#پارت219
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به اتاق خواب رفتم هودی شلواری که خودش برایم خریده بود را پوشیدم.و از اتاق خارج شدم. امیر فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و گفت
شالتم سرت کن. تا حساب تک تک حرفهایی که من شنیدم و پس بدی
این را که گفت فهمیدم میخواهد مرا پیش الکس ببرد.به اتاق خواب رفتم پاهایم از استرس بهم میخورد. نمیدانستم چطور میشد دل او را بدست اورد. شالم را برداشتم . اصلا طاقت رو در رویی با ان سگ را نداشتم .
چشمم به در حمام افتاد ارام در را باز کردم و وارد شدم از داخل کابینت وسایل حمام تیغ را پیدا کردم ان را از داخل جعبه ش در اوردم.
دستی از موهایم گرفت و من را از حمام بیرون اورد. من جیغ کشیدم و از حمام خارج شدم.
امیر هاج و واج گفت
چه غلطی داری میکنی؟
خودم را رهانیدم و گفتم
میخوام خودمو بکشم.
تیغ را از دستم گرفت من با هق هق گریه کنار در حمام نشستم و گفتم
خسته شدم. چند وقته تو تنش و استرسم. چند وقته یا داری منو میزنی یا تحقیرم میکنی از پریشب که داری با من خوب تا میکنی امیدوار شده بودم که میشه با تو خوشبخت بود اما با گندی که زدم تو دیگه قصدت با من زندگی کردن نیست .مرگ بهتر از این زندگیه که من دارم.
تیغ را داخل حمام پرت کرد. مرا از کتفم بلند کرد هل دادوگفت
برو بیرون.
دو قدم با ضربه او رفتم و گفتم
کجا بیام؟
مگه نمیخواستی خودکشی کنی؟
تکان دیگری به من داد من تا درگاه در اتاق خواب رفتم امیر گفت
چرا با تیغ و خونریزی ؟برو پیش الکس سکته کن همونجا بمیر. اون تمیزترهم هست.
زانوانمسست شدو همانجا نشستم . امیر از کتفم گرفت مرا بلندکردو گفت
واسه من داری فیلم بازی میکنی؟ فکر کردی من با این کارهای تو خر میشم؟ گه خوردی خیانت کردی که حالا بخوای اینطوری ماست مالیش کنی.
مرا تا دمدر کشیدو گفت
از این طرف به من چراغ سبز نشون میدی و میگی باشه زندگی کنیم به من فرصت بده بتونم تورو بپذیرم. منم دارم همه زورم.و میزنم که تو ارام باشی و حس امنیت کنارم داشته باشی از اون طرف اون دوزاری بی همه چیز زنگ میزنه جواب میدی؟ واسه جداییتون گریه هم میکنی بعدهم به منم دروغ میگی که چی؟ چشمم به چسب حساسیت داره اره؟
نگاهش سراسر خشم و تهدید شدو گفت
یه درسی بهت بدم فروغ. کاری باهات میکنم که تو تاریخ ثبت بشه. فکر کردی با اسکل طرفی؟
#پارت220
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تسلیم شدم. از التماس کردن به او خسته شده بودم. مثل سپری فولادی بود نه دلش به حال اشک و گریه زاری من میسوخت نه حرفم را باور میکرد .
خودش دست کمی از الکس نداشت هم وحشی بود هم حمله میکرد. به هرحال برای من تفاوتی نداشت.
دوباره از کتفم هل دادو گفت
راه بیفت
مقابل در که رسیدیم گفت
کفش هاتو بپوش
کفش نمیخوام کجا میخوای منو ببری؟ همینطوری ببر
با لگد به پایم زدو گفت
کفشتو بپوش
پایم را پس کشیدم و گفتم
کفش ندارم.
مگه تو لیست نبود که بخری؟
خوب الان کجاست؟
امیر با اخم به من نگاه کرد احتمالا اعظم خانم انهارا جابجا کرده بود . دم پایی های امیر را پوشیدم و گفتم
همین خوبه
برو از تو کمد بیار
کفش و میخوام چیکار بیا بریم همینطوری
سپس در را باز کردم و گفتم بیا بریم دیگه الان قراره الکس منو تیکه پاره کنه یا من اونجا سکته کنم بمیرم من الان فقط کفن لازم دارم.کفن داری به من بدی ؟
در را باز کردم امیر به ایوان رفت و گفت
برگرد برو کفشتو پات کن
وارد اتاق خواب شدم کفشم را از داخل کمد در اوردم پوشیدم و به طرف امیر رفتم. میخواستم امتحان کنم شاید با الکس بهتر از امیر میشد کنار امد. کنارش ایستادم و گفتم
بریم.
