#پارت225
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از درد و ضعف و ناراحتی خوابم نمیبرد.مضطرب فرداهایم با امیر بودم. کار تمام شده بود عقد دایمش هم شده بودم راه برگشت نداشتم. شهامت اینکه بخواهم با او حرف بزنم را هم نداشتم.
گوشی به ان گران قیمتی را برایم خریده بود و بعد خیلی راحت شکستش. تنها سرگرمی م را هم از من گرفت.
چشمانم گرم شدو خوابیدم. مثل روال هرروز صدای زنگ ایفن بیدارم کرد. چشمانم را باز نکردم اما بیدار بودم. اعظم خانم وارد شدو سلامی که هیچ وقت پاسخ نمیگرفت را کرد. صدای بلند امیر از دور مرا بی اختیار بلند کرد.
فروغ
از همانجا گفتم
بله
لای در ظاهر شد. کمی نگاهم کرد و داخل امد. در را که بست قلبم شروع به تند تپیدن کردن روی کاناپه روبرویم نشست و گفت
یک کلمه هم حق نداری با اعظم خانم حرف بزنی.
سرتایید تکان دادم. نگاهی به دستم انداخت و گفت
چیرو استینت ریخته؟
نگاهی به استین لباسم انداختم زرد اب و خون آبه کل ساق دستم را گرفته بود دستم را در خودم جمع کردم و گفتم .
چیزی نیست
بزن بالا ببینم دستتو. زخم دستت اینطوری شده؟
لبم را از داخل گزیدم. لعنتی ترسناک برخاست کنارم نشست و دستم را گرفت من تسلیم دستم را به او دادم و رویم را به جهت مخالف گرداندم.
استینم را بالا زد لباسم به زخمم چسبیده بود. هینی کشیدم و ناخواسته کمی دستم را کشیدم امیر دوباره دستم را گرفت و گفت
عفونت کرده؟
سرم را گرداندم تمام زخمم ملتهب بود و چرک و عفونت از لابه لایش بیرون زده بود.
رو به من گفت
چرا چیزی نمیگی؟
لحظه ایی به او نگاه کردم. و سرم را پایین انداختم . بلایی بود که خودش بر سرم اورده بود.
برخاست و گفت
پاشو ببرمت دکتر تمام این بخیه هاباز شده.
لبم را گزیدم و گفتم
دکتر نمیخواد یه سرم شستشو....
با این چیزها حل نمیشه عفونت همه جاشو گرفته
#پارت226
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بدنبال مکث من گفت
پاشو دیگه
برخاستم مانتوی دیگری از داخل کمد در اوردم ان را پوشیدم. ایکاش اجازه صبحانه خوردن را میداد. خودش مگر آدم آهنی بود . اصلا احساس گرسنگی نداشت.
شالم را هم روی سرم انداختم.
از اتاق که خارج شدیم اعظم خانم گفت
سلام.
پاسخش را دادم. امیر توی صورتم خم شدو زیرلبی گفت
مگه نگفتم یک کلمه هم حق نداری حرف بزنی؟
متعجب خواستم بگویم جواب سلامش را دادم که اشاره کرد هیس
اعظم خانم گفت
امیر خان صبحانه حاضره.
به طرف اشپزخانه که رفت من هم خوشحال شدم. و به دنبالش رفتم. اعظم خانم گفت
دیشب فراموش کردید چای ساز و خاموش کنید سوخته تو کتری اب گذاشتم تا بجوشه
نفس پرصدایی کشید گوشه لبم را گزیدم مخفیانه به او نگاه کردم و او حرفی نزد. لقمه نان و پنیری خوردم و لیوان شیر گرم را سرکشیدم . کمی بعد امیر گفت
خوردی؟
من دلم میخواست هنوز بخورم اما حرفش باعث شد سرتایید تکان دهم برخاست و گفت
پاشو بریم.
به دنبالش راهی شدم از خانه خارج شدیم. برف روی زمین را پوشانده بود. مهیار و مصطفی وسط حیاط بودند مصطفی گفت
امیر خان این سگ ماده ایی که بستیم کنار الکس حالش خوب نیست
یعنی چی خوب نیست؟
از صبحه بلند نشده
سریع زنگ بزن به کیومرث بعد یه دامپزشک بیار ببینه چشه. نمیره بیفته گردن ما
رو به من گفت
تو برو تو ماشین.
من سریع اطاعت کردم خودش به طرف لانه الکس رفت ورو به مصطفی گفت
تو نمیخواد بیای .
لای در ماشین را باز گذاشته بودم. بوی برف را دوست داشتم.
مهیار رو به مصطفی گفت
این بدبخت با چه امید و انگیزه ایی زن این شده؟
مصطفی سرش را به طرف من گرداندو گفت
نمیدونم.
دیروز انچنان زد تو دهنش که از حال رفت
دوبارتاحالا میخواسته بندازش جلوی الکس من نگذاشتم . یکبار که منو زد.
اوایل کنجکاو بودم که چه نسبتی باهاش داره؟ اهل این برنامه هانبود که خانم تو خونه ش بیاره من تاحالا ندیده بودم.
