eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
249 عکس
96 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کیفم رو گوشه‌ای گذاشتم و با خیال راحت روی‌ رختخوابم دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. زهره برق اتاق رو خاموش کرد و کنارم خوابید. _ راستی رویا، چرا مهشید دیگه نمی‌ره خونه‌شون؟ عمو هم دیگه سراغش رو نمی‌گیره! _ همش یه هفته مونده. _ یه هفته کمه!؟ تو فرض کن من الان با مسعود نامزد کنم، علی می‌ذاره من یه هفته اون جا بمونم؟ دیروز شنیدم تو آشپزخونه داشت به مامان می‌گفت، اینا عقدم کردن، زهره تا عروسی حق نداره بره خونه‌شون بمونه. باید تا قبل از ساعت نه شب برگردونش اینجا. مامان هر چی باهاش حرف می زد که اذیتشون نکن، علی قبول نمی‌کرد و حرف خودش رو می‌زد. _ اولاً رضاومهشید بحثشون فرق می‌کنه. عمو خیالش راحته چون غریبه نیستیم. دوماً مهشید کار اشتباهی می‌کنه با باباش قهر کرده. اگه مثل من و تو بابا نداشت، اون موقع می‌فهمید که چقدر باید قدرش رو بدونه. کاش منم بابا داشتم، اینقدر سخت‌گیری می‌کرد برام. _‌ آره واقعاً بابا نداشتن خیلی سخته. _ مهشید ناراحت اون سیلی که بهش زده؛ اما نمی‌دونه چه پشت پناهی داره. _ البته علی هم برای ما پشت پناه هست ولی خب هیچی بابا نمی‌شه. الانم ممنوع کرده من باهاش حرف بزنم. می‌گه حرف می‌زنی ناراحتش می‌کنی و باعث اختلاف می‌شی؛ وگرنه می‌رفتم بهش می‌گفتم برو پیش بابات.‌ تو بهش بگو رویا. _ ما الان هر حرفی به اون بزنیم، فکر می‌کنه منظورمون اینه که باید از اینجا بره یا می‌خوایم بیرونش کنیم. به ما چه؟ یا می‌ره یا نمی‌ره. اگرم خانوادش دلشون تنگ شده، بیان ببرنش. _ زن‌عمو هی بهش زنگ می‌زنه ولی مهشید نمی‌خواد بره. _ امروز فرداست که عمو بلندشه بیاد اینجا به زور ببرش. تا ابد که نمی‌تونه اینجا بمونه؛ بعد هم شاید بهشون وقت داده؛ چون جمعه عقدشونه، کاری بهشون نداره. _ دیشب تو اتاق‌شون بحثشون شده بود. مهشید به رضا می‌گفت، بیا بریم برای من خرید کن، رضا می‌گفت تازه خرید کردیم؛ نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. مهشید می‌گفت من خودم پول دارم؛ بیا بریم با پول من بخریم به همه بگم تو خریدی. ولی رضا قبول نکرد. گفت این کار رو نمی‌کنیم. مهشیدم قهر کرده بود، داشت گریه می‌کرد. رفتم نزدیکتر گوش دادم. مهشید گریه می‌کرد، رضا هم آرومش نمی‌کرد.‌ معلوم نیست علی چی بهش گفته که حسابی پُرش کرده! قبلاً مهشید می‌گفت به خواب، می‌خوابید. می‌گفت پاشو، می‌ایستاد. _ من اگر پول داشتم، می‌دادم به رضا که پیش زنش انقدر ندارم‌ ندارم نکنه. _ چرا؟ دختره‌ی پررو مگه زن کی شده که هی بخر بخر راه انداخته! سمت زهره چرخیدم. _ چه خواهرشوهری هستی تو! باید ازت ترسید. مهشید هم‌ مثل ما. همه‌مون می‌دونیم که زن‌عمو داره یادش می‌ده که بگو برات خرید کنه. مثلاً می‌خواد یاد بگیره. اونم می‌خواد پیش خانواده سربلند باشه. درسته اشتباه می‌کنه ولی بالاخره حسیِ که نباید سرکوب بشه. چون بعداً باعث دلخوری می‌شه. _ بیخود کرده! همینی که هست. _ حالا صبر کن ببینیم زن مسعود می‌شی، از این حرفا می‌زنی یا نه؟ _ اوه... حالا کو که من زن مسعود بشم! علی گفته بعد از امتحانات، امتحان‌ها هم که نوزده خرداد تموم می‌شه. _ الان چهارده فروردینِ. چیزی نمونده که! چشم به هم بزنی دوماه سر شده.‌ _ رویا خیلی می‌ترسم. به نظرت می‌تونیم عکس‌ها رو تا قبل از عقد از دستشون در بیاریم؟ _ نمی‌دونم؛ صبر کن ببینم چی می‌شه. فقط نذار کسی بفهمه که می‌خوای ازدواج کنی که به گوششون نرسه. من خیلی فکر کردم تو این چند روز. به نظرم اگر که با شقایق راهی پیدا نکنیم با خود هدیه هم به نتیجه نمی‌رسیم‌. حالا که تو می‌ترسی به علی یا خاله بگی، می‌گم بریم به مشاوره مدرسه بگیم کمک‌مون کنه. _ تو چه ساده‌ای! قشنگ می‌ذارن کف دست مامان. به زور و تهدید نمی‌شه از هدیه و برادرش چیزی گرفت. مخصوصاً برادرش. تو اون رو نمی‌شناسی؛ فقط باید باهاشون به توافق برسیم. _ چه توافقی زهره؟ اون می‌خواد بیشتر با تو رفاقت کنه.‌ تو خیلی از حریم‌ها رو بین خودتون شکستی؛ اونم ول کنت نیست. همچین دختری دیگه سخت می‌تونه پیدا کنه. _ فکر می‌کردم قراره با هم عروسی کنیم. _ حالا دیگه گذشته؛ از این به بعد باید حواست رو جمع کنی. من جای تو بودم تا حدودی از ماجرای زندگیم رو به شوهرم می‌گفتم. در آینده هر جا که بری، می‌خوای برادر هدیه رو ببینی و حسابی ازش بترسی. شاید مادرش بهش نگفته باشه. اگر از اول بدونه شاید یکم ناراحت بشه ولی استرس خودت برای این اتفاق کمتر می‌شه. البته حذف نمی‌شه. بالاخره یه کاری کردی که باز خوردش رو تو زندگیت می‌بینی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بخواب زهره. صبح خواب میمونیم. پشتم رو بهش کردم و چشمم رو بستم خدا رو شکر می‌کنم، که من هیچ وقت از این کارهایی که زهره کرده نکردم. آرامشی که دارم به همه چیز می ارزه. شاید اگر زهره هم عاشق کسی مثل علی بود هیچ وقت این کارها رو نمی کرد. نمیدونم تا کی باید منتظر بمونم. علی بالاخره که میخواد به خاله بگه. اصلا آدم ترسویی نیست. همیشه رُک و راست حرف هاش رو میزنه. نمیدونم چرا سر این مسئله اینقدر داره محافظه‌کارانه رفتار میکنه! با هر زحمتی بود خواب رو مهمون چشم هام کردم. صدای زنگ ساعت کوچیک بالای سرم، باعث شد تا چشم‌باز کنم. کش و قوسی به بدنم دادم و به زهره نگاه کردم.دستم رو روی سرشونش گذاشتم _زهره _هووم _پاشو بریم. پشتش رو به من کرد. _اَه من نمیدونم‌ من که قراره شوهر کنم، دانشگاهم نمیخوام برم، دیپلم به چه دردم میخوره؟ نشستم و کمی چشم هام رو ماساژ دادم _دیپلمم میخوای نگیری؟! پاشو تنبل خانم. مانتو و مقنعه‌ام رو پوشیدم وکیفم رو برداشتم و در رو باز کردم. _من رفتم. پاشو زود بیا دَر رو که بستم داشت سر جاش می‌نشست. پله ها رو پایین رفتم سلامی به خاله گفتم و آبی به دست و صورتم زدم.‌ _خاله میلاد خوابه؟ برم بیدارش کنم؟ _نه، مدیرشون پیام داد که از شنبه برن. _این مدرسه غیر دولتی هام خوش به‌حالشونه‌ها _نه بچه‌م. کجا خوش‌به‌حالشونه! مشقی که به اینا میگن رو کی شما ها می نوشتید؟ بیا صبحانت رو بخور. زهره کجاست؟ _داره میاد. خاله پسرا نیستن؟ _علی رفت سر کار. رضا و مهشید هم بالا خوابن _خاله مواظب زهره باش. دیشب گیر داده بود که چرا مهشید نمیره. این رو بهش بگه دوباره تو خونه جنگ میشه. _خیالت راحت جرات نمیکنه حرف بزنه. میدونه حرف بزنه با علی طرفه. داشت باهاش جدی حرف میزد من یک کلمه هم حرف نزدم.‌ گفتم بزار حساب ببره که باعث اختلاف نشه مقنعه‌ام رو درآوردم. _خاله موهام رو میبافی؟ میریزه تو گردنم اذیتم میکنه. لبخندی زد و با سر تایید کرد‌ پشت بهش نشستم و شروع به مرتب کردن موهام کرد _ماشاالله به موهات. تو خیلی شبیه مادرتی رویا‌. هم موهات پرپشتِ هم هزار ماشالله خیلی خوشگلی. من همیشه تو خونه‌ی بابام‌ به فاطمه حسودیم میشد. اون و حسین شبیه مادرم بودن من شبیه پدرم. خب مادرم زیبا تر بود. _خاله شمام که خوشگلی! _الان دیگه برام‌مهم نیست ولی همیشه به پوست سفید و موهای پرپشتش حسودیم میشد. بعد ازدواج باردار که شدم همش دعا میکردم بچه‌ به من نره. وقتی علی شبیه باباش شد خیلی خوشحال بودم. هیکلی ووچهارشونه. اما رضا و زهره که شبیه من شدن انقدر دوستشون داشتم که دیگه برام‌مهم نبود. پاشو تموم شد. برگشتم و صورتش رو بوسیدم _شمام خوشگلی خاله‌ی مهربونم خنده‌ی صدا داری کرد. _این زبون چرب و نرمتم به مامانت رفته _حالا ما شدیم زشت و سیاه رویا خانم شد سفید قشنگ؟ هر دو به زهره نگاه کردیم _نه الهی دورت بگردم من خودم و خاله‌ خدا‌بیامرزت رو میگفتم. تو که خوشگل خودمی زهره پشت چشمی نازک‌ کرد. سر سفره نشست. خاله هم دیگه ادامه نداد و بعد از خوردن صبحانه هر دو به مدرسه رفتیم زنگ اول و دوم حسابی حواسم به زهره بود تا هدیه طرفش نیاد.