در را باز کردو گفت
همه راهها رو داری امتحان میکنی نه؟ با گریه زاری نشد.با خرکردن من نشد. با دروغ نشد. با تهدید به خودمو میکشم نشد. حالا زدی تو فاز پررو بازی؟
هرچی فکر میکنم میبینم چه پیش تو باشم چه پیش الکس برای من یکیه. بین تو و الکس مگه چه فرقی هست؟ هردوتاتون حیوون و وحشی هستید
دست امیر انچنان توی دهانم فرود امد که من از پشت سر نقش زمین شدم. احساس کردم لحظه ایی چشمم جایی را نمیبیند. حس داغی و سرگیجه مرا احاطه کرد سعی کردم بلند شوم. دیدم تار شده بود اما در همان حال مهیار را دیدم که هاج و واج به مانگاه میکرد. امیر به طرفم امد چنگی که به کتفم زد انگار خوابی عمیق مرا فرو برد.
متوجه نشدم چند ساعت بود که من خواب بودم بوی سیگار در شامه م پیچید.
#پارت221
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با هر نفس کشیدنم حس سوزش در بینی م باعث شدناله ایی کنم. صدای عمه را شنیدم که گفت
چشمشو باز کرد.اطرافم را نگاه کردم امیر بالای سرم بود و عمه روبرویم من هم روی تخت دراز کشیده بودم ؟یر پایم دو بالشت بود و پاهایم بالاتر بود.
دست عمه را روی پیشانی م حس کردم نگاهم به روی عسلی افتاد مشمایی که داخلش چند قالب یخ نیمه اب شده قرار داشت. یعنی عمه جای دسته گل پسرش روی صورتم را زمانیکه من خواب بودم کمپرس یخ گذاشته.
نوازشی روی صورتم کشیدو گفت
خوبی؟
سعی کردم بنشینم عمه کمکم کرد و نشستم. امیر برخاست از اتاق خارج شد عمه رام گفت
چی شده فروغ؟ شما که دیروز خیلی خوب و خوش بودید.صبح هم من زنگ زدم به امیر خیلی خوشحال بود یدفعه چتون شد؟
دلم میخواست با کسی دردو دل کنم برای همین ارام گفتم
عمه من....
صدای امیر مانند برق سه فاز مرا گرفت
دهنتو ببند.
سکوت کردم. امیر وارد اتاق شدو گفت
مامان میشه یه لحظه بری بیرون؟
عمه هاج و واج به من نگاه کرد. و امیر گفت
یک دقیقه ....واقعا ازت معذرت میخوام.
عمه این پا و ان پا کرد و از اتاق خارج شد. امیر در را بست کنارم امد. من که دیگر به ترس و استرسم عادت کرده بودم سعی کردم کمی خودم را از او دور کنم امیر با تن صدای پایین گفت
یک کلمه حق نداری راجع به این مسائل با کسی حرف بزنی ها.
نگاهم روی تخت بود امیر گفت
منو ببین فروغ
سرم را بالا اوردم امیر گفت
حتی یک کلمه هم نمیگی فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم .
برخاست و در را باز کرد. عمه گفت
نمیخواهید بگید چتونه؟
چیزی نیست مامان تو نگران نباش
نگران نباشم؟ وقتی اومدم تو چه وصعیتی بودید؟ بود چطور نگران نباشم.اگر اون پسره مصطفی نگفته بود داری چه غلطی میکنی فروغ وقتی بهوش می امد که از ترس میمرد. تو مگه انسانیت نداری؟ دلم خوش بود زن گرفتی سرو سامون پیدا کردی. نمیدونستم تازه اول دل نگرونیم باهاته. یه ذره از بابات یاد بگیر چهل ساله احترام منو نگه داشته تو بیست و چهار ساعت....
بسه مامان من خیلی داغونم. داری کلافه م میکنی
اخه برای چی زنتو زدی به این روز انداختی؟ مشکلش چی بود ؟ دیشب چه اتفاقی بینتون افتاده که باعث شده تو اینقدر بهم بریزی؟
سرش را به امیر نزدیک کرد و ارام طوری که من نشنوم گفت
دختر نبود؟
امیر با کلافگی دو قدم از او دور شدو گفت
چی میگی مامان؟
خوب میخوام مشکلتو حل کنم. میگم خوب این اتفاق رو نباید قضاوت کرد اگر این مسئله ناراحتت کرده بگو من ببرمش دکتر زنان ....
#پارت222
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بسه مامان...
نفس پرصدایی کشیدو گفت
ساعت نه شبه . بابا تنهاست. تو نمیخوای بری به زندگیت برسی؟
داری منو از خونه ت بیرون میکنی؟
نه تو تاج سر منی همینجا پیشم بمون ولی ازاین حرفها نزن
من هرچی فکر میکنم دیشب شما دوتا خوب و خوش بودید من ازتون خداحافظی کردم و رفتم شب تا صبح اخه چه اتفاقی ممکنه بین شما دونفر افتاده باشه که تو زنتو بزنی به این روز بندازی؟
مکثی کردو گفت
من موهامو تو آسیاب سفید نکردم. یا اجازه بده من ببرمش دکتر یا بگذار روحساب بچگیش. پدر مادر بالا سرش نبوده یه اشتباهی کرده. تو مرد باش گذشت کن.
