#پارت454
صدای بلند شهرام توجهمان را به ان سمت جلب کرد رو به ریتا گفت
نیش ماره اون زبونت؟ ببین چی کارشون کردی.
فرهاد ملتمسانه گفت
ازت خواهش میکنم تمومش کن.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
باشه
فرهاد به سمت کاناپه ها رفت و من هم بدنبال او راهی شدم، مرجان پوزخندی زدو گفت
من خیلی بابت حرف ریتا شرمنده شدم ها، اما تو اونموقع ها نبودی ، فرهاد تو مامانتو یادته؟ همین حرفو یادته به من گفت.
شهرام سر تاسفی تکان داد. مرجان رو به فرهاد ادامه داد.
همین اقای لنگه خودت بی شخصیت که نمیفهمید زن چیه و جایگاهش کجاست. روی من دست بلند کرده بود . مامانت منو شام دعوت کرده بود سر میز بابای خدابیامرزت گفت
چی شده عروسم چرا صورتت کبوده؟
اینو گفت که این متحجر خجالت بکشه، مامانت گفت زبونش درازه پسرم براش چیده.
من ناراحت شدم گفتم
شما که نمیدونی بین ما چی شده چرا قضاوت میکنی ؟ مامانت پوزخند زدو گفت
دوست داری اونطرفت هم بشه مثل اینطرفت؟ زبونت جمع کن .
سپس رو به شهرام گفت الان ادم شدی و ادای فرهیخته هارو در میاری اما من خوب کاراتو یادمه.
مکثی کردو گفت
یادته شهرام؟
این خاطره که تعریف کردی مال بیست سال پیشه مرجان.
اره من تازه عروس بودم مثلا.
خوب من الان بابت اشتباه مادر مرحومم و خود گردن شکسته م رسما معذرت میخوام
بحث معذرت خواهی تو نیست که، بحث اینه که خدا یکی لنگه مادرتو گذاشت تو کاسه ت، حالا هی دهنشو باز میکنه و هی شرمندت میکنه. منم که دیگه نه ارایشگاه میرم و نه مطب، تربیت بچه ت را هم که خودت دست گرفتی والا الان مقصر حرف مفت دخترت من بودم.
شهرام رو به فرهاد گفت
میبینی یه الف بچه چطوری با یه جمله همرو بهم ریخت ؟
مرجان با حرص گفت
لنگه مادرته.
شهرام با کنایه به مرجان گفت
ایشالا هرچی خاک مادرمه، بقای عمر مادرت باشه، پشت سر مرده اینقدر حرف نزن.
دروغ که نمیگم، من ازش نمیگذرم، حلالش هم نمیکنم.
ریتا نگاهش در جمع چرخید و سپس خیره به من ماند پوزخندی زدو گونه اش را معنی دار خاراند.
درونم انقلاب شد نگاهی به فرهاد انداختم حواسش به من نبود. با سر انگشتم استخوان بینی ام را خاراندم. چشمان ریتا از حدقه بیرون زد، پوزخندی زدم و دستم را به زیر پلک چشمم کشیدم ریتا حرصی شد و بلند گفت
شیر برنج بی نمک
همه به سمت ریتا چرخیدند نگاهی به جمع انداختم همه توجه ها رو به ریتا بود.
#پارت455
فرهاد نگاهی به من انداخت و رو به ریتا گفت
با کی بودی؟
با همون خانمی که داره دماغ منو مسخره میکنه.
چهره متعجب به خودم گرفتم مرجان با تشری به ریتا زدو گفت
ساکت شو ، به اندازه کافی اسباب خجالتمون شدی
مامان بخدا داره دماغ منو مسخره میکنه. داره با چشماش به من پز میده.
شهرام پوزخندی زو گفت
پاشید بریم ، ریتا دیگه دیوانه شده.
بابا به جون خودت منو مسخره کرد.
شهرام برخاست و گفت
پا شید بریم.
مرجان برخاست ریتا هم بلند شدو با گریه گفت
عمو فرهاد ، من وقت گرفتم برم دماغمو عمل کنم اگر بابام بزاره دیگه زنت منو مسخره نمیکنه.
اخه عمو عسل که حرفی به تو نزد.
منو نگاه میکنه دماغشو میخارونه
فرهاد نگاهی به من انداخت و من خودم را به نفهمی زدم ورو به ریتا گفتم
مگه دماغت چه اشکالی داره که من مسخره ش کنم؟
ریتا با جیغ گفت
با من حرف نزن، زشت بد ترکیب. تو حقته که عموم....
فرهاد کلام اورا بریدو گفت
ریتا جان، همه زندگی من عسله. من یه تار موهاشو با هیچ کس عوض نمیکنم.
ریتا با کنایه گفت
اره از قیافه ش معلومه
خیلی مسائل تو زندگیمون هست که تو اجازه دخالت و اظهار نظر درش رو نداری. من عسل و خیلی دوسش دارم هیچی هم براش کم نمیگذارم.
ریتا به حالت قهر به سمت حیاط رفت فرهاد هم برخاست و بدنبال او راهی شد. شهرام گفت
ولش کن بگذار بفهمه اشتباه کرده .
فرهاد بی اهمیت به حرف او بدنبال ریتا راهی شد. شهرام با لبخند رو به من گفت
من ازت معذرت میخوام.
ارام گفتم
من از ریتا ناراحت نمیشم که، مقصر فرهاده.
شهرام کمی به من خیره ماندو سرش را باشرمندگی پایین انداخت.
فرهاد وارد خانه شدو گفت
عسل بیا
ضربان قلبم بالا رفت و برخاستم. نزدیکش که رفتم گفت
تو به ریتا نگاه کردی و با پوزخند دماغتو خاروندی؟
به دیوار تکیه دادم، سرم را پایین انداختم و گفتم
نه
توی صورتم خم شدو گفت
منو نگاه کن.
سرم را بالا اوردم و خیره به چشمانش ماندم ، فرهاد با اخم گفت
تو ....
حرفش را بریدم وگفتم
الان بخاطر ریتا میخوای منو دعوا کنی؟
بخاطر ریتا نه، بخاطر اینکه اون خونه ما مهمونه.
چون مهمونه باید هرچی دلش بخواد بگه؟ یا چون بچه برادر توإ تو بیشتر دوسش داری و .....
بحث هیچ کدام این حرفها نیست، من تورو دوست دارم خودتم میدونی که خاطرت برام عزیزه ، اما اینها مهمون ماهستند، بخاطر مرجان و شهرام الان دنبال من بیا و صورتشو ببوس.
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمی خوام
به خاطر من بیا
خیره در چشمانش گفتم
بخاطر چیت؟ به خاطر سیلی ایی که تو صرتم زدی باعث شدی ریتا مسخره م کنه؟
ببین عسل ، کاری که کرده بودی یه سیلی جوابش نبود. تو اوج عصبانیتم شهرام جلومو گرفت که الان کبودیت یکیه. پس سعی نکن با یاد اوری دیشب منو شرمنده کنی. الان اگر منو دوست داری و من برات مهمم به خاطر من بیا ریتا رو ببوس .
کجای کار دیشب من بود؟
اینها که رفتند در مورد دیشب صحبت میکنیم، الان من ازت خواهش میکنم بیا ریتا رو ببوس.
سپس دستم را کشید و به سمت حیاط برد.
لای در ایستادم و گفتم
دلم نمیخواد اینکارو بکنم داری مجبورم میکنی.
بخاطر من عسل. من دارم ازت خواهش میکنم.
مگه من برای تو مهمم که الان به حرفت گوش بدم؟
خیلی خوب برگرد برو تو خونه.
مکثی کردم وگفتم
برگردم برم تو خونه توهم عقده کنی و اینها که رفتند تلافیشو در بیاری؟
سپس به سمت ریتا رفتم. با تنفر به من نگاه میکرد. بازویش را که گرفتم، با غضب دستم را انداخت و گفت
به من دست نزن. گمشو از جلوی چشمم.
به سمت فرهاد چرخیدم وگفتم
خیالت راحت شد؟
فرهاد لبش را گزیدو گفت
ریتا جان عمو، اینکارت خیلی زشته ها
ریتا با غضب گفت
تلافی رفتار امشبتو سرت میارم عسل خانم.
بسمتش چرخیدم.با جیغ گفت
بهت نشون میدم ریتا کیه و چه کارهایی از دستش بر میاد. کاری میکنم عموم مثل یه سگ کتکت بزنه.