زنگ سوم خورد و داشتیم سمت حیاط میرفتیم که خانم افشار صدامون کرد. _معینی یه لحظه بیا هر دو سمتش برگشتیم که تاکیدی گفت _رویا تو بیا چشمی گفتم دست زهره رو گرفتم. _نرو تو حیاط. وایسا همینجا الان میام با سر تایید کرد. ازش جدا شدم و سمت دفتر خانم افشار معاون مدرسه رفتم. در زدم و با بفرمایید گفتنش وارد شدم. _بشین کاری که گفت رو انجام دادم _بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. چند تا برگه گذاشت روی میز _اینا برگه های عرض‌یابی بهمن ماه توعه از دور هیچیش معلوم نبود. _توی جلساتی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که برای مسابقات در سطح استانی، توی درس فیزیک، تو به همراه چند نفر دیگه رو معرفی کنیم. ولی خانم مدیر تاکید داشت که خودتون انتخاب کنید که میخواید شرکت کنید یا نه. اگر موافق بودید با خانواده هاتون صحبت کنید راضیشون کنید. حالا تو دوست داری شرکت کنی؟ لبخند زدم _بله خانم دوست دارم برگه ای رو سمتم گرفت _این برگه‌ی رضایت نامه‌ هست. بده مادرت امضا کنه برام بیار. از یک اردیبهشت تا هفت اردیبهشت میرید اردو. اونجا یه خورده تمرین میکنید؛ هشتم آزمون دارید. ایستادم و برگه رو ازش گرفتم. _توی این رضایت نامه کامل توضیح دادیم. بخونن امضا کنن. _چشم خانم. فردا براتون میارم. _ممنون. میتونی بری. خوشحال از اتاقش بیرون اومدم. اما با دیدن هدیه مقابل زهره، خوشی هام رو برای لحظه ای فراموش کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _توی این رضایت نامه کامل توضیح دادیم. بخونن امضا کنن. _چشم خانم. فردا براتون میارم. _ممنون. میتونی بری. خوشحال از اتاقش بیرون اومدم. اما با دیدن هدیه مقابل زهره، خوشی هام رو برای لحظه ای فراموش کردم. با عجله جلو رفتم. هدیه پشتش به من بود اما زهره نزدیک شدنم رو میدید‌ صدای هدیه رو شنیدم _ تو چته؟ مگه سیاوش رو دوست نداشتی؟ میدونی چقدر بی قرارته؟ بعد یهویی خودت رو عقب میکشی؟ زهره گفت: _ هدیه خانواده من اجازه این ازدواج رو نمی‌دن. پس بهتره که زودتر تموم بشه. برادرم فهمید، من رو زد. میفهمی که دیگه نمیخوام این اتفاق بیفته؟ _با یه کتک خوردن پا پس کشیدی، اینو بدون سیاوش جلوی خانواده‌مون به خاطر تو ایستاده. دختر عموم نشون کردَشِ. سیاوش داره به خاطر تو خودش رو میکشه. _ولی حرفات با حرف‌های چند وقت پیش تون فرق داره. تو اون روز به من گفتی ما تو رو برای ازدواج نمی خوایم. فقط یه دوستی ساده است. الان که میبینید من شل شدم این حرفا رو میزنی. اگر من از اول می دونستم قصدش فقط دوستی و رفاقت بی خود می کردم باهاش بلند شم بیام کافی شاپ، که برادرم بفهمه. هم کتکم بزنه هم آبروم بره. عقب ایستادم تا زهره حرف های آخرش رو به هدیه بزنه.‌شاید این حرف‌ها باعث بشه که پا پس بکشن. _زهره خانم این طوریم که تو فکر می کنی نیست سیاوش می‌خواسته امتحانت کنه. _ خب من رد شدم بگو دست از سرم برداره. بره سراغ یکی دیگه. _ همین! به همین راحتی؟ این همه باهم بودید کلی جایی رفتیم. کلی عکس از هم داریم. رنگ زهره پرید. الاناست که خرابکاری کنه دستم رو روی سرشونه‌ی هدیه گذاشتم و به عقب کشیدمش. عصبی گفت _ توچی میگی دیگه؟ هی خودت رو میندازی وسط _زهره خواهر منِ. پوزخندی زد _ خواهر! یا دختر خاله‌ت. لطفاً دخالت نکن. مانتوش رو کشیدم و کمی عقب‌تر هلش دادم. _بازم من یه نسبت دخترخاله دارم. تو کی هستی؟ رفیق ناباب؟ کسی که میخواد از راه بدرش کنه؟ برو واسه من حرف نزن وگرنه میرم‌به خانم افشار میگم نگاهش رو از من گرفت و رو به زهره گفت _ این آخرین فرصتی که بهت میدم خودت رو جمع و جور کن نزار اتفاق بدی بیافته تنه‌ای بهم زد و از کنارم رد شد. زهره دستش روی صورتش گذاشت و ناراحت گفت _چه غلطی کردم. به خدا نمیدونستم اینجوری میشه. دستش رو برداشتم _عیب نداره حلش میکنیم و نمیزارم آبروت بره. آخرش به خاله میگیم. یه کتک بخوری بهتر از اینه که زندگیت نابود بشه درمونده تر از قبل بهم خیره شد. _ زهره نترس. علی نمیزاره که آبروت رو جلوی خانواده شوهرمت نمی بره. تو خونه خودمون حل میشه _تو‌ رو خدا، رویا یه کاری کن علی مرحله‌اخر باشه. _ تمام تلاشمون رو می‌کنیم که نفهمه. خودت رو نباز اگر هدیه متوجه ترست بشه دیگه ولت نمیکنه سرش رو بالا داد و پر بغض لب زد _ای خدا... چی کار کنم من _تو اگر بزاری من الان‌ میرم‌ به خانم افشار میگم‌که هدیه داره تهدیدت میکنه. _گفت اگر بگی عکس ها رو‌پست‌میکنم‌ خونتون به هیچ کس نگو رویا. امروز زنگ‌میزنیم‌ شقایق؟ _باشه. برسیم خونه زنگ‌میزنیم.‌ دردسری که زهره درست کرد باعث شد تا از زنگ‌تفریح جا بمونیم.‌ زنگ آخر خورد و زهره انقدر با شتاب میرفت که قبل از خاله برسیم و بتونیم زنگ بزنیم. یاد حرف صبح خاله افتادم. اصلا امروز میلاد مدرسه نرفته.خاله خونه‌ست. خطاب به زهره که چند قدم ازم جلو تر بود گفتم _زهره صبر کن. خاله خونه‌ نیست. ایستاد و درمونده برگشت سمتم. خودم رو بهش رسوندم. _صبح گفت میلاد از شنبه باید بره. پاش رو روی زمین کوبوند. _لعنت به این شانس من دلم براش میسوزه. هر چند که کار پر ریسکی هست ولی انجامش میدم. _یه کاری می‌کنیم. تو حواس خاله رو پرت کن.‌ من گوشی رو میبرم بالا زنگ میزنم چشم‌هاش پر اشک‌شد _واقعا این‌کار رو میکنی؟ _اره. ان‌شالله که نمیفهمن. اگر هم فهمیدن میگم میخواستم حال شقایق رو بپرسم. _علی بفهمه بد دعوات میکنه ها _دیگه چاره ای نداریم. آروم‌ آروم‌به راه ادامه دادیم. نزدیک‌خونه کلیدم رو درآوردم اما متوجه شدم در خونه بازه.‌ در رو هول دادیم و هر دو وارد شدیم. با دیدن اقدس خانم که با چشم های اشکی جلوی خاله ایستاده بود و حرف میزد اخم هام توی هم رفت _زهرا خانم‌ما تموم امیدمون به علی اقاست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره سلام کرد ولی من فقط نگاه کردم. جواب سلام زهره رو با ناراحتی داد. خاله گفت _دخترا برید داخل سفره رو پهن کنید الان برادرتون هم میاد. زهره سمت خونه رفت اما من ناخواسته مسیرم رو سمت اقدس خانم کج کردم. _امید چی‌تون به علی هست؟ متعجب نگاهم کرد. حق داشت نه سنم بهواین سوال میخورد نه از نظر اون به من ربط داشت. خاله لبش رو به دندون گرفت و به چشم غره‌لی بهم رفت _رویا جان بیا برو داخل. من چند ماه استرس کشیدم سر این مادر و دختر، باز هم میخواد شروع کنه؟ _اخه خاله سوال برام‌پیش اومده. علی که جوا... حرفم رو تشر قطع کرد _رویا بهت گفتم برو تو خونه.‌ اقدس خانم برای برادرش یه مشکلی پیش اومده به خاطر شغل علی اومده کمکشون کنه.‌ نفس راحتی کشیدم و لب هام رو پایین دادم و رو به اقدس خانم گفتم _مگه اینجا کلانتریه آخه! خاله بازوم رو گرفت و پنهانی نیشگونی ازش گرفت. با حرص سمت خونه هولم داد _برو تو گفتم دیگه ایستادن به نفعم نبود. سمت خونه رفتم _ببخشید تو رو خدا، بچه‌ست نفهمه، یه چی گفت.‌ _عیب نداره فقط علی آقا کی میاد. کفشم‌رو دراوردم و داخل رفتم. جای نیشگون خاله رو ماساژ دادم. _آدم سبک! مشکل داری برو کلانتری حل کن به علی چه ربطی داره! زهره از پنجره حیاط رو نگاه کرد و با التماس گفت _رویا تو رو خدا الان زنگ بزن.‌ همه بالان. مامان هم‌که تو حیاط اقدس خانم تا اومدن علی نِمیره، علی هم که نیم‌ساعت دیگه میاد.‌ فقط مشکل میمونه رضا و مهشید _این دو تا بالان! _دختره‌ی کَنه. گمشو برو خونتون دیگه.‌‌ سر یه چک یه هفته‌ست چسبیده به اینجا. تو میدونی سر چی کتک خورده؟ با سر تایید کردم _اره، گفت رضا رو نمیخوام تا عقد نکردیم تموم کنیم عمو هم عصبی شد. _از کجا فهمیدی؟! _تو شمال که رضا گفت برو اب بیار نرفتی.‌ من رفتم دیدم دعواشون شده کنجکاو شدم‌ ایستادن گوش کردم شنیدم _حقش بود یاد حرف علی افتادم که ازم خواسته بود به هیج کس نگم. _وای زهره نباید میگفتم. تو رو خدا به کسی نگی؟ _نمیگم بابا. من چی کار اونا دارم. یعنی نمیشه الان زنگ بزنی؟ _ کیفم رو روی زمین گذاشتم و چادرم رو درآوردم _باشه زنگ میزنم. فقط مواظب باش کسی نیاد. خوشحال سرش رو تکون داد و جلوی اشپزخونه ایستاد تا هم به پله ها دید داشته باشه هم در خونه. کاغدی که توی کیفم پنهان کرده بودم رو بیرون آوردم، گوشی رو برداشتم و شماره‌ی شقایق رو گرفتم. چند بوق خورد و بالاخره صدای پر شیطنتش توی گوشی پیچید. _الو _سلام شقایق ذوق زده گفت _رویای بی‌معرفت تویی! من از کی شماره دادم الان زنگ میزنی؟ _خوبی؟ صداش رنگ دلخوری گرفت _خوبم _تو که شرایط من رو میدونی. بهت که گفتم علی گفته بهت زنگ‌ نزنم.‌ باید صبر میکردم خونه خالی شه _باشه بابا بخشیدم. التماس نکن از لحنش خنده‌‌م گرفت. مثل همیشه شوخ و با نشاطِ. زهره دستش رو تکون داد. و لب زد _بگو دیگه الان‌میان _شقایق جان ببخشید من به خاطر زهره زنگ زدم‌‌ وگرنه الانم شرایطم خوب نیست.‌تو نامه گفته بودی... _اره گفته بودم.‌ میتونم بی دردسر کمک‌کنم عکس ها رو ازشون بگیریم. اینم میدونم که فایل عکس ها از گوشی برادرش پاک شده و فقط همون عکس هاست که دستشونه _هدیه امروز خیلی توپش پُر بود. تو چه جوری میخوای ازشون عکسا رو بگیری؟ _من با دختر عموی هدیه که نامزدِ برادرش هست دوستم. تو خونشون رفت و آمد داره. فایل رو هم اون از روی حسادت از گوشیش پاک‌کرده. اگر بخواید یه روز باید بیاید اینجا عکس ها رو بیاره ازش بگیرید. _نمیشه بده به تو خودت پاره کنی؟ _من تو خونمون یه خورده محدود شدم. بابام نمیزاره‌ ولی اگر تو بیای چون میشناستون میزاره باهات بیام. زهره به بالای پله ها نگاه کرد و برای اینکه من بفهمم بلند گفت _رضا تو تازه بیدار شدی؟ صدام رووپایین‌اوردم _شقایق من بهت زنگ میزنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 منتظر جواب نشدم و تماس رو قطع کردم. رضا که هنوز از زهره دلخوره گفت _به تو چه؟ فضولی زهره نگاهی بهم انداخت تا مطمعن شه دیگه با گوشی حرف نمیزنم. _به جهنم، اصلا برو کپه‌ی مرگت رو بزار؛ با اون زن زشت‌ اِفاده‌ایت صدای قدم های تند رضا بلند شد و زهره به جای اینکه فرار کنه قدمی به جلو برداشت و سینه به سینه‌ی برادرش ایستاد. رضا از پرویی زهره جا خورد ولی کم نیاورد. _این دفعه میزنم تو دهنتا _بزن ببینم جراتش رو داری‌؟ با دست سرشونه‌ی زهره رو به عقب هول داد. _برو بچه به پر و پای من نپیچ _بدبخت اونی که به خاطرش یکی در میون داری حال خواهرت رو میگیری سر اینکه حرف از طلاق زده عمو زده تو گوشش که یه هفته اینجا پلاس شده نمیره. لعنت به من که دهنم بی موقع باز شد. رضا چشم ریز کرد _تو از کجا میدونی؟ _حالا...شنیدم‌ دیگه _من ته این حرف رو درمیارم اگر دروغ گفته باشی من میدونم‌ با تو سمت پله ها چرخید. چشم غره ای به زهره رفتم‌ و با عجله خودم رو رضا رسوندم وجلوش ایستادم. _الان‌ میخوای بری بالا دعوا؟ _برو کنار رویا به تو ربط نداره _اون الان اینجا مهمونه. بهت پناه آورده _اینی که زهره میگه رو گفته باشه من میدونم و اون _عصبی بوده یه حرفی زده هم عمو تنبیهش کرده هم خودش فهمیده که حرف خوبی نزده. الان تو بهش بگی بینتون اختلاف میشه بادست کنارم زد و پاش رو روی پله گذشت _جواب اون همه محبت این حرف نبوده _اون روز دعواتون شده بود. مقصر زنعمو بوده نه اون _مشخص میشه دست دراز کردم و دستش رو از روی لباس گرفتم _رضا یکم فکر کن بعد برو بالا دعوا همزمان در خونه باز شد و علی و خاله داخل اومدن.‌ علی متعجب به دستم خیره شده. درمونده دست رضا رو رها کردم.‌ _چه خبره اینجا! از هر طرفی بخوان توضیح بدن من مقصرم که به زهره گفتم. حضور علی هم‌ حالت دعوایی زهره رو از بین برد و هم عصبانیت رضا رو کم کرد. فقط هر لحظه به درموندگی من اضافه کرد. چشم غره‌ی تیزی بهم رفت و رو به رضا گفت _باز دور برداشتی؟ رضا پله ها رو پایین‌برگشت _زهره یه چی گفت میخوام‌ برم‌از مهشید بپرسم ببینم چرا اون حرف رو زده نگاهش رو به زهره داد _مگه بهت نگفتم تمومش کن؟ زهره حق به جانب گفت _من کاری نکردم! آقا فهمیده زنش تو شمال سر چی کتک خورده داغ کرده چشم‌های علی گرد شد و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد. شرمنده سرم رو پایین انداختم. _ببخشید از دهنم پرید رضا گفت _این نگفت که! این بیشعور گفت که دست از زندگی من برنمیداره زهره چهره‌رو مشمعز کرد _حالا تو کی هستی که من دست از زندگیت برندارم _بدبخت داری از حسودی میترکی... زهره از حرص خندید _آخه به چی شما دو تا آویزون حسودی کنم. چه موقعیت خاصی هم دارید رضا قدمی سمتش برداشت و دستش رو به نشونه‌ی زدن نشونش زهره داد _ببند اون دهنت رو... علی کم‌تن صداش رو بالا برد _بس کنید. با هر دو تون هستم.‌ دوباره نگاهش رو به من داد _ولی من میدونم با تو صدای میلاد رو از اتاق خاله شنیدیم _مامان... دنیا دور سرم چرخید. چرا موقع حرف زدن با شقایق حواسم به میلاد نبود! اگر شنیده باشه که بیچاره‌م میکنه.‌ _الان میام مامان جان.‌ حالا نوبت چشم‌غره‌ی خاله‌ست _مگه من به تو نمیگم برو، برای چی ایستادی با اقدس خانم دهن به دهن میزاری؟ اگر علی الان از دستم‌عصبانی نبود حتما جواب خاله رو میدادم اما الان بهترین کار برای من سکوتِ خاله‌ بی‌خیال نشد و رو به علی ادامه داد _اقدس خانم داره گریه میکنه رویا تو چشم‌هاش نگاه میکنه میگه مگه اینجا کلانتریه! سنگ رو یخم کرد جلو مردم بیشتر توی خودم جمع شدم تا شاید خاله ساکت بشه.‌ علی نگاهش رو ازم برداشت و به رضا داد _رضا تمومش کن. از روی عصبانیت یه حرفی زده دنبالش رو نگیر _چشم سمت پله ها رفت _کجا مادر بیا ناهار بخوریم _لباس عوض میکنم‌ میام        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دوست دارم برم بالا و براش توضیح بدم تا از من ناراحت نباشه ولی چی می‌تونم بگم؟ گفت به کسی نگو، گفتم. اصلاً همش تقصیر زهره‌ست.‌ وارد آشپزخونه شدم. _ زهره مگه من نگفتم نگو! گفتی نه بابا من چی کار دارم؟ _ حالا مگه چی شد؟ _ فقط من می‌دونستم چرا عمو مهشید رو زده. علی بهم‌‌ گفته بود به کسی نگم. الان‌ که تو گفتی آبروم‌ رفت. خاله جلو اومد و نمایشی گوشم رو از روی مقنعه پیچوند. _ آبروی من رفت نه تو! اگر من گذاشتم این هفته به تو پول توجیبی بده! جوابی ندادم و خاله سمت قابلمه رفت. حرصم حسابی از زهره دراومده. باید سرش تلافی کنم. _ منم بهت نمی‌گم‌ چیا گفت. زهره وا رفته نگاهم کرد. _ رویا من که نمی‌خواستم این‌جوری بشه! بی‌اهمیت بهش از آشپزخونه بیرون رفتم. کیف و چادرم رو برداشتم و پله‌ها رو بالا رفتم. با دیدن علی بالای پله، کمی استرس گرفتم. دلخور پایین‌ اومد و روبروم‌ ایستاد. سرم رو پایین انداختم. _ به خدا از دهنم پرید.‌ _ اگر رضا حرفم رو گوش نکنه، بره باهاش دعوا کنه که چرا این جوری گفتی، یه شر بزرگ درست می‌شه با این دهن لقی تو. اون به مهشید می‌گه، مهشید به مادرش. زن‌عمو هم که کلاً دنبال یه چیزی می‌گرده دعوا درست کنه، قهر کنه. _ به خدا از اون روز به هیچ‌کس نگفتم.‌ دو دقیقه نشد از دهنم پرید به زهره گفتم! اونم گفت... _ من کاری با زهره ندارم. به تو گفته بودم اون دهنت رو ببندی. _ خب ببخشید دیگه. _ چند بار رویا؟ _ قول می‌دم دیگه دهن‌لقی نکنم. _ من چشمم آب نمی‌خوره. اَخم کرد و با تشر گفت: _ دست رضا رو چرا گرفته بودی؟ انقدر که تو خودم جمع شدم، احساس کردم گردنم کلاً رفته تو. _ می‌خواستم جلوش رو بگیرم نره دعوا کنه. با‌ انگشت به سرشونه‌ام ضربه زد. _ به تو چه؟ صدای میلاد باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. _ مامان... داداش‌علی داره رویا رو می‌زنه. علی متعجب گفت: _ بچه چرا داری دروغ می‌گی!؟ خاله و پشت سرش زهره هراسون از آشپزخونه بیرون اومدن و نگاه‌مون کردن. علی اخم‌ کرد و رو به میلاد گفت: _ من کی رویا رو زدم! _ خودم دیدم با انگشت زدی بهش.‌ _ تو بیجا کردی دیدی! پله‌ها رو پایین رفت. میلاد فوری پشت خاله پناه گرفت. خاله میلاد رو سمت زهره هُل داد.‌ _ این رو ببر آشپزخونه، من ببینم چی شده؟ علی با کمی فاصله روبروی خاله ایستاد. _ میلاد تا سه می‌شمرم، جلوم وایستادی. یک... دو... میلاد که حسابی ترسیده بود دستش رو از دست زهره بیرون کشید و جایی که علی می‌گفت ایستاد اما از پشت به خاله چسبید. علی به جلوش اشاره کرد. _ بیا جلوتر. خاله گفت: _ مگه چی شده؟ علی کمی خم‌ شد و با چشم‌ میلاد رو تهدید کرد. _ نشنیدی چی گفتم؟ از ناراحتی برای میلاد پله‌ها رو به پایین برگشتم. ‌میلاد قدمی به جلو برداشت. علی رو به من و زهره ولی در واقع به خاله گفت: _ هیچ‌کس حق نداره دخالت کنه! رو به خاله گفت: _ مگر اینکه همین الان بگی به من ربط نداره. خاله تلاش کرد تا علی رو آروم کنه. _ علی‌جان من که نمی‌دونم چی شده! بیا ناهار بخوریم یکم آروم شو، بعد اگر نیاز دیدی که تنبیه‌ش کنی من دخالت نمی‌کنم. _ این چند روزه افسار گسیخته شده. میلاد گفت: _ ببخشید.‌ من فکر کردم چون‌ رویا زنگ زد به اون دوستش شقایق، تو فهمیدی می‌خوای دعواش کنی. ای‌خدا! چرا سروته حرف همه‌ی این‌خانواده می‌رسه به من؟ اونم توی این شرایط! علی نیم‌نگاهی بهم انداخت. دست میلاد رو گرفت و سمت حیاط رفت. هر دو بیرون رفتن. زهره نگران گفت: _ مامان نزنش؟ خاله نفس سنگینش رو بیرون داد. _ نه، احتمالاً می‌خواد باهاش حرف بزنه.‌ نگاه چپی بهم انداخت. _ تو با اون دختره چی‌کار داشتی؟ _ می‌خواستم حالش رو بپرسم. ناراحت وارد آشپزخونه شد.‌ زیر لب گفتم: _ همش تقصیر توعه زهره. چرخیدم و از پله‌ها بالا رفتم.‌ لباس‌هام رو عوض کردم‌.‌ صدای خاله رو شنیدم. _ رویا... رضا و مهشید رو هم صدا کن بیان. از اتاق بیرون رفتم. _ باشه خاله. پشت دَر اتاق رضا ایستادم. چند ضربه به دَر زدم. _ رضا. _ جانم! متعجب از لحنش کمی به دَر بسته خیره موندم. این الان پایین به همه‌مون به‌ توچه گفت، الان می‌گه جانم! _ مامان می‌گه بیاید ناهار. _ الان میایم. متعجب پایین رفتم. خواستم از تغییر رفتار رضا به زهره بگم اما با دیدن علی که تو آشپزخونه سرسفره نشسته بود، حرفم یادم رفت. ناخواسته نگاهم سمت میلاد رفت.‌ بغ کرده روبروی علی نشسته بود.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بی‌صدا کنار خاله نشستم.‌ بعد از اومدن‌ مهشید و رضا شروع به خوردن کردیم. معلومِ رضا حرف علی رو گوش داده و حرفی نزده. علی با اینکه غذاش تموم‌ شده از سر سفره بلند نشده. همه این جور مواقع می‌دونیم که منتظر همه غذاشون رو بخورن که حرفش رو بزنه. نگاهی به بشقاب‌های خالی انداخت. _ مامان من ازت معذرت می‌خوام اگر قبل از ناهار باهات یکم تند شدم. _ نه پسرم‌ تند نشدی؛ حق داشتی. لبش رو به دندون گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _ بار آخره که توی این خونه به هم بی‌حرمتی می‌کنید. دفعه‌ی دیگه ببینم یا بشنوم و یا مامان بهم بگه، به روش خودم عمل می‌کنم.‌ انقدر توهین و بی‌احترامی به هم براتون عادی شده که تو جمع این کار رو می‌کنید. سرش رو بالا آورد و نگاهش بین رضا و زهره جابه‌جا شد. _ با شما دوتام.‌ هر دو سربزیر شدن. علی نگاهش رو به میلاد داد. _ با تواَم که تو حیاط صحبت کردم، قول دادی. سرش رو تکون داد. نگاهش سمت من اومد. احساس می‌کنم رو من از همه تیز‌تره.‌ قبل از اینکه حرف بزنه گفتم: _ من که رو پله‌ها بهت قول دادم. _ چی گفتی به اقدس‌خانم؟ صدای نفس بلند خاله درمونده‌ام کرد اما باید جواب بدم. _ اقدس‌خانم یه چیزیش می‌شه. این‌ همه کلانتری و پاسگاه تو شهر هست، برای مشکل برادرش باید پاشه بیاد خونه‌ی ما؟ کلافه نگاهم کرد. _ ظرف‌ها رو که شستی بیا اتاق من. ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. مهشید رو به خاله گفت: _ زن‌عمو من ظرف‌ها رو می‌شورم. خاله لبخند مهربونی بهش زد. _ دستت درد نکنه عزیزم؛ دخترا هستن.‌ شما برید بالا استراحت کنید. قشنگ‌ معلوم بود تعارف الکی کرده چون حرف از دهن‌ خاله در نیومده بود هر دو بیرون رفتن. زهره با نگاه دنبال‌شون کرد. _ آره کوه کندید، برید استراحت کنید. _ همین الان علی بهت نگفت بی‌احترامی نکن!؟ _ مامان می‌ذاشتی می‌شست.‌ لااقل کف دستش رنگ آب رو می‌دید.‌ _ نمی‌شوری نشور، خودم‌ می‌شورم. فقط خواهش می‌کنم بس کن.‌ _ با رویا دوتایی می‌شوریم‌ ولی این‌ دختره رو انقدر لوس نکن. هتل که نیست شام و ناهار بخوره بره! پشت چشمی براش نازک‌ کرد و با میلاد بیرون رفتن. _ رویا شقایق چی گفت؟ _ اصلاً نمی‌خوام باهات حرف بزنم. وقت‌هایی که بهم نیاز داره، لحنش خیلی مهربونه. _ چرا؟ چیزی نشد که! تو چشم‌هاش ذل زدم. _ چیزی نشده زهره!؟ این همه دعوام کرد. _ اصلاً در رابطه با من دعوات نکرد که. با اقدس‌خانم بد حرف زدی این جوری گفت. _ نخیر. تو پله‌ها کلی حرف بارم کرد. الانم گفت برم‌ اتاقش. _ داری شلوغش می‌کنی رویا. هیچی نشد ولی بازم ببخشید. نمی‌خواستم این‌جوری بشه. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ نگاهم رو ازش گرفتم و نفس سنگینی کشیدم. _ گفت با دختر عموی هدیه که نشون‌کرده‌ی برادرش هست دوستِ. می‌تونه عکس‌ها رو از خونه‌شون برامون بیاره. دخترعموعه انگار عاشقِ پسرس. فایل عکس‌هاتونم از گوشیش پاک کرده. فقط گفت اون لحظه خودتون هم باید باشید. هیجان زده دو زانو سمتم اومد. _ کی می‌ریم؟ _ دیگه تو گفتی رضا اومد، منم قطع کردم. صورتم رو محکم بوسید. _ برات جبران‌ می‌کنم‌ رویا. الانم خودم تنها ظرف‌ها رو می‌شورم، تو استراحت کن. _ خودت رو نجات دادی، من رو درگیر کردی. من الان می‌ترسم برم اتاق علی. _ نرو اگر نری هیچی نمی‌گه. شاید به زهره هیچی نگه اما به قول خودش از من انتظار داره. یاد آزمونی افتادم که خانم‌افشار گفت. باید قبل از اینکه اوضاع از این خراب‌تر بشه، بهش بگم تا رضایت‌نامه رو امضا کنه. کارمم سخته‌ چون‌ سر اقدس‌خانم باهام قهره. چندتا چایی ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار میلاد نشسته بود. سینی رو جلوش گذاشتم و نشستم. _ خاله. _ جانم. انگار یادش رفته و دیگه از من ناراحت نیست. _ می‌شه یه چی بگم؟ خاله صورت میلاد رو بوسید. _ برو به داداشت بگو بیاد پایین چایی بخوره. _ رویا براش می‌بره بالا. _ پاشو یه حرفی بهت می‌زنم بگو چشم. میلاد تکیه‌ش رو از خاله برداشت و به اعتراض گفت: _ مامان اون الان من رو دعوا کرد... _ اون یعنی چی!؟ پاشو برو صداش کن. میلاد غرغرکنون پله‌ها رو بالا رفت. _ الان میاد پایین دیگه نمی‌خواد بری اتاقش. _ نه خاله این رو نمی‌خوام بگم که! _ پس چی شده؟ _ امروز خانم‌افشار معاون مدرسه‌مون، گفت من انتخاب شدم برای شرکت تو مسابقات استانی فیزیک. لبخند روی صورت خاله نشست. _ این که خیلی خوبه. _ آزمونش تو اردیبهشت برگزار می‌شه. فقط یه مشکلی داره که یک‌ هفته باید تو اردو بمونیم تا روز امتحان.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ کجا هست؟ _ تو رضایت‌نامه زدن اصفهان. ابروهاش بالا رفت. _ این رو باید پدربزرگت اجازه بده. _ خب... می‌شه شما باهاش صحبت کنید، اجازه‌ش رو بگیرید؟ _ باشه. اون‌ گوشی رو بیار. خوشحال گوشی رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ زهره رو نگفتن؟ ناخواسته خندم گرفت. _ نه بابا. زهره به زور ده می‌شه. خاله متأسف سرش رو تکون داد و شماره‌ی خونه‌ی‌ آقاجون رو گرفت.‌ _ سلام‌ آقاجون. نگاهم به علی افتاد که پشت سر میلاد پایین اومد. _ ای وای آقاجون این چه حرفیه! شما بزرگ‌ مایی. علی روبروی من نشست و سینی چایی رو سمت خودش کشید. _ نه ما اصلاً ناراحت نشدیم. تنها ناراحتی ما، نگرانی برای حال شما بود. علی گفت: _ میلاد برو قندون رو بیار. میلاد کلافه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. _ راستش آقاجون‌، رویا تو مدرسه به خاطر یکی از درس‌هاش که نمره‌ش خوب شده، می‌خوان ببرنش آزمون فیزیک... علی قندون رو از میلاد گرفت و نگاهی به من انداخت. _ شما لطف دارید ولی چون قراره یک‌هفته بره اصفهان تا آزمونش رو بده، من گفتم شما باید اجازه بدید. اَخم کمرنگی وسط پیشونی علی نشست و بهم خیره موند. یعنی ناراحت شده که چرا اول به اون نگفتم؟ _ پس با اجازتون من رضایت‌نامه‌اش رو از طرف شما امضاء می‌کنم. _ دستتون درد نکنه‌، به خانم‌جون سلام برسونید. خداحافظ. تماس رو قطع کرد و خوشحال گفت: _ اینم اجازه‌ی اصفهان رفتنت. لبخند خاله رو با لبخند پاسخ دادم. _ رویا هیچ‌جا نمی‌ره! وارفته به علی که بهم خیره بود نگاه کردم. خاله پرسید: _ چرا؟ _ چون من می‌گم. خاله خواست حرفی بزنه اما علی پیش‌دستی کرد. _ چون این خونه قانون خودش رو داره. نمی‌شه دختر شب از خونه بیرون‌‌ بمونه. بغض توی گلوم رو پس زدم. _ خب با مدرسه می‌خوام‌ برم! _ قانون خونه همینه رویا! تو هم با زهره هیچ فرقی نداری. احساس می‌کنم داره در حقم ظلم می‌شه.‌ _ ولی من دوست دارم‌ شرکت کنم.‌ _ تو بیخود می‌کنی! نگاهم رو ازش گرفتم و رو به خاله گفتم: _ خاله این آزمون برای من خیلی مهمه. خاله درمونده نگاهش رو به علی داد.‌ _ علی‌جان... _ من حرف آخر رو زدم.‌‌ رویا هم می‌دونست جواب من چیه که به شما گفت از آقاجون براش اجازه بگیرید. _ نه علی‌جان‌، رویا به من گفت... دیگه نمی‌تونم جلوی بغضم رو بگیرم. ایستادم‌ و با حرص به علی نگاه کردم. _ باشه. نمی‌رم. سمت پله‌ها رفتم و کفری یکی‌یکی بالا رفتم. وارد اتاق شدم و دَر رو بهم کوبیدم. همون‌جا روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 آقا بب..خشید خون ریخت ک...ف ماشین. _مهم نیست. زیاد پاتون رو تکون ندید. بعد از مدتی ماشین رو نگه داشت. _میتونید راه برید؟ _ بله _پیاده شو در ماشین رو باز کردم و دنبالش راه افتادم. نگاه مردم به خاطر لباس‌هام و شاید خون پام و طرز راه رفتنم اذیتم میکنه. روبروی ایستگاه پرستاری ایستاد و پرستار با خوش رویی گفت _ سلام آقای امیری، دکتر محبی تو اتاق منتظر تونن. ممنونی زیر لب گفت و سمت اتاق رفت سر جام ایستادم تا صدام کنه _چرا نمیایید؟ توی این دو ماه هیچ کاری رو بدون اجازه انجام ندادم. با کوچکترین کاری که بر خلاف میل پیمان انجام میداد به بدترین شکل کتک می خوردم. نهایت جراتم رو نشون دادم تا امشب از خونه فاصله بگیرم. پیمان مطمعن بود که جایی نمیرم که تنهام گذاشت. سرم رو پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. در زد، وارد شدیم. قبل از احوالپرسی نگاه مردی که اسمش دکتر نادر محبی بود روی من ثابت موند. صورت کبود و پر از زخم و رنگ زردم برای گرسنگی، نگاه ترحم برانگیز هر کسی رو جذب می کرد. سرن رو پایین انداختم. تا قبل از این دو ماه کسی با من جز به احترام حرف نمی زد. تحمل این روزها چقدر برام سخت شده. کاش آقای امیری حرفی از گذشته دو ساعته ای که از من میدونه به این آقا نگه. _چی شده؟ _سگ گازش گرفته، واکسن هم نزده. تب و خونریزی هم داره. _ چند وقته؟! از من پرسید اما نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه آقای امیری گفت _ از شما سوال پرسید! با لکنتی که دو ماهه مهمون زبونم شده گفتم. _دی...شب. دکتر با چشم و ابرو از امیری پرسید چی شده اون هم سرش رو بالا داد و بهش فهموند که نمیتونه حرف بزنه. _ خیلی خوب خانم شما بخواب رو تخت. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 روی برگه زیردستش چیزی نوشت به سمت امیری گرفت. _بیا امیر تو این‌ها رو از داروخانه بگیر زود بیا ببینم نیاز به بستری داره یا نه. آقای امیری نسخه از دکتر گرفت و بیرون رفت. روی تخت نشستم به روبرو خیره شدم. یاد روز اولی که بعد از فوت بابا بود افتادم. روزی که اختیار زندگیم افتاد دست پیمان. تا اون روز هیچکس بالاتر از گل به من نگفته بود. رنگ نگاهش مثل همیشه نبود با حرص و تنفر نگاهم میکرد. از هیبت نگاهش ترسیدم هر قدمی که به سمتم برمی‌داشت قدمی به عقب می رفتم. دیوار پشت سرم باعث شد تا پیمان هر لحظه بهم نزدیکتر بشه. _ خوب گوش هات رو باز کن دوران خوش پرنسس بودنت تموم شده الان صاحب اختیارت منم. توام هر چی میگم میگی چشم وگرنه عین خر کتک میخوری. به خودم جرات دادم خیره به چشمش گفتم. _ تو بیجا کردی! فکر کردی کی هستی... نفهمیدم چی شد ولی از ضربه ای که به صورتم خورد به زمین پرت شدم. ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم و عصبی نگاهش کردم. _ تو حق نداری روی من دست بلند کنی. روی زانو جلو نشست _منتظری بابای گور به گوریت از قبر بلند شه کمکت کنه و به دادت برسه؟ دستش رو دور گردنم گرفته شروع به فشار دادن کرد _گفتم دوران پرنسس بازی تموم شده تو الان توی این خونه یه نون خور اضافه‌ای که نفس کشیدنت هم دست منه. فشار دستش هر لحظه بیشتر می شد و احساس خفگی داشتم 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستم رو روی دست زمخت و مردونه اش گذاشتم به زور ناله کردم. _ دارم خفه میشم. همزمان با سیلی که بهم زد پنجه هاش رو از دور گردنم رها کرد برای باز شدن راه نفسم شروع به سرفه کردم. خس خس سینه بلند شد و گرمی خون رو که از بینیم پایین میریخت حس کرد. در اتاق باز شد مهراب داخل اومد. با دیدن وضعیتم فوری اومد سمتم. _ چیکار کردی پیمان؟ _ مگه خودت نگفتی باید حذفش کنیم. _تو خونه کلی مهمون نشسته. مهراب لیوان آب رو از روی میز برداشت و جلوی دهنم گرفت. _ این جوری که نگفتم! گفتم شوهرش بده _به کی؟ پسر ماجدی؟ _ اون بره گم شه؛ یکی دیگه، من کی گفتم که بکشیش . پوزخنده مسخره ای زد. _ این مال خودمه، پسر ماجدی خر کیه. روبروش ایستاد _ پیمان بی سر و صدا حذفش کن. _ احمق ماجدی وکیله از همه چی هم خبر داره. اینو بدم دستش که تمام نقشه‌هامون برآب میشه. _پس می خوای چیکارش کنی؟ _میبرمش خونه لواسون خودم. ماجدی از اونجا خبر نداره. به همه میگیم نمی دونیم کجاس. با نفرت نگاهم کرد _ اون جا کارش دارم انتقام تمام این سال ها رو خودش تنها باید پس بده. _ ماجدی پیداش می کنه _ من می دونم چیکار کنم این اسم خودش رو هم یادش بره _فقط نَمیره که حوصله اعصاب خوردی بعدش رو ندارم. _حواسم هست. در رو قفل کن نزار بیاد پایین به ماجدی هم بگو حالش بده 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 با سوزش شدید پام از فکر و خیال دراومدم. دکتر شلوارم رو با قیچی برش می‌داد از روی پام برمی داشت. بهش نگاه کردم دردش زیاد بود. نتونستم جلوی نالم رو بگیرم. کاری که دوماه نکردم. _ تو رو خدا یواشتر. صدای آقای امیری باعث شد تا متوجه حضورش بشم. اون هم به اتاق برگشته _نمیشه بیهوشش کنی؟ _نه، بیا جلو پاش رو بگیر خودش رو تکون نده. باید زخمش رو شستشو بدم. متعجب گفت: _ من! _پس کی؟ زیر لب گفت: _ نامحرمه، مگه پرستار نیست. دکتر با خنده سرش رو تکون داد. _جان خودت یه لحظه یادم رفت تویی. برو‌بگو پرستار بیاد. نفسش رو سنگین بیرون داد و از اتاق بیرون رفت. _ نمیشه نشوریدش؟ آخه خیلی میسوزه. _عفونت کرده باید اول از آلودگی پاکش کنم بعد پانسمان کنم. بعدشم واکسن بزنم. یه کم درد داره تحمل کن زود تموم میشه. سگ کجا بود؟ یه لحظه یاد قفس رگسی و التماس هام به پیمان افتادم. _پیمان تو رو خدا غلط کردم. هر چی تو بگی. بازوم رو گرفت و پرت کرد جلوی رگسی که آب از دهنش پایین میریخت و چشمش به دهن پیمان و اجازه برای حمله به من بود. _یه بار برای همیشه درسی بهت میدم که دیگه یادت نره. با التماس به مهراب نگاه کردم و التماسش کردم. _مهراب تو رو خدا. بی‌تفاوت چرخید و رفت. اما میشد ناراحتی رو تو چشم هاش دید. تو چشم های پیمان نگاه کردم. رو به رگسی گفت _بگیرش. در اتاق باز شد و آقای امیری همراه با پرستار وارد شدند و من رو از ترسناک ترین روز زندگیم بیرون کشید. پرستار نگاه عادی به زخم پام انداخت _ چیکار کنم دکتر. _ پاش رو از زانو به بالا بگیری تکون نخوره این رو بشورم. خودش رو روی پام انداخت. هیکلش نسبت به من بزرگتر بود و این کارش باعث شد عملاً از حرکت بیافتم. با حس خنکی روی پام متوجه شدم که کارش رو شروع کرده. چند ثانیه بعد به شدت دردم گرفت صدای جیغم بلند شد. از شدت درد سرم گیج رفت و چشمم بسته شد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 صدای دکتر رو شنیدم. _ الان می خوای چیکارش کنی؟ _ نمیدونم؟ _ خونه خودت که نمیتونی ببری، خونه بابات هم که اصلا نمیشه. تو بیمارستان هم یکی دو شب بیشتر نمی شه نگهش دارم. _نادر توی دلم رو خالی نکن. فقط بگو پاش خوب میشه یا نه؟ _ خوب که میشه. فقط به خاطر واکسن هاش امشب و فردا تب میکنه باید پاشویه بشه. برای عفونت هم قرص نوشتم چند تا آمپول ارامبخشم میدم. مرتب استفاده کنه. احتمالاً این چند روز هم اشتها نداره یا بهش سوپ بده یا بیار سرم بزنم. درمونده گفت: _چی کارش کنم؟ _من که حرف میزنم میگی تو دلم رو خالی نکن. خونه خواهرت نمیتونی ببری؟ _اون شوهرش خودمون رو هم تحویل نمیگیره تازه همه چیز رو هم میذاره کف دست بابام. _مگه نگفتی ماموریته؟ در هر صورت شتر سواری دولا دولا نمیشه. اصلا ادرسی ازش نداری؟ از کجا اوردیش؟ _خونه همون پسره که امشب با هاش قرار معامله داشتم دیدمش، اونا زدنش. متوجه چشمهای بازم شد. ایستاد سمتم اومد. صندلی رو کنار تختم گذاشته رو بروی صورتم نشست. _ بهتری؟ کلمه ای که مدت‌ها کسی از من نپرسیده. _ بله _خب خدا رو شکر، می تونی از وضعیت و شرایطت حرف بزنی. صدای پیمان توی سرم پیچید. "اگر یه روزی بفهمم از نسبتت با من چیزی به کسی گفتی اون روز آخر زندگیته" من که تا ابد نمیتونم پیش آقای امیری بمونم. تو چشم هاش زل زدم. _ نمیخوای بگی؟ اگر حرفی بزنم و پیمان بفهمه بلایی صد برابر بدتر از قفس رگسی سرم در میاره. _ خب لااقل بگو اسمت چیه؟ از روی اسمم میفهمه کی هستم. نباید بهش راست بگم یاد مادرم افتادم همیشه در غیاب بابا من رو سنا صدا میکرد. _ سنا _کس و کاری نداری؟ اونجا چی کار میکردی؟ به فاصله دو سال هم پدر، هم مادرم رو از دست دادم. با سر گفتم نه 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 _چرا گریه می‌کنی؟ هر جمله ای که میشنوم رفتار های پیمان رو یادم میاره. _یگانه حالم از صدای گریت بهم میخوره. خفه شو ناخواسته و طبق عادت دستم رو حائل صورتم کردم و با ترس نگاهش کردم. _ اشتباه کردم، ببخشید. متعجب به دستم نگاه کرد و ایستاد به دکتر گفت: _ اگر باهاش کاری نداری ببرمش؟ _ کجا میری؟ _فعلا میرم خونه خواهرم. محسن تا پس فردا نیست. بعدش ببینم چیکار باید بکنم. _ خونه خودت نمیبری؟ دوست هانیه بیست و چهار ساعته مواظبه. احساس میکنم از قصد اومد نزدیک خونه من خونه گرفت. که گزارشم رو به هانیه بده. آب میخورم بابام زنگ میزنه میگه آب خوردی. یکی دو بار هم سر همین قضیه با هانیه درگیر شدم ولی فایده نداره. دکتر خندید _خواهره دیگه. امیری رو به من گفت _ بلند شو بریم. با وجود درد شدید پام ایستادم دنبالش راه رفتم. از دکتر تشکر کرد و از بیمارستان بیرون رفتیم. در ماشین رو باز کرد. _بشین. روی صندلی نشستم در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. _سنا خانم من یک محدودیت دارم. شما رو میزارم خونه خواهرم تا ببینم باید چه کار کنم. سر به زیر به پام که به لطف باندپیچی که دکتر روش بسته بود و معلوم نبود نگاه کردم. تا قبل از این دو ماه دختر خوش سر زبون بابام بودم اما الان هیچ حرفی برای گفتن به زبونم نمیاد. _ببخشید من مزاحم ش..شما شدم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دارویی که دکتر بهتون زده خواب آوره سعی کنید بخوابید. مسیر دوره، صندلی رو بخوابونید راحت باشید. خدا رو شکر کردم بابت اجازه‌ای که بهم داد از پهلو صندلی رو خوابوندم و چشم‌هام رو بستم. تصویر بابا توی ذهنم نقش بست و صداش توی گوشم پیچید. _ یگانه بابا بیا. با ذوق از برگشتش سمت حیاط دویدم. بابا کنار پیمان ایستاده بود. ماشین مدل بالایی سفیدی رو به روشون بود. ادامه‌ی رمان اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/1565065360C3a95b4c471 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر اتاق باز شد. با برخوردش به کمرم، کمی خودم رو جلو کشیدم و زهره وارد شد. نگاهی بهم کرد. با دلسوزی روبروم نشست و دستم رو گرفت. _ واقعاً متأسفم؛ ولی چرا به من نگفته بودی که قراره بری؟ اشکم‌ رو پاک‌ کردم. _ از دفتر خانم‌افشار که اومدم بیرون، داشتی با هدیه حرف می‌زدی. کلاً یادم رفت. از وقتی هم که رسیدیم خونه انقدر جنگ و دعوا بود که فرصت نکردم. یهو یادم اومد به خاله گفتم که کاش نمی‌گفتم. باید یه زمانی می‌گفتم که علی خونه نباشه. _ بالاخره که چی؟ می‌فهمید دیگه. کمی فکر کرد و ادامه داد. _ یه کاری هم می‌تونی بکنی. ببین مامانم نمی‌ذاره کسی تو رو از اینجا ببره. می‌تونی بری پایین یه به توچه مؤدبانه به علی‌ بگی، رضایت‌نامه رو ببری آقاجون امضاء کنه. بعد هیچ کس نمی‌تونه جلوت رو بگیره. راه موفقیت‌آمیزی هست ولی اگر این‌جوری کنم باید قید علاقه‌م به علی رو بزنم. نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم. _ نه؛ ولش کن نمی‌رم.‌ من اومدم بالا چی شد؟ _ مامان می‌خواست بیاد دنبالت، علی نذاشت. گفت نرو، لوسش نکن. نمی‌شه که هر بار نه بشنوه، قهر کنه، دَر بکوبه. متعجب نگاهش کردم. _ واقعاً علی این رو گفت!؟ _ آره گفت وقتی می‌گیم نه، باید بگه چشم. اخم‌هام توی هم رفت. انتظار داشتم بعد از قهرم بیاد بالا باهام صحبت کنه.‌خودش که نیومد، نذاشته خاله هم بیاد! _ رویا من جای تو باشم اصلاً دیگه پایین‌ نمیام. دوست داری حرفش رو گوش کنی، گوش کن اما پایین نیا. حداقل یک اعتراض به رفتارش بکن. یعنی چی که چون من می‌گم نه یعنی نه! _ نمیام پایین. _ برای شام هم نیا.‌ سرم رو بالا دادم و لب زدم‌: _ نمیام، دیگه هم باهاش حرف نمی‌زنم. هر چند که اصلاً براش مهم نیست. زهره از من فاصله گرفت و مثل همیشه سرش رو روی بالشتش گذاشت تا بخوابه.‌ کتاب‌هام رو درآوردم. با بغض و حسرت به کتاب فیزیک نگاه کردم. توی کیفم گذاشتم تا بیشتر اذیتم نکنه. شروع به خوندن درس کردم. انقدر ناراحتم که هیچی نمی‌فهمم اما بی‌خیال نشدم و نگاهم رو ازش بر نداشتم. گریه زیادی باعث سردردم شد.‌ کتاب رو بستم و دراز کشیدم تا شاید خواب کمی آرومم کنه. _‌ رویاجان. خاله... چشمم رو باز کردم و به خاله نگاه کردم. _ چی‌کار کردی تو با خودت؟ انقدر گریه کردی که چشم‌هات پف کرده.‌ چهار ساعته تو اتاق خودت رو حبس کردی که چی بشه؟ نشستم و به خاله نگاه کردم. _ خاله من دلم می‌خواست این آزمون رو شرکت کنم.‌ علی می‌گه نه. _ من باهاش صحبت می‌کنم راضیش می‌کنم؛ می‌ذاره. _ راضی نمی‌شه می‌دونم. با من لج کرده. دستی به سرم کشید. _ علی بچه نیست که لجبازی کنه. خیلی باهاش صحبت کردم ولی قبول نکرد؛ اما من ناامید نشدم بازم باهاش حرف می‌زنم. نهایتش زنگ می‌زنم آقاجون بهش بگه. فقط همینم مونده آقاجون به علی بگه به توچه. اگر عمو بفهمه علی برای من تعیین تکلیف می‌کنه دیگه نمی‌شه جمعش کرد. بغض راه گلوم رو بست. _ نه خاله به کسی نگید.‌ می‌گه نرو نمی‌رم.‌ اما دلم شکسته. _ الهی قربون دلت برم، دلت نشکنه. این روزها هم می‌گذره. شاید خیر و صلاحِ که نری. پاشو بیا پایین عصرونه بخوریم. _ من نمیام خاله. _ قهر نکن! قهر همه چیز رو خراب می‌کنه. حالا که دختر خوبی شدی می‌خوای حرف گوش کنی، این کارها رو نکن. _ سیرم. _ تو نیای علی فکر می‌کنه قهر کردی. بیا بذار زودتر تموم بشه. _ خوب فکر کنه، مگه براش مهمه؟ _ مهمی که مراقبت هست.‌ که دوست نداره شب بیرون بمونی. از حرص‌ این حرف‌ها رو می‌زنم؛ فقط می‌خوام خودم رو این‌جوری خالی کنم وگرنه می‌دونم‌ که براش مهمم. فقط هم دور از چشمش می‌گم، تو روش جرأت گفتن این حرف‌ها رو ندارم. _ نمیای؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ باشه هر جور راحتی. نگاهی به اتاق خالی انداختم. _ زهره کجاست؟ _ همه پایینن. رضا و مهشید هم اومدن. یه فرش پهن کردم تو حیاط، دور هم نشستیم عصرانه بخوریم. _ نوش جونتون، من نمیام. ناراحت ایستاد و سمت دَر رفت. دَر رو باز کرد و چرخید سمتم. _ رویا از خرشیطون بیا پایین. _ خرشیطون چیه خاله! دلم گرفته، یه ذره تنها باشم حالم جا میاد. متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت. کاش بیدارم نکرده بود.‌ بیدار شدم و دوباره غصه خوردنم شروع شد. خودم رو مشغول درس خوندن کردم‌. دوست دارم برم پایین اما شاید بهتر باشه کمی بیشتر بمونم. برای کی؟ برای علی که حاضر نیست حتی یه ذره هم منت‌کشی کنه؟ بیاد جلو حداقل یه کاری کنه تا من راضی بشم از قهر کوتاه بیام. گاهی فکر می‌کنم این دوست داشتن فقط یک‌طرفه‌ست و علی فقط گردنش مونده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀
با گریه سکینه گفت ای بابا_۲۰۲۱_۱۰_۱۲_۰۸_۳۳_۵۳_۲۰۴.mp3
9.34M
± با گریه سکینه گفت ای بابا تماشا کن میان شام حال شرمگینم را🕯🥀 🪔 🎤 🖤 🎧
