سلام مهربونا
حالتون چطوره ؟عزاداری هاتون قبول باشه
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت145
💫کنار تو بودن زیباست💫
نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
_سلام بر بانوی فراموشکار
لحن و صدای موسوی مثل همیشه آرومم کرد ناخواسته لبخند زدم. موسوی نیست ولی من با این لحنش توی تنهایی خودمم خجالت میکشم. سربزیر و آهسته گفتم
_چی رو فراموش کردم؟
_کیفم رو تو مزون جا گذاشته بودم برگشتم که برش دارم دیدم هم گلی که افتتاحیه برات آورده بودم هم گل امروز رو جا گذاشتی!
کاش روم میشد بهش بگم حالا کی فراموشکاره. ولی هر چقدر همکه موسوی خودمونی صمیمی بشه من نباید اجازه بدم تا از این پیش تر بره.
_فراموش نکردم. از قصد نیاوردم
وا رفته گفت
_چرا؟!
نگاهی به در اتاق انداختم. بعید نیست مریم پنهانی به حرف هام گوش بده. از نبودش که مطمعن شدم گفتم
_گل ها رو بیارم خونه بگم به چه مناسبت، کی بهم هدیه داده!
نفس راحتی کشید و انقدر بلند بود که از پشت گوشی شنیدم
_آهان. یادم نبود. راستی دخترخالهت برعکس برادرش چقدر آروم و متینِ
_و یکم فضول
_چی!
_فضوله که بی اجازه گوشی من رو جواب میده
شروع به خندیدن کرد و همزمان صدای مریم بلند شد
_غزال... زری خانم دم در کارت داره!
_من باید برم. کاری ندارید؟
_چرا. میخواستم یه اجازه ازت بگیرم
با تعجب گفتم
_از من!
_آره. راستش برخوردت یه جوری هست که معذبممیکنه. میخواستم ازت اجازه بگیرم که اگر ناراحت نمیشی بهت پیامک بدم.
الان مثلا معذبه! لبم رو به دندون گرفتم تا خندهمنگیره. از خدا که پنهون نیست. من با هر پیام موسوی کلی انرژی میگیرم
_خواهش میکنم. ایراد نداره
خوشحال گفت
_خیلی ممنون. پس ساعت دهشب به بعد پیاممیدم که خونهی خودت باشی
چه حواسشم هست. میخواد جلوی مرتضی پیامنده که برامشر درست نشه
_باشه. ببخشید دمدر من رو کار دارن.
_برو به سلامت. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کرد. گوشی رو به قفسهی سینهم چسبودنم. چشمهام رو بستم و بی اینکه بتونم لبخندم رو کنترل کنم نفس راحتی کشیدم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
#اشتباه
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره و چند باری بهم ابراز علاقه کرد اما من ازش خوشم نمیاومد.
از طرفی داداشم جواب نه به داییم داده بود بدون اینکه قضیه رو پدرم بگه.
اما پسرداییم احسان اصلا ول کن نبود و مدام دنبال من بود و میخواست باهام ارتباط برقرار کنه ولی خانواده من خیلی مذهبی بودن و همچین چیزایی رو قبول نمیکردن. یه روز رفتم خونه داییم نذری بدم در زدم در باز شد وقتی رفتم داخل دیدم پسرداییم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت146
💫کنار تو بودن زیباست💫
درخواستی که اکثرا دارن👇
خانم علی کرم من پارتهای فصل دوم رمان منتهای عشق رو خوندم. خیلی جذاب و گیراست
کنجکاو شدمفصل اولش رو هم بخونم. میشه لینکش رو بفرستید؟
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
_غزال چرا نمیای؟
اخمی کردم تا مریم حساب کار دستش بیاد. آروم که خاله نشنوه گفتم
_گناه کردم گوشی رو دادم زنگ بزنی! باید پشیمونم کنی؟!
