی و چند صندلی بود . ان طرف سالن هم چند عدد وسیله ورزشی بود. به دنبال امیر به طرف وسایل ورزشی رفتم و گفتم اینجا خیلی سرده به سراغ جعبه تقسیمی رفت چند شاسی را زدو گفت الان گرم میشه.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اشاره ایی به من کردو گفت برو رو تردمیل بالا رفتم امیر ان را روشن کردو گفت هر دودقیقه یکبار سرعتت و میبری بالا تاجایی که بیست دقیقه شد تو حالت دویدن باشی سرتایید تکان دادم. امیر به سراغ دستگاه دیگری رفت و مشغول شد من کمی که رفتم جای لگد های امیر روی ران و ساق پایم شروع به تیر کشیدن کرد. سرعت را خیلی کم بالا بردم. نفسم گرفته بود و زانوانم درد میکرد‌. بیست دقیقه م که پرشد امیر کنارم امدو گفت الان داری میدویی؟ نه زانوهام درد گرفت دستش را روی دکمه های دستگاه گذاشت سرعت را بالا برد و گفت رو حالت دویدن فروغ کمی که دویدم از دستگاه پایین امدم و گفتم بسه با اخم رو به من گفت بسه؟ تو چهل دقیقه باید بدویی تازه بیست دقیقه ش رفته اونم راه رفتی من نمیتونم امیر رو تردمیل نمیتونی دور سالن بدو نمیتونم امیر اخم کرد در حالیکه به طرف من می امد گفت ما داریم ورزش رزمی میکنیم گوش نکنی مجبور میشم وادارت کنم. من خسته شدم زانوهام درد میکنه بیست دقیقه مونده بدو به دنبال او راهی شدم امیر تند میدوید و من از او جا میماندم. یکدور از او عقب ماندم پشتم که رسید توی کمرم کوبیدو گفت بدو فروغ از ضربه او تعدلم برهم خورد و زمین افتادم ایستاد دستم را گرفت و بلندم کرد ناله ایی کردم و گفتم ای زانوم هلم دادو گفت وای نایست فروغ بدو کمی از او فاصله گرفتم و گفتم زانوم درد میکنه امیر میفهمی؟ پنج دقیقه مونده ورزشه ؟ یا داری اذیتم میکنی؟ نخیر ورزشه بدو شروع به دویدن کردم کمی بعد گفت خیلی خوب وایسا نفس نفس زنان خواستم بنشینم که گفت نه حق نداری بشینی خم شدم دستانم را روی زانوهایم گذاشتم نفسم بالا نمی امد. امیر جلو امد و گفت چه نفس نفسی میزنی . تاحالا ورزش نکردی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم تشنمه الان نمیشه اب بخوری دو دقیقه نفس بکش تابریم سراغ دوچرخه
خانه کاغذی 🪴🪴🪴 نگاهی به دوچرخه انداختم و گفتم امیر من زانوم درد میکنه . کبودشده ، ورم کرده اونو نمیتونم برم. بیست دقیقه باید با دور تند دوچرخه بری میگم بیا یه کاری کنیم. چی کار؟ واسه ادب کردن من و یاد دادن چیزهایی که میخوای بریم بالا همون منو بزنی بهتره . تو با ورزش میخوای منو اذیت کنی بازویم را گرفت به طرف دوچرخه کشیدو گفت دو دقیقه ت تمام شد. روی دوچرخه نشستم اوهم کنارم نشست و شروع به پازدن کرد من با سرعت لاک پشت و امیر به تندی پا میزد نگاهی به من انداخت و گفت تند پا بزن کمی تلاش کردم و گفتم زانوم درد میکنه نمیتونم. زود باش از حرکت ایستادم و گفتم کی گفته من باید پا به پای تویی که بیست ساله ورزش میکنی بیام؟ امیر از حرکت ایستادو گفت چون تاحالا ورزش نکردی هیچی بهت نمیگم. والاموقع تمرین هرکس کنار من اینطوری غر بزنه تنبیه میشه. تنبیه تو باشگاه رزمی کیک بوکینگ میدونی چیه؟ چیه؟ اون چوب و میبینی؟ اشاره ایی به گوشه سالن کردو گفت یا چوب میزنمش اگر یکی اسیب دیده باشه هم باید ورزش کنه؟ من میگم زانوم درد میکنه نمیتونم. ربطی به زانو دردت نداره پا بزن میخوام سه ماه باهات بکوب کار کنم بفرستمت بری مسابقه اخه من اصلا علاقه ندارم بخدا برخاست از دوچرخه ش پایین امدو به طرف چوبش رفت و گفت از این لحظه به بعد قر بزنی بخدا میزنمت درحالیکه شروع به پازدن کردم گفتم میدونم میزنی میشناسمت. امیر سوار دوچرخه ش چوب را زمین انداخت. درد زانو حسابی به من فشار اورده بود. اشک در چشمانم جمع شد گریه میکردم و پا میزدم. از حرکت ایستادو گفت دو دقیقه استراحت نگاهی به من انداخت و با اخم گفت داری گریه میکنی؟ گریه م شدت پیدا کردم و گفتم زانوم درد میکنه لعنتی چرا نمیفهمی ؟ از دوچرخه اش پایین امد مرا از کتفم گرفت تکان محکمی به من دادو با فریاد گفت مگه دیروز بهت نگفتم گریه نکن . اشکهایم را پاک کردم و گفتم مگه دودقیقه استراحت ندارم؟ راحتم بگذار از دو دقیقه م استفاده کنم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر دوباره مرا تکاندو گفت درس دیروز و یاد نگرفتی؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم باشه گریه نمیکنم ولم کن . از من فاصله گرفت و گفت خیلی خوب پاشو بیا اینجا باید حرکات کششی کار کنیم. نگاهی به ساعت انداختم تازه هفت و ربع بودو تا نه خیلی مانده بود. امیر هر حرکتی میکرد من هم با این بدن کتک خورده انجام میدادم . گاها اشتباهاتم را با خشن ترین حالت ممکن تذکر میداد. ساعت نه شد من نفس نفس زنان و خسته لب تردمیل نشستم امیر گفت مصطفی را میفرستم استخر رو تمیز کنه بعد از ورزش باید یکم تو آب قدم بزنی که دچار گرفتگی عضله نشی. خیره به او ماندم و گفت الان یه سری فیلم میریزم تو فلش رفتی بالا. هروقت اعظم خانم رفت. نگاه کن فیلم چیه؟ تمرین من با شاگردهام.میخوام ببینی که فکر نکنی من دارم تو ورزش اذیتت میکنم. سه ماه دیگه تو کیش مسابقه ازاد هست میخوام بفرستمت بری مبارزه مبارزه یعنی دعوا؟ اره یه چیز تو مایه های دعوا من نمیتونم امیر. من هیچ وقت عرضه زدن نداشتم. باهات کار میکنم یاد میگیری نگران نباش. تو سه ماه مگه من میتونم یاد بگیرم که برم مسابقه؟ من میبازم. سرتاسفی تکان دادو گفت ناامید قر قرو به طرف پله ها راه افتاد من هم به دنبالش راهی شدم. اعظم خانم داخل خانه بود انگار مهیار در را برایش باز کرده بود. امیر به حمام رفت و بعد از ان سرمیز صبحانه نشست. من انقدر خسته بودم که دلم میخواست امیر زودتر برود تا من بخوابم. صبحانه کمی خورد و سپس برخاست مثل همیشه خشک و جدی گفت کاری نداری؟ نه بدون خداحافظی رفت. همینکه اندک ارتباطی بین ما برقرار شده بود باید خدارا شکر میکردم. دلم امیر روز عروسیمان را میخواست کسی که فقط ناز و نوازشم میکرد و حاضر بود نظم همه امور را برهم زند تا من راحت باشم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من هم دوش گرفتم در بدنم یکجای سالم نبود. با دیدن بدن کبود و متورمم حستنفرم از امیر بیشتر میشد اما باید با این حس میجنگیدم . فاصله گرفتن به صلاحم نبود. از حمام خارج شدم و روی تخت دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد با صدای امیر بیدار شدم فروغ ... سریع برخاستم هوا تاریک بود نگاهم به ساعت افتاد هشت شب بود. امیر وارد اتاق شدو گفت خواب بودی؟ سلام. اره خوابم رفت از کی خوابیدی؟ تو که رفتی؟ اینطوری میخوای ورزش کنی؟ امیر بخدا همه عضله هام درد میکنه بلند شو بیا برو یه چیزی بخور وزنت خیلی کمه اینطوری بدتر میشی از تخت پایین امدم. و به اشپزخانه رفتم . میز نهار هنوز پهن بود اما غذای روی گاز سرد بود. رو به امیر گفتم تو شام میخوری؟ نه. غذاتو بخور میخواهیم بریم خونه مامانم. مضطرب شدم چون میدانستم از انجا برگردیم میخواهد دعوا درست کند. شام را همانطور سرد خوردم. مانتویم را پوشیدم شالم را هم روی سرم انداختم سراپایم را ورانداز کردو گفت بریم. به دنبال او از خانه خارج شدم. سوز هوا لرز به جانم انداخت. مهیار در حیاط مشغول قدم زدن بود. سوار ماشین که شدیم بلافاصله برایش پیام امد زیر چشمی نگاه کردم. بیاییم؟ امیر فقط نوشت نه میدانستم مصطفی است و میخواهد تیمش را راه بیا ندازد . به خانه عمه که رسیدیم. با عمه و عمو علی سلام و احوالپرسی کردیم. امیر دستم را گرفت و مرا در کاناپه دونفره کنار خودش نشاند