eitaa logo
عسل 🌱
9.8هزار دنبال‌کننده
194 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
غرب تمام قد پشت اسرائیل ایستاده است 🔹بیش از ۶۰۰۰ پرواز نظامی در یک سال اخیر در جریان جنگ علیه غزه و لبنان، برای انتقال سلاح‌های غربی به اسرائیل انجام شده، این داده‌ها بر اساس پایش و تحلیل ناوبری از وب‌سایت رادار باکس استخراج شده و نشان‌دهنده حمایت تمام قد جناح غربی از رژیم صهیونسیتی است. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که حقوقی برای این بنده خدا بزاره نداره، الان به خاطر یه مراسم ساده ختم برای شوهرش بدهکاره و ناراحتی قلبی هم داره و بشدت از ناراحتی قلبی رنج میبره. که پولی برای درمان نداره عزیزان هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان دست این خانم مومن و با آبرو، رو بگیرید. ان شاالله همونطوری که شما دست یه خانم مومن ، فداکار، صبور و با آبرو رو میگیری خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دستتون رو در دو دنیا بگیره🤲 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
عسل 🌱
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که ح
عزیزان این خواهر آبرومندان از شیعیان حضرت علی‌ایست که الان احتیاج به درمان بیماری قلبیش داره ولی پول که نداره به کنار بدهکار هم هست به خاطر امام زمان دستش رو بگیرید🙏
27.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷﷽🇵🇸 🎥 (۳) |هزینه مقاومت و سازش در مقابل استکبار 🍃🌹🍃 | |
مدتی بعد فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت چای داریم؟ با بی اهمیتی پاسخش را ندادم لگدی به پایه صندلی زدو گفت با تو بودم ها صندلی تکانی خورد،برخاستم برایش یک لیوان چای ریختم ، روی صندلی نشست چای را مقابلش نهادم و نشستم. صدای زنگ گوشی ام بلند شد ، برخاستم تلفنم را از روی اپن برداشتم فرهاد گفت کیه؟ مریم. ولش کن گوشیتو بزار سرجاش. نگاهی به شماره انداختم و گفتم بزار جوابشو بدم. لحن فرهاد جدی شدو گفت با تو بودم گوشیتو بزار سرجاش تلفنم را سرجایش نهادم و گفتم خوب اجازه بده ببینم چی میگه. لازم نکرده. فرهاد این قضیه ایی که تو اینطوری سفت و سخت و جدی،داری تنهایی واسش تصمیم میگیری به من مربوطه ها. اخم های فرهاد در هم رفت و برخاست ناخواسته خودم را جمع کردم مقابلم ایستادو گفت یعنی به من مربوط نیست نه؟ نه منظورم این نبود . پس منظورت چی بود؟ من میگم بیا با هم مشورت کنیم...... کلامم را بریدو گفت مشورت؟ یک کلمه حق نداری با هیچ کدومشون صحبت کنی و الا با من طرفی مظلومانه گفتم باشه، چشم گوشی ام را از دستم گرفت و از اشپزخانه خارج شد. تلفنم دوباره زنگ خورد فرهاد ان را سایلنت نمود و روی کاناپه ها نشست ، چایش را مقابلش نهادم و گفتم من منظور بدی نداشتم. با کلافگی گفت عسل تروخدا دهنتو ببند حرف نزن،اعصابم بهم ریخته س یه حرکتی میکنم بعد پشیمون میشم لحن فرهاد کمی به من برخورد به اشپزخانه بازگشتم و مشغول درست کردن شام شدم. صدای زنگ ایفن بلند شد 6. از اشپزخانه خارج شدم و در دو قدمی ایفن بودم که گفت دست به ایفن نزن. درو باز نمیکنم میخوام ببینم کیه سپس شاسی نمایش ایفن را زدم ، ارسلان و مریم پشت در بودند فرهاد نزدیکم امد از بازویم گرفت مرا به عقب کشید و با عصبانیت گفت مگه با تو نیستم ؟ کمی از او فاصله گرفتم دستم را ماساژ دادم وگفتم باز نکردم که دارم نگاه میکنم. وقتی بهت میگم نگاه نکن یعنی چی؟ با پررویی گفتم حالا مثلا نگاه کردم چی شد؟ فرهاد نگاهی به مانیتور انداخت و گفت خفه شو عسل این چه طرز صحبت کردنه فرهاد یا میگی دهنتو ببند یا میگی خفه شو. پشت دست فرهاد محکم به دهانم خورد. متحیر از این حرکت اوبا ناباوری گفتم فرهاد ؟ با اخم رو به من گفت مرض. لال شو. اشک از چشمانم جاری شد فرهاد در را گشود و گفت جلوی اینها گریه زاری نکنی ابروی من بره ها ، گورتو گم کن تو اتاق خواب تا اینها برن به خدمتت برسم. وارد اتاق خواب شدم اثر دست فرهاد روی دهانم مانده بود. صدای مریم و ارسلان را میشنیدم ، مریم گفت گلجان کجاست؟ صدای فرهاد امد که گفت خوابیده پد ارایشم را برداشتم دور لبم زدم و از اتاق خارج شدم و گفتم سلام مریم خندیدو گفت این خوابیده بود؟ فرهاد چشم خره ایی به من رفت و گفت بیدارشدی ؟ سر تایید تکان دادم وگفتم خوش امدید.
مریم وارسلان نشستند،به اشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم فرهاد وارد اشپزخانه شدوارام گفت بهت نگفتم گمشو برو توی اتاق خواب؟ سینی چای را به سمتش گرفتم وگفتم چرا باید من نباشم؟ صبر کن اینها برن حالیت میکنم. سپس چای را از دستم گرفت و اشپزخانه را ترک کرد . بدنبال او راهی شدم و روی کاناپه لمیدم مریم گفت گلی، بابا حالش بده. میخواد تورو ببینه ازت حلالیت بگیره. نگاهی به فرهاد انداختم با اخم به من خیره بود. مریم ادامه داد من اگر حرفی بهت زدم که تو ناراحت شدی ازت معذرت میخوام، به خاطر بابام حتی حاضرم التماست هم بکنم. چانه مریم از بغض لرزیدو گفت ترو خدا گلی بابام داره میمیره، مامانم هم انگارکه دلش خنک شده اصلا محلش نمیگذاره. مینا و دیوانه بازی هاش با اون شوهر معتاد مفنگیش ایینه دق بابام شده، کیانوش هنوز زن نگرفته میخواد طلاقش بده، اوضاع زندگیمون خیلی ریخت و پاشه اگر تو بیای بالای سر بابا و بهش بگی حلالش کردی لااقل یکم آرامش میگیره. دوباره نگاهی به فرهاد انداختم. همچنان با اخم به من نگاه میکرد. مریم رد نگاه مرا دنبال کردوبا هق هق گریه ادامه داد وقتی ارسلان گفت شرط فرهاد واسه اینکه تو بیای خونمون بالای سر بابا، عذر خواهی ما از توإ بهت زنگ زدم اما جواب ندادی اومدم خونت بگم من معذرت میخوام ، من غلط کردم من از طرف مینا هم ازت عذر خواهی میکنم، فقط تروخدا بیا. سپس خیره به من ماند . دوباره نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم من نمیدونم هرچی فرهاد بگه. ارسلان رو به فرهاد گفت مینا از خداشه که بابام بمیره یه چیزی گیرش بیاد هماهنگ میکنم کیانوش خونه نباشه فردا صبح راه بیفت بیا اونجا غروبش هم بیا خونه خودم جمعه را باهم باشیم. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت حالا ببینم چی میشه صبح خبرشو بهم میدی؟ فرهاد سری تکان داد. ارسلان برخاست به دنبال اومریم هم بلند شد. فرهاد گفت کجا با این عجله؟ نه دیگه باید برم هلیا منتظرمه. با رفتن انها استرس به جانم افتاد فرهاد به بدرقه انها رفت با لب گزیده به در خیره ماندم .وارد خانه شدو گفت منو ضایع میکنی اره؟ قدم به قدم نزدیکم امدوبا فریادگفت من میگم تو کپه مرگتو گذاشتی با اون چشمهای اشکی و دهن ورم کردت از اتاق اومدی بیرون آبروی منو ببری؟ همچنان خیره به فرهاد ماندم و حرفی برای گفتن نداشتم. صدایش را بالاتر بردو گفت باز که لال مونی گرفتی؟ من الان نمیدونم تو چرا از من ناراحتی؟ من دارم به ارسلان و مریم میگم خوابیدی توچرا از اتاق اومدی بیرون؟ خوب من نشنیدم که تو اینو گفتی. فرهاد پوزخندی زدو گفت داری دروغ میگی. در پی سکوت من ادامه داد قبل از اینکه اینها بیان داخل بهت نگفتم بروتو اتاق تا اینها برن؟ من متوجه نشدم . خری یا منو خر فرض کردی که این ضر و میزنی؟ بدنبال راهی برای فرار بودم با بغض گفتم از بعد از ظهر تاحالا چت شده فرهاد که بیخودی داری به من گیر میدی؟ بیخودیه؟ بی پدر و مادر تو اگر رو اعصاب من راه نری که من کاری باهات ندارم؟ اشک روی گونه م غلطید و گفتم چرا به من بی احترامی میکنی من که کاری نکردم. عصبانیتش شدت پیدا کردو گفت تو کاری نکردی؟ میخوای کارهاتو دونه به دونه بهت بگم؟ سر تایید تکان دادم و ادامه داد من دارم خودمو به اب و اتیش میزنم که اگر قراره تو بری اونجا با عزت نفس و احترام بری اونوقت تو میگی این قضیه ایی که داری تنهایی راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه، این یعنی چی؟ در پی سکوتم مرا از سرشانه م هل دادو گفت یعنی چی؟ زود باش حرف بزن عسل، لالمونی بگیری میزنم لهت میکنم. کمی عقب رفتم و گفتم بخدا منظوری نداشتم، منظورم این بود با هم مشورت کنیم. با کله پوکی مثل تو من چه مشورتی دارم بکنم؟ سرم را از ترس نگاهش پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد از اون دور دارم بهت میگم دست به ایفن نزن، واسه چی گوش ندادی؟ سرم را بالا اوردم وگفتم واسه چی زدی تو دهن من؟ چون حرف اضافه زدی چون بهت گفتم خفه شو بازم ضرتو زدی. من که چیزی نگفتم،من گفتم.... کلامم را برید و گفت خوب کاری کردم، دوست داشتم بزنم تو دهنت. کمی کفری شدم، دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم اما ترس مانعم شد. کمی به من خیره ماند و به سمت کاناپه ها رفت.و نشست. نفس راحتی کشیدم و به اشپزخانه رفتم سرگرم اماده کردن شام شدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود میجنگیدم.