منم اوایل شک کرده بودم که این سرو کله ش از کجا پیدا شد. صحبتی از زن گرفتنش نبود. رفت و امد پدرو مادرش و که به اینجا دیدم شکم برطرف شد. دیروزهرچی خواهش تمنا کردم که ولش کنه گوش نداد. جنازه دختره رو برده بود تو لانه الکس من هم من به مادرش زنگ زدم بنده خدا بلافاصله اومد. دختره رو کشیدش بیرون.
این دختره لابد چشمش به مال و منال و خونه زندگیش خورده قبول کرده
#پارت227
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دیروز با یه وضعی اوردش خونه . کفش پاش نبود لباسهاش خونی بود سرو صورتش داغون بود.
رفته بودند خانه بابای امیرخان من جلو اسانسور بودم در باز شد دختره با یه لحنی خیلی بد داد زد سر امیر خان چند دفعه بگم با من حرف نزن .
با خودم گفتم الانه که ببندش به ماشین تا خونه بکشش اما هیچی بهش نگفت
خدا به دادش برسه . من که جرات دخالت کردن ندارم.
منم جرات ندارم.
امیر را دیدم که از دور می امد ارام در ماشین را بستم. نزدیک انها امد چیزی را به مصطفی گفت و سوار ماشین شد مرا به کلینیک برد. اینبار از هر سری دردناک تر بود. از ترس امیر حتی ناله هم نمیکردم.
مرا به خانه بازگرداند و گفت
من باید برم دفتر . تلفن خونه هست اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
با خودم گفتم
من غلط کنم با تو کار داشته باشم.
اعظم خانم مشغول پختن غذا بود. داخل اتاق خواب لب تخت نشستم. کمی بعد اعظم خانم لای در ایستادو گفت
خانم نهارمیل دارید؟
این بهترین فرصت بود که سیر شوم امیر هم نبود . برخاستم و گفتم
بله
وارد اشپزخانه شدم و نهارم را خوردم. یک لیوان هم برایم چای ریخت اینکه تمام کارکنان خانه وحشت امیر حرف نمیزدند خیلی برایم جالب بود چطور اینهمه ادم را مجاب کرده هر طور که میخواهد رفتار کنند.
چایم را هم خوردم . مابین دارو هایم مسکن نبود . رو به اعظم خانم گفتم
شما قرص مسکن دارید؟
متعجب به من نگاه کردو گفت
نخیر
تو این خانه هیچ دارویی نیست؟
من نمیدونم.
ناامید از حرف او به اتاق خواب رفتم. و دراز کشیدم . دلم میخواست امیر مثل روز عروسیمان شود. با ناز و نوازش و مهربانی با من رفتار کند. لامذهب اصلا راهی برای جبران جلویم نمیگذاشت. تمام درهارابسته بود.
ساعت هشت شب بود و من در ان خانه تنها بودم. فکری به ذهنم خطور کرد تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم. کمی بعد گفت
الو
سلام.
کمی منتظر ماندم پاسخ سلام ن را هم ندادو من گفتم
کی میای؟
چیکار داری؟
اخه شب شده من از تنهایی میترسم.
خیلی خوب کاری نداری؟
داری میای برای من قرص مسکن میگیری؟
برای چی؟
سرم درد میکنه
کاری نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد. همانجا کنار تلفن نشستم لعنتی خانه را با دوربین تحت کنترل داشت و من اصلا هیچ جورا نمیتوانستم لااقل کمی انجا بچرخم حوصله م به شدت سر رفته بود.
هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد وارد خانه شد متعجب برخاستم امیر گفت
درو چرا قفل نکردی؟
مکثی کردم و گفتم
باید قفل میکردم؟
وقتی تو خونه تنهایی درو قفل کن
وارد اشپزخانه شد از داخل کابینت یک عدد قرص در اورد ان را روی میز گذاشت و گفت
بیا
با هزار ترس و لرز وارد شدم و اشاره ایی به قرص کردو گفت
اینم مسکن. سگ کیومرث داره میمیره. دکتر اومده بالا سرش من ته باغم.
#پارت228
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرتایید تکان دادم . امیر خانه را ترک کرد.
فکری به ذهنم خطور کرد. من دیگر عقد امیر بودم. راه برگشتی هم نداشتم. به قول خودش مبارزه هم بلد نبودم باید از راه دیگری پیش بروم. حالا من سعی کنم دل اورا بدست بیاورم.
دو دل شدم نکنه باز بگه داری خرم میکنی و میخوای گولم بزنی ؟ باید اینقدر این کار را با مهارت انجام میدادم که متوجه نمیشد اول از همه اینکه باید این حس تنفر به او را از خودم دور میکردم تا کارهایم واقعی تر باشد. دوم اگر حس کند تکیه گاه من است شاید در رفتارش تاثیر بگذارد.
روی مبل نشستم . تمام افکارم را روی جذب امیر متمرکز کردم. نیم ساعت صبر کردم و دوباره تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم و کمی بعد گفت
الو
ارام گفتم
تموم نشد؟
نه. واسه چی بی خودی زگ میزنی دستم بنده
من از تنهایی میترسم . شب شده بیا دیگه
خیلی خوب
یا بیا منم ببر پیش خودت یا بیا خونه
ارتباط را قطع کرد یک ربع بعد در را باز کرد و وارد خانه شد با اخم گفت
واسه چی بیخودی به من زنگ میزنی. مگه نگفتم دستم بنده کار دارم.