از حرف عمه ناراحت شدم اما جرات نداشتم حرف بزنم. امیر کمی صدایش را بالا بردو گفت
توموهاتو تو اسیاب سفید نکردی. موهاتو دکلره کردی این رنگی شده. لطفا تو زندگی من دخالت نکن مامان
دستت درد نکنه امیر اقا. این جواب مادرته؟
مادر من عزیزمن تو جات روی سر منه . به من بگو شاه رگتو برام بده بهت نه نمیگم اما تو زندگی خصوصی من و زنم دخالت نکن.
عمه با کلافگی رو به من گفت
تو بگو چتونه. بگو مشکلتون چیه من کمکتون میکنم. من یه مادرم دارم از نگرانی میمیرم.
نگاهی از گوشه چشم به امیر انداختم خیره به سقف بود عمه گفت
چرا نمیگی فروغ؟ چرا حرف نمیزنی؟ ازش میترسی؟
مکثی کردو گفت
حقم داری که بترسی. دور بازوش با دورکمرتو یکیه اینطوری هم که ازت زهرچشم گرفته. منم بودم میترسیدم حرف بزنم. من ازت معذرت میخوام اونشب تو خونه ما تو گفتی که امیر کتکت میزنه من باور نکردم. تو گفتی که ....
عمه هم داشت بلایی به سرم می اورد که عمو علی اورده بود اگر امیر میفهمید من حرفی از خانه به عمه گفته م دعوا از سر شروع میشد . ارام گفتم
میشه ادامه ندی عمه جان
عمه گفت
من اصلا باور نکردم که امیر میخواسته تو رو اویزون کنه سگشو برات بیاره یا بخواد بسوزونتت اما الان که میبینم میفهمم همه کار ازش بر میاد.
#پارت223
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر پوزخندی به من زدو گفت
گند کاری هات پشت هم داره رو میشه. یعنی فرصت نفس کشیدن بهت نمیده میبینی ؟
عمه گفت
چیزهایی راجع بهت گفت که من ناراحت شدم چرا در مورد پسر من اینطوری حرف میزنه اما الان میبینم دروغ نمیگه . تو خیلی ....
امیر به طرف مادرش رفت و گفت
من به قول فروغ با یه حیوان فرقی ندارم . ازت خواهش میکنم اگر میخوای اینجا بمونی در مورد این مسائل حرف نزن.
نه برای چی اینجا بمونم؟ من خواستم به فروغ کمک کنم خودش نمیخواد. شکایتی هم از تو نداره میبینی که ساکت نشسته هیچی نمیگه. از اینکه حاصل سی و هفت سال زحمتم شده تو واقعا ...
امیر با کلافگی گفت
ای وای...مامان بسه ترو خدا
من از این دختر شرمنده م. نمیتونم تو صورتش نگاه کنم. چون تو حاصل تربیت منی
کیف دستی اش را برداشت و گفت
زورت به این یه ذره بچه بی کس رسیده؟ خدارو خوش میاد یه نگاه به قدو هیکل خودت بنداز یه نگاه هم به فروغ بنداز. کارت نامردی نیست ؟
ماشین اوردی یا بگم مصطفی برسونتت؟
نه خودم گورمو گم میکنم. ماشین دارم.
عمه که رفت.امیر رو به من گفت
دهنت چفت و بست نداره نه؟
برخاستم از تخت پایین امدم و در روشویی داخل حمام دست و صورتم را شستم.
به لطف کمپرس کردن های عمه خوشبختانه اثری از کبودی و ورم در صورتم نبود فقط زیر گونه م از اولین سیلی ایی که صبح خوردم کمی قرمز بود. از سرویس خارج شدم امیر در اتاق نبود. هودی شلوارم را در اوردم لباس دیگری پوشیدم . تمام بدنم تکه تکه کبود شده بود و درد میکرد. بخیه های دستم یک در میان دوباره باز شده بود و از لای زخمم زرد اب بیرون زده بود این یعنی عفونت .
اهی کشیدم در این خانه من نه اختیاری نداشتم. که بخواهم چرک خشک کن بخورم یا دستم را پانسمان کنم. به امیر هم اگر میگفتم ممکن بود همین بحثی برای شروع تازه باشد.
اوخودش میدانست که من دستم بخیه دارد. یاد ضرباتی که به من میزد و من همین دستم را سپر کرده بودم افتادم خون روی مانتو و هودی م را هم کور نبود و میتوانست ببیند.
