ده سال از ازدواج مشترکم با احسان میگذشت و دو تا دختر به نامهای مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که میگفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اعتراف بزرگان صهیونیسم به نزدیک بودن ظهور فرزند پیامبر اسلام
#کلیپ | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه #درمانا
✨ دنیا تاریک است،
در این دنیای تاریک تو نور من باش تا گمراه نشوم.
بخشی از دعای ۵۹ صحیفه سجادیه جامعه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
پرستار با محبت به من و علی نگاه کرد. به علی اشاره کرد.
_ نامزدته؟
هول شدم و خواستم بگم نه که عمو خیلی جدی گفت:
_ نه برادرشه.
علی ناراحت سرش رو پایین انداخت. پرستار متوجه ناراحتی عمو شد.
_ ببخشید چون خیلی بهم نزدیک ایستاده بودن و از نظر چهره هم اصلاً شبیه هم نیستن، فکر کردم نامزدشه.
عمو به فاصلهی بین من و علی نگاه کرد که ناخواسته یکم زیادش کردم. کاش الان میتونستم بگم آره نامزدمه و عمو رو ساکت میکردم.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
رویا دختری که بعد از، از دست دادن پدر و مادرش با خانوادهی عموش زندگی میکنه و حالا عاشق پسرعموش شده😍❤️
#پارت229
شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
_نه در مورد ستاره اشتباه میکنی فرهاد با اون کنار نمیاد.
در باز شد مرجان و فرهاد وارد شدند، در دست فرهاد یک شاخه گل قرمز بود، نزدیک من امدو گل را به سمتم گرفت، لبخند زورکی زدم و گفتم
_مرسی
گل را از او گرفتم و روی میز گذاشتم
فرهاد نزدیک اشپزخانه رفت شهرام ارام گفت
_حالا تو یه مدت حرف من و گوش کن ضرر نداره.
سرم را بالا اوردم و به چشمان شهرام نگاه کردم ادامه داد
_سعی کن باهاش خوب باشی، سعی کن دوسش داشته باشی ، به خوبیهاش فکر کن.
ارام گفتم
_خسته شدم.
_زندگی سخته عسل جان، همه مشکل دارن.
بهت زده گفتم
_مشکل؟
_من با دختر شما سه سال فاصله سنی دارم، کدوم یک از عذاب های من و ریتا کشیده؟
مرجان با دو لیوان چای نزد ما امد فرهاد کنارم نشست و گفت
_فردا بعد از ظهر من و عسل میریم کیش
ناخواسته چهره ام مشمئز شد فرهاد نگاهی به من انداخت و للخندش را جمع کرد، سپس ارام گفت
_دوست نداری بریم؟
سرم را پایین انداختم شهرام برخاست و فرهاد را به حیاط فراخواند.
از زبان فرهاد
با شهرام وارد حیاط شدیم باغچه پر از برف بودو هوا سوز داشت، رو به شهرام گفتم
_چیشد؟
_باهاش صحبت کردم، خیلی روحیه داغونی داره.
_بهش گفتی تقصیر خودش بود؟ بهش گفتی که نباید بی اجازه...
کلامم را با عصبانیت بریدو گفت
_بس کن دیگه، هشت روز ازارش دادی بس نیست؟ الان هم با حقت بود و تقصیر خودت بود میخوای شکنجه ش کنی؟
اخم هایم را در هم بردم و سکوت کردم.
شهرام کمی ارامتر گفت
_حق کاملا با تو بود، عسل نباید بدون اجازه تو میرفت جایی که تو قبلا بهش گفتی دوست نداره اونجا بره، اما تو یه کاری کردی که همه چیز بر علیه تو شد.
مکثی کردو ادامه داد
_قبل از اینکه برسیم شمال بهت گفتم برو عسل و شرمندش کن. برو چهارتا حرف بهش بزن بزار خجالت بکشه.
دستم را به کمرم زدم وگفتم
_الان مثلا تو مرجان و شرمنده کردی؟
سری تکان دادو گفت
_شرایط ها با هم متفاوته. من به شیوه خودم عمل کردم، الان میبینی که مرجان سر زندگیشه، قرار شده ارایشگاه نره، مطب هم نره ، فقط هفته ایی دو روز صبح تا ظهر بره بیمارستان.
سرم را پایین انداختم حق با شهرام بود.
ادامه داد
_ولی تو یه کاری کردی که تو اوج بی گناهیت مقصر شدی و عسل با اینکه صد در صد اشتباه کرد داره مظلوم و بی تقصیر میشه.
اطرافم را نگاه کردم و گفتم
_الان چیکار کنم؟
_ازت خواهش میکنم، هیچ کاری نکن که حال عسل خوب بشه.
_یعنی چی؟
_بلیط کیش چارتره؟
_اره چطور؟
_بلیط و بده با مرجان بره.
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_چرا؟
_عسل الان تو شرایطی نیست که تو بچسبی بهش جذبت شه، اون الان از تو بریده
#230
کمی فکر کردم وگفتم
_نه ، خودم میبرم بهش محبت میکنم خوب میشه
_بخدا نمیشه فرهاد. حرف من و گوش بده ، یکم دوری از تو برای عسل لازمه.
من سکوت کردم. شهرام ادامه داد
_زندگی من الان اشفته س ، مرجان اگه بره ریتا خیلی اذیت میشه، چون من باهاش قهرم تنها میشه و این تنهایی الان براش سمه. اما حال عسل وخیم تر از این حرفهاست.
اهی کشیدم وگفتم
_میترسم
_از چی؟
_از اینکه مرجان حواسش نباشه بزنه یه بلایی سرخودش بیاره.
_من با عسل صحبت میکنم. میگم من فرهاد و راضی کردم اگر کار ناشایستی بکنی ابروی من و مرجان پیش فرهاد میره، میدونی که برعکس تو اون برای ابروی دیگران خیلی ارزش قایله.
_من چیکار با ابروی تو کردم؟
شهرام پوزخندی زدو گفت
_دهنتو ببند
ناخواسته خندیدم، شهرام ادامه داد
_با مشاور امروزش صحبت نکرده میگه اگه جواب اونو میدادم اقا شهرام ابروی شما میرفت. واسه یه دختر بچه ایی که تو روستا بزرگ شده و هفده سالشه این یعنی اوج مرام و معرفت.
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
_باشه تو اگه فکر میکنی اینطوری بهتره با مرجان برن
وارد خانه شدیم، نگاهی به عسل انداختم به زمین خیره بودو در افکارش غرق بود،شهرام کنار شومینه ایستادو گفت
مرجان
مرجان از اشپزخانه گفت
جانم
من از طرف تو تصمیم گرفتم
چه تصمیمی؟
به فرهاد پیشنهاد دادم بلیط فردا شو بده بتو.
مرجان بهت زده گفت
واسه چی؟
نگاهم روی عسل افتاد خیره به شهرام منتظر ادامه حرفش بود.