فرهاد جلو امدو گفت
عمو جان، عسل که حرفی نزد ، من الان ازش خواهش کردم بیاد اینجا با هم اشتی کنید که کدورتها بر طرف شه
دو قدم به سمت فرهاد رفتم و گفتم
خوبه با ریتا چقدر منطقی برخورد میکنی ، دادو بیداد و حمله کردنهات فقط مال منه؟
شهرام در را باز کرد و گفت
چتونه؟
فرهاد به سمت او چرخیدوگفت
چیزی نیست تو برو تو
ریتا به سمت پدرش رفت و گفت
منو از خونه این دهاتی بدترکیب ببر
شهرام دستش را روی دهان ریتا گذاشت و گفت
ساکت شو، این چه طرز صحبت کردنه.
ریتا دست شهرام را پس زد وگفت
حالم ازش بهم میخوره ، دختره بدترکیب احمق ، این جاش تو همون روستا پیش گاو گوسفنداست ، اینو چه به خانه مادر بزرگ من.
شهرام سیلی نسبتا محکمی به ریتا زدو گفت
خفه میشی یا نه؟
مگه دروغ میگم ، اصلا سهمتو بهشون نفروش ، چرا این اشغال باید اینجا باشه؟ اینجا خونه مادر بزرگ منه، حتی جهیزیه هم نداره با وسایلهای مامان الهام من داره زندگی میکنه.
صدای شهرام بالا رفت و گفت
این مسائل به تو مربوط نیست،
#پارت451
به اتاق خواب رفتیم مرجان در را بست و گفت
دیروز چتون شده بود؟
سر تاسفی تکان دادم و ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم
اگر اقا شهرام نبود فرهاد اینقدر عصبی بود که منو میکشت.
تقصیر خودته دیگه، میبینی اعصاب نداره چرا حرف گوش نمیدی؟
چه میدونستم اینطوری میشه.
چرا مسیرتو برنگشتی سرجات وایسی؟
برگشتم، دنبالش گشتم نبود. پارک خیلی شلوغ بود ترسیدم گم شم،با خودم فکر کردم اگر اونجا وایسم راحت تر پیدام میکنه.
الان با هم اشتی کردید؟
نه، اصلا باهم حرف نزدیم . در حد سوال و جواب که با مریم حرف نزدی و همین ها اقا شهرام دستشو گرفت از خونه بیرونش کرد ناراحت شد.
حرفم را برید و با بهت گفت
شهرام فرهاد و بیرون کرد؟
اره
مرجان متعجب گفت
شهرام جونش به فرهاد وصله، اینقدر فرهاد و دوست داره که اندازه نداره. چرا اینکارو کرد؟
میخواست منو بزنه. دادو بیداد میکرد .
میگم از دیشب تاحالا چرا اینقدر بهم ریخته س، الان هم تا فرهاد و دید بغلش کردو بوسیدش.
دیروز اقا شهرام میخواست منو بیاره خونه شما، من قبول نکردم.
اشتباه کردی یه مدت ولش کنی به غلط کردن میفته.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
پاشو بریم اونور.
بریم.
از اتاق که خارج شدیم شهرام و فرهاد نبودند.
مرجان گفت
قلیونشو برداریم ببریم زیر الاچیق.
من دست نمیزنم.
مرجان با خنده گفت
عجب زهر چشمی ازت گرفته ها
سرم را پایین انداختم و گفتم
الان دنبال بهانه س من یه حرکت اشتباه بکنم تا تلافی همه چیزو سرم در بیاره.
پس ولش کن
برو بهش بگو خودش درست میکنه.
جلوی شهرام بگم قلیون ؟ بزار به گوشی فرهاد پیام بدم.
سپس داخل کیفش را نگاه کردو گفت
گوشیمو جا گذاشتم. تو گوشیتو بده.
چشمانم گرد شد کمی فکر کردم و گفتم
من گوشی ندارم، فرهاد ازم گرفته. صبر کن برم صداش کنم.
برخاستم پنجره را گشودم کنار شهرام ایستاده بود و سرگرم صحبت بود با دیدن من اخم کرد و گفت
چیه؟
یه لحظه میای؟
کار دارم.
پنجره را بستم و گفتم
دعوام کرد.
مرجان اخمی کردو گفت
چطوری تحملش میکنی؟
اهی کشیدم وگفتم
چاره دیگه ایی هم دارم؟ مجبورم تحملش کنم. تا حرف میزنم داد میزنه میگه خفه شو . واسه خودش حکومت نظامی درست میکنه ، از یه طرف قیافه سگ به خودش میگیره جرات نمیکنی حتی بهش نگاه کنی از یه طرف دیگه میگه کار که نداری بیا پیش من بشین. اخه یکی نیست بگه تو خودت دوست داری کنار خودت بشینی .
مرجان با کلافگی گفت
تحمل شهرام سخته ، اما تحمل فرهاد غیر ممکنه.
چاره م چیه؟
راستی کلاس نداری امروز؟
نمیگذاره برم.
متعجب گفت
وا چرا؟
فرهاد اخلاقش همینه، مگه ندیدی سر دانشگاه هم همین کارو کرد. عقده اییه،مرض داره روانیه سگ هاره دوست داره هرچند وقت یکبار منو خورد کنه ، منو کتک بزنه که مثلا ثابت کنه رییس اونه. که به من بفهمونه قدرت دست اونه، والا چه دلیلی داره که تا میبینه من کلاسمو دوست دارم میگه دیگه نباید بری، یا اینکه مگه من دیشب چیکار کرده بودم که تو پارک به من سیلی زد.تو خونه منو زد
جلوی مردم؟
اره بخدا، یه خانم و اقا اومدن جلو که نگذارن منو بزنه زود دستمو کشید برد تو ماشین.
روی کاناپه نشستم و گفتم
واقعا وقتی یکی گم میشه پیدلش که میکنند میزننش؟ بی فرهنگ روانی اصرار هم داره من باهاش حرف بزنم پیشش بشینم.
نه خوب، تو هم نباید جابجا میشدی؟
چرا؟ من نباید دوقدم بردارم؟ من کاری نکردم که، خوشم اومد بچه ها رو با کش میانداختن بالا. حالا اونجا حق بافرهاد باید منو تو پارک میزد؟ ماخونه نداریم؟ فرهاد از ازار دادن من لذت میبره، وقتی میبینه دادو بیداد میکنه من استرس میگیرم و میترسم خوشش میاد.دوست داره من همش التماسش کنم. با کتک زدن و تحقیر کردن من اروم میگیره.
با صدای فرهاد مثل برق گرفته ها سیخ نشستم
چی داری ضر ضر میکنی پشت سر من؟
تپش قلبم بالا رفت و با لب گزیده به مرجان خیره ماندم. نزدیکم امد و گفت
قیافه سگ و من میگیرم عسل؟
#پارت586
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقداری الوچه و ترشک و ترشی خریدم و از مغازه خارج شدم. همچنان نگاهش سراسر خشم بود.
مشماها را از دستم گرفت و داخل ماشین نهاد. در را بست و با تکیه بر ماشین سیگارش را روشن کرد.
کمی وراندازش کردم شلوار جین مشکی رنگ جذب پوشیده بود پالتوی خاکستری رنگش که تا بالای زانویش بود و کفش ساق داری برپا داشت. قدو هیکل ورزشکارانه اش از نظر جذابیت حرف نداشت به قول ارسلان سیگار کشیدن هم خیلی به او می امد. فقط اخلاقش بود که اصلا قشنگ نبود. نگاه چپی به من انداخت و گفت
واسه چی زل زدی به من؟
خوب چیکار کنم؟
بتمرگ تو ماشین
نمیشه اینجا باشم هوا بخورم؟
نفس پرصدایی کشیدو گفت
خیلی رو اعصابمی.
جلو رفتم یک دستش را دو دستی گرفتم و گفتم
خوب ببخشید دیگه
همچنان چپ چپ نگاهم میکرد.من گفتم
الان من چیکار کنم تو همون امیر قبلی بشی؟
با نوک انگشتانم برگ کوچکی که روی شانه ش افتاده بود را تکاندم و گفتم
اون هی از زندگی و گذشته ش گفت من همش دارم با خودم مرور میکنم. لباسمو خواستم عوض کنم اون منو دید پرسید چی شده ....
دهنتو ببند فروغ
خوب بگذار منم حرفهامو بزنم شاید تو دلت یه راهی پیدا کردی که منو ببخشی.