وارد اتاق شد سراپایم را ورانداز کردو گفت
چیزی کوفت نمیکنی؟
متعجب گفتم
چی؟
نه صبحانه خوردی نه نهار . اگر چیزی کوفت میکنی زنگ بزنم از بیرون برات بیارن
از او رو گرداندم و گفتم
نه کوفت نمیکنم.
بلند شو از اینجا بیا بیرون جلوی چشم من بشین
برخاستم . گاهی میگه از جلوی چشمم برو گاهی میگه بیا جلوی چشمم بشین.
الان میخواد دعوارو از سر شروع کنه. لابد میخواد بگه چرا به مامانم گفتی میخواستم بسوزونمت. چرا به مامانم گفتی میخواستم اویزونت کنم.
روی کاناپه نشستم و دستم را در آغوش خودم گرفتم. اصلا نمیخواستم متوجه دردهایم باشد و سعی داشتم صاف بشینم و بدون ناله باشم.
مقابلم نشست و سیگار دیگری روشن کرد. ناخواسته سرفه کردم . و نگاهم را به پایین انداختم. کمی بعد گفت
از غلطی که کردی و اتفاقاتی که بین ما افتاده به پدر و مادر من کلمه ایی حق نداری بگی
#پارت224
خانه کاغذی🪴🪴🪴
منو نگاه کن
سرم را بالا اوردم اینکه چقدر با من به خوبی و مهربانی رفتار میکرد و من طوری خرابش کرده بودم که بعید میدانستم این رابطه درست شود. احساساتم را بیدار کرد. من بی دفاع و بی پناه بودم یک نفرهم که خداسرراهم گذاشته بود را با خریت خودم به دشمن تبدیل کردم. او نه دیگر محبتی به من میکرد و نه اعتمادی که داشت که اجازه دهد من ازادانه زندگی کنم.
اشک در چشمانم جمع شد. میدانستم از حالا به بعد مثل اسیری در دستان او هرروز شکنجه میشوم. هیچ راه نجاتی هم برایم نمیگذارد که من با تلاش خودم را نجات دهم.
امیر کمی به چشمانم نگاه کرد متوجه خیسی چشمم شد. نگاهش را از من گرفت و گفت
بلند شو برو یه چایی درست کن
برخاستم. تا بحال اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم اما با بی لیاقتی خودم را به اینجا رساندم. این که یک چای ساده بود اما از حالا به بعد انتظار شام و نهارو نظافت خانه به این بزرگی را هم از من داشت
چای ساز را روشن کردم و در اشپزخانه نشستم. زرد اب زخمم بلیزم را مرطوب کرده بود. نگاهی به او که پشت به پشت هم سیگار میکشید انداختم . خواستم بگویم سرم شستشو دارد یا نه
اما سریع پشیمان شدم. الان میخواد بگه به جهنم .
پوزخندی به خودم زدم از کسی که به قصد کشتن مرا زده بود انتظار سرم شستشو برای زخمم داشتم.
دکمه چای ساز که پرید قوری را برداشتم درقوطی ها را یک به یک باز کردم چای را دم کردم و یک لیوان برای او ریختم در یک سینی کنارش هم قندان گذاشتم و مقابلش نهادم. دوباره به اشپزخانه رفتم و روی صندلی نهار خوری نشستم. بدن درد شدیدی داشتم . از شدت درد ضعف مرا گرفته بود بسیارهم گرسنه بودم. دستم را روی میز و سپس سرم را روی دستم نهادم هر دودقیقه یکبار صدای فندک زدن امیر می امد بوی سیگار در خانه پیچیده بود و نفسم سنگین شده بود. سرفه ایی کردم . دلم میخواست کمی پنجره را باز کنم اما ترجیح دادم در همان حال بمانم تا اینکه صدای اورا در بیاورم.
کمی بعد همانجا روی کاناپه ها با همان شلوار لی و بلیز کتان و بدون پتو دراز کشید ساعد دستش را روی چشمانش نهاد وگویا خوابش برده بود. از خوابیدن او استفاده کردم. ارام و اهسته برای خودم یک لیوان اب قند درست کردم تا از شدت ضعفم کم شود.
وارد اتاق خواب شدم . برای اینکه نصفه شب به اتاقم نیاید پتویش را از داخل کمد برداشتم و روی میز مقابلش نهادم و وارد اتاق شدم.
ایکاش جای مسکن هایش را میدانستم. یکی میخوردم تمام بدنم یکپارچه درد میکرد . دراز کشیدم. و اتفاقات امروز را مرور کردم. اشکان نامرد از ترس امیر به دروغ گفت من به او زنگ زدم.
یاد حرفهایش افتادم جلوی امیر همه شخصیتم لگد مال شد. خانمت و من دو دفعه تو این هفته از کافه م انداختمش بیرون.