شهرام ادامه داد.
تو و عسل یه هفته برید کیش از دستتون راحت شیم
نیش عیل تا بنا گوش باز شدو غم روی قلب من نشست باچه ذوقی بلیط خریدم تا عسل را سورپرایز کنم اما عسل با شنیدن این جمله که قرار نیست با من همسفر شود سورپرایز شد.
چه برنامه ریزی های قشنگی برای این سفر کرده بودم.
شهرام نگاهی به عسل انداخت و گفت
البته اگه عسل دوست داشته باشه، شایدهم بخواد با فرهاد بره.
نگاه عسل به من افتاد چهره اش مشمئز شد شانه ایی بالا انداخت و گفت
من نمیدونم، هر چی فرهاد بگه همون باید بشه.
دوباره سرش را پایین انداخت ، سعی کردم غم را در صدایم مخفی کنم، ارام گفتم
من میخوام به تو خوش بگذره و از این حال و هوا بیای بیرون اگه با مرجان راحت تری و بیشتر خوش میگذره خوب باهاش برو.
سرش را بالا گرفت، کمی به من نگاه کرد، نگاهش امیدوارم کرد ادامه دادم
حالا خودت انتخاب کن من یا مرجان؟
بلافاصله لب زدو گفت
اگه ناراحت نمیشی مرجان.
#پارت231
نگاهی به مرجان و شهرام انداختم، لحظه احساس کردم که غرورم جلوی آنها خدشه دار شده است.
اما باز هم این که می دیدم از ته قلب خوشحال است راضی تر بودم.
ته دلم از این که قرار است دوباره عسل را نبینم می لرزید.
عسل را واقعاً و از صمیم قلبم دوست داشتم.
آرام رفتم و کنارش نشستم با نزدیک شدن من خودش را جمع کرد، حتی از کنار من نشستن هم لذت نمی برد.
برای آخرین بار خواستم تا او را راضی کنم که من با او همسفر شوم سرم را کنار گوشش بردم و آرام گفتم
_عسل جان من خیلی دوست داشتم تو این سفر کنارت باشم. کلی برنامه ریزی کردم برای این سفر، حالا خیلی راحت میگی می خوام با مرجان برم؟
چهره اش مشمئز شد رویش را از من برگرداند و آرام گفت
_ من نمیدونم هر کار صلاحته همون و انجام بده، حوصله ندارم که یه هفته دیگه از سفر برگشتم دوباره دعوا را از سر بگیری که چرا اینجا رفتی ؟چرا اونجا رفتی؟ فلان کار که میکردی ستاره عکس گرفته برای من فرستاده .تصمیمتو بگیر.
اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم
_عسل سری پیش من بهت گفتم اون کارها رو بکن، تو واقعا نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی میزنی؟
کلافه و عصبی از اون فاصله گرفتم کنار پنجره نشستم یک نخ سیگار برای خودم روشن کردم. شهرام کنارم آمد و گفت
_ سر به سرش نذار اون الان حال مساعدی ندارد، اما بهت قول میدم وقتی از این سفر برگرده حالش بهتره با مرجان صحبت می کنم که توی سفر حرفای امیدوار کننده بهش بزنه و پشت سر تو ازت تعریف کنه.
آهی کشیدم و گفتم
_ ازت ممنونم ، اما همین مشکلات مو که الان دارم باعث و بانیش همین مرجان اگر اون مثل یک بزرگتر رفتار میکرد و عسل تحریک نمیکرد با خودش این ور اون ور نمیبرد، الان ما زندگی خوبی داشتیم .کما اینکه من قبل از سفرم رابطه خیلی خوب و صمیمی با عسل داشتم هر چی شد بعد از سفر لعنتی چین شد.
#پارت231
مقدمات سفر عسل و مرجان چیده شد و آنها خیلی سریع عازم شدند و رفتند.
من ماندم و یک دنیا دلتنگی از فرشته کوچکی که وارد زندگی ام شده بود.
ناخواسته بود اما به شدت به او وابسته شده بودم.
از کرده خود پشیمان بودم. اگر به اون شدت با اثر برخورد نکرده بودم الان در کنار او توی هواپیما نشسته بودم .
حق با شهرام بود حقی که مسلما از آن من بود من با پافشاری، تکرار و کتک زدن عسل خرابش کرده بودم.
شهرام راست میگفت این دوری از عسل برای من هم خوب بود به خانه رفتم جای خالی اش در خانه عذابم میداد، لحظه با خودم گفتم اگر در یکی از اقداماتش به خودکشی موفق شود یک عمر با عذاب وجدان چه کنم؟
ممکن است کسی پیدا شود به جای عسل را در قلب من بگیرد؟
تمام رفتارهای خود را مرور کردم، تصمیم گرفتم از این به بعد مثل سابق نباشم.
باید تغییرات اساسی در خودم ایجاد کنم
سه روز از رفتن او می گذشت شهرام از من خواسته بود که با عسل تماس نگیرم و منتظر بمانم تا او خودش به من زنگ بزند .
لحظه ایی گوشی را از خود جدا نمی کردم و همچنان منتظر بودم تا به من زنگ بزند. اما انتظارم پوچ و بیهوده بود.
سراغش را روزی چند بار از مرجان میگرفتم .
حتی از مرجان خواستم با عسل صحبت کند که با من تماس بگیرد. اما مرجان به من گفت که هر بار این موضوع را مطرح می کنم حال عسل خراب می شود.
روز سوم در دفتر کار خانه نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم با ناباوری اسم عسل را دیدم ،سرا سیمه تلفن را برداشتم و صفحه را لمس کردم.
_ جانم
کمی سکوت پشت خط حاکم شدو گفت
_سلام
به گرمی گفتم
_ سلام عزیزم ،حالت چطوره؟ خوبی؟ خوش میگذره ؟
دوباره مکثی کرد و گفت
_ اگه تو ناراحت نمیشی داره بهم خوش میگذره
آهی کشیدم و گفتم
_ خیلی دوست داشتم کنارت بودم.
عسل به سردی گفت
_ اما من اولش اصلا دوست نداشتم تو کنارم باشی سه روز گذشته تازه جای خالی تو حس کردم.
لبخند امیدوارانه زدم و گفتم
_وقتی برگردی انشالله یه سفره دو نفره هم میریم. من از خدامه ببینم که تو شاد و خوشحالی و اتفاقات تلخ این چند وقت رو فراموش کردی.
مکثی کردم و ادامه دادم
_ عسل جان من بابت اون رفتارام ازت معذرت می خوام. و قول میدم دیگه تکرار نکنم .توهم قول بده از این به بعد بیشتر هوای زندگیمونو داشته باشی و حرف منو گوش بدی.
صدایش غرق بغض شد و آرام گفت
_ باشه، توهم منو ببخش.