با چشم و ابرو به گوشهی اتاق اشاره کرد. دلخور به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و با دیدن نرگس انگار آب سرد روی سرم ریختن
نرگس توی اتاق بوده و تمام حرف های من رو شنیده! لبخند خبیثی روی لبهاش بود.
_دو تاییتون دوست پسر دارید؟
مریم با غیظ گفت
_به توچه!
نرگس که یه آتو بزرگ دستش داشت خندید و گفت
_تو که با امیرعلی دوستی فهمیدم.
نگاهش رو به من داد
_تو با کی دوستی که برات گل میخره
دهنم خشکِ خشکشده و حتی یککلمه هم نمیتونم حرف بزنم. اصلا یادم نیست چیا گفتم که بدونم چقدر خرابکاری کردم یا نه
_نرگس دهنتو نبندی به مرتضی میگم مدیر مدرسه تون میخواست اخراجت کنه مهدیه اومد کلی باهاش حرف زد نذاشت
نرگس ترسیده به خواهرش نگاه کرد و مریم با اخمی که برای ادامهی ترسوندن خواهر کوچیکش بود رو به من گفت
_زری خانم دم در کارت داره.
مرتضی انقدر توی خونه از همه زهرِ چشم گرفته که هر سه توی این مخمصه خشک شدیم. با قدم های سست سمت مریم رفتم و آهسته گفتم
_حالا چه غلطی بکنیم؟
آهسته تر از خودم گفت
_نترس. جرئت نمیکنه حرف بزنه. اگرم گفت بگو نسیم دوستم بود. منم یه خاکی به سرم میکنم. تو برو من این رو یکم بترسونم دهنشو ببندم
_ زیاده روی نکنی لج کنه؟!
_نه حواسم هست.برو ببین زری چی میگه کلی گریه کرده بود.
سر چرخوندم.نگاه پر از ترسی به نرگس انداختم لبختدی از سر اجبار بهش زدن و از اتاق بیرون رفتم.
خاله به خاطر سندی که گفتم حسابی تو فکر بود و متوجهم نشد
کیفم رو از کنارش برداشتم.چادرم رو دست گرفتم و بیرون رفتم.
زری خانم حتما میخواد دوباره بابت لباس تشکر کنه. دلهره و اضطرابِ حرف های نرگس باعث شده تا حس و حال خوبم بعد از هدیه دادن لباس به زینب از دست بره.
کیف و چادرم رو روی پله گذاشتم.کفشم رو پوشیدم. انقدر که استرس دارم حتی سرمای هوا هم برام بی معنی شده و احساس گرما دارم.
سمت در حیاط رفتم و بازش کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۶۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهمگفت....😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت45
🍀منتهای عشق💞
صدای گوشی همراهم بلند شد. برای اینکه علی بیدار نشه فوری ایستادم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم.
از پهلو ساکتش کردم. با دیدن اسم عمو، سمت بالکن رفتم. همزمان که تماس رو وصل کردم در خونه رو هم بستم
_سلام عمو
_سلام. خوبی؟
_ممنون.
_زنگ زدم به خالهت بگم جواب نداد. برای هفتهی دیگه مراسم خداحافظی آقاجون، عمهت هم میخواد بره. کارها میفته گردن سوری و زهرا خانم. بگو یه زنگ بزنه بگه چی بازم دارن من بخرم
_چشم عمو میگم.
_شمام بیاید ها!
_بله حتما میایم.
_کاری نداری؟
_نه ممنون که زنگ زدبد
خداحافظی گفت و قطع کرد.
از بعد ازدواجم با علی دیگه با من مثل قبل نبود. با اینکه محمد هم زن داره و خوشبخته ولی عمو هنوز دلخوره
وارد خونه شدم. علی کنار گاز ایستاده بود.
_رویا چایی که یخ کرده!
_خوابیدی زیرش رو خاموش کردم
زیر چایی رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد. به گوشیم اشاره کرد
_کی بود؟
_عمو. مثل اینکه عمه هم میخواد با آقا جون اینا بره کربلا. گفت به خاله بگم...