منه احمق تو ارایشگاه هم دلم لرزید که به حرفش گوش کنم او برایم وکیل بگیر نبود.
#پارت225
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از درد و ضعف و ناراحتی خوابم نمیبرد.مضطرب فرداهایم با امیر بودم. کار تمام شده بود عقد دایمش هم شده بودم راه برگشت نداشتم. شهامت اینکه بخواهم با او حرف بزنم را هم نداشتم.
گوشی به ان گران قیمتی را برایم خریده بود و بعد خیلی راحت شکستش. تنها سرگرمی م را هم از من گرفت.
چشمانم گرم شدو خوابیدم. مثل روال هرروز صدای زنگ ایفن بیدارم کرد. چشمانم را باز نکردم اما بیدار بودم. اعظم خانم وارد شدو سلامی که هیچ وقت پاسخ نمیگرفت را کرد. صدای بلند امیر از دور مرا بی اختیار بلند کرد.
فروغ
از همانجا گفتم
بله
لای در ظاهر شد. کمی نگاهم کرد و داخل امد. در را که بست قلبم شروع به تند تپیدن کردن روی کاناپه روبرویم نشست و گفت
یک کلمه هم حق نداری با اعظم خانم حرف بزنی.
سرتایید تکان دادم. نگاهی به دستم انداخت و گفت
چیرو استینت ریخته؟
نگاهی به استین لباسم انداختم زرد اب و خون آبه کل ساق دستم را گرفته بود دستم را در خودم جمع کردم و گفتم .
چیزی نیست
بزن بالا ببینم دستتو. زخم دستت اینطوری شده؟
لبم را از داخل گزیدم. لعنتی ترسناک برخاست کنارم نشست و دستم را گرفت من تسلیم دستم را به او دادم و رویم را به جهت مخالف گرداندم.
استینم را بالا زد لباسم به زخمم چسبیده بود. هینی کشیدم و ناخواسته کمی دستم را کشیدم امیر دوباره دستم را گرفت و گفت
عفونت کرده؟
سرم را گرداندم تمام زخمم ملتهب بود و چرک و عفونت از لابه لایش بیرون زده بود.
رو به من گفت
چرا چیزی نمیگی؟
لحظه ایی به او نگاه کردم. و سرم را پایین انداختم . بلایی بود که خودش بر سرم اورده بود.
برخاست و گفت
پاشو ببرمت دکتر تمام این بخیه هاباز شده.
لبم را گزیدم و گفتم
دکتر نمیخواد یه سرم شستشو....
با این چیزها حل نمیشه عفونت همه جاشو گرفته
#پارت226
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بدنبال مکث من گفت
پاشو دیگه
برخاستم مانتوی دیگری از داخل کمد در اوردم ان را پوشیدم. ایکاش اجازه صبحانه خوردن را میداد. خودش مگر آدم آهنی بود . اصلا احساس گرسنگی نداشت.
شالم را هم روی سرم انداختم.
از اتاق که خارج شدیم اعظم خانم گفت
سلام.
پاسخش را دادم. امیر توی صورتم خم شدو زیرلبی گفت
مگه نگفتم یک کلمه هم حق نداری حرف بزنی؟
متعجب خواستم بگویم جواب سلامش را دادم که اشاره کرد هیس
اعظم خانم گفت
امیر خان صبحانه حاضره.
به طرف اشپزخانه که رفت من هم خوشحال شدم. و به دنبالش رفتم. اعظم خانم گفت
دیشب فراموش کردید چای ساز و خاموش کنید سوخته تو کتری اب گذاشتم تا بجوشه
نفس پرصدایی کشید گوشه لبم را گزیدم مخفیانه به او نگاه کردم و او حرفی نزد. لقمه نان و پنیری خوردم و لیوان شیر گرم را سرکشیدم . کمی بعد امیر گفت
خوردی؟
من دلم میخواست هنوز بخورم اما حرفش باعث شد سرتایید تکان دهم برخاست و گفت
پاشو بریم.
به دنبالش راهی شدم از خانه خارج شدیم. برف روی زمین را پوشانده بود. مهیار و مصطفی وسط حیاط بودند مصطفی گفت
امیر خان این سگ ماده ایی که بستیم کنار الکس حالش خوب نیست
یعنی چی خوب نیست؟
از صبحه بلند نشده
سریع زنگ بزن به کیومرث بعد یه دامپزشک بیار ببینه چشه. نمیره بیفته گردن ما
رو به من گفت
تو برو تو ماشین.
من سریع اطاعت کردم خودش به طرف لانه الکس رفت ورو به مصطفی گفت
تو نمیخواد بیای .
لای در ماشین را باز گذاشته بودم. بوی برف را دوست داشتم.