من نگفتم چه اتفاقی افتاده اون فقط منو دید .
امشب میریم خونه حرف میزنیم باهم.
لبخندم عمیق شدو گفتم
اتفاقا اینجا تو خیابون تو چند قدمی دوستات فقط میشه باهات حرف زد . وقتی خودمون دوتا تنها باشیم من جرات نمیکنم حرف بزنم.
با این خنده هات داری قبر خودت و میکنی .
کمی التماس در چشمانم پاشیدم و گفتم
تو هم تو خونه اونروز منو ناراحت کردی یه بار که گفتی ببخشید من بخشیدم اما من حالا باید هزار بار بیام منت کشی کنم تا تو ....
بس کن فروغ
ریحانه از دور برایمان دست تکان دادو مارا به ان سمت فراخواند.
در کنار او قدم زنان به طرف ریحانه رفتیم. ریحانه شال بافتی را نشانم دادو گفت
اینها خیلی قشنگه کار دسته ما داریم میخریم تو نمیخوای؟
نگاهی به امیر انداختم . امیر گفت
چرا به من نگاه میکنی اگر میخوای برو بخر . کارت پیشته دیگه.
دستش را گرفتم و گفتم
توهم بیا
اورا به طرف شالهای دستبافت بردم و گفتم
اون زرشکیه قشنگه
سربه سرم نزار فروغ اعصابم خیلی بهم ریخته ست
خوب ولش کن نمیخوام.
رو یه خانم فروشنده گفت
اون شال زرشکی رو بده به ما
خانم فروشنده اطاعت کرد امیر اصلا اجازه تست کردن به من نداد ان را داخل یک مشما گذاشت کارتش را در اورد وگفت
خرید اون سه تا خانم را هم با این کارت حساب کنید. ساعد دستم را گرفت و مرا به طرف ماشین برد بلافاصله مصطفی و ارام هم امدندو سوار شدیم.
نهار را بیرون خوردیم و به ویلا بازگشتیم هرکس به اتاق خودش رفت. اما انگار مصطفی و ارام خیال جداشدن از هم را نداشتند. امیر لای در اتاق خواب ایستادو گفت
مصطفی
نگاه مصطفی به طرف او چرخیدو گفت
جانم
من شام بخورم میخوام برگردم برم تهران
مصطفی از حرف امیر جا خوردو گفت
چرا؟
تهران یه کاری دارم باید انجامش بدم.اگر تو میخوای بمونی ما با آژانس میریم. یا میرم فرودگاه ببینم چارتر برای تهران هست یانه
با ماشینت برو من با ارسلان میام.
نه اگر میمونی من خودم میرم. شما دوتا باهم برگردید.
منم برمیگردم.
آرام خانم چی؟
ارام صاف نشست و گفت
اگر اسد اجازه بده من هم میام.
امیر سرتایید تکان داد نگاهش روی من افتادو گفت
بیا
لبم را از داخل گزیدم و بدنبالش وارد اتاق شدم. در را بست و گفت
یک ساعت میخوام بخوابم. حق نداری از اتاق بری بیرون تا من بیدار بشم.
سرتایید تکان دادم پالتویم را در اوردم و شالم را هم برداشتم. کنار امیر روی تخت دراز کشیدم. پشتش را به من کرد و خوابید. در افکارم غرق شدم. رسما شرعا و قانونا شوهرم بود. و من باید عزمم را در بدست اوردن دلش جزم میکردم . چرخی در تخت زدم و گوشی م را از روی عسلی برداشتم.
#پارت587
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر به طرفم چرخیدو گفت
چه غلطی داری میکنی؟
با بی گناهی گفتم
توپ بازی
مگه بهت نگفتم گوشی موشی تعطیل
ارام قفلش کردم خواستم روی عسلی بگذارمش که محکم از دستم ان را کشید هینی کشیدم و گفتم
دستم امیر
قفلش را باز کرد ان را خاموش کردو روی عسلی کنار خودش گذاشت به طرفم چرخید نگاهش همچنان پراز خشم بود.
چشمانم را بستم تا بیشتر از این نبینمش. کمی بعد با صدایش بیدار شدم.
پاشو غروب شده.
سرجایم نشستم موهایم را مرتب کردم و از تخت پایین رفتم. از داخل چمدان کش مویی در اوردم و موهایم را بستم. شالم را هم سرم انداختم. روی کاناپه اتاق نشست و سیگارش را برداشت. دلم را به دریا زدم حالا که چند ساعت خوابیده شاید نظرش عوض شده باشد و ارام تر باشد. این مسائل اگر به خانه میرسید حسابم با کرام الکاتبین بود هر طور شده میخواستم تا در جمع هستیم ارامش کنم.
به طرفش رفتم روی دسته کاناپه اش نشستم و گفتم
میشه یه راهی جلوی پای من بگذاری بگی اینکارو بکن ببخشمت؟
خفه شو.
یه ذره کوتاه بیا دیگه من غلط کردم ببخشید.
گفتم خفه شو.
با پهلوی دستش محکم هلم دادو با کلافگی گفت
لال شو دیگه .
نقش زمین شدم. حرکت اوحسابی به من برخورد و گفتم
چته امیر؟
خفه نمیشی فروغ ؟
برخاستم بغضی که در گلویم بود را فروخوردم . خودم را مرتب کردم دست که به دستگیره در بردم گفت
کی بهت اجازه داد بری بیرون؟
در را بستم و مثل دانش اموز خطا کار کنار در ایستادم. حسابی کفری و عصبی بودم. دیگر به او نزدیک نمیشوم هرچه با دا باد.
سیگارش را که کشید در را باز کرد و از اتاق خارج شدیم. اسد گفت
مصطفی میگه میخوای بری اره؟
اره تهران یه کاری دارم صبح باید انجامش بدم.
مسخره بازی در نیار. دیگه قرارمون سه روز بود دیشب اومدی امشب بری؟
کار دارم به جان خودت
چرا اذیت میکنی؟
زنگ بزن از طباطبایی بپرس. کار اداری دارم .
مصطفی رو برای چی میخوای ببری؟
مصطفی خودش میگه میام. والا من میرم فرودگاه اگر پرواز تهران بود میرم اگر نه اژانس میگیرم میرم.
مصطفی گفت
نه امیرخان اگر میری باهم میریم.
ریحانه گفت
خوب هممون برگردیم.
سمانه از داخل اشپزخانه گفت
ریحانه جان شما تازه از سفر اسپانیا اومدی من سه ماهه که جز باشگاه و خونه جایی نرفتم.
ارسلان گفت
ما تهران کاری نداریم ریحان کجا بریم؟
امیر گفت
شماهابمونید خوش باشید. مصطفی و آرام خانم اگر دوست دارن بیان . من اصراری ندارم.
اسد رو به مصطفی گفت
بگذار امیر بره باماشین من برمیگردیم.
مصطفی گفت
نه من با امیرخان میرم.
اسد رو به آرام گفت
تو میخوای بری تهران تنها چیکار کنی؟ خوب بمون باهم میریم دیگه
نه داداش اگر اجازه بدی من میرم.
اسد سرتایید تکان داد. دور هم که نشستیم ریحانه گفت
با اجازه از جمع میخواستم یه مطلبی رو بهتون بگم.
من با آرام و مصطفی حرف زدم. خدارو شکر هردو همو پسندیدند برگردیم تهران ایشالله به امید خدا اخر هفته مراسم عقد شون رو برگزار میکنیم.
همه کف زدند امیر با خوشرویی گفت
چرا فقط عقد؟ برن سرخونه زندگیشون دیگه
اسد گفت
نمیشه که به هرحال یه مراسماتی هست یه کارهایی باید انجام بدیم.
امیر گفت
چه کاری؟ مصطفی شغلش مشخصه.
.
🔺رئیس جمهور بی بخار عراق به ترامپ تبریک گفت!
🔹رئیس جمهور عراق در پیام تبریک خود به دونالد ترامپ، ابراز امیدواری کرد وی بتواند ثبات در منطقه را تقویت کند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
☘️صلوات، بهترین کار خیر
☘️صلوات با عجل فرجهم، ذکر شبانه روز
🔻امام رضا علیهالسلام:
🔸 در لحظات شبانه روز زیاد صلوات بفرستید و زیاد برای مردان و زنان مومن دعا کنید
که صلوات بهترین کار خیر است
🔹وَ أَكْثِرُوا مِنَ الصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ الدُّعَاءِ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي آنَاءِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ فَإِنَّ الصَّلَاةَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَفْضَلُ أَعْمَالِ الْبِرِّ
📚 فقهالرضا عليهالسلام، ص: ۳۳۹.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت من...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔺 جمهوری اسلامی و رژیم پهلوی از نگاه ناسیونالیستی و ملی گرایی
رحیم پور ازغدی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
.