برخاستم و گفتم
من فوبیای تنهایی دارم. همش میترسم توهم زدم که پشت پنجره ها کسی هست همش سایه میبینم.
از چی میترسی؟ این خونه دیوارهاش بلنده کسی نمیتونه بیاد تو. یه تبلت دست مهیاره که دوربین مداربسته حیاط و کوچه را داره نگاه میکنه خودشم که همیشه جلو در عمارت داره راه میره از چی میترسی؟
از تنهایی میترسم.
بتمرگ سرجات واسه من فیلم بازی نکن
فیلمه؟ نکنه فکر کردی دلم واسه تو تنگ شده میگم بیا خونه گیر بده به من بعد هم منو بزن . میگم میترسم
تو از هیچی نمیترسی فروغ منو سیاه نکن
خواست در را باز کند تند تند به طرفش رفتم و گفتم
نمیشه منم بیام؟
نخیر نمیشه . اونجا ده تا مرد وایساده تورو کجا ببرم؟
خوب وقتی تو هستی کی جرات داره به من نگاه کنه ؟
برو فروغ تو مخی نشو.
دوباره رفت. خوب این برای شروع بد نبود. نیم ساعت که گذشت امیر دوباره امد با تلفن حرف میزد.
الان راننده ش میاد بده سگ و ببره. خوبه الکس و مریض نکرده
#پارت229
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سرویس شد دست و رویش را که شست نگاهی به من انداخت و به اشپزخانه رفت . من همچنان ایستاده بودم و نگاهش میکردم. امیر یک عدد چای برای خودش ریخت. نگاهش به من افتادو گفت
چای میخوری؟
دلم میخواست بگویم بله ولی به ناچار سرم را به علامت نه بالا دادم. با چایش امدو روی کاناپه ها نشست. و سپس گفت
بشین.
ارام روبرویش نشستم و سرم را پایین انداختم. کمی با تلفنش کار کرد و سپس گفت
اون کنترل و بده
خواستم کنترل را به او بدهم دست پاچه شدم . کنترل را زدم به لیوان چایش و چای روی پایش ریخت. هینی کشیدم و عقب رفتم. با ترس به او نگاه کردم. چای داغ بود امیر نگاه چپ چپی به من انداخت .بلافاصله گفتم
ببخشید
برخاست به اتاق خواب رفت من هم بلند شدم دستمال برداشتم میز را خشک کردم و در یک سینی دولیوان چای ریختم و روی میز نهادم.
از اتاق بیرون امد بازهم آستین حلقه ایی و شلوارک پوشیده بود.نیمه نگاهی به او انداختم باز سعی کردم حس تنفری که داشتم را از خودم دور کنم.
مقابلم نشست نگاهی به سینی چای انداخت و چیزی نگفت. فیلمی مثل خودش وحشی گذاشته بود و نگاه میکرد. من هم پایم را ریتمیک تکان میدادم و اطراف را نگاه میکردم چایش را خورد و گفت
پاتو تکون نده داری عصبیم میکنی
بلافاصله صاف نشستم.
فیلم که تمام شد تلویزیون را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت با پتویش امد.
روی کاناپه ها دراز کشید. من هم برخاستم و به اتاق خواب رفتم. تا زمانیکه این جدا خوابی ها ادامه داشت رابطه امیر با من خوب نمیشد. این خوب نشدن رابطه هم یعنی از صبح تا شب درو دیوار را نگاه کنم حق بیرون رفتن نداشته باشم گرسنه بمانم. هم صحبت نداشته باشم . کتک بخورم اخم و تخمش را تحمل کنم استرس داشته باشم.و هزار بلا را تحمل کنم. من با قبول عقد شدن امیر بزرگترین غلط زندگی م را کرده بودم. اما حالا که راهی برای برگشت نداشتم باید کاری میکردم تا راحت زندگی کنم.
دو ساعت صبر کردم. سپس پتویم را برداشتم از اتاق خارج شدم روی کلناپه دونفره مچاله شدم صدای خواب الود امیر امد
چته نصفه شبی؟
ارام گفتم
بیدارت کردم؟ ببخشید. خواب بد دیدم. یکم ترسیدم. اومدم پیش تو بخوابم.
اونجا که جات نمیشه اخه؟ مگه دیوانه ایی از چی میترسی؟
نه خوبم.
تو اون یه ذره جا چطوری خوابیدی؟
خوبه اگر اذیت شم زمین میخوابم.
زمین سرده بلند شو برو تو تخت بخواب
من الان جام خوبه تو مشکلی داری؟
هر گوری که دوست داری بگیر بکپ.
سرجایم خوابیدم . اما خوابم نمیبرد. دم دمای صبح بود . که فکری به ذهنم خطور کرد و خودم را طوریکه به میز بخورم و سر صدای لیوان ها در بیاید خودم را از کاناپه انداختم. باصدای لرزش میز امیر از خواب پریدو گفت
چی شده؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
افتادم.