مریم وارسلان نشستند،به اشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم فرهاد وارد اشپزخانه شدوارام گفت بهت نگفتم گمشو برو توی اتاق خواب؟ سینی چای را به سمتش گرفتم وگفتم چرا باید من نباشم؟ صبر کن اینها برن حالیت میکنم. سپس چای را از دستم گرفت و اشپزخانه را ترک کرد . بدنبال او راهی شدم و روی کاناپه لمیدم مریم گفت گلی، بابا حالش بده. میخواد تورو ببینه ازت حلالیت بگیره. نگاهی به فرهاد انداختم با اخم به من خیره بود. مریم ادامه داد من اگر حرفی بهت زدم که تو ناراحت شدی ازت معذرت میخوام، به خاطر بابام حتی حاضرم التماست هم بکنم. چانه مریم از بغض لرزیدو گفت ترو خدا گلی بابام داره میمیره، مامانم هم انگارکه دلش خنک شده اصلا محلش نمیگذاره. مینا و دیوانه بازی هاش با اون شوهر معتاد مفنگیش ایینه دق بابام شده، کیانوش هنوز زن نگرفته میخواد طلاقش بده، اوضاع زندگیمون خیلی ریخت و پاشه اگر تو بیای بالای سر بابا و بهش بگی حلالش کردی لااقل یکم آرامش میگیره. دوباره نگاهی به فرهاد انداختم. همچنان با اخم به من نگاه میکرد. مریم رد نگاه مرا دنبال کردوبا هق هق گریه ادامه داد وقتی ارسلان گفت شرط فرهاد واسه اینکه تو بیای خونمون بالای سر بابا، عذر خواهی ما از توإ بهت زنگ زدم اما جواب ندادی اومدم خونت بگم من معذرت میخوام ، من غلط کردم من از طرف مینا هم ازت عذر خواهی میکنم، فقط تروخدا بیا. سپس خیره به من ماند . دوباره نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم من نمیدونم هرچی فرهاد بگه. ارسلان رو به فرهاد گفت مینا از خداشه که بابام بمیره یه چیزی گیرش بیاد هماهنگ میکنم کیانوش خونه نباشه فردا صبح راه بیفت بیا اونجا غروبش هم بیا خونه خودم جمعه را باهم باشیم. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت حالا ببینم چی میشه صبح خبرشو بهم میدی؟ فرهاد سری تکان داد. ارسلان برخاست به دنبال اومریم هم بلند شد. فرهاد گفت کجا با این عجله؟ نه دیگه باید برم هلیا منتظرمه. با رفتن انها استرس به جانم افتاد فرهاد به بدرقه انها رفت با لب گزیده به در خیره ماندم .وارد خانه شدو گفت منو ضایع میکنی اره؟ قدم به قدم نزدیکم امدوبا فریادگفت من میگم تو کپه مرگتو گذاشتی با اون چشمهای اشکی و دهن ورم کردت از اتاق اومدی بیرون آبروی منو ببری؟ همچنان خیره به فرهاد ماندم و حرفی برای گفتن نداشتم. صدایش را بالاتر بردو گفت باز که لال مونی گرفتی؟ من الان نمیدونم تو چرا از من ناراحتی؟ من دارم به ارسلان و مریم میگم خوابیدی توچرا از اتاق اومدی بیرون؟ خوب من نشنیدم که تو اینو گفتی. فرهاد پوزخندی زدو گفت داری دروغ میگی. در پی سکوت من ادامه داد قبل از اینکه اینها بیان داخل بهت نگفتم بروتو اتاق تا اینها برن؟ من متوجه نشدم . خری یا منو خر فرض کردی که این ضر و میزنی؟ بدنبال راهی برای فرار بودم با بغض گفتم از بعد از ظهر تاحالا چت شده فرهاد که بیخودی داری به من گیر میدی؟ بیخودیه؟ بی پدر و مادر تو اگر رو اعصاب من راه نری که من کاری باهات ندارم؟ اشک روی گونه م غلطید و گفتم چرا به من بی احترامی میکنی من که کاری نکردم. عصبانیتش شدت پیدا کردو گفت تو کاری نکردی؟ میخوای کارهاتو دونه به دونه بهت بگم؟ سر تایید تکان دادم و ادامه داد من دارم خودمو به اب و اتیش میزنم که اگر قراره تو بری اونجا با عزت نفس و احترام بری اونوقت تو میگی این قضیه ایی که داری تنهایی راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه، این یعنی چی؟ در پی سکوتم مرا از سرشانه م هل دادو گفت یعنی چی؟ زود باش حرف بزن عسل، لالمونی بگیری میزنم لهت میکنم. کمی عقب رفتم و گفتم بخدا منظوری نداشتم، منظورم این بود با هم مشورت کنیم. با کله پوکی مثل تو من چه مشورتی دارم بکنم؟ سرم را از ترس نگاهش پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد از اون دور دارم بهت میگم دست به ایفن نزن، واسه چی گوش ندادی؟ سرم را بالا اوردم وگفتم واسه چی زدی تو دهن من؟ چون حرف اضافه زدی چون بهت گفتم خفه شو بازم ضرتو زدی. من که چیزی نگفتم،من گفتم.... کلامم را برید و گفت خوب کاری کردم، دوست داشتم بزنم تو دهنت. کمی کفری شدم، دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم اما ترس مانعم شد. کمی به من خیره ماند و به سمت کاناپه ها رفت.و نشست. نفس راحتی کشیدم و به اشپزخانه رفتم سرگرم اماده کردن شام شدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود میجنگیدم.