هردو ساکت شدیم ارام گفتم
_چیزی لازم نداری؟
_نه همه چیز هست
_پولت که تموم نشده
_نه تو کارتم هنوز هست
_هرچی دوست داشتی برای خودت بخر ، اگر کم اوردی بگو برات بریزم
_باشه عزیزم مرسی
اینکه عسل مرا عزیزم خطاب کرد باعث شد نیشم تا بنا گوش باز شود.
ارام گفتم
_الان دوسم داری؟
_اره دارم.
خندیدم و گفتم
_منم دوست دارم عروسک خوشگل خودمی.
مکثی کردو گفت
_کاری نداری؟
_برام عکستو میفرستی
_اره الان میفرستم.
#پارت232
روز بازگشت عسل و مرجان بود شهرام کارش را بهانه کرد و فرودگاه نیامد من و ریتا به استقبال انها رفتیم. بی تاب عسل بودم. قلبم بوم بوم میزد.
از دور دیدمش برای من دست تکان میداد مانتوی بلند سفید مشکی پوشیده بود و روسری سفید هم روی سرش انداخته بود ریتا با جیغ جلو رفت و گفت
_مامان
سپس دوان دوان به اغوش مرجان پرید مرجان دستانش را دور گردن ریتا حلقه کردو یکدور چرخید.
عسل با لبخند جلو امد گونه هایش سرخ بود ارام گفت
_سلام
دلم طاقت نیاورد در اغوشش کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم.
مرجان جلو امدو گفت
_زشته، اینجا یه مکان عمومیه
ارام رهایش کردم وگفتم
_دلم برات تنگ شده بود.
صورت عسل از شرم سرخ شده بود. عاشق همین نجابتش بودم.
رو به ریتا گفت
_سلام
ریتا خیلی عادی گفت
_سلام
دسته گلی که برای عسل گرفته بودم را تقدیمش کردم .
مرجان خم شد گل عسل را بوییدو گفت
_خاک تو سرت شهرام، اصلا نیومد منو ببینه نه؟
همه خندیدیم.
دست عسل را گرفتم و بالا اوردم هنوز پانسمان داشت، ارام گفتم
_خوب شدی؟
_اره بهتره، دیگه نمیسوزه.
مرجان سرفه ایی کردو گفت
_دوبار بردمش پانسمان دستشو عوض کردم.
چمدان عسل را هل دادم و سوار ماشین شدیم.
مرجان گفت
_فرهاد من و برسون خونمون
_بیا بریم خونه ما
_نه اگر دوست دارید شما بیایید من میخوام استراحت کنم.
مرجان را که پیاده کردیم دست عسل را گرفتم وگفتم
_خوب خانمی چه خبر ؟
لبخندی زدو گفت
_خیلی خوش گذشت فرهاد با مرجان همه جا رفتیم.
نگاهی به صورتش انداختم کبودی هایش رفته بودو فقط ردی از پارگی پایین لبش مانده بود.
وارد حیاط شدیم عسل پیاده شد، چمدانش را که پایین گذاشتم ارام گفت
_مواظب باش نشکنه.
_مگه شکستنی داری؟
_اره.
چمدان را وارد خانه کردم مانتو و روسری اش را در اورد موهای بافته شده اش را باز کرد بلیز صورتی استین کوتاهی پوشیده بود کبودی های روی تنش کمرنگ شده بود.چمدان را باز کردو گفت
_برات یه چیزی خریدم خدا کنه خوشت بیاد.
با اشتیاق جلو رفتم و گفتم
_چی خریدی؟
گلدان کریستالی که عکس روز مثلا عروسی مان رویش بود را نشانم داد.
لبخندی زدم وگفتم
_این عکس رو از کجا اوردی؟
تو گوشی مرجان بود.
#پارت233
لبخندی زدم و گفتم
_عالیه
_برات یه ست اصلاح گرفتم.
سپس از چمدانش خارج کردو ادامه داد
یه ادکلن هم خریدم
ادکلن را بوکردم عسل واقعا خوش سلیقه بود.
_یه تاب شلوارک هم برات خریدم خیلی قشنگه فرهاد .
لباس را از عسل گرفتم.
لبخندی زدم یاد سوغاتی هایی که از چین برایش اورده بودم افتادم.
خواستم اورا ببرم و سوغاتی هایش را نشانش بدهم اماترس از اینکه انهمه خاطره تلخ برایش تداعی شود. پشیمانم کرد.
چمدانش را نگاه کردم وگفتم
_برای خودت چی خریدی؟
_یه چند تا لاک و دوتا بلیز
_چرا اینقدر کم خرید کردی؟
_اخه لازم نداشتم.
از تماشای عسل سیر نمیشدم.
خدا هرچه زیبایی بود در صورت عسل بکار برده بود.
از زبان عسل
کاش میشد دنیا همیشه همینقدر شیرین بود، کاش میشد ان حجمه خاطرات بد دیگر به یادم نیاید ، با خودم عهد کردم زین پس کاری نکنم که به موجب ان زندگیم تلخ شود.
صبح روز بعد برای راهی کردن فرهاد از خواب بیدار شدم ، ساعت هفت بود و هنوز اعظم خانم خدمتکار خانه نیامده بود.
چای گذاشتم و میز راچیدم فرهاد بیدارشد و به اشپزخانه امد لبخندی زدو گفت
_سلام ، سحر خیز شدی؟
با لبخند گفتم
_گفتم پاشم هم صبحانه تورو بدهم هم اینکه اماده باشم گفتی معلم نقاشیم ساعت نه میاد دیگه
_اره عزیزم، هرروز نه صبح تا یازده.
سرمیز نشست و صبحانه اش را خورد. و گفت
_میشه بری سیگار منو بیاری؟
برخاستم فندک سیگارش را اوردم و دستش دادم یک نخ سیگار روشن کردو گفت
_یه حرفی میخوام بهت بزنم دوست ندارم بغیر از خودمون دوتا کسی چیزی بدونه
با کنجکاوی گفتم
_چی؟
_عسل جان، من اصلا دوست ندارم تو با مرجان رفت و امد داشته باشی و باهاش صحبت کنی، طرز فکرو عملکرد مرجان زندگی مارو خراب میکنه. اگر بهت اجازه دادم باهاش بری مسافرت چون شهرام گفت اینجوری حال و هوای تو عوض میشه.
معترضانه گفتم
_ولی فرهاد من مرجان و دوسش دارم.
_باعث و بانی دعواهای ما کی بود عسل؟مرجان یه کارهایی میکنه شهرام براش اهمیت نداره، اما همون کارهارو تو انجام میدی من نمیتونم تحمل کنم.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم وگفتم
_من بهت قول میدم دیگه کاری نکنم که تو ناراحت بشی، اما اینو از من نخواه.
خاک سیگارش را تکاندو گفت
_نمیگم باهاش حرف نزن، منظورم اینه زیاد باهاش گرم و صمیمی نشو. مرجان دوباره نزدیک مابشه زندگیمون خراب میشه.