صدایش را بالا بردو گفت
ای بر اجدادت لعنت که خواب نصفه شبم از من گرفتی. تو دیگه چه بلایی بودی به سر من نازل شدی؟
برخاستم خودم را جمع و جور کردم و با صدایی ارام و گرفته گفتم
خواب بودم امیر خوب افتادم. از قصد که نکردم.
سرجایش نشست سیگارش را روشن کردو گفت
بلند شو برو مثل ادم سرجات بکپ
اخه تنهایی میترسم
کامی از سیگارش گرفت و حرفی نزد. من هم چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
#پارت230
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد با صدای زنگ آیفن بیدار شدم. امیر در را به روی اعظم خانم گشود میدانستم که الان بلافاصله به اتاق میرود تا لباسش را عوض کند کمی صبر کردم و برخاستم وارد اتاق خواب شدم امیر بلیز تنش نبود.
تمام بدنش عضله ایی و تکه تکه بود با دیدن او هینی کشیدم و گفتم
ببخشید
تی شرتش را پوشیدو گفت
خیلی داری اذیت میکنی ها حواست هست؟
نزدیکم امد سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و گفتم
از من بدت میاد ؟
خیره خیره به من نگاه کرد و من گفتم
من ادم نمک به حرومی نیستم.خوبی هایی که بهم کردی و یادم نمیره. تو خیلی از من عصبانی شدی منم بهت حق میدم کارمن خیلی اشتباه بودولی بخدا قسم من نمیخواستم تورو ناراحتت کنم.
نمیخواستی منو ناراحت کنی تو به طور محرض به من خیانت کردی. به من دروغ گفتی
اینطوری نگو امیر.
کارت چه معنی ایی میده. عقد منی لباس عروسیت با من تو تنت بوده من جلو درارایشگاه منتظر تو بودم اما تو داشتی با یکی دیگه حرف میزدی.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
مادرت حرف قشنگی زد گفت اگر فروغ خبط و خطایی داشته بگذار رو حساب بچگیش . بگذار رو حساب اینکه پدرمادر بالاسرش نبوده تو مرد باش و ببخش.
تچی کرد و گفت
نه ،خر نشدم از یه راه دیگه برو.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
حاضرم یه بار دیگه هم همونطوری که منو زدی باز منو بزنی ولی بگی که منو بخشیدی. تو نمیتونی بفهمی که الان چقدر من حالم بده و عذاب وجدان دارم.
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
اینم فایده نداشت. نشدم.
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
میخوای چیکار کنی؟
دست به سینه مقابلم ایستاد و من با گریه گفتم
میخوای منو طلاق بدی ؟ بعد هم از خانه ت بندازیم بیرون و لابد از سر ترحم یه کمم پول بندازی کف دستم اره؟
پوزخندی زدو گفت
ببین جوجه من صدتا مثل تورو تشنه میبرم لب چشمه بر میگردونم. بد غلطی کردی. غلطت هم تاوان داره باید پسش بدی. اونروز که فهمیدم بابای منو خر کردی تورو برده کافه اون دوزاری اگر سفت و سخت جلوت وایساده بودم این غلط و نمیکردی. از روزی که اومدی تو این خانه سراین پسره ی مدام. بهت اوانس دادم . این سری اخرت بود اینبار درسی بهت میدم که تا اخر عمرت هرجا این کلمه خیانت و شنیدی یادت بیفته امیر چیکارت کرد.
#پارت231
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابل در ایستادم . راهش را بستم و گفتم
تاوانش چیه بگو؟
کمی به من خیره ماند من گفتم
خوب ببخشید دیگه
مرا کنار زدو گفت
هروقت خواستی بفهمی من چه حالی دارم برعکس فکر کن. فکرکن من یه دوست دختر داشتم که جلوی در ارایشگاه وقتی اومدم دنبال تو اول با اون تلفنی حرف زدم بعد اومدم سراغ تو باهزار دروغ و دغل هم پیچوندمت .
خیره به چشمان امیر ماندم و گفتم برای یه دختر خیلی سخته بره منت کشی. من پارو غرورم گذاشتم اومدم جلو دارم میگم ببخشید غلط کردم.
چون ترسیدی . نه پشیمونی و نه از این اتفاقات ناراحت. تو میترسی که نکنه موقعیتت به خطر بیفته.
چه موقعیتی از من قراره به خطر بیفته
تو ترسیدی که مبادا دوباره کتک بخوری. بگذار خیالت و راحت کنم. ضعیفی میترسم بزنمت یه بلایی سرت بیاد . یکم حال و اوضاعت بهتر بشه یه چیزهایی و یادت میدم. کاری باهات میکنم هرز پریدن و خیانت کردن از یادت بره.
سکوت کردم امیر انگار ته دلم را میخواند کمی بعد گفت
من به این آسونی ها امیر خان نشدم. بیست ساله ورزش کردم. تو قفس جنگیدم. بوکس کار کردم مبارزه کردم. هر پرونده ایی که دست گرفتم پیروز شدم. کلی حواسمو جمع کردم که مبادا کاری کنم شکست بخورم. کلی فکر کردم که چیکار کنم وجه م خراب نشه.هنوز یه معامله اشتباه نداشتم. هنوز یه جا بی انصافی نکردم که شاکی داشته باشم. یه دفعه تو از راه برسی من و انگشت نمای مردم کنی؟
سکوت کردم امیر ادامه داد
من به تو اعتماد کنم مثل یه ملکه باهات برخورد کنم بهت بگم تو خانم این خانه ایی در عوض تو کاری کنی کسی که من سگمم نمیدم دستش برگرده به من اون حرفها رو بزنه؟ به من بگه بی ناموس بی غیرت؟ بیفته سر زبون همه که زن امیر سرداری دوست پسر داره اره؟
دندان هایش را به هم فشرد مرا از گوشه سرشانه م به کنار هل دادو گفت
با من کل کل نکن فروغ. من خیلی از تو شکارم میزنم یه بلایی سرت میارم.