شام را اماده نمودم. دلم میخواست به خانه بهجت بروم اما با رفتار فرهاد بلا تکلیف مانده بودم. با احتیاط نزدیکش رفتم و گفتم فرهاد سرش را از گوشی اش بالا اوردو گفت هان شام امادس من سیرم. کمی این پا و ان پا کردم وگفتم من معذرت میخوام اگر ناراحتت کردم. پاسخی به من نداد. دستم را با احتیاط روی شانه اش گذاشتم وگفتم ببخشید باشه بخشیدمت برو پی کارت. بیا بریم شام بخوریم تکانی به شانه اش داد دستم را برداشتم و بدنبال جوابم گفتم بیا دیگه. سرش را به سمتم گرداند و گفت برو عسل، اعصابم بهم ریختس سربه سرم نگذار. سری تکان دادم و وارد اشپزخانه شدم رفتار فرهاد ارامش روانم رابهم ریخته بود. میز شام را با بغض جمع کردم. اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. صدای نزدیکش دلم را لرزاند . یه لیوان اب به من بده. مخفیانه اشک هایم را پاک کردم بدون اینکه نگاهش کنم یک لیوان اب برایش ریختم ومقابش نهادم. اشاره ای به کابینت دارو ها کردو گفت اون جعبه قرص هارو بده. جعبه را مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت واسه چی گریه میکنی؟ از کنارش رد شدم و سکوت کردم قرصی خورد و گفت با تو بودم ها به سمتش چرخیدم وگفتم ولش کن. چه قرصی خوردی ؟سرت درد میکنه؟ نه اعصابم از دست تو درد میکنه. خوب من که ازت معذرت خواستم. سپس به سمتش رفتم دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم من که جز تو کسی و ندارم. توهم که با من بدرفتاری میکنی خوب من پناهی ندارم که. پوزخندی زد و گفت تو خیلی واضح و روشن به من گفتی به توچه؟ نشستم وگفتم بخدا منظوری نداشتم. نفهمی کردم ببخشید. چرا باید نفهمی کنی؟ با درماندگی به فرهاد خیره ماندم ، متوجه علت رفتارش نمیشدم. مسئله اینقدر ها که فرهاد بزرگش میکرد، بد نبود. از اینکه اینهمه از جانب او به من توهین شده بود و من مدام در حال عذر خواهی کردن بودم ، دلم گرفت. کمی از خودم بدم امد رفتن به خانه بهجت انقدر ها هم مهم نبود که بخاطرش اینهمه تحقیر شوم.من که کاری با بهجت نکردم هرچه بدی بوده او در حقم کرده. من که بدنبال حلالیت نبودم، اصلا بود و نبود بهجت چه فرقی به حال من داشت؟ فرهاد با حرفش رشته افکارم را برید نفهمی میکنی چون رگ و خون و پوستت از نفهمی ساخته شده. برخاستم و از اشپزخانه خارج شدم. با صدای بلندش سرجایم میخکوب شدم. دارم باهات حرف میزنم ها عین حیوون سرتو انداختی میری؟ به سمتش چرخیدم وگفتم تو حرف نمیزنی تو بی احترامی میکنی ، دنبال چی میگردی فرهاد؟ من منظوری نداشتم، چند بار هم عذر خواهی کردم دوست داری ببخش دوست نداری نبخش دست از سرم بردار. فرهاد برخاست و گفت باز چشمت به این دوزاری ها افتاد دور برداشتی اره؟ تو امشب دنبال بهونه میگردی منو بزنی. از اشپزخانه خارج شدو گفت واسه زدن تو من بهونه لازم ندارم، دوست داشته باشم میزنمت. اره میزنی چون بی کس و کار گیر آوردی. میزنی چون وحشی هستی، هرچی دلت بخواد میگی چون ادب و تربیت نداری. نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت داری ضر اضافه میزنی ها. من ناراحتت کردم؟ در پی سکوتش ادامه دادم عذر خواهی هم کردم. دیگه چیکار کنم؟ میخوای به خاطر یه کلمه حرفی که من بی منظور زدم از خونت پرتم کن بیرون. میخوای قید زندگیمونو بزن و ..... چند گام نزدیکم امد، کلامم را بریدوبا فریاد گفت خفه شو به سمت اتاق خواب راهم را ادامه دادم از پشت گردنم یقه ام را گرفت و گفت پرتت کنم بیرون کجابری؟ با تمام توان جیغ کشیدم وگفتم دست از سرم بردار. سیلی محکم فرهاد مرا به زمین انداخت با هق هق گریه خودم را جمع کردم زانوهایم را بغل گرفتم ، فرهاد از شانه ام گرفت بلندم کردو گفت دفعه آخرت باشه جیغ جیغ میکنی ها. دستم را روی پوست سیلی خورده ام که گز گز میکرد کشیدم و خودرا رهانیدم از مقابلم گذشت و سرجای همیشگی اش نشست. تغییر مسیر دادم و به اشپزخانه بازگشتم چند تکه یخ برداشتم و روی زمین نشستم سرگرم ماساژ دادن صورتم شدم. ارام برخاستم و با احتیاط به جای فرهاد نگاه کردم، ارامبخش اثر خودش را کرده بود و روی کاناپه خوابش برده بود. خواستم بی اهمیت به وضعیت او به اتاق خواب بروم اما دلم نیامد پتویی رویش کشیدم و به اتاق خواب رفتم. چراغ را که خاموش کردم حس ترس برمن غلبه کرد . برخاستم بالشت و پتویم را برداشتم و روی کاناپه روبروی فرهاد دراز کشیدم ، با وجود اینکه از او دلگیر بودم اما حضورش برایمارامش بخش بود.
کمی سرجایم جابجاشدم فشار عصبی خواب را از چشمانم ربوده بود گوشی ام را از کنار گوشی فرهاد برداشتم و سرگرم بازی شدم. با صدای فرهاد تمام بدنم یخ کرد چه غلطی داری میکنی؟ نگاهم را به سمتش چرخاندم برخاست و نزدیکم امد ناخواسته نشستم گوشی ام را از دستم گرفت و گفت کی بهت اجازه داد دست به گوشیت بزنی؟ سپس چشمانش را تنگ کرد روی کاناپه کناری نشست و سرش را لای دستانش گرفت متعجب به او خیره ماندم، فرهاد گفت برو یه قرص مسکن بیار. وارد اشپزخانه شدم با یک عدد قرص و لیوان اب باز گشتم، قرص را دستش دادم ان را خوردو گفت برو یه شال بیار من سرمو ببندم. گفته اش را اطاعت کردم سرش را که بست گفتم پاشو بریم روی تخت دراز بکش. نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت مسبب سر درد من تویی. خیره به فرهاد با حالت درماندگی گفتم خوب من الان چیکار کنم تو اروم بشی؟ من تورو شمال نمیبرم. خوب نبر عزیزم، رفتن به خونه عموت چه اهمیتی داره؟ هردوساکت شدیم،برخاست و به اتاق خواب رفت پتو ها و بالشت ها راجمع کردم و بدنبالش راهی شدم روی تخت دراز کشید و گفت با گوشی من یه پیام بفرست واسه اعظم خانم فردا نیاد، زهره را هم کنسل کن گوشی ها خاموش ایفن خاموش، تلفن خونه را هم کنسل کن فردا میخوام تا ظهر بخوابم کسی مزاحمم نشه. گفته هایش را اطاعت کردم و کنارش دراز کشیدم، از حال الان فرهاد مشخص بود فردا روز پر دردسری در پیش دارم. دستم را ارام روی دستش گذاشتم و برای ارام کردنش گفتم خیلی سرت درد میکنه عزیزم؟ چشمانش را باز کرد نگاه سرشار از عصبانیتش به من افتاد، از نگاه او کمی خودم را جمع کردم ، چشمانش را که بست بی حرکت ماندم تا خوابش ببرد. استرس فردا باعث شد تا دم دمای صبح بیدار باشم. به حرفم فکر کردم انقدر ها که فرهاد بزرگش میکرد حرف من بد نبود. اصلا حرفم بد بود من که معذرت خواستم اونم هم تو دهنم زد هم سیلی بهم زد خوب بسه دیگه چرا ادامه میده. یه مدته خوب شده بودها، دوباره داره همون فرهاد اولیه میشه. یاد روزهای سختی که گذراندم افتادم ترس بازگشت به ان روزها در دلم افتاد. اشک از چشمم جاری شدبا بیچارگی به سقف مینگریستم. دلم پناهگاه میخواست. اما از ترس فرهاد جرأت هیچ کاری نداشتم. فکری به ذهنم خطور کرد فردا صبح تا فرهاد خوابه ماجرا را به ارسلان بگویم. اما نه تمام این قضایا با امدن انها شروع شد. تلفنی ماجرا را به شهرام بگویم، اما وقتی گوشی هایمان خاموش است و ایفن هم قطع شهرام چه کمکی میتوانست به من بکند. باید خودم دست به کار شوم. سپیده صبح طلوع کرد و من هم خوابم برد. با صدای فرهاد چشمانم را باز کردم. بلند شو لنگ ظهره ها چشمانم به ساعت افتاد نمایانگر دوازده بود . برخاستم بدنبال گل سرم میگشتم که فرهاد به تندی گفت چیکار میکنی؟ من گرسنمه، دیشب که شام بهم ندادی صبحانه هم که خواب بودی لااقل نهار بهم بده. به سمتش چرخیدم و گفتم من که شام درست کردم خودت نخوردی. اعصاب برام گذاشتی که غذا بخورم؟ باشه الان نهار و اماده میکنم. موهایم را چند دور پیچاندم و انتهایش را داخل لباسم کردم به سمت اشپزخانه رفتم و غذارا روی گاز نهادم زیرش را روشن کردم چای هم گذاشتم میز را چیدم .سر میز نشست غذارا مقابلش نهادم و مشغول خوردن شد خودم هم مقابلش نشستم اشتها نداشتم اما برای اینکه بهانه دستش ندهم غذایم را به زور خوردم. صبر کردم تا فرهاد هم غذایش را بخورد. موهایم را با دست دو تکه کردم و بافتم غذایش که تمام شد نگاهی به من انداخت لبخندی زدم وگفتم سرت خوب شد؟ بهترم. برخاست و به سراغ کیفش رفت و ان را روی اپن ریخت کاغذهایش را در اورد و سرگرم خواندن انها شد. میز را جمع کردم روبرویش ایستادم وگفتم فرهاد بدون اینکه به من نگاه کند گفت چیه؟ میای بریم بیرون؟ نه، حوصله ندارم ، میخوام امروز خونه بمونم. فکری کردم وگفتم بریم تو حیاط زیر الاچیق؟ تو این گرما؟ سپس با کاغذهایش به سمت جای همیشگی اش رفت. اشپزخانه را مرتب کردم وکنارش رفتم
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نه از بی عرضگی منه .من اگر جنم داشتم تو اینقدر دهنت لق نبود. سرم را بالا اوردم به چشمانش نگاه کردم و او گفت از هرراهی که به ذهنم رسید رفتم اما فایده نداشت. اشک در چشمانم جمع شدو گفتم به خواسته ش رسید نه؟ نگاهمان به هم گره خورد و من گفتم میخواست بین ما دعوا درست کنه که موفق شد. با کلافگی گفت چرا چرند میگی فروغ. الان بحث سرچیه؟ سر مامانت. معلوم نیست مشکلش چیه. ما باهم دعوا کنیم ناراحته اگر بفهمه میونمون خوبه هم ناراحته. نگاهش را از من گرفت از جایش بلندشدو گفت ادامه نده . زشته جلوی اینها جرو بحث کنیم.پلک زدم اشکهایم روان شدند به طرفم چرخیدو گفت میخوای با چشم اشکی بیای جلوی اونها؟ ابرومو ببری به خدا قسم بد بلایی سرت میارم ها اشکهایم را پاک کردم و برخاستم به طرفم امدو گفت یکم به خودت بیا. خجالت بکش زشته یه مطلب و من هزار بار بهت تذکر بدم و تو دوباره حالیت نشه. موهایم را برس کشیدم و بستم امیر گفت از نظر من کارهای تو دوتا معنی میده یا خرو نفهمی که هرچی بهت میگم حالیت نمیشه یا منو به هیچی حساب نمیکنی . کدامش؟ شالم را از کنار میز برداشتم روی سرم انداختم امیر مقابلم ایستادو گفت کدامش فروغ؟ به چشمانش زل زدم و چیزی نگفتم. با کف دستش ضربه ایی به کتف من زدو گفت مگه با تو نیستم ؟ خودم را جمع کردم و گفتم چی بگم خوب؟ بگم خرم راضی میشی؟ نه اعتراف کنی که منو حساب نمیکنی چون حقیقت و شنیدم راضی میشم.‌ نگاهم را به زمین انداختم و گفتم خوب ببخشید دیگه. چند بار باید بابت این موضوع من ازت عذرخواهی کنم. من از آدم دهن لق بدم میاد فروغ. نقطه ضعفم اینوه که یه مسئله ایی که بین من و تو شده رو کس دیگری بدونه‌ . یا یه کاری و بگم نکن و تو انجامش بدی. تو دقیقا دست میزاری رو نقطه ضعف من و به سرحد جنون من و حرص میدی. یه دفعه دیدی کنترلم از دستم در رفت ها. یک گام از من فاصله گرفت و گفت یه مدت زیادیه که دارم کارهاتو ردی میدم. بهت گفتم واسه نازنین طراحی نکن گوش نکردی ازش پول هم گرفتی چندبار تاحالا بهت گفتم با مصطفی..... کلامش را بریدم و گفتم به قول خودت آنچه گذشت تعریف نکن. من نفهمی کردم چند تا خطا داشتم چرا هربار که هر مطلبی میشه همه اشتباهاتم از اول به روم میاری؟ چشمانش را تنگ کردو گفت چند تا خطا داشتی؟ حالا هرچند تا . مگه تو خطا نداری؟ خطام چیه فروغ؟ واسه چی منو میزنی؟ چون میدونی من زورم بهت نمیرسه اینکارو میکنی؟ پوزخندی زدو گفت باز رفتی تو نقش مظلوم بی دفاع اره؟ کارهاتم گردن نمیگیری اخه. الان میگی من کی زدمت؟ دستم را روی کتفم گذاشتم و گفتم همین الان زدی اینجام . سر تایید تکان دادو گفت اره زدمت . لابه لای حرفهای مامانم شنیدی چی گفت؟ مکثی کردو گفت امیر پشتشو میکنه به من میخوابه. یعنی اینقدر که دهنت لقه تا این مسئله رو هم رفتی گفتی اره؟ این مال خیلی قبله پوزخندی زدوگفت خیلی قبل فروغ؟ کلا چند ماهه تشریف اوردی تو زندگی من که مال خیلی قبله؟ به طرف رخت اویز رفتم کتم را برداشتم امیر گفت اونو واسه چی میپوشی؟ سرده سرتاسفی تکان داد و گفت سردته چون هیچی کوفتت نمیکنی . با دلخوری به او نگاه کردم و در دلم عمه را لعنت کردم. صدای تق و تق در امد و بعد ریحانه گفت بچه ها همه بیدار شدند بیایید صبحانه بخوریم. کله پاچه سرد میشه . نگاهم به اوافتاد. به حالت تهدید به من نگاه میکرد. سپس گفت لابد الان میخوای خودتو لوس کنی بگی دوست ندارم اره؟ فقط نگاهش کردم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر به طرف در خروجی رفت من هم بدنبالش راهی شدم. به همه صبح بخیر گفتیم و سرمیز صبحانه نشستیم از شانس بدم باید کنار عزرائیل مینشستم. اسد که قصد سنگ تمام گذاشتن داشت برای صبحانه کلی کله پاچه گرفته بود. امیر هم که قصد لج بازی با من را داشت یک کاسه را پرکردو مقابلم نهاد همه سرگرم صحبت باهم بودند نگاهم به چشمانش افتاد اشاره ایی به کاسه کردو گفت میخوریش لبهایم را کمی اینورو ان ور کردم و گفتم امیر.... ابرو بالا دادو گفت همشو میخوری. سپس نگاهش را از من گرفت نگاهی به کاسه م انداختم. کمی ان را هم زدم اصلا نمیتوانستم این غذارا قورت دهم. سرم را بالا گرفتم نگاهم به مصطفی تلاقی کرد.کاسه مقابل من را نگاه کرد و سرش را پایین انداخت امیر ارام با پایش به من اشاره کرد. با پایین ترین تن صدا گفتم بخدا حالم بهم میخوره. دندان هایش را روی هم فشرد . همانطور کم‌صدا گفتم خیلی هم زیاده دستش را کنار کاسه اش که مشت کرد بلافاصله یک قاشق از ابش را خوردم. همزمان که قورت میدادم انگار بدنم ان را پس میزد.‌از ترس رفتار امیر مقابل جمع تند تند همه کاسه م را خوردم. اسد او را راجع به معامله ایی به حرف گرفت. خانم خدمتکار یک سینی چای اورد و یکی را مقابل من نهاد داغ داغ چایم را خوردم تا بوی گند کله پاچه از دهانم برود.‌ ارسلان و ریحانه از جمع عذرخواهی کردند و به حیاط رفتند. ارام هم بدنبال انها برخاست و به اتاقش رفت . سمانه همسرش را صدازد. نگاه اسد به پذیرایی افتادو سپس از اشپزخانه خارج شد. تلفن امیر زنگ خورد ان را از جیبش در اورد. با دیدن نام مامان تن و بدنم لرزید. برخاست ارتباط را وصل کردو گفت جانم مامان نگاهی به مصطفی انداختم و سر تاسف تکان دادم. در اشپزخانه جز من و او کسی نبود.‌ مصطفی گفت چیزی شده ؟ ارام گفتم مامانش ناراحته که چرا امیر رفته اسپانیا مسابقه داشته من بهش نگفتم. داره به همه دری میزنه که مارو بندازه به جون هم موفق هم شده. مصطفی گفت به منم زنگ زد . خیلی توپش پره توپ پرشو داره پرت میکنه تو زندگی منه بدبخت. که قشنگ بترکونتم . شما چرا؟ بدبختم دیگه. اگر میگفتم امیر دعوام میکرد حالاهم که نگفتم مامانش ناراحته داره یه کار میکنه که امیر منو دعوا کنه. این یه مدل بیچارگیه برخاستم فقط همین مانده بود که بیاید و ببیند که من و مصطفی در حال صحبت کردنیم. همزمان از اتاق خواب خارج شد چهره اش برافروخته بود. رو به من گفت اماده شو بریم یه جا برگردیم. زانوانم از حرف او لرزیدو گفتم کجا؟ اماده شو زود باش.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
