eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
205 عکس
63 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سالاد رو درست کردیم و طبق سفارش خاله، نمکش رو هم کم زدیم. علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره، زهره هم همیشه فراموش می‌کنه. برای همین اول یه کاسه سالاد کنار گذاشتم و با آبلیمو قاطی کردم. ساعت نزدیک یک بود. بوی غذا و سالاد دل ضعفه به همه‌مون داده بود. همه با احساس گرسنگی تو هال، نشسته بودیم و منتظر عمو و دایی موندیم.        رضا به خاله گفت: _ مامان میشه من بخورم؟ مردم از گشنگی. _ یکم صبر کن، الان میان. رو به علی که چشم‌هاش رو از سردرد بسته بود ادامه داد: _ علی جان، زنگ بزن به حسین ببین کجاست. رضا که حسابی کفری شده بود گفت: _ رویا خانم، اگه بیخودی به میلاد قول پارک نمی‌دادی، الان من سیر بودم. علی چشم‌هاش رو باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت. _ نخیر، ربطی به پارک میلاد نداره. دایی هم نیومده. بعد من کی قول دادم، الکی حرف میزنی! علی با دست اشاره کرد که ساکت شیم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ اَلو حسین، کجایی؟ _ عِه، چه ماموریتی؟ _ نه به من گفتن برو. _ باشه، پس نمیای؟ زهره نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد. خاله خودش رو سمت علی کشوند و گوشی رو ازش گرفت. _ حسین جان، الهی دورت بگردم چرا نمیای؟ ناراحت و وارفته گفت: _ نه قربونت برم، دلم هوات رو کرده. _ حالا شب شام بیا. _ ببینم چی میشه؛ نه منتظرم. _ الهی دورت بگردم، خداحافظ. تماس رو قطع کرد گوشی روی زمین گذاشت. رو به علی گفت: _ هنوز خوب نشدی؟ سرش رو با چشم‌های بسته بالا داد. رضا گفت: _ از گرسنگیه. منم سرم داره گیج میره؛ یه زنگ بزنید به عمو. خاله عصبی گفت: _ رضا یکم صبر کن... با بلند شدن صدای دَر خونه، رضا خوشحال از جاش بلند شد. _ سفره پهن کنید اومدن. سمت حیاط رفت تا در رو باز کنه. به جای خالی زهره نگاه کردم و رو به علی گفتم: _ می‌خوای یه مسکن برات بیارم. چایی هم خوردی، خوب نشدی!؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. وارد اتاق خاله شدم. از کشوی بالای درآور قرص برداشتم و به آشپزخونه برگشتم. زهره جلوی کابینت نشسته بود. با دیدن من گفت: _ تمرکزم رو از دست دادم؛ چند تا بشقاب در بیارم؟ _ دایی که گفت نمیاد. هفت نفریم. با لیوان آب، بالای سر علی ایستادم. چشمش رو نیمه باز کرد. قرص رو گرفت و با آب خورد. لیوان رو ازش گرفتم. در خونه باز شد، میلاد داخل اومد و بدون در نظر گرفتن چشم‌های بسته علی، روی پاش نشست. _ داداش من پیتزا خوردم. لبخند کمرنگی زد و بی‌جون گفت: _ خوش گذشت؟ _ خیلی... عمو اول بردم پارک. بعدشم پیتزا برام خرید. قرار شد یه بارم ببرم کوه، اونجا بهم کباب بده. با اومدن عمو، پاش رو جمع کرد. میلاد رو پایین گذاشت و ایستاد. عمو هم که حسابی از گشت و گزارش با میلاد خوشحال بود، با نشاط وارد خونه شد. رضا فوری گفت: _ عمو مُردیم از گشنگی... تو رو خدا سفره رو پهن کنید. عمو از لحن رضا خندش گرفت. _ والا این بویی که مادر تو راه انداخته، آدم سیر رو هم گرسنه می‌کنه. خاله لبخندی زد و گفت: _ شما لطف دارید. رو به من گفت: _ بیارید وسایل سفره رو. چشمی گفتم. زهره سرگردون کابینت‌ها رو می‌گشت. _ دنبال چی می‌گردی؟ _ کفگیرها رو پیدا نمی‌کنم. جلو رفتم و کشوی بالای کابینت رو بیرون کشیدم. _ اینجان دیگه. _ دیدم، نبود. با صدای بلند گفتم: _ خاله یه لحظه بیا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با یادآوری حضور علی و صدا کردن خاله به جای مامان، لبم رو به دندون گرفتم و با ترس به زهره گفتم: _ چکار کنم، الان میاد؟ خاله وارد آشپزخانه شد. _ جانم چی شده؟ _ مامان کفگیرها کجان؟ سمت مخالف ما رفت و از کایینت بالای ظرفشویی، کفگیرها رو بیرون آورد. _ میلاد بر می‌داره باهاشون شمشیر بازی می‌کنه؛ همشون رو غر کرده. گذاشتم اینجا دستش نرسه. نگاهی به رنگ و روی پریده من کرد و گفت: _ چی شدی تو؟ _ حواسم نبود گفتم خاله، الان علی ناراحت میشه. نفس سنگین کشید. _ علی تو حیاطه، نشنیده. بیارید سفره رو زودتر، الان رضا آبرومون رو میبره. خاله سفره رو برداشت و بیرون رفت. زهره گفت: _ تو شانس داری، الان اگه من بودم پشت سرم ظاهر می‌شد. ناراحت نگاهش کردم. واقعاً دلم براش می‌سوزه. بشقاب‌ها رو برداشتم و بیرون رفتم. سفره رو پهن کردیم و سالادی رو که مخصوصِ علی با آبلیمو درست کرده بودم، جلوش گذاشتم. نهار رو در فضای گرم و صمیمی با شوخی‌های عمو با رضا خوردیم. حق با رضا بود؛ علی بعد از خوردن نهار حالش خوب شد. میلاد هم که سیر بود و حسابی خسته، گوشه اتاق خوابش برد. علی، میلاد رو بغل کرد و از پله‌ها بالا رفت تا توی اتاقش بذاره. رضا که حسابی خورده بود، کنار پنجره نشست. دلش می‌خواست دراز بکشه ولی با حضور عمو نمی‌تونست. با این حال یکم خودش رو رها کرد. حضور علی باعث شد تا رضا خودش رو جمع‌وجور کنه. کنارمون نشست. سفره رو مرتب دستمال کشیدم و تا کردم که عموم گفت: _ رویا، آخر هفته دیگه حاضر باش، میام دنبالت بریم خونه آقاجون. نگران به خاله نگاه کردم. خاله کلافه گفت: _ خیر باشه انشالله! _ آقاجون دیشب گفت دلش تنگ شده؛ گفت جمعه شب، شام همه بریم خونشون ولی رویا رو از پنجشنبه ببرم. _ الان فصل امتحاناتشه؛ حالا بذارید عید میاد. _ والا زن داداش، من هیچ کارم. آقاجون دستور داده، زنگ بزن به خودش بگو. بعد هم چرا فکر می‌کنی قرار رویا رو بخوریم تموم شه. الان دوازده سالِ، هر وقت میگیم رویا بیاد خونه آقاجون، رنگ روتون عوض میشه. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _ برو یه سینی چایی بیار. می‌خواد من رو از فضا دور کنه، تا راحت‌تر حرفش رو بزنه. با این که آقاجون و خانم‌جون خیلی به من محبت دارند ولی من اصلا دوست ندارم تنها اونجا برم. وارد آشپزخونه شدم و کنار زهره که در حال شستن ظرف‌ها بود، ایستادم. هوش و حواسم توی اتاق بود، اما دلم نمی‌خواد خاله حتی ذره‌ای ازم دلگیر بشه. تو آشپزخونه موندم کنار زهره و نگران ظرف‌ها رو شستم. زهره با صدای آرومی گفت: _ فردا زیست امتحان داریم. _می‌دونم. _اصلا نخوندم؛ با این استرس‌ها هم نمی‌تونم بخونم. خانم مطلبی هم جاهامون رو عوض کرده، نمی‌تونم از رو تو بنویسم. چکار کنم؟ حواسم به اتاق و حرف‌هایی که دوست نداشتند من بشنوم بود. با آرنج به پهلوم زد. _ با تو بودم‌‌ ها! _ ول کن، حالا امتحانش که مهم نیست. _ مهم نیست! مطلبی گیر داده هر هفته ازم می‌پرسه. صدای خاله بلند شد: _ رویا جان چایی چی شد؟ دستم رو شستم. _ اصلاً حواسم نبود گفت چایی ببرم. با سینی چایی به حال برگشتم. عمو ایستاده بود با خاله و علی حرف میزد. _ باشه من به آقا جون میگم امتحان داشت، ولی جمعه همه‌تون بیاید. _ کجا! تازه چای آوردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سینی چای دستم نگاه کرد. _ دستت درد نکنه. زن عموت زنگ زده برم خونه. جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. _ جمعه منتظرتم. به خاله نگاه کردم و چشمی زیر لب گفتم. چایی رو روی زمین گذاشتم. همراه با علی و خاله برای خداحافظی، عمو رو تا دم در بدرقه کردم. در خونه که بسته شد، خاله رو به من گفت: _ رویا تو یه لحظه برو داخل. نگاهم بین علی و خاله جابجا شد. _ میشه من قبلش با شما حرف بزنم؟ _ نه برو تو الان میام. _ آخه کارم... علی حرفم را قطع کرد. _ برو تو دیگه. ناچار به گوش کردن شدم. برخورد علی با ما زیاد تند نیست. البته به وقتش جدی و محکمِ، ولی اصولاً به تذکر دادن اکتفا می‌کنه. اما زهره با استرسش من رو هم ترسونده. وارد خونه شدم و از پشت شیشه دَر آهنی نگاهشون کردم. پرده توری اجازه نمی‌داد که اونها متوجه بشن که من پشت دَر ایستادم. صدای زهره رو شنیدم. _ چرا نیومدن داخل؟ بدون این که برگردم، جوابش رو دادم. _ خاله به من گفت تو برو داخل. _ رویا تو رو خدا، یه کاری کن. چرخیدم و بهش نگاه کردم. _ چرا ترسیدی؟ نهایت علی بهت میگه دفعه آخرت باشه. _ آخه بار آخری که مامان شکایتم رو بهش کرد؛ گفت منتظر یه بهونم، حواست باشه. _ چکار باید بکنم! بگو بکنم. به تلفن خونه نگاهی کرد. _ زنگ بزن به دایی بگو زودتر بیاد. _ بعد اگر علی دید چی بگم؟ _ بگو می‌خوای حال دایی رو بپرسی. _ با گوشی رضا زنگ بزنیم بهتره که. _ اون نون به نرخ روز خور، میگه به علی. _ نه بابت دیشب عذاب وجدان داره، نمیگه. با شنیدن این جمله منتظر من نشد و به سمت پله‌ها پا تند کرد. با برخورد دَر خونه به کمرم، از در فاصله گرفتم و به خاله که چشماش قرمز و اشکی بود نگاه کردم. _ چی شده خاله؟ آب بینیش رو بالا کشید. _ هیچی خاله جان؛ اگر کاری نداری بیا کمک من این ظرف‌ها رو جابجا کنیم. _ کار که ندارم، یکم درس دارم اونم بعد از کمک به شما می‌خونم. به پشت سرش نگاه کردم. علی تو حیاط با تلفن همراهش حرف میزد. _ زهره کجاست؟ _ رفت بالا پیش رضا. سمت آشپزخونه رفت و زیر لب غر زد: _ دختره چشم سفید، ولش کنی از کار کردن فرار می‌کنه. با کمک خاله ظرف‌ها رو جابه‌جا کردم. به خاطر چشمای اشکیش، جرأت نکردم حرفی از زهره بزنم. ترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. تا الان که به علی نگفته. به اتاقم برگشتم و بدون معطلی شروع به خوندن درس زیست کردم. زهره هم دیگه به اتاق نیومد و این باعث خوشحالیم شد، چون حواسم بیشتر به درسم بود. بعد از خوردن شام، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشوریم. بعد از یه دورهمی خانوادگی که علی بهش معتقد بود، همه به اتاق خوابمون برگشتیم. رختخوابم رو انداختم و برنامه فردا صبح مدرسه رو توی کیفم گذاشتم. صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای رضا اومد. _ زهره یه لحظه بیا. زهره با ذوق به دَر نگاه کرد. _ اومدم. از اتاق بیرون رفت. نه به ناراحتی و استرس صبحش؛ نه شادی و نشاط و خوشحالی الانش. مقنعم رو که شسته بودم، اتو زدم و مرتب روی پشتی کنار اتاق پهن کردم. اتو رو از برق کشیدم و برعکس رو به دیوار گذاشتم. زهره خیلی مشکوک وارد اتاق شد. چیزی رو داخل کیف مدرسش پنهان کرد. بدون توجه به من، برق رو خاموش کرد و خوابید. _ زهره خانم داشتم کار میکردما! یه دقیقه دوستی یه دقیقه دشمن. _ هیسسسسس! با کمک نوری که از شیشه بالای دَر میومد، چهار دست و پا خودم رو به رختخوابم رسوندم. دراز کشیدم که صدای بلند خاله باعث شد تا زهره عین برق گرفته‌ها سر جاش بشینه. _ علی یه لحظه بیا پایین. _ یا پیغمبر می‌خواد بگه. چکار کنم؟ پشت بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. به تلافی رفتار چند ثانیه پیش خودش گفتم: _هیسسسسس! _ رویا غلط کردم؛ تو رو خدا بلند شو. _ چکار می‌تونم بکنم؛ بخواد بگه میگه دیگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پتو رو از روم کنار کشید. _ به دایی گفتم، گفت به مامان زنگ میزنه. اصلاً معلوم نیست منو می‌خواد بگه یا نه! پاشو بریم گوش وایستیم. _ من نمیام. _ حالا هر شب رو پله‌ها نشستی، یه شب که من ازت می‌خوام بهم محل نمیدی. _ خیلی پررو هستی زهره. _ تو رو خدا... باقیمونده پتوم رو کنار زدم و برق رو روشن کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و آروم و بی‌صدا با هم از اتاق بیرون رفتیم. روی نزدیک‌ترین پله به آشپزخونه نشستیم. صدای علی برای خالی کردن دل زهره کافی بود. _ مامان نمیگی برای چی فقط گریه می‌کنی؟ زهره کنار گوشم گفت: _ بدبخت شدم. _ ناراحت نباش تو رو نمی‌خواد بگه. _علی تو که نمی‌دونی امروز چه آبرو ریزی شد. از آبرو ریزی که حرف زد، زهره گوشه لباسم رو چنگ زد. _ اون از میلاد که سر یه لپ لپ تو چشمای من گفت، مامان از اونا که گفتی گرونه نخریدی. اونم از اون زهره نفهم که از صبح سر چهل تومن به همه پرید تا عموت اومد. انقدر بی‌ادبانه رفتار کرد که مجتبی ناراحت شد. بهش گفت این چه رفتاریه؟ _ چی بهش بگم؟ _ یه چی بهش بگو اینقدر تو دهنی نخورده نباشه. محرومش کن. _ می‌خواستم پول تو جیبی‌شون رو بهشون برگردونم. _ پول رویا رو بده ولی زهره رو نه. _ باشه باهاش حرف میزنم. واقعاً گریت برای رفتار زهره بود؟ پر بغض گفت: _ اگر رویا رو ببرن من دق می‌کنم. _ نمی برن مامان. رویا اینجا رو دوست داره، با ما راحتِ، نمیره. _تو خودت میدونی اگه رویا پاش به اون خونه برسه، رفاهی که اونا براش درست می‌کنن و ما نمی‌تونیم درست کنیم به پاش بریزن، یکم مقایسه کنه؛ چشمش از اینجا بسته میشه. _ اگه واقعا اینقدر آدم بی‌چشم و روییِ که به خاطر لباس بهتر و امکانات بیشتر بره، بذار بره. _ یه چی برای خودت می‌گی. جونم به جون رویا وصله، نفسم به نفسش. با زهره هیچ فرقی برام نداره. بغض توی گلوم گیر کرد از این همه استرس خاله. زهره کنار گوشم گفت: _ آره همش میگه براش فرقی نداریم! تابلو هست تو رو بیشتر دوست داره. اگه امروز تو آبروریزی کرده بودی، عمراً به علی می‌گفت. تازه ماس مالی هم می‌کرد، ولی مال من رو میذاره کف دستش، پیاز داغشم زیاد می‌کنه. ایستاد و از کنارم رفت. ترجیح دادم بشینم ادامه حرف‌های خاله رو گوش کنم. _ علی میشه با رویا حرف بزنی؟ _ چی بهش بگم؟ _ که نره. _ نمیره. _حالا تو بگو به خاطر من. _ باشه فردا می‌برمشون مدرسه؛ هم با زهره حرف میزنم هم با رویا، خیالت راحت شد؟ توروخدا گریه نکن. اشک‌هات رو که اینجوری می‌بینم دلم آشوب میشه، باشه؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بهت پول میدم چند سری از این لپ‌‌لپ‌ها که مجتبی برای میلاد خرید رو بخر، که از چشمش بیافته. _ نه اتفاقاً نمی‌خرم که دفعه آخرش باشه جلوی یه غریبه از این حرف‌ها بزنه. _ غریبه نبود! عموتون بود. _ باید بفهمه. _ هر کار صَلاحِ انجام بده. بلند شو برو بخواب، صبح خواب نمونی. ایستادم و پله‌ها رو بالا رفتم. چرا خاله به علی گفت باهام حرف بزنه! خودم صبح بهش اطمینان میدم که محبت‌های مادرانه‌اش رو توی این چند سال فراموش نمی‌کنم و تحت هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنن از اینجا نمیرم. وارد اتاق شدم. انگار نه انگار که زهره استرس داره! خوابیده بود و صدای خروپفش هم بلند بود. با صدای بسته شدن دَرِ اتاق علی، سرجام نشستم. چشم باز کردم. دیشب تا صبح خواب خاله و ناراحتی‌اش رو دیدم. روسریم رو که کنار بالش گذاشته بودم برداشتم و روی سرم انداختم. چون همه خوابند و علی توی اتاق خودشه، گرهش رو سفت نکردم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از طی کردن پله‌ها، خاله رو دیدم که وسط اتاق، با چادر سفیدش سر به سجده گذاشته بود و مناجات می‌کرد. کنارش نشستم. متوجه حضورم شد. سر از سجده برداشت، با چشمای اشکیش رو به من گفت: _ چی شده عزیزم! _ بیدار شدم نماز بخونم. لبخند زد و با محبت گفت: _ رو سجاده خودم بخون. _ خاله. _ جانم. _ من دیشب حرفاتون رو با علی شنیدم. نگاهش دلخور شد. تنها کاری که