حاج مجید سوزوکی هم توسط صهیونیست ها شهید شد...
یکی رفته اینا رو بد اسکل کرده
عکس بازیگر های فیلم اخراجی ها رو دونه دونه میفرسته میگه اینا شهید شدن ، اون پخمه ها هم تند تند دارن نشر میکنن...
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت456
گنده تر از دهنت حرف نزن ریتا.
مگه دروغ میگم، این خونه سهم ماهم هست، این وسایلی که داره استفاده میکنه نصفش مال ماست.
شهرام به سمت ریتا هجوم برد فرهاد سد راهش شدو گفت
ولش کن
شهرام به حالت تهدید گفت
یک کلمه دیگه حرف بزنی خودت میدونی، اینجا خانه پدری منه، منم صلاح میدونم حق خودمو به برادرم ببخشم. به تو یه الف بچه هم هیچ ربطی نداره.
مرجان هم به جمعمان پیوست وگفت
ریتا از عموت خجالت بکش، عمو فرهاد اینهمه تورو دوست داره این چه حرفیه که میزنی؟
همه ساکت شدند مرجان ادامه داد
من بعنوان همسر پدرت به خودم اجازه دخالت و اظهار نظر تو این مسائل رو نمیدم . تو چطور روت میشه توروی عموت این حرفها رو بزنی؟
شهرام رو به مرجان گفت
برو وسایلهاتون رو جمع کن، بریم خونه من تکلیف این بی حیا رو روشن کنم.
ریتا چنگی به روسری ام زد، ان را از سرم کشید جیغی زدم و به ادامه روسری ام چسبیدم.فرهاد جلو امدوگفت
ولش کن
سپس مابین ما ایستاد، ریتا با جیغ گفت
اگر زندگیتو زهر مار نکردم ریتا نیستم.
شهرام نزد اورفتاز بازویش گرفت و او رابه سمت درباغ برد. روسری ام را مرتب کردم مرجان گفت
من ازتون معذرت میخوام. الانم جز شرمندگی هیچی ندارم که بهتون بگم.
فرهاد کمی به مرجان خیره ماندو گفت
هر کس دیگه ایی جز دختر شهرام اینکارو با زن من میکرد ، حقشو کف دستش میگذاشتم، اما فقط بخاطر شهرام جواب دختر بی ادبتو ندادم.
مرجان کمی به ماخیره ماندو سپس به داخل رفت. و با وسایلش بازگشت خداحافظی سردی کردو خانه مان را ترک نمودند.
فرهاد مرا به داخل هدایت کردو وارد خانه شدیم.
روی کاناپه نشستم و بغضم ترکید.
فرهاد نزدیکم امدو گفت
داری گریه میکنی؟
دستم را روی صورتم گذاشتم و با هق هق گریه گفتم
دست از سرم بردار.
کنارم نشست و گفت
گریه نکن
دستم را از مقابل صورتم برداشتم و گفتم
همینو میخواستی؟ خودت هرچی فحش میدی و میزنی و هرچی دلت میخواد میگی بس نیست؟ منو بردی از بچه برادرت عذر خواهی کنم که اونم این حرفهارو بهم بزنه؟
ریتا خیلی نفهمه، من خودمم ناراحت شدم.
سپس دستش را دور شانه م حلقه کردو گفت
تروخدا گریه نکن.
خودم را از اغوشش بیرون کشیدم و گفتم
عمه م برای جهیزیه م پول گذاشته تو .....
حرفم را برید وگفت
این مسائل چه ربطی به ریتا داره؟ عسل من خودتو میخوام نه جهیزیتو.
تو خودمم نمیخوای، اگر منو میخواستی که کاری نمیکردی ریتا منو مسخره کنه.
ریتا نفهم و بیشعوره، تو هم واسه خودت اسمون ریسمون نباف، میخواستی دیشب سر جات وایسی که گم وگور نشی و مجبور بشی از دوتا پسر گوشی بگیری به من زنگ بزنی . الان ناراحتی میدونم درکت هم میکنم اما سیلی دیشب هم حقت بود و هم کمت بود.کار امشب ریتا و حرفهایی که زد بی جواب نمیمونه،،من خودم تلافیشو سرش میارم
#پارت797
پوزخندی زدم وگفتم
اگر من بودمم بعدا تلافی میکردی؟بخدا که همونجا جلوی ریتا میزدی تو دهن من.
تو خوشگلی اون به تو حسادت میکنه همه هم این موضوع رو میدونند.
من با ریتا کاری ندارم روی صحبت من تویی . چرا باید وایسی ریتا هرچی از دهنش در میاد به من بگه و هیچی نگی
چون اون دختره شهرامه، شهرام تو صورت من زد من حرفی نزدم. به خاطر احترامی که به برادرم قائلم چیزی بهش نگفتم.
اصلا چرا اومدی منو زوری بردی ببوسمش ؟
عسل جان،اونها اینجا مهمونند.
داری توجیه بیخودی میاری بارها و بارها هم ما اونجا مهمون بودیم جوابشو ندادی و گفتی ماتو خونه اینها مهمونیم. یک کلمه بگو من ریتا رو بیشتر از تو دوسش دارم.
فرهاد خیره به من گفت
بخدا اینطوری که تو میگی نیست
چرا دقیقا همینطوریه ، تو منو دوست نداری از اولش هم بهت تحمیل شدم بعد هم که اومدم خونه ت با خودت گفتی کیو بگیرم بهتر از این، هر چقدر دوست داشته باشم میزنمش، هیچ احتیاجی هم نیست به کسی جواب بدم. هر حرف زوری هم بهش بزنم مجبورش میکنم گوش کنه ادم حسابش نمیکنم هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد .
فرهاد دستی به موهایش کشیدو گفت
زندگی مارو ببین . همش دعوا و جرو بحث. همش کش مکش.
تو اینم من مقصرم؟ نزدیک سی سالته، مدیریت کن. یه کارخونه رو مدیریت میکنی از پس یه زندگی برنمیای؟ چون فقط زورت به من میرسه من باید برم ریتا رو ببوسم که با من اشتی کنه ، خوب نکنه. من که هیچ کس و ندارم ، بزار ریتا هم به نداشته هام اضافه بشه، چی میشه؟
من گفتم چون اینها مهمونند و بخاطر پدر و مادرش با ناراحتی از اینجا نره، نمیدونستم اینقدر بیشعوره و میخواد این غلط و بکنه.
چطور سر یه تار موی من که میاد بیرون میخوای منو بکشی ولی اون روسری منو جلوی باباش کشید هیچی بهش نگفتی؟
فرهاد برخاست و به اشپزخانه رفت یک عدد قرص خوردو گفت
من اشتباه کردم عسل جان،ازت معذرت میخوام.
با گریه گفتم
به من میگه اینجا خونه مادر بزرگ منه این اشغال و بندازش بیرون، بره تو دهات خودشون ، جهیزیه م نداشته. اره ریتا راست میگه منو ولم کن برم دهات خودمون ، تو که عرضه نداری ازمن حمایت کنی، بلد نیستی یه کاری کنی من خوشبخت بشم. ونمیتونی منو راضی کنی غلط میکنی منو اینجا نگه داشتی،
مکثی کردم و ادامه دادم
اخلاق و اعصاب که نداری، ادب و تربیت هم نداری مدام داری فحش میدی، دست بزن هم داری زور هم که میگی من اگر نخوام بقیه عمرمو کنار تو سپری کنم باید چیکار کنم؟
فرهاد اهی کشید و همچنان به من خیره بود.
ادامه دادم
اگر من دهاتی م شماها خودتونم اصالتتون مال همونجاست، به قول ریتا من برم پیش گاو گوسفندها بیشتر بهم خوش میگذره و راضی ترم تا کنار تو ، گوسفند و گاو ازاری ندارند که هیچ لااقل یه فایده ایی واسه ادم دارن. تو چه فایده ایی واسه من داری؟
الان ببین چه حرفهایی میزنی، بعد من که بزنم تو دهنت ادم بده میشم.