سرم را پایین انداختم. امیر ادامه داد
ساکت بشین یه گوشه ،واسه خودت نقشه نکش برنامه نچین. من هروقت احساس کنم ادم شدی میبخشمت.
#پارت232
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من فکر همه جای کارم و کرده بودم که انگشت نمای کسی نشم .حتی واسه رفتن به اون ویلایی که کسی از جاش خبر نداره یه ماشین دیگه خریدم. واسه عروسیم کسی از دوستامو دعوت نکردم. چون اونشب ادم های مالک شرفی بهم حمله کردند نخواستم عروسیم خراب بشه. در طول ماه خداد تومن حقوق مهیار و مصطفی و بقیه رو میدم که چی؟ یه وقت ناغافل چهار پنج تایی نریزن سرم اینهمه زحمتم به باد بره. واسه اینجا نگهبان و دوربین و سگ و کوفت و زهرمار گرفتم یه وقت نریزن تو خونه م انگشت نما بشم. من اینهمه حواسم رو جمع کردم که اول باشم که بالا باشم اونوقت تو یه الف بچه باعث شدی. یه ریقوی بیخاصیت هرچی از دهنش در بیاد به من بگه.
سرم را پایین انداختم امیر جلو امد لاله گوشم را به طرف پایین کشید و گفت
قدموهای سرت من تجربه دارم. نمیتونی خرم کنی فهمیدی؟
از کنارم رد شدو اتاق را ترک کرد. بدنبال او راه افتادم و سرمیز صبحانه نشستم. صبحانه اش را که خورد. برخاست و گفت
کاری داشتی زنگ بزن بهم
برخاستم به دنبالش راهی شدم نزدیک در که رسیدیم گفتم
دیر میای؟
معلوم نیست . اعظم خانم که رفت درو قفل کن
منظورم اینه شب بشه میای؟
نگاه چپی به من انداخت و حرفی نزد.
از خانه که رفت من هم به اتاق خواب رفتم. لب تت نشستم او هیچ جوره قصد کوتاه امدن نداشت . من هم طاقت ضربات او را نداشتم.
اگر از عمو علی یا عمه هم کمک میخواستم بدتر میشد.خودش هم که به هیچ صراطی مستقیم نبود. دست به دامن خدا شدم و شروع به دعا نمودم. صدای زنگ ایفن بلند شد . اعظم خانم هیچ واکنشی نشان نداد . من برخاستم با دیدن عمه پشت در نمیدانستم باید چی کار کنم؟ به طرف تلفن رفتم شماره امیر را گرفتم کمی بعد گفت
الو
عمه پشت دره . چیکار کنم؟
مکثی کردو گفت
درو باز کن بیاد تو کوچکترین حرفی اگر بهش بزنی میام خونه حسابتو میرسم.
در را روی عمه باز کردم و گفتم
خوب سوال میپرسه چی بگم؟
هیچی نگو فقط نگاهش کن.
در پی سکوت من گفت
من خیلی از ادم دهن لق و فضول بدم میاد حواست و جمع کن که بهانه دستم ندی ها. بدجور ازت شکارم ها فروغ
باشه چشم.
عمه وارد خانه شدو رو به من گفت
سلام.
با لبخند سلامش را پاسخ دادم. عمه مرا بوسیدو گفت
خوبی فروغ جان.
ممنون شما خوبی؟
من دل نگرون تو بودم. منتظر بودم یه ساعتی بیام که امیر خانه نباشه
عمه را به نشستن دعوت کردم اعظم خانم چای و میوه را مقابلمان نهاد. عمه گفت
امیر ارام شده؟
اره خدارو شکر خوبه.
برای چی دعواتون شده بود.
به عمه خیره ماندم و عمه گفت
به من بگو من کمکت میکنم. امیر حرف منو باباشو گوش میده
خدارو شکر که حل شد.
اخه چرا تورو زده بود؟
سرم را پایین انداختم. اگر امیر هم اجازه میداد خودم شرم داشتم که بگویم چه غلطی کرده م. عمه ادامه داد
عمو علی اینقدر ناراحته میگه من پشیمونم این بچه راضی نبود زن امیر بشه ما اصرار کردیم.
نه عمه شب قبل از عقدمون من و امیر باهم حرف زدیم من خودم قبول کردم.عمه گفت
اخه تو مراسم که خیلی خوب بودبد یدفعه چتون شد؟
الان خدارو شکر حل شده دیگه
چرا نمیگی؟ ازش میترسی؟
میشه خواهش کنم نپرسی؟
سرتاسفی تکان دادو گفت
تو فکر کردی الان اگر مشکلتو به من بگی من میرم میزارم کف دست امیر؟
نه من اینو نمیگم. چون الان تمام شده نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
#پارت234
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میای بریم خانه ما امیر هم بیاد اونجا؟
نه عمه به امیر بگو اگر قبول کرد که بیاد میاد منو میاره باهم میاییم.
