فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ رهبر انقلاب: اگر میخواهیم پیام وحدت ما در دنیا صادقانه تلقی شود باید در میان خودمان وحدت وجود داشته باشد. ۱۴۰۳/۶/۳۱
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت334
کشان کشان خودم را به بغچه ایی رساندم. گره اش کوربود و باز نمیشد ، دستانم نای باز کردن گره را نداشت با دندان به جانش افتادم، بوی خاک در دهانم پر شد. بالاخره گره بغچه را باز کردم دوسه دست لباس و یک روسری زنانه داخلش بود.
تعدادی از لباسها را برداشتم و مقابل صورتم گرفتم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
بوی بهشت تمام وجودم را پرکرد، حسی شبیهه سبک و معلق بودن سراسر وجودم را احاطه کرد، تاریکی انبار برایم روشن شد.ارامش وصف ناپذیری را تجربه میکردم.
سرم ،را لای لباسهای مادرم گذاشتم و از هوش رفتم.
از زبان فرهاد
دختره سرتق مگر دستم بهت نرسه واسه خودش رفته اژانس گرفته راه افتاده اومده خونه عمه ش، صدهزار بار بهش گفتم من از این خراب شده بدم میادها.
وارد روستاشدم، لعنت به این کیانوش همیشه مثل اجل معلق بالا سر ادم ظاهر میشه، الان به گوش عمو میرسه من اومدم روستا، بهش قول دادم اون خونه من نیاد و منم اینجا نیام.
مقابل خانه عمه کتی ایستادم لای در باز بود وارد خانه شدم، خداکنه از اینجا نرفته باشه.
پله هارا سریع بالا رفتم ، با دیدن کیفش روی پیانو نفس راحتی کشیدم وگفتم
_عسل،
در اتاق عمه ش را باز کردم، به سراغ اتاق خودش رفتم، انجا هم نبود، در حمام را باز کردم، با دیدن لباسهای خونی بیمارستان ترس به سراغم امد، یاد انبار پشت خانه افتادم سریع ازخانه خارج شدم، اهسته اهسته به پشت خانه رفتم با دیدن در نیمه باز هم خوشحال از پیدا کردنش شدم و هم ناراحت و عصبی از اینکه چرافرار کرده. وارد انبار شدم با دیدن عسل هینی کشیدم و جلو رفتم
تعدادی لباس کهنه روی صورتش بود لباسهارا کنار زدم ، بدنش سردو بیجان بود. دستم را روی قفسه سینه اش گذاشتم،خداروشکر زنده است.
دستی را پشت کمرش و دیگری را زیر زانویش انداختم در یک حرکت از زمین بلندش کردم، داخل ماشین انداختم و به سمت رشت با تمام سرعت حرکت کردم،انگار گرمای داخل ماشین ،جان تازه ایی به او بخشیده بود چون ناله های خفیفی میزد.
.وارد بیمارستان شدم، عسل را روی تخت خواباندم.
دکتر بالای سرش امد و پس از معاینه و وصف شرح حالش دکتر سری تکان دادو گفت
_خانمتون به خاطر سقط بچش حال روحی مساعدی نداره.
_چرا بیهوشه؟
_از حال رفته، فشارش پایینه، خونریزی داشته ، سرم و تقویتی که داره بهش تزریق میشه الان حالش و بهتر میکنه.
_نیاز به بستری شدن داره؟
_نمیدونم، باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. شما خودتم انگار حال مساعدی نداری، پیشنهادم اینه که شما خودت برو یکم استراحت کن.6
تا خانمت بهوش میاد.
_نه نه من همینجا بالای سرش میمونم، یه اتاق خصوصی به من بدید من نمیخوام از کنارش برم.
_ولی ما اینجا اتاق خصوصی نداریم.
_ببینیدخانم دکتر، من تو تهران خانمم رو بستری کردم رفتم یه سیگار بکشم از بیمارستان فرار کرد و از شمال سر در اورد ،کلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم از کنارشم تکون نمیخورم.
_ولی از بیمارستان ما....
_من از شما خواهش میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هفته دفاع مقدس گرامی باد.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دوست داشتنت عادتم شده
ترکش کنم
مریض می شوم
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای یکی از حادثهدیدگان معدن طبس
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت336
دکتر از اتاق خارج شد صندلی را کنارش کشیدم و نشستم خیره به صورت زرد شده ش مانده بودم .
دستم را زیر سرم گذاشتم و خوابم برد.
از زبان عسل، چشمانم را گشودم ، دیدم تار بود سرم را گرداندم و با دیدن فرهاد از ترس انگار عرق سردی روی پیشانی ام نشست.
لبم را گزیدم ، ارام و بی صدا برخاستم. پاورچین پاورچین دوقدم برداشتم. حس سوزشی در دستم به همراه افتادن انتن سرمی که در دستم بود، باعث شد هینی بکشم و به فرهاد نگاه کنم، تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد صدای ضربان قلبم را میشنیدم، نگاهش رنگ تهدید داشت.
برخاست. یک گام به عقب رفتم و به دیوار چسبیدم ، قفسه سینه ش از نفس هایش بالا و پایین میشد،
دستم را مقابل صورتم گرفتم.
محکم و امرانه گفت
_برگرد روی تختت دراز بکش
گفته اش را اطاعت کردم، بالای سرم نشست و گفت
_میخواستی فرار کنی؟
ارام گفتم
_نه.
_پس کجا داشتی میرفتی؟
_دستشویی
پوزخندی زدو با خشم گفت
_دروغ گو.
انتن سرم را سرپا کردو گفت
_چرا فرار کردی؟
از نگاه کردن به صورتش وحشت داشتم.
