eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
247 عکس
95 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بهشتیان 🌱
Hamid Hesam_Eshge(musicsfarsi.com).mp3
3.72M
این آهنگم از طرف علی تقدیم به رویا 😍😍😍 از طرف اعضای دوست داشتنیم😍 خاطره سازی😍😍 رمان‌ زیبای منتهای عشق
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم. بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد. _دیگه درد و تب ندارید _نه روی زخمتون کامل بسته شده؟ _بله. چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست. _بلند شو برو تو اتاق. سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم. _شاید هنوز سوال داشته باشن. نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت _برو تو اتاق. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم. ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم. https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 دکتر اورده خونه زیادی به زنش نگاه کرد غیرتی شد😡💪 اوووووفففففف
رمان متفاوت روزهای‌تاریک سپیده 🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 سلام نویسنده هستم شما فقط ۲۱۷ پارت از این رمان رو میتونید رایگان بخونید. برای خوندن بقیه‌ش باید مبلغ ۵۰ تومن واریز کنید. رمانی که در حال حاضر توی این کانال بارگزاری میشه و رایگان هست رمان کنار تو بودن زیباست، هست که پارت اولش سنجاق شده 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 دامن چین داری که برای عروسی طیبه، عزیز برام دوخته بود رو پوشیدم و جلوش ایستادم. سرش رو از سینی که داخلش خورده برنج بود و مشغول پاک کردنشون بود بالا گرفت.‌ _باز رفتی سراغ لباس‌ها! درش بیار یه عروسی دیگه‌م بپوشی. ذوق زده چرخی زدم. انقدر پر چینِ که وقتی میچرخم کامل دورم باز میشه. _وای عزیز انقدر دوستش دارم. آخر سرم پوسیده میشه میندازیش دور. بزار بپوشم دیگه! الان دوسالِ تو بقچه مونده! تسلیم خواسته‌م‌ شد _خیلی خب تو خونه بپوش. نری بیرون! یعقوب خان سه روزه فوت کرده. اینا منتظرن بیخودی رعیت رو اذیت کنن کنارش نشستم و دستی توی سینی برنج کشیدم تچی کرد و کلافه دستم رو عقب هول داد _نکن پاک‌کرده و نکرده رو قاطی کردی! _عزیز؟ زیرکانه خندید _اینجوری که صدام میکنی تنم میلرزه _میخوام یه سوال بپرسم _بگو ببینم باز چی تو کله‌ت هست. تن صدام رو پایین آوردم تا یه وقت آقاجان نشنوه و مثل بار قبل برام شر درست نشه. _چرا من رو شوهر نمیدید؟ دست از کار کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد _باز دلت خواسته مرغ‌دونی رو تمیز کنی شب تا صبحم همونجا بمونی؟ میدونی آقات بشنوه اینبار دیگه نمی‌گذره لب هام رو جلو دادم و دلخور گفتم _اون که الان نیست. _سپیده بلند شو برو. صد بار گفتم دختر باید باحیا باشه _طیبه دوسال از من کوچیک‌تره. ملیحه هم سه سال. اونا تا خواستگار اومد دادید رفتن ولی برای من هیچ کس رو راه نمیدید.‌خب منم دوست دارم شوهر کنم. مضطرب به در نگاه کرد و صورت خودش رو نمایشی چنگ انداخت و با حرص گفت _سپیده بس کن. اون سری از کتک خوردن نجاتت دادم تا صبح کنار مرغ و خروسا بودی. این سری دیگه نمیتونما! به حالت قهر از کنارش بلند شدم. _باشه عیب نداره. بالاخره یکی باید بمونه براتون شام و ناهار درست کنه پرده‌‌ای که بین اتاق ها زدن تا مهمونی ها رو برای زن‌‌ها و مردها راحت کنه کنار زدم و گوشه‌ی اتاق نشستم. صدای عزیز رو شنیدم‌ زیر لب ذکر می گفت و به خاطر پا دردش ناله می‌کرد. فکر کنم داره میاد اینجا. _ای خدا کی قراره اون پیر سگ بمیره یه جماعتی از دستش راحت شن.‌ قصد مردنم نداره! پرده رو کنار زد و با دلسوزی نگاهم کرد. _سپیده جان. چرا اینجوری میکنی؟ صورتم رو ازش برگردوندم. ناله کنون کنارم نشست. نفسی تازه کرد و دستم رو گرفت _تو صبر کن. شوهر هم میکنی. یه شوهر خوب. ملیحه و طیبه سواد نداشتن، زن چوپون شدن. تو رو میخوام بدم بری زن شهر بشی. _کی دیگه؟ وقتی پیر شدم؟ چشم غره‌ای رفت _ای خدا از دست تو. اگر آقاجانت بشنوه تیکه بزرگت گوشته. صدای بلند آقاجان از تو حیاط ته دلم رو خالی کرد _زری با سپیده بیاید اینا رو ببرید داخل عزیز در حالی که می‌ایستاد گفت _جلوی دهنت رو بگیر حرفی نزنی. ایستادم پرده رو کنار زد و هر دو سمت در رفتیم‌ _تو نمیخواد بیای _آقاجان گفت منم بیام _سپیده اون دامنت شر درست میکنه عوض نکردی نیا در چوبی و قدیمی خونه رو باز کرد و بیرون رفت. _هاشم آقا برای چی آوردی! قبلی ها رو نخوردیم هنوز سرم رو از لای در بیرون بردم. _جای طلب گرفتم. سیب زمینی که خراب نمیشه. بزار گوشه‌ی.... نگاهش به من افتاد _وایسنتا نگاه کن بیا کمک مادرت عزیز چپ‌چپ نگاهم کرد _برو تو بهت گفتم به حالت شکایت به بابا گفت _دامن عروسی طیبه رو پوشیده. شنیدم پسر یعقوب خان از دیروز تو روستا داره میچرخه. ببینن قرمز و گل گلی پوشیده کینه میگیرن ازمون. شنیدم پسرش از خودش یزیدتره بابا با تشر گفت _زن بیکاری! یکی به گوشش برسونه باید جمع کنیم از اینجا بریم. صدای اسب و گاری از بیرون حیاط بی در و پیکر خونه باعث شد تا عزیز عصبی رو بهم بگه. _برو تو دیگه فوری داخل رفتم و پشت پنجره ایستادم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روز‌های تاریک سپیده🌟 عزیز هم با عجله پشت سرم داخل اومد. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت. _ برو اون‌ ور میخوای ببیننت؟ خودش جای من ایستاد و بیرون رو نگاه کرد جای دستش رو ماساژ دادم. _خب منم دوست دارم ببینم! نگاهی بهم کرد و خودش رو اندازه‌ای که فقط چشمم بیرون رو ببینه کنار کشید. دیدن چند مرد اسب سوار که بدون نگه داشتن حرمت خونه وارد حیاط شدن باعث ناراحتیم شد. آقاجان مثل همیشه جلوی نوچه‌های خان مظلوم شد و نگاهشون کرد. رو به پسر خان که تازه سه روزه بعد از فوت پدرش ارباب شده نگاه کرد و گفت _سلام فرامرز‌خان خوش اومدید. خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم. آقاجان اهل تعارف نبود و این حرفا رو از سر تعارف نمیزد اما حضور این شکلیِ خان با چند تا از نوچه هاش توی حیاط خونه اون هم یک دفعه‌ای، باعث ترسش شده. پسر خان نسبت به پدرش جثه‌ی بزرگتری داره و این هیکلش باعث ترسناک تر شدنش شده. لباس ‌هاش هم خاصِ و شبیه به اهالی روستا نیست. شلاقی که کنار کمرش بسته هم، وَهم آدم رو بیشتر میکنه نیم‌نگاهی به بابا انداخت و جواب هیچ کدوم از حرف هاش رو نداد. تیمور که همیشه برای گرفتن سهم اربابی سر زمین ها میره و من چند باری دیدمش از اسب پایین پرید و روبروی آقاجان ایستاد _خان برای خوش و بش با تو نیومده که گاو و گوسفند براش بکشی. کاری باهات دارن برو جلو آقاجان از سر اجبار چشمی به تیمور گفت و سمت ارباب رفت. چقدر ناراحتم از اینکه فقط به صرف اینکه پسر خان هست الان مثلاً ارباب شده حرمت و احترام آقاجان رو نگه نمیداره و از اسب پیاده نمیشه. از بالای اسب، با غرور و تکبر که همیشه تو چهره این خانواده بود نگاهش کرد. گوشه دامن مشکی مامان رو کشیدم. _ مامان یعنی اینا برای اینکه من دامن گل گلی پوشیدم اومدن اینجا؟! دامنش رو مضطرب از دستم بیرون کشید و گفت _ نه اما دل آشوبه گرفتم. سابقه نداشته اینجوری توی خونه‌ای برن! با صدای آقاجان که بعد سکوت طولانیِ خان بود نگاهم رو دوباره به حیاط دادم. _ با من کاری داشتید؟ با صدای خش دارش که تلاش داشت کلفت‌تر به نظر برسه گفت _ برای بردن سپیده اینجام.‌ ته دلم خالی شد. دامن مامان رو تو مشتم چنگ گرفتم _ من رو برای چی عزیز!؟ عزیز دستش رو آهسته بالا برد و توی سرش زد با صدای غمگینی گفت _ از چیزی که میترسیدم سرم اومد! آقاجان ناراحت گفت _ آقا فکر کردم بعد یعقوب خان حالاحالاها خونه نشینی نگه‌تون میداره. از همین الان به فکر جمع کردن کنیز و کلفت برای خونه افتادید! تیمور تلخی حرف بابا که شجاعانه گفته بود رو طاقت نیاورد و جلو رفت.‌هر دو دستش رو توی سینه بابا گذاشت محکم به عقب حالش داد. _خان یه حرفی میزنه فقط بنال چشم آقاجان نحیف بود و پیر، تیمور به خاطر خوردن و خوابیدن هایی که خونه ارباب با اینکه سن بالایی داشت اما قوی بازوهای پر زور، آقاجان رو نقش بر زمین کرد. _ این غلط میکنه آقاجان من رو هول میده خواستم از کنار عزیز بلند شم سمت در برم که بازم رو محکم گرفت و گفت _ پات رو از خونه بیرون بزاری اینا از اینجا برن من میدونم و تو! ناراحت گفتم _آقاجان رو زد! _ دیدم‌‌، عیب نداره. دندون سر جیگر بگیر دوباره پشت پنجره رفت من هم کنارش این دفعه با چشمهای اشکی و پر بغض به خاطر آقاجان که نقش زمین بود. با صدای بلند خان همه نگاهش کردند تیمور رو سرزنش وار صدا کرد و از اسب پایین پرید. با چهره‌ی برافروخته و عصبی گفت _ چه غلطی می کنی تو! خودم اینجام که تو واسم تصمیم بگیری و حرف بزنی. تیمور سرش رو پایین انداخت و عقب رفت. _ شرمنده آقا تاب نیاوردم اونجوری باهاتون حرف بزنه _ آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواد.‌ گفتم بهت بدون قیل و داد! نگاه تیزش رو به آقاجان داد و گفت _هاشم هم من میدونم هم تو که چی می گم.‌ بدون حرف، بدون اینکه بخوام از زور استفاده کنم برو دست دختره رو بگیر بیار. بابا به سختی از روی زمین ایستاد با صدایی که می‌لرزید گفت _ فرامرز خان. سپیده دختر این خونه‌ست. من بهش وابسته‌م زنم بهش وابسته ست. کجا برداری ببری؟ _ دهن من رو باز نکن هاشم. میدونی که میبرمش پس به کلام خوشم افاقه کن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 آقاجان بهش نزدیک‌ شد و آهسته حرفی زد.