از او رو برگرداندم و سکوت کردم. مدتی که گذشت نزدیکم امد روسری ام را در اورد و کنارم نشست. کلیپسم راهم باز نمود، دستی لای موهایم کشید و گفت
ببخشید خوشگل خانم.
نمیخوام ببخشم، وای میسی کنار ریتا هرچی دلش بخواد به من بگه؟
من غلط کردم خوبه؟ بخدا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه.
تو که همه چیز و از اینده میدونی و میفهمی پس چرا این یکی و نفهمیدی؟
من چیو از اینده فهمیدم؟
چطور ارسلان و مریم اومدند اینجا گفتند بابامون ناراحته مریضه میگه گل جان و بیارید اینجا من ازش حلالیت بطلبم تو غیب گویی میکنی و میگی قصد اونها چیز دیگه س ؟ اما نتونستی تشخیص بدی ریتا میخواد چه عکس العملی نشون بده؟
خوب من الان دارم اعتراف میکنم اشتباه کردم تاوانش چیه؟ چطوری باید مجازات بشم که تو دلت خنک شه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمیخوام
دستم را گرفت و گفت
چیو نمیخوای؟
در پی سکوت من دستم را بالا اورد بوسید و گفت
من غلط کردم، شهرام هم که زدش، الان میبرنش خونه دعواش میکنند. تو صبر کن یه جوری که دلت خنک شه من تلافی کار ریتا رو سرش در میارم. سهم خونه رو از شهرام میخرم میزنم به نامت اینجا بشه خانه خودت تمام وسایل اینجا رو هم میدم به شهرام عوض این یکسال و خورده ایی که اینجا دست من بوده از اول برات همه چی نو میخرم خوبه؟ به سلیقه خودت.
عمه م واسه جهیزیه من پول کنار گذاشته بود، تو نگذاشتی من واسه خودم وسایل بخرم .
اگر اینطوری راضی میشی باشه با پول خودت وسایل خانه بخریم.
کی؟
اخر هفته اینده بیکارم با شهرام هم صحبت میکنم این اسباب و اثاثیه رو باید یه جا ببره دیگه.
همین الان بگو
الان نه، فردا بهش میگم
چرا الان نه؟
خوب الان صد در صد شهرام اونو دعواش کرده و الان عصبیه ، من این حرف و بزنم تو خونشون جنگ راه میفته.
پوزخندی زدم و گفتم
بهت گفتم که تو اونو بیشتر دوسش داری نگرانی یه وقت دعواش نکنند.
فرهاد برخاست گوشی اش را از روی اپن برداشت و نزدیکم امد. شماره شهرام را گرفت و تلفن را ر
#پارت458
روی پخش گذاشت مدتی بعد شهرام با صدای گرفته گفت
جانم داداش
سلام
چیزی شده فرهاد؟
یه جایی رو جور کن من وسایل اینجا رو بریزم توش ، میخوام واسه خونه همه چی نو بخرم .
شهرام مکثی کردو گفت
این بچه تو دهنی نخورده من ، یه حرف نا مربوطی زد تو دیگه شرمندمون نکن.
یه حرفی زده که از اونموقع که شما رفتید عسل داره گریه میکنه، نیستی ببینی چه چیزهایی داره به من میگه. من یه غلطی کردم گفتم بزار اشتیشون بدم اگر میدونستم اینطوری میشه گه میخوردم که بخوام صلح و صفا ایجاد کنم.
صدای شهرام حالت تهدید گرفت و گفت
یه سیلی اونجا بهش زدم ، یه تو دهنی تو ماشین، اومدم خانه مرجان جلومو گرفت اما امشب من این بی پدر و میکشمش فرهاد ، چنین بچه ایی که باعث شرمندگی و خجالتم بشه رو نمیخوام.
سپس ارتباط را قطع کرد، چهره فرهاد مضطرب شدو گفت
خیالت راحت شد؟
کمی نگران شدم، اما سعی در پنهان کردن حس خودم داشتم. فرهاد سرش را رو به من گرداند و گفت
من جونمو واسه شهرام میدم. خیلی هم برای حرفش ارزش قایلم و دوسش دارم ، اما تو و ریتا دارید گند میزنید به برادری ما .
چرا من؟ مگه من تاحالا به برادر تو بی احترامی کردم؟
الان منو گذاشتی تو منگنه که زنگ بزن به شهرام. اونم عصبی شد میره میفته به جون ریتا زبون مرجان هم دراز ، زندگی اونها هم بهم ریخت.
صدای زنگ تلفن فرهاد توجهمان را جلب کرد با دیدن شماره مرجان صفحه را لمس کرد مرجان با جیغ گفت
فرهاد ترو خدا پاشو بیا اینجا. میخواد بچمو بکشه.
صدای نا واضح شهرا و جیغ ریتا فرهاد سریع برخاست، دو قدم از من دور شدو با تندی گفت
بلند شو.
برخاستم روسری ام را پوشیدم و بدنبال فرهاد دوان دوان از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدیم فرهاد مسیر را با اخرین سرعت طی کرد در خانه شهرام باز بود دوان دوان وارد خانه شدیم .
مرجان جلوی اتاق ریتا ایستاده بود و به در تکیه داده بود. شهرام هم با فریاد ریتا را تهدید میکرد. فرهاد جلو رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت
ولش کن
نگاهم به مرجان افتاد چشمانش گریان بود.با دیدن من اشکهایش را پاک کرد. و رو به شهرام با صدای بلند گفت
زندگیتو به اتیش میکشم شهرام. روی من دست بلند میکنی ؟ بچه منو جلوی چشمم میگیری میزنی ؟ تومثلا روانشناسی؟ اون مطبتو رو سرت خراب میکنم.
شهرام با فریاد گفت
بچه خودمه ادب نداره، تربیت نداره صلاح میبینم کتکش بزنم ،تو بیخود میکنی خودتو میندازی وسط . میخواستی جلو نیای کتک نخوری، من آبرومو نمیدم دست این یه الف بچه بی حیا که دهنشو باز کنه ضر ضر خانواده تورو قر قره کنه.
به خانواده من چه ربطی داره؟
این حرف مفت مال دهن مارال و مژگانه، که چرا بعد از فوت پدر و مادر من خانه شده مال فرهاد . اگر لازم بدونم این خونمم میفروشم میدم به برادرم.
چرا پای خواهر های منو وسط میکش وسط؟
این حرف و دو سه ماه پیش مارال و مژگان نزدند. گفتند حالا سهم شهرام که سر جاشه ولی اسباب اثاثیه مادر شوهرت همه قیمتی بود. کلی عتیقه تو خونش داشت لااقل اونها رو بیارن بدن؟
مرجان متحیر ماند. شهرام ادامه داد
همه اینها رو ریتا برای من تعریف کرده. تو پدرت که فوت شد من و فرهاد تو تقسیم ارث شما دخالت کردیم که الان خواهرات میشینند زیر گوش این بچه میخونند که شما از اونجا سهم میبرید.
فرهاد دست شهرام را کشیدو گفت
بیا بریم یه دوری بزنیم، این حرفها رو ولش کن.
مرجان تلفنش را برداشت و گفت
این سیلی ایی که امشب به من زدی بی جواب نمی مونه شهرام. الان زنگ میزنم همایون و کیوان بیان اینجا .
به هرکی دوست داری زنگ بزن. اونموقعی که من چین بودم و تو بچه منو با اون الدنگ فرستادی قزوین که خودت بری پی خوش گذرونیت بهت گفتم از این به بعد تو تربیت ریتا دخالت نکن. من پدرشم یه بار دستشو میگیرم سفر دو تایی میبرمش ، یه بار میبرم از سر تا پاشو خرید میکنم، یه بار هم صلاح میدونم تو دهنش بزنم ، تو دخالت نکن.
من نمیتونم دخالت نکنم اون بچه منم هست.
تو صلاحیت تربیت بچه نداری. اگر داشتی الان اوضاع من این نبود.
ریتا لنگه مادرته، تقصیر من چیه؟
اینها همه توجیهات تو برای کم کاریت واسه تربیت بچه س. اونموقعی که بچه رو از هفت صبح تا هفت شب میگذاشتی مهد کودک که درس بخونی، اونموقع که تنهاش میگذاشتی بری کلاس ارایشگری ، اونموقع که پاسش میدادی به خواهرات که با دوستات خوش باشی باید به فکر ریتا میبودی از حالا به بعد خواهش میکنم دخالت نکن.