ادامه داد
_با توأم ها، چرا اومدی اینجا؟ مگه بهت نگفتم حق نداری پاتو به خانه عمه ت بزاری؟
با صدایی که از ترس میلرزید گفتم
_دنبال وسایلهای مادرم بودم.
_وسایل مادرت داستان جدیدته؟ مادرت هجده سال پیش تو تبریز مرده، وسایلش خونه عمته؟ بعد تو توی این هجده سال اون وسایل و ندیدی؟
فرهاد طوری حرف میزد که انگار دفتر خاطرات عمه کتی را نخوانده.
مردد ماندم، نمیدانستم چه باید بگویم.ادامه داد
_من با چه ذوق و اشتیاقی کارگر گرفتم و از اعظم خانم خواستم بمونه کمک کارگرها اتاق را خالی کنه که واسه بچه اتاق درست کنم و تورو سورپرایز کنم، اونوقت تو به من شک میکنی که گذاشتمت خانه مرجان برم دنبال چی عسل؟
تردید داشتم، حرف فرهاد را باور کنم یانه؟ یعنی اعظم خانم دفتر خاطرات را برداشته؟ فکری کردم وگفتم
_چرا خودت منو نیاوردی خونه عمم؟
_من نیاوردمت باید فرار کنی تنها بیای؟
_فرهاد چرا هیچ وقت حس و حال منو درک نمیکنی؟منم یه آدمم که یه بار آفریده شدم، چرا نمیزاری از زندگیم لذت ببرم؟ خسته شدم از بس اطرافیان مراقبم بودند، مگه من چیکار کردم؟
فرهاد سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم
_یادته چقدر التماست کردم که منو بیاری اینجا؟
بغضم ترکید و باهق هق گریه گفتم
_چرا نمیفهمی من یه عمر با حسرت بی مادری بزرگ شدم، یه عمر و
قتی یادم افتاده مادرم چرا فوت شده احساس گناه کردم؟ اون بخاطر بدنیا اوردن من مرده میفهمی فرهاد؟ یه عمر دوست داشتم بدونم چه شکلیه بدونم قبرش کجاست؟ حالا الان فهمیدم یه سری وسایل ازش هست. میخوام اونها را داشته باشم، میخوام با چادرش نماز بخونم. لباسهاشو بو کنم. میخوام دنبال عکسش بگردم.
فرها بالای سرم نشست و سکوت کرده بود. ادامه دادم
_من خیلی چیزهارو فهمیدم فرهاد، حالا میدونم گذشته چی بوده، من دختر گلاب و بهجتم، اگر منو نمیخوای پاشو برو، من ستاره نیستم که دنبال آزار و اذیت و انتقام و مهریه باشم. مادر من هر کسی بوده و هرکاری کرده به هیچ، کس علی الخصوص به تو ، هیچ ربطی نداره، مادرمن توبه کرد پاک از دنیا رفت ، اگر راست میگی توهم برو توبه کن.
سرش را بالا اورد نگاهمان در هم تلاقی کرد، اب دهانم را قورت دادم و با جرأت گفتم
_من دنبال خانوادمم، مادرم مرده اما پدرم زنده س.تو نزاشتی من برم بالا سر ننه طوبا تا حقیقت و بشنوم، بابام چند بار اومد جلوی در خونه تا من و ببینه، اما بازم تو نزاشتی، چرا من و از خانوادم مخفی میکنی؟من برادر دارم، خواهر دارم، میخوام برم سراغ اونها.
فرهاد اهی کشید، سرش را پایین انداخت بالب گزیده گفت
_بخدا اینجوری که تو میگی نیست.
_پس چجوریه؟
_من نمیخوام بهت بگم، چون ناراحت میشی.
_بگو، من دیگه چیزی برام مهم نیست.
_عسل جان، تو وسایل مادرتو میخوای، منم همرو بار وانت میکنم میارم خونه. اما سراغ عموی من نرو
_بابامه
_کدوم بابا؟مثل سابق فکر کن بابت احمد بوده و الانم چند ساله مرده.
_نمیخوام اینجوری فکر کنم، من دخترشم، اون بابامه من و دوست داره.
_اون ادم خوبی نیست.خودتم اینو میدونی، مگه نمیخواست با تو ازدواج کنه در صورتی که اونموقع فکر میکرد تو دختر خوندشی
با حالت تدافعی گفتم
_به تو چه؟ تو خودت خیلی ادم خوبی هستی که بابای منو قضاوت میکنی؟تو خدایی؟
_نه من خدا نیستم، ولی چیزهایی هست که تو نمیدونی
_مثلا چی؟
کمی فکر کرد وگفت
_متاسفم که اینو بهت میگم اما اون تورو نمیخواد.
پوزخندی زدم وگفتم
_به خاطر همین چند بار اومد جلو در خونه دنبالم؟
_دنبال تو نبود عسل.
_پس دنبال چی بود؟
فرهاد خیره به من گفت
_ولش کن عسل دنبال این ماجرا نباش، خدا لعنت کنه مرجان و که اون دفتر لعنتی و کذایی و داد تو خوندی زندگی منو خراب کرد.
_خدا تورو لعنت کنه که میخوای منو از خانوادم جدا کنی.
دکتر وارد اتاق شدو گفت
_بهوش اومدی عزیزم؟
رو به فرهاد گفت
_چرا خبرم نکردید؟ ای
#پارت337
_ای وای سرمتو چرا کندی؟
فشارم را گرفت و گفت
_اماده شو یه سونوگرافی بده، من نمیدونم الان رحمت تو چه وضعیتیه.