_عمه که تازه کربلا بوده!
از عمه خیلی دلخورم. بعد از ازدواجمون هم هر وقت دیدم یه جوری ناراحتم کرد! اصلا دوست ندارم حرفی ازش بزنم
_حتما دوباره میخواد بره
روی مبل نشست و با لبخند نگاهم کرد
_وقتی قیافهت رو اینجوری میکنی حسابی از عاقبت این مهمونی می ترسم
از حرفش خندهم گرفت. کنارش نشستم
_تو که هر چی بگی من گوش میکنم! الانم بگو رویا به عمه هیچی نگو میگم چشم
نفس عمیقی کشید
_اون بارم گفتم ولی جوابش رو دادی. آخرشمگفتی مگه ندیدی چی میگفت
همزمان که خندیدم دستم رو روی چشمم گذاشتم
_وای علی یادم نیار. خجالت میکشم
علی هم خندید.
_کلا تو زیاد چشم میگی ولی اخرش کار خودت رو میکنی
دستم رو برداشتم.
_نخیر. چند بار هر چی گفت هیچی نگفتم. بار آخر هم داشت پشت سر تو حرف میزد!
با دست آروم روی پام زد
_حالا پاشو یه چایی بیار
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت46
🍀منتهای عشق💞
چایی رو کنارش گذاشتم. نمیدونم تا کی میتونم از شقایق حرف نزنم! بهتره بگم تا انقدر درگیری فکری نداشته باشم
_علی یه سوال بپرسم قول میدی ناراحت نشی
_نه
متعجب نگاهش کردم
_یعنی نپرسم؟!
_بپرس ولی شاید ناراحت شم
ازحرص خندیدم
_تو که نمیدونی چی میخوام بپرسم!
کامل چرخید سمتم و خندید
_نمیدونم ولی تو هر بار میگی قول بده ناراحت نشی یه حرف خیلی ناراحت کننده میزنی.
پشت چشمی نازککردم و صورتم رو ازش برگردوندم
_اصلا نمیپرسم
خودش رو سمتم کشید و گونم رو گرفت و کمی کشید و با خنده گفت
_چه زودم قهر میکنه! خب بگو قول میدم ناراحت نشم
قبل از اینکه بپرسم خودش گفت
_ میخوای بهت ثابت کنم که کامل میشناسمت؟ بگم سوالت چیه؟
باتعجب گفتم
_بگو ببینم
نگاهش رو ازم گرفت. لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد و گفت
_میخوای بپرسی من چرا از خواهر حسن خوشم نمیاد
متعجب تر از قبل چشمهام گرد شد!
_از کجا فهمیدی!؟
طوری که انگار عملیات موفقت آمیزی انجام داده نگاهم کرد و گفت
_ کلاغا خبر میارن دیگه
تنها کسی که من رو با شقایق دید دایی بود
_اون وقت این کلاغ، دایی نیست؟
صدای تلفن همراهش بلند شد. و اسم حسین ظاهر شد.
صدا دار خندید.
_اینم کلاغ جونت
تماس رو وصل کرد.دایی فضول نبود! اونم در رابطه با من! بیشتر مواقع برام پنهان کاری میکنه چرا اینبار خودش گفته!
_جانم حسین!
_سلام. انقدر نگران نباش من که گفتم حواسم بهت هست
_باید ببینیم تا کجا میخواد پیش بره؟
نیمنگاهی به من انداخت
_نه نمیگم.
_فردا از سر کار میریم. خوبه؟
_باشه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و نفس سنگینی کشید
_زن خوب هم نعمته
_از سحر ناراحته؟
_آره. خب جواب سوالت رو میخوای بگم یا نه
با اینکه از دایی دلخور شدم ولی دلم براش میسوزه.