مرجان شماره ایی گرفت ، فرهاد به سمت او رفت و گفت
ول کن دیگه مرجان.
سپس گوشی اش را از دستش گرفت و ارتباط را قطع کردو گفت
دعوارو بزرگ تر از این نکن، الان اونها رو میکشونی اینجا اوضاع و بدتر میکنی .
چه فکری پیش خودش میکنه که میزنه تو صورت من؟ اون اصلا در حدی نیست که بخواد به من بی احترامی کنه.
حالا عصبانی شده یه اشتباهی کرده ول کن دیگه.
شهرام نزدیکتر امد، صدایش را پایین اورد وگفت
تو واسه چی جلوی ریتا به من فحش م
یدی و واسه من خطو نشو
#پارت459
ن میکشی که میگم داداشام بزننت؟ من پدر اون بچه م ، تو پرفسور هم که باشی زن منی ، چرا حد خودتو نمیدونی؟ داداشات بیان اینجا من ببینم با اجازه کی میخوان تو زندگی من دخالت کنند؟ به اونها ربطی نداره که من دارم بچمو دعوا میکنم.
مرجان هم صدایش ارام شدو گفت
وایسم کنار تو بچمو بزنی؟
من بزنم تو دهنش حواسشو به حرفهاش جمع کنه خوبه یا چهار روز دیگه به خاطر زبون تند وتیزش نتونه با شوهرش زندگی کنه خوبه؟ تاحالا با خودت فکر کردی دختری با اخلاق ریتا رو کدوم مردی تحمل میکنه؟
مرجان سرش را پایین انداخت شهرام رو به فرهاد ارامتر گفت
یه مدته افتاده دست من بخدا بهتر شده.خود مرجان هم اعتراف کرد که ریتا اخلاقش بهتر شده، قبلا جرأت داشتی بهش بگی یکم اونور تر بشین. ریز ریزت میکرد دختر مگه اینقدر دریده میشه. ریتا بچه منه، پاره تنمه، من بدشو که نمیخوام، با زدن هم مخالفم اما واسه ریتا بخدا دیگه چاره ایی نیست، بد بار اومده، منم دیر به خودم اومدم که بچه م داره بی ادب بزرگ میشه.
سپس رو به مرجان ادامه داد
تومنو عصبی کردی؟ توجلوی ریتا وایسادی داری منو با داداشات تهدید میکنی اونم یاد گرفته تند به تند داره میگه مامان زنگ بزن به دایی.
مرجان به دیوار تکیه داد و رویش را برگرداند، شهرام ادامه داد
من از تو معذرت میخوام. اما ازت خواهش میکنم حرمت منو به عنوان یه پدر جلوی ریتا نشکن.
سپس کمی از جمع فاصله گرفت و رو به فرهاد گفت
من چهل سالمه، بچه که نیستم، اگر جمعش نکنم این روزگاره خوش من با ریتاست. روزهای بدتر از این در پیشه. همونجا که تو حیاط داشت چرت و پرت میگفت باید جوابشو میدادی و میزدی تو دهنش.
فرهاد متحیر گفت
من هیچ وقت رو بچه تو دست بلند نمیکنم
شهرام قاطعانه گفت
من این اجازه رو بهت میدم که تو بعنوان یه عمو .....
مرجان با اخم و به حالت اعتراض گفت
شهرام
من این حرف و به همایون هم زدم ، اون یه داییه اون اگر توروش وایسه خوبه یا چند روز دیگه تو جامعه جایگاهی نداشته باشه؟ تو محیط کار و دانشگاهش ترد بشه؟ نتونه با شوهرش و خانواده ش کنار بیاد ؟
سپس اشاره ایی به من کرد و گفت
با عسل تقریلا همسن و سالند، پس چرا عسل به بزرگتر از خودش بی احترامی نمیکنه؟ پس چرا عسل حالیش میشه که بخاطر من و تو اون موهاشم کشید ولی این عکس العمل نشون نداد. دیروز من از فرهاد عصبی شدم بهش میگم بیا بریم خانه ما با فرهاد قهر کن، همین عسلی که به قول دختر نفهم من تو روستا بزرگ شده نیومد با زبون ساده خودش چند تا جمله به من گفت، یکم که ارامتر شدم دیدم چه بجا و منطقی صحبت کرد. فرهاد برادر منه عزیز منه اما بخدا اگ ریتا جای عسل بود نمیتونست با اخلاق فرهاد کنار بیاد، اما عسل داره با فرهاد کنار میاد و زندگیشو میسازه.
من نمیگم فرهاد صد در صد مقصره اما عسل کنار اومدنو بلده، از کوتاه اومدن عارش نمیشه.
سپس به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید، فرهاد هم بدنبال اوراهی شد، دست مرجان را گرفتم وگفتم
از من ناراحتی؟
مرجان لبخندی زد و گفت
نه عزیزم
اگر من ناراحتت کردم معذرت میخوام.
مرجان گونه م را بوسید و گفت
من باید به خاطر حرفهای بچه م از تو معذرت بخوام.
فرهاد از اشپزخانه خارج شدو رو به مرجان گفت
من و شهرام میریم یه دوری بزنیم. عسل تو هم بیا
مرجان گفت
بگذار عسل بمونه
نه، میبرمش.
دوقدم به سمت فرهادکه رفتم مرجان از پشت نگه داشت . خواستم به سمتش بچرخم که مانع شدوگفت
تو برو من یه کار کوچیک باهاش دارم.
فرهاد به سمت خروجی رفت. مرجان مرا گرداندو گفت
توکه باز موهاتو از پشت ریختی بیرون؟
هینی کشیدم وبا ترس گفتم
ندید که؟
نه، نگذاشتم ببینه. جمع کن موهاتو الان عصبی هم شده یه چیزی بهت میگه ها
به اتاق خواب مرجان رفتم و رو سری ام را در اوردم، وگفتم
گل سر مو جا گذاشتم
مرجان از داخل کمدش گل سر مروارید کاری شده ایی که موی مشکی رنگی به ان اویز بود در اورد و گفت
اینو تازه خریدم.
من خودم اینهمه مو دارم یکی دیگه بده
ندارم که با همین برو اینم واسه ریتا گرفتم بعدأ ازت پسش میگیرم، فقط نفهمه دادم به توها خودشو میکشه.
لبم را گزیدم وگفتم
مرسی که بهم گفتی اگر فرهاد موهامو میدید که ریخته بیرون خیلی بد میشد. به فرهاد نگو که بهم گل سر دادی.
چرا؟
اخلاقشو نمی دونی یه جنگم راه میندازه که چرا موهات بیرون بوده.
خوب بگو تو مانتوم بوده
سری تکان دادم و گفتم
میشینه دوباره صحنه سازی میکنه که تو مانتوت تنت بود من اومدم روسریتو در اوردم، کلیپستو باز کردم، بعد تو فقط روسری پوشیدی و اومدی پس موهات از پشت بیرون بوده
شهرام پوفی کردو گفت
مشکل روانی داره بخدا
موهایم را جمع کردم و روسری ام را پوشیدم. از خانه که خارج شدم شهرام داخل ماشین نبود. سوار شدم وگفتم
پس اقا شهرام کو؟
نمیاد میگه میخوام تنها باشم. رفت قدم بزنه.
به خانه که رسییدیم وارد اتاق خواب شدم گل سرمرجان را در اوردم و داخل کمد لباسهایم
#پارت460
مخفی کردم
فرهاد لباس راحتی هایش را پوشید، روی تخت دراز کشید و گفت
بیا بخواب
میرم خونه رو جمع کنم
ولش کن اعظم خانم صبح میاد جمع میکنه.
روی تخت نشستم.دستم را کشید روی تخت افتادم و با خنده گفتم
نکن
خوب هرچی دلت خواست بار من کردی ها
موهایم را به یک طرف جمع کردم و گفتم
خیلی ناراحت شدم ها
من اشتباه کردم که برای اون بیشعور تو دهنی نخورده ارزش قایل شدم. مرجان راست میگه ریتا لنگه مامانمه. مامانم یه موقع ها بابامو می انداخت به جون من، زندگیمو زهر مار میکرد یه مدت من تصمیم داشتم خونه بگیرم برم مجردی زندگی کنم.