‌ فرامرز خان با کف دست به شونه‌‌ش کوبید و همین باعث شد تا آقاجان کمی تعادلش رو از دست بده. عصبی تو صورت پدر نحیفم عربده کشید _هاشم برو بیارش. یه کاری نکن لکه‌ی ننگش هم دامن من رو بگیره هم تو رو آقاجان نگاه ناامید و ناتوانش رو از فرامرز خان برداشت. عزیز پرده رو انداخت و با چشم هایی که اشک مثل موج دریا توش جمع شده بود و تکون میخورد نگاهم کرد. هم می‌خواد کنارم بشینه هم انگار دیگه زانوهاش توان ایستادن نداره. دستش رو به دیوار گرفت و روبرم نشست. این اشک و اون ناامیدی آفاجان خبر خوبی برام نداره. درمونده و ترسیده گفتم _عزیز یه جوری بهم ذل زدی انگار میخوای بفرستیم برم! با صدای لرزون، تیکه تیکه گفت: _زورمون نمیرسه. احساس نا امیدی به من هم دست داد همزمان در خونه باز شد و آقاجان داخل اومد.‌ درمونده تر از عزیز روی یه زانو کنار در نشست و مشتش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم هاش رو بست. تیز و با صدای بلند به عزیز گفتم _برید بگید مگه شهر هرته! بگید دخترمون رو نمیدیم... عزیز فوری دستش رو روی لب هام گرفت تا دیگه حرف نزنم. بدون اینکه اشکش بند بیاد با نگاه و کلام التماسم کرد. _سپیده تو دو تا رو داری.‌ یه روی خانوم و آروم و حرف‌گوش کن و کدبانو. یه روی حاضر جواب و پرو. روی دومت رو اینجا خاک‌کن باهاشون برو اشکم روی انگشت های عزیز که هنوز روی لب هام بود چکید دستم رو بالا آوردم و دستش رو که با ریختن اشکم حسابی سست شده بود برداشتم. پر بغض گفتم _ من نمی‌خوام برم! اصلا قبل فوت باباشون اینجوری نبود! هر کی دوست داشت میرفت کار میکرد حقوق میگرفت. کی زوری میبردن! عزیز نگاهش رو به آقاجان که بی صدا نشسته بود داد _صد بار گفتم جمع کن از اینجا بریم. گفتی نه میان دنبالمون. گفتم‌ چشمشون دنبالشه گفتی اگر بود میبردنش. گفتم شوهرش بده گفتی نمیتونم. الان تو باید جواب من رو بدی هاشم دستش رو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند های‌های گریه کرد. _عزیز پاشو برو دم در بگو تو غلط کردی کلفت میخوای... فوری دستش رو برداشت و با غیض گفت _گفتم روی دومت رو اینجا چال کن برو... درمونده و بیچاره گفت _اینا رحمشون به خودشون هم نمیاد.‌ اینجوری بخوای جوابشون رو بدی جون سالم از خونشون به در نمیاری. ازش نا امید شدم.‌دو زانو سمت آقاجان رفتم و دستم رو پاش گذاشتم و با گریه گفتم _آقاجان من نمیخوام برم. چشمش رو که تا الان بسته بود باز کرد _ظلم پایدار نیست. _تو رو خدا نزار من رو ببرن‌. لا اقل بگو مثل بقیه‌ی کلفت هاشون روز برم شب بیام. قبول نمیکنن، بزارن ماهی یه بار بیام. عزیز هم خودش رو بهمون رسوند و دستم رو گرفت. در حالی که صورت خودش غرق اشک بود با گوشه‌ی روسریش صورت خیس من رو پاک کرد. _کاری به هیچ کس ندارم. هر روز صبح میام جلوی در خونه‌شون می‌شینم تا تو رو نبینم نمی‌رم.‌ ناباوارانه لب زدم _واقعا باید برم؟ شدت گریه‌ هر دوشون بالا رفت و آقاجان گفت _دیگه چاره نداریم _بهشون بگید فردا خودتون می‌برید تحویلم می‌دید.‌ بگید امشب رو می‌خواد با مادرش خداحافظی کنه. بعد شبونه از اینجا فرار کنیم بریم مشت سنگینی که به در خورد نگاه هر سه‌مون رو سمت خودش کشوند. تیمور با اون صدای نتراشیده و نخراشیده‌ش گفت _هاشم تا بوق سگ میخوای این پشت نگه‌مون داری! تن صدام رو بالا بردم _در خونه‌ی بابای من رو... دست عزیز دهنم رو بست. _سپیده التماست میکنم جواب هیچ کدومشون رو اینجوری نده! اینا رحم ندارن. پاشو مادر. پاشو چارقدت رو سرت کن باهاشون راهی شو. نه عزیز قصد مقاومت داشت نه آقاجان.‌ هر دو تسلیم شدن و میخوان دو دستی تقدیمم کنن. عزیز سمت بقچه ها رفت. کمی لباس توی یکیشون گذاشت و گره زد و سمتم برگشت. چارقد رو روی سرم انداخت و با گریه دور گردنم بست. گوشه‌ش رو بالا آورد و طوری که فقط چشمم معلوم باشه صورتم رو هم پوشوند. _اینم لباس‌هات. با چشم های پر اشک نگاهش کردم _برم؟! نتونست جلوی خودش رو بگیره و بغلم کرد. آقاجان گفت _بسه، گریه نکنید. نمیزارم اینجوری بمونه. انقدر این ور و اون ور میرم آشنا میبینم تا برت گردونم. بعد سه تایی از اینجا میریم. پاشو معطلشون نکن. انقدر بی حیا هستن که در بشکونن و وارد بشن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای تیمور دوباره بلند شد و این‌بار با ارباب ظالمش بود. _آقا اینا بیار نیستن. در رو بشکنم برم بیارمش؟ آقاجان فوری ایستاد و در رو باز کرد. با کمک عزیز ایستادم‌. دلم نمیخواد برم اما این تسلیم بودن عزیز و آقاجان که اصلا با عقلم جور در نمیاد سبب ترسم شده. دیدن خان و نوچه هاش باعث شد تا سرم رو پایین بندازم. تیمور گفت: _مگه میخواد بره عروسی! سیاه یعقوب خان هنوز تن ماست؛ این چیه تنش کردید! حواسمون به دامن رنگ و وارنگی که پوشیده بودم، نبود. قبل از هر کسی خان جلو اومد _مهم نیست. تو یک‌ قدمیم ایستاد. از ترس دلم می‌خواد بمیرم. نگاهش به من بود اما طرف صحبتش آقاجان _صورتش رو ببینم بابا گفت _من یه دختر تو خونه دارم... دست فرامرز خان بالا اومد و سمت صورت رسید. چشمم رو بستم حفاظی که عزیز برای صورتم درست کرده بود رو برداشت. خشن گفت _ببینمت بی اراده تو چشم هاش نگاه کردم. سرد و خشک گفت: _بپوشون صورتت رو برو سوار گاری شو توان انجام هیچ کاری رو ندارم. عزیز جلو اومد و با گریه دوباره صورتم رو پوشوند. کنار گوشم گفت _رسیدی اونجا فوری لباس‌هات رو عوض کن. ملوک خانم از همه‌ی اینا بدتره دستش رو گرفتم _نمیشه تو هم بیای؟ با صدای عصبی خان به عزیز چسبیدم. _چه غلطی میخوای بکنی تو تیمور تیمور پشت سرم ایستاده و آقاجان دستش رو که سمت کمر من بود گرفته بود. از صدای بلند و ترسیده خان رنگ‌ و روی تیمور هم پرید و با احتیاط گفت _خان اینا رو باید به زور بُرد... جلو رفت و با ته شلاقی که دستش بود به کتف تیمور کوبید _دست از خودسر بازیت بردار. برای من، اشتباه تو با رعیت هیج فرقی نداره. یه بار دیگه رو حرف من حرف بیاری و بخوای سرخود کاری کنی همینجا می‌بندمت به چوب و فلک. تسلیم شد و قدمی به عقب برداشت _من غلط بکنم خان. طبق قبل رفتار کردم. الان هر چی شما بگید. نگاه غضبناکش رو به عزیز داد _بِروبِر من رو نگاه نکن. ببرش تو گاری عزیز با عجله دستم رو سمت گاری کشید.‌ کمک کرد تا بشینم. نگاه پر از غمی بهم انداخت و عقب عقب از گاری فاصله گرفت. _راه بیفت. با دستورش گاری شروع به حرکت کرد و صدای اسب ها یکی یکی بلند شد. چشم هام پر اشک بود و قصد نداشتم حتی لحظه ای نگاه از خونه‌مون بردارم. پلک نزدم اما تکون های زیاد گاری باعث سرازیر شدن اشک هام شد. توی پیچ های پی در پی خونه از دیدم خارج شد.‌ انقدر که عزیز از بی رحمی این خانواده گفت، ترس و ناامیدی هر لحظه بیشتر توی وجودم رخنه میکنه. بارها دیده بودم یعقوب خان، توسط تیمور و نوچه های قلچماقش سر زمین، رعیت بیچاره رو چه جور به باد کتک می‌گیره.‌ اما هیچ وقت توی این ظلم ها، پسرهاش نبودن. به پشت سرم نگاه کردم. به در بزرگ خونه‌ی خان که تا امروز فقط از دور دیده بودمش رسیدیم. دوباره گریه‌م گرفت. از کار کردن نمی‌ترسم انقدر عزیز یادم داده که میتونم تنهایی کل خونه‌ی بزرگ خان رو تمیز کنم و غذا درست کنم. دهنم رو می‌بندم و فقط کار می‌کنم، ولی دوری از عزیز و آقاجان عذابم می‌ده. در باز شد و من وارد جایی شدم که قراره انقدر بمونم تا توش بمیرم. کامل داخل رفتیم. در رو بستن. ترسیده به اطراف نگاه کردم.‌ اولین کسی که از اسب پایین اومد ارباب بود. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زنی که گوشه‌ی حیاط با تعجب نگاهم می‌کرد گفت _مونس این رو ببر پیش نعیمه. با تعجب گفت: _پیش نعیمه خانوم! عصبی غرید: _کری یا من دارم به یه زبون دیگه حرف میزنم زن فوری جلو اومد. _چشم آقا روبروی گاری ایستاد و دستم رو گرفت _بیا پایین دختر جان بقچه‌م رو بغل گرفتم و پایین رفتم. با صدای فریادش اهالی خونه متوجه اتفاقی شدن و هر کدوم از گوشه ای پنهانی نگاهم می‌کنن. نگاهم رو توی حیاط بزرگ خونه چرخوندم و چشمم به بالای خونه افتاد. دو تا زن که لباسشون با بقیه فرق داشت و توی تعجب، کم از بقیه نداشتن، بهم خیره بودن خان بی توجه به نگاه بقیه پله های چوبی رو گرفت و بالا رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
توجه❌ نویسنده هستم🌹 خیلی از دوستان در رابطه با رمان روز های تاریک سپیده سوال کردن که اینجا جواب میدم🙏 عزیزان این رمان با تمام رمان‌های ارباب رعیتی که تا الان دیدید فرق میکنه. موضوع کاملا پاک و اخلاقی و متفاوت از ظلم خان‌زاده ها به رعیت هست سوژه‌ی رمان بر اساس واقعیت هست. با همون شرایط قبل که در رابطه با رمان های قبلی گفتم وی ای پی هم داره ان شالله به زودی راه میفته🌹