خاله خیلی ازش متنفرِ، گوش ایستادنِ؛ که هیچ وقت نتونست جلوی من و زهره رو بگیره. _ خیلی کار اشتباهی کردی. _ ببخشید، اما شنیدم. سرم رو پایین انداختم. _ خاله خیالتون راحت به خدا من هیچ جا نمیرم؛ آقاجون بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنه من شما رو ترک نمی‌کنم. شما رو مثل مادر خودم دوست دارم. من علی، رضا، زهره و میلاد رو هم دوست دارم. دلم می‌خواد با شما زندگی کنم. زندگی توی جمع و خوش گذروندن با شما رو دوست دارم. برم تو رفاه و تنهایی خونه آقاجون که چی بشه. اصلاً دوست ندارم. خواهش می‌کنم نگران نباش. اشکی که از چشم خاله اومد، باعث شد تا سرم رو روی پاش بزارم و دستش رو که روی پاش بود ببوسم. _ به خدا دوستتون دارم! خاله نوازش‌وار دستش رو روی سرم کشید. _ می‌دونم عزیز دلم. تو همه چیزت به فاطمه رفته؛ مهربونیت؛ خوبیات؛ دل پاکت؛ قدر شناسی و با معرفت بودنت. من بیخودی استرس داشتم. از این که خاله رو خوشحال کرده بودم، انرژی گرفتم. نمازم رو خوندم و کتری رو پر آب‌ کردم. شنبه تا پنجشنبه که من و زهره به مدرسه میریم صبحانه رو دسته جمعی می‌خوریم. چایی رو دم کردم و سفره‌ی صبحانه رو آماده کردم. علی با عجله نون تازه‌ای که خرید بود رو توی سفره گذاشت. براش چایی ریختم. طبق معمول زودتر از همه خورد و منتظر هیچ کس نشد و ایستاد. مامان نگران گفت: _ کجا؛ بشین قشنگ بخور. _ نونوایی شلوغ بود، معطل شدم. الان سرویس میره جا می‌مونم. _ انشالله خودت ماشین بخری عزیزم. _ انشالله. با سرعت از خونه بیرون رفت. مگه قرار نبود با من و زهره حرف بزنه! شاید می‌خواد یه روز دیگه باهامون صحبت کنه. رضا و زهره پچ‌پچ کنون وارد آشپزخونه شدن. صبحانمون رو خوردیم و طبق معمول با رضا راهی مدرسه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خانم مطلبی به محض ورود، شروع به امتحان گرفتن کرد. زهره با این که درس نخونده بود زودتر از همه برگه‌اش رو داد و اجازه بیرون رفتن گرفت و همراه با کیفش از کلاس بیرون رفت. پشت سر زهره، دو تا از شاگردها هم بیرون رفتند. با اینکه همه من و زهره رو خواهر می‌دونن و از رابطه دختر خاله بودن ما خبر ندارن؛ اما رابطه من با شقایق، دختر همسایه روبروی خونمون، خیلی بهتر از زهره‌ است. تقریباً تمام سؤال‌ها رو جواب دادم. دیشب مطالعه کرده بودم و از قبل هم می‌دونستم. فکر می‌کنم نمره خوبی بیارم. خانم مطلبی برگه‌ها رو دونه دونه جمع کرد و چون زهره دیر کرده بود به نماینده کلاس گفت که بره دانش‌آموزهایی که بیرونن، صدا کنه. ناصری نماینده کلاس بیرون رفت و چند لحظه‌ی بعد تنها برگشت. _ خانم اجازه، پیش خانم مدیرن. خانم مدیر گفتن بهتون بگم تا اولیاشون بیان اونجا می‌مونند. متعجب نگاهش کردم. خانم مطلبی نگاهی به من انداخت و متأسف سرش رو تکون داد. احتمالاً به خاطر تفاوت اخلاقی من و زهره این حرکت رو کرد. زهره با این که خودش رو مظلوم نشون میده، برعکس دختر شوخ و پر دردسریه که توی مدرسه تمام معلم‌ها رو کلافه کرده. خانم مُطلبی، مَطلبی رو روی تخته نوشت. برگه کوچکی توسط شقایق جلوم گذاشته شد. فوری بازش کردم. معینی خواهرت گوشی آورده مدرسه، خانم مدیر دیده. خیره به برگه‌ی توی دستم بودم که صدای خانم مطلبی باعث شد سر بلند کنم. _ معینی! من با شما نیستم؟ شرمنده لبم رو به دندون گرفتم. _ خانم ببخشید. پشت چشمی نازک کرد. _ بیا برگت رو بگیر. تنها معلمی که تفاوتی بین دانش آموز درس خون و تنبل نمیذاره، خانم مطلبیه؛ با همه یه برخورد داره. جلو رفتم و برگه‌ای که چند لحظه پیش بهش داده بودم رو ازش گرفتم. _ من موندم دو تا خواهر چرا اینقدر تفاوت نمره! نمره‌های زهره اصلاً قابل قبول نیست. به مادرت بگو جلسه بعد نیومده باشه مدرسه، من دیگه زهره رو سر کلاس راه نمیدم. _ چشم خانم. تا امروز خاله برای درس نخوندن ما به مدرسه نیومده بود و این اُفت تحصیلی زهره برای خودِ منم جای تعجب داره! زنگ تفریح که بی‌صبرانه منتظرش بودم تا پیش زهره برم بالاخره به صدا در اومد، بعد از خروج خانم مطلبی به سرعت از کلاس به سمت دفتر خانم مدیر بیرون رفتم. با این که زهره همیشه با رفتارهاش اذیتم می‌کنه ولی دلم به حالش سوخت. پشت دَر دفتر ایستاده بود و سر به زیر با پاش روی زمین چیزی می‌نوشت. قدم‌هام با دیدنش سست شد اما از حرکت نایستاد؛ تو چند قدمیش ایستادم. سر بلند کرد و متوجه حضورم شد. چشم‌هاش پر از اشک شد و اسمم را بی‌صدا لب زد: _ رویا. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از معاونین مدرسه نبود. جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم. اشک روی گونه‌اش ریخت. _ بیچاره شدم رویا. _ برای چی آوردی؟ _ می‌خواستم یه عکس نشون میترا بدم. _ رضا چرا بی‌عقلی کرد گوشیش رو داد به تو! _ می‌خواست به خاطر پول تو جیبی از دلم در بیاره. دستم رو فشار داد و با التماس گفت: _ خانم رسولی میگه باید شماره علی رو بدم. رویا تو رو خدا یه کاری بکن، تو رو قبول داره. برو گوشی رو ازش بگیر. _ نمیده، مگه نمی شناسیش؟ _ تو می‌تونی رویا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اینکه خانم رسولی تحت هیچ شرایطی گوشی رو به من نمیده برام مشخصه؛ اما باید تلاشم رو بکنم تا شاید بتونم از یه دعوای بزرگ توی خونه، جلوگیری کنم. _ بزار ببینم میده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم. آخرین جمله‌ای که از زهره شنیدم این بود: «رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن». خانم رسولی با دیدنم اخم‌هاش تو هم رفت. _ در رو ببند. معینی الان می‌خواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی. کاری که می‌خواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت. _ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس. _ سلام خانم. نفسش رو پر صدا بیرون داد. _ علیک سلام. تو می‌دونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه خانم نمی‌دونستیم. _ شماره برادرت رو بنویس. _ خانم، الان که خونه نیستند. چشم غره‌ای بهم رفت. _ تو بنویس کاریت نباشه. _ ما که شماره‌اش رو حفظ نیستیم. از بهونه‌ایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم. خودکارش رو روی میز انداخت. _ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم. تلفن مدرسه رو برداشت. _ شماره خونتون رو بگو. _ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید. بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو. _ به خدا بار آخرشه. کلافه نگاهم کرد. _ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم می‌کنم. درمونده نگاهش کردم. _ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامه‌ات رو خراب کنه! _ نه خانم نمی‌خوایم. _ پس شماره رو بگو. من الان می‌خوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگ‌تر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم. کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت: _ برو بیرون. دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دست‌هاش رو از استرس به هم فشار می‌داد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت. _ گرفتی گوشی رو؟ _ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم. طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران می‌انداخت گفت: _ خیلی نامردی! برای چی شماره‌ی خونه رو دادی؟ _ زهره جان من هم نمی‌دادم تو پرونده‌ بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم می‌کنه. _ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟ من می‌دونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش می‌اومدم و برای کمک بهش تلاش می‌کردم. نگاهش رو با حرص ازم گرفت. _ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا می‌مونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت. _ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید. _ می‌تونستی شماره مامان رو ندی. _ من نمی‌دادم از پرونده بر می‌داشت. نمره انضباط منم کم می‌شد. _ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه از برخوردهای سرد و تند و طلبکارانه زهره بغضم گرفت اما گریه نکردم. وارد حیاط شدم، روی اولین پله نشستم. شقایق رو از دور دیدم که به سمتم می‌اومد. کنارم نشست. _ دعواش کردن؟ _ نه شماره‌ی مادرم رو گرفت؛ زنگ بزنه بهش بیاد. _ منم همیشه گوشی میارم ولی مثل زهره خنگ نیستم لو بدم. متعجب نگاهش کردم. _ واقعا گوشی میاری!؟ _ آره، همین الان تو کیفمه اما نمیذارم کسی بفهمه؛ به تو هم گفتم چون صمیمی‌ترین دوستمی و می‌دونم که به کسی نمیگی. _ چرا میاری؟ اصلا چه نیازی هست وقتی نمی‌تونی ازش استفاده کنی! _ تو از همه چیز سر در نمیاری؛ بچه مثبتی. تو شوک حرف شقایق بودم که صدای زنگ مدرسه بلند شد و من به خاطر زهره، ساعت تفریح و تغذیه‌ام رو از دست دادم. کمی آب خوردم و به کلاس برگشتم. با این که زهره با من بد حرف زده بود اما جای خالیش توی کلاس دلم رو به درد می‌آورد. زهره اشتباه کرده و به خاطر اشتباهش تنبیه میشه؛ پس من بهترِ حواسم رو به درس بدم و خودم رو زیاد درگیرش نکنم، هرچند که اصلاً موفق نیستم. بالاخره زنگ آخر هم به صدا دراومد. کیف و وسایل زهره رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. به انتهای راهرو نگاه کردم. زهره هنوز پشت در ایستاده بود. دَرِ دفتر باز شد و خاله سر به زیر بیرون اومد. نگاه تیزش رو به زهره که چونش به گردنش چسبیده بود و بیشتر از اون نمی‌تونست سرش رو پایین بگیره، داد. خاله سرش رو متأسف تکون داد. چند قدمی از دفتر خانم مدیر فاصله نگرفته بودند که خانم مطلبی خاله رو صدا زد. شرایطی از این بدتر نمی‌تونست برای زهره پیش بیاد که باعث بشه همین الان تمام اشتباهاتش برملا بشه. جلو رفتن فایده‌ای نداشت. عقب ایستادم تا خانم مطلبی حرفش با خاله تموم بشه و هر سه به خانه