یک لیوان چای مقابلش نهادم و روبرویش نشستم. سرگرم حساب و کتابش بود. نگاهی به من انداخت و گفت چیه؟ هیچی حوصله م سر رفته. سرش را روی برگه هایش انداخت و گفت خوب با اعصاب من بازی کن. اهی کشیدم و گفتم تو هنوز با من قهری؟ از دیشب تاحالا چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که حرف زشتتو یادم بره؟ با درماندگی گفتم خوب من که معذرت خواهی کردم ازت. دیگه چی کار کنم؟ در پی سکوت فرهاد برخاستم و به اتاق نقاشی ام رفتم سرگرم کشیدن نقاشی شدم که در اتاقم باز شد سرم را به سمت در گرداندم،فرهاد گفت بلند شو لباسهاتو بپوش شهرام و مرجان دارن میان اینجا. برخاستم وگفتم گوشیتو روشن کردی؟ سرتایید تکان داد . برخاستم روسری ام را پوشیدم تونیک بلندی هم به تن کردم فرهاد در را به رویشان گشود. خوشبختانه ریتا با انها نیامده بود. پس از احوالپرسی دور هم نشستیم، فرهاد رو به شهرام گفت ریتا کجاست؟ ریتا خانه خاله مژگانشه. سپس آهی کشیدوگفت از صبح ساعت هشت ارسلان منو بسته به زنگ بازگو کردن این مسائل انهم در حضور مرجان را دوست نداشتم، اما دستم هم بجایی بند نبود. از ترس واکنش فرهاد در سکوت نشستم. فرهاد اخمی کردو گفت ولش کن نکبتو ،گور باباش شهرام نیمه نگاهی به من انداخت و رو به فرهاد گفت می گفت مثل اینکه با هم قرار داشتید برید شمال اره؟ من قراری نگذاشتم، این خانم تا از جانب اونها یه لبخند میبینه دست و پاشو گم میکنه؟ متعجب گفتم فرهاد ؟ من .... حرفم را بریدو با کلافگی گفت لال شو عسل، حوصله حرفهاتو ندارم. لحظه ایی انگار گونه هایم سرخ شد ، سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بست. شهرام کمی جدی شد وگفت این چه طرز صحبت کردنه؟ ناسلامتی تو تحصیلکرده ایی میشه در مورد این موضوع صحبت نکنی؟ چته فرهاد؟
در پی سکوت فرهاد روبه من گفت ماجرای شمال رفتن شماچیه؟ نگاه مضطربی به فرهاد انداختم ، سپس سری تکان دادم وگفتم فرهاد خودش میدونه، واسه من مهم نیست شهرام رو به فرهاد گفت ارسلان میگفت عمو حالش بده... فرهاد با پوزخند گفت به جهنم شهرام نگاهی به من انداخت و گفت حالاکه پشیمونه دوست داری بری بالای سرش؟ دلت میخواد حلالش کنی؟ نگاهی به شهرام انداختم و گفتم من نمیدونم، هرچی فرهاد بگه. فرهاد که قرار نیست اونو ببخشه ، این مسئله اصلا به فرهاد مربوط نمیشه. الان تصمیم گیرنده تویی نه فرهاد . حرف شهرام آتش خشم فرهاددرا برانگیخت و گفت اتفاقا حرف تورو دیشب عسل هم به من زد. نگاهم رنگ التماس گرفت و گفتم بخدا من منظورم بد نبود، از دیشب تاحالا صدبار هم ازت عذر خواهی کردم. فرهاد رو به شهرام گفت تا دیروز به عسل فحش میدادند، دری وری میگفتند، به مادرش توهین میکردند ، حالا یه دفعه چی شد نظرهاشون برگشته؟ عسل تا دیروز لکه ننگشون بود، حرفها و توهین هاشون و رک و مستقیم میگفتند. حالا یه دفعه پشیمون شدند؟ فکری کرد و گفت عسل شاید احمق باشه حرفهای اونها رو باور کنه اما من که بچه نیستم، میفهمم یه کاسه ایی زیر نیم کاسشونه. شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت میگن عمو حالش بده دوسه روز پیش که سیروس و سروش داشتند برمیگشتند انگلیس عمو خانه عمه ارزو بود. حالشم خوب بود
شهرام فکری کردو گفت چی بگم والا دیروز بلافاصله بعد اینکه من گفتم باید از عسل عذر خواهی کنید مریم اومد، اگر باباشون مریضه چرا همه تهرانند؟ شهرام به فکر فرورفت و فرهاد ادامه داد نشسته اینجا اشک تمساح میریزه میگه من بخاطر بابام عذر خواهی میکنم. اخه ارسلان اهل این حرفها نیست. فرهاد ابرویی بالا دادو گفت چی بگم والا . اما خودمون رو بزار جاش اگر بابامون حالش بد بود ما میرفتیم شمال؟ اگر کار واجبی هم بود لااقل یکیمون میرفتیم. بد بین نباش فرهاد ، لابد ارسلان اومده خانه پدر خانمش مریمم با خودش اورده؟ در پی سکوت شهرام ادامه داد نه برادر من عمه ارزو کیانوش و پاگشا کرده بود ، اینها همشون تهران بودند دیشب هم راه افتادند برگشتند ، واسه ماهم برنامه دارن. نشستن نقشه کشیدن. تو از کجا میدونی کیانوش و پاگشا کردن؟ سیروس بهم گفت. از کجا میدونی دیشب رفتند ؟
اگر دیشب نرفته بودند صبح می امدند جلوی در که باهم بریم. من دوربین هامو چک کردم جلوی در نیومدند. چشمانم از حرفهای فرهاد گرد شد نگاهی به من انداخت و گفت اونوقت ایشون تا چشمش به اونها خورده دست و پاشو گم کرده میگه اینقدر سخت نگیر، این مسئله ایی که تو داری راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه. با احتیاط گفتم من منظورم این بود که باهم مشورت کنیم. ادم با یکی مشورت میکنه که لااقل یه حرکت عاقلانه تاحالا ازش دیده باشه، من رو چه حساب باید با تو مشورت کنم؟تو وقتی نمیفهمی که خانواده عموی من قابل اعتماد نیستن و به اونها به چشم خواهر برادر نگاه میکنی و حرف مفت ارسلان ومریم رو که میگن بابامون عذاب وجدان داره باور میکنی ،چه انتظاری از من داری؟ تو بجای اینکه منو قانع کنی از دیروز تاحالا داری به من بی احترامی میکنی. با کلافگی گفت میشه دهنتو ببندی؟ سکوت کردم ، مرجان برخاست و به سمت سرویس رفت، از نبود او استفاده کردم وگفتم از کجا معلوم حرفهای تو درست باشه؟ تو داری بد گمانی میکنی، چون دوست نداری من کس و کار داشته باشم، چون من اگر کس و کار داشته باشم تو نمیتونی اینقدر به من زور بگی و ظلم کنی. فرهاد اخمی کردو گفت اونها واسه تو کس و کار میشن؟ اخه احمق این ارسلان همونیه که عید حاضر نشد یه وعده غذا بیاد خونت ، وقتی هم گفتی میخوای بری خونه ش بهونه کرد که نیستیم. خودتم از طرف من بهش پیام دادی فهمیدی نمیخوان تو بری خونشون. واسه تولدت هم به اصرار من امدند، مریم و مینا هم کلی حرف بارت کردند، یادت رفته؟ از عمو بهجت برات نگم که خودت همرو میدونی، اونها کس و کارتن؟ اینها همه مربوط به گذشته بوده، الان پشیمونن. عموی من که هر ظلمی از دستش بر امده در حق همه کرده چی شده اخر عمری یاد وجدانش افتاده؟ خوب حالا یاد وجدانش افتاده مگه چیشده؟ سری با کلافگی تکان دادو گفت ادامه نده، بحث کردن با تو فایده نداره چون عقل نداری. سرم را پایین انداختم و گفتم باشه فقط تو عقل داری. صدایش رنگ تهدید گرفت و گفت خفه شوها، پامیشم یه تو دهنی دیگه بهت میزنم ها. شهرام تچی کردوگفت این چه طرز برخورد کردنه فرهاد؟ یکم مودب باش. برخاستم و به حالت قهر به طرف اشپزخانه رفتم . صدای شهرام ترس به جانم انداخت بگیر بشین. به سمتشان چرخیدم ، فرهاد سعی در رها سازی خودش داشت وگفت ولم کن شهرام. شهرام رو به من گفت تو یه لحظه برو نگاهی به فرهاد انداختم و به اشپزخانه رفتم.