مهیار رو به مصطفی گفت
این بدبخت با چه امید و انگیزه ایی زن این شده؟
مصطفی سرش را به طرف من گرداندو گفت
نمیدونم.
دیروز انچنان زد تو دهنش که از حال رفت
دوبارتاحالا میخواسته بندازش جلوی الکس من نگذاشتم . یکبار که منو زد.
اوایل کنجکاو بودم که چه نسبتی باهاش داره؟ اهل این برنامه هانبود که خانم تو خونه ش بیاره من تاحالا ندیده بودم.
منم اوایل شک کرده بودم که این سرو کله ش از کجا پیدا شد. صحبتی از زن گرفتنش نبود. رفت و امد پدرو مادرش و که به اینجا دیدم شکم برطرف شد. دیروزهرچی خواهش تمنا کردم که ولش کنه گوش نداد. جنازه دختره رو برده بود تو لانه الکس من هم من به مادرش زنگ زدم بنده خدا بلافاصله اومد. دختره رو کشیدش بیرون.
این دختره لابد چشمش به مال و منال و خونه زندگیش خورده قبول کرده
#پارت227
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دیروز با یه وضعی اوردش خونه . کفش پاش نبود لباسهاش خونی بود سرو صورتش داغون بود.
رفته بودند خانه بابای امیرخان من جلو اسانسور بودم در باز شد دختره با یه لحنی خیلی بد داد زد سر امیر خان چند دفعه بگم با من حرف نزن .
با خودم گفتم الانه که ببندش به ماشین تا خونه بکشش اما هیچی بهش نگفت
خدا به دادش برسه . من که جرات دخالت کردن ندارم.
منم جرات ندارم.
امیر را دیدم که از دور می امد ارام در ماشین را بستم. نزدیک انها امد چیزی را به مصطفی گفت و سوار ماشین شد مرا به کلینیک برد. اینبار از هر سری دردناک تر بود. از ترس امیر حتی ناله هم نمیکردم.
مرا به خانه بازگرداند و گفت
من باید برم دفتر . تلفن خونه هست اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
با خودم گفتم
من غلط کنم با تو کار داشته باشم.
اعظم خانم مشغول پختن غذا بود. داخل اتاق خواب لب تخت نشستم. کمی بعد اعظم خانم لای در ایستادو گفت
خانم نهارمیل دارید؟
این بهترین فرصت بود که سیر شوم امیر هم نبود . برخاستم و گفتم
بله
وارد اشپزخانه شدم و نهارم را خوردم. یک لیوان هم برایم چای ریخت اینکه تمام کارکنان خانه وحشت امیر حرف نمیزدند خیلی برایم جالب بود چطور اینهمه ادم را مجاب کرده هر طور که میخواهد رفتار کنند.
چایم را هم خوردم . مابین دارو هایم مسکن نبود . رو به اعظم خانم گفتم
شما قرص مسکن دارید؟
متعجب به من نگاه کردو گفت
نخیر
تو این خانه هیچ دارویی نیست؟
من نمیدونم.
ناامید از حرف او به اتاق خواب رفتم. و دراز کشیدم . دلم میخواست امیر مثل روز عروسیمان شود. با ناز و نوازش و مهربانی با من رفتار کند. لامذهب اصلا راهی برای جبران جلویم نمیگذاشت. تمام درهارابسته بود.
ساعت هشت شب بود و من در ان خانه تنها بودم. فکری به ذهنم خطور کرد تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم. کمی بعد گفت
الو
سلام.
کمی منتظر ماندم پاسخ سلام ن را هم ندادو من گفتم
کی میای؟
چیکار داری؟
اخه شب شده من از تنهایی میترسم.
خیلی خوب کاری نداری؟
داری میای برای من قرص مسکن میگیری؟
برای چی؟
سرم درد میکنه
کاری نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد. همانجا کنار تلفن نشستم لعنتی خانه را با دوربین تحت کنترل داشت و من اصلا هیچ جورا نمیتوانستم لااقل کمی انجا بچرخم حوصله م به شدت سر رفته بود.
هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد وارد خانه شد متعجب برخاستم امیر گفت
درو چرا قفل نکردی؟
مکثی کردم و گفتم
باید قفل میکردم؟
وقتی تو خونه تنهایی درو قفل کن
وارد اشپزخانه شد از داخل کابینت یک عدد قرص در اورد ان را روی میز گذاشت و گفت
بیا
با هزار ترس و لرز وارد شدم و اشاره ایی به قرص کردو گفت
اینم مسکن. سگ کیومرث داره میمیره. دکتر اومده بالا سرش من ته باغم.
#پارت228
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرتایید تکان دادم . امیر خانه را ترک کرد.