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 وارد خونه شدیم. انقدر همه جا تاریکه که به سختی میشه دید. چشمم رو ریز کردم تا بهتر ببینم که مونس گفت: _بیرون بودی نور آفتاب نگاهت رو عادت به روشنایی داده‌ زیاد هم تاریک نیست یکم صبر کن خوب میشه. حرفی نزدم که ادامه داد _اینجا فقط اتاق ارباب چراغ داره‌ بقیه‌ی جاها باید با شمع و فانوس کار کنیم. البته نعیمه خانم با آقا صحبت کرده برای مطبخ هم چراغ بزاره. باز صد رحمت به فرامرز‌خان، باباش که ما رو اندازه‌ی گوسفنداشم حساب نمی‌کرد. جلوی دری ایستاد. _راستی تو اسمت چیه؟ اصلا کی هستی؟ در رو باز کرد.‌ سوال پرسید اما انگار جوابش براش مهم نیست. داخل رفت و پشت سرش وارد شدم. چند تا زن دیگه هم داخل بودن که با دیدنم تعجب کردن. یکیشون که از همه مسن تر به نظر می‌رسید گفت _مونس، این‌گل‌باقالی کیه آوردیش اینجا؟! روی سکویِ سنگی نشست _فرامرز خان آوردش. گفت ببرمش پیش نعیمه خانم. ایشونم بالاست باید صبر کنیم تا بیاد. فعلا آوردمش اینجا _کی هستی تو دختر؟ باز کن ببینمت دست‌های لرزونم رو بالا آوردم و گوشه‌ی چارقد رو کشیدم و نگاهش کردم. کمی اخم کرد و با دقت نگاهم کرد _چهره‌ت آشناست! مونس با تعجب گفت: _عه این سپیده‌ست. دختر هاشم و زری! ایستاد و سمتم اومد _به سن و سالش کار کردن خونه‌ی ارباب نمیخوره! زنی که ازم خواسته بود صورتم رو نشونش بدم نگاه کلافه‌ای بهم انداخت. _پری کم بود، یه بچه‌ی دیگه آوردن دم دست من. مونس دلخور گفت: _خاور! پری بچه‌م صبح تا شب هر چی فرمون بهش بدی میبره! دیگه چرا نق میزنی!؟ بعد هم این دختره رو زری شوهر نداده، کار یاد گرفته‌‌‌‌. دستپختش حرف نداره خاور سمت سیب‌زمینی هایی رفت که دو تا زن دیگه در حال پوست کندن‌شون بودن. نشست و چاقویی برداشت و شروع به کار کرد _میدونی الان دخترت کجاست؟ _فرستادیش پی تخم مرغ دیگه! پوزخندی زد _برو از باغ پشتی بیارش تا ملوک خانم ندیده مونس چنگی به صورتش زد _خدا مرگم بده رفته اون پشت با عجله از در دیگه ای بیرون رفت. _بچه میفرستن کنار دست من! این‌بار کاری به نعیمه ندارم میرم با خود ملوک خانم حرف میزنم. زنی گفت: _دو بار گوشت‌مالیش بدی سر به راه میشه. _اون‌بار که با حواس‌پرتی زد پیاز داغ رو سوزنوند یادت نیست. زدمش ندیدی نعیمه داشت گلو پاره میکرد. ملوک خانم پشتم در نمیاومد خان پرتم میکرد بیرون. نگاه تیزی بهم انداخت _گل‌باقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر بقچه رو گوشه ای گذاشتم چاقویی از ظرف کنار تشت آب برداشتم و کنار لگن پیاز ها نشستم. پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانه‌ی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد. همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت: _کی گفت این رو به کار بکشید؟ خاور هول شد و دستش رو با گوشه‌ی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد _ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده! خونسرد نگاهم کرد _مونس غلط کرد. خودش کجاست؟ خاور با بدجنسی گفت _باز این دختر سربه هواش رفته تو باغ پشتی. فرستادم بیارش رنگ از صورتش پرید و خواست سمت دری بره که مونس ازش بیرون رفته بود بره که در باز شد و دختری با چشم های گریون و پشت سرش مونس وارد شدن. هر دو با دیدن اون زن ترسیدن. جلو رفت و روبروی پری ایستاد. از روی چارقد گوشش رو گرفت و پیچوند. _پری تو چند بار باید توبیخ بشی هان! پری برای اینکه کمتر دردش بگیده سرش رو به دست زن نزدیک کرد و با گریه گفت _آی تو رو خدا ول کنید نعیمه خانوم پس نعیمه که قراره من پیشش باشم اینه! باغیض رو به زنی که از همه جوون تر بود گفت _برو چوپ و فلک رو بیار صدای التماس و گریه‌ی پری بین صدای مونس گم شد _نعیمه خانم غلط کرد. تو رو خدا ببخشش. بچه‌م طاقت نداره بی اهمیت به التماس هاشون چوب رو از زن گرفت و گفت _ بخوابوندیش مونس خانم جلوتر اومدو با گریه گفت _تقصیر منِ. من رو به جاش بزنید نعیمه خانم نگاه چپ‌چپی به پری انداخت _همین رو میخواستی؟ مادرت به این و اون، سر تو التماس کنه؟ چوب رو به زن داد. _این بار، دفعه‌ی آخره که ندید می‌گیرم. بار دیگه میزارم کف دست فرامرز خان از اول هم از قیافه‌ش معلوم بود فقط قصد تهدید داره. مونس خوشحال اشکش رو پاک کرد و با مشت توی کمر پری زد و صدای آخش بلند شد. _ممنون. خودم حسابش رو میرسم نگاه نعیمه به من که حسابی ترسیده بودم افتاد _لازم نیست. از الان تا سه روز دیگه پری ظرف ها رو تنهایی میشوره. حق بیرون اومدنم نداره مگر اینکه آقا صداش کنه. به در اشاره کرد _دختر دنبالم بیا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗   
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 بقچه‌م رو برداشتم و سمت در رفتم. مونس گفت _گلنار تو خدا سرت نمیشه؟ _به من چه؟ گفت بیار منم آوردم‌ نیارم که بیفته جون خودم؟ بیرون رفتم و به نعیمه خانم که منتظرم بود نگاه کردم. _انقدر کند نباش. اون وقت به کار اینجا نمیای. راه افتاد. پا تند کردم و بهش رسیدم _جوونی. دختر زرنگی باشی میفرستمت اتاق فخری خانم. اونم تازه عروسِ با خودش میبرتت.‌ جلوی در اتاقی ایستاد. بازش کرد و داخل رفت. پشت سرش وارد شدم‌. در رو بست. فضای اتاقش از راهرو و مطبخ هم تاریک‌تر بود. با کنار زدن پرده نور رو به اتاق آورد. _الان که کل روستا عزار دار خانن تو چرا انگار اومدی عروسی؟! نگاهی به دامنم انداختم. با صدای پایینی لب زدم _برای عزیزم پوشیده بودم‌. قرار نبود بیام بیرون. رو سریش رو درآورد و موهای جو گندنمیش رو دیدم.. سمت تخت چوبی زیر پنجره رفت _نمیدونم تا کی قراره اینجا بمونی. ولی این تخت برای منِ. پام درد می‌کنه نشستن و بلند شدن از زمین برام سخته. تو باید روی زمین بخوابی. چشم هام پر اشک شد. _فرامرز نگفت برای چی آوردت اینجا؟ اولین کسیه که خان رو فقط با اسم بدون هیچ پیش‌وند و پس‌وندی آورد. _نه خانوم.‌ _ننه بابات فرستادنت پی کار؟ اشک روی صورتم ریخت _نه، به زور آوردنم.‌ تهدید کردن از بابام گرفتنم با تعجب نگاهم کرد _چرا؟! _خانوم، خان به حرف شما گوش میکنه؟ تو رو خدا بهش بگید بزاره من برم.‌ به قرآن هر روز صبح خروس خون قبل اینکه کسی بیدار شده باشه میام اینجا تمام کارها رو میکنم شبم که همه خوابیدن میرم. فقط برم خونه‌ی بابام. با اخم گفت _یعنی چی این حرفا! به زور نداشتیم. تو اسمت چیه؟ اشکم رو با گوشه‌ ی آستینم پاک کردم و نالیدم _سپیده خیره با دهن باز گفت _یا جده‌ی سادات! چی کار کرد این پسره‌... با شتاب ایستاد و جلو اومد _کی دید تو اومدی اینجا؟ از این همه بهت و تعجبش ترسیدم _هیچکی خانوم. خودشون بودن با چند تا از مردا تن صداش رو پایین آورد _غریبه ندیدت؟ سرم رو بالا دادم. صورتش رو چنگ گرفت و با خودش نجوا کرد _سه روز نتوتست طاقت بیاره. همش تقصیر منِ. چه خاکی تو سرم بریزم؟ جلوتر اومد و بازوم رو گرفت _اسمت رو که به کسی نگفتی؟ ترسیده سرم رو بالا دادم. تکون محکمی به بازوهام داد. _با زبون جواب بده مطمعن بشم _نگفتم خانوم بازوم رو رها کرد و نفس راحتی کشید. _هر کی ازت پرسید اسمت چیه بگو اطهر. فهمیدی؟ _بله یاد مونس افتادم که تو مطبخ به همه معرفیم کرد _من اسمم رو نگفتم ولی مونس خانم شناختم به اونا گفت انگار دنیا دور سرش چرخید _خاور هم شنید؟ _بله _موندم از خان که چرا تو رو داده دست مونس! خودش باید می‌آورد.‌ روسریش رو برداشت _از اتاق بیرون نیا برم دهن اینا رو ببندم بیام. سمت در رفت. هنوز روی سرش ننداخته بود که در با شتاب باز شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دو زنی که لباسشون با بقیه فرق داشت و موقع ورود از طبقه‌ی بالا نگاهم می‌کردن هراسون وارد اتاق شدن ‌و چشم بهِم دوختن. اون‌ که مسن‌تر بود رو نعیمه طلبکارگفت: _این کیه؟! نعیمه سرش رو پایین انداخت. _من بی اطلاعم. اون یکی زن طلبکارتر گفت: _نعیمه یه چی بگو باورمون بشه. فرامرز بدون‌ مشورت تو کاری نمی‌کنه! _ فرامرز دیشب تا دیروقت اینجا بود اما حرفی نزد. من خودمم مخالف اینکارشم. جنگ بپا میشه زنی که فهمیدم اسمش ملوک هست و زن یعقوب خان بوده نگاه پر از تکبری بهم انداخت. _نمی‌دونم چش شده. ای کاش دهنش لال می‌شد جلوی فرامرز حرف نمی‌زد. زن جوون تر رو بهم گفت: _هی دختر. جای تو اینجا نیست. به خیال خودت فکر نکن... نعیمه حرفش رو قطع کرد. _فخری، این خودش با پای خودش نیومده. به زور آوردش. پیش پای شما داشت التماس می‌کرد فرامرز رو راضی کنم بر گرده پیش کس و کارش هر سه پشتشون به در بود و متوجه حضور فرامرز خان نبودن. از ترس حضورش فوری سرم رو پایین انداختم فخری گفت _فرامرز هم عقلش رو از دست داده. معلوم نیست می‌خواد با کی در بیفته. پسره‌ی احمق دو روزه بهش خان، خان کردن خیال خام برش داشته! زیر چشمی نگاه به خان انداختم. صورتش برزخی شده و انگارچشم هاش رو خون گرفته.با صدای بلند گفت _فخری دیشبم بهت گفتم میخوای اینجا بمونی باید دهنت رو ببندی با شنیدن صداش هر سه ترسیدن و سمتش چرخیدن. فخری بی مهابا گفت _کی میخواد من رو از اینجا بیرون کنه؟‌ بیرون بهت گفتن ارباب باورت شده؟ میخوام ببینم من و فرهاد سهم‌مون رو برداریم چی برات می‌مونه... حرفش تموم نشده بود که فرامرز خان با یک قدم بلند خودش رو به فخری رسوند و انقدر محکم توی صورتش زد که فخری روی زمین افتاد. صدای جیغ خفه‌ی ملوک و نعیمه بلند شد خواست سمتش حمله‌ور بشه که هر دو فوری جلوش رو گرفتن. نعیمه گفت _چی کار کردی فرامرز! فخری مثلا تازه عروسِ! شیطون رفته زیر جلدت؟ فخری خون بینیش رو با پشت دست پاک‌کرد و ترسیده نگاهش کرد و با گریه گفت _بیشعور چی‌کار کردی! بهادر فردا میاد چی جوابش رو بدم فرامرزخان با هیکل بزرگی که داشت به راحتی میتونست نعیمه و ملوک رو پس بزنه اما قدمی به عقب برداشت و خونسرد گفت: _زیادی وراجی میکنی. عبدی خان هم میاد. سوال هم بپرسن میگم زبون درازی کرد نتیجه‌ش رو هم دید _اونام میفهمن تو چه وحشیی هستی دست گوهر رو میگیرن فرار میکنن. _به درک ملوک خانم با التماس گفت _بس کنید تو رو خدا. ما مثلا عزاداریم یکم‌ آبرو داری کنید _وقتی میخواید سر از کار من در بیارید بدونید نتیجه‌ش چی میشه. ملوک خانم دلخور نگاهش کرد _دستت درد نکنه. احترام منِ مادر رو اینجوری نگه میداری؟! قدمی به عقب برداشت و به دیوار تکیه داد _دیشب گفتی نکن بهت گفتم مادر من، احترامت رو دستت نگه‌دار وایسا عقب نگاه کن _دلم‌ شور میزنه. به گوشش برسه چی‌کار کردی روزگار این خونه رو سیاه میکنه _من ازش نمیترسم. شما هم گفتم دل‌نگرانید جمع کنید برید خونه‌ی شهر بغض دار گفت: _من رو از خونه‌م بیرون میکنی! _نه، بمونید ولی به کار من دخالت نکنید. فخری گفت _تو برو به جهنم. ما دلشوره‌ی جون خودمون رو داریم. تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و تهدیدوار گفت _از الان تا فردا یک‌ کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیذارم.‌ مراعات هیچی رو نمیکنم و مثل بقیه پرتت میکنم تو طویله شب تا صبح اونجا بمونی. بعد هم پیغام میرسونم به بهادر که میخوایش بیا ببرش تا برای تشییع جنازش صدات نکردم. حالا میخوام ببینم جرئت داری دهن باز کنی یا نه با حرص به همدیگه نگاه کردن و فخری دیگه حرفی نزد. با کمک نعیمه ایستاد و ملوک گفت _باشه من ساکت می مونم ولی ببینم جون تو، فرهاد یا فخری به خطر افتاده هر کاری میکنم که تموم بشه دست فخری رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن سلام. عزیزان توی نگراش رمان و انتخاب اسم ها بی دقتی از طرف من شکل گرفت و اسم علی رو برای پدر بهادر خان انتخاب کردم. بعد از تایپ پارتها متوجه شوم که این اسم برای این شخصیت با توجه به عملکردش در طول رمان‌ مناسب نیست. اسمش رو از علی خان به عبدی خان تغییر دادم. پارت به پارت که ارسال میکنم ویرایش هم انجام میدم اما شاید گاهی از دستم جا بیفته پیشاپیش از همه‌تون عذر خواهم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 فرامرز خان سمت تخت رفت و نشست‌ نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به نعیمه درمونده گفت _سرم درد میکنه با دلسوزی گفت _بمیرم برات مادر. بخواب شاید بهتر شی در رو بست و رو به من گفت _بشین دختر جان.‌ همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. سمت تخت رفت ،بالاش نشست. فرامرز خان سرش رو روی پای نعیمه گذاشت و چشم‌هاش رو بست. نعیمه کیه که هم جلوی خان بدون روسری میشینه هم بهش دست میزنه؟! _کار بدی کردی. _نکردم _ فردا جلوی خانواده‌ی شوهرش خجالت میکشه. صد بار گفتم دستت سنگینه با زن‌ها کار نداشته باش. بسپر به من _چطوری خفه‌ش کنم؟ تو که نمیتونی به فخری حرف بزنی. _فخری انقدر ازت حساب میبره که با تهدیدت ساکت بشه. _نباید تو کارم دخالت کنن. _قد و بالات رو برم حق دارن _ندارن. باید جلوشون وایستم _تو زورت به اون خاندان نمیرسه _میرسه نعیمه آهسته خندید.‌موهای نامرتب خان رو از روی پیشونیش کنار زد. _انقدر که خودت، خودت رو قبول داری همه ازت حساب میبرن.‌ از بچه‌گیت هم همین‌طور بودی. یعقوب خان خدا بیامرز هم این قلدربازی هات رو میدید کیف می‌کرد. فقط مادر حواست باشه چه قولی بهم دادی. تو شیر من رو خوردی‌. بی وضو بهت شیر ندادم که درست رفتار کنی. ظلم نکن. پس نعیمه دایه‌ی اربابِ! _نمیکنم‌‌. هر وقتم از دستم در رفت بگو جلوش رو بگیرم. نمیدونم فرهاد کجاست! نعیمه چی‌کار کنم؟ _کاریه که کردی. دعا میکنم تشتش نیفته _کی به مادر و فخری گفت؟ _فکر کنم خاور. مونس که میبرش مطبخ میشناسش به همه میگه کیه. خواستم برم بگم دهنشون رو ببندن که مادرت اومد. فرامرز خان حرفی نزد و نعیمه ادامه داد _اسمش رو گذاشتم اطهر. به همه میگم اطهر صداش کنن. بستن دهن خاور با خودت _میبندمش _به مادرت و فخری هم با زبون خوش سفارش کن.‌ فردا همه میان کسی اسمش رو بیاره کار تمومِ _کاش شاهرخ نیاد _میاد مادر، میاد سرجاش نشست. _کجا عزیزکم، بخواب بزار سردرت خوب شه! الان میگم برات دمکرده بیارن _کار دارم نعیمه.‌ نگاهش رو به من داد و آهسته گفت _خیلی کار دارم. این رو چی‌کار میکنی؟ _میفرستمش مطبخ ارباب ایستاد و سمت در رفت _یه دست لباس براش جور کن. _میگم گلنار بدوزه. _فقط زود در رو باز کرد و بیرون رفت نعیمه آهی کشید _دختر اونجوری نشین. خان از آدم غم گرفته خوشش نمیاد. تازه واردی هیچی بهت نگفت. با احتیاط گفتم _نمیشه من برم خونه‌ی خودمون _نه، دیگه نمیشه. حرفشم‌نزن که بشنوه خونش به جوش میاد‌ نگاه نکن الان عین موم تو دستم بود‌. یه وقتایی منم نمیشناسمش. _چرا باید اسمم رو عوض کنم. اصلا با من چی کار دارن؟ _حرف لج و لجبازیِ که باید از اول خفه میشد. میترسم خون به پا بشه. _من اگر شبونه برم هیچ کس نمیفهمه... با غیض نگاهم کرد _خونت رو میریزه اگر پات رو از اینجا بیرون بزاری. یه دو ماه دندون سر جگر بگیر اونم از صرافت میفته برمیگردی پیش ننه‌بابات. با صدای بلند گفت _قاسم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای پسر بچه‌ای از پشت در بلند شد _بله خانوم؟ _جلدی برو به مادرت بگو با چرخ‌خیاطیش بیاد اینجا _چشم. _میگم‌ برات لباس بدوزه. بعدش برو مطبخ ببین برای فردا چی کار هست که باید بکنی. با هیچ‌کس دمخور نشو. پری همسن‌و سال خودتِ ولی سر به هواست. خاور چشم و گوش ملوکِ. نبین جلوی پسرش حرف نزد.‌ از احترامش میترسه. از خدا میخوام هیچ وقت نه با خودش نه با فخری تو یه اتاق تنها نشی.‌ گلنار هم اعتباری بهش نیست. میمونه مونس. دلسوز و مهربونِ. من نبودم فقط پیش مونس بمون‌‌ اختیار مطبخ با خاوره ولی رو حرف ارباب نمیتونه حرف بیاره. سپردم دهنش رو ببنده. با کسی در نیفت. کسی حق نداره بهت کار بگه جز مونس.‌ اما اگرم گفت انجام‌ بده تا خودم بیام.‌ بعدش میسپرش به ارباب خودش میدونه و اون. تا اینجا شیرفهم شدی؟ با سر تایید کردم _با زبون جواب بده.‌ ارباب از با سر جواب دادن بدش میاد. _بله چند ضربه به در خورد _بیا تو در باز شد و زنی که تو مطبخ هم دیدمش وارد شد. _با من کار داشتی. _چرخت کو؟ _گفتم رجب بیاره. _بشین همین‌جا یه لباس مشکی برای اطهر بدوز گلنار نیم‌نگاهی بهم انداخت‌. _برای این؟ مونس که گفت این‌ سپی.... با صدای بلند حرفش رو قطع کرد _نشنیدی چی گفتم. میخوای به جور دیگه حالیت کنم؟ _نه خانم به من چه اصلا.‌چشم‌می‌دوزم. فقط پارچه ندارم. باید رجب رو بفرستید بره بگیره _هیچی از پارچه ها اضافه نیومد؟ _فقط از پارچه‌ی فخری خانم اضافه اومد که اونم اجازه نمیدن با بقیه‌ش برای رعیت بدوزم! _تو کاریت نباشه. بگو ارباب گفت رنگ چهرش از درموندگی هم اون طرف تر رفت _خانم جان یا معافم کنید یا صبر کنید رجب پارچه بخره. کلافه ایستاد و به گوشه‌ی اتاقش رفت‌ پرده‌‌ی کوچیکی که با میخ وصل شده بود رو کنار زد و بقچه‌ای بیرون کشید. _صبر کن ببینم خودم پارچه ندارم. روی تخت نشست بازش کرد و با لبخند پارچه‌ی مشکی برّاقی بیرون کشید. _با این بدوز _با این خانم؟ حیف نیست! _خیلی حرف میزنی گلنار صدای مردی از پشت در بلند شد _گلنار، چرخ رو آوردم نعیمه چیزی رو روی سرش انداخت. _بیار بزار داخل در باز شد و مرد مسنی وارد اتاق شد چرخ رو گوشه ای گذاشت بی اینکه به کسی نگاه کنه بیرون رفت. _بشین بدوز _چشم‌خانم پارچه‌ی درازی برداشت و روبروم ایستاد. _ پاشو اندازه هات رو بگیرم. ایستادم پارچه رو دور کمر و بازوم گرفت _بلند بدوز. اندازه‌هاشم یادت بمونه که دو دست دیگه‌م براش بدوزی _چشم خانم گوشه‌ی اتاق نشست و شروع کرد. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. دوست دارم برگردم. از این قوم میترسم. از حرف‌هاشون هراسم میشه. کاش لااقل با عزیز می‌آوردنم. اصلا نمیدونم فرامرز خان سر لج و لج بازی با کی من رو آورده اینجا. هیچ کس رو نمیشناسم، اما شاید اون شاهرخی که دوست نداره فردا بیاد، همون باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهسته اشک ریختم.‌ دلم میخواد برگردم. عزیز گفت هر روز میاد جلوی در میشینه تا من رو ببینه.‌ هر طور شده خودم رو جلوی در میرسونم تا ببینمش. نمیدونم چقدر گذشت که گلنار گفت _دختر پاشو بپوش ببینم اندازت هست یا نه؟ سرم رو بلند کردم. با تعجب گفت _وای چرا انقدر گریه کردی؟ نعیمه خانوم اینجوری ببینت که بیچاره‌ای! ایستاد و سمتم اومد.‌ _پاشو بپوش دستم رو گرفت و با کمکش ایستادم. _اینجا همه فکر میکنن حرف اول و آخر رو خان میزنه ولی همه.چی زیر دست نعیمه‌ست. هر چی بگه همونه. سعی کن خودت رو تو دل نعیمه جا کنی. هر چند معلومه که خیلی عزیزی که پارچه‌ای که ارباب بهش هدیه داد رو داد برات بدوزم لباس رو دستم داد _من میرم ییرون بپوش صدام کن از اتاق بیرون رفت.‌ پارچه‌ی خیلی قشنگیه تا حالا یه همچین لباسی نداشتم ولی دوستش ندارم‌. دلم میخواد برگردم‌ خونه‌ی خودمون لباس رو پوشیدم.‌گلنار منتظر نموند و خودش برگشت. روبروم ایستاد _از نظر من که خوبه. صبر کن قاسم رو فرستادم پی نعیمه خانم بیاد نظر بده‌‌.‌ نگاهش رو توی صورتم چرخوند _چرا حرف نمیزنی؟ اصلا زبون داری؟ در اتاق باز شد و نعیمه برگشت.‌گلنار فوری کنار ایستاد. نعیمه نگاهی به سر تا پام انداخت. _گلنار بهت گفتم بلند بدوز! _خانم جان پارچه کم بود! اول دامنش رو بریدم‌ هر چی موند برای پیراهنش گذاشتم. از اضافه پارچه ها یه شلوارم براش دوختم زیرش بپوشه. چارقد هم نداره! _تو کارت تموم شده؟ _بله _برگرد مطبخ گفتم رجب آرد بیاره برای حلوای فردا _وای خانم جان! من دیگه بازوم هام جون نداره حلوا هم بزنم. بده خاور _غر نزن گلنار! کار کاره دیگه فردا کلی مهمون داریم هر کی به کاری میکنه. نیم نگاهی به من کرد _اینجا هم هر چی اطهر بهت گفته خاکش کن بعد برو _این مگه زبونم داره. یا گریه کرد یا ذل زد به من _برو ببین آرد رو آورده یا نه. چرخم بمونه رجب میاد میاره برات. _چشم خانم در رو باز کرد و بیرون رفت. نعیمه با اخم گفت _انقدر زجه مویه نکن. گفتم دو ماه صبر کن برمیگردی پیش ننه‌بابات. سمت تخت رفت و از توی همون بقچه که پارچه داده بود چارقد مشکی بیرون آورد. _اینو سرت کن. اون شلوارم بپوش برو تو مطبخ ببین مونس کار داره انجام بده. _چشم _آفرین که با گلنار حرف نزدی. با هیچ کس حرف نزن. اگر هم تونستی کمک پری کن ظرف ها رو بشوره. بلدی مطبخ کجاست؟ با سر تایید کردم _اون زبونت رو تکون بده اینجا باوسر جواب دادن عاقبت خوبی نداره _بله بلدم _پس برو سمت در رفتم که گفت _صبر کن چیزی سمتم گرفت _این جوراب ها رو هم بپوش بکش رو شلوار. تا روزی هم که اینجا هستی زیر دامنت باید شلوار بپوشی روشم جوراب بکشی. حتی اگر دامنت بلند بود. متوجه شدی؟ _بله جوراب بلندی که بهم داد رو تا روی شلوار بالا کشیدم. _از این به بعد هم دمپایی هات رو بیرون در بیار نگاهی بهشون انداختم. اصلا حواسم نبوده و باهاشون روی قالی اتاقش هم اومدم. _ببخشید حواسم نبود. سرش رو به تایید تکون داد _حالا برو از اتاق بیرون رفتم.‌ هیچ‌کس تو راهروی تاریکی که سمت مطبخ میره نیست.‌ کمی وهم برم داشت و به سرعتم اضافه کردم. نفس‌نفس زنون وارد مطبخ شدم. سراسیمه رفتنم باعث شد تا همه نگاهم کنن. مونس فوری جلو اومد _چی شده اطهر جان؟! آهسته که فقط خودش بشنوه گفتم _راهرو تاریک بود ترسیدم دستش رو پشت کمرم گذاشت. _عیب نداره مادر. بیا کنار خودم بشین. نعیمه سفارش کرده هر کاری دوست داشتی انجام بدی. دوست داری چی کار کنی؟ به پری که کوهی از ظرف جلوش بود اشاره کردم _کمک پری میکنم آهی کشید و پر غصه و با حرص گفت: _اون باید تنهایی بشوره _نعیمه خانم خودش گفت کمکش کنم لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست. _خدا خیرش بده. برو کمک‌کن. فقط صبر کن یه پارچه ببندم جلوت لباست خیس نشه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 #پارت10 نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهس
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چهار‌پایه‌ی چوبی کوچیکی دستم دادم. _بزار کنار پری، بشین. شروع کن که زود‌تر تموم شه کاری که گفت رو انجام دادم.‌ پری با تعجب نگاهم کرد _چی‌کار میکنی؟ _نعیمه خانم گفت کمکت کنم. خوشحال خودش رو با چهارپایه‌ی زیرش کنار کشید. _میدونستم نمیذاره تنهایی بشورم‌. آخه خیلی زیاده‌‌! نگاهی به حوضچه‌ی سیمانی کوچیکی که توش آب جمع شده بود انداختم. طوری که انگار خیلی بیشتر از من میدونه گفت _اینو یک سالِ ساختن. راحت شدیم. قبلا باید ظرف ها رو میبردیم تو حوضچه‌ی حیاط پشتی می‌شستیم. بعدم این بشکه رو شیر زدن که عالی شد.‌ فقط هر روز یکی باید پرش کنه. از یه طرفی خوبه ولی از یه طرفی بد _چرا؟ _من خیلی باغ پشتی رو دوست دارم. بعد این دیگه قدغن شد تو چرا انقدر گریه کردی؟ آهی کشیدم و یاد حرف نعیمه افتادم. "با پری دمخور نشو." _کمتر حرف بزنیم زود تر تموم شه ناراحت گفت _نعیمه گفته با من حرف نزنی آره؟ جوابش رو ندادم. _باشه حرف نزن. ولی تو اینجا غریبی فقط من میتونم کمکت کنم زیرچشمی نگاهش کردم _چه کمکی؟ تن صداش رو پایین آورد _رفته بودم باغ پشتی شنیدم تیمور به رجب چیا میگفت یعنی واقعا شنیده یا میخواد گولم بزنه؟ _گفت این دختره رو نمیشه اینجا نگه داشت. ارباب دو ماه دیگه میخواد ببرش کنجکاو پرسیدم _کجا؟ چشم و ابری نازک‌کرد _نه دیگه با من حرف نزن. برات بد میشه هیچ‌وقت به کسی التماس نکردم.‌ الان هم نمی‌کنم. با اینکه خیلی کنجکاوم کرده ولی اهمیتی ندادم و شروع به شستن کردم _تند نشور اینا رو به سفارش ملوک خانم از شهر خریدن‌ لب‌پر بشه یا بشکنه پوستت رو میکنن _حواسم هست گفتم‌حواسم هست ولی نبود.‌ فکر و ذهنم پیش عزیز و باباست.‌ فردا حتما میرم‌جلوی در و میبینمش‌. _دختر ماشالله تو چقدر تر و فرزی به گلنار که بالای سرمون ایستاده بود نگاه کردم. _اگر به این‌پری بود تا نصفه شب می‌شست. خاور خانم همه رو شستن! خاور بدون اهمیت به حرف گلنار گفت _اونا رو ول کن. رجب آرد و گلاب رو آورده برو بیار داخل زود تر درست کنیم. صبح تمام اجاق ها رو لازم‌ داریم وقت حلوا درست کردن نداریم _ای بابا چرا من؟ من که گفتم بازوم درد میکنه نمیتونم اون همه آرد رو هم بزنم. _ولت کنن غر بزنی از زیر کار در بری. سختت هست بگو یکی دیگه بیارن جات. مونس با رضایت به ظرف هایی که شسته بودیم نگاه کرد. _ فکر کنم بشکه خالی شده باشه. خودتون رو جمع و جور کنید بگم رجب آب بیاره بریزه. صدای قاسم از پست در بلند شد. _مادر، نعیمه خانم میگه جز دخترا همه بیان بالا اتاق ملوک خانم خاور با عجله دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _زود باشید.‌ زود باشید الان خانوم ناراحت میشن.‌ منتظر هیچ کس نموند و بیرون رفت. مونس گفت _همین جوری تملق و چاپلوسی کرد خودش رو کرد همه کاره. گلنار بریم اون آرد و گلاب رو بیاریم، بریم بالا تا شر نکرده گلنار غرغر کنون بیرون رفت. _میبینی چقدر تنبلِ ولی چون فامیلِ خاورِ بیرونش نمی‌کنن. حالا اگر ما باشیم فوری تهدید می‌کنن مونس و گلنار با کمک هم گونی آرد رو داخل آوردن. _دخترا لباس هاتون رو عوض کتید این آرد ها رو الک‌کنید تا ما بیایم _مگه با گلنار نیست به ما چه؟ مونس چشم غره‌ای به دخترش رفت _تو امروز تنت میخاره. تا کتک نخوری ساکت نمی‌شی. یه کاری میگم بگو چشم بزار نیفتی زیر دست خاور! _ببخشید مونس خانم من لباس هام اتاق نعیمه خانمِ بدون اینکه نگاه چپ‌چپش رو از پری بگیره گفت _یه دست لباس بده اطهر بپوشه رفت و در رو بست        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 لباسی که پری بهم داد رو روی لباسم پوشیدم. سمت دری که به باغ پشتی می‌خورد رفت و بازش کرد. هر چقدر هم که دعواش میکنن باز کار خودش رو میکنه. اصلا از فکر عزیز و بابا نمیتونم بیرون بیام. چشم‌هام‌پر اشک‌شد. شاید اگر اینجا خوب کار کنم به گوش این ارباب ظالم برسه و اجازه بده برم ببینمشون. گونی آرد رو باز کردم و با میاله‌ی بزرگی آرد رو توی الکی گذاشتم که زیرش تشت بزرگی بود و شروع به الک‌کردن، کردم. اشک امونم رو بریده اما حتی برای لحظه‌ای دست از کار نکشیدم.‌ نمیدونم چقدر زمان برد اما کل آرد رو الک‌کردم. پارچه‌ی تمیز سفیدی پیدا کردم و روی تشت گذاشتم.‌ در باغ پشتی نیمه باز بود و خبری از پری نبود. چه بهتر که تنها باشم و کسی مزاحم گریه کردنم نباشه. بهتر شربت حلوا رو هم درست کنم. اینجوری بیشتر خودم رو نشون میدم.‌ فقط خدا کنه به گوشش برسونن و بتونن اجازه‌ی خروجم رو بگیرن. اگر بیرون برم شبونه از این روستا فرار می‌کنیم.‌ شربت هم آماده شد. نه پری برگشت نه خبری از زن‌ها شد. اگر بلد بودم اجاق رو روشن‌کنم خودم حلوا رو هم درست می‌کردم. اما اجاق های اینجا با اجاق کوچیک خونه‌ی خودمون فرق دارن. لباسی که پری داده بود رو درآوردم و مرتب گوشه‌ای گذاشتم.‌ روی زمین نشستم به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. اگر الان خونه بودم با عزیز داشتیم برای شام غذا درست میکردیم. بابا صبح قبل از رفتن گفته بود برای شام خوراک بادمجون میخواد. نمیدونم الان که من پیششون نیستم‌ حال و حوصله‌ی خوردن دارن یا اونا هم مثل من دارن گریه میکنن و دلتنگ شدن. در چوبی و پر سر و صدای مطبخ باز شد. فوری سر بلند کردم.‌مونس با نگاهش دنبال پری میگشت. نگران گفت _این‌ ورپریده کجا رفته؟ به در نیمه باز باغ پشتی اشاره کردم. با دست توی صورتش زد. شتابزده سمت باغ رفت. _یتیم مونده تا از کار بی‌کارمون نکنه ول کن نیست. بیرون رفت و در رو بست. همزمان در مطبخ دوباره باز شد.‌اینبار نعیمه و پشت سرش گلنار داخل اومدن. از اومدن نعیمه خوشحال شدم. تنها کسی که میتونه کارم رو ببینه‌ بویی کشید و با اخم رو به من گفت _بوی چیه؟ ایستادم و به دیگچه‌ای که داخلش شربت حلوا رو درست کرده بودن اشاره کردم. _خانم هم آرد رو الک کردم هم شربت حلوا رو درست کردم. نگاهش شبیه و چشم‌غره شد و با غیض سمت دیگچه رفت. انگشتش رو توی شربت فرو برد و توی دهنش گذاشت. گنار گفت _دختر چی‌کار کردی؟ کلی شکر و زعفرون حروم کردی. گلاب از کجا آوردی مثلا میخواستم خودم رو نشون بدم اما انگار کار بدی کردم ترسیده رو به نعیمه گفتم _من بلدم.‌ بخورید ببینید خوب شده. نعیمه که مزش رو چشید بود نفس راحتی کشید. _مزش خوبه ولی دیگه سرخود کاری نکن. ملافه‌ی روی تشت آرد رد کنار زد و نگاهی به آرد های الک شده انداخت. _خودت تنها کردی؟ با سر تایید کردم که صدای فریادش بلند شد _چند بار بهت بگم با سر حرف نزن‌! بغضم گرفت و فوری گفتم _بله خانم تنها انجام دادم. اینبار چپ‌چپ به گلنار نگاه کرد. _کی به تو گفت جلوی ملوک خانم حرف بزنی؟ گلنار سرش رو پایین انداخت. نعیمه ایستاد و تهدید وار گفت _صبر کن مراسم تموم شه. نگاهش رو به من داد _مونس و پری کجان؟ ترسیدم راستش رو بگم. _رفتن بیرون. فقط خدا کنه تا اینجاست برنگردن. _گلنار بساط شام رو آماده کنید برید. فردا آفتاب در نیومده همه اینجایید. نگاهش رو به من داد _دنبالم بیا. چرا همه میتونن برن خونه من نمی‌تونم؟!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایه‌ی عرش خدا باشیم🌹