از تخت پایین امدم روسری ام را مرتب کردم فرهاد نزدیکم امد خواست کمکم کند، خودم را عقب کشیدم وگفتم
_به من دست نزن، من حالم خوبه
از اتاق سونوگرافی خارج شدم، ریز ریز اشک میریختم، فرهاد نزدیک امدو گفت
_چی شد؟
_به ارزوت رسیدی؟
_چه ارزویی؟
_بچه م نیست. حتی جنازشم تو بیمارستان تهران مونده
_کدوم جنازه عسل اون یه جنین دو ماهه بود.
_تو باعث شدی بمیره
فرهاد با چهره حق به جانب گفت
_من هلت دادم؟
باهق هق گریه گفتم
_تو از اول هم دوسش نداشتی، البته بهتر که مرد، چون بچه ایی که باباش دوست داشته باشه بمیره میشه یکی مثل من.
وارد اتاق دکتر شدیم، خانم دکتر با لبخند گفت
_چرا گریه میکنی ؟مگه چند سالته؟ دوباره بچه دار میشی عزیزم.
اشکهایم را پاک کردم دکتر ادامه داد
_البته چون یه بار سقط داشتی باید زیرنظر پزشک زنان باردار بشی. معمولا بعد از اینجور سقط ها تا دوسال بارداری خطرناکه یا اصلا امکان پذیر نیست. باید تحت مراقبت باشی
گریه م شدت پیدادکرد فرهاد دستش را دور شانه م حلقه کردو گفت
_گریه نکن عزیزم
دستش را با کلافگی پس زدم وگفتم
_ الان که مرده خوشحالی فرهاد؟
دکتر هینی کشید و گفت
_ایشون هم یه پدره ، به اندازه خودش ناراحته
_نه خانم دکتر ایشون وقتی فهمید من باردارم، میخواست بچمو بکشه. میگفت بریم سقطش کنیم. الان به خواسته ش رسیده.
فرهاد با تمأنینه گفت
_من میگفتم چون ما پسر عمو دختر عمو هستیم و بدون ازمایش ژنتیک بچه دار شدیم یه وقت بچه خدایی نکرده ناقص نشه.
خانم دکتر گفت
_حالا که سقط شد حتما ازمایش ژنتیک فراموشتون نشه
از بیمارستان که خارج شدیم دست فرهاد را گرفتم و ملتمسانه گفتم
_منو ببر خونه عمه م ، خواهش میکنم.
فرهاد سرتاسفی تکان دادو گفت
_باشه
وارد حیاط عمه شدیم و به سمت انبار رفتیم.
در انبار را باز کرد و گفت
_لامپ نداره اینجا؟
سپس چرخی در انبار زد و گفت
_لامپش سوخته یه لحظه صبر کن
به داخل خانه رفت و با لامپ بازگشت. انبار را که برایم روشن کرد
مقابلش ایستادم و گفتم
_توبرو تو خونه
انگار که حرفم ناراحتش کرده بود گفت
_چرا؟
_میخوام تنها باشم، تو برو من خودم میام
_زود باش ها، زیاد قرار نیست اینجا بمونیم
انبار را ترک کرد چشمانم را بستم صدای چند قدم بیشتر نیامد و این یعنی نرفته و پشت دیوار ایستاده . سرتاسفی تکان دادم و روی زمین نشستم، بغچه مادرم که باز بود را وارسی کردم. تک تک لباسهایش را بو میکشیدم.
امان از این قطرات اشک مزاحم که دیدم را کور میکند. در کمد را باز کردم درونش خالی بود.
به سراغ خرت و پرتهای پشت در رفتم.
کیف زنانه ایی را پیدا کردم، درش را باز کردم گردنبند و دستبند مرواریدی را پیدا کردم، گذشت زمان رنگ و رویش را برده بود. انها را بوسیدم و به خود اویختم.
یک دسته کلید، کمی لوازم ارایش یک شیشه عطر نیمه، کیفش را بستم.
مقداری کتاب روی زمین ریخته بود.
انهارا کنار زدم و بالاخره پیداش کردم.
البوم کوچکی که رویش منظره طبیعت بود.
با دست خاک رویش را پاک کردم، و ان را گشودم ، گذشت زمان مشماهایش را به هم چسبانده بود.
عکس کودکی هفت هشت ساله درست شبیه خودم در جایی شبیه حیاط عمه ، لبخند روی لبهایم نشست.
فرهاد وارد انبار شدو گفت
_تموم نشد؟
نزدیکم امدو نشست. نگاهی به عکس انداخت و گفت
_تویی؟
_من موهام فرفریه؟
دقیق تر نگاه کردو گفت
_مامانته؟
اشک روی گونه ام غلطید سر مثبت تکان دادوگفت
_عجب شباهتی
البوم را بستم وگفتم
_نمیخوام تو ببینی؟
_چرا؟
_دوست ندارم، بهت گفتم برو بیرون تا من خودم بیام
_من تورو تنها نمیگذارم، بلند شو با البومت بیا بیرون ببین.
با کلافگی گفتم
_چرا دست از سر من برنمی داری؟
برخاست دستم را گرفت و گفت
_بلند شو عزیزم، توحال مساعدی نداری اینجا کثیفه .
دستم را کشیدم وگفتم
_ولم کن دیگه
زور فرهاد برمن غلبه کرد و بلندم کرد ناله ایی کردم و دستم را ماساژ دادم.
#پارت512
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ساعد دست من را گرفت و گفت
بریم فروغ
دو قدم به طرف در رفت و رو به امیدگفت
پاشو بریم.