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند ضربه به دَر اتاق زده شد و باعث شد دلم پایین بریزه. آب دهنم رو قورت دادم و با فکر این که علی پشت دَرِ پرسیدم: _ بله؟ دَر اتاق باز شد. با دیدن دایی همون یه ذره امیدم برای منت‌کشی از طرف علی هم از بین رفت. _ اجازه هست؟ نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم. _ بیا تو. وارد اتاق شد و دَر رو بست. با کمی فاصله نشست. _ چرا خودت رو کور کردی؟ _ ول کن دایی حوصله ندارم. _ یعنی چی؟ درست جواب بده ببینم! دوباره اشک تو چشم‌هام جمع شد. _ آزمون فیزیک خیلی برام مهم بود. نگو که نمی‌دونی علی گفت نرم! _ اتفاقاً واسه همین اینجام. علی زنگ زد گفت تو نه شنیدی، قهرکردی اومدی بالا. اعصابش خورده؛ فرستادم راضیت کنم که بری پایین. ناخواسته لبخند روی لب‌هام نشست. پس دوستم داره و این دوست داشتن یک طرفه نیست. برای آروم‌ کردنم دایی رو فرستاده. چرا به فکر خودم نرسید که شرایطش جور نیست بیاد بالا با من حرف بزنه! اگر بخواد بیاد همه شک می‌کنن. دایی با خنده گفت: _ رویا دیگه کار تمومه ها! خل شدی رفت. لبخندم رو جمع کردم. _ کی بهت گفت؟ _ اَدای آدمای ناراحت‌ رو در نیار، تو دلت عروسی گرفتی. پشت‌چشمی نازک کردم. _ نخیر واقعاً ناراحتم.‌ آزمون فیزیک برام‌ مهم بود. _ به علی حق نمی‌دی؟ _ نه. _ ببین رویا علی مردِ؛ اونم مردی که روی تو شدیداً احساس مالکیت می‌کنه. دوست نداره که تو شب از خونه بیرون بمونی. _ آقاجون مرد نیست؟ پس چرا اجازه داد؟ _ سن علی رو با آقاجونت مقایسه می‌کنی؟ آقاجونت دنیا دیده‌ست.‌ می‌دونه که تو اگر یک هفته بیرون از خونه زیر نظر مدرسه باشی اتفاقی نمی‌افته. اما علی جوونه، مثل من؛ منم بودم اجازه نمی‌دادم که تو یک هفته از خونه بیرون بمونی. بهش حق بده. یه چیزی بهت می‌گه، زود مخالفت نکن. دلگرمش کن، اونم توی این اوضاعی که علی از عنوان کردن علاقتون وحشت داره! طلبکار گفتم: _ همش من دارم دلگرم می‌کنم؛ اون هیچ کاری نمی‌کنه. _ اصلاً این‌طور نیست.‌ امروز سر کار باهام حرف زد. سه هفته‌ی دیگه تولد آبجیِ.‌ علی برنامه‌ریزی کرده اونموقع به آبجی بگه. دقیقاً روزی که تصمیم گرفته حرفش رو بزنه، تو می‌خوای بری اصفهان نباشی. ذوق‌زده نگاهش کردم. _ واقعاً می‌خواد بگه؟ _ خودش که این‌طوری می‌گه. گفت روز تولدش می‌گم، امیدوارم که مخالفت نکنه. _ خب من که نمی‌دونستم، باید بهم می‌گفت. _ دیگه من نمی‌دونم؛ پاشو بیا پایین به خودش بگو. همه دور هم نشستن. فقط علی اخم‌هاش تو همِ چون‌ تو قهر کردی. دستش رو سمتم دراز کرد. _ پاشو دفعه‌ی آخرت هم باشه قهر الکی می‌کنی، من رو می‌کشونی اینجا. _ چشم. صبر کن یه روسری سرم کنم بیام. _ پس من می‌رم پایین، خودت بیا. دیر نکنی‌ها؟ _ باشه میام. بیرون رفت. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم. چقدر خوشحالم از این‌ که بالاخره علی سه هفته دیگه می‌خواد بگه. انقدر خوشحالیم عمیقِ که دیگه امتحان‌ فیزیک برام اهمیتی نداره. از اتاق بیرون رفتم. با دیدن علی جلوی دَر اتاقش، بهش خیره شدم. دلخور بود. اَخمش رو بیشتر کرد. قدمی به جلو برداشتم. _ چرا اَخم می‌کنی خب! من نمی‌دونستم باید بهم می‌گفتی. _ اَمون می‌دی که بگم؟ سر سفره بهت می‌گم بیا اتاقم که باهات حرف بزنم که مثلاً بگم از نگرانی درت بیارم؛ بعد تو به مامان می‌گی میلاد رو بفرسته بالا بگه آبجی رویا می‌ترسه بیاد پیشت! چشم‌هام از تعجب گرد شدن. _ من...! من نگفتم‌ این‌ رو بگه! خاله بهش گفت بیاد بهت بگه بیای پایین چایی بخوری.‌ من به خدا بعدش می‌خواستم بیام بالا. نگاهش بین چشم‌هام جابه‌جا شد. _ به خدا میلاد از خودش گفته! از لای دندون‌های بهم کلید شدش با حرص گفت: _ یه گوشی از اون بپیچونم. _ من اگر می‌دونستم برای چی می‌گی نه، اصلاً ناراحت نمی‌شدم. طلبکارتر از قبل گفت: _ بار آخرت باشه نه می‌شنوی، قهر می‌کنی، دَر می‌کوبی. فهمیدی؟ چه می‌خواستم‌ سه هفته‌ی دیگه بگم چه نمی‌خواستم، تو حق نداشتی این اردو رو بری! فقط نگاهش کردم. _ از این‌ به بعد قراره هر بار بهت گفتم نه از این اداها در بیاری؟ بغضم گرفت و سرم‌ رو بالا دادم. نگاهش به چشم‌های اشکیم افتاد و کمی نرم‌ شد. _ چته الان!؟ سرم‌ رو پایین انداختم و دلخور لب زدم: _ تو همش آدم‌ رو دعوا می‌کنی. خنده‌ی آرومی کرد و راه‌پله رو نشونم داد. _ بیا برو پایین، منم الان میام.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان پارت داریم ویرایش بشه ارسال میشه🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سمت اتاقش رفت. نگاهی بهش انداختم و پله‌ها رو یکی‌یکی پایین رفتم.‌ دوست دارم‌ با علی برم‌ تو حیاط. از پنجره بیرون رو نگاه کردم.‌ همه دور هم نشستن و در حال خوردن‌ عصرونه‌ای هستن که خاله درست کرده. _ چرا نمی‌ری تو حیاط؟ _ منتظر تو بودم. گفتم با هم بریم. به دَر نگاهی انداخت و تن صداش رو پایین آورد. _ یه لحظه صبر کن من میلاد رو صدا کنم، مامان نمی‌ذاره بهش حرف بزنم. _ چی کارش داری؟ _ می‌خوام‌ ببینم‌ این‌ حرف‌ها رو کی یادش می‌ده بزنه؛ چون میلاد اصلاً دروغگو نیست. _ ولش کن علی! بچه‌ست می‌ترسه. _ آخه یه حدس‌هایی زدم.‌ اگر درست باشه باید همین‌جا قطعش کنم. کنجکاو نگاهش کرد.‌ _ یه لحظه صبر کن. بیا برو تو آشپزخونه میلاد نبینت. فوری وارد آشپزخونه شدم و پشت دیوار ایستادم. علی دَر رو باز کرد. _ میلاد یه لحظه بیا داخل. چند لحظه‌ی بعد صدای میلاد رو شنیدم. _ بله داداش. _ بیا تو دَر رو ببند، کارت دارم. پنهانی نگاه‌شون کردم.‌ میلاد دَر رو بست و به علی خیره‌ شد. _ می‌خوام‌ مرد و مردونه یه سؤال ازت بپرسم.‌ انتظار دارم‌ راستش رو بگی. میلاد سرش رو تکون داد. _ باشه بپرس. _ تو امروز اومدی تو اتاق من، گفتی رویا گفته می‌ترسم‌ برم‌‌ اتاق علی. چشم‌های میلاد شروع به دو‌دو زدن کرد. _ ببین‌ میلاد من‌ می‌دونم‌ تو دروغ گفتی. چون رویا از من نمی‌ترسه. قرار هم نیست که بترسه. اینم می‌دونم که اون حرف خودت نبوده. می‌خوام مردونه بهم بگی کی یادت داده؟ _ هیچ‌کس. _ الان این جوابت مردونه بود!؟ میلاد سکوت کرد.‌ _ نمی‌خوای بگی؟ _ اگر بگم کی تو برام دروازه می‌خری؟ _ آهان! اونی که بهت یاد داده، قول دروازه هم داده؟ میلاد با سر تأیید کرد. _ من برات‌ می‌خرم اما وقتی که‌ توی کارنامه‌ی آخر سالت، نمره‌های خوبی آورده باشی. _ آخه اون‌ گفت قبل از عقدشون می‌خره. یعنی رضا بهش گفته! علی با مکث گفت: _ تو دروغ گفتی و من‌ نمی‌تونم از این‌ بابت بهت جایزه بدم. باید صبر کنی تا آخر امتحانات. به خاطر این کارت هم حتماً تنبیه می‌شی.‌ اما الان‌‌ ازت می‌خوام بهم بگی رضا گفت یا مهشید؟ چشم‌های میلاد گرد شد و با سادگی پرسید: _ از کجا فهمیدی!؟ چند لحظه‌ای سکوت کرد. لب‌هاش رو جلو داد و بغ کرده لب زد: _ مهشید رو جلوی دَر اتاقت دیدم؛ گفت چی‌کار داری، منم گفتم. اونم گفت بگو رویا می‌ترسه بیاد تا برات دروازه بخرم. ابروهام دیگه از اون بالاتر نمی‌رفت. یعنی مهشید از علاقه‌ی ما بهم خبردار شده!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اصلاً به اون چه ربطی داره! _ باشه، برو تو حیاط منم الان میام. _ دروازه نمی‌خری؟ _ چون‌ پسر‌ خوبی بودی، راستش رو گفتی، می‌خرم اما نه به این زودی.‌ برو به مهشید هم نگو که من فهمیدم. _ باشه. _ میلاد بفهمم گفتی، من می‌دونم با توها! _ نه نمی‌گم.‌ صدای بسته شدن دَر خونه اومد. خواستم بیرون برم‌ که علی زودتر اومد تو آشپزخونه. _ به اون‌ چه ربطی داره آخه! _ مقصر خودتی؛ من بهت می‌گم صبر کن تا خودم‌ بگم اما با رفتارت یه کاری کردی که شک کنه. می‌دونی اگر قبل از خاله، عمو بفهمه چی می‌شه؟ از ناراحتی فقط نگاهش کردم. _ الان‌ من چی‌کار کنم؟ _ هیچ‌ کاری. نسبت به مهشید هم عکس‌العمل نشون نده.‌ انگار نمی‌دونی. من خیلی سعی می‌کنم با تو هم مثل بقیه رفتار کنم که کسی متوجه نشه اما انگار موفق نبودم.