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 گلنار گفت _ نعیمه خانوم خاور که رفت پیش فخری خانوم معلوم نیست کی بیاد. مونس و پری هم احتمالاً رفتن برگه‌ی ملوک خانم رو بدن به رجب. من دست تنهام اجازه بدید تا همه بیان پیش من بمونه. الان باید چه جوری ظرف آرد رو جابجا کنم یا برای فردا برنج خیس کنم؟ بزارید بمونه نیم نگاهی بهش کرد و گفت _ تو همیشه از زیر کار در میری این کارایی که گفتی به تنهایی انجام میشه _خانم جان شما که میدونید من کمرم درد میکنه! _ تو با این سن کمر درد داری نمیتونی کار کنیم ولی مونس و خاور ندارن؟! _ حالا من چیکار کنم توی جوونی این درد به جونم افتاد کلافه گفت: _ باشه گلنار؛ بمونه کمکت کنه کارا که تموم شد خودت بیارش اتاقم‌.‌ نبینم تنهایی ولش کنی بیاد ها. ارباب خوش نداره تنها بیفته این ور رو اون ور _به چشم خیالتون راحت باشه. نگاهش رو به من داد _ شنیدی چی گفتم؟ خوش نداره تنهایی توی راهرو و حیاط یا هرجای دیگه‌ای بری. سر ظهر هم کلی حرف بارمن کرد. یا با یه نفر میای یا انقدر اینجا میشینی تا بیام دنبالت. خواستم با سر جواب بدم اما یاد فریاد چند لحظه پیشش افتادم _ چشم خانم بیرون رفت و در رو بست. رو به گلنار گفتم _شما نمیدونید چرا من نمیتونم شب برم خونمون بخوابم؟ _واالا من نمیدونم تو رو کلا چرا آوردن‌‌! البته شاید این زرنگی و کاردونید باعث شده خبرش به گوشه همه برسه و باعث بشه که بیارنت اینجا. لب هاش رو پایین داد و با تردید ادامه داد _البته ارباب به این چیزا اهمیت نمیده! ولش کن پاشو بیا باید کمکم کنی از پشت، گونی برنج رو بیرون بیاریم. باید به تعداد مهمون های فردا آماده کنیم نمک بریزیم که نصف شب خیسش کنیم. احتمالاً خودت باید خیس بکنی چون ملوک خانوم اجازه داده امشب همه بریم خونه هامون صبح برگردیم. دنبالش راه افتادم گلنار واقعاً از زیر کار در میره تمام سنگینی گونی رو سمت من داد. طوری بلند میکرد که انگار خودش داره بلند میکنه اما در واقع کاری نمیکرد. این سنگینی به کمرم فشار آورد و به نفس‌نفس انداختم.‌ درش رو باز کردیم پیمونه رو دستم داد و روی چهارپایه‌ای نشست. فعلا پنجاه پیمونه بریز توی این تشت تا یکی بیاد بپرسم چند تا باید بریزیم. مامان نصیحتم کرده که اونجا حرفی نزنم و حاضر جوابی نکنم .‌ وگرنه الان انجام نمی‌دادم تا گلنار خودش انجام بده اما کمی میترسم تا خودم رو با اهالی مطبخ در بندازم.‌ پیمانه رو داخل برنج کردم همزمان در باغ پشتی باز شده، پری با چشم های گریون و مونس با رنگ روی پریده برگشتن. گلنار نگاهی بهشون انداخت _دختر بازم رفتی رو به مونس ادامه داد _ این فقط با نعیمه درست میشه به نظر من برو بزار کف دستش مونس دستش رو مضطرب بهم‌ کشید و گفت _ گلنار به کسی نگی لبخند بد جنسی زد _ نه من چی کار دارم نگاهی به من کرد و گفت _ این دخترم دستش با پری توی به کاسه ست. دید شما رفتید باغ ولی به نعیمه گفت رفتید بیرون نگفت رفتید باغ. مونس با لبخند نگاهم کرد _ دستت درد نکنه دخترم.‌ _ تازه مونس خانم ما که رفتیم آرد رو تنهایی الک کرده هم شربتش رو درست کرده.نعیمه هم خورد خیلی خوشش اومد. مونس خانوم سمت دیگ رفت و کمی با انگشت تو دهنش گذاشت _ این بار شانس آوردی... من شنیدم که دست پختت خیلی عالیه ولی دیگه دست نزن اگر چیزی رو خراب کنی بیچارت میکنن _ بلد بودم وگرنه دست نمیزدم _بلدم که هستی با نظارت یه بزرگتر انجام بده. نگاهش رو به گلنار داد _ باز کارت رو انداختی سراین و اون؟ _ کمرم درد میکنه... _ خیلی خوب بلند شو بریم این کاغذ رو بدیم رجب. تنهایی دوست ندارم برم. این پری هم باید تنبیه بشه کلافه ایستاد و سمت در رفت.‌ موقع خروج گفت _ فکر نکن الکی گفتم فقط کافیه یه بار دیگه بری. بیا کمک اطهر کن این رو گفت و بیرون رفت. با دست اشکش رو پاک کرد _چی ازشون کم میشه ما بریم اونجا؟ ا جلو اومد‌ سر گونی رو گرفت و تکون داد‌ و گفت _بده من برنج بریزم _خودم میریزم _ واقعا تو این مدت کم شربت رو درست کردی _توی باغ بودی بهت خوش گذشته فکر کردی زمان کمی بوده _ اینجا اگر بهشون ثابت بشه چی کار بلدی دیگه همه کارا رو میندازن گردنت. ببین گلنار چه زرنگه یه برنج خیس نمیکنه الکی میگه کمرم درد میکنه ای خدا اگر فامیل این خاور نبود پرتش میکردن بیرون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با غصه نگاهش کردم _پری... نگاهی بهم انداخت _ بله! _میشه بهم بگی تیمور در رابطه با من چی به رجب گفت؟ انقدر صدام غمگین بود که پری هم ناراحت شد دست هاش شل شد و کنار گونی برنج نشست. _ نمیدونم نشنیدم فقط شنیدم که میگفت تا دو ماه دیگه بیشتر نمیتونن اینجا نگهت دارن. آهی کشیدم رو به روش نشستم. _ من دوست دارم برگردم خونمون. از بغل عزیزم بیرون کشیدن آوردنم _یه خورده مشکوکه. آخه الان چند نفر خیلی وقته به خاور گفتن که بیان اینجا کار کنم ولی ملوک خانم میگه اینجا دیگه کلفت نمیخواد. همینم که هستن زیادن.‌ خانوم زورش میاد به رعیت جماعت چیزی بده بخورن. منم اینجا زیاد کار نمی کنم منتظرم ارسلان اجباریش تموم بشه بیاد بریم سر خونه زندگیمون. _تو شوهر داری؟ _چهار ساله نشونم کرده دیگه اینقدر مشکلات پیش اومده و فامیل هامون نوبتی مردن هی عقب افتاد.‌ بعدم که رفت اجباری.‌ بیاد دیگه تمومه. بعد از فوت بابام من و مادرم اینجا کار می کنیم _ خواهر برادر دیگه ای نداری؟ _چرا سه تا خواهر دارم دو تا برادر. هم شوهر کردن و زن‌گرفتن. تو چی؟ خواهر، برادر نداری؟ _ برادر که ندارم ولی دوتا خواهر دارم که شوهر کردن رفتن. _تو چرا شوهر نکردی؟! _ بابام شوهرم نمیداد هر وقت خواستگار میومد یه نه میگفت.‌ فکر کنم من رو نگه داشتن براشون کار کنم. برای پیری و اون روزا شون. با تمام این شرایط دوستشون دارم.‌ دلم میخواد برگردم اشک تو چشم هام جمع شده فوری پایین ریخت. _ دلم برای عزیزم تنگ شده. دوست دارم برگردم پیش آقاجانم. کاش اجازه می‌دادن من هم مثل شماها شب برم خونه صبح برگردم. _ عجیبه که نمیزارن! چون همه هر وقتی که دلشون بخواد میرن. بیشتر مواقع خاور میمونه اونم به خاطر اینکه ناهار فردا و صبحانه و اینا رو آماده کنه. _ پری فردا عزیزم قراره بیاد جلوی در خونه ارباب بشینه در که باز شد من رو ببینه کمکم می کنی برم؟ رنگ و روش پرید. با چشمهای ترسیده نگاهم کرد _فردا عمرا بتونی پات از مطبخ بیرون بزاری. _ خوب هر کاری که بهم بگن انجام میدن بعد از کار میرم... _به خاطر کار نمیگم که! مراسم فردا شاهرخ خان پسر عموی ارباب هم میاد. خیلی هیز و چشم پاره ست. زن داره اما یه زن بیوه جوون یا دختر ببینه ولش نمیکنه.‌ انقدر با چشم به دنبالش میکنه تا گیرش بندازه. اربابم خیلی ازش بدش میاد.‌ اما بالاخره فامیله دیگه رفت آمد داره‌ برای همین هر وقت که اونا میان اینجا ارباب اجازه نمیده که دخترای مجرد از مطبخ بیرون برن. ما باید بمونیم اینجا، بقیه برای پذیرایی بیرون میرن. کارهای داخل مطبخ رو به ما می سپرن.‌ _پس من چطوری عزیزم رو ببینم. اون که از مهمونی و مراسم و اخلاق خان خبر نداره! فردا میاد دستش رو جلو آورد و اشکم رو پاک کرد. _گریه نکن یه کاریش میکنیم. فردا که همه رفتن بیرون من و تو فقط باید از در باغ پشتی بریم.میای؟ _ برای دیدن عزیزم هر خطری رو به جون میخرم. _ از در باغ پشتی میبرمت بیرون اونجا یه در داره به سمت کوچه یه خورده مسیرش فاصله داره اما میتونی ببینیش.‌قبل از اینکه مهمونا بیان صبح زود وقتی که آفتاب تازه در اومده. اون موقع ارباب از اتاقش بیرون نمیاد معمولاً پیش نعیمه خانمه. نا امید گفتم _خب من که مجبورم شب پیش نعیمه بخوابم _ یه جورایی از اتاقش بیا بیرون‌. بگو خوابم نمیاد. گریه کن، کلافش کن. نعیمه خانم از اشک‌و گریه بدش میاد.‌ یه گوشه بشین گریه کن. که بفرستت مطبخ. من صبح زود میام قبل از اینکه مهمون ها بیان ببرمت جلوی در به رجب میگیم در رو باز کنه تو بیرون نگاه کنی _رجب حرف گوش میکنه؟! _ هوام رو داره.‌ هرچی باشه بالاخره عروسشم. لبخند روی لب هام نشست. _ یعنی امید داشته باشم؟ _اگه عزیزت اون ساعت که ما میریم، جلوی در نشسته باشه حتما میبینیش، ناراحت نباش نعیمه خانم بهم گفت با پری دم خور نشم اما تنها کسی که اینجا میتونم بهش اعتماد کنم دختر هم سن و سال خودمه که صادقانه حرف هام رو گوش کرد و راهی برای دیدن عزیز جلوی پام گذاشت. با اومدن خاور،مونس و گلنار ازم خواست تا اتاق نعیمه همراهش برم. دنبالش راه افتادم و پری با چشم و ابرو ازم خواست که دوباره به مطبخ برگردم. بیرون رفتیم انقدر رفت وآمد تو این راهرو تاریک کم هست احساس می کنم خونه شبیه خونه ارواحِ.‌ پشت در اتاق نعیمه ایستاد چند ضربه به در زد _ خانوم آوردمش _ بفرستش داخل خودت برگرد مطبخ. کنار‌در ایستاد و هولش داده با سر بهش اشاره کرد _ برو داخل. اینم از شانستِ که باید تو اتاق دایه‌ی خان بخوابی وگرنه گوشه مطبخ باید تا صبح تو خودت مچلاله می‌شدی‌. داخل رفتم در رو پشت سرم بست سلامی گفتم. به رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود اشاره کرد. _ جای خواب تو اونجاست.‌ فعلا بشین تا ببینم فرامرز چه تصمیمی برات میگیره 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 نشستم و دوباره زانوهام رو بغل گرفتم _اونجوری نشین دختر نگاهم نمی‌کنه ولی باهام حرف میزنه. با بغض گفتم _من میخوام برم خونه‌ی خودمون. _میری کورسوی امیدی ته قلبم روشن شد _امشب میتونم برم روی تختش دراز کشید _نه، ولی به زودی برمیگردی دوزانو چند قدم سمتش رفت _این به زودی کی هست؟ _عجله نکن دختر. من به فرامرز اعتماد دارم. یا کاری رو نمیکنه یا به نتیجه میرسونه. برو یکم بخواب تا موقع شام صدات میکنم. سرجام برگشتم و از حرصم دوباره زانواهام رو بغل گرفتم پشت بهم کرد و تا قیافه‌ی غم گرفته‌م رو نبینه _خوابم نمیاد جوابم رو نداد.‌ انگار مجبور به استراحتم. کاش لااقل تختش جلوی اون پنجره‌ی کوچیک‌نبود و میتونستم به آسمون نگاه کنم هوا تاریک شد و فضای اتاق تاریک‌تر. همیشه از تاریکی میترسیدم.‌ آهسته خودم رو به نعیمه خانوم رسوندم.‌اینطوری کنارش بودن از ترسم کم میکنه.‌ چند ضربه به در خورد. توی اون تاریکی صدای در باعث ترس بیشترم شد و ناخواسته گوشه‌ی دامنش رو چنگ گرفتم. _به جای اینکه من رو بیدار کنی بپرس کیه بغضم ترکید و با گریه گفتم _من خیلی میترسم.‌ سر جاش نشست. اینبار صدای در همراه با صدای پری بلند شد. _نعیمه خانوم _بیا تو پری در باز شد نور چراغ فانوسی که زیر سینیِ توی دست های پری بود باعث روشنایی شد. _غذاتون رو آوردم _برای اطهر هم آوردی؟ _بله خانوم. خاور گفت که سفارش اربابِ که بیارم اینجا بزار زمین اون فانوس منم روشن کن بعد برو سینی رو جلوم گذشت و سمت فانوس رفت. روشنش کرد و کنار ایستاد _خانم با من کاری ندارید _کی میرید _میخواستیم بریم اما خاور گفت بعد شام برید _به مادرت بگو صبح دیر نکنید _چشم قبل از اینکه سمت در بره نگاهش رو به من داد و بی صدا لب زد _یادت نره اشکم رو پاک کردم و با سر حرفش رو تایید کردم. بیرون رفت و در رو بست. _من بهت میگم باهاش دمخور نشو باهاش جیک و بوک شدی! جوابش رو ندادم _چته باز گریه کردی؟ از چی میترسی! سرم رو پایین انداختم _از تاریکی _خب فانوس رو روشن میکردی! بهت نمیاد بی دست و پا باشی _فانوس رو ندیده بودم. به سینی اشاره کرد _بیارش بالا بشین روبروم با هم بخوریم.‌ من بیشتر مواقع تنهام. مگر اینکه طلعت بیاد. یه وقتا فرامرز میاد یه وقتا فرهاد.‌ از وقتی هم‌که ارباب مرده اختلاف شده هیچ کس سر یک سفره نمیشینه تنهایی هم بهم مزه نمیده. کاری که گفت رو انجام دادم‌. انقدر تو مطبخ کار کردم که حسابی گرسنمه. شروع به خوردن کردم. نعینه با رضایت نگاهم کرد _آفرین به مادرت. خوب تربیتت کرده بغض دوباره به گلوم نشست. _سعی کن عادت کنی. هربار بخوای گریه کنی سو چشم هات میره. یه کاری کن اینطوری نباشی الان بهترین وقته برای اینکه ازش بخوام شب تو اتاقش نمونم _فقط موقع کار یادم میره _خب یه کاری بکن _اتاق شما که کار نیست! میشه برم مطبخ؟ _اونجا تنهایی چه کاری میتونی انجام بدی! _میتونم حلوای فردا رو درست کنم خنده‌ی صدا داری کرد _تو از پس اون همه حلوا برنمیای! _بر میام خانوم.‌ کاری نداره که! فقط سرخ کردن آردش مونده _نمیتونی. خراب میکنی میافتی زیر دست ملوک _میتونم خانوم.‌ همیشه برای همسایه ها هم درست میکردم میتونید از... _بس کن دختر، یا حرف نمیزنی یا ساکت نمیشی نا امید گفتم _اصلا خودتونم باهام بیاید ببینید میتونم چشم غره‌ای بهم رفت _حالا فعلا غذات رو بخور        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با بغض و ناراحتی غذام رو خوردم.‌ وقتی نمیذاره کلا دیگه فایده نداره اصرار کنم. صبح زود وقتی خوابه میرم مطبخ پیش پری. چارقد رو از سرم برداشتم. پشت بهش کردم و سرم رو روی متکایی که برام گذاشته بود گذاشتم. عزیز هر شب موهام رو میبافت. دلم دوباره هوای خونمون رو کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد که صدای باز شدن لولای در رو شنیدم. _نیا تو سرلخت خوابیده. صدای بعدی صدای خان بود _یه چی بنداز رو سرش. _صبر کن الان میام بیرون چند لحظه‌ای سکوت بود بعد صداشون رو از پشت در شنیدم. _چی‌کار داری مادر؟ _هنوز گریه میکنه؟ _آره.‌ میگه حوصله‌م سر رفته. می‌خواست بره مطبخ پی درست کردن حلوا نذاشتم _اگر آروم میشه بفرست بره _بد کردی فرامرز گوش هام رو تیز کردم تا سر از کار این ظالم در بیارم _صبر کن ببین چی‌میشه. این رو بیدار ‌کن بره هر کار دوست داره بکنه _میزنه خراب میکنه فردا میمونیم بی حلوا! _به درک، یه حلوا کم باشه مراسم خراب نمیشه _حرف آبروعه! _توی خاندان ما رنگ و بوی آبرو خیلی کمرنگ‌تر از این حرف هاست _جلوی زبونت رو بگیر. فقط خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. بلایی سرت بیاد منم میمیرم _هیچی نمیشه. نگرانی هاتون بی‌خوده. انقدر که صدا دارن عمل ندارن. _مراقب باش. میبرمش مطبخ ولی جواب مادرت با خودت _هر کی گفت بگو من گفتم. نعیمه تو نمیدونی فرهاد کجاست؟ _سر صبحی اومد گفت میرم دنبال جواهر شاید رفته موندگار شده کلافه گفت _نمیدونه جای اونا الان اینجا نیست! _اونم یکی لنگه‌ی خودت‌‌‌ یک‌دنده و لجباز. فقط یعقوب خان خدا بیامرز حریفتون میشد. _نعیمه نشو مثل مادرم. غرغر کنی اینجام دیگه نمیام. بیدارش کن بره صدای لولای در دوباره بلند شد خوشحال از اینکه اجازه‌ی مطبخ رفتنم صادر شده سرجام نشستم. دلخور گفت _بیدار بودی میگفتی بیاد داخل! خیره نگاهش کردم _شنیدی که چی‌ گفت؟ پاشو بریم مطبخ. کاری به هیچ‌کس ندارم‌. حلوا رو خراب کنی من میدونم با تو فوری چارقد رو دور گردنم بستم _خراب نمیکنم. _فقط به حال خودت دعا کن. سمت در اومد _اون فانوس رو بردار، دنبالم راه بیفت. برای دیدن عزیز، انقدر ذوق دارم که به هیچی فکر نمیکنم.‌ وارد مطبخ شدیم. فانوس رو گوشه‌ای گذاشتم. _هر شش تا فانوس رو روشن کن چشمت ببینه _چشم. فقط من بلد نیستم اجاق اینجا رو روشن کنم با مال ما فرق داره جلو اومد و آتیشی از فانوسش گرفت _بلدی نمیخواد. سر شب هیزم داخلش ریختن. آتیش رو که بندازی میگیره. حرارت اجاق بالا زد. _تا تو آماده کنی اینم میگیره. برو اون تشت مسی بزرگه رو بیار. خدا بخیر کنه برامون روی تخت گوشه‌ی مطبخ نشست و نگاهم کرد. اینکه نگاهش رو ازم بر نمیداره کمی مضطربم میکنه اما مطمعنم که میتونم.‌ تا حالا انقدر زیاد درست نکردم ولی فکر میکنم فرقی نداشته باشه کم با زیادش. شروع به سرخ کردن آرد کردم. هر چی بیشتر هم میزدم درد بازوهام بیشتر میشه اما دلم نمیخواد کم بیارم. نگاهی به نعیمه انداختم. خواب بود و صدای خرو پف ضعیفش رو میشنیدم. شربت رو کم‌کم به آرد های سرخ شده اضافه کردم کار سختی بود اما تونستم. این خستگی و شب بیداری به دیدار صبح عزیز می‌ارزه. قبل از اینکه سرد بشه و از حالت بیفته دیس های مسی کوچیکی که به نظرم برای حلوا مناسب رود رو برداشتم و داخلشون ریختم. مرتب روی یکی از تخت ها گذاشتم و پارچه‌ی سفیدی روشون کشیدم. با بیدار شدن نعیمه خوشحال شدم. الان هم از کارم رضایت داره هم میره و من منتظر پری میمونم. _ظرف کوچیکی از حلوا رو که براش کنار گذاشته بودم برداشتم و هیجان زده سمتش رفتم _سلام. بخورید ببینید چقدر خوب شده! نشست و نگاهی به حلوا انداخت _رنگش که خوبه! _مزش هم خوبه. یکم بخورید با قاشقی که کنارش بود کمی برداشت. بو کرد و توی دهنش گذاشت. رنگ نگاه و حالت صورتش نشون میده خوشش اومده. _خوب شده؟ _آره. خیلی خوب شده. ترک که نخوردن؟ _تازه ریختم تو سینی. فکر نکنم ترک بخوره روغنش رو اندازه ریختم به سختی ایستاد و پارچه رو از روی یکی از سینی ها کنار زد. با رضایت نگاه کرد _آفرین. فکر نمی‌کردم بتونی. دوباره روش کشید. بریم یکم بخواب که صبح بتونی کمک کنی _من دیگه اینجا میمونم. یکی تو حیاط اذان گفت صداش رو شنیدم. الاناست که همه بیان. _تنهایی نمیترسی! _نه _باشه بمون. ولی به سرت نزنه تنهایی راه بیفتی بیرون‌ها _چشم _این فانوس ها رو خاموش کن یکیش برای نشستن بسه. فانوسش رو برداشت و بیرون رفت ظرف های کثیف رو به سختی و تنهایی شستم. فانوس ها رو جز یکی خاموش کردم و منتظر پری موندم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چشم‌هام تازه گرم شده بودن که صدای خاور خانم رو شنیدم. _نصفه شبی کی حلوا رو درست کرده! پری گفت _احتمالا اطهر. _اگر کار این باشه که کارش حرف نداره. بیدارش کن چشمم رو باز کردم و نشستم.‌ _سلام. من درست کردم نعیمه خانم اجازه داد _سلام خانوم. دستت درد نکنه. کلی از دردسر امروزمون کم کردی. پری تا بقیه میان اینا رو ببرید اتاق بالا جا برای برنج و گوشت خالی باشه چشمی گفت و یکی از سینی ها رو برداشت رو به من گفت _پاشو دیگه؟ زیاد وقت نداریم. ایستادم و سینی به دست بیرون رفتیم. از پله ها بالا رفتیم.‌ طبقه‌ی بالا کلا با پایین فرق میکنه. تو راهرو پهنش از اول تا آخر فرش لاکی رنگی پهن شده و حباب های شیشه‌ای سر در هر اتاق نصبِ. پری پشت در اتاقی ایستاد.‌سینی رو روی زمین گذاشت و در رو هول داد سینی رو برداشت وارد شد. پشت سرش وارد شدم. با دهن باز به اطراف نگاه کردم. میز بزرگی که ترمه‌ی زیبایی روش انداخته بودن و چهار پایه هایی که تکیه گاه های بالشتکی داشتن. _زود باش سپیده. هنوز نتونستم با رجب حرف بزنم. وسایل رو بیاریم بالا زود بریم باغ پشتی. سینی رو روی میز گذاشتم. کنارم ایستاد دستم رو گرفت _من هم دفعه‌ی اول دهنم باز موند.‌ ماها تو خوابم یه همچین خونه‌ای نمی بینیم. تابلو هاشون رو نگاه کن. خاور میگفت کلی پول دادن تا از شهر بخرن و بیارن. خوشت اومده؟ نگاه از تمام زیبایی ها گرفتم و سمت در رفتم _من دوست دارم برگردم خونه‌ی آقام. _صبر کن‌ امروز که مادرت رو ببینی دلت هم آروم میگیره پایین رفتیم و یکی یکی سینی های حلوا رو بالا بردیم. آخرین دیس رو روی میز گذاشتیم. پری آهسته گفت _سپیده نمیشه از تو مطبخ رفت. خاور نمیزاره‌. الان کسی تو حیاط نیست. مستقیم بریم پیش رجب.‌ دستش رو گرفتم. _دارم از ترس و استرس میمیرم. _ترس نداره.‌ هنوز که مهمونا نیومدن که ما بمونیم تو مطبخ. _آخه نعیمه خانم خیلی بهم سفارش کرده بیرون نرم. _اون الان هفت تا پادشاه رو خواب میبینه خیالت راحت پام‌رو از آخرین پله پایین گذاشتم. کنترل لرزش زانوهام‌دست خودم نیست. پری که انگار کار هر روزش باشه خونسرد سمت در رفت. _تو بمون اینجا من برم با رجب صحبت کنم. _زود بیا پری.تنهایی میترسم! باشه ای گفت و با عجله سمت خونه‌ی کوچیکی که جلوی در ورودی بود رفت.‌ در زد و آهسته گفت _آقاجان... بیداری؟ در رو باز کرد و داخل رفت.‌ نگاهم رو اطراف حیاط چرخوندم. باز کردنِ چفت و بست و بزرگی که پشت در بود فقط کار یک مرده. یعنی بدون کمک رجب نمیتونیم در رو باز کنیم.‌ اینم‌که فکر نکنم‌ بی سر و صدا باشه پس قبول نمیکنه. سوراخ های کوچیکی که روی در بود حواسم رو به خودش جلب کرد. شاید بشه از اونجا بیرون رو نگاه کنم و عزیز رو ببینم. سمت در رفتم و از یکی از سوراخ ها بیرون رو نگاه کردم.‌ برای بهتر دیدن و رصد کردن کل فضای کوچه تند و بدون وقفه جام رو عوض میکردم و از سوراخ های دیگه هم بیرون رو نگاه کردم. خبری از عزیز، نیست که نیست. شاید زود اومدم و شاید آقام اجازه نداده بیاد. _تو اینجا چی کار میکنی؟ با شنیدن صدای مرد جوونی تمام اعضای بدنم کرخت شد.‌ ترسیده سمتش برگشتم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از ترس نگاهش کردم. تنها حرفی که به ذهنم رسید سلام بود. _سلام _میگم اینجا چی‌کار میکنی؟ اصلا تو کی هستی تا حالا ندیدمت‌! قدمی سمتم برداشت. کاش راه فرار داشتم.