امید برخاست و به طرف ما امد میانه راه عمو رضا سدراهش شدو گفت
دختر من احمق و نادون بود.تو چرا اینقدر بی ناموسی؟
امید به عمویش خیره ماندو عمورضا ادامه داد.
تااخر عمرت دیگه حق نداری پاتو به خانه من بگذاری.
امید سرش را پایین انداخت عمو رضا با خشم رو به او گفت
کسی که بیاد تو خونه زندگی من و به ناموسم نظر داشته باشه.....
امید اخم کوچکی کردو گفت
یه جوری میگی به ناموسم نظر داشته باشه انگار من دست و پای عاطفه رو بستم با خودم بردم شمال. پیشنهاد سفر رفتن از دخترت بود نه من. دخترته که تا خونتون خالی میشه به من زنگ میزنه و میگه پاشو بیا اینجا
رو به عاطفه گفت
هنوز چت هامونو تو واتس اپ دارم که برام نوشته بودی بیا بریم شمال من گفتم دست و بالم خالیه پول ندارم گفتی خرج سفر با من جا از تو . الان چرا وایسادی زل زدی نگاه میکنی هیچی نمیگی؟
عاطفه زیر چشمی به پدرش نگاه کردو گفت
نمیخواستم پرده دری کنم ولی چت های تو هم تو گوشی منه که گفتی امیر اصلا قصد ازدواج با فروغ و نداشت . فروغ هم انگار یه دوست پسر داره که خیلی دوسش داره اما برادرش فروغ و با امیر معامله کرده. امیر پول داده بهش بره ترکیه اونم خواهرش و برد داد بهش. الان تو خونه امیره ولی هنوز نسبتی باهم ندارن.
حرف عاطفه انگار اب سردی بود که روی سرم ریختند ناخن سبانه ام را لای دندانهایم گذاشتم انگار جویدنش این تحقیر را ارام میکرد .
امیر مرا به بیرون هدایت کرد صدای امید می امد که گفت
اینهارو بهت گفتم تهش هم گفتم امیر تورو نمیگیره صابون به دلت نزن. اون یه پرس و جو راجع بهت کنه همه چیزتو میفهمه
صدای گام های تند کسی من و امیر را در لابی متوقف کرد عاطفه مقابلم ایستاد اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم . تهدید را در لحنش پاشیدوگفت
بد غلطی کردی که رو من دست بلند کردی . الانم اشک تمساح نریز . فکر نکن ملکه شدی امیر مثل یه کنیز تورو از داداشت خریده.
امیر یک قدم به طرف عاطفه رفت وبا فریاد گفت
حرف دهنتو بفهم . والا دندونهاتو خورد میکنم.
صدای عمو رضا امد
امیر جلوی درو همسایه ابرو ریزی راه ننداز
عاطفه با پوزخند رو به من گفت
گدا گشنه بدترکیب . روی من دست بلند میکنی؟ خانواده ت تورو به امیر فروختند الان حکم برده رو داری .
امیر عاطفه را از کتفش هل داد عاطفه وسط سالن افتاد. دو قدم به طرف او رفت لگدی به ساق پایش زدو گفت
یه بار دیگه به زن من بی احترامی کنی گردنتو میشکنم.
عاطفه عربدهایی از درد کشیدو گفت
منو میزنی الان زنگ میزنم صدو ده
حتما زنگ بزن چون اینجوری دست منو برای شکایت بازتر میکنی.
انگار کسی مرا هل داد به عقب چرخیدم زنعمو با تنفر گفت
برید دیگه.دست از سردخترم بردارید.
امید جلوتر از ما مسیر پله ها پایین رفت امیر هم مرابه طرف اسانسور برد وارد شدم اسانسور که حرکت کرد با فریاد گفت
واسه چی گریه میکنی؟
در این فضای کوچک و فاصله کمی که با او داشتم فقط عصبانیتش کم بود. به دیوار اسانسور چسبیدم و سرم را پایین انداختم. امیر با کف دستش کمی محکم به شانه م زدو با همان لحن و تن صدا گفت
مگه با تو نیستم؟
به سختی نفس میکشیدم
#پارت513
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دستش را زیر چانه م ذاشت سرم را بالا اوردو با عصبانیت گفت
واسه چی گریه میکنی فروغ؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
دیگه گریه نمیکنم؟
داری تبدیل به یه موجود تومخی میشی که شب و روز منو بهم زدی.
سرم را پایین انداختم. امیر گفت
جایی که باید سرتو بگیری بالا و از خودت دفاع کنی گریه میکنی .
مگه قبل از اینکه بریم خونه عموت نگفتی اصلا حرف نزن؟ چطوری بدون حرف زدن از خودم دفاع کنم؟
در اسانسور باز شدو به دنبال او راهی شدم.سوار ماشین که شدیم گفتم
بعد میگی من بعد از اون جریان کی روی تو دست بلند کردم؟ همین الان تو اسانسور.
اتومبیلش را با صدای جیغی از لاستیک به حرکت در اوردو گفت
اون احمقی که همه زندگی منو واسه این اشغال تعریف کرده کجاست؟
کمی اطراف را وارسی کرد گوشی اش را در اورد. شماره مصطفی را گرفت و روی حالت پخش گفت
الو مصطفی
بله امیرخان
امید کجا رفت؟
یه تاکسی گرفت و رفت
واسه چی گذاشتی بره؟
مصطفی مکثی کردو گفت
نگفتی که نگذار بره
پس تو به چه دردی میخوری؟ وایسادی اون پایین درخت های پیاده رو میپایی؟
ارتباط را قطع کردو لابه لای ماشین ها به حرکت در امدو گفت
یکبار دیگه ببینم جلوی دیگران گریه میکنی کاری باهات میکنم که به جای اشک از چشمهات خون بیاد .