سرتاسفی تکان دادو گفت
چه بلایی سرت اورده که اینطوری ازش میترسی
بحث ترس نیست عمه. ما چون اول زندگیمونه خوب باهم بیاییم قشنگ تره
موبایلش را در اورد. شماره امیر را روی حالت پخش گرفت و گفت
الو امیر جان مامان
سلام مامان خوبی؟
تو خوبی پسرم؟
ممنون .
کجایی امیر جان ؟
دارم میرم تو باشگاه چی شده؟
من اومدم خونتون . میخوام فروغ و ببرم . چون از تو اجازه نداره نمیاد.
امیر مکث کرد. و سپس گفت
گوشی و بده بهش
روی حالت پخشه بگو میشنوه
بگو با تلفن خونه بهم زنگ بزنه
خوب ببرمش خونه توهم شب بیای؟
نه مامان من اونجا نمیام.
فروغ و ببرم سر راه بیای دنبالش؟
نه مامان. به فروغ بگو به من زنگ بزنه
باشه پسرم خداحافظ
ارتباط را قطع کرد با تلفن خانه شماره امیر را گرفتم و او گفت
حرف تو سرت نمیره نه؟
متعجب گفتم
چرا؟
الان کوچکترین حرفی باهاش نزدی؟
اخه....
خفه شو
ارتباط را قطع کرد اشک در چشمانم حدقه زد. عمه با ناراحتی گفت
چی شد فروغ؟
ناخواسته هق و هق اواز گریه را سر دادم. عمه مرا در آغوش گرفت و گفت
فروغ جان. چی گفت مگه بهت؟
عمه را در آغوش گرفتم ترس از بازگشت امیر را داشتم من که اشتباهی نکرده بودم. با بازگشتش میدانستم چه چیزی در انتظارم است. عمه گفت
الان زنگ میزنم بهش.بخدا شیرمو حلالش نمیکنم اگر تورو اذیت کنه .
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم
نه عمه زنگ نزن بهش
عمه گوشی را ازدستم کشیدو گفت
من مثل تو ترسو نیستم.
چون کارهایی که با من میکنه رو هیچ وقت با تو نکرده.
اشک عمه هم سرازیر شدو گفت
چی کار میکنه خوب بهم بگو.
عمه اگر ارامش زندگی منو میخوای تورو خدا ازم هیچی نپرس. مواقعی که امیر خونه ست بیا اینجا با منم حرف نزنید. من هرچی بگم امیر میگه نباید میگفتی
عمه متعجب به من نگاه کرد و من گفتم
خواهش میکنم سعی نکن رابطه مارو درست کنی . چون داری بدترش میکنی
تو میخوای چیکار کنی فروغ؟ اگر داری اذیت میشی میخوای کمکت کنم از اینجا بری؟
نه نمیخوام برم خودم درستش میکنم شما فقط ...
دلم نیامد به او بگویم دخالت نکن.
کمی در آغوش عمه ماندم .کمی بعد عمه گفت
حالا که تو اینطوری میخوای چشم عزیزم. من زمانی میام که امیر باشه با توهم حرف نمیزنم.
اینو به عمو علی هم بگو.
باشه دخترم.
سپس برخاست و گفت
منو ببخش. اومدم ببینم کاری ازم برمیاد کمکتون کنم. انگار خرابترش کردم.
من هم برخاستم عمه خانه ماراترک کرد. اشکهایم را پاک کردم نمیدانستم باید چه جوابی به امیر بدهم.
نیم ساعت از رفتن عمه که گذشت با باز شدن در و ورود جلادنفسم بند امد. وارد خانه شد نگاه چپی به من انداخت و به اشپزخانه رفت لای درگاه در ایستادو گفت
بگو اعظم خانم.
اعظم خانم نگاهی به من انداخت امیر گفت
اونو نگاه نکن بگو چه خبر بود؟
اعظم خانم مانند دوربینی که فیلم ضبط میکند بدون کوچکترین مکثی از لحظه امدن عمه تا رفتنش را مو به مو بی انکه چیزی را جابجا کند گفت . حرفهایش که تمام شد. امیر به طرفم چرخید و با فریاد گفت
تو خری یا خودتو به خریت زدی؟
دستانم را مقابل دهانم نهادم . تنها پناهم اشکهایم بود.
#پارت235
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرفم که امد کمی جابجا شدم امیر گفت
مگه بهت نگفتم لال شو حرف نزن. چند دفعه باید یک کلمه حرف و بهت بزنم؟
نزدیکم امد نیمه نگاهی به اعطم خانم انداختم میتوانست سکوت کند اما نکرد. الانم پشت به ما سرگرم آشپزی بود. این حقوقی که از امیر میگرفت مگر چقدر بود که این کار را با من کرد؟ یعنی واقعا پول ارزش اینو داره که باعث بشی یه نفر شکنجه بشه؟
امیر چنگی به شانه م زد از ترس لال شده بودم صدای جیغم هم در نمی امد مرا به طرف اتاق خواب کشاند. داخل اتاق پرتابم کرد روی زمین افتادم. امیر گفت
گریه نکن
سریع اشکهایم را پاک کردم جلو تر امدو گفت
بلند شو.