از زبان فرهاد رفتار عسل سیستم عصبی ام را بهم ریخته بود ، شهرام مرا نشاندوگفت ولش کن، بچه س نمیفهمه. سرم را پایین انداختم و سعی در کنترل کردن خود داشتم. شهرام گفت خوب بشین باهاش صحبت کن قانعش کن. اون قانع نمیشه، اون یه نفهم به معنای واقعیه،اگر باهاش بحث کنم یه حرفی میزنه منم اعصاب درست و حسابی ندارم یه حرفی میزنه پامیشم میزنم لهش میکنم بعد پشیمونیش میمونه واسه خودم. مکثی کردم وارام ادامه د ادم همه ناراحتی عمو و بچه هاش واسه سهم ارث عسله، زورشون میاد به عسل چیزی بدن سند یه باغ اورده داده بهش دهنشو ببنده. حرفهای تو درسته، اما ارسلان ادم این حرفها نیست. اون مرد تر از این حرفهاست که بخواد به کسی نارو بزنه، خودت اخلاقشو میدونی ، آدمیه که باج به کسی نمیده اما حق کسی و هم ضایع نمیکنه، یادت باشه اون پاساژی که بابا باعمو تو رامسر شریک بودند و ما هیچ مدرکی از عمو نداشتیم، اون هم داشت سهم مارو بالا میکشید اگر ارسلان کمک نمیکرد موفق هم میشد. چه میدونم، یا اونم قانع کردند یا واقعا ارسلان بی خبره. بقول عسل شاید تو بدگمانی فرهاد؟ با نکته سنجی گفتم اینها همه نقشه های خاتونه، وقتی عسل گفت جلوی جمعیت گفته این دختر شوهر منه ، همونجا بهش شک کردم، اون سیاست مدار تر از این حرفهاست که بخواد جلو مردم اون حرف و بزنه، بعد هم هول ولا انداخت به دل عسل که من مادرتو حلال نمیکنم اون اسایش جوونی منو گرفت، که ارتباط عسل باهاشون قطع نشه ، اینو ساده گیر اوردن پاشه بره در خونشون بگه مادر منو حلال کنید، اونهم بگه بیا امضا کن سهمی از بابات نمی بری تا ما هم حلالتون کنیم. در پی سکوت شهرام ادامه دادم من واسه گرفتن سهم پاساژبابا رفتم شمال ، ناراحت بود که چرا مجبور شدند نصف پاساژو بدن به ما منو چیز خور کردند که عسل و از سر خودشون باز کنند. بعد هم زنگ زدند به ستاره ماجرا رو جوری گفتند که فقط ستاره بره و جای پای عسل سفت شه، حتی تاریخ صیغه نامه رو هم حواسشون بود که یه وقت عسل شکایت نکنه و دوباره برگرده ،اینها ادم های قابل اعتمادی نیستند، از کجا معلوم مارو نکشونن اونجا دوباره چیز خورمون کنند که یه امضایی چیزی از عسل بگیرن. خوب برو اونجا حواستو جمع کن. من دیگه اینقدر از اونها مار خوردم افعی شدم اما اون خنگ کله پوک که اینها رو نمیفهمه، نمیتونمم چهار چشمی مراقب عسل باشم که، می کشوننش یه طرف گولش میزنند. الان میخوای چی کار کنی؟ الان خانواده عمو خطر ناک شدند، عسل مثل سابق میشینه تو خونه هیچ جا هم حق نداره بره ، حتی کلاسش را هم کنسل میکنم همون زهره هرچی باد میگیره بیادخونه بهش یاد بده. کلاسشو بزار بره گناه داره میترسم یه بلایی سرش بیارن. خودت میبری میاری دیگه ، چیزی نمیشه. نه ، عسل هنوز به من دروغ میگه، اگر ادم راستگویی بود اره خودم میبرم خودم میارم اتفاقی هم نمی افتاد اما شهرام با دلسوزی گفت دلت میاد؟ تو دلت میسوزه چون اون روی پررو بازی و نفهمیشو ندیدی، اگر برن اموزشگاه سر کلاس مخشو بزنن ببرنش شمال من چی کار کنم؟ مگه از بیمارستان فرار نکرد ؟ اگر دوباره بزاره بره ، بخاطر اینکه از چشم من بندازنش و دست حمایت منو کوتاه کنند، یه حرکتی بکنند حیثیت من بره، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اونها قابل اعتماد نیستند شهرام. چی بگم والا خودت میدونی، فقط یه کار نکن دوباره زندگیت زهر مار بشه. یه دعوای اساسی راه میندازم ، یکی دوروز گوشیشو ازش میگیرم بعد هم سیم کارتشو عوض میکنم که اونها شمارشو نداشته باشند ، سمت ایفن هم حق نداره بره که بخواد درو باز کنه. چون من نباشم گولش میزنند. همه این کارهارو بکن اما با ملایمت، با زبون با درماندگی گفتم نمیفهمه شهرام، بخدا حالیش نمیشه، متاسفانه عسل حرف بازور رو بهتر از زبون خوش حالیش میشه . والا تو خودت رو بزار جای من دوست داری با مرجان دعوات شه؟ شهرام خیره به من ساکت ماند و ادامه دادم از من میترسه و حساب میبره اینه. وای به روزی که نترسه.الان چشمش خورده به تو میدونه حمایتش میکنی تو روی من وای میسه. وای به روزی که اونها به ظاهر خواهر برادرش بشن،ببین عسل با من و زندگیم چه کارهایی که نکنه.. شهرام اهی کشیدو گفت حرفهای تو درسته اما راهی که داری میری اشتباهه، عسل بچه س؟ کمکش کن بزرگ شه، ساده س ؟ مواظبش باش اما یه راهی پیدا کن عاقل بشه. بشین باهاش صحبت کن همه این حرفهارو بهش بگو.