همش تهدید همش ترس و دلهره و اضطراب . انتظار داری که من....
من با تو چیکار کنم که حرف گوش کنی؟
دنبال بهانه میگردی که ناراحتی هاتو سرمن خالی کنی؟
وچشــم های تو ....
همـــان کافه ی دنجـی است که
قـهـــوهایـش حــرف ندارد ......
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 در دعوا ، حتی اگر حق با شماست؛ به هیچ وجه بحث نکنید!
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی به قصد تحقیر کردن؛
مورچه ای را با انگشت فشار داد
مورچه خندید وگفت:
ای انسان مغرور نباش !
که تو درقبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی
در اوج قدرت خودت را گم نکن...
.
.
#پارت514
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موضوعی بجز کارهای توهم هست که منو ناراحت کنه؟
من الان چیکار کردم که تو ناراحتی؟
بابی توجهی و احمق بازی هات باعث شدی اون گوشی و ....
اولا درست صحبت کن به من نگو احمق. دوما من توی یه زندگی عادی و معمولی بزرگ شدم . تجربه چنین حرکتی وهم ندارم. تا حالا هم به عمرم ندیده بودم یواشکی کسی چیزی تو کیف کسی بندازه و براش دردسر درست کنه.
منم تاحالا تو عمرم چیزهایی که از تو دیدم و ندیده بودم.
به صندلی ماشین تکیه کردم و گفتم
بدبختی های منو به روم بیار . منو تحقیر کن و خودتو اروم کن .
بدهکار شدم باز؟
چی از من دیدی که تاحالا ندیده بودی؟
اینهمه گیجی و سر به هوا بودن و تاحالاندیده بودم. این که چند بار سر یه موضوع باهات دعوا کنم و باز کارخودتو انجام بدی و تاحالا ندیده بودم.
امیر ساکت شد کمی بعد من گفتم
بازم ادامه بده هنوز یکم دیگه من سرپام. یکم دیگه هم خوردم کنی و بشکنیم کامل میریزم زمین.
نیم نگاهی به من انداخت و من گفتم
تاحالا دیده بودی یکی خواهرشو ببره بندازه جلوی یه مرد دیگه و بیا بگیر این مال تو؟
کامل به طرفم چرخیدو گفت
تو اینم من مقصرم؟
نه تو این مقصر نبودی اما تو تحقیر کردن من که کوتاهی نکردی کردی؟ اول به زور سگ منو محرم خودت کردی بعد منو بوسیدی بعد منو زدی اینها چه معنی ایی میده؟ پس چرا الان چند وقت ما عقد همیم زن و شوهریم طرف من نمیای؟ اون روز لنگ یه بوس بودی؟
امیر از من رو گرداند و گفت
مگه نگفتی به من زمان بده تو رو بپذیرم؟
صدایم را بالا بردم و گفتم
تو دنبال خورد کردن منی . من زورم بهت نمیرسه همش بیخودی به من استرس میدی. اون از جریانی که تو سرعین راه انداختی من و تا مرز سکته بردی اینم از این ماجرا که من اصلا نقشی توش ندارم.
امیر کمی ارام شدو گفت
جریان سرعین همه درد من این بود که دروغ نگو. تو این ماجراهم چرا باید اینقدر حواس پرت باشی ؟ فروغ چرا جلوی دیگران اینقدر راحت گریه میکنی؟
کامل به طرفش چرخیدم و گفتم
به تو چه مربوطه؟ دلم میخواد گریه کنم. دوست دارم اشک بریزم تو ....
نگاه تیزش مرا ساکت کرد. برترسم غلبه کردم و گفتم
من یه ادم حواس پرتم امیر. به قول خودت گیج و منگم از این به بعد زندگیتو برپایه گیجی من تنظیم کن
مکثی کردم و ادامه دادم
حق توهین کردن و بی احترامی به من و نداری . حق زدن منم نداری
با کلافگی گفت
چرا م زخرف میگی؟ من چه توهینی به تو کردم؟
همین چند دقیقه پیش به من گفتی احمق. تو اسانسور زدی یه سرشانه من خوردم به دیوار . چرا کارهاتو گردن نمیگیری ؟
هیچی دیگه الان مثل همیشه اونی که باید معذرت خواهی کنه منم.
اره باید معدرت خواهی کنی که به من توهین کردی.
امیر ماشین را گوشه ایی با ترمزی تیز پارک کرد دندان قروچه ایی رفت از حرکت او بسیار ترسیدم و به در چسبیدم به طرفم چرخیدو با صدایی کلفت و چشمانی عصبی گفت
چند بار بهت گفتم با مصطفی حرف نزن؟
در پی سکوت من گفت
چند بار فروغ؟
#پارت515
خانه کاغذی🪴🪴🪴
باچانه ایی لرزان سرم را پایین انداختم و گفتم
ببخشید.
متوجه نگاهش روی خودم بودم. با ناخن هایم انقدر گوشه سبابه م را خراشیده بودم که به خون افتاده بود. دستم را گرفت و ارام گفت
چرا اینجوری میکنی؟
دستم را از دستش کشیدم و گفتم
برو خونه امیر مامانت اونجا تنهاست. داره شب میشه نازنین و بهزاد هم میان.
ماشین را به حرکت در اورد و در سکوت کمی راندو بعدش گفت
خیلی خوب بلدی به من عذاب وجدان بدی ها .