در نهایت ارامش گفتم
_اما من مرجان و دوست دارم. نمیتونم باهاش صمیمی نباشم، اون در حق من خوبی زیاد کرده
نگاهش عصبی شدو گفت
_شرایط مثل قبله ها عسل، منم همون فرهادم هیچ چیز تغییر نکرده، هر چی من میگم تو باید بگی چشم. در غیر اینصورت گذشته ها برات تکرار میشه.
اشک در چشمانم جمع شد برخاستم و گفتم
_چشم.
خواستم از کنارش بگذرم دستم را گرفت هینی کشیدم و گفتم
_ای دستم
دستم را رها کردو گفت
_ببخشید حواسم نبود.
سپس برخاست شانه های مرا در دستانش گرفت وگفت
_ناراحت نشو بخدا من بخاطر اسایش جفتمون اینو میگم.
_باشه دیگه منم گفتم چشم. برات یه عروسک کوکی خوب میشم.
فرهاد رهایم کردو با کلافگی گفت
_ هرطور دوست داری فکرکن، فکر کن برده ایی، عروسک کوکی هستی، کنیزی هرجور دلت میخواد فکر کن اما با مرجان حق نداری صمیمی بشی.
#پارت455
خانه کاغذی 🪴🪴🪴
وارد خانه شدم. حیاط را پیاده پیمودم خبری از مهیار و مصطفی نبود. به خانه رسیدم. چمدان را از داخل کمد دیواری در اوردم و تند تند لباسهایمان را جمع نمودم. کمدهارا که خالی کردم.وسیله هایی که به جهت سرگرم شدن در خانه خریده بودم را هم جمع کردم و جلوی در گذاشتم.
میدانستم که امیر باشگاه و کلاس را فعلا اجازه نمیدهد که بروم برای اینکه انجا حوصله م سر نرود اینهارا لازم دارم.
مقابل دوربین نشستم پلیس ها بیشتر شدند و به همراه دوسگ در حال جستجو در حیاط بودند.
انجا را که وارسی کردند به طرف خانه انتهای باغ رفتند . من همچنان در حال نگاه کردن بودم کمی بعد به طرف خانه امدند. ابتدا امیر وارد شد من مقابل در اتاق خواب ایستاده بودم امیرارام گفت
میخوان سگ بیارن داخل جیغ نزنی یه وقت؟
من میترسم.
اخم کردو گفت
اون کاری با تو نداره خونه رو بو میکنه میره
سپس در را گشود. و گفت تشریف بیارید داخل
از فرصت داخل نیامدن انها استفاده کردم و تیز پشت امیر رفتم. پلیس ها به همراه ان دو سگ وارد شدند سگها همه جارا بو کردند من مشمئز نگاهشان میکردم. که چطور خودشان را به وسایل خانه میمالیدند. به طرف ما که امدند امیر با خنده رو به سگ گفت
برو خانم من میترسه
بازوی امیر را گرفتم و از پشت به او چسبیدم امیر با ارامش گفت
عزیز کاریت نداره فقط بو میکنه میره صورتم را به کمر امیر چسباندم و گفتم
تروخدا بفرستش بره
کمی بعد چشمانم را باز کردم سگ ها از خانه خارج شدند پلیس ها از امیر عذرخواهی کردند و رفتند. نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
خدارو شکر. بخیر گذشت. داشتم از استرس میمردم.
امیر فقط نگاهم میکردو من ادامه دادم
اگر خدایی ناکرده تورو میگرفتند من چیکار میکردم؟
نه پدرمادر دارم نه خواهر برادر. تنها که نمیتونم زندگی کنم.
دلم میخواست به اغوشش بروم و او را محکم بغل کنم. اما به شدت خجالت میکشیدم.یاد حرف عمه افتادم تا میتونی به امیر نزدیک شو عاطفه در کمین زندگی تو نشسته برای همین روی غرور و خجالتم پا گذاشتم و او را محکم در اغوش خودم گرفتم . امیر که انگار حرکت من حسابی شکه اش کرده بود خندید و گفت
چه عجب.
سرم را در سینه ش نهادم و گفتم
خدارو شکر که بخیر گذشت.
#پارت456
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر دستش را پشت گردنم گذاشت و سپس گفت
من به همین چیزها فکر میکنم دوست دارم ورزش رزمی و دفاع شخصی و کار با سلاح سردو بلد باشی .
از او فاصله گرفتم و گفتم
چی؟
دستانم را گرفت و گفت
فرض کن من نبودم. یه اتفاقی برام افتاده که نیستم. تو هم مجبوری تنها باشی. چطوری میخوای از خودت دفاع کنی؟ دیدی اونشب اون پسره هم دستتو زد هم داشت به زور میبردت؟
به امیر خیره ماندم و او گفت
تو اگر یه فنی تکنیکی چیزی بلد بودی شاید زورت نمیرسید اونهارو بزنی اما میتونستی از خودت دفاع کنی اجازه ندی نزدیکت بشن. نمیتونستی؟
سرتایید تکان دادم امیر گفت
یه دختر به موقعیت تو باید خیلی حواسش و جمع کنه و به اینده ش فکر کنه.
لبخند زدم و گفتم
حالا خدارو شکر که تو هستی کسی جرات نمیکنه چپ نگاهم کنه .
من فکر میکردم در نظر تو خیلی ادم بدی م.
متعجب سرتکان دادم و گفتم
چی؟
فکر میکردم تو حست به من خیلی بده و از من خوشت نمیاد.به خاطر شرایط و موقعیتت داری فیلم بازی میکنی و عادی برخورد میکنی تا اینکه اونشب به مامانم یه حرفهایی زدی که من شنیدم.
از او یک قدم فاصله گرفتم و گفتم
ازت خواهش میکنم یکم از این حالت تندو عصبی بودنت بیا بیرون . بگذار حضورت بهم ارامش بده . تو وجود من یه ترس و دلهره بزرگ از تواِ که اگر اخمت بره تو هم من راه رفتنمم یادم میره.
خندید و گفت
تو این مدت یه چیزی و ازت متوجه شدم.
چی؟
که تو حرف زدن استادی. بازی با کلمات و خوب بلدی.
امیر باور کن من دارم حس قلبیم و بهت میگم یه کار نکن من ازت بترسم. مسافرتی که تازه ازش برگشتیم اولش بهترین سفر عمرم شده بود همه اروم تو خوش اخلاق. عمه پرانرژی و مهربون . اما اخرش تویه بلایی سرم اوردی من هنوز ترس تو وجودمه...
اخم کردو گفت
فروغ حالیته چی داری میگی؟ تو به من دروغ میگی منو میپیچونی منو خر فرض میکنی من یه اخم نکنم. تو وقتی اینقدر علنی و تابلو دروغ میگی یعنی منو بیشعور و احمق فرض کردی من از شعورخودم دفاع نکنم؟
گوشه لبم را گزیدم و با لبخند گفتم
با مهربونی دفاع کن
طوریکه انگار دست مرا خوانده باشد گفت
بیا یه طور دیگه به این مسئله نگاه کنیم.
چطوری؟
به جای اینکه از من انتظارداشته باشی دروغ تورو بشنوم و با لبخندو مهربونی سعی کنم حالیت کنم زن و شوهر نباید بهم دروغ بگن. و حالا که بقول خودت از من میترسی دیگه دروغ نگو که نترسی
خندیدم و گفتم
نمیشه اینقدر اشتباهاتمو به روم نیاری و سرکوفت بهم نزنی
اینه که میگم تو حرف زدن استادی ها. من این موضوع و بهت یاد اوری کردم یا خودت بحثشو باز کردی؟
به او خیره نگاه کردم. خودم را به مطلومیت زدم اما لبخندم را نتوانستم جمع کنم و گفتم
میدونم من مقصر همه اتفاقهای بدم.
امیر با خنده ارام پشت سرم زدو گفت
دست بردار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری؛
غمِ ارباب به دِلھا چه کِشیدن دارَد
دل اگر نذرِ حُسین است، خَریدن دارد
#امان_از_دل_زینب💔
#کربلا
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟♥️
* "باطُ حالِ قَلبـ♡ـم بِهتَر اَز هَمیشَست...
#دلبــــرانه
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راز التهاب اربعین!
🔻 تمام التهاب پیادهروی اربعین بهخاطر ارتباطیست که با امام زمان پیدا میکنیم...
🔻 در این راه چه شما به یاد امام زمان باشید چه نباشید امام زمان است که دارد از شما تشکر میکند.
#امام_حسین
#اربعین
#امام_زمان
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت235
روی کاناپه ها لمیدم یک ساعت بعد با صدای زنگ ایفن در را بروی معلم نقاشی ام گشودم ، وارد خانه شدو گفت
_سلام
خانمی حدودا بیست و هفت هشت ساله بود سراسر قرمز پوشیده بودو ارایش داشت.
نگاهی به چهره نچندان زیبایش انداختم و گفتم
_سلام
لبخندی زدو گفت
_عسل خانم شمایید؟
ارام گفتم
_بله، بفرمایید داخل
اورا به اتاق نقاشی م بردم
با دیدن اتاق هینی کشیدو گفت
_اینجا چقدر قشنگه.
نزدیکم امدو گفت
_من زهره م
با لبخند گفتم
_خوشبختم
_یه سوال ازت بپرسم؟
_جانم
_موهات اکستنشنه؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم
_نه
_رنگش چی؟
_موهای خودمه رنگ هم نکردم.
_تو واقعا زیبایی ها
_ممنون
صدای زنگ تلفن خانه بلند شد، نزدیک گوشی رفتم با دیذن شماره فرهاد گوشی را برداشتم و گفتم
_الو
صدای فریادش گوشم را خراشید
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
هاج و واج گفتم
_گوشیم؟ نمیدونم کجاست.
_نیم ساعته دارم شمارتو میگیرم چرا جواب نمیدی؟
_خوب نشنیدم.
_اول صبحی اعصاب من و بهم ریختی ، من و عصبی کردی وای به حالت عسل اگر خلاف میل من عمل کنی و جز چیزی که بهت گفتم کاری انجام بدی.
تپش قلب گرفتم و در سکوت کامل فقط به تهدیداتش گوش میدادم. فرهاد ادامه داد
_تو مدلت اینطوریه که جنبه روی خوش از جانب من رو نداری.
ارام گفتم
_کدوم روی خوش فرهاد؟
صدایش ارام شدو گفت
_ظهر میام خونه روی سگمو و بهت نشون میدم تا از این به بعد فرق روی خوش و سگ و از هم تشخیص بدی.
ارام که کسی نشنود گفتم
_الان چرا اینقدر عصبی شدی؟
_برای اینکه وقتی من یه حرفی میزنم تو بجای اینکه بگی چشم قیافه حق بجانب میگیری.
_من که گفتم چشم
_گفتی چون ترسیدی، اونموقع که داشتم مثل ادم باهات حرف میزدم نگفتی چشم. چشمت مال زمانی بود که فهمیدی دیگه میخوام بزنم تو دهنت.
اشک از چشمانم جاری شد چه ساده بودم که فکر میکردم فرهاد تغییر کرده.
ادامه داد
_گوشی بی صاحبتو ببر بزار کنار دستت زنگ زدم جواب بدی.
ارام گفتم
_چشم.
ارتباط قطع شد.گوشی را سرجایش گذاشتم اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق خوابم شدم.از داخل کیفم گوشی ام را برداشتم.
سه تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم
_به اتاق کارم رفتم
زهره مانتو و رو سری اش را در اورده بودو مشغول مرتب کردن موهای مشکی اش بود، تمام موهایش تابازوانش بود.
#پارت236
تلفن فرهاد ذوق و شوق نقاشی را از من گرفت، استرس اجازه نمیداد دست به رنگ و قلم بزنم، زهره یکی از تابلوهایم را نگاه کردو گفت
_اموزشت فقط مال هنرستان بوده؟
سر تایید تکان دادم ، زهره تکرار کرد
_استعدادت خوبه، باهات کار میکنم تا حرفه ایی بشی
به صورتم خیره ماندو گفت
_استرس داری عسل؟
لبم را گزیدم وگفتم
_نه خوبم
نزدیکم امد خواست با مهربانی دستهایم را بگیرد که من یک دستم را عقب کشیدم متوجه پانسمان دستم شدو گفت
_چی شده؟
_هیچی، بریده، بخیه زدم.
یک دستم را گرفت وگفت
_چرا اینقدر مضطرب شدی ؟
ارام دستم را کشیدم وگفتم
_ولش کن. من امروز حال و حوصله نقاشی ندارم. امروز رو تعطیل کن اما به همسرم نگو که امروز کلاس نداشتیم.
_یعنی الان من برم؟
_نه نرو اخه تو حیاط دوربین هست ساعتها رو چک میکنه، بمون همون یازده برو اما هیچی نمیخواد اموزش بدی.
_باشه هرجور صلاحته ، اما اقای محمدی تو اموزشگاه تاکیید کردند که هر روز باید بازدهی کلاس شمارو ببینن
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه وقتی برگرده خونه ازت میپرسه امروز چیکار کردی؟
لبم را گزیدم وگفتم
_واقعا؟
_بله
_پس بیا شروع کنیم
_شما به این کار علاقه داری؟ یا اصرار همسرت باعث شده که بخوای .....
حرفش را بریدم وگفتم
_علاقه دارم اما الان حوصله ندارم.