یه خانوم و آقا با یه پسر جوون قد بلند و جذاب که یه دسته گل قشنگ هم دستش بود وارد خونه ما شدن به همون نگاه اول مهرش به دلم افتاد انقدر که گفتم اگر بریم برای صحبت کردن من هیچ شرطی نمی‌گذارم و ای کاش فرزین هم از من خوشش بیاد که این ازدواج سر بگیره فرزین جلو اومد بعد از سلام کردن و دسته گل رو دست من داد. جواب سلامش رو دادم و به خاطر دسته گل گفتم متشکرم همگی نشستیم پدر فرزین رو کرد به بابای من اگر اجازه بدید این‌ دو جوون برن با هم صحبت کنند پدرم در جواب گفت خواهش می‌کنم اجازه ما هم دست شماست و من و فرزین اومدیم تو اتاق بعد از چند لحظه سکوت، فرزین نگاهش را داد به من و گفت حالتون خوبه وای که چقدر صداش به دلم نشست آروم لب زدم خیلی ممنون فرزین گفت:همین سرم رو گرفتم بالا نگاهم رو دادم تو صورتش پرسیدم... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارشناس آمریکایی: اسرائیل ایرانیان را شکست دهد؟! مگر می‌شود 90 میلیون ایرانی را شکست داد؟! زهی خیال باطل! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مصطفی از اشپزخانه خارج شدو گفت کجا میری امیر خان؟ میرم ویلای خودم منم میام باهات . اونجا یه چیز جا گذاشتم. میخوام بردارم. نه من یه کاری دارم که باید خودمون بریم. برگشتم ماشین و بردار برو . وارد اتاق خواب شدم چاره ایی جز رفتن نداشتم کتم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. ارسلان و ریحانه وارد شدندو گفتند کجا؟ امیر گفت میرم ویلای خودم . یه کاری دارم تا یک ساعت دیگه برمیگردم. ریحانه از مقابل ما گذشت و به طرف مصطفی رفت نمیدانم مصطفی به او چه گفت که ریحانه بازگشت و گفت امیر اقا فروغ و نبر با ارسلان برو ما خانم ها میخواهیم کیک درست کنیم. زود برمیگردیم اخه ما به کمک فروغ نیاز داریم . میخواهیم کیک درست کنیم. الان صبحانه به اون مفصلی خوردیم چه کیکی ؟ برمیگردیم دیگه دستم را گرفت و گفت بریم عزیزم. از خانه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و از ویلای اسد خارج شدیم. ان سری که به ویلای امیر رفتیم در طول راه من خواب بودم و متوجه مسیر نبودم. مسیر کوتاه تر از چیزی بود که من بخواهم بدانم چه اتفاقی افتاده و کجا میرویم. در ویلا را با ریموت باز کرد من گفتم واسه چی منو اوردی اینجا ؟ حرفی نزد مقابل ساختمان پارک کرد و گفت بیا پایین به دنبال اوراه افتادم. وارد ویلا شدیم انجا حسابی سرد بود. امیر مقابلم ایستادو با اخم و صدایی کلفت شده گفت واسه چی به نازنین گفتی امیر منو با کمربند زده دستتو نشونش دادی؟ زانوانم از ترس لرزید انگار ویلا یک دور دور سرم چرخید. متوجه شدم که چرا مرا به اینجا اورده انگار قصد زدن من را داشت. ناخود اگاه جای ضربات کمربند امیر روی بازویم یکبار دیگر سوخت . به دنبال فرصت برای جوابی بودم که او را ارام کنم. برای همین گفتم چی؟ مامانم امروز رفته مزون نازنین مانتو بخره نازنین بهش گفته دلم برای فروغ خیلی میسوزه. مامانم گفته چطور؟ گفت یه بار استینشو زد بالا دستش کاملا سیاه بود پرسیدم چی شده. گفت سر دردو دل کردن با عمه م امیر منو با کمر بند زده . تمام افکارم را متمرکز کردم . هیچ راه گریزی نبود. خیره به امیر ماندم تمام بدنم یکپارچه میلرزید. نمیدانم متوجه ترس و لرز من شده بود یا نه چون هیچ رحمی در چشمانش نمیدیدم. بغض از بلایی که میدانستم برسرم میاورد راه نفسم را بست امیر صدایش را بالا بردو گفت مگه بهت نگفته بودم راجع به این دردو این اتفاق با هیچ کس هیچ وقت حق نداری حرف بزنی؟ رفتی به نازنین گفتی که اونم بره به بهزاد بگه حیثیت منو ببری؟ نگاهم را از امیر گرفتم به زمین خیره ماندم. ارام گفتم ببخشید. ضربه ایی محکم به شانه م زد به دیوار کوبیده شدم امیر با فریاد گفت نه دیگه نمیبخشم. الان فقط جواب میخوام. مگه بهت نگفتم .... سرم را بالا اوردم. دستم را به جهت دفاع از حمله احتمالی او به بهانه گزیدن سبابه م بالا اوردم و گفتم معذرت میخوام. با عربده گفت چرا زبون دیگران و سر من دراز میکنی؟ چرا باعث میشی مامانم از همه کارهای تو بی خبر برگرده به من بگه تو یه حیوونی نجسی حالم ازت بهم میخوره آدم هم اینقدر بی صفت که اینکارو بازنش بکنه؟ من چه جوابی بهش بدم بگم فروغ به من خیانت کرد؟ پلک زدم اشک از چشمانم جاری شد. فاصله م با امیر خیلی کم بود نفسم به زور بالا می امد قلبم تیر میکشیدو احساس کردم دست چپم حالت خواب رفته دارد.‌ عمه حسابی کارش را بلد بود. خوب توانست مارا به جان هم بی اندازد.‌ امیر گفت دهن من بسته ست چون اگر بگم تو چه گهی خوردی شرفم زیر سوآل میره.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سکوت کردم امیر مکثی کردو گفت تو بن بست گیرم می اندازی اگر دلیل کارم و بگم نمیدونم دیگه چجوری تو چشم اطرافیان نگاه کنم اگرم نگم همه فکر میکنند من یه ادم .... کلامش را بریدم و گفتم حق با تواِ . من اشتباه کردم اره اشتباه کردی اینبارم نمیتونی قسر در بری اینبار یه درسی بهت میدم که دیگه این پرونده دهن لقی کردن و حرف گوش نکردنهات تو برای همیشه بسته بشه . سپس دستش را بالا برد . جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم. دستم را برای دفاع از ضربه او به طرف سرم بالا اوردم مشت امیر توی دستم خورد و دست خودم به سرم اثابت کرد سرم محکم به دیوار کوبیده شد و درد عجیبی در سرم پیچید با هردو دستم سرم را نگه داشتم و چشمانم را بستم. موهایم شل شدو دور گردنم ریخت. گل سر شکسته م را از لای موهایم در اوردم و به زمین انداختم. اشک مانند باران از چشمانم جاری شد اما جرات حرف زدن نداشتم. امیر یک قدم به من نزدیک تر شد در خودم مچاله شدم و گفتم مامانت دنبال همین بود که بین ما .... با فریادی که لحنش کمی کلافگی داشت خفه شو سعی نکن اشتباه خودتو بندازی گردن دیگران. من خودم حالیمه کجای کارم وایسادم. اره اون همین و میخواست. میخواست اوقات تورو تلخ کنه . خودم میدونم. سوال من از تو چیز دیگه ست. اونموقع که داشتی واسه نازنین دردو دل میکردی و من و خراب میکردی. بهش گفتی چه غلطی کرده بودی که کتک خوردی؟ از دوشانه من گرفت من را تکاندو گفت اون غلطی که کردی خیلی برای من گرون تموم شده بود. من کلی با خودم کلنجار رفتم که کارت و فراموش کنم اما خود احمقت نمیزاری یادم بره. مرا به کناری هل داد نقش زمین شدم همچنان که او به طرفم می امد سریع بلندشدم .‌ هر دو قدمی که به طرفم می امد من عقب میرفتم شالم از سرم افتاده بود و موهایم نامرتب دورم ریخته بود پالتویم هم در تنم کج شده بود با یکدست یقه مراگرفت و گفت مگه بهت نگفتم حق نداری راجع به این مسئله با کسی حرف بزنی؟ خیره در چشمان عصبی اش ماندم و سرتایید تکان دادم. با عربده گفت چند دفعه تا حالا بهت گفتم گریه نکن دستم را بالا اوردم که اشکهایم را پاک کنم متوجه درد شدیدی در مچ دست راستم شدم و با دست دیگرم اشکهایم را پاک کردم و گفتم غلط کردم. اره غلط کردی غلط بدی هم کردی. الانم داری تاوان غلطی که کردی و پس میدی. یکسال شب و روزم و کنار گذاشتم دنبال اون مرتیکه فرزاد افتادم تا اخر گرفتمش. اما به خاطر گند کاری های تو مجبورم برم رضایت بدم یکبارهم به روت نیاوردم. با دست چپم سعی کردم فشار دست امیر از روی گلویم را کم کنم اما یک درصد هم موفق نشدم انگار مثل گیره ایی فولادی مرا نگه داشته بود. با پهلوی دست دیگرش محکم به بازوی چپم کوبید.هینی از درد کشیدم و او گفت زهر مار دستت و بنداز. سریع دستم را انداختم و او گفت باعث شدی اون پسره دوزاری که سرش به تنش زیادی میکنه حرف کلفت بار من کنه از اونم گذشتم. چند وقته دارم کارهات و ردی میدم میگم بزار احترامشو نگه دارم. میخوام باهاش زندگی کنم. این رفتارها نه شایسته منه و نه فروغ. چند وقته هر غلطی میکنی خودم و با بچه ست و سنی نداره و نفهمه اروم میکنم تو فکر کردی من خرم؟ دستم را دوباره روی دستش گذاشتم و با کلافگی گفتم نمیتونم نفس بکشم ولم کن دوباره با پهلوی دستش به بازویم کوبیدو گفت از دوست داشتن و محبت و سکوت منسو استفاده میکنی؟ امیر تورو خدا ولم کن رهایم کردو گفت از این به بعد تا وقتی خودم بهت بگم با هیچ کس حق نداری حرف بزنی. هرچی خواستی به هر کس بگی قبلش با من هماهنگ میکنی بعد میگی. مشت محکمی به کتفم کوبیدروی کاناپه افتادم جلو امد چنگی به شانه م زدو گفت امشب برمیگردیم تهران. مثل یه سگ که میبندنش تو لونه ش میبندمت تو خونه قبرستون هم حق نداری بری. احدی هم حق نداره پاشو به خونمون بزاره. گوشی موشی هم تعطیل. مثل یه حیوون که تو قفس زندگی میکنه زندگیتو میکنی فهمیدی؟ سرتایید تکان دادم و او ادامه داد دست از پا خطا کنی مثل خر کتک میخوری تا ادم بشی. اشکهایم دوباره سرازیر شد با فریاد گفت باز داری گریه میکنی اره؟ مرا از جایم بلند کرد زیر باران مشت هایش انداخت در خودم مچاله شدم نفسهایم از درد سنگین بالا و پایین میشد.کمی بعد رهایم کردو گفت حالا اگر جرات داری گریه کن.