قطره اشک جاری شده از چشمم را مخفیانه پاک کردم. با اینکه به روبرو نگاه میکردم متوجه بودم که به من نگاه میکند. بغضی که گلویم را به درد اورده بودراسعی داشتم با نفس های عمیق ردش کنم.
صدای امیر خیلی ازارم میداددوست داشتم ساکت میشد تا من هم کمی از این سکوت ارامش بگیرم.
میشه چندتا از خوبی هایی که من بهت کردم وبگی؟
دستانم راروی دو گیج گاهم گذاشتم و گفتم
میشه خواهش کنم بعدا باهم صحبت کنیم. من الان به سکوت احتیاج دارم.
مقابل دفتر اتومبیلش را پارک کرد . دلم میخواست در دفتر میماند وبه خانه نمی امد تا یک دل سیر گریه کنم و ارام شوم.
انگار خودش هم همین قصد را داشت. مرا به طرف خانه هدایت کردو گفت
من یه سربه دفتر بزنم بعد میام بالا
وارد کوچه که شدیم گفت
ماشین بابام اینجاست.
کلید انداخت در را باز کرد و من را بهداخل فرستاد خودش هم آمد . پشت در خانه با اینکه کلیدداشتدر زد کمی بعد عمه در را گشود . نگاهی به من و امیرانداخت و رو به عمو علی گفت
همیشه همین بوده. از همون روزی که اومدی و منو گرفتی خانواده ت باعث ناراحتی بین ما بودند. تاحالا توزندگی خودم حالا تو زندگی بچه هام.
صدای عمو علی امد
لاالله الا الله. دست بردار محبوبه؟
وارد خانه شدیم رو به عمو علی سلام کردیم پاسخ من را دادو رو به امیر با اخم گفت
واسه چی رفتی خونه رضا سرو صدا کردی؟
امیر خیره به پدرش حرفی نزد. عمو علی گفت
حرمت و احترام عموتو نگه نداشتی لااقل به خاطر برادری ما نمیرفتی .
امیر پوفی کرد کتش را در اورد به طرف مبل پرت کرد و حرفی نزد. عمه گفت
خیلی هم کار خوبی کرده که رفته. رفت از زنش دفاع کرد همون کاری که تو بلد نیستی بکنی؟
عمو علی نگاه چپ چپی به عمه انداخت و گفت
من از تو دفاع نکردم؟ من بخاطر تو خونه م رو از مادرم جدا نکردم؟
ببخشید که مادرت منو کتک میزد و رخت شور خواهرهات کرده بود.
از اون ماجرا چهل سال گذشته. استخوانهای مادرمنم دیگه پوسید ولی تو هنوز داری میگی.
میگم چون اذیتم کردند. چون ازشون زخم خوردم. چون دلم شکسته. چون حلال نمیکنم.
چرا داداش خودتو نمیگی؟ مگه اون بهت زخم نزد؟ چرا فقط مادر مرحوم منو هراز گاهی....
#پارت516
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیرمیان حرف پدرش امدو گفت
بابا
عمو ساکت شدو امیر گفت
خواهش میکنم تمومش کن
صدای عمو علی بالا رفت و گفت
تو دهنتو ببند که همه این آتیش ها از گور تو داره بلند میشه. عاطفه رو نخواستی و نگرفتی تمام شدو رفت چرا ابروی برادر منو میبری؟
من با ابروی برادرتو چیکار کردم ؟
پاشدی دست زنتو و اون امید خیر ندیده رو گرفتی بردی انجا ....
عمه کلامش را بریدو با جیغ گفت
بچه داداشت خیر نبینه چرا بچمو نفرین میکنی؟
عموساکت شدو عمه گفت
دختره هرزه پاشده رفته شمال مست کرده تو بغل پسر من خوابیده بعد صابون زده به تنش که زن امیر بشه و با امید هم به هرزگی باشه .
عمو علی نگاه چپی به عمه انداخت و گفت
پسرتو چرا باهاش رفته؟
عمه پشتش را به ما کردو دست بر کمر ایستادو گفت
همش طرفداری خانوادشو میکنه. حتی الان که علنا ثابت شده طرف خرابه.
عمو علی گفت
هرچی بدبختی میکشم مقصرش تویی بااین بچه تربیت کردن هات.
عمه به طرفش چرخیدو گفت
بچه هام چشونه؟ امیرم یک پارچه اقاست. امیدهم اگر بچه داداشت ....
دهنتو ببند محبوبه اینقدر این کثافت و همش نزن.
امید من تحصیلکرده ست. مهندسه. امیرم هم ورزشکاره به کوری چشم خانواده ت قهرمان جهانه. تربیت منم مشکلی نداره بچه داداشت ...
لاالله الاالله ببند دهنتو
عمه رو به امیر گفت
افرین پسرم. افرین به جنم و غیرتت . افرین به احترامی که به زنت گذاشتی و پاشدی رفتی نشوندیشون سرجاشون. دخترهی هرجایی میخواد اتیش بندازه تو زندگی پسر من. شنیدم با لگد زدی قلم پاشو خورد کردی افرین به تو
عمو علی برخاست و گفت
ما خودمون بچه داریم . اونم یه خبطی کرده. جوونی کرده چرا بهش میگی هرجایی؟
امیر گفت
الان دعواتون سر عاطفه ست؟
عمو رو به امیر گفت
زنگ زده به عمه هات ابرو حیثیت عاطفه رو برده که با امید رفته شمال و....
عمه گفت
خوب کاری کردم بگذار همه بدونن که خرابه. میخواست زندگی امیرو فروغ و خراب کنه منم نشوندمش سر آبروی رفته ش.