متعجب گفتم
چرا؟
بهم ریختن دیگران و دوست داشت، اینقدر من و شهرام و می انداخت به جون هم . مرجان الان یه موقع ها یه چیزهایی پشت سرش میگه من ناراحت نمیشم از همه بیشتر مرجان و اذیت میکرد.
اهی کشیدو گفت
خدابیامرزش اما الان اگر زنده بود، پوستتو میکند .
خندیدم و گفتم
بقول عمه م پشت سر مرده حرف نزن.
دستش را روی صورتم گذاشت و گفت
عسل
جانم
فردا شنبه س ، بیا امشب که خوابیدیم بهم قول بدیم از فردا دیگه باهم دعوا نکنیم.
خندیدم وگفتم
باشه به خودت قول بده دیگه دعوا درست نکنی
سرم را جلو برد. پیشانی ام را بوسید و گفت
امان از این زبون دراز تو .
صبح شد با صدای زهره برخاستم. کلاسم که تمام شد به حمام رفتم و موهایم را داخل حوله پیچیدم. به اشپزخانه رفتم اعظم خانم خندید و گفت
معلومه که با شوهرت اشتی کردی ها
خندیدم وگفتم
از کجا معلومه؟
اگر دعواتون شده بود تو میرفتی به خودت میرسیدی.
نگاهی به سراپای خودم انداختم اعظم خانم گفت
اخه این چه وضعیه مال خودت درست کردی؟ یه شلوار طوسی یه بلیز قرمز موهای خیس یه حوله پیچیدی به سرت. برو به خودت برس ، اینهمه خوشگلی خدا بهت داده همرو خرج شوهرت کن.
سپس دستم را گرفت و به اتاق خواب برد حوله را از دور سرم باز کرد و موهایم را سشوار کشید و دو بار روی میز ارایش زدو گفت
بزنم به تخته یه وقت چشم نخوری
از اتاق خارج شد بلیز و شلوار کرم رنگم را پوشیدم و کمی ارایش نمودم. در اینه به خودم خیره ماندم با گوشی ام از خودم عکس گرفتم و با برنامه ایی که دیشب ریتا برایم ریخته بود مدل های مختلف را امتحان کردم یاد گل سر مرجان افتادم ان را از کمد بیرون اوردم و موهای مشکی اش را جلوی پیشانی ام گذاشتم
چقدر موی مشکی به من میاد .
ازخودم عکس گرفتم. با صدای در گل سر را داخل کشو پنهان کردم.
#پارت588
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فعلا تو دفتر مشغوله. تا باشگاهشو راه بندازه خونه ش هم واحد روبرویی منه تا خونه خودش حاضر بشه.
اسد لبخندی زدو گفت
خوب ماهم باید جهیزیه تهیه کنیم.
واحد روبروی ما اسباب اثاثیه ش کامله. تاخونه مصطفی حاضر میشه شماهم وسایلشو تهیه کنید.
اسدروبه مصطفی گفت
قبوله؟
ارسلان بلافاصله گفت
مصطفی مگه روحرف امیر حرف میزنه؟
امیرگفت
واسه چی میخواهید معطل کنید از اول قول دادم عروسیشونو بگیرم الانم سرحرفم هستم.
هرجایی که دوست دارید برید بگردید انتخاب کنید . لباس ارایشگاه خرید عروسی همه چیز پای منه .
مصطفی گفت
نه امیرخان چرا پای شما؟ خودم هستم.
امیر رو به مصطفی گفت
اولا تو حق به گردن من زیاد داری دوما من از اول که جریان ازدواجت مطرح شد این حرف و زدم.
اخه من خودم.
امیر رو به او ابرو بالا دادو گفت
هیس
شام را که خوردیم سوار ماشین شدیم مصطفی و ارام جلو من و امیر هم پشت نشستیم و رفتیم.
ارام را به خانه اسد رساندیم و خودمان به طرف خانه حرکت کردیم.مصطفی رو به امیر گفت
من بیام اونجا زندگی کنم مهیار چی میشه؟
مهیار بره خونشون بخوابه صبح بیاد سرکارش.
وارد خانه شدیم امیر لباسهایش را عوض کرد و به اتاق خواب رفت من که تازه بدن دردم از ضربات امیر شروع شده بود قرص خوردم و کنار او خوابیدم.
چشمانم را که باز کردم امیر کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم دوازده ظهر بود برخاستم و از اتاق خارج شدم. یک لیوان چای برای خودم درست کردم. دوش گرفتم تا اب گرم کمی کوفتگی بدنم را ارام کند.
موهایم را سشوار کشیدم کمی خودم را اراستم که در باز شد با باز شدن در ضربان قلبم بالا رفت برخاستم نگاهی به امیر انداختم و گفتم
سلام.
سرتاپایم را نگاه کردوگفت
نهار و بکش ازگرسنگی سردرد گرفتم.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
نهار؟ نگفتی که درست کنم.
اخم کردو گفت
زن نیستی مگه؟ این طویله خونه ت نیست مگه؟ واسه چه نهار نداری؟
متعجب گفتم
خوب نگفتی که
من باید بگم؟ خودت شعور نداری که ظهر ادم ها نهار میخورن؟
به او نگاه کردم. امیر گوشی اش را در اوردوگفت
مصطفی برو از سر خیابان دوتا غذا بگیر بیار. ...مهم نیست...فقط زود بیا.
روی کاناپه لمیدو گفت
چایی که داری؟
بله دارم.
یک لیوان چای مقابلش نهادم و گفتم
خوب مگه خودت نگفتی تو خونه دست به سیاه و سفید نزن.
نگاه تندی به من انداخت و گفت
از اونهمه حرف من فقط همینو گوش میدی؟
مقابلش نشستم. امیر گفت
اون مال زمانی بود که اعظم خانم میومد خونه ت و میرفت نه مال حالا. اونم پسرش فوت شد حال روحیش خرابه نمیتونه بیاد
غم وجودم را گرفت. امیر گفت
بیرون که حق نداری بری گوشی هم که نداری . به تلفن خونه هم حق نداری دست بزنی. امروز اگر بیدارت نکردم که ورزش کنی چون دیشب دیر وقت رسیدیم حس کردم خوابت میاد از فردا تا لنگ ظهر خوابیدن نداریم شش پا میشی تا نه ورزش میکنی بعد هم به زندگیت میرسی هرچی هم خواستی یه لیست مینویسی میدم به مصطفی بره بگیره.
صدای تق و تق در امد برخاست غذارا از مصطفی گرفت من هم بلند شدم میز را چیدم نهارش را که خورد کتش را برداشت که از خانه خارج شود. صدای زنگ آیفن بلند شد با دیدن تصویر عمه دلم خالی شد.شاسی آیفن را زدو گفت
من اعصاب درست و حسابی ندارم اینم اومد رو سرم خراب بشه.
#پارت589
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پونزده شونزده سال من تنها زندگی کردم یه بار نگفت چی خوردی کجا خوابیدی کدوم گورستونی هستی . مردی زنده ایی . از وقتی زن گرفتم یادش افتاده پسر داره.
در واحد را گشود و گفت
سلام.
عمه امیر را سفت در آغوشش گرفت و گفت
سلام عزیز دلم .
سپس صورتش را بوسید.امیر اورا به داخل دعوت کرد. جلو رفتم و ارام گفتم
سلام.
عمه با روی خوشی مصنوعی گفت
سلام فروغ جان خوبی؟
ممنون عمه . شما خوبی؟
نگاهی به دستم انداخت و گفت
دستت چی شده؟ چرا بستیش؟
چیزی نیست . قبلا تو تمرین در رفته بود . دوباره هم مثل اینکه در رفته.
عمه روی کاناپه دونفره نشست . به اشپزخانه رفتم یک سینی چای ریختم و مقابلشان اوردم. از چشمانش پیدا بود که در پی ایجاد دسیسه ایی هم نقشه دارد و هم حواسش جمع است که من خطایی کنم تا امیر را تحریک کند. چایش را برداشت و گفت
رنگ و روت باز شده فروغ.
لبخندی زدم و سکوت کردم تا حرف با او ادامه دار نشود. عمه گفت
معلومه سفر خارجی حسابی بهت ساخته ها. فکر نکنم تو جز شمال جای دیگری رفته باشی درسته؟
سرم را صاف نگه داشتم سر تایید تکان دادم و گفتم
بله حق باشماست.