‌ نگاهش بیشتر شماتت‌باره تا آزار دهنده، نمیدونم این همون شاهرخی هست که پری گفت یا یکی دیگه. _اسمت چیه؟ تنها صدایی توی سرم پیچید صدای نعیمه بود که ازم خواست اسمم رو به همه اطهر بگم. _اطهر _نشنیدی چی ازت پرسیدم؟ صدای پری نفس تازه‌ای بهم داد _سلام‌آقا مرد چپ‌چپ نگاهش رو به پری داد _این رو تو آوردی؟ _با آقاجونم کار داشتیم کامل سمت پری برگشت. با همون اخم گفت _تو نمیدونی امروز مهمون داریم؟ نمیدونی نباید بیای تو حیاط؟ پری کنارم ایستاد. _هنوز که نیومدن... _زود برگردید مطبخ. همونجا بمون تا من تکلیفت رو با مونس مشخص کنم. به من اشاره کرد _این کیه؟ _این اسمش اطهرِ... نگاهی به اطراف انداخت و قدمی به مرد نزدیک شد. _اسمش اطهر نیست.‌ ولی نعیمه خانم به همه گفته بهش بگم اطهر تن صداش رو پایین تر آورد _ارباب دیروز رفته به زور آوردش. اسمشم‌ سپیده است رنگ نگاه مرد تغییر کرد و همراه با تعجب کمی ترس هم تو چشم‌هاش معلوم شد.‌ پری که انگار راه امیدی پیدا کرده با التماس گفت _فرهاد خان میشه در رو باز کنید بیرون رو نگاه کنیم.‌آخه عزیزش قول داده هر روز بیاد جلوی در همدیگرو ببینن پس فرهاد برادر کوچیک خان اینه! انگار اصلا صدای پری رو نشنیده و قصد از برداشتن نگاهش از من که اشک توی چشم‌هام جمع شده بود نداره. بالاخره نگاهش رو برداشت و رو به پری به غیض گفت _برگردید مطبخ جوری نگاه کرد که پری یک کلمه‌ی دیگه هم نتونست حرف بزنه. دستم رو گرفت و با عجله سمت خونه کشوند. _معلوم نیست چشونه. این انقدر مهربون بود که همه باهاش حرف میزدن. خان که مرده همه احساس خانی بهشون دست داده پاچه‌ی ما رو میگیرن. جلوی در مطبخ ایستاد. _سپیده به کسی نگی فرهاد خان ما رو دید‌ها! اشک روی صورتم ریخت _نتونستم مادرم رو ببینم. بغلم کرد و با محبت گفت _نا امید نشو. امروز مهمونی دارن نمیشه. روز های دیگه کاری بهمون ندارن. هر چقدر که بخوایم میتونیم تو حیاط بمونیم. انقدر میشینیم تا در رو باز کنن. تو همه چی رو به این گفتی. الان اگر بره به خان بگه اون دیگه نمیذاره بریم تو حیاط لبخند زد و گفت _کی؟ فرهاد خان؟! نمیگه مطمعن باش. الانم نمیدونم چش بود ولی کلا با همه‌شون فرق میکنه. هم خودش هم زنش. در مطبخ باز شد و گلنار بیرون اومد. عصبی گفت: _چرا اینجا وایستادید؟ تو کلی کار هست شما دو تا اومدید پی بازیگوشی؟ پری با لحن خودش گفت _بازیگوشی کجا بود! حلوا هایی که تو باید درست میکردی و مثل همیشه از زیرش در رفتی رو بردیم گذاشتیم بالا _دختر به تو چه ربطی داره! دستم رو گرفت و از کنار گلنار رد شدیم. _به تو هم ربطی نداره. نگاهش رو به خاور داد. _حلوا ها رو بردیم گذاشتیم بالا دیگه چی‌ کار کنیم. _به گلنار گفتم برنج خیس کنه کمرش درد میکنه. شما خیس کنید. نگاه حرصیش رو به گلنار داد و سمت تشت برنج رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 کار کردن توی مطبخ، اون هم ناامید و دست از پا دراز تر خیلی برام سخت و طولانی بود. نه صدایی میشنیدم نه برام مهم بود که دعوای بین پری و گلنار به کجا میرسه.‌ گاهی اشک ریختم و گاهی غصه خوردم.‌ در باز شد و اینبار نعیمه داخل اومد. مستقیم سراغ دیگ‌ها رفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم.‌ در دیگ‌برنج رو برداشت. _خاور این دم‌کشیده. خاموشش کن. _چشم دیگ بعدی رو برداشت و کمی ازش چشید. _دستتون درد نکنه.‌ خیلی خوب شده مونس گفت _مهمون ها اومدن؟ _فقط جواهر خانم و مادرش. بقیه‌ تو راه هستن. لباس هاتون رو عوض کنید جز پری و اطهر همه بیاید استقبال گلنار گفت _منم بمونم حواسم به این دو تا باشه؟ نعیمه طلب‌کار نگاهش کرد _نخیر، برو بالا فخری خانم کارت داره نگاهش رو به پری داد _فکر نکن بهم نگفت. به خیالت پدر شوهرتِ هر کاری میتونی بکنی؟ پری سرش رو پایین انداخت و مونس نگاه متعجبش بین هر دوشون جابجا شد. _چی شده؟ _کلّه‌ی سحر رفته پیش رجب که در رو باز کن من و اطهر بیرون رو ببینیم‌‌. رجب هم قبول نکرده. با غیض بیشتر گفت _بیرون چه خبره که میخوای ببینی! مونس قدمی سمت پری برداشت که پری با عجله فاصله‌ش رو با مادرش بیشتر کرد _من که کار نداشتم. اطهر میخواست بیرون نگاه کنه ببینه عزیزش اومده یا نه نعیمه نیم نگاهی به من انداخت و دوباره رو به پری گفت _بزار این‌مهمونی تموم شه بهت می‌فهمونم وقتی اسم این دختره اطهره، نری به فرهاد خان بگی سپیده‌ست و ارباب به زور آوردش. مونس گفت _خدا من رو مرگ بده از دست این پری. خانم جان شما ببخشید _کاریش نداشته باش تا آخر شب خودم باهاش بدونم. نگاه شرمنده‌ش رو از نعیمه گرفت و شماتت بار به دختر سربزیرش داد _چشم خانم‌جان _زود تر حاضر شید بیاید.‌مونس تو هوای پذیرایی از جواهر و خاتون رو داشته باش. خاور و گلنارم که دیروز ملوک خانم مشخص کرد چی کار کنن. نگاهش رو به من داد.‌ جدی اما مهربون تر از لحنش با بقیه گفت _سفارش نکنم.‌ بیرون نیا غمگین‌ با سر تایید کردم.کلافه نفسش رو بیرون داد و سمت در رفت همه جز مونس دنبالش رفتن. در که بسته شد مونس چپ‌چپ به پری نگاه کرد. _میدونی از اینجا بندازمون بیرون بیچاره میشیم؟ _مگه من چی‌کار کردم؟! _پری نکن.‌ من جای تو بودم الان جای اینکه طلب‌کار باشم مینشستم فکر میکردم شب چه‌جوری از نعیمه خانم معذرت خواهی کنم که از خیرم بگذره. نگاهش رو از دخترش گرفت و بیرون رفت. با استرس نگاهش کردم _ببخشید به خاطر من دعوات کردن بی خیال سمت کتری بزرگی رفت. _هیچی نمیشه‌ صد بار تا حالا تهدیدم کردن. دلخور ادامه داد _ ارسلان بیاد بهش میگم هر چی به رجب گفتم به نعیمه گفته. بیا این رو آب کنیم الان میگن چایی جلو رفتم. کتری رو گرفتم و پری سر کوزه‌ای رو کج کرد تا آب رو داخل کتری پر کنه _شاید آقا رجب نگفته.‌ فرهاد خان رفته پیش نعیمه‌خانم. _اینم هست. هیجان زده گفت _امروز بهترین وقته با هم بریم باغ پشتی. هیچ کس حواسش به ما نیست. _کاش میشد من یه سر برم بیرون و برگردم _یه راه دیگه‌م هست که از خونتون خبر بگیری کنجکاو نگاهش کردم _چه راهی؟ _مادر من گفت خونتون رو بلده. بهش بگو بره سر بزنه اشک‌شوق تو چشم‌هام جمع شد. اگر خبری از سلامتیشون بهم برسه هم برام کافیه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _مادرت قبول میکنه؟ _آره، دیروز تو خونه گفت که خیلی دلش به حالت میسوزه‌.‌ کتری رو روی اجاق گذاشت و زیرش رو روشن کرد.‌ چشم هاش برقی زد و ذوق زده گفت _میگم سپیده بیا بریم حیاط پشتی. الان هیچ کس حواسش نیست _من نمیام.‌ ترجیح میدم کارهایی که برام قدغن هست رو انجام ندم.‌ جلو اومد و دستم رو گرفت _هیچ کس نمی‌فهمه! _نه پری، نمیام. خودت میخوای بری برو.‌ به هیچ‌کس نمیگم کجا رفتی نچی کرد و روی یکی از سکوها نشست. _تو نیای زود میفهمن کجام.‌.. در مطبخ باز شد و خاور داخل اومد. بدون اینکه نگاهمون کنه سمت ظروف رفت _این دیس ها رو دستمال بکشید. مهمون هاشون اومدن. پری خرما ها رو بچین تو یه ظرف که اصلا حواسمون بهشون نبود. اطهر تو هم سبزی ها رو تکون بده آبش گرفته بشه. _چشم پری گفت _اونوقت گلنار کجاست؟ نگاه چپ‌چپی بهش انداخت _تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن بچه! _سر صبحی بهش گفتی خرما ها رو بچینه تو دیس، مثل همیشه از زیر کار در رفته ما باید انجام بدیم؟ نگاهش رو از پری گرفت و به من داد _تو بچین.‌ اینم سبزی ها رو تکون بده دوباره چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم. در رو که بست پری گفت _انقدر الکی چشم‌چشم نکن. سوارت میشن دیس مخصوص خرما رو برداشتم و کنار خرماها نشستم. جواب پری رو ندادم تا بیشتر بتونم فکر کنم. مهمونی که تموم شه از مونس می‌خوام بره پیش عزیز.‌ پری گفت از تیمور شنیده دو ماه اینجا می مونم.‌ بالاخره این دو ماه تموم میشه و برمیگردم.‌ فقط خدا کنه تا اون روز عزیز و آقا جان طاقت بیارن. ای کاش هیچ‌وقت ارباب و نوچه‌هاش دنبالم نمی اومدن صدای رفت و آمد و خوش آمد گویی بالا رفت‌‌. ظرف خرما رو کناری گذاشتم. _چه جوری به بیرون بگیم آماده شده؟ _بیا بریم جلوی پله‌ها یکی رو صدا کنیم با تعجب گفتم _پری گفتن قدغنِ بریم‌بیرون! _هیچ‌کس نمی بیننمون. پشت پله ها وایمیستیم.‌ بی میل روی سکو نشستم. _من نمیام. صبر کن خودشون میان جلو اومد و کنارم نشست. _یعنی تو اصلا دوست نداری شاهرخ خان رو ببینی؟ دو تا خواهر داره شهلا و شهین. شهین شوهر کرده یه پسرم داره آروم و آب‌زیرکاهِ، ولی امان از شهلا همه ازش فراری هستن.‌ شاهرخ خان یه زن مظلوم هم داره که بچه‌ش نمیشه.‌ اسمش نازگلِ. خیلی ازشون میترسه.‌ لنگه‌ی توعه هر کی هرچی بگه میگه چشم. تن صداش رو پایین آورد. _ یه بار ملوک خانم به دخترش میگفت شاهرخ اخلاقش شبیه باباش، ایوب خانِ.‌ اخلاق شهین هم شبیه مادرش شهربانوعه. اما اون شهلا کپیِ عمه‌شونِ. با رعیت جماعت کار نداره اما پوست خودشون رو می‌کنه _اینا اصلا برای من مهم نیست _یعنی تو نمیخوای بدونی برای چی آوردنت اینجا؟ سوالی نگاهش کردم _برای چی؟ لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم راستِ یا نه، از گلنار شنیدم که تو اتاق فخری خانم که بوده شنیده که خان مثلا قراره تو رو از دست شاهرخ‌خان نجات بده _اون چی کار به من داره؟! _نمیدونم.‌ شاید میخواد تو رو هم ببره صیغه کنه.‌ گفتم که نازگل خانم مظلومه تا الان چند تا دختر برده خونه صیغه کرده بعد به مدت ولشون کرده.‌ پوزخندی زد _جالبه هیچ کدومشونم بچه‌شون نشده. هیچ‌کس جرات نداره این حرف رو بهش بزنه که آقا اشکال از خودته نه نازگل خانم دستم رو گرفت _پاشو دیگه! پاشو بریم شاهرخ خان رو ببینیم و برگردیم.‌ اگر کسی دیدمون ظرف خرما رو میدیم و برمیگردیم با اینکه خیلی میترسم ولی کنجکاو شدم این شاهرخ خان رو ببینم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