عمو با حرص گفت
خوب کاری کردی؟ پس چرا کارهای بچه داداش های خودتو پنهان میکنی؟
عمه سکوت کرد عمو علی گفت
وقتی زنگ میزنی به خواهرهای من و پشت بچه داداشم حرف میزنی تهش از خانواده خودتم بگو.
خانواده من خیلی هم خوبن .
به خواهرهای من میگفتی که سینا دست خواهرشو گرفت اورد انداخت تو خونه امیر. بهشون میگفتی نه غیرت داره نه ناموس سرش میشه.
بغض راه گلویم را بست.
#پارت338
از انبار خارج شدم و گوشه ایی ایستادم، اخرین برگ البوم را باز کردم عکس مادرم را دیدم.
زنی با موهای فر طلایی وچشمان ریز آبی ، لبخند زده بودو کنار رختی ایستاده بود .
فرهاد کنارم امد البوم را بستم با کنجکاوی گفت
_چرا نمیزاری ببینم؟ مادر زنمه محرمه
_بزار اول خودم ببینم بعد تو ببین.
_چرا؟
_شایدعمه م باشه
_اخه خیلی با عمه ت باهم دوست بودند، عکس یادگاری هم انداختند.
اخم کردم و گفتم
_تو چیکار داری دخالت میکنی؟
خندید و گفت
باشه من دخالت نمیکنم بیا بریم . فعلا فقط دارم اوانس میدم. اون از فرارت اینم از حرف زدنت
_بهت میگم من زندانی توأم میگی نه، بعد خودت میگی فرار کردی ، من اگر زندانی نیستم فرار هم نکردم.سفر کردم.
_باشه مسافر جان بیا بریم.
البومم را بغل کردم و به دنبال او روانه شدم، مقابل پله ها که رسیدیم صدای کوبیده شدن در بلند شد.
فرهاد مرا رها کردو در را گشود با دیدن ارباب بهجت در چهار چوب در انگار تمام بدنم سست شد. اشکهایم شدت پیدا کرد، ارباب فرهاد را کنار زد و وارد شد.
بدنبال او کیانوش هم وارد حیاط شد. فرهاد در را بست و گفت
_عمو من سر قولم بودم، خانم سرخود خودش بلند شده اژانس گرفته اومده اینجا.
نگاهم به چشمان پدرم گره خورد و قفل شد ، دست و پایم میلرزید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_سلام
پاسخ سلامم را کسی نداد.اخم های ارباب در هم رفت و روبه فرهادگفت
_پس تو غیرتت کدوم گوری رفته که زنت سرخود از تهران راه افتاده اومده اینجا.
چشمانم از حیرت گرد شد و گفتم
_من اومدم اینجا که....
کلامم را برید و گفت
_اومدی اینجا چرت و پرتهای ننه طوبا رو به همه بگی و حیثیت منو ببری اره؟
در بهت رفتار پدرم مانده بودم که ادامه داد
_اومدی اینجا که حروم*زادگی خودتو لاپوشونی کنی و خودتو بندازی گردن من؟ دنبال چی هستی؟ ارث؟ من که بهت دادم، دوازده هکتار باغ سند شده دادم به ارزو که بهت بده ، گفتم سگ خورد، آبروی من ارزشش خیلی بیشتر از این حرفهاست.
سرم را از شرم رفتار پدرم پایین انداختم و گفتم
_من دنبال پول نیستم
_پس چی میخوای؟
با بغض گفتم
_من دخترتونم.
_من دوتا دختر دارم، مریم و مینا، نور چشمام، تاج سر، یه تار موشو نوهم به دختر هرزه ایی مثل گلاب نمیدم.
این حرفش انگار تیری را در قلبم نشاندو گفتم
_در مورد مادر من درست صحبت کنید.
صدایش بالا رفت و گفت
_مادرت؟ اون که معلوم نشد چی شد؟ مرده و زنده بودنشو کسی نمیدونه، از کجا معلوم تو رو که زاییده از همون جا نرفته پی هرزه بازی هاش و هنوزم زیر خواب این و اونه؟
اشک روی گونه م غلطیدو گفتم
_کافر همه را به کیش خود پندارد، شما چون خودت اینکاره ایی، همرو مثل خودت میبینی.
اخم های بهجت در هم رفت یک گام نزدیک من امد،دستش را بالا برد و با فریاد گفت
_خفه شو، ببند اون دهنتو تو هم لنگه اون.....
فرهادکه کنارم ایستاده بود یک قدم جلو امد با کف دستش محکم به سرشانه عمویش کوبید و گفت
_چی کار میخوای بکنی؟ حواست هست من اینجام یا نه؟
از ضربه فرهاد ارباب کمی به عقب رفت و گفت
_اگر تو غیرت داشتی که زنت از دستت سر نمیخورد فرار کنه بیاد اینجا.
فرهاد چرخیدو رو به من گفت
_برو داخل عزیزم. با این دهن به دهن نگذار.
سپس رو به عمویش گفت
_شماهم خواهش میکنم از اینجا برو ما الان برمیگردیم تهران
ارباب رو به من گفت
_اومدی ابروی منو ببری؟ تو نون و نمک احمدوکتایون رو خوردی، اونها اهل خدا و پیغمبر بودن، اما بازهم لنگه مادرهرزه ت زبونت درازه و دهنت گشاد.
با غضب گفتم
_چون خون بی ناموسی مثل تو توی رگهامه.
فرهاد به سمت من چرخید و با فریاد گفت
_تمومش میکنی یا نه؟
رو به ارباب ادامه دادم
_تو اسم خدا و پیغمبر و نیار مگه همون موقع که میخواستی منو بگیری ننه طوبا بهت نگفت تو نمیتونی با من ازدواج کنی ؟چون حکم پدر خونده منو داری، تو چی گفتی هان؟
مکثی کردم سکوتش را که دیدم ادامه دادم
_تواگر ابرو سرت میشد با شصت سال سنت هوس من هفده ساله به سرت نمیزد.
