eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _وای مامان انقدر دلم قرمه سبزی می‌خواست میلاد آخرین قاشق غذای داخل بشقابش رو توی دهنش گذاشت و با خنده گفت _مامان فقط آبگوشت مونده میده؛ این دستپخت رویا ست. نگاه معنی دار علی سمت میلاد رفت که لیوان دوغش رو یکجا سر می‌کشید و متوجه ناراحتی علی از لحنش نشده بود‌ رضا با قاشق خاله کمی از غذا خورد و با خنده گفت _خوش به حال علیِ. وگرنه منم مثل میلاد شانس از آشپز نیاوردم خاله هم خندید و با دست پشت کمر رضا زد _تو نبودی می‌گفتی هیچی دستپخت مامان نمی‌شه! _من در برابر قرمه سبزی کم میارم علی از این حرف ها اصلا خوشش نمیاد _پاشو برو بالا ببین زنت چی درست کرده همون رو بخور. با دهن پر گفت _چی درست کرده؟ املت یا نمیرو.‌شما اصلا می‌بینید از خونه‌ی من بوی غذا بیاد بیرون؟ دیروز بوی شامی پیچیده بود تو خونه میگم‌پاشو درست کن میگه من کلفتم خاله آهسته گفت _عیب نداره مادر. بخور زودتر برو بالا . بفهمه شر درست میشه چند تا قاشق دیگه هم خورد و لیوان نصفه‌ی دوغ خاله رو هم سر کشید و ایستاد _رویا دستت درد نکنه عالی بود لبخند زدم _نوش جونت با عجله بیرون رفت و میلاد گفت _رویا تو رو خدا هر وعده زیاد درست کن برای ما هم بیا به قابلمه‌ی آبگوشت اشاره کرد _وگرنه مامان این رو تا یه ماهه دیگه گرم میکنه میده من. علی از بالای چشم نگاهش کرد و میلاد بی تفاوت بیرون رفت. خاله لبخند تلخی زد و گفت _شب براش قیمه میزارم علی خم شد و روی سر خاله رو بوسید _الهی فدات بشم ما هر چی از خدا داریم به خاطر وجود شماست. این میلاد رو هم اگر اجازه بدی می‌نشونم سرجاش خاله برای اینکه ناراحتی پیش نیاد خودش رو خوشحال نشون داد _دورت بگردم عزیزم. میلاد تو سن نوجونیه من ناراحت نشدم صدای زنگ خونه بلند شد و خاله نگاهش رو به من داد _دست تو هم درد نکنه دخترم. خیلی خوشمزه بود _نوش جونتون میلاد با صدای بلند گفت _مامان عفت خانوم کارت داره خاله نگاهی به علی انداختم و هول شده فوری ایستاد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 الان اصلا وقتش نیست وگرنه حالش رو میگرفتم. وقتی دایی برسه باید چیکار کنم! کاش میتونستم از پنجره‌ی خونه برم خونه‌ی زری خانم و برای یه امشب هم که شده اینجا نمونم. در رو بستم و کنارش نشستم. کارهای فتحی رو چیکار کنم؟ الان به نسیم بگم میاد میبره ولی مرتضی آبروم رو میبره. سرم‌رو روی زانوم گذاشتم. تمام کارهام بهم گره خورده‌ شاید زری خانم بتونه لباس ها رو ببره. فوری ایستادم و سمت پنجره رفتم. بازش کردم و نگاهی به‌ حیاطش انداختم. آهسته گفتم _زری خانم مثل همیشه زود جواب داد. سرش رو از پنجره‌ی آشپزخونه‌ش بیرون آورد _جانم _من یه زحمتی برات دارم _صبر کن الان میام پنجره رو بست.نگاهم به دوچرخه‌ی امیرحسین افتاد. مشما کشیده تا خاکی نشه. _جانم غزال! _من یکم کارهام بهم گره خورده. خودت که سر و صداش رو شنیدی! _آره. صدای آقا مرتضی تا ته کوچه رفت! همیشه آبرومون رو میبره. _ بهت آدرس بدم میتونی این لباس ها رو ببری بدی مزون؟ برق شادی تو چشم‌هاش نشست _آره حتما میبرم. اتفاقا دانیالم داره میاد خونه با موتورش میبریم _فقط تو رو خدا خیلی مراقب باش. _خیالت راحت باشه. بفرست لباس ها رو پایین. کاور ها رو پایین انداختم و از زری خانم تشکر کردم. فوری شماره‌ی فتحی رو گرفتم. _جانم غزال _شرمنده‌م که بی خداحافظی قطع کردم یهو کار پیش اومد. _فدای سرت.داری میای؟ _خودم نه ولی دادم همسایخ‌م براتون بیاره. یکی از بالا تنه ها رو هم دادم خودش دوخته.‌ پر استرس گفت _ای وای! غزال من میخوام خودت بدوزی! _ببینید اگر کارش بد بود و قبول نداشتید بفرستید دوباره خودم میرنم _باشه.‌ کی میاد؟ _فکر کنم یه نیم ساعت دیگه _خدا رو شکر. الان داشتم به فتحی میگفتم بیا خودمون بریم ازش بگیریم فقط کافیه پای اونا به اینجا برسه. دیگه باید فاتحه‌ی خودم رو بخونم _ببخشید که خودم نتونستم _فدای سرت عزیزم. انقدر کارت خوبه که ما با همه‌ی شرایطت کنار میایم‌ _ممنون. کارها رسید بهم زنگ بزنید. خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم. گوشه‌ی خونه نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. اگر میدونستم عاقبت کارم این میشه غلط میکردم خونه رو بزارم برای فروش وای خدا دایی رو چیکار کنم! یه کتک از مرتضی خوردم و مطمعنم دایی پاش به اینجا برسه یه کتک هم باید از اون بخورم. درمونده به کیف و کتاب دانشگاهم نگاه کردم خدا کنه مانع دانشگاه رفتنم نشن! بیچاره نسیم به امید من داره مزون میزنه. همین امروز بهش قول دادم هر روز برم مزون. اصلا روم نمیشه بهش بگم چه اتفاقی افتاده. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌88 💫کنار تو بودن زیباست💫 الان اصلا وقتش نیست وگرنه حالش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر ناراحت و نگران هستم که چیزی از درس و کتاب دانشگاهم متوجه نشم. زانوها‌م رو توآغوش گرفتم‌و مضطرب منتظر اومدن دایی شدم. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که صدای آروم مریم رو شنیدم. _غزال... فوری ایستادم و در رو باز کردم.‌ناراحت نگاهم کرد و لقمه‌ای که دستش بود رو از بین نرده ها سمتم گرفت. _ناهار کوکو سیب زمینی درست کرده بودم‌ مامان گفت برات بیارم لقمه رو ازش گرفتم و با صدای گرفته گفتم _مرتضی رفت؟ سرش رو بالا داد. _نه. میخواست بره ولی دیگه موند. _دایی داره.. _مامان نذاشت زنگ بزنم. الانم با مرتضی قهر کرده. نگاهش سمت صورتم اومد _به نظرت کبود میشه? آهی کشیدم و با انگشت صورتم رو لمس کردم _نمیدونم _مامان فهمید مرتضی چیکار کرده گفت اگر جاش بمونه مرتضی رو حلال نمیکنه. _مریم میتونی کلید این قفل رو برام بیاری؟ _به دسته کلیدش وصل کرد. الان تو جیبشه. با حرص گفتم _نگفت تا کی میخواد نزاره برم بیرون؟ _الان که عصبانیه گفت دیگه نمیزاره بری دانشگاه ولی امیرعلی میگه نمیزاره. آهی کشید و به پایین پله ها اشاره کرد. _من برم. کاری نداری به لقمه اشاره کردم _دستت درد نکنه. برو به خاله بگو غزال حالش خوبه لبخندی زد و از پله ها پایین رفت. در رو بستم و لقمه رو روی اپن گذاشتم و نشستم و دوباره زانوی غم بغل گرفتم. اصلا نمیفهمم چرا مرتضی تو همه کار من دخالت میکنه. خب بگو تو چیکاره‌ی منی که انقدر فضولی. اصلا به تو چه که من دانشگاه برم یا نرم. خدا لعنتت کنه آقا داوود که اینطوری کار من رو خراب کردی.‌ به شدت ضعف دارم ولی از ناراحتی نمیتونم غذا بخورم.‌صدای پیامک‌گوشیم بلند شد. خودم رو سمتش کشوندم و برداشتمش. پیام از زن فتحی بود "ممنون غزال جان کارها رسید.‌مثل همیشه عالیه" فوری براش تایپ کردم "کار همسایه‌م چطوره" صدای خداحافظی کردن امیرعلی دلشوره به دلم انداخت. امیرعلی بره مرتصی دوباره آشوب میکنه! گوشیم لرزید و نگاهم رو سمت خودش کشوند "مثل کارهای خودت نیست ولی میشه قبولش کرد" لبخند رو لب هام نشست. خدا رو شکر. حالا زری خانم هم به منبع درآمدی داره. "غزال جان این پیراهن عروس خودمون رو کی میتونی بیای ببری؟" با این اوضاع اصلا معلوم نیست این فضول کی از خر شیطون پیاده شه! براش نوشتم "نمیدونم. ولی حتما انجام میدم. شاید تا آخر هفته دیگه بیام" پیام رو ارسال کردم و دیگه پیامی از زن فتحی نیومد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به محض بیرون رفتنش گفتم _ خاله چیزی تو خونه نداره که درست کنه ابروهای علی توی هم گره خورد _فریزرش رو دیدی؟ با سر تایید کردم و گفتم _خالیه خالیه نفس سنگینی کشید _پس چرا خریدم رو قبول نکرد! می‌ترسم بگم‌ شاید نمی‌خواد سربارت باشه علی از من به خاطر این حرف دلخور بشه.‌ صدای تعارف خاله بلند شد _ایراد نداره شما بفرمایید داخل تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد _علی جان، مادر این در رو می‌بندم یه چند لحظه‌ی دیگه یا الله بگو برو بالا منتظر جواب نموند در رو بست. علی با تعجب گفت _عفت خانوم رو چرا آورد داخل؟! _نمی‌دونم ابروهاش بالا رفت _تو نمی‌دونی! توی این خونه هر کی تکون می‌خوره تو تا تهش رو می‌دونی. از لحن علی خنده‌م گرفت _آره. ولی به جان خودم این یکی رو نمی‌دونم. می‌خوای سر در بیارم؟ سرش رو بالا داد و بشقاب‌هایی که روی هم گذاشته بودم رو برداشت و ایستاد. _پاشو سفره رو جمع کنیم بریم‌ بالا.‌ _تو برو من ظرف‌ها رو می‌شورم میام. بشقاب‌ها رو توی ظرفشویی گذاشت و سمت در رفت. یا اللهی گفت و سربزیر بیرون رفت. علی گفت از اومدن عفت خانم سر در نیارم ولی حس کنجکاوی رهام نمی‌کنه ظرف ها رو شستم و جابجا کردم.‌قابلمه ها رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. گوشم‌ رو تیز کردم تا صدایی از اتاق بشنوم خاله گفت _چه خوشرنگم گرفتی! _این رو دامادم‌ برام خریده حضور مهشید بالای پله ها باعث شد تا نتونم بایستم و حرفشون رو گوش کنم پله ها رو بالا رفتم _سلام.‌ تو ندیدی زن عمو تو یخچالش کشک‌داره یا نه؟ _سلام.‌نه نداره. من دارم می‌خوای بهت بدم؟ قیافه‌ی آدم‌هایی که خیلی خسته شدن رو به خودش گرفت _آره. دستت درد نکنه. ناهار آش داریم‌ بی کشک‌نمی‌تونم بخورم.‌ به رضا می‌گم برو بگیر می‌گه می‌خواستی زودتر بگی خسته‌م دیگه نمی‌رم بالای پله‌ها رسیدم _صبر کن الان برات میارم. چطور بوی نعنا داغت نمیاد؟! _درست نکردم. مامانم اونسری آورده بود گذاشته بودم فریزر، الان گرم کردم. برای اینکه ناراحتی پیش نیاره عکس العمل نشون ندادم. زن عمو آش رو ماه پیش آورد! اون آش الان فاسد شده! در خونه رو باز کردم و رو بهش گفتم _بیا داخل _نه. دستت درد نکنه زود بیار رضا خیلی گرسنشه وارد خونه شدم. علی روی مبل دراز کشیده بود و چشم‌هاش بسته بود. قابلمه ها رو بی صدا روی میز گذاشتم و کشک رو از داخل یخچال برداشتم‌ و به مهشید دادم.‌ کاش رضا عقلش برسه از اون آش نخوره! _چایی داریم‌ رویا؟ _نه. الان می‌زارم _می‌خوابم بعد می‌خورم.‌خیلی خسته‌م _علی می‌شه برای اتاق خواب؟ آخه من می‌خوام‌ناهار فردا رو بزارم سر و صدا می‌کنم تو بیدار می‌شی سرجاش نشست _چرا از الان؟! _شب خونه‌ی دایی هستیم.‌صبحم‌ اذیت می‌شم باشه‌‌ای گفت و به سختی ایستاد و سمت اتاق خواب رفت برای ناهار فردا قیمه می‌زارم. یکم‌ هم‌ شامی برای رضا درست می‌کنم. فقط خدا کنه مهشید شر درست نکنه. پارت سوپرایز        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌89 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر ناراحت و نگران هستم که چی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرم‌رو روی بالشت گذاشتم. تقریبا سه ساعتی از وحشی بازی مرتضی گذشته و اگر لقمه‌ای که مریم به سفارش خاله برام آورد، نبود الان بیهوش میشدم. صدای مهدیه از پایین باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه. _میرم بالا مریم گفت _مرتضی در رو روش قفل کرده مهدیه متعجب گفت _یعنی چی؟ برو کلید رو ازش بگیر! شاید مهدیه بتونه در رو باز کنه _من نمیرم. عصبانیه مهدیه طلبکار گفت _برو کنار ببینم! ایستادم. سمت در رفتم و بازش کردم. با چشم‌های پر اشک به راه پله نگاه کردم مهدیه ناراحت از رفتار برادرش، به خاطر بارداریش آهسته پاش رو روی اولین گذاشت و نفسی تازه کرد و خواست پاش رو روی پله‌ی دوم بزاره که باهام چشم تو چشم شد. از همونجا متوجه چشم‌های پر اشکم شد و چونه‌ش شروع به لرزیدن کرد و و با بغض پله ها رو بالا اومد. از پشت نرده نگاهی بهم انداخت و متاسف کلید و توی قفل فرو کرد و بازش کرد. داخل اومد سرم رو پایین انداختم و با صدایی پایینی لب زدم _سلام گریه کرد و تو آغوش گرفتم‌ _الهی بمیرم برات خودم که بغض داشتم، محبت همیشگی خواهرانه‌ی مهدیه و این گریه‌ش باعث شد تا همراه باهاش، شروع به گریه کنم. ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد و با صدای لرزونی گفت _گریه نکن دردت به جونم. _مهدیه دلم میخواد از اینجا برم دستم رو گرفت کمی عقب برد و در رو بست _این کار بچه‌گانه چیه کردی آخه! دستمالی از روی اپن برداشت اشکش رو پاک کرد _بشین ببینم چیکار کردی؟ _کی به تو زنگ زد؟ _مامانم. هر دو نشستیم. با بغض گفتم _مهدیه من میخوام برم دانشگاه... _تو فرض کن عمو و خاله ی خدا بیامرز زنده بودن. در برابر این رفتار اشتباهت چیکار میکردن؟ _اگر زنده بودن که من انقدر بزرگ تر نداشتم. کنارشون زندگی می‌کردم هیچ نیازی هم به این کارها نبود به دیوار تکیه داد _دختر سرخودی که بی فکر کار میکنه پدر و مادرش چه باشن چه نباشن سرخود بازی‌هاش رو داره. اینکار رو نمی‌کردی یه کار دیگه می‌کردی. دختر خوب این راه و رسم زندگی نیست! خسته شدی چون ناسازگاری حق به جانب نگاهش کردم _اونجوری نگاه نکن. غزال جان شرایط زندگی تو اینه. باید تلاش کنی با شرایط کنار بیای. نمی‌گم هر کی هر چی گفت بگو چشم، یه وقتا هم مخالفت کن اما تو کمر بستی به جنگ و دعوا و جروبحث با مرتضی. هرچی میگه میگی به توچه! تو که از بچگی با ما بزرگ‌شدی دیگه دختر خاله‌ی ما نیستی. تو خواهر مایی‌! سرم رو پایین انداختم _یکم تقصیر مرتضی‌ ست. یکمم تقصیر خودت. واسه خودت میری، واسه خودت میای. به هیچ کس نمیگی کجا میری. دیر میای، زود میری. صبحا چرا کفشت رو میبری تو کوچه پات میکنی؟ متعجب نگاهش کردم. از کجا میدونه! _میبینی! مقصر خودتم هستی. مرتضی بهت میگه از دانشگاه بیا خونه. مگه حرف بدی میزنه که در برابرش جبهه میگیری؟ خب بگو چشم _آخه به اون چه ربطی داره! لبخندی زد و سرش رو تکون داد _به اون ربط نداره. اما حالا که میبینی چند ساله گفتی و کار خودش رو میکنه یکم سیاست کن. که این اتفاق پیش نیاد با التماس گفتم _تو فقط راضیش کن کاری به دانشگاه من نداشته باشه _مگه نمیگی به اون ربطی نداره؛ پس چرا دنبال رضایتشی! _چون زورم بهش نمیرسه. _به خاطر همین میگم سیاست کن. _تو که تونستی در رو باز کنی دانشگاهم میتونی... _کلید رو داد ولی گفت بهش بگو پات رو از در خونه‌ت بزاری بیرون زنگ میزنم به دایی دوباره گریه‌م‌گرفت _پس من چیکار کنم؟ _پلشو بیا پایین بگو ببخشید بزار تموم شه اشکم رو با پشت دست پاک‌کردم _به مرتضی بگم ببخشید دور بر میداره _خب نگو بشین اینجا گریه کن تا سال تحصیلی تموم شه. خیره نگاهش کردم _غزال جان کاری کردی که هیچ کس نمیتونه برات پا در میونی کنه. ماها زندگی جمعی داریم. هیچ کس نمیتونه تنهایی زندگی کنه.تو خانواده‌های ما هم معمولا اینطوری بوده که همه به حرف مرد خونه گوش دادن. مرد این خونه مرتضی‌ست. تو هم اینجایی دستش رو تکیه زمین کرد _من گفتنی ها رو گفتم. دیگه خودت میدونی سمت در رفت. انگار دیگه چاره‌ای ندارم _الان کجاست؟ سمتم چرخید، نفس سنگینی کشید و گفت _پایین خیره شده به تلوزیون خاموش.‌ اومدی پایین دیگه یکی بدو نکن‌ها.‌ یه ببخشید بگو بزار قائله بخوابه. نگاهم رو با حرص به فرش کهنه‌ی زیر پام‌ دادم _تا من هستم‌ بیا که بتونم به مرتضی هم حرف بزنم با سر تایید کردم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