زهره یک بوم سفید روی شاسی گذاشت و عکس منظره ایی راهم بالای شاسی قرار دادو گفت
_امروز بهت اموزش نمیدم اما برای اینکه یه کاری هم کرده باشیم ، زیرساز این عکس و من انجام میدم تو فقط نگاه کن و سعی کن یاد بگیری.
اعظم خانم برایمان دو لیوان ابمیوه اورد. نگاهم به قلم زهره بود چه حرفه ایی میکشید.
کارش که تمام شد ابمیوه اش را خورد من گفتم
_به همسرم بگو اینو من کشیدم.
لبخندی زدو گفت
_سعی کن هیچ وقت دروغ نگی.
_اخه الان میگه از صبح تا ظهر چیکار کردی
_راستشو بگو.
_بگم حوصله نداشتم عصبی میشه.
لبخندی زدو گفت
_بهش بگو امروز معلمم یه تابلو رو زیر سازی کردو من نگاه کردم تا یاد بگیرم، چون فردا صبح که من میام اینجا نوبت منه که زیر سازی کنم.و اون نگاه کنه.
سپس نفس عمیقی کشیدو گفت
_راستشو بگی بهتر نیست؟
لبخندی زدم وگفتم
_بله بهتره.
ساعت ده و نیم بود. زهره از من خواست تا با هم به حیاط برویم، پالتویم را پوشیدم وراهی حیاط شدیم.
حضور ارامبخش زهره ، فرهاد و عصبانیتش را از خاطرم برد.
زهره ارام گفت
_یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟
به چشمانم خیره ماند پلکی زدم و ارام گفتم
_نه
_علت اینکه صبح یک دفعه بعد اون تلفن استرسی شدی چی بود؟
مکثی کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم
_همسرم تلفن کرد. سپس مشغول قدم زدن شدم و گفتم
_فرهاد فوق العاده عصبی و تند خوإ
_همسر من هم اوایل همینطوری بود اما الان به نسبت خیلی بهتر شده.
با امیدواری گفتم
_چطوری بهتر شده
_باید بگردی رگ خوابشو پیدا کنی ببینی از چی خوشش میاد و از چی ناراحت میشه، همسرت فوق العاده دوستت داره.
_شما از کجا میدونی؟
_وقتی اومد تو اموزشگاه، اینقدر از تو تعریف کرد من واقعا شیفته دیدنت شدم. چیزی که برام جالب بود از چهره فوق العاده زیبات حرفی نزد اون فقط از سادگی و کودکی و متانت و حجب و حیات صحبت میکرد. از مسئول اموزشگاه که خواهر من باشه بهترین وسایل ها رو برات خرید و ازش خواست بهترین معلم و برات بفرسته. حتی تو انتخاب معلمم هم حیاس بود. تاکید کرد کسی و بفرستید که تو زندگیش شکست نخورده باشه یه وقت تو روحیه خانمم تاثیر منفی نزاره.
هردو ساکت شدیم زهره ادامه داد
_هرکس بخواد از تو تعریف کنه اولین حرفش اینه که عسل خیلی خوش قیافه و جذابه، موهاش بلندو طلاییه، چشماش درشت و ابیه. اما از نظر همسرت عسل یه دختر بچه فوق العاده مهربون و خوش قلبه، پاک و نجیب و متینه.
به من گفت از وقتی با تو اشنا شده مسیر زندگیش کلا تغییر کرده.
لبخندی زدم و بدنبالش اهی کشیدم.
صدای اعظم خانم امد که گفت
_عسل خانم، تلفن کارتون داره.
یاد گوشی ام افتادم هینی کشیدم وگفتم
_وای فرهاده
دوان دوان وارد خانه شدم گوشی را برداشتم وگفتم
_بله
_کجایی تو؟
_بخدا تو حیاط بودم.
_مگه بهت نگفتم گوشیتو ببر پیش خودت.
_اره گفتی ولی من با زهره رفتیم تو حیاط گوشیمو یادم رفت ببرم.
_چرا یادت رفت؟
_خوب فراموش کردم دیگه
_خیلی خوب ، اینم دومیش.
_دومی چی فرهاد؟
_یکیش چشم نگفتنت، یکیشم حرف گوش نکردنت.
_فرهاد جان ، من صبح گفتم چشم، اما قبلش فقط نظرم را گفتم
_ولی من نظر تورو نپرسیدم، درسته؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_دنبال بهونه میگردی؟ باشه اشکال نداره، بیا هر بلایی دلت میخواد سر من بیار. تجربه به من ثابت کرده تو وقتی تصمیم بگیری من و ازار بدی حتما اینکارو میکنی و هیچ جوره نظرت عوض نمیشه.
لحن فرهاد تند شدو گفت
_تو باید یاد بگیری هرچی من میگم بگی چشم.
_خیلی خوب چشم
_دیگه حالا؟
بدنبال سکوت من گفت
_کاری نداری؟
_نه
ارتباط قطع شد روی کاناپه نشستم اشک مانند
#پارت237
باران روی صورتم لغزید دست زهره روی شانه ام امدو گفت
_گریه نکن دیگه.
ارام اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_خیلی اذیتم میکنه.
خندیدو گفت
_گریه نکن ، راهشو پیدا کن.
_راه چیو؟
_کسی که اینقدر تورو دوست داره....
پوزخندی زدم وگفتم
_کدوم دوست داشتن؟
_بخدا دوستت داره، حالا یکمم بد خلقه ببین باید چیکار کنی که مهربون تر بشه.
_فرهاد میگه حرف از دهن من در نیومده تو بگو چشم.
_خوب بگو
_اخه منم ادمم ، واسه خودم نظر و ایده دارم ، من امروز صبح حرفی نزدم که اون عصبی بشه، یکدفعه نمیدونم چیشد؟ به من گفت با مرجان صمیمی نشو منم گفتم من مرجان و دوست دارم . یکدفعه قاطی کرد
زهره خندیدوگفت
_مرجان کیه؟
_جاریمه
_خوب شوهرت دوست داره تو فقط اونو دوست داشته باشی.
_الان چیکار کنم؟ میاد خونه عصبیه میترسم.
بازهم خندید با خنده ش حرصم در امد زهره گفت
_ازش معذرت خواهی کن.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تو نمیشناسیش اینقدر لج بازه
_خوب بگذار دادو بیدادشو بکنه، بعد که اروم شد.....
_دادو بیداد؟
_اره دیگه مگه میخواد چیکار کنه که اینطوری ترسیدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_الان میاد دادو بیداد میکنه جرو بحث راه میاندازه بعد هم منو میزنه، تازه قضیه بعد از کتک خوردن من حل نمیشه، بعدش میرم زیر ذره بین هر حرکتی کنم بهانه پیدا میکنه دوباره از اول.
چشمان زهره گرد و متعجب شدو گفت
_واقعا؟
سر تایید تکان دادم. زهره ادامه داد
_اگر واقعا اینقدر اذیتت میکنه خوب به خانواده ت بگو
لبخند تلخی زدم وگفتم
_من کسی و ندارم.