برخاستم. در نگاهش نسبت به من هیچ رحم و مروت و مهربانی ایی نبود. هرچه بود خشم و تنفر بود.
ارام گفتم
خوب وقتی یکی از ادم سوال...
لال شو فروغ .
خوب بگذار حرفمو بزنم.
لال شو گفتم
وقتی یکی از ادم سوال میپرسه ادم چطوری جواب نده .
الان یادت میدم. الان حرف نزدن و یادت میدم. الان مثل مجسمه بشینی و فقط نگاه کنی و یادت میدم. الان خیانت نکردن هم یادت میدم. الان دور زدن و پیچوندن و از ذهنت پاک میکنم. الان هرز نپریدن و باهات تمرین میکنم. الان نمک به حرام نبودن و یادت میدم. الان مثل آدم زندگی کردن و هم یادت میدم.
تو خودت رفتارت با من مثل رفتار دوتا انسان باهمه که میخوای مثل ادم بودن و یا بدی؟
دست بر کمر بندش بردو گفت
میبینی بلد نیستی خفه شی . ده بارم بهت بگم لال شو حرف نزن. باز یه ضری میزنی.
متعجب از باز کردن کمربندش بودم. که با ناباوری ان را کشید از سمت قلاب دور دستش حلقه کرد عقب عقب رفتم امیر گفت
بهت نگفتم دارم صبر میکنم یکم جون بگیری بعد یه چیزهایی و یادت بدم؟ صبح بهت نگفتم یکم صبر کن دوتا پاره استخوانی میزنم لهت میکنم میمیری میفتی رو دستم؟ نتونستی صبر کنی . عجله کردی منم الان یادت میدم.
عقب عقب رفتم من تا به حال چنین رفتارهایی را ندیده بودم نمیدانستم باید چیکار کنم. کمر بندش را بالا برد جیغ کشیدم و گفتم
نه
صدای کمر بند امیر انگار هوارا برش زد و محکم به بازو و شانه م برخورد کرد. جیغ کشیدم و باهق هق گریه خواستم بشینم که امیر مانند دیوانه ها فریاد کشیدو گفت
نه فروغ...گریه نباید کنی لال هم باید باشی.حق نشستن هم نداری.
دوباره کمربندش را بالا برد.درست همانجای قبلی . در خودم مچاله شدم با ضربه بعدی او هینی کشیدم و او سرش را به علامت نه تکان دادوبا فریاد گفت
لال و بی صدا مثل مجسمه بدون گریه
ضربه بعدی را دوباره همانجا زد من برای اینکه وحشی گری اش را ادامه ندهد درد را تحمل کردم و همانطور که خواسته بود ایستادم. سرتایید تکان دادو گفت
این شد . افرین یاد گرفتی . الان اویزه گوشت کن که اگر یکبار دیگه جایی که میگم لالشو دهنت باز بشه دوباره باید این درس و تمرین کنیم فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم قطره اشک ناخواسته از چشمم چکیدو خیلی خونسرد گفت
نه دیگه گریه نباید میکردی. گریه مال زمانیه که داری خیانت میکنی نه مال موقعی که باید جواب پس بدی.
دوباره کمر بندش را بالا برد چشمانم را تنگ کردم این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. باز هم همانجا .
#پارت236
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر کمربندش را بست و گفت
گریه برای اون زمانیه که من با اینهمه ادعای زرنگیم برم واسه اسکولی مثل تو انگشتر جواهر بخرم بندازم دستت در صورتیکه تو چشمت قرمزه چون یه نفر نمیخوادت تو چسبیدی بهش التماس میکنی که قبولت کنه.
سرم را پایین انداختم و با دستم خواستم جای ضربات کمربند امیر را ماساژ دهم. که محکم و ترسناک گفت
دستتو بنداز .
صاف ایستادم و او گفت
مگه به روی خودت اوردی که تو لباس عروس وقتی من تو لابی منتظرت بودم داشتی چه غلطی میکردی؟ اینقدر عادی برخورد کردی و قشنگ دروغ گفتی که من و با اینهمه ادعام تونستی گول بزنی الانم به روی خودت نمیاری که چه بلایی سرت اومده و خیلی عادی رفتار میکنی مثل همون موقع، فهمیدی؟
سرتایید تکان دادم. لباسش را مرتب کرد با پهلوی دستش روی جای کمر بندها کوبیدو گفت
نه الان ها . هیچ وقت حق نداری بابت این درد ناله کنی یا حرف بزنی.
ارام گفتم
الان تموم شد؟
نگاهی به من انداخت و گفت
چی؟
بغضم را فرو خوردم از ترس اینکه قطره اشکم بچکدپلک نمیزدم. باصدایی لرزان گفتم
این ماجرای عصبانیتت از من تموم شد؟ یا هنوز ادامه داره؟ الان منو به خاطر اشتباهم بخشیدی ؟
امیر کمی چپ چپ به من نگاه کرد و من هم همچنان نگاهش میکردم. به طرف در اتاق خواب رفت .