من دانشجو ام این اتفاقی که میخوام تعریف کنم واقعا برای خودمم عجیب بود و هست اما مسیر زندگیم رو تغییر داد کلا همه چیز عوض شد من اصلا دختر مذهبیی نبودم کلا خانواده م اینطوری نبودن که منم ببینم و یاد بگیرم نماز و روزه و این چیزهام برام معنایی نداشت شل حجاب و بد حجابم بودم چون میترسیدم توی خیابون دستگیرم کنن یا درد سری بشه برام کلا اگر حجابی داشتم از ترس قانون بود نه چیز دیگه مهمانی هایی که میرفتیم همه قاطی بودن و با لباسهای باز و راحت میگشتیم تا اینکه یک‌روز... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 حکایتی عجیب و واقعی از زندگی یک دختر دانشجو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست نمیشه. باز هم مثل همیشه خودم باید برای خودم کاری کنم.‌ مصلحت روزگارم رو در نظر میگیرم و تا مهدیه هست ازش معذرت میخوام. ایستادم. روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم و پله ها رو پایین رفتم.‌ قلبم‌جوری بی قرار میتپه که اگر میتونست الان از سینه‌م بیرون میزد. پشت در ایستادم و نفسم رو بیرون دادم. کمی اخم رو چاشنی صورتم کردم تا غرور شکسته‌م جلوی همه رو ترمیم کنم در رو باز کردم و داخل رفتم. مرتضی جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود و از دیدنم جا خورد. نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم و توی اتاق چرخوندم. از ترس حسابی دست و پام‌رو گم کردم. چرا هیچ کس نیست! _کی به تو اجازه داد بیای پایین؟ با وجود ترس پشت چشمی براش نازک کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صدای مهدیه رو شنیدم _مرتضی آب رو باز نکن دارم سر مامان رو میشورم پس رفتن حمام خاله رو بشورن. مرتضی تن صداش رو بالا برد _باز نکردم. شیر آب رو ببند آبگرمکن خاموش شده. الان روشنش میکنم‌ ایستاد و سمت آشپزخونه اومد. چه غلطی کردم اومدم اینجا. اگر بخوام برم الام فکر میکنه ترسیدم. کلافه کمی اطراف رو نگاه کرد. _فندک کجاست؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم _نمیدونم نه لحنش رو آروم کرد نه مثل خودم قصد داره اخم رو از چهره‌ش کنار بزنه _ببین اونجا نیست! _به من چه خودت ببین _عه! پس اینجا چیزی هم هست که به تو ربط نداشته باشه؟ فکر کردم فقط به من ربط نداره _برو ان شاالله خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه خواستم از کنارش رد شدم که خودش رو جلوم کشید و با حرص گفت _فندک رو بده بعد برو نگاهم رو بین چشم‌هاش جابجا کردم. جوری مردمک چشمش دو دو میرنه که انگار بهتره کوتاه بیام. سمت کابینت رفتم و فندک رو برداشتم _مرتضی مامان یخ کرد پس چی شد؟ فندک رو با حرص از دستم کشید. صداش رو بالا برد _الان روشن میکنم. فندک رو روشن کرد و روی شعله ی ابگرمکن بدون حفاظ گرفت و روشنش کرد بلافاصله مهدیه شیر آب رو باز کرد. _مریضی میدونی کجاست و نمیگی! _خودتم میدونستی سمت هال رفتم که دوباره مانعم شد. کلافه گفتم _میزاری برم یا نه! تو چشم هام خیره شد _نه هنوز عصبانیه و اینو از نفس های جوندارش میشه فهمید _واسه چی دست این مرتیکه رو گرفتی آوردی تو خونه؟ هم از ترس، هم از درموندگی گریه‌م گرفت. با اینکه اصلا دلم نمیخواد جلوی مرتضی اشک بریزم‌ به چشم‌هام اجازه دادم پر آب بشن _من دست کسی رو نگرفتم‌ بیارم خونه! آقا داوود... ابروهاش بابا رفت و تهوید وار پرسید _کی به تو اجازه داد بری بنگاه اونم کی، بنگاه این مرتیکه. اصلا خونه بفروشی چه غلطی بکنی! یه دختر تنها خونه مجردی... درمونده قدمی به عقب رفتم و به کابینت تکیه دادم _شلوغش نکن مرتضی. من فقط میخوام از اینجا برم _چرا ما شاخت میزنیم؟! _تو درد منو نمیفهمی. اشک رو از روی گونه‌م پاک کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم.‌ گوشتی که توی آب گذاشته بودم رو بیردن آوردم و و از مشما بیرون آوردم و به موادم اضافه کردم و روغن رو برداشتم و سمت بالکن رفتم‌. شامی ها رو سرخ کردم. از شدت خستگی پشت گردنم می‌سوزه. اما نه می‌تونم رضا رو بی خیال شم نه خاله رو. داخل برگشتم و ظرف شامی ها رو روی اپن گذاشتم. زیر چایی رو روشن کردم و روی مبل دراز کشیدم. دستی به موهام کشیده شد و باعث شد تا بیدار شم. علی با لبخند نگاهم کرد _چرا نیومدی رو تخت؟! خواستم بشینم که دستم رو گرفت و کمکم کرد. _نمی‌خواستم بخوابم.‌ یهو خوابم رفت کنارم نشست و به سینی چایی که روی میز بود اشاره کرد _از سر و صدای کتری بیدار شدم. دیدم خوابی خودن دم کردم ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم _دستت درد نکنه صبر کن کیک هم بیارم _دیگه شامی برای چی درست کردی؟ خندید و ادامه داد _مگه قراره قحطی بیاد! کیک رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم _شامی برای شام پایین درست کردم. با لبخند نگاهم کرد _ممنون‌که هواشون رو داری لبخندم دندون نما شد _مامان منم هست دیگه. یادت نیست چی می‌گفتی... اخم کردم و با صدای کلفت گفتم _خاله نه مامان صدای خنده‌ش بالا رفت و با انگشت روی بینیم زد و به تقلید از خودم با صدای کلفت گفت _هنوزم می‌گم‌. خاله نه مامان لیوان چاییش رو برداشت _راستی اقاجون ‌اینا کی می‌رن کربلا؟ کمی کیک توی دهنش گذاشت و همزمان که می‌خورد گفت _عمو گفت سه شنبه‌ی هفته‌ آینده. دوشنبه همه رو دعوت کردن منم اون شب شیفتم. اگر کسی جام نمونه با مامان و میلاد برو _کاش می‌شد منم نرم. یکشنبه با هم بریم خداحافظی کنیم _نه زشته باید بری _دایی جات واینمیسته ته مونده‌ی چاییش رو هم خورد و سرش رو بالا داد _گفتم بهش گفت نمی‌تونه، خونه‌ی پدر سحر دعوت دارن.‌ حسین انقدر سر کار زنش بحث راه انداخته که منم کلافه کرده. به شامی ها اشاره کرد _چرا انقدر زیاد درست کردی؟ دو نفر که بیشنر نیستن نمیدونم بفهمه برای رضا هم درست کردم ناراحت میشه یا نه.‌ _یکمشم می‌دم به رضا نفس سنگینی کشید و ایستاد _خودت رو خسته نکن‌ رضا باید یه فکری برای زندگیش بکنه. تا من یه دوش می‌گیرم تو هم حاضر شو بریم خونه‌ی حسین. _باشه سمت اتاق خواب رفت. استکان ها رو شستم و به اتاق خواب رفتم‌ لباس های علی رو روی تخت گذاشتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. تن صدام رو بالا بردم _علی من برم‌پایین؟ _نه صبر کن با هم بریم روی تخت نشستم و چشمم به عکسمون که بعد از مُحرِم شدن تو خانه‌ی خدا انداخیم افتاد و لبخند روی لب‌هام نشست. چقدر بهمون خوش گذشت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌91 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پوزخندی زد و به کابینت روبروی من تکیه داد _دردت چیه که باید بری! _اجبار دایی _دایی چیکار تو داره؟! _ اینکه خواسته من و امیرعلی براش مهم نیست و حرف ازدواج می‌زنه. نه من می‌خوام نه امیرعلی، اجبار نیست؟ مرتضی جوری با دهن باز بهم خیره مونده که انگار خبر از خواستگاری امیرعلی نداره چیزی که عملاً همه می‌دونند و مرتضی الان این تعجبش رو فقط به جهت مسخره کردن من روی صورتش نشونده _چرا اونجوری نگاه می‌کنی! دست از مسخره کردن بردار.‌درد من اینه من اگر از اینجا برم دایی نمی‌دونه کجام هم امیرعلی می‌تونه اونی رو که دوست داره بگیره هم من یه زندگی جدید برای خودم درست می‌کنم. وقتی آدم یکی رو دوست نداره چه جوری باهاش ازدواج کنه چشم‌هاش از تعجب گرد شدن. دستی به گردنش کشید و لحنش رو آروم کرد _خب چرا به دایی نمیگی که نمی‌خوای؟ _گفتم _کی گفتی که ما نشنیدیم! _ اون شب تو نبودی. جلوی همه گفتم دایی من امیرعلی رو نمی‌خوام اصلاً قصد ازدواج ندارم می‌خوام درسم رو بخونم معیارهای من با امیرعلی یکی نیست. نه‌گذاشت نه برداشت یه جوری زد تو صورتم که احساس کردم گوشم برای چند ثانیه‌ای نمی‌شنوه. بعدم کلی داد و بیداد کرد که تو حق نداری رو حرف من حرف بزنی از بچگی زحمتت رو کشیدم این صلاحته کاری که من میگم رو باید بکنی چشم‌هاش گردتر شد ناراحت گفت _چرا کسی اینو به من نگفت؟ _نمی‌دونم چرا نگفتن، برو از خودشون بپرس. فقط از اون شب من دیگه جرات نمی‌کنم به دایی بگم. به امیرعلی میگم تو بهش بگو اونم جرات نمی‌کنه چون یه بار گفته و دایی به مرز سکته رسیده چشم‌هاش رو بست. آب دهنش رو قورت داد چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد طلبکار گفت _تو اگر امیرعلی رو نمی‌خوای واسه چی راه به راه زنگ می‌زنی بهش که ببرت اینور و اونور _چون بعضی جاها نمی‌تونم تنها برم _ وقتی امیرعلی رو نمی‌خوای پس دیگه نامزدت نیست حالا چه فرقی بین من و اون هست؟ با من برو! _بین تو و امیرعلی خیلی فرق است _چه فرقی! _ امیرعلی حرفم رو گوش می‌کنه بهم نمی‌پره یه کار اشتباهی می‌کنم میاد بهم میگه این راه درستت بود توی جمع جلوی همه نمی‌زنه توی گوشم پله‌ها رو به قصد زدن من نمی‌گیره بیاد بالا. آرومه، میشه باهاش حرف زد. میشه بهش اعتماد کرد. ازش نمی‌ترسم، ولی با تو باید مراعات کنم، مواظب باشم درست حرف بزنم که به وقت عصبانی نشی. همیشه میگم زود برم زود برسم که مرتضی چیزی نگه امیرعلی امروز اومد بالا گفت چی شده؟ وقتی براش تعریف کردم ناراحت شد گفت که اشتباه کردی. اما تو چیکار کردی؟ وحشی بازی. فرق بین تو و امیرعلی اینه مرتضی. اینه که می‌تونم به امیرعلی زنگ بزنم بگم بیا با هم بریم جایی کار دارم که نباید تنها باشم ولی به تو نمی‌تونم رنگ نگاهش تغییر کرد. فکر کنم بالاخره متوجه رفتار اشتباهش شد امیدوارم که تاثیر هم داشته باشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش رو به زمین داد. با لحن آروم ولی تشر مانند گفت _تو نمیدونستی این‌ مرتیکه کیو آورده؟ _نه به خدا. من فقط گفتم میخوام خونه‌م رو بفروشم گفت مشتری دارم بعدشم گفت فامیل زنمه تکیه ش رو از کابینت برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت _بار آخرت باشه میری بنگاه. دیگه‌م حرف فروش خونه رو نمیزنی. از آشپزخونه بیرون رفت. یه عذرخواهی هم به خاطر وحشی بازیش نکرد! نگاهم رو تا وقتی که از خونه بیرون رفت ازش برنداشتم. در رو که بست نفس راحتی کشیدم لیوانی برداشتم و از شیر اب پر ‌کردم و خوردم.‌ _عه! اومدی پایین! سمت مهدیه چرخیدم. رنگ و روش حسابی پریده بود. موهاش خیس نبود اما قطره های آب روی سرش نشسته بود. _اره. تو با این وضعت چرا خاله رو بردی حموم؟! روی زمین نشست و کمرش رو کامل به دیوار چسبوند و صاف نشست. _چیکار کنم؟ مریم بلد نیست. مامانمم مراعات نمیکنه انقدر چاقه که نمیتونه تکون بخوره. بنده خدا از بیمارستان اومده بود هنوز نشُسته بودیمش.‌ حامد هم بفهمه انقدر غر میزنه بیچاره‌م میکنه کنارش نشستم _با مرتضی حرف زدی؟ سرم رو پایین دادم _حرف زدم‌ اولش طلبکار بود ولی بعدش آروم شد. نگاهی به صورتم‌انداخت _غزال دورت بگردم تو رو خدا شکایت مرتضی رو به خدا نکنی! حلالش کن. خودت میشناسیش دیگه زود جوش میاره. من همیشه بهش میگم این گرفتاری هات نتیجه بد رفتاریت با عزالِ ولی تو رو به روح خاله نفرینش نکن _من هیچ کس رو نفرین نمیکنم.‌ در خونه باز شد و مرتضی با چهره‌ی برزخی نگاهش بین من و مهدیه جابجا شد خیار و دبه رو روی زمین گذاشت.مهدیه نگران‌ گفت _چی شد داداش! مرتضی رو به من با غیظ گفت _بلند شو بیا یا خدا! این رفت بیرون برگشت چش شد! هول شدم و گفتم _چیکارم‌ داری؟ _بیا بهت میگم عصبی سمت حیاط رفت مهدیه تکیه‌ش رو از دیوار برداشت _تو که گفتی باهاش حرف زدی! ایستادم و مضطرب گفتم _حرف زدم! نمیدونم رفت بیرون یه دفعه چی شد! _صبر کن من برم خواست بلند شه که اجازه ندادم _نه بشین بزار یه بار حرف هام رو باهاش بزنم تموم شه _پس تند نرو. اروم باش _باشه سمت در رفتم‌‌. توی راهرو پشت به در، دست به کمر ایستاده بود. بیرون رفتم و در رو بستم. از صدای بسته‌ شدن در سمتم چرخید.با اخم نگاهم کرد _چیه! تن صداش رو پایین آورد _تو مگه نمیگی امیرعلی رو نمیخوای؟ _آره _پس چرا بهت پول میده!؟ اون‌ روزی که به دروغ گفتم پول رو از امیرعلی گرفتم اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم. _نمیدونم. برو از خودش بپرس _از این به بعد اون داد هم تو نمیگیری! با سر تایید کردم. عصبی و کلافه گفت _من پای امیرعلی رو از این خونه جمع میکنم. حالا که تکلیف مشخصه بی‌خود میکنه هر دقیقه میاد اینجا! بیچاره مریم. کلافه‌تر از خودش گفتم _هر کاری دوست داری بکن. الان اجازه هست من برم داخل چپ‌چپ نگاهم کرد و با سر در رو نشون داد یاد دانشگاهم افتادم. به مرتضی ربط نداره اما به قول مهدیه حالا که افتادم زیر دستش مجبورم راضیش کنم. نگاهم رو مظلوم کردم _حالا که فهمیدی من گناهی نکرده بودم دیگه به دانشگاه من کار نداشته باش بدون اینکه از لحن طلبکارش کم‌کنه گفت _خیلی هم گناه کاری. گناه کاری که سرخود رفتی بنگاه. گناه کاری که خونه رو گذاشتی برای فروش. گناه کاری که از امیرعلی پول گرفتی. درمونده گفتم _یعنی نرم! اخم‌هاش رو توی هم کرد و نگاهش رو ازم گرفت _سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه و برگرد خونه خوشحال از اینکه کوتاه اومده لبخند رو لب هام نشست _باشه. خدایا ببین کارم به جایی رسیده که مجبورم از این قلچماق تشکر هم بکنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت19 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم.‌ گوشتی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به علی انداختم _کت نمی‌پوشی؟ _نه.‌حسین سربسرم‌‌می‌زاره. چادرت رو بپوش بریم کاری که گفت رو انجام دادم.‌ظرف شامی‌ها رو برداشتم و همراهش بیرون رفتم. _من میرم تو ماشین زود بیا سری تکون دادم و وارد آشپرخونه شدم خاله خوشحال نگاهم کرد _خاله اینا رو برای شامتون درست کردم _دستت درد نکنه.‌می‌خواستم سبزی پلو بزارم جلو اومد و آهسته گفت _خبر خوش دارم. فکر کنم‌مهشید بارداره! انقدر حالش بهم خورد که رضا بردش دکتر یاد آشی افتادم که برای ناهار خورد. ناخواسته خنده‌م گرفت _باردار نیست‌. مصموم شده خاله طوری نگاهم کرد که انگار دارم حسودی میکنم و همین باعث شد تا شدت خنده‌م بیشتر بشه _خاله اونجوری نگاه نکن. میدونی ناهار چی خورد؟ آشی که ماه پیش زن عمو پخته بود خاله نمایشی به صورتش زد _واقعا! _اره از من کشک گرفت به شامی ها اشاره کردم _از اینا به رضای بیچاره هم بده.‌ما داریم می‌ریم میلاد وارد آشپزخونه شد و با لحن بدی گفت _اَه. من شامی نمی‌خورم.‌دیروز خوردم یه چی دیگه درست کنید. نگاه خاله سمت در آشپرخونه رفت رفت و رو به میلاد ابروهاش رو بالا داد تا ادامه نده. رد نگاه خاله روگرفتم.‌علی تو چهارچوب در ایستاده بود و به میلاد که هنوز متوجهش نشده بود چشم‌غره می‌رفت خاله گفت _اینا رو رویا زحمت کشیده میلاد جان _من اینو نمی‌خورم. به شماها هیچی نگی هر شب غذا تکراری به آدم می‌دید. _ میلاد چه خبره! صدات رو انداختی رو سرت میلاد حسابی شوک شد و سمت علی چرخید خاله گفت _داشت شوخی می‌کرد! علی قصد نداره نگاه چپ‌‌چپ و دلخورش رو از میلاد برداره _حواسم بهت هستا آقا میلاد.‌ میلاد سرش رو پایین انداخت و برای اینکه زودتر از این حال در بیایم‌گفتم _خاله جان خداحافظ _به حسین سلام برسونید سمت علی رفتم. _بریم؟ نگاه چپ‌چپش رو با نفس سنگینی از میلاد گرفت و به بالا اشاره کرد _سوییچم تو جیب اون شلوارمه.‌صبر کن الان میام از کنارم رد شد و پله‌ها رو بالا رفت. نگاه درموندم سمت میلاد رفت با اخم آهسته به خاله گفت _همه‌ش تقصیر توعه! به علی چه ربطی داره... _میلاد دهنت رو ببند. می‌شنوه یه کاری دستم میدی میلاد برو بابایی گفت و از اشپزخونه بیرون رفت‌‌ روی مبل روبروی تلوزیون نشست و با کنترل روشنش کرد _روز به روز داره بی ادب تر میشه! _خاله به نظر یا به عمو بگو یا بسپر به علی.‌ _خودمم دارم به همین نتیجه میرسم با دیدن علی خداحافطی گفتم و هر دو بیرون رفتیم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه دایی رو راضی کنه و نجاتم بده. داخل برگشتم.‌مهدیه در حال سشوار کشیدن موهای خاله بود.‌جوری به مادرش محبت میکنه و ازش نگهداری میکنه که انگار مهدیه مادر هست و خاله بچه‌ش! کاش مادر منم بود. آهی کشیدم و گوشه‌ای نشستم. خاله با دیدنم ریتم وار بدنش رو به چپ و راست تکون داد. با دست به مهدیه اشاره کرد کارش رو تموم کنه. مهدیه سشوار رو خاموش کرد. _چیه مامان جان! بزار کامل موهات رو خشک‌کنم سرما نخوری همچنان نگاه خاله روی من بود _نمیخوام مادر.‌اعصابم خورده تو هم وقت پیدا کردی! مهدیه سشوار رو از برق کشید و گفت _مریم اون شیربرنج مامان رو بیار. رو به مادرش ادامه داد _مامان جان یکم‌ مراعات کن. اصلا نمیشه تکونت داد خاله اخم‌هاش رو توی هم کرد _اَه. خسته نشدی تو! دست از سرم بردار دیگه. مهدیه با محبت لبخندی زد _چشم سمت اتاق خواب رفت و خاله با بغض به من گفت _الهی خاله‌ت بمیره. اگر اونجا بودم نمیذاشتم. ولی تو هم یه کارهایی میکنی دهن من رو میبندی. چی پیش خودت فکر کردی بالا رو گذاشتی برای فروش. اگر اینجا رو بفروشی بعد نتونی خونه بخری با این اخلاقت میتونی بیای پیش ما؟‌ نمیتونی دیگه. اون وقت باید بری خونه‌ی داییت مریم بشقاب کوچیکی جلوی مادرش گذاشت و نیم‌ نگاه پر از حسرتی بهم انداخت. بیچاره خبر نداره که مرتضی میخواد کاری کنه امیرعلی دیگه اینجا نیاد. مهدیه دلخور گفت _من از امیرعلی موندم! بی غیرت وایستاده مرتضی بزنه تو گوش نامزدش! مریم گفت _وا! آبجی بیچاره باید چیکار میکرد! وقتی مرتضی غزال رو زداصلا امیر علی نبود. رو به من گفت _خودت بگو دیگه! اینا الان فکر میکنن امیرعلی جَنم نداره مهدیه گفت _حالا تو نمی‌خواد جوش بزنی! این خودش عین خیالش نیست صدای بلند مرتضی از بیرون بلند شد _یکی اون خیارشورها رو درست کنه. من رفتم خاله گفت _خدا رو شکر. حالش جا اومد! مهدیه نگاه پر از رضایتی بهم انداخت _حالش جا اومد چون غزال اومد پایین باهاش حرف زد لبخند رو صورت خاله پهن شد _آفرین. همیشه وقتی عصبی میشه زود بهش بگو ببخشید آروم میگیره حق به جانب به خاله نگاه کردم. مهدیه با خنده گفت _مامان چه حرف هایی میزنی! غزال جان تو ببخش مامان پسر دوستِ کلا طرفدار مرتضی‌ست حتی اگر حق باهاش نباشه صورت مادرش رو بوسیید _الهی قربون اون فرق‌گذاری هات برم. خاله پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به جهت مخالف داد مهدیه سمت کیسه‌ی خیارها رفت که فوری ایستادم _تو بلند نکن سنگینه خیارهارو با زحمت بلند کردم داخل آشپزخونه بردم _بریز تو سینک بشوریم بعد خشک کنیم _بچه هات کجان که با خیال راحت اینجایی؟ _حامد خونه‌ست. نگاه هر دومون سمت مریم که گوشه‌ی آشپزخونه نشسته بود زانو بغل گرفته بود و آروم گریه میکرد، رفت. مهدیه نگران جلو رفت _عزیز دلم چی شد؟! مریم‌سر از زانو برداشت و نگاه پر حرفی بهم انداخت. خواهرش به امیرعلی گفته بی غیرت مریم از من ناراحت شده! _چرا اشک‌میریزی عزیزم! کی بهت حرف زد؟ نگاهش رو از من گرفت و با بغض گفت _به خاطر فرق گذاری های مامان چه بهانه‌ی خوبی پیدا کرد تا حرف دلش رو نزنه! مهدیه نفسش رو با صدای آه بیرون داد و کنارش نشست. صورت خواهرش رو بوسید _دورت بگردم این که گریه نداره! _خیلی هم داره. تازه تو میگی الهی قربون فرق گذاری هات برم! لبخند تلخی روی لب های مهدیه نشست. _مریم دوست داشتی الان بابا بود فرق گذاری میکرد یا نبود؟ رنگ نگاه مریم عوض شد. مهدیه با بغض گفت _روزی هزار بار میگم کاش بابام بداخلاق بود ولی بود. کاش بود و مثل اون موقع ها با حرف هاش آبروم رو جلوی حامد میبرد. منم قربون صدقه‌ی اخلاق های بدش میرفتم.‌خدا رو شکر که سایه‌ی مادر بالا سرت هست حرف های مهدیه اشک آدم رو در میاره. نگاه از این دو خواهر برداشتم و شروع به شستن خیار ها کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت فرمون نشست و با اخم‌های تو هم شروع به رانندگی کرد _مامان هیچ وقت نمی‌ذاره یه درس درست و حسابی به این میلاد بدم. از شدت ناراحتی رگ های گردنش بیرون زده. وای از اون روزی که متوجه بشه میلاد چقدر عوض شده. _رویا رسیدیم اونجا آتو دست حسین نده‌ها. اعصاب ندارم یه چی بهش می‌گم لبخند مهربونی بهش زدم _چشم آقای بداخلاق تچی کرد و همزمان که سرش رو تکون میداد آهسته خندید _ببخشید. فکرم از چند جا مشغوله شکلاتی از کیفم بیرون آوردم. بازش کردم و سمت دهنش بردم _بیخودی فکر و خیال می‌کنی. شکلات رو توی دهنش گذاشتم _فردا برای مامان همه چی می‌خرم. اگر بگه نمی‌خوامم به زور بهش می‌دم _خاله دیگه داره با رفتارهاش اذیت می‌کنه نیم‌نگاهی بهم انداخت و دلخور گفت _چه اذیتی؟! _همین که کرایه‌ی یکی از مغازه‌ رو نمی‌گیره و اون یکی رو هم می‌گیره میده قسط پولی که برای مکه به ما داده و خرج ولیمه کرده _دوست نداره سربار باشه! _این‌ظلم‌به میلاده. اصلا شاید علت دلخوری میلاد همین باشه. ما داریم تو یه خونه زندگی می‌کنیم. این رفتارها درست نیست. هر ماه کرایه‌ی یکی از مغازه ها رو می‌ریزه کارت من. ما هم که اصلا به اون پول نیاز نداریم. نفس سنگینی کشید و حرفی نزد _علی به نظر من بشین باهاش حرف بزن.بگو حداقل بزاره خودمون قسط اون وامی که برای مکه‌مون گرفت رو پرداخت کنیم! _چند بار گفتم قبول نمی‌کنه. قسمم‌میده حرفش رو نزنم _می‌شه امشب جلوی من بگی؟ تو در برابر خاله زود کوتاه میای. بزار من بهش اصرار کنم ناراحت گفت _باشه. شب رفتیم خونه بهش می‌گیم لبخندی زدم و گفتم _حالا می‌شه اخم‌هات رو باز کنی؟ نفس سنگینی کشید و به روبرو خیره موند. این دفعه خودم باید مشکل رو حل کنم. اقاجون هم نمیتونه تو این مسئله کمک کنه. ماشین رو جلوی در خونه‌ی دایی پارک‌ کرد. _ماشین دایی نیست! به اطراف نگاه کرد _انگار نیست. نکنه خونه نباشن! به ساعت نگاه کرد _زود هم نیومدیم! دستگیره‌ی در رو کشیدم _حتما سحر خونه‌ست هر دو پیاده شدیم.‌ زنگ رو فشار دادیم و بعد از چند لحظه صدای گرفته‌ی سحر رو شنیدیم _کیه؟ _ماییم سحرجون در باز شد _بفرمایید. خوش اومدید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌94 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعه‌م رو پوشیدم کیف و چادرم رو براشتم و از خونه بیرون رفتم‌‌.‌ سمت کفش هام رفتم‌که صدای مرتضی از پشت سرم باعث شد تا کمی بترسم _صبحانه خوردی؟ سمتش برگشتم‌دستم رو روی قلبم گذاشتم _سلام.‌ وای ترسوندیم _سلام. صبح بخیر. به در خونه اشاره کرد _ صبحانه نخوردی سفره پهنه چادرم رو سرم کردم _بالا یکم نون پنیر خوردم. پام رو توی کفشم کردم. _میگم...غزال... حرفی میخواد بزنه که حسابی معذبش کرده‌ شاید به خاطر رفتار دیروزش میخواد عذر خواهی کنه _چی شده! روبروم ایستاد. و آهسته تچی کرد و نفس سنگینی کشید _تو پول داری؟ نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد _چقدر میخوای؟ ابروهاش بالا رفت و هول شد _نه! من نمی‌خوام. دست توی جیب شلوارش کرد و پول هاش رو بیرون آورد _گفتم اگر نداری بهت بدم. یکم پول هست با دهن باز نگاهش کردم. این اولین باره که این سوال رو ازم میپرسه. من فکر کردم خودش پول میخواد. برای اینکه غرورش رو خدشه دار نکنم خودم رو جمع و جور کردم _دستت درد نکنه. دارم مِن مِن کنون گفت _از این به بعد... اگر...پول لازم داشتی به خودم بگو. لبخندی به حرفش زدم _دستت درد نکنه. باشه اون‌یکی کفشم رو هم پوشیدم. تو به من پول نمیدی انقدر تو کارم دخالت میکنی پول بدی که دیگه هیچی ازش خداحافظی کردم و بیرون رفتم.‌ خدا رو شکر دیشب از خر شیطون پیاده شد وگرنه الان برای دانشگاه رفتنم مراسم داشتیم. سمت خیابون اصلی رفتم که ماشینی از اون طرف خیابون برام بوق زد. نگاهم سمتش رفت و با دیدن موسوی که از ماشین پیاده شد و دستی برام تکون داد از ترس سرم رو به عقب برگردوندم که ببینم مرتضی دنبالم اومده یا نه. با عجله از خیابون رد شدم. موسدی با لبخند گفت _سلام به خاطر ترس و عجله نفس‌هام به شماره افتاده _سلام! آقای موسوی شما اینجا چیکار میکنید؟! دوباره نگاهی به کوچه انداختم. متوجه نگرانیم شد _بشینید که زودتر بریم پشت فرمون نشست. با اینکه اصلا دوست ندارم کنارش بشینم ولی برای اینکه مرتضی از راه نرسه و آبروریزی نکنه تسلیم شدم. در رو باز کردم و کنارش نشستم _خواهش میکنم زود راه بیفتید پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌95 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعه‌م رو پوشیدم کیف و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کمی دور شدیم که اروم اما معترض گفتم _آقای موسوی شما که شرایط من رو میدونید چرا اومدید اینجا! نیم نگاهی بهم انداخت _یعنی آقا مرتضی الان بیداره! برای چند ثانیه شاکی بهش خیره موندم و نگاهم رو به روبرو دادم _مگه میشه خواب باشه! آروم خندید و دنده‌ی ماشین رو عوض کرد _یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟ لحن آرومش باعث شد تا کمی آروم بشم _نه، بگید _وقتی یکی رو دوست داری دیگه دلت نمیخواد صبر کنی. دوست داری خودت زودتر موانع رو برداری اینکه میگه دوستم داره حال و هوای دلم رو عوض میکنه.‌سربزیر تلاش کردم تا جلوی لبخندی که قصد داره روی لب هام‌ظاهر بشه رو بگیرم. _خیلی ممنون ولی این موانع رو جز خودم هیچ کس نمیتونه برداره. _حالا اجازه بدید در این حد که خودم رو برسونم سرکوچه‌تون تلاش کنم از سماجتش و لحن مهربونش آروم خندیدم. _نه‌ دیگه نیاید دنبالم. این‌کار با اون حرفی که پدرتون زدن هم منافات داره. نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد _اتفاقا دیروز میخواستم در رابطه با همین باهاتون حرف بزنم که گفتید کار دارید. چون بعد از دانشگاه به خاطر محدودیت هاتون نمیتونید بمونید و حرف بزنیم با خودم فکر کردم بیام‌دنبالتون تو مسیر حرف بزنیم. البته اگر تمایل دارید؟ _خواهش میکنم؛ بفرمایید. _ببینید غزال خانم، من عقاید مذهبیم مثل پدرم هست ولی تفکراتم باهاش فرق میکنه. یه تعصبی حاجی داره که من ندارم. حاجی خیلی سنتی فکر میکنه. اصلا بر این عقیده‌ست که دختر پسر تا روز عقد نباید همدیگرو ببینن. خب این یه حرف اشتباهه. من و شما همدیگرو پسندیدیم. این حق ماست قبل از اینکه بریم زیر یه سقف با اخلاق های خوب و بد هم آشنا بشیم. تا بتونیم با همدیگه کنار بیایم‌. این کار از نظر حاجی گناه بزرگی محسوب میشه ولی به نظر من با رعایت کردن موازین شرعی هیچ ایرادی نداره. نکنه منظورش اینه که هر روز با هم حرف بزنیم! بیرون بریم و مدام در ارتباط باشیم! چیزی که من ازش متنفرم _فکر کنم من با پدرتون هم عقیده‌م کمی جا خورد اما با لبخندی تعجبش رو پنهان کرد _یکم بیشتر توضیح میدی؟ _بله.‌ خب من و شما همدیگرو به قصد ازدواج پسندیدیم.‌ شرایط همدیگرو میدونیم. حالا شما فکر من مثلا یه ایرادی دارم. میخواید چیکار کنید ابراز پشیمونی کنید و عقب بکشید؟ _نه، نه اصلا منظورم این نیست. میگم شما اگر بدونید به فرض مثال من بداخلاقم یا اصلا خسیسم اگر من رو بخواید از همین الان آگاه میشید و باهام کنار میاید. یه وسط زندگی مشترک حس درموندگی بهتون دست نده لبخند کمرنگی روی لب هام‌نشست _حالا واقعا بداخلاقی و خسیس هستید؟ خنده‌ی آروم صدا داری کرد _نه. خدا رو شکر من تا الان نه به خواهرم اخم کردم نه صدام‌ رو سرش بالا بردم. حالا ان‌شاءالله هر وقت دیدینش ازش بپرسید. نه اخم کرده نه داد زده! اون وقت مرتضی که خودش رو برادر و بزرگتر من میدونه دست هم روم بلند کرده _حالا موافقید؟ _موافق چی؟ _اینکه یکم بیشتر باهم آشنا بشیم تا برای یک شروع خوب شناخت داشته باشیم. نفسم رو صدا دار بیرون دادم _نمیدونم. راستش آقای موسوی من زندگیم یکم دچار تنش هست. به خاطر اینکه از بچگی پدر بالای سرم نبوده صد تا بزرگ‌تر دارم. تصمیم گیری این شرایط برام‌سخته. یکم بهم‌مهلت بدید به حرف هاتون فکر کنم _یکم که چه عرض کنم‌ هر چقدر که دلتون میخواد فکر کنید این‌ لحن مهربون و شیرینش تمام دلم رو از محبتش پر میکنه. تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشم‌فقط به عنوان یک خواستگار بهش فکر میکردم ولی حس شیرین علاقه کم‌کم داره توی وجودم جوونه میزنه. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس میکنم دیروز یه سوال ازتون پرسیدم شما ناراحت شدید. کمی اخم کردم و هر چی توی ذهنم مرور کردم یادم نیومد از چی حرف میزنه! _چه سوالی! _پرسیدم که شما گفتید بعدا بهتون میگم _اهان یادن اومد. نه ناراحت نشدم _چرا شدید. فکر کردید میخوام تو کارتون دخالت یا فضولی کنم ابروهام کمی بالا رفت. ذهن خوانی میکنه! _ببینید غزال خانم من دوست دارم من و شما رُک حرف هانون رو بهم بزنیم. اگر از چیزی ناراحت شدید بدون رو دربایستی بگید. _مرد های دور و اطراف من خیلی تو کارهام دخالت میکنن. برام‌تعین تکلیف میکنن و انجامش رو وظیفه‌م میدونن. شاید به خاطر این دیروز تو چهره‌م ناراحتی دیدید _من اینطور نیستم. هر دو باید توی تصمیمات به توافق برسیم. خب من به نظر شما احترام میزارم حتی مخالف باشم هم منعتون نمیکنم. اگر اون‌کار به پایه‌های زندگیمون آسیب نزنه میشه انجامش داد. فقط نظرات همدیگرو میشنویم. چه خوب حرف میزنه. همیشه همه چی تیپ و قیافه نیست. مرتضی از تیپ و قیافه‌تو آدم های اطرافش چیزی کم نداره ولی اصلا اخلاق نداره. موسوی درست برعکس. اخلاقش خیلی خوبه و این توی زندگی بیشتر به درد آدم میخوره. _خب اگر دوست دارید الان بگید که کار دیروزتون چی بود! اینجوری که حرف میزنه دلم میخواد ریز و درشت اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کنم. اما همیشه همه چیز رو هم نباید گفت _من و دو تا از دوستان هم دانشگاهی قراره یه مزون لباس عروس بزنیم با تعجب گفت _این که اصلا به رشته درسیتون ربط نداره _بله مرتبط نیست ولی ان شالله درآمد داره _میخوای تا کی این کار رو ادامه بدی؟! _تا هر وقت که بشه! _آخه من مدنظرم هست مدرک هامون رو که گرفتیم با شما یه مرکز مشاوره مالی بزنیم لبخند روی صورتم پهن شد. این آرزوی منِ. یه آرزو که به خاطر شراط زندگیم برام محال بود. _نه من قصد ندارم که تا آخر این شغل رو داشته باشم فقط تو دوران دانشگاهیم یه سرگرمی باشه برام لبخند روی لب‌هاش نشست و به روبرو خیره شد. چقدر در کنارش آرامش دارم با اینکه محرمم نیست می‌تونم توی وجودم علاقه‌ای رو نسبت بهش احساس بکنم که تو همین چند کلام به وجود آومده شاید هم به خاطر اینه که هیچکس توی زندگی اینطور با آرامش با من صحبت نکرده و همیشه زور و دستور بوده‌ خب امیرعلی لحن صحبتش آرومه اما بهش دل نبستم. چقدر زود و کوتاه به موسوی دل بستم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇 ♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم . آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند: از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید. همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام شود. ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی در زندگیتان جاری شود 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط شدیم. علی اهسته گفت _صداش گرفته بود. انگار گریه کرده! سمت علی چرخیدم _گریه چرا؟ _یکم اختلافشون شده.‌ صبحی حسین کلافه بود. تچی کردم و درمونده به خونه نگاه کردم _کاش یه روز دیگه دعوتمون می‌کردن! _حسین که نیست. تو هم سعی نکن سر حرف رو باز کنی که بیاد بعدش ناراحت بشه سرم رو بالا دادم _من هیچی نمی‌گم. _سلام. خیلی خوش اومدید سمت سحر چرخیدم‌و لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم. بعد از احوال پرسی علی گفت _حسین کجاست؟ _الان میاد.‌بفرمایید داخل علی چه کار سختی ازم خواست. چشم های سحر قرمزه و صداش گرفته. چطوری ازش نپرسم چی شده! وارد خونه شدیم. بعد از ازدواجشون به خاطر جهیزیه‌ی سحر تمام‌ وسایل خونه عوض شده.‌ اما به خاطر بافت قدیمی خونه این وسایل اصلا بهش نمیاد دلم‌می‌خواد خونه‌ی دایی رو با همون فرش لاکی و پشتی های قدیمی ببینم. چادرم رو درآوردم و روی مبل کرم رنگش نشستم. علی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شماره‌ای گرفت. رو به آشپزخونه گفتم _سحر جون کمک نمی‌خوای؟ با سینی چایی بیرون اومد و با خنده گفت _تو فکر اینجا کار کنی بعدش حسین من رو می‌کشه سینی رو روی میز گذاشت و ادامه داد _دیشب داشت بهم سفارش می‌کرد که فرداشب باید به رویا خوش بگذره. نذار کار کنه. گفتم به خدا انگار رویا خواهرشوهر منه. هر سه خندیدیم.‌سحر دختر خوبیه. اهل حسادت نیست و خیلی گرم و صمیمی رفتار می‌کنه می‌ترسم دایی با حساسیتش روی من باعث می‌شه تا سحر ازم بیزار بشه. _کجایی تو صاحب‌خونه!؟ به علی نگاه کردم.‌ پس به دایی زنگ زده _مهمون دعوت می‌کنی می‌زاری می‌ری! با صدای بلند خندید _تو‌که هفته‌ای دو بار خونه‌ی مایی _باشه حالا بیا منتظرتیم. تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت. _گفت سر کوچه‌م سحر نفس سنگینی کشید.‌ایستاد سمت آشپزخونه رفت. اینطور که معلومه اختلافشون خیلی عمیقه.‌ صدای بسته شدن در حیاط تو خونه پیچید علی به شوخی گفت _حسین این اخلاق در کوبیدن رو بعد از ازدواج پیدا کردا! سحر که انگار دنبال این بود که بحث رو باز کنه گفت _کلا حسین بعد از ازدواج خیلی اخلاقا پیدا کرده. در خونه باز شد و دایی با مشمای که داخلش هندونه بود داخل اومد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سلامی گفت جوابش رو دادیم و به احترامش ایستادیم .مشما رو روی اپن گذاشت و نیم‌نگاه دلخوری به سحر که مثلا می‌خواست محلش نذاره انداخت و سمت من اومد _عشق دایی چطوره؟ جلو اومد و بغلم کرد. _ممنون خوبم دستش رو سمت علی دراز کرد و با هم دست دادن و با خنده گفت _رویا امروز چی پوشیده بود؟ علی سوالی نگاهش کرد و صدای خنده‌ی دایی بالا رفت _تو‌ ماشین به رویا می‌گم علی چی.کارت داشت زنگ زد میگه گفت ظهر که میام خونه لباس چه رنگی بپوشم اینبار با صدای بلندتری خندید. کمی طول کشید تا یادم بیاد چی شد که این رو گفتم علی با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاهم کرد فوری گفتم _الکی می‌گه! من نگفتم دایی خنده‌ش رو جمع و جور کرد و گفت _بگو جان علی نگفتم! عصبی نگاهم بین هردوشون جابجا شد _گفتم‌ولی قبل و بعدش رو که نمی‌گی طوری که دستم رو رو کرده به علی گفت _دیدی گفته! اگر نگفته بود جونت رو قسم می‌خورد درمونده به علی نگاه کردم _داره شوخی می‌کنه علی لبخند پر از ارامشی زد وگفت _دیگه حسین رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می‌خورم دایی با خنده گفت _حیف جرز. تو بدرد بازداشت دائم می‌خوری. علی نفس سنگینی کشید _حسین شروع نکنا. من بخوام بگم اون وقت... دایی جدی گفت _خیلی خب بابا! نمی‌شه باهاش شوخی کرد رو به آشپزخونه گفت _سحر تخمه رو بیار _میوه ها رو بشورم میارم ازش دل خور شدم ولی الان اگر به چهره نشون بدم مهمونی خراب می‌شه. _من الان میارم سحر فوری شیر آب رو بست و به شوخی گفت _نه رویا جان تو بشین. بعدش داییت کلی حرف بار من می‌کنه که رویا بعد از دانشگاه هم خونه‌ی خودش کار میکنه هم شام و ناهار آبجی و رضا رو می‌پزه‌. دیگه اینجا خدمتکار نشه سحر اینا رو از کجا می‌دونه. نکنه برای علی سو تفاهم پیش بیاد که من هر کاری می‌کنم به دایی میگم! خواستم به علی نگاه کنم که نگاه تیز و عصبی دایی روی سحر مانع شد. سحر اما بی تفاوت بیرون اومد و ظرف تخمه رو روی میز گذاشت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما می‌رسیم.💔😭
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌97 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای گوشی همراهم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش و با دیدن شماره امیرعلی نفس توی سینم حبس شد. چطور باید جلوی موسوی با امیرعلی حرف بزنم! اگر هم تماس رو وصل نکنم شاید براش این سوء تفاهم پیش بیاد که قصد دارم چیزی رو ازش پنهان کنم. حالا که هم من به اون دل بستم هم اون به من نباید اجازه بدم این رابطه بینمون خراب بشه تماس رو وصل کردم و تلاش کردم با آرامش حرف بزنم _سلام _علیک سلام لحن امیرعلی توی همین سلام اولش تند بود _ تو دیشب به مرتضی چیزی گفتی؟! _ چی شده مگه! _ الان زنگ زده میگه دیگه اینجا نیا. غزال تو رو نمی‌خواد لازم نیست که هر دقیقه اینجا باشی غزال تو می‌دونی که من مریم رو می‌خوام! من میام اونجا به بهانه مریم. اگر نیام که دق می‌کنم! _ آروم باش، من دیشب مجبور شدم... نیم نگاهی به موسوی که از اینکه دارم با امیرعلی صحبت می‌کنم کمی اخم‌هاش توی هم رفته و تلاش داره خودش رو بد اخلاق نشون نده انداختم و ادامه حرفم رو زدم _... بهش بگم هیچ علاقه‌ای بین من و تو نیست اونم کلی دور برش داشت و حرف‌های جدید و تازه زد. من که نمی‌تونم به خاطر تو و مریم زندگی خودم رو خراب کنم تا الانم حسابی روم فشار بوده _ غزال ازت انتظار داشتم یکم خوددار باشی و مراعات کنی این کار تو باعث شد تا من دیگه نتونم بیام مریم رو ببینم. _مگهدچی بهت گفت؟ _ میگه دیگه حق نداری پات رو تنها اینجا بزاری یا با مامان بابات میای یا نمیای، دیگه حق نداری دنبال غزال بری، دیگم حق نداری بهش پول بدی. چون اون تو رو نمی‌خواد. حالا الان تکلیف من و مریم چیه؟ _شاید اینجوری بهت فشار بیاد بالاخره بری با دایی صحبت کنی. برو به دایی بگو مریم رو دوست داری. الانم کسی پیشمه نمی‌تونم درست صحبت کنم بعداً با هم حرف می‌زنیم فعلاً خداحافظ. گوشی رو توی کیفم انداختم. کمی بینمون به سکوت گذشت این سکوت پرحرف موسوی برام آزاردهنده است برای همین خودم شروع کردم _دیروز یه اتفاقی توی خونمون افتاد. هیچ عکس‌العملی نشون نداد و به روبرو خیره موند انگار منتظره تا توضیحم رو بشنوه. برای همین ادامه دادم _ اتفاقی که یه خورده زیادی سنگین بود و من برای اینکه رفع اتهام کنم مجبور شدم با مرتضی حرف بزنم. من و مرتضی رابطه خوبی با همدیگه نداریم. اصلاً صمیمیت بینمون نیست. با اینکه توی یک خونه زندگی می‌کنیم.