- چرا می‌خواهی من تو خونه بمونم؟ -امنیتت. -چقدر نگران! پلک زدم و اشکم بدون اجازه و مقدمه چینی قبلی پایین چکید. نگاه مهراب روی اشکم موند.ونیم قدمی جلو رفتم و گفتم: - تو این هشت سال چرا نگرانم نبودی؟ پلک زدم و این بار اون یکی چشمم بارید. - اینقدر که نگران نرگس بودی، نگران منم بودی؟ این همه که فرستادی دنبال اون، دنبال منم فرستادی؟ رفتی دنبال عشقت که کجا بوده این هشت سال. من کجای زندگیت بودم؟ اشکم رو پاک کردم. -گیتارتو شکستی که چرا عشقت ولت کرده، برای من چی شکستی که الان مدعی امنیتمی؟ https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
-چرا دختری که یه بار ولش کردی رو به حال خودش نمیزاری؟ مثلا می‌خوای چیو ثابت کنی؟ می‌خوای پیش خودت حس عذاب وجدان نداشته باشی؟ -شرایطشو نداشتم سپید، چطوری بهت بفهمونم؟ پوزخند زدم: -شما بهتره به همون نرگس فکر کنی، نه من. https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
4_5807889325815240561.mp3
2.83M
🔸قلب عالم پیرامون واسطه فیض بودن وجود مقدس امام عصر علیه السلام 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من و اسماعیل با احسان و دختر عموی اسماعیل رفتیم شمال و کنار کنار دریا آتیش روشن کردیم که خیلی رویایی شد و کلی بهمون خوش گذشت و حالا دیگه احساس من به اسماعیل هزاران برابر شده بود و بدون اون یه دقیقه هم نمیتونستم زندگی رو تصور کنم یه کم دیگه گشتیم و بعدشم راه افتادیم به طرف خونه اما روزهای خوبمون تو شمال موند. اسماعیل ستاره با هم دوست شده بودن و از وقتی که پای ستاره و احسان داخل رابطه ما باز شد دعواهای ما شروع شد. تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
. 🔴 رئیس جمهور نتوانست مراجع تقلید را راضی به گرانی بنزین کند! ⏪ آیت الله مکارم شیرازی از مراجع عظام تقلید، ضمن تذکّر به رئیس جمهور فرمودند: گرانی بنزین باعث گرانی سایر اجناس می شود که تحمل آن برای مردم دشوار است. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. پاسخ دنـــدان شــــکن 🎥 رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام می‌دهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد. 📣 الله و اکبر 🤛 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فکری کردم و گفتم نفهمی میکنه اعصابمو بهم میریزه، من حال و حوصله درست و حسابی ندارم،متاسفانه عسل اگر زور بهش بگی راحت تر حرفتو میفهمه تاوان بی حوصلگی و بی اعصابی تورو که اون نباید پس بده؟ پیشنهاد من بتو اینه که یه دوره دیگه مشاوره رو شروع کنی. عسل اگر نترسه خودسر میشه، من باید یه بار دیگه یه زهر چشم ازش بگیرم، من که دنبال ارث و میراث اون نیستم اما خانواده عمو خیلی بدجنس و بدذاتن میترسم سه بلایی سر عسل بیارن ، اونها میدونن اگر من نبودم به تمام خواسته هاشون میرسیدند و براحتی عسل و گولش میزنند میترسم یه حرکت رو عسل بزنند که بخیال خودشون من ولش کنم، زندگیمو خراب کنند. چرا نمیشینی باهاش صحبت کنی ؟ بشین همه این مسائل رو براش توضیح بده بهش بگو از جانب اونها چه خطراتی تهدیدش میکنه. دستی به موهایم کشیدم حوصله حرفهای شهرام را نداشتم ادامه داد زنت کم سن و ساله باهاش درست برخورد کن بگذار تو نقطه امنش باشی،این که چون ازت میترسه حرفتو گوش میکنه به چه دردت میخوره؟ میشه خواهش کنم ادامه ندی من اعصاب ندارم با کلافگی گفت اعصاب نداری برو دکتر، به دیگران چه ربطی داره که تو اعصاب نداری ، دوباره میخوای گند بزنی به زندگیت به چاه بزرگ از مشکل و ندونم کاری درست کنی اخرش بیای سراغ من که کمکت کنم؟ رفتار و برخوردت رو درست کن. یه کم ادب و تربیت داشته باش باصدای مرجان کلام شهرام نیمه ماند چی میگید شما دو تا بهم؟ شهرام با تمانینه گفت هیچی عزیزم. بگیر بشین نگاهی به اشپزخانه انداختم روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود بلند گفتم عسل سرش را بلند کرد نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد
اخم کردم وگفتم چند تا چای بردار بیار گفته ام را اطاعت کرد سه عدد چای داخل سینی ریخت و نزدیک امذ سینی را روی میز نهاد خواست برود ، دستش را گرفتم و گفتم بگیر بشین همینجا دستش را از دستم کشید و گفت ولم کن، چطور تا چند دقیقه پیش باید خفه میشدم؟ الانم ولم کن میخوام تنها باشم ارام گفتم مهمون داریم بگیر بشین زشته. سرجایش نشست و گفت اصلا میدونی چیه؟ من به این نتیجه رسیدم تو از اینکه من کس و کار داشته باشم خوشت نمیاد ، تمام مشکل تو از دیشب تا حالا بخاطر اینه که فهمیدی اونها منو میخوان و از این به بعد من کس و کار دارم تو دیگه نمیتونی به من زور بگی و توهین کنی. دوست نداری من اونجا، اما من دوست دارم برم بالای سرش.... حرفش را بریدم وگفتم دهنتو ببند الان چرا نمیگذاری من حرفمو بزنم؟ بعدأ صحبت میکنیم مرجان نگاهی به ساعتش انداخت وروبه شهرام گفت ریتا گفت دو ساعت بمونم بریم دنبالش؟ شهرام برخاست به سمت فرهاد دست دراز کردو گفت کاری نداری؟ برو ریتا روبردار بیار اینجا. حالا ببینم چی میشه دست اورا فشردم و از اوخداحافظی کردم. از زبان عسل نگاهی به چای های در سینی انداختم و سینی را برداشتم به سمت اشپزخانه رفتم فرهاد در را بست و گفت چی میگی تو؟ به سمتش چرخیدم سعی کردم بر ترسم غلبه کنم. اما ابهت مردانه اش لالم کرد نزدیکم امد و گفت خوب گوش هاتو باز کن ، تو اگر کل این کشور هم کس و کارت باشن چون زن منی باید حرف منو گوش کنی هرچی من میگم جوابش چشمه نه بیشتر و نه کمتر فهمیدی؟ سر تایید تکان دادم از مقابلم گذشت و سر جایش نشست وارد اشپزخانه شدم بلند گفت چایم کو؟ الان عوضش میکنم سرد شده بود. با یک لیوان چای به سمتش رفتم و مقابلش نهادم. و به اشپزخانه باز گشتم ، سرگرم اماده نمودن شام بودم ، صدای زنگ تلفن فرهاد بلند شد، به سمت اپن رفتم فرهاد از همانجا گفت کیه؟ نگاهی به گوشی اش انداختم و گفتم ارسلانه. ولش کن. نگاهی به فرهاد انداختم و سپس به سمت گاز حرکت کردم صدای اس ام اس گوشی اش بلند شد. مخفیانه نگاهش کردم، سرش در کارش گرم بود ارام سمت گوشی اش رفتم و قفلش را باز کردم صفحه را لمس نمودم و پیامش را باز کردم. ارسلان نوشته بود میشه لطفا جواب بدی؟ گوشی گلجان هم خاموشه من کار مهمی دارم. پیام را پاک کردم و گوشی را قفل نمودم سرم را که بلند کردم با دیدن فرهاد در یک قدمی خودم جیغی کشیدم و به عقب رفتم. اخم کردو گفت چیو پاک کردی؟ هول شدم وگفتم هیچی گوشی اش را برداشت و کمی ان را وارسی کردو گفت چیو پاک کردی عسل؟ ارسلان بهت پیام داده بود . میشه تلفنتو جواب بدی