لب تخت نشستم چند قطره خون روی کتف و بازویم بود و پوستم به شدت میسوخت. در نبودش هم شهامت جایش را ماساژ دهم .
کمی بعد لای در اتاق خواب امدو گفت
کاری نداری؟
تنفرم نسبت به او هزار برابر شدبرایش ارزوی مرگ داشتم. دلم میخواست همین حالا که میرود یک نفر خبر فوتش را به من بدهد.
ارام گفتم
نه.
از خانه که رفت اعظم خانم با لباس شسته های من و امیر امد و در کمد را باز کرد. صورتش از گریه خیس شده بود . اینقدر از او کفری بودم که گفتم
چقدر مگه حقوق میگیری که راضی به ادم فروشی میشی؟
همچنان ساکت بود و مشغول جابجایی لباسها بود که من ادامه دادم
اگر پیشنهادحقوقی بالاتربهت بده حاضر به تن فروشی هم میشی؟
اعظم خانم دست در جیبش کرد قفل صفحه گوشی اش را باز کرد عکس پسر جوانی روی تخت خوابیده که تمام بدنش به دستگاه وصل بود را نشانم داد. من با دلسوزی گفتم
این کیه؟
پسرمه. تنها کسیه که دارم.
چانه اش لرزیدو گفت
پول دکترش و امیر خان میده. دارو هاشو امیر خان میخره.به خاطر شرایط پسرم هرجایی نمیتونم زندگی کنم . یه خونه هم امیر خان بهم داده. علاوه بر اونها حقوقمم میده . خدا ایشالله به مالش خیر و برکت بده اگر امیرخان دست حمایتشو از سرم برداره پسرم میمیره منم اواره و در به در میشم.
#پارت237
خانه کاغذی🪴🪴🪴
در عجب مانده بودم که امیر کار نیک هم انجام میدهد اعظم خانم گفت
پسرم قلبش مشکل داره باید پیوند قلب بشه. من گذاشتمش تو نوبت احیا اعضا امیر خان گفته که هزینه بیمارستان و عملش و پرداخت میکنه.
هاج و واج به او نگاه کردم دلم طاقت نیاورد که بگویم به قیمت کتک خوردن من؟
اعظم خانم با گریه گفت
منو ببخش. من اگر نمیگفتمم از خودت میپرسید اخه دوربین های خونه رو روی گوشیش داره. صد درصد اونموقع داشته با دوربین نگاهتون میکرده .
متوجه نمیشم چطوری دوربین اینجا رو لا گوشیش نگاه میکنه؟
پارسال بود که یه اقایی رو اورد توی خانه من میشنیدم صحبت از این بود که یه برنامه ایی بریزه تو گوشیش از بیرون با موبایلش دوربین ها را چک میکنه
از اتاق خارج شد. لباسم را در. اوردم روی رد کمربند امیر کمی کرم زدم و بلیز دیگری پوشیدم. نهارم را خوردم و نا امید به روبرو خیره بودم. چه زندگی ایی داشتم و حالا چطور شد. ازاد و رها بودم و با دلخوشی زندگی میکردم این اسارت روانم را برهم زده بود.
امیر چنان زهر چشمی از من گرفته بود که در تنهایی خودم هم میترسیدم.
راه های فرار هم بسته بود.
اهی کشیدم فرار به کجا ؟
اگر پیدایم میکرد دوباره تمام این مراحل را باید از اول میگذراندم. علارغم نفرتی که از او دارم باید انرژی خودم را روی بدست اوردنش کنم.
اعظم خانم رفت و من همچنان تنهابودم. دلم میخواست برخیزم و در اشپزخانه بچرخم کیکی یا شیرینی درست کنم. دوست داشتم در اتاقی که میخواست به من بدهد را باز کنم ببینم درونش چیست.
وسوسه میشدم دری که کنار ورودی خانه بود و مشخص بود مسیر زیر زمین است را باز کنم و از انجا سردر بیاورم. اما با این دوربین ها فقط و فقط میتوانستم تلویزیون روشن کنم.
ساعت هول و هوش هشت شب بود. بااستناد به حرف اعظم خانم که امیر با دوربین خانه را نگاه میکند. روی مبل چمباته زدم و زانوانم را در آغوش گرفتم.
نزدیکهای ساعت نه بود که در را باز کرد و داخل امد. نگاهی به من انداخت من هم نگاهش کردم کتش را در اورد اویزان نمودو گفت
علیک سلام.
صاف نشستم و گفتم
سلام.
با خودم گفتم کسی که از در اومده تو سلام میکنه یا اونی که داخل خونه ست؟ بعد هم او مگر جواب سلام کسی را میداد؟
من سرجای همیشگی او نشسته بودم قصد برخاستن هم نداشتم. به اتاق خواب رفت همان تاپ شلوارک دیشبی اش را پوشید و به اشپزخانه رفت و گفت
چای میخوری؟
ارام گفتم
نه
برای خودش چای ریخت مقابل تلویزیون نشست و فیلم اکشن دیگری را گذاشت. این برنامه تکراری انگار قرار بود مدام اجرا شود.
کتک زدن من . امرن به خانه. خوردن چای و خوابیدن. شام هم انگار نمیخورد.