_هیچ کس رو
_هیچ کس و ندارم مادرم موقع زایمانم مرده، پدرم هم شش سالم بود یه عمه داشتم اونم پارسال مرد.
اهی کشیدو گفت
_خدابیامرزتشون
ممنون
_ساعت یازده شده من باید برم.
_باشه عزیزم برو خداحافظ
دوساعتی گذشت . اعظم خانم همه کارها را انجام داده بود. نهار راهم از بوی عطر ش پیدابود که اماده کرده. و من در انتظار جلادم نشسته بودم. ضربان قلبم به قدری بالا بودکه دستانم را میلرزاند.
من در مقابل فرهاد از نظر جثه بدنی خیلی ضعیف بودم. و واقعا طاقت مشت و لگدهای او را نداشتم. با هر سیلی ایی که به من میزد مغزم انگار جابه جا میشد.
روی کاناپه زانوی غم بغل گرفتم و خیره به ساعت نشسته بودم.
گذشته از ان دوباری که یکیش برسر نقشه ستاره و دیگری موضوع دانشگاه بود فرهاد تا کنون اینقدر بداخلاقی نکرده بود. اما از بعد قضیه شمال اخلاقش به کل تغییر کرده بود. اصلا به من اعتماد نداشت که هیچ. انگار دیگر حرمت و احترامی هم نداشتم.
صدای اتومبیلش امد. نگاهی به اعظم خانم انداختم. اصلا دوست نداشتم در حضور شخص دیگری مرا استیضاح کند.
یک دلم گفت
برخیز و به استقبالش برو
اما ان دلم گفت
همینکه درو بازکنه میکوبه تو صورتت.
اشک جاری شده م را پاک کردم و همانجا نشستم . واردخانه شد اعظم خانم به او سلام کرد پاسخش را داد و خیره به من ماند سپس کیفش را زمین گذاشت کتش را در اورد ساعتش را باز کرد روی اپن نهاد.
اورا تحت نظر داشتم. دکمه سر استین هایش را باز کرد و استین هایش را تا نیمه تا کرد و به طرفم امد. با هر قدم او دلم بیشتر میلرزید. نگاهم به اعظم خانم افتاد به ما خیره بود. نزدیکم که رسید بازویم را گرفت و گفت
علیک سلام.
ارام گفتم
سلام.
پاشو
کمی مقاومت کردم و او محکم تر گفت
با تو بودم ها. پاشو بیا
برخاستم. هرچه التماس داشتم در نگاهم پاشیدم و ارام رو به او گفتم
غلط کردم
اون سرجای خودشه، بیا کارت دارم.
پایم را به زمین چسباندم دستش را گرفتم و گفتم
دیگه تکرار نمیشه. ترو خدا ولم کن
مرا به جلو هل دادو گفت
تکرارم میدونم نمیشه.
به طرف اتاق خواب رفتم پشت بندم وارد شد و در را بست از ترس دلپیچه گرفته بودم با اخم نزدیکم شدو گفت
صبح برای چی بهت میگم با مرجان مثل قبل صمیمی نباش بحث میکنی با من؟
لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید هرچی تو بگی من میگم چشم.
بعد ببینم مگه نگفتم گوشیت کنار دستت باشه بعد واسه چی.....
از اینکه اینهمه تحقیر میشدم بغضم ترکید اما جلات دفاع نداشتم و گفتم
معذرت میخوام.
کمی به من خیره ماندو بعد از من فاصله گرفت و لب تخت نشست. اشکهایم را پاک کردم.
باصدای خداحافظی اعظم خانم برخاست و از اتاق خارج شد. بعد از صرف نهار
#پارت238
ارام تر شده بود.برخاست دستم را گرفت، از جرکت اوجا خوردم و گفت
پاشو بیا
ترسیده برخاستپ مرا به طرف کاناپه ها برد.
سیگارش را روشن کردو گفت
_صبح خیلی اعصابمو بهم ریختی
با احتیاط گفتم
_من نمیخواستم تورو ناراحت کنم، من فقط نظرم و گفتم.
_بی خود کردی نظر دادی
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم، فرهاد ادامه داد
_کی باعث شد من که نبودم تو هر غلطی دلت بخواد بکنی؟
هردو ساکت بودیم، فرهاد ادامه داد
_جواب بده دیگه، مگه نگفتی مرجان اصرار کرد که رفتبد شمال
با تردید گفتم
_بله اون اصرار کرد
_تو رو بی اجازه برد شمال من فهمیدم ، یک هفته زندگیمون زهر مار شد. پس حضور مرجان تو زندگی ما باعث شرو دردسره
برای پایان دادن به قائله دعوا گفتم
_باشه ، هر چی تو بگی.
فرهاد مدتی به من خیره ماند من گفتم
_دقیقا بگو من بایدبا مرجان چچطور رفتار کنم؟
_باهاش صمیمی نشو ، یه سلام علیک ساده
_چشم.
فرهاد سرش را پایین انداخت من ادامه دادم.
_پس لطفا من و خونشون نبر دعوتشون هم نکن. اگر هم به من زنگ زد جوابشو نمیدم خوبه؟
_نه جوابشو ندی زشته، پیش خودشون میگن فقط درد سرهاشون مال ماست ، تا زندگیشون اروم شد دیگه جوابمون رو ندادند.
_پس چیکار کنم؟
_جوابشو بده ولی باهاش گرم نگیر
_باشه.
لبخند روی لبهای فرهاد نقش بست وگفت
_حالا برو لباسهاتو بپوش باید بریم دستتو به دکترت نشون بدهم.
برخاستم و به اتاق خواب رفتم، جنگیدن با فرهاد فایده ایی نداشت، او حتی کوچکترین مخالفت و نظر دادن مرا نمیپذیرفت. مخالفت با فرهاد منجر به شروع دوباره دعوا و کتک خوردن مجددم بود.
لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم، سوار ماشین شدیم و به سمت کلینیک راه افتادیم.
دکتر دستم را معاینه کرد خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفته بود پانسمان دستم را باز کردو برای چرب کردن بخیه ها پماد داد.
در راه باز گشت فرهاد گفت
_بریم اتلیه وقت بگیریم
_برای چی؟
_با اون لباس چینی هاکه برات اوردم عکس بندازیم.
لبخند تلخی روی لبهایم نشست و گفتم
_هرجور صلاحته.
#پارت457
خانه کاغذی🪴🪴🪴
راستی مهیارو مصطفی کجان؟
مهیار یه ماشین گرفت موتورهارو برد ویلا. مصطفی هم رفت اون خانه که قراره بریم.
ازخانه خارج شدیم. و به منزل جدی مان رفتیم. امیر تلفنی از بیرون برای من شام سفارش داد من گفتم
خودت چی؟
من هفته دیگه مسابقه دارم باید خودمو سبک کنم.