برگردیم. خانم مطلبی تند تند حرف می‌زد و دستاش رو تکون می‌داد و برگه‌ی زهره رو نشون خاله می‌داد. خاله هم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و هر چند وقت یکبار سر بلند می‌کرد و حرف می‌زد. مطمئنم با خرابکاری دیروزش، حتماً اشتباهات امروزش رو به علی میگه. حرف‌های خانم مطلبی تموم شد. خاله با دیدنم به سمتم اومد و لبخند کمرنگی زد. کاملا مشخصه که داره عصبانیت و حرص توی وجودش رو کنترل می‌کنه. وسایل زهره رو دستش دادم و مستقیم به خونه اومدیم. تو راه زهره جرأت التماس کردن برای بخشیده شدن هم نداشت. خاله در رو باز کرد و کنار ایستاد. زهره داخل رفت و من هم خواستم پشت سر زهره داخل برم که با صدای شقایق به سمتش برگشتم. خاله آهسته گفت: _ ببین چی میگه، زود بیا خونه. _ چشم خاله. داخل رفت و من جلوی دَر منتظر شقایق ایستادم. نفس نفس زنون جلو اومد. _ هر چی صدات کردم نشنیدی. _ ببخشید، خالم عصبانی بود دیگه نتونستم منتظرت بمونم. _ چه خبر؟ _ فکر کنم امشب به علی بگه. _ باشه من رو بی‌خبر نذار، خیلی دلم می‌خواد یه بلایی سرش بیاره، دلم خنک بشه. اخم کردم و گفتم: _ شقایق ناراحت میشما! زهره خواهرمه، خودت می‌دونی. _ آره، ولی مثل خواهر سیندرلا می‌مونه. _ حالا هر چی. _ ولش کن. امروز درس زبان رو یاد گرفتی؟ _ آره. _ بیا به منم یاد بده. _ می‌دونی که نمیشه بیام اونجا، تو بیا خونمون. _ باشه کی بیام؟ _ خبرت می‌کنم. شقایق من باید برم، نمی‌تونم دم در بایستم. خداحافظی کرد و رفت. به خونه برگشتم. زهره گوشه خونه نشسته بود. زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و آروم گریه می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله تو آشپزخانه با حرص وسایل رو جابجا می‌کرد و زیر لب غر می‌زد: _ آخر تو من رو می‌کشی، بی مادر بزرگ میشی. می‌خوام ببینم من نباشم از پس درست کردن یه وعده غذا بر میای؟ چرا اینقدر بهم حرص میدی. اصلاً تو بیخود کردی با خودت گوشی بردی مدرسه! گوش اون رضا رو هم می‌پیچونم که گوشی داده به تو. آبروی من رو بردی. گوشی بردی؛ بی‌نظمی کردی؛ درس هم نخوندی... اولین بار بود که اینجوری جلوی مردم سرافکنده شدم. از اول جوونی زحمت کشیدم که سرم رو جلوی کسی پایین نندازم که امروز تو باعثش شدی. بزار علی بیاد؛ من دیگه طاقت و تحمل این کارهای تو رو ندارم. به میلاد که مظلومانه گوشه پله‌ها نشسته بود و به من نگاه می‌کرد، لبخند زدم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و آروم گفتم: _ تو برای چی ترسیدی؟ مامان از زهره عصبانیه با تو که کار نداره! صدای بسته شدن در خونه اومد. همه می‌دونیم که رضاست. همیشه دقیقاً بعد از اومدن من و زهره میاد. خاله از آشپزخونه بیرون اومد و دستش رو با پایین مانتوش که هنوز در نیاورده بود خشک کرد. رضا وارد خونه شد. خاله بدون هیچ مقدمه‌ای دستش رو بلند کرد و سیلی آرومی به صورت رضا زد. رضا هاج و واج به خاله نگاه کرد. _ عِه مامان چی شده! _ برای چی گوشیت رو دادی زهره ببره مدرسه؟ رضا که حالا فهمیده بود اشتباهی که کرده، لو رفته و خاله متوجه شده، شرمنده گفت: _ ببخشید. _ ببخشم! ببخشم رضا! واقعا ببخشم؟ آبروی من رفته؛ جلوی مدیر و معلمش شرمندم کردی. _ من از کجا می‌دونستم این خنگه! این همه دختر گوشی می‌برن مدرسه، کدومشون رو گرفتن که این لو رفته. _ این جواب منِ رضا؟ الان به جای شرمندگی این جواب رو میدی! _ خب ببخشید، الان باید چیکار کنم که راضی بشی. _ من هیچی، منو نمی‌خواد راضی کنی. دستش رو محکم به سینه‌اش کوبید. _ من حریف شما دو تا نمیشم؛ بزار علی بیاد. سمت آشپزخونه رفت. با دیدن من و میلاد عصبی و با فریاد گفت: _بلند شو لباست رو عوض کن. از ترس ایستادم. _ چشم. خاله از زهره و رضا عصبانیه! چرا من رو دعوا می‌کنه؟ از پله‌ها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و به پایین برگشتم. زهره همچنان گوشه خونه نشسته بود، با این تفاوت که این بار رضا هم کنارش نشسته بود و با هم بحث می‌کردند. الان بین این خواهر و برادر من جایی ندارم؛ چون زهره مطمئناً رضا رو بر علیه من شورونده. وارد آشپزخونه شدم. خاله به دیوار تکیه داده بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. جرأت حرف زدن با خاله رو هم نداشتم. نهار آماده بود و سفر هم نیمه پهن. اما هیچکس سر سفره نمی‌اومد. میلاد هم به جمع خواهر و برادرش اضافه شده بود و من تک و تنها توی آشپزخونه روبروی خاله ایستاده بودم. به ساعت نگاه کردم، ساعت نزدیکه دوعه. دَر حیاط بسته شد و بالاخره علی اومد. میلاد به آشپزخونه اومد. رضا و زهره هم به طبقه بالا رفتن. خاله نفس حرصی کشید و زیر لب غر زد: _ می‌دونم چکار کنم. صبر کن؛ این راه و رسمش نیست. علی یا الله بلندی گفت و وارد خونه شد. تنها کسی که الان می‌تونست به استقبالش بره من بودم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خسته‌اش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد. _ سلام. _ سلام حالت خوبه؟ _ خوبم. خسته نباشی؟ نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد. _ مامان کجاست؟ _ آشپزخونه. _ اینجام پسرم. کاش خاله الان بهش نمی‌گفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش می‌موند. _ سلام مامان. الان میام. کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایه‌اش تکیه دادم. وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم: _ خاله میشه الان نگی. _ تو دخالت نکن. _ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خسته‌س، گناه داره. حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت. _ باشه الان نمیگم. _ خسته‌س؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید. خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود. _بهش فکر می‌کنم. یه لیوان آب بده دستش. _ چشم. علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک می‌کرد وارد آشپزخونه شد. _ سلام مامان. _ سلام پسرم، خسته نباشی. حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت. _ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟ _ الان صداشون می‌کنم. _ رویا وسایل سفره رو بچین. _ چشم. سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچه‌ها رو صدا کرد. _ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار. کنار خاله روبروی علی نشستم. بچه‌ها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن. علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت. _ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید! _هیچی مادر غذات رو بخور. دیس رو سمت علی گرفت. آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت: _ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد. حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود. رو به میلاد گفتم: _ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد. خاله عصبی گفت: _ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم! میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنی‌دارِ علی روی خودم شدم. تو چشم‌هاش خیره شدم. _ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت. علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله رو به میلاد گفت: _ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟ میلاد بغض کرد و گفت: _ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه. نگاهم درمونده‌ تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم. _ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟ زهره مطمئن از این که حرف نمی‌زنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشم‌هام نگاه کرد. با نگاهش التماس می‌کرد، سکوت کنم. علی گفت: _ تو مدرسه چی شده مگه؟ نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم. _ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمی‌خونه، من باید درس بخونم. بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پله‌ها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تنها کاری که توی این شرایط می‌تونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانم‌جون زندگی کنم. دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد: _ رویا جان! خاله باز کن دَر رو. خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشم‌های اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم. خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت. _خوبی رویا!؟ صدام رو صاف کردم. _خوبم. _ سرت رو بگیر بالا ببینم. _ نمی‌خوام. خاله ولم کن. با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد. _ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم. اشک جمع شده تو چشم‌هام رو پاک کردم. _ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونه‌ی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه. اخم‌های خاله تو هم رفت. _ من اون زهره رو آدم می‌کنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من می‌دونم با تو. _ آخه خاله نمیشه که... با صدای بلند گفت: _ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه. در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه. _ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده. _ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمی‌خونم. خاله صداش رو تا می‌تونست بالا برد و با حرص گفت: _ زهره بس می‌کنی یا بلند شم! زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت: _ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر. خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت. _ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو. _ مامان چی شده. صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه. _ مامان غلط کردم. خاله چپ چپ نگاهش کرد. _ هیچی علی جان. _ به رویا بگو بیاد اتاق من. خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد. _ رویا برای چی؟ _ کارش دارم. بیرون رفت و در رو بست. _ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح. _ چرا داد زدی؟ _ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی. به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمی‌فهمم. قبلا برام مثل خواهر بود. _ برای چی اینقدر با من بد شدی؟ _ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری. ایستادم. _ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن. _ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده. _ باشه. میدم بهت. _ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم. مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد. کاش اندازه‌ی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نیم‌ ساعت بود که به فکر جور کردن پول زهره بودم. زهره هم طبق معمول روی کتاب خوابش برده بود. حس کنجکاوی هم حسابی قلقلکم‌ می‌داد که علی باهام‌ چی کار داره. شاید به خاطر حرف میلاد می‌خواد دعوام کنه. شاید هم کار دیگه‌ای داره. حسی که به علی دارم و عین راز سربسته تو سینم نگه داشتم، باعث شده تا تمام هوش و حواسم پیشش باشه.‌ نگاهی به زهره کردم. آروم روسریم رو روی سرم انداختم و تا اونجایی که می‌شد بی صدا از اتاق بیرون‌ رفتم. نگاهم بین‌ پله‌ها و اتاق رضا جابجا شد. معمولاً همه بعد از نهار کمی چُرت میزنن. پشت‌ دَرِ اتاق علی ایستادم‌ و چند ضربه‌ی آروم به دَر زدم. صداش رو صاف کرد و گفت: _ بیا تو. تپش قلبم بالا رفت‌؛ نه از ترس، از حسی پنهانی که بهش دارم. حسی که هیچ کس حتی فکرش رو هم نمی‌کنه. دوازده سال تفاوت سنی از نظر عمو و آقاجون کم نیست. در رو باز کردم و داخل رفتم‌. سرش رو از روی بالشت برداشته بود و نیم خیز نگاهم می‌کرد.‌ _ چیزی شده؟ خود علی هم‌ هیچ وقت نسبت به حس من به خودش شک نکرده. _ گفتی بیا کارت دارم، اومدم. صاف نشست و به روبروش اشاره کرد. _ بشین. کاری که گفت رو انجام دادم و فوری گفتم: _ علی به خدا ایستادنم جلوی در یک‌ دقیقه هم طول نکشید. لبخند ریزی گوشه‌ی لب‌هاش نشست. _ اون رو که می‌دونم. خودم سر کوچه بودم، دیدم. یه کار دیگه باهات دارم. سؤالی نگاهش کردم. _ امروز مدرسه چه خبر بوده؟ اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که این سؤالش باشه. کاش می‌دونستم خاله چی بهش گفته تا حرفی برخلاف حرف خاله نزنم! _ مگه خاله بهت نگفت؟ اخم ریزی وسط پیشونیش نشست. فوری گفتم: _ ببخشید. مامان، هی یادم‌ میره. تهدید وار گفت: _ می‌خوای یه کاری کنم‌ دیگه یادت نره؟! نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم: _ ببخشید؛ دیگه یادم نمیره. _ تو مدرسه امروز چی شده؟ کاش به حرف خاله گوش می‌کردم و نمی‌اومدم تو اتاقش. _ هر چی مامان گفته، همونه دیگه. _ سرت رو بگیر بالا به من نگاه کن. آهسته سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هاش نگاه کردم. _ من‌ می‌خوام از تو هم بشنوم. _ آخه من اگر بگم، زهره باهام لج میشه. _ زهره بیخود کرده. _ چیز خاصی نشد. فقط نمره‌های زهره کم‌ شده. خا...مامان رو مدرسه خواست، همین. طوری که حرفم‌ رو باور نکرده، ابروهاش رو بالا داد. _ من برم اتاقم؟ سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید. _ نه. تا نگی نمیری! درمونده لب زدم: _گفتم که! _ هر چی هست در رابطه با گوشی رضاعه. هیچ وقت نمیشه هیچ حرفی رو ازش پنهان کرد. چاره‌ای ندارم، انگار مجبورم تا همه چیز رو بگم. _ باشه، میگم. فقط تو رو خدا نگو من بهت گفتم؛ زهره بفهمه روزگارم رو سیاه می‌کنه. به جز نگاه جوابی نداد. _ زهره گوشی رضا رو آورده بود مدرسه. خانم مدیر می‌فهمه ازش می‌گیره. دنبال شماره‌ی تو می‌گشتن‌ که بهت زنگ بزنن، ولی پیدا نکردن؛ دیگه زنگ زدن به خال...مامان. اخمش هر لحظه بیشتر می‌شد و ته دل من خالی‌تر. _ از کی شماره خواستن که نداده؟ نگاهم رو ازش گرفتم. _ اول از زهره، بعدش از من. _ خب چرا ندادی؟ جوابی ندادم. نفس عمیقی کشید. _ الان‌ زهره چکار می‌کنه؟ _ خوابه. دست‌هاش رو روی زانوش گذاشت. ایستاد و سمت دَر رفت. با عجله جلوش ایستادم. _ تو رو خدا هیچی بهش نگو‌، می‌فهمه من‌ بهت گفتم. _ تو برو پایین پیش مامان. حرفی هم نزن‌، تا من این دو تا رو آدم کنم. _ مامان اگر بفهمه از من دلخور میشه! _ نمیگم تو گفتی؛ برو پایین. _ علی تو رو خدا بزار یه روز دیگه، اگر الان بگی... نگاه تیزش باعث شد تا از گفتن بقیه‌ی حرفم‌ پشیمون بشم. در رو باز کرد و با سر به سمت پله‌ها اشاره کرد و لب زد: _ برو پایین. از اتاق به سمت پله‌ها بیرون رفتم. سر چرخوندم و نگاهش کردم. بدون دَر زدن وارد اتاق رضا شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