‌ مرتضی خیلی توی کارهای من دخالت می‌کنه که خودتون نمونه‌ش رو دیدید و من همیشه در برابرش می‌ایستم اما دیشب مجبور شدم بهش توضیح بدم تا دیشب فکر می‌کردم می‌دونه ولیمتوجه شدم که خبر نداشته. بهش گفتم که من و امیرعلی هیچ قصد ازدواجی باهم نداریم. اونم من رو نمی‌خواد و فقط اجبار دایی‌ِ. صبح مرتضی پیش خودش فکر می‌کنه که باید دوباره برای من بزرگتر باشه زنگ می‌زنه به امیرعلی و ازش می‌خواد که دیگه نه پیش من بیاد نه من رو سوار ماشینش بکنه چون خواستنی بین هر دو وجود نداره. امیرعلی هم الان شاکی بود که چرا مرتضی این حرف‌ها رو زده نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _ خوب من با آقا مرتضی موافقم. واقعاً معنی نداره وقتی که شما دلیلی بینتون نیست با همدیگه صحبت کنید یا جایی برید. _ بله منم با حرفتون موافقم ولی خب امیرعلی پسر دایی منه و ما از بچگی خیلی با هم صمیمیت داشتیم و این حرف‌های مرتضی یه خورده جدایی بین فامیل میندازه _ شما از بچگی با هم بودید و صمیمیت بینتون بوده به خاطر قراری که داییتون گذاشته و شما هر دو هیچ تعهدی نسبت بهش ندارید. به نظرم اینجا حق با آقا مرتضی‌ست وقتی قراری بینتون نیست نباید با هم جایی برید. به روبرو نگاه کردم ته دلم قنج رفت. این غیرتی شدنش رو هم دوست دارم من با امیرعلی کاری ندارم فقط گاهی دنبالم میومد و با آرامش حرف‌هام رو گوش می‌کرد اصلاً خوب شد که این اتفاق افتاد خدا کنه حالا که از مریم دور شده به خودش بیاد و برای صحبت کردن با دایی پیشقدم بشه نزدیک دانشگاه گفتم _ قبل از رسیدن به دانشگاه من پیاده می‌شم. _ چرا! صبر کنید تا جلوی در ببرمتون _ دوست ندارم کسی تو دانشگاه ما رو با هم ببینه ماشین رو گوشه‌ای پاک کرد _ همه که می‌دونن من از شما خواستگاری کردم! _ بله می‌دونم ولی دلم نمی‌خواد نسبت به رابطه ما قضاوت بدی داشته باشن. دوباره لبخندی از سر رضایت روی لب‌هاش نشست و با سر تایید کرد دستگیره در رو کشیدم خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم. با اتوبوس اومدن خیلی برام سخته امروز چقدر راحت رسیدم چون به موسوی هم علاقه پیدا کردم حسابی بهم خوش گذشت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝
هدایت شده از دُرنـجف
🌷روز دوم محرم: بنام امام حسین(ع) 128 بار صلوات 🚩🌴⚫
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرخوش از این عشق زیبا مسیر رو ادامه دادم‌. با دیدن ماشین مشکی که دفعه‌ی سوم میبینمش دلم پایین ریخت و تمام خوشیم‌خراب شد. شیشه هاش دودیه اما میتونم احساس کنم راننده ش به من خیره شده. من دختر ترسویی نیستم ولی هر بار با دیدن این ماشین ترس عجیبی میگیرم. نگاهم رو ازش گرفتم و به مسیر ادامه دادم‌. حرکت کرد و از گوشه‌ی چشم متوجه رفتنش شدم. وارد دانشگاه شدن و از دیدن نسیم حسابی خوشحال شدم. جلو اومد و لبخند رو لب هاش با دیدن قیافه‌م کمرنگ شد _غزال خوبی! دستم رو گرفت نگاهش سمت دستم رفت و چشم‌هاش گرد شد _چرا انقدر یخ کردی! _هیچی نیست خوبم _کم مونده بیهوش شی! چیو خوبم! _موسوی پشت سرم داره میاد؟ نگاهش رو به پشت سرم داد _آره. داره میاد.‌اون حرفی زده!؟ _نه‌ فقط بیا از اینجا بریم‌ نمیخوام توی این حال ببینم همقدم‌ شدیم _دلشوره گرفتم چت شد؟ _یه ماشین مشکی دیدم یک‌لحظه ایستاد و دوباره باهام همقدم شد _همون شاسی بلنده؟ اینکه نسیم هم دیدش باعث استرسم شد _تو کجا دیدیش؟! بشین رو نیمکت حرف بزنیم _ بگو کجا دیدیش.؟ امروز احساس کردم بهم خیره شده. با دست محکم به بازوم زد _غزال تو رو خدا بس کن! مگه جن دیدی! ترسوندیم. من چند روز پیش راننده‌ش رو دیدم یه زنه‌ست. هنوز از ترسم کم‌نشده _کجا دیدیش؟ _جلوی درخونه‌مون. تا منو دید رفت. دیروزم تو که رفتی ماشینش رو جلوی در مغازه‌ی مادر بزرگم با بهار دیدیم. ولی اینا ترس نداره‌ اونم اینجوری که تو رنگ و روت بپره و یخ کنی. _میدونم. ولی به لحظه اصلا نفهمیدم چی شد فقط خیلی ترسیدم. این کیه آخه ؟ _اصلا مهم نیست.‌اینا رو ول کن‌ فردا من و بهاره قرار گذاشتیم با هم بریم خرید. تو هم باید بیای. موسوی لبخند زنون نگاهم کرد و از جلومون رد شد _نسیم این کیه که هر جا ما هستیم میاد؟ _خوانواده‌ی این بهاره یه خورده کم دارن. به همه چیز شک‌دارن. فکر کنم اونان _دیروز بهاره دیدش تعجب نکرد؟ _نه. خیلی عادی برخورد کرد. حالا میای یا نه؟ فکر نکنم حرف نسیم درست باشه! آخه اون روز که حرف مزون قطعی نشوه بود و من با امیرعلی بودم هم دنبالمون بود! _غزال منو کشتی جواب بده! میای خرید؟ زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم _فکر نکنم بتونم بیام. اوضاعم تو خونه یکم بهم ریختته ایستاد و دستم رو کشید و کمک کرد تا بایستم. _پاشو بریم سر کلاس. نگاهی به بیرون دانشگاه انداختم. خبری ازش نیست. دفعه‌ی بعد به جای ترسیدن میرم جلو ببینم حرف حسابش چیه! _اوضاعت چرا بهم ریخته؟ _مشتری اومد برا خونه مرتضی فهمید قشقرق به پا کرد. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش دایی برای یک لحظه ساکت می‌شد. هم‌سحر رو ناراحت کرد هم احتمالا علی رو. نگاه چپ‌چپش رواز سحر برداشت ولی اخم‌هاش توی هم موند. درمونده به علی نگاه کردم.‌ می‌دونم شنیدن این حرف ها از زبون دایی ناراحتش نمی‌کنه ولی سو تفاهم پیش اومده رو توی این اوضاع چه جوری حل کنم. لیوان چایی از توی سینی برداشتم و جلوی دایی گذاشتم. سکوتی توی جمع حاصل شده که داره آزارم میده سحر گفت _خودتم بخور عزیزم لبخندی از اجبار زدم _ممنون. صدای گوشی همراه دایی بلند شد. رو به علی گفت _این پسره کرمیِ. از دیروز رفته رو اعصابم. از راه رسیده هی میگه این چرا اونجاست اون چرا اینجاست _طول می‌کشه تا یاد بگیره دایی ایستاد _الان میام سمت حیاط رفت در رو که بست رو به سحر گفتم _سحر جان من دستم رو تو آشپزخونه بشورم؟ _خواهش می‌کنم عزیزم ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم علی با لحن دلخور گفت _سحر خانم رویا تو خونه‌ی ما مثل زهره می‌مونه. اگر اونجا کاری می‌کنه از سر محبتشه‌؛ خدمتکار نیست! _شرمنده م علی اقا. قصد ناراحت کردن نداشتم فقط می‌خواستم شوخی کنم. شیر آب رو باز کردم دستم رو زیرش گرفتم. سحر فقط قصد ناراحت کردن دایی رو داشت.‌ در خونه باز شد و دایی گفت _سحر یه لحظه بیا ته دلم خالی شد. کاش دعواشون نشه. سحر فوری ایستاد و بیرون رفت شیر آب رو بستم و به پنجره نگاه کردم. نیمه بهز بود و صداشون رو شنیدم. دایی گفت _این چی بود گفتی؟ _شوخی کردم! _یکی به تو بگه خدمتکار خوشت میاد؟‌ من اشتباه کردم که وقتی آبجی زنگ زد جلوی تو حرف زدم پس خاله بهش گفته من برای رضا شام درست کردم _حسین شلوغش نکن... _تو اگر فکر کردی با این کارا می‌تونی اجازه‌ی کار جدیدت رو بگیری کور خوندی‌. بخوای اذیت کنی با همین مدرسه هم باید خداحافطی کنی؟ _رویا! سرچرخوندم و به علی نگاه کردم. مواخذه گر گفت _چیکار می‌کنی!؟ نفس سنگینی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ کنار علی نشستم _گوش وایستادی! _نه. علی، خاله زنگ زده به دایی که من برای رضا شام‌درست کردم _مامانم چه کارهایی میکنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