نگاه فرهاد روی من خشمگین شد .عمو رو به فرهاد گفت
_تو ارباب زاده ایی، به این هم میگن زن؟ این و طلاقش بده، اینها بی آبرو و بی شرفند، اینم لنگه اون مادر.....
فرهاد کلامش را قطع کرد وبا فریاد گفت
_برو بیرون
سپس در را باز کرد و با خشم گوشه لباس کیانوش را گرفت
_ تو گورتو گم کن عمو شما هم بیا برو بیرون.
نگاهم به چشمان بهجت افتاد. پوزخندی زدو گفت
_حیف پسر برادرم که با بی شرفی مثل تو زندگ
#پارت339
زندگی میکنه، مادرت یه هرزه بود و تو رو هم معلوم نیست ازکی پس انداخته، بیخود سعی نکن خودتو بندازی گردن من.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_من اومده بودم اینجا چون فکر میکردم پدر دارم، خانواده دارم، چون تصور ذهنی من از پدر یه مرد مثل احمد بود، نه یه نامرد مثل تو ، اما اینو مطمئن باش انتقام مادرمو ازت میگیرم.
فرهاد جلو امد و بازوی عمویش را گرفت و از خانه بیرون انداخت در را محکم بست و رو به من گفت
_خیالت راحت شد؟ دیدی چقدر نامردو بی صفته؟ حرفهاشو شنیدی؟ حالا برو وسایلتو جمع کن برگردیم بریم خونمون.تمام این قضایا را هم فراموش کن.
بهت زده شدم، حس انتقام جویی تمام وجودم را گرفته بود.
فرهاد وارد خانه شد با کیف من امدو گفت
_بلند شو برو وسایل مامانتو بردار بیا بریم خونمون.
برخاستم بغچه مادرم را برداشتم و مثل مرده ایی متحرک سوار ماشین فرهاد شدم.
یک ساعت در سکوت گذشت،
مقابل رستوران سنتی ایی پارک کردو گفت
_پیاده شو بریم ناهار بخوریم از گرسنگی مردم.
با صدای گرفته ایی گفتم
_من تو ماشین میمونم تو برو ....
از ماشین پیاده شد، در سمت من را باز کردو گفت
_پیاده شو
به ناچار از ماشین پیاده شدم، نزدیکم ایستاد و گفت
_موهات از پشت ریخته بیرون
دستم را پشت گردنم انداختم و موهایم را به جلو کشیدم و داخل مانتویم زدم. وارد رستوران شدیم، تختی را کنار رودخانه انتخاب کرد، لرز داشتم، دور تخت را مشما پیچ کرده بودند وارد شدم ، هنوز البوم مادرم در اغوشم بود.
صدای اهنگ گل پونه های ایرج بسطامی در فضای رستوران پیچیده بود و من گوش میدادم
فرهاد نزدیکم امدو گفت
_عسل
سرم را بالا اوردم و فقط به او نگاه کردم.
دستم را گرفت و گفت
_میدونم ناراحتی ، اما من بهت گفتم اینکارو نکن.
اشکی که روی گونه م غلطیده بود را پاک کردم، قفسه سینه م از اینهمه غم درد میکرد.
اهی کشیدم و ساکت ماندم،حرفهای بهجت در ذهنم مرور میشد.
مادرت زیر خ*و*ا*ب این و اونه، تو نون و نمک احمد و کتایون روخوردی اما زبونت لنگه مادرت درازه و دهنت گشاد، اینها بی ابرو و بی شرفند، اینم لنگه مادرشه، مادرت یه هر*زه بودو تورو هم معلوم نیست ازکی پس انداخته خودتو ننداز گردن من.
اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را بالا اورد بوسید و گفت
_من تورو دوست دارم عسل، بشین سر زندگیت، این حرفها رو ول کن، برای من تو دختر احمد و گلابی ، از نظر من مادرت زنی بوده که پاک از این دنیا رفته، ای کاش همه سعادت توبه قبل از مرگ نصیبشون بشه.
نگاهم به چشمان فرهاد افتاد حلقه اشک را میدیدم، سرم را پایین انداختم سپس زانو هایم را در اغوش گرفتم و سرم را روی زانویم گذاشتم.
پیش خدمت منو را اورد و گفت
_چی میل دارید؟
فرهاد نگاهی به منو انداخت و گفت
_چی میخوری عسل؟
نای جواب دادن نداشتم.
تکانی به پایم دادو گفت
_عزیزم، چی میخوری؟
در پی سکوت من خودش سفارش دادو سپس نزدیکم شدو گفت
هفته دفاع مقدس هست و ما از خونوادههای شهدا دیدار میکنیم امروز یکی از مادران شهدا گفت خیلی دلم میخواد برم مشهد. کسی رو هم نداره که ببرش توانی هم نداره که راه بره و حتماً باید ویلچر باشه بهش قول دادم اگر ویلچر رو خریدم حتماً این مادر شهید رو به زیارت علی بن موسی الرضا مشهد مقدس ببرم کسانی که در خرید این ویلچر کمک میکنند بدانند که هم ثواب میبرند و هم دعای مادران شهدا و شهیدی که مادرش رو به زیارت میبریم شامل حالتون خواهد شد🌷
عزیزان توجه داشته باشید که مادران شهدا و مادران مومنه از ابتدا حرکت به ویلچر نیاز دارند🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