روی مبل تک نفره نشستم. نباید مقابل عمه وا میدادم. امیر همسرم بود و به خاطر مصلحت مجبور بودم در مقابل رفتارهای ناشایستش سکوت کنم. و البته اینقدر به من خوبی کرده بود که میشد بخشیدش . اما کوتاه امدن در مقابل تحقیرهای عمه اصلا روا نبود.همانطور که امیر قبلا یادم داده بود مانند یک فرمانروا دستانم را روی دو دسته مبل نهادم صاف نشستم و گفتم
البته چند بارهم شب عید با خانواده شاه عبدالعظیم رفته بودیم. هم زیارت کردیم هم از دست فروش هاش لباس عید خریدیم.
نگاهی به امیرانداختم . در این چند روز اخیر جز اخم از او چیزی ندیده بودم اما الان در حالیکه سرش پایین بود لبخندی پنهان داشت. عمه گفت
منظورت از این حرف چی بود؟
دیدم تحقیر کردن من انگار براتون خیلی کار لذت بخشیه گفتم به رسم مهمون نوازی یکم خوشحالتون کنم.
عمه خود را به بی گناهی زدو گفت
وا...
رو به امیر گفت
اگر مزاحمم برم
امیر نفس پرصدایی کشیدو گفت
من دفتر کار دارم بامن کاری ندارید؟
عمه کیفش را برداشت و گفت
برم؟
نه عزیزم بمون. به باباهم زنگ میزنم بیاد.
عمه نازچشمی برایم امدو گفت
اتفاقا من به بابات گفتم خونه امیر میمونم. برای شام توهم بیا میخوام دست پخت عروسم و بخورم.
#برگ151✨
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم
خیلی خب دستمو ول کن
_حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند
با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم
لعنت بهت کثافت
مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت
دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو
با غیظ گفت
به درک که ریخت ، کثافتم خودتی
مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت
_ببند دهنت رو
میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت
_اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
#پارت461
صدای سلام و خسته نباشید فرهاد و اعظم خانم امد . برخاستم از اتاق خارج شدم و نزدیک فرهاد رفتم با دیدن من لبخندی زدو گفت
سلام
لبخندش را با لبخند پاسخ دادم و گفتم
خسته نباشید.
اعظم خانم طلق روال هرروز خانه را ترک کرد. سر میز نهار فرهاد گفت
راستی دوستم تو کار چوبه، عکس های سرویس چوب هاشو برام فرستاده بعد نهار بشین نگاه کن ببین کدومو دوست داری سفارش بدم برات بسازن .
با اشتیاق گفتم
سرویس چوب یعنی چه چیزهایی؟
مبل ، دکوری، نهار خوری ، و از این چیزها دیگه
تخت هم جزوشه؟
اتاق خواب کلأ واسه خودمه، اونجا از اول هم اتاق خودم بود. کل فرش های خونه رو هم خودم خریدم . یخچال و سرویس صوتی تصویری هم مال خودمه .
بیشتر کنایه ریتا به ویترین بود، مامانم به عتیقه خیلی علاقه داشت.
قبل از اینکه وارد کارخانه بشی شغلت چی بود؟
توشرکت مهندسی ساختمان دوستم کار میکردم.
چرا کار خودتو ادامه ندادی؟
من به اون رشته و اونکار علاقه نداشتم، اصرار بابام بود که عمران بخونم.
نهار را که خوردیم با یک لیوان چای کنارش رفتم و گفتم
ببینم عکس هارو
فرهاد تلگرامش را باز کرد، بلافاصله گفتم
تلگرام منو چرا پاک کردی؟
به دردت نمیخوره.
اما من دوسش داشتم، باهاش سرگرم بودم.
تلگرام من مال تو ، هرموقع خواستی سرگرم شی گوشی منو بردار.
با دلخوری گفتم
خوب الان که شماره م جدیده چرا نصب نمیکنی؟
عکس ها را اورد و گفت
ولش کن ، بیا انتخاب کن.
تمام عکس هارا نگاه کردم و گفتم
فروشگاه داره
اره، یه فروشگاه بزرگ داره
نمیشه بریم اونجا انتخاب کنیم؟
لحن فرهاد جدیدشدو گفت
تورو ببرم فروشگاه دوستم؟
اره، اونجا راحت تر میشه انتخاب کرد .
تو میخوای سرویس چوب انتخاب کنی ،خوب انتخاب کن دیگه چیکار به فروشگاه اون داری؟
مگه چی میشه منو ببری اونجا؟
بدنبال سکوت فرهاد گفتم
چرا منو نمیبری اونجا؟
چون صلاح نمیبینم. ادامه نده عسل
با دلخوری نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
خودت انتخاب کن.
گوشی را از دستم گرفت عکس ها را بالا و پایین کردو گفت
به نظرمن این خوبه.
نگاهی به عکس انداختم ، چوب طلایی با پارچه سبز خیلی ملایم بود. ارام گفت
رنگشو دوست داری؟ سبز ارامش بخشه.
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم
همه چیز رو باید از تو گوشیت بخریم؟
لوازم اشپزخانه میبرمت فروشگاه، اینم چون از دوستام میخوام بخرم دلم نمیخواد اونها تو رو ببینند، ادم های چشم پاکی نیستند.
نمیشه از جای دیگه بخریم؟
این دوستم بهترین فروشگاه ایران و داره ، کارهاش از همه جا خاص تر و شیک تره.
اخه من دلم میخواست بریم تو فروشگاه بچرخیم و انتخاب کنیم.
فرهاد سکوت کرد و من یکبار دیگر عکس ها را بالا و پایین کردم وگفتم
همون خوبه
فرهاد تلویزیون را روشن نمود و من هم برخاستم و به اتاق خواب رفتم. نگاهی به گوشی ام انداختم سپس با ناامیدی ان را روی میز گذاشتم با این گوشی هیچ کاری نمیشه کرد، نه مخاطبی دارم، نه برنامه ایی.
اینبار من بی گناه بودم. من هیچ کاری نکردم و دوباره همه چی و ازم گرفت ، الان ساعت کلاسمه.
با صدای فرهاد به خودم امدم
چی کار داری میکنی؟
با ناراحتی گفتم
هیچی
چرا ناراحتی؟
ناراحت نیستم
نگاهش به من خیره ماند لب تخت نشست و گفت
من با اون دوستم که نمایشگاه مبل داره حساب و کتاب دارم، قرار نیست پولی بهش بدهم و اون داره از روی طلبم بهم چوب میده. من الان تو شرایط مالی ای نیستم که دستمو بکنم تو جیبم و خرید کنم. تازه وام گرفتم سهم مژگان و ازش خریدم. یکم پس انداز داشتم یه وام دیگه گرفتم دارم سهم خونه رو از شهرام میخرم. دستم خالیه
من که گفتم از کارت عمه م .....
کلامم را بریدو گفت
من دوست ندارم به اون پول دست بزنم.
ولی دیشب قول دادی
خیلی خوب.چیزهای دیگه رو از کارت عمه ت میخریم خوبه؟ سرویس چوب هزینه ش سنگینه عسل ، اینجوری پولمم که دست دوستمه زنده میشه.
چرا من و نمیبری تو فروشگاه دوستت انتخاب کنم؟
چون ادم هیزیه،دلم نمیخواد زن منو ببینه.
سپس روی تخت دراز کشیدو گفت
چراغ و خاموش کن من یکم بخوابم.
اخرهای شب بود که به خانه بازگشتیم . فرهاد گوشی اش را نگاه کرد و گفت
زهره اس داده فردا نمیتونه بیاد.
مانتویم را در اوردم وگفتم
فردا به اعظم خانم کمک میکنم وسایل اشپزخانه را خالی کنیم که جدیدها رو گفت غروب میفرسته باهم بچینیم.
تو نمیخواد دست بزنی، خودتو خسته نکن .
فکری کردو گفت
اعظم خانم به من پیام داده بود که واسه خونه خرید کنم یه لیست هم فرستاده بود، کلا فراموش کردم.
الان بریم خرید
یازده شبه دیگه همه جا بسته س. اشکال نداره فردا بعد از ظهر باهم میریم.
صبح شد.با صدای مکالمه فرهاد و اعظم خانم از خواب بیدار شدم.
برخاستم و از اتاق بیرون امدم به اعظم خانم سلام دادم و سرمیز نشستم . اعظم خانم گفت
پس امروز من نهار درست نمیکنم. بعد از ظهر خرید خونتو انجام بده تا فردا من بیام جابجا کنم.
رو به فرهاد