قرار بود فردا شب خانم ارسلان و من مسابقه بدیم .
امیر کمی به من نگاه کردوگفت
حالا یه شب شام دعوتشون میکنیم
اینجا؟
نه میریم ویلا .
مگه نگفتی اونجا رو نمیخوای به کسی نشون بدی
ارسلان کسی نیست.
تو قبلا مبارزات زن ارسلان و دیدی؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
خیلی قویه؟
خیلی سرعتش بالاست.
منو نزنه
لبخند روی لبهایش امدو گفت
اینقدر نترس فروغ مبارزه همینه دیگه .
اخه من دستم درد میکنه
باز داری با ایه یاس خوندن کلافه م میکنی .
شامم را که اوردندمقابل امیر نشستم و ان را خوردم. خمیازه ایی کشیدو گفت
امروز خیلی خسته شدم. اگر قوری و نمیشکونی میتونی چای درست کنی؟
لبهایم را جمع کردم و به او خیره ماندم. سپس گفتم
بازسرکوفت؟
خندیدو گفت
یه دفعه یه چیزی بهم گفتی سر قوری به روت نیاوردم ولی بعدا کلی بهت خندیدم.
چی گفتم؟
کمی فکر کردو گفت
درست یادم نیست .
برخاستم تمام توجه و حواسم را جمع کرده بودم. کتری را اب کردم و روی گاز گذاشتم و گفتم
روزها که می ایی سرکار اینجا هم میای؟
اره یه سری قرارهای کاریمونو قبل ارمر اینکه تو بیای تو خونه میبردم اما از وقتی تو اومدی می اوردمشون اینجا .
تلویزیون را روشن کردو سپس فیلمی گذاشت. چای را دم کردم و در یک سینی گذاشتم و مقابلش نهادم.
به حالت تمسخر گفت
نریزیش روم.
لبم را گزیدم و گفتم
ازبس اخم هات و میکنی تو هم من اعتماد به نفسمو از دست میدم. والا سابق من نه چیزی میشکوندم نه میریختم.
سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت
بازهم من مقصرم؟
سپس قهقهه ایی زدو گفت بعد از طهری اومدی از اتاق بیای بیرون یه دفعه پرت شدی وسط پذیرایی اونم تصیر من بود. از کنار استخر رد میشی میفتی تو اب. بازم من مقصرم.
کمی جلوتر رفتم لبه مبل نشستم و گفتم
اما یه چیزو قبول کن
چی و ؟
من سردودقیقه برگشتم چرا مجبورم کردی دراز نشست برم.
کمی نگاهم کردو گفت
میخواستم ببینم ازخودت دفاع میکنی یا نه .
سرتاسفی تکان دادو گفت
ناامیدم کردی. تا گفتم بشین. نشستی صدتا هم زدی موقع شمردن یه بار تا هشتاد رفتم دوباره از هفتاد شمردم بازم اعتراض نکردی.
نباید حرفتو گوش میدادم.
قانون باید رعایت بشه. اما نباید به کسی اجازه بدی از قانون سو استفاده کنه
من اخمهامو کردم تو هم ببینم جا میزنی یا نه . که توهم حسابی جازدی
#پارت458
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من الان نفهمیدم باید چیکار کنم؟ تو به من میگی استاد هرچی بگه شاگرد میگه چشم. بعد من که گوش میدم میگی ناامیدم کردی.
بهت گفتم دودقیقه بیشتر بشه باید دراز نشست بری وقتی اومدی تو سالن باید میگفتی نه نمیرم چون دودقیقه نشده بود.
اخه عصبانی بودی
بودم که بودم. این میشه باج دادن . اگر من اخم هامو کنم توهم . توباید از حقت بگذری ؟
اخه من مقصر بودم. دروغ گفته بودم.
اون مسئله چه ربطی به تمرین کردن داره
با کلافگی گفتم
ول کن امیر. من هرکاری کنم تو میگی چرا اینکارو کردی. باید یه کار دیگه میکردی.
نه میخوام بهت بگم همه مسائل و باهم قاطی نکن . هرچیز سرجای خودش. بحث و ناراحتی زندگی خصوصیمون ربطی به تمرین نداره .
سکوت کردم امیر گفت
این چیزهایی که دارم بهت میگم و اگر یاد بگیری برات یه ارزوهایی دارم فروغ .
چشمانم گردشدو گفتم
چی؟
قاطع بودن مثل فرمانروا زندگی کردن و اگر یادبگیری . یه نقشه هایی برات دارم.
به اوخیره ماندم امیر گفت
وقتی با یه اخم گریه میکنی . بایه صدای بلند. جامیزنی دست و پاتو گم میکنی. وقتی میگی تو اینطوری عصبانی هستی من اعتماد به نفسم و تعادلم و از دست میدم. ازت ناامید میشم.
مکثی کردو گفت
اینها همه نشونه های یه ادم ضعیفه.
نفس پرصدایی کشیدم و او ادامه داد .
به خودت مطمئن و متکی باش . خودت برای خودت کافی باش و مدام باخودت تکرار کن من به هیچ کس هیچ احتیاجی ندارم. از هیچ کس و هیچی نترس. نیاز نیست دادو بیدادو دعوا کنی . از حقت دفاع کن.
صدای زنگ موبایل امیر بلند شد ان را روی پخش پاسخ دادو گفت
چی شده ارسلان این وقت شب؟
کجایی؟
واحد بالای دفتر
میام میبینمت .
تو کجایی؟
خونه
خانمتم بیار .
به دنبال مکث ارسلان گفت
میخوام با خانمم مبارزه کنه.
باشه الان میاییم.
ارتباط را قطع کرد من گفتم
جلوی ارسلان مبارزه کنم ؟
اخمی کردو گفت
چی میشه؟
زشت نیست؟
نه. هروقت خواستید مبارزه کنید برو لباس کیک بوکسینگی که خریدیم و بپوش باهاش بجنگ.
ساق بندهامم بندازم؟
ابرو بالا دادو گفت
نه فروغ. اینکارو نکنی یه وقت ابروم میره
خوب ساق بنده دیگه
به جای دوستت دارمای تکراری
اینو بهش بگید :
تو هرروز برام امن تر میشی
هربار بهم ثابت شه
تو همون انتخاب درست قلبمی:)!🫀
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
🍃🌹🍃
#پندانـــــــهـــ
🌱حتی اگر همه درها هم به رویت بسته شود،
در پایان او از جایی که هیچکس نمی داند،
پنجره ای می گشاید
هر چند تو ابتدا نمی توانی ببینی.
اما پشت روزنه های تنگ،
چه بهشت هایی که پنهان است
پس شکر کن
وقتی به مراد خود رسیده باشی،
شکر کردن آسان است
، اما شاکر کسی ست که حتی زمان برآورده نشدن آرزویش هم می تواند شاکر باشد.❤️
🍃🌹🍃
شبتون پر از حسِ آرامــــــــش