‌ وقتی توی جمع مدام می‌گم‌ با زهره هیچ فرقی نداری، فکر اینجاش رو می‌کنم. با سر تأیید کردم. _ الان هم یه جور وانمود کن که انگار اتفاقی نیافتاده و هنور با من قهری. برو پیش دایی بشین. _ چشم. ولی من با تو قهر نبودم. _ پس این‌ اداها برای چی بود!؟ _ فقط یکم‌ دلخور بودم.‌ لبخند مهربونی رو لب‌هاش نشست. _ بهتره جداجدا بریم تو حیاط. اول تو برو. جواب لبخندش رو با لبخند دادم و وارد حیاط شدم. سلامی دادم و ناخواسته نگاهم به مهشید افتاد. انقدر طبیعی رفتار می‌کنه که آدم اصلاً بهش شک نمی‌کنه. بین دایی و رضا نشستم. بیشتر از همه خاله از حضورم خوشحال شد. لقمه‌ای از کنار دایی سمتم گرفت. _ بخور عزیزدلم. تشکر کردم و لقمه رو گرفتم‌.‌ دایی یه جور با هیجان خاطره تعریف می‌کرد‌ که همه‌ی حواس‌ها رو به خودش جلب کرده بود. رضا آهسته کنار گوشم‌ گفت: _ چرا دیر اومدی؟ _ هیچی ولش کن، مهم نیست. _ مهشید می‌گه علی نذاشته بری آزمون. آره؟ سرم رو چرخوندم‌ سمتش. اول به مهشید که به حرف‌های دایی می‌خندید نگاه کردم و بعد به رضا. _ اون لحظه که علی گفت نه، فقط من و خاله و زهره پایین بودیم؛ از کجا فهمیده؟ لب‌هاش رو پایین داد. _ نمی‌دونم. _ من می‌دونم. چون گوش ایستاده بوده‌. رضا معنی‌دار نگاهم کرد.‌ _ آقارضا به فضولی‌های خانمت رو نده که ادامه نده! _ ببین کی این حرف رو می‌زنه! خدای فال‌گوش ایستادن. _ من اگر گوش می‌ایستم فقط خودم گوش می‌کنم. دنبال خبرکشی و فضولی نیستم. نگاهش رو از من گرفت و دیگه حرف نزد.‌ اگر این حرف‌ها رو هم‌ نمی‌زدم دلم درد می‌گرفت. اصلاً حق مهشید همین خواهرشوهر بازی‌های زهره‌ست.‌ دختره‌ی فضولِ نچسب.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 حضور علی باعث شد تا دیگه با رضا حرف نزنم؛ وگرنه خیلی دلم می‌خواست یه کاری کنم حال مهشید گرفته بشه.‌ شاید هم بهتر باشه باهاش از دَر دوستی وارد بشم و کاری کنم‌ تا شکش برطرف بشه‌‌. البته تا سه هفته‌ی دیگه زمان زیادی نمونده، می‌تونم صبر کنم. اما اگر عمو زودتر بفهمه چی؟ اصلاً ای کاش عمو بیاد مهشید رو ببره.‌ آدم‌ که انقدر مهمونی نمی‌مونه! با فکری که به سرم زد، لبخند رو لب‌هام نشست. منم‌ مثل خودش رفتار می‌کنم.‌ _ خاله سینی رو بده برم چایی بریزم. دایی به شوخی گفت: _ بدید عروس بریزه، یکم کار یاد بگیره. مهشید که حسابی شیرین زبونی‌های دایی به دلش نشسته بود، خندید و دست دراز کرد. _ چشم‌ بدید من بریزم. فوری ایستادم و سینی رو گرفتم. _ این بار من می‌ریزم دفعه‌ی بعد تو بریز. منتظر جواب کسی نشدم و با سینی به خونه برگشتم. از شیشه‌ی دَر بیرون رو نگاه کردم تا مطمئن‌ شم هیچ‌کس دنبالم نیومده. سینی رو جلوی آشپزخونه روی زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم.‌ شماره‌ی عمو رو گرفتم و با استرس دعا‌ کردم که زودتر جواب بده. صداش باعث خوشحالیم شد. _ بله. _ سلام‌ عمو. همیشه زیادی تحویلم‌ می‌گیره. _ سلام رویاجان خوبی؟ _ ممنون‌. عمو من باید زود قطع کنم؛ پس زودی حرفم رو می‌زنم. _ بگو عموجان. _ مهشید خیلی دلتنگ شماست ولی روش نمی‌شه بهتون زنگ بزنه.‌ خیلی دوست داره شما بیاید دنبالش اما غرورش اجازه نمی‌ده بهتون بگه. منم الان یواشکی دارم به شما می‌گم. صدای خنده‌ش از پشت گوشی امید‌وارم‌ کرد.‌ _ فقط عمو اصلاً نگید من بهتون زنگ‌ زدم‌ که ناراحت نشه. _ باشه مهربون‌. الان‌ میام‌ دنبالش. _ عمو توروخدا نگید من گفتما! _ نمی‌گم شیطون. خداحافظ. تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. _ حالا که از دهن ما دروغ می‌گی، تشریف ببر خونه‌ی بابات. سینی رو برداشتم. چندتا چایی ریختم و به حیاط برگشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سینی رو جلوی خاله گذاشتم و دوباره سر جام نشستم. همه مشغول صحبت کردن بودن و من حواسم به زمان بود که زنگ دَر خونه به صدا در اومد. خاله و علی سؤالی به هم نگاه کردن. قبل از هر کسی میلاد بلند شد و سمت دَر رفت. خاله فوری چادرش رو که کنار دستش گذاشته بود روی سرش کشید. میلاد دَر رو باز کرد و با ذوق گفت: _ آخ جون... دروازه! عمو یااللهی گفت و بلافاصله بعد از بفرمایید گفتن خاله وارد حیاط شد. همه به احترامش ایستادیم. مهشید حسابی حالش گرفته شد. عمو دروازه‌های کوچکی که دستش بود رو به میلاد داد و صورتش رو بوسید. _ بیا عزیزم، اینم قول مهشید به تو. رو به جمع کرد و جواب سلاممون رو داد. _ مهشید به محمد گفته بود که به میلاد قول دروازه داده؛ سر راه براش خریدم. خاله خوشحال از این که مهشید با خانواده همسرش گرم گرفته، نگاهی کرد و گفت: _ دستت درد نکنه مهشیدجان، لازم نبود. خیلی ممنون آقامجتبی. به علی نگاه کردم که فوری اشاره کرد بهش خیره نشم. خودش رو نسبت به همه چیز بی‌اطلاع نشون داد و از مهشید تشکر کرد. عمومجتبی جلو اومد. کنار مهشید ایستاد و گفت: _ احساس کردم که شاید دلت برای من تنگ شده باشه. مهشید حسابی تو رودربایستی موند. لبخندی زد و گفت: _ دیگه می‌خواستم بیام خودم. عمو خندید و دستی به سر دخترش کشید. _ حاضرشو بریم. حال رضا هم حسابی گرفته شد.‌ هیچ‌ کدومشون دلشون نمی‌خواست که از هم جدا بشن. اما حضور مهشید تو خونه‌ی ما خطرناک شده. بهتره زودتر بره تا کار دستمون نداده. باید فکری برای بعد از زمان عقدشون هم بکنم. با این فضولی که می‌کنه، حتماً نسبت به ما مشکوک‌تر می‌شه و عکس‌العمل‌های بیشتری از خودش نشون می‌ده. مهشید خودش رو خوشحال نشون داد اما از درون ناراحتِ. وارد خونه شد و رضا هم دنبالش رفت. میلاد سرگرم بازی با دروازه‌اش شد. توپی که گوشه حیاط بود رو خیلی آروم وارد دروازه می‌کرد تا مبادا دوباره به پنجره و شیشه برخورد کنه و بشکنه. عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ دستت درد نکنه. اگر تو زنگ نمی‌زدی نمی‌دونستم که دلتنگِ. لبخند زدم و نگاهم رو به میلاد دادم. _ میلاد می‌خوای بیام باهات بازی کنم؟ همه جز علی‌ از تشکر عمو گنگ‌ بودن؛ اما علی خیلی تیزتر از این حرف‌هاست و فهمید من به عمو زنگ زدم. به روی خودم نیاوردم و برای اینکه از اون جمع دور باشم و بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت نکنیم و خدای نکرده به گوش مهشید نرسه، با میلاد شروع به بازی کردم. چند دقیقه طول نکشید که مهشید حاضر و آماده پایین اومد و همراه با عمو از خونه رفت. رفتن‌شون باعث شد تا جمع ما صمیمی‌تر بشه. هرچند که رضا حوصله نداشت و بعد از رفتن مهشید به اتاقش رفت. میلاد ذوق‌زده توپ رو به من پاس می‌داد و من هر بار توی دروازه می‌زدم. میلاد هیجان‌زده رو به علی که بخاطر دروازه خوشحال نبود، گفت: _ داداش با رویا خوش نمی‌گذره، میای بازی؟ قبل از اینکه علی حرف بزنه، دایی بلند شد. _ منم‌ میام؛ علی بلندشو سه‌تایی مردونه بازی کنیم. شروع به بازی کردن. ما هم به‌ جمع کردن وسایل مشغول‌ شدیم‌. روفرشی رو تا کردم و روی بند انداختم.‌ به زهره که سینیِ بزرگ پر از ظرف دستش بود و وارد خونه می‌شد، نگاه کردم. علی و دایی و میلاد هم جوری گرم فوتبال بازی بودند که انگار توی زمینِ واقعی بازی می‌کنن. وارد خونه شدم. خاله با تلفن صحبت می‌کرد. چپ‌چپ به من نگاه کرد. ته دلم خالی شد. نکنه مهشید فهمیده من به باباش گفتم و داره به خاله می‌گه! خواستم از پله‌ها با سرعت بالا برم که صدام کرد. _ رویاخانم تلفن با شما کار داره! طلبکار بود و حسابی شاکی. با ترس جلو رفتم و تو فاصله ایمنی از خاله ایستادم. دستش رو روی دهنه‌ی گوشی گذاشت. _ مگه من بهت نگفتم با این دختره نگرد؟ توی دلم خوشحال شدم و فهمیدم کسی که زنگ زده مهشید نیست. _ شقایقِ!؟ لب‌هاش رو به هم فشرد و نفس سنگینی کشید. _ بار آخرت باشه! _ چشم. گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _ الو شقایق! _ سلام خوبی؟ این خاله‌ت خیلی از من بدش میاد ها! _ سلام. چیزی شده زنگ زدی؟ _ با نامزد سیاوش صحبت کردم. گفت هفته‌ی دیگه سه‌شنبه بریم‌ جلوی دَر خونه‌شون. می‌تونید بیاید؟ گفت مشخص کنیم که دقیق بدونه. _ نمی‌دونم؛ باید صبر کنی بهت خبر بدم. _ منتظر زنگت می‌مونم. _ باشه می‌گم بهت. خداحافظ.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
.
.