فکری به ذهنم خطور کرد. من دیگر عقد امیر بودم. راه برگشتی هم نداشتم. به قول خودش مبارزه هم بلد نبودم باید از راه دیگری پیش بروم. حالا من سعی کنم دل اورا بدست بیاورم.
دو دل شدم نکنه باز بگه داری خرم میکنی و میخوای گولم بزنی ؟ باید اینقدر این کار را با مهارت انجام میدادم که متوجه نمیشد اول از همه اینکه باید این حس تنفر به او را از خودم دور میکردم تا کارهایم واقعی تر باشد. دوم اگر حس کند تکیه گاه من است شاید در رفتارش تاثیر بگذارد.
روی مبل نشستم . تمام افکارم را روی جذب امیر متمرکز کردم. نیم ساعت صبر کردم و دوباره تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم و کمی بعد گفت
الو
ارام گفتم
تموم نشد؟
نه. واسه چی بی خودی زگ میزنی دستم بنده
من از تنهایی میترسم . شب شده بیا دیگه
خیلی خوب
یا بیا منم ببر پیش خودت یا بیا خونه
ارتباط را قطع کرد یک ربع بعد در را باز کرد و وارد خانه شد با اخم گفت
واسه چی بیخودی به من زنگ میزنی. مگه نگفتم دستم بنده کار دارم.
برخاستم و گفتم
من فوبیای تنهایی دارم. همش میترسم توهم زدم که پشت پنجره ها کسی هست همش سایه میبینم.
از چی میترسی؟ این خونه دیوارهاش بلنده کسی نمیتونه بیاد تو. یه تبلت دست مهیاره که دوربین مداربسته حیاط و کوچه را داره نگاه میکنه خودشم که همیشه جلو در عمارت داره راه میره از چی میترسی؟
از تنهایی میترسم.
بتمرگ سرجات واسه من فیلم بازی نکن
فیلمه؟ نکنه فکر کردی دلم واسه تو تنگ شده میگم بیا خونه گیر بده به من بعد هم منو بزن . میگم میترسم
تو از هیچی نمیترسی فروغ منو سیاه نکن
خواست در را باز کند تند تند به طرفش رفتم و گفتم
نمیشه منم بیام؟
نخیر نمیشه . اونجا ده تا مرد وایساده تورو کجا ببرم؟
خوب وقتی تو هستی کی جرات داره به من نگاه کنه ؟
برو فروغ تو مخی نشو.
دوباره رفت. خوب این برای شروع بد نبود. نیم ساعت که گذشت امیر دوباره امد با تلفن حرف میزد.
الان راننده ش میاد بده سگ و ببره. خوبه الکس و مریض نکرده
#پارت229
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سرویس شد دست و رویش را که شست نگاهی به من انداخت و به اشپزخانه رفت . من همچنان ایستاده بودم و نگاهش میکردم. امیر یک عدد چای برای خودش ریخت. نگاهش به من افتادو گفت
چای میخوری؟
دلم میخواست بگویم بله ولی به ناچار سرم را به علامت نه بالا دادم. با چایش امدو روی کاناپه ها نشست. و سپس گفت
بشین.
ارام روبرویش نشستم و سرم را پایین انداختم. کمی با تلفنش کار کرد و سپس گفت
اون کنترل و بده
خواستم کنترل را به او بدهم دست پاچه شدم . کنترل را زدم به لیوان چایش و چای روی پایش ریخت. هینی کشیدم و عقب رفتم. با ترس به او نگاه کردم. چای داغ بود امیر نگاه چپ چپی به من انداخت .بلافاصله گفتم
ببخشید
برخاست به اتاق خواب رفت من هم بلند شدم دستمال برداشتم میز را خشک کردم و در یک سینی دولیوان چای ریختم و روی میز نهادم.
از اتاق بیرون امد بازهم آستین حلقه ایی و شلوارک پوشیده بود.نیمه نگاهی به او انداختم باز سعی کردم حس تنفری که داشتم را از خودم دور کنم.
مقابلم نشست نگاهی به سینی چای انداخت و چیزی نگفت. فیلمی مثل خودش وحشی گذاشته بود و نگاه میکرد. من هم پایم را ریتمیک تکان میدادم و اطراف را نگاه میکردم چایش را خورد و گفت
پاتو تکون نده داری عصبیم میکنی
بلافاصله صاف نشستم.
فیلم که تمام شد تلویزیون را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت با پتویش امد.
روی کاناپه ها دراز کشید. من هم برخاستم و به اتاق خواب رفتم. تا زمانیکه این جدا خوابی ها ادامه داشت رابطه امیر با من خوب نمیشد. این خوب نشدن رابطه هم یعنی از صبح تا شب درو دیوار را نگاه کنم حق بیرون رفتن نداشته باشم گرسنه بمانم. هم صحبت نداشته باشم . کتک بخورم اخم و تخمش را تحمل کنم استرس داشته باشم.و هزار بلا را تحمل کنم. من با قبول عقد شدن امیر بزرگترین غلط زندگی م را کرده بودم. اما حالا که راهی برای برگشت نداشتم باید کاری میکردم تا راحت زندگی کنم.
دو ساعت صبر کردم. سپس پتویم را برداشتم از اتاق خارج شدم روی کلناپه دونفره مچاله شدم صدای خواب الود امیر امد
چته نصفه شبی؟
ارام گفتم
بیدارت کردم؟ ببخشید. خواب بد دیدم. یکم ترسیدم. اومدم پیش تو بخوابم.
اونجا که جات نمیشه اخه؟ مگه دیوانه ایی از چی میترسی؟
نه خوبم.
تو اون یه ذره جا چطوری خوابیدی؟
خوبه اگر اذیت شم زمین میخوابم.
زمین سرده بلند شو برو تو تخت بخواب
من الان جام خوبه تو مشکلی داری؟
هر گوری که دوست داری بگیر بکپ.
سرجایم خوابیدم . اما خوابم نمیبرد. دم دمای صبح بود . که فکری به ذهنم خطور کرد و خودم را طوریکه به میز بخورم و سر صدای لیوان ها در بیاید خودم را از کاناپه انداختم. باصدای لرزش میز امیر از خواب پریدو گفت
چی شده؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
افتادم.
صدایش را بالا بردو گفت
ای بر اجدادت لعنت که خواب نصفه شبم از من گرفتی. تو دیگه چه بلایی بودی به سر من نازل شدی؟
برخاستم خودم را جمع و جور کردم و با صدایی ارام و گرفته گفتم
خواب بودم امیر خوب افتادم. از قصد که نکردم.
سرجایش نشست سیگارش را روشن کردو گفت
بلند شو برو مثل ادم سرجات بکپ
اخه تنهایی میترسم
کامی از سیگارش گرفت و حرفی نزد. من هم چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
#پارت230
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد با صدای زنگ آیفن بیدار شدم. امیر در را به روی اعظم خانم گشود میدانستم که الان بلافاصله به اتاق میرود تا لباسش را عوض کند کمی صبر کردم و برخاستم وارد اتاق خواب شدم امیر بلیز تنش نبود.
تمام بدنش عضله ایی و تکه تکه بود با دیدن او هینی کشیدم و گفتم
ببخشید
تی شرتش را پوشیدو گفت
خیلی داری اذیت میکنی ها حواست هست؟
نزدیکم امد سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و گفتم
از من بدت میاد ؟
خیره خیره به من نگاه کرد و من گفتم
من ادم نمک به حرومی نیستم.خوبی هایی که بهم کردی و یادم نمیره. تو خیلی از من عصبانی شدی منم بهت حق میدم کارمن خیلی اشتباه بودولی بخدا قسم من نمیخواستم تورو ناراحتت کنم.
نمیخواستی منو ناراحت کنی تو به طور محرض به من خیانت کردی. به من دروغ گفتی
اینطوری نگو امیر.
کارت چه معنی ایی میده. عقد منی لباس عروسیت با من تو تنت بوده من جلو درارایشگاه منتظر تو بودم اما تو داشتی با یکی دیگه حرف میزدی.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
مادرت حرف قشنگی زد گفت اگر فروغ خبط و خطایی داشته بگذار رو حساب بچگیش . بگذار رو حساب اینکه پدرمادر بالاسرش نبوده تو مرد باش و ببخش.
تچی کرد و گفت
نه ،خر نشدم از یه راه دیگه برو.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
حاضرم یه بار دیگه هم همونطوری که منو زدی باز منو بزنی ولی بگی که منو بخشیدی. تو نمیتونی بفهمی که الان چقدر من حالم بده و عذاب وجدان دارم.
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
اینم فایده نداشت. نشدم.
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
میخوای چیکار کنی؟
دست به سینه مقابلم ایستاد و من با گریه گفتم
میخوای منو طلاق بدی ؟ بعد هم از خانه ت بندازیم بیرون و لابد از سر ترحم یه کمم پول بندازی کف دستم اره؟
پوزخندی زدو گفت
ببین جوجه من صدتا مثل تورو تشنه میبرم لب چشمه بر میگردونم. بد غلطی کردی. غلطت هم تاوان داره باید پسش بدی. اونروز که فهمیدم بابای منو خر کردی تورو برده کافه اون دوزاری اگر سفت و سخت جلوت وایساده بودم این غلط و نمیکردی. از روزی که اومدی تو این خانه سراین پسره ی مدام. بهت اوانس دادم . این سری اخرت بود اینبار درسی بهت میدم که تا اخر عمرت هرجا این کلمه خیانت و شنیدی یادت بیفته امیر چیکارت کرد.