_بگو
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهمگفت....😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
#سهروزتاشهادتحضرترقیه(س)
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهمگفت....😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت147
💫کنار تو بودن زیباست💫
سمت در حیاط رفتم و بازش کردم زری خانم با دیدنم لبخند زد
_شرمنده توی این سرما کشوندمت پایین ولی یه حرف مهم بود که باید بهت میزدم
زبونم رو که حسابی خشک شده تکون دادم و با صدای گرفتهای که حاصل از ترسم هست گفتم
_چی شده!
با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت.
_بین خودمون باشه.یه چیزی شده که اگر بابت لباس زینب مدیونت نبودم بهت نمیگفتم
خودم الان کوه استرسم، زری خانم هم داره بعش اضافه میکنه
_چی شده زری خانم بگید دیگه!
_راستش دایی و زنداییت اومدن خونهی شما. منم به خاطر زینب تو کوچه بودم. یکم بعد یه آژانس اومد دم در هر دو اومدن بیرون داییت با ماشین خودش رفت. زن داییت سوار آژانس شد. هر دو رفتن
_خب اینا رو که میدونستم
_بذار حرفم تموم شه. رفتن ولی پنج دقیقه بعد زن داییت برگشت. توی ماشین آژانس بود بیرونم نمی اومد تا تو اومدی پیاده شد.
ابروهام بالا رفت. زن دایی برای اینکه حرف های ناحقش رو بزنه این همه مدت توی ماشین نشسته تا من بیام!
_گفتم بهت بگم. بابت لباسم دستت درد نکنه زینب تنش کرده جلوی آینه وایستاده داره به خودش نگاه میکنه زنگ زدم به دانیال گفتمچی شد، از ذوقش گریه کرد گفت الان برمیگردم خونه
دعا کن غزال جون. گوسفند نذر کزدیم که حداقل بتونه چند کلمه حرف بزنه
ترس از نرگس، بهت انتظار و پشتکار زندایی باعث شد تا نتونم درست جواب زری خانم رو بدم
_باشه ممنون که بهم گفتی
شنیدن صدای گاز موتوری که وارد کوچه شد باعث شد تا زری خانم نگاه ازم برداره گریهش بیشتر شد
_دانیال اومد من برم
زری خانم از خوشحالی خداحافظی نکرد و من از دردسری که توش افتادم.
در رو بستم و سمت خونه رفتم مریم تو راهرو کنار پله ایستاده بود و هنوز اخم داشت و نثل من دست و پاش رو گم نکرده بود.
_نگران نباش دهنش رو بستم.
_مریماگر بگه روزگار من و تو سیاه میشه!
_نمیگه. مطمعن باش. تو مدرسه یه غلطی کرده که اگر مهدیه نمیرفت الان اخراج شده بود. نه مامان خبر داره نه مرتضی. برای اینکه نفهمن حرف نمیزنه
_چیکار کرده مگه!
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پله ها هدایتم کرد
_حالا بعدا میگم. بزار برم کنارش تهدیدش کردم داره گریه میکنه
_باشه
کیف و چادرم رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت148
💫کنار تو بودن زیباست💫
لباسهام رو عوض کردم. اصلا وقت نشد نماز بخونم. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. پای سجاده نشستم. با اینکه چیزی نخوردم اما از ترسِ فضولی نرگس که مطمعنم میگه، هیچ اشتهایی به خوردن ندارم.
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. کمی آب توی لیوان ریختم و یکجا سر کشیدم کاش میتونستم به عقب برگردم و قبل از اینکه وارد اتاق بشم خوب نگاه کنم و بد با موسوی حرف بزنم
حتماً گوشهای پنهان شده بود! چون مریم هم متوجهش نشده و حسابی با امیرعلی حرف زده.
مرتضی اصلاً دل خوشی از امیرعلی نداره و فکر نکنم به این راحتیها مریم بتونه اجازه ازدواجش رو بگیره.
مگر اینکه مرتضی درگیر همین عشقی که شده و دختری که دوست داره بشه و مریم کمی کمرنگتر از همیشه براش جلوه کنه و توی ازدواجش زیاد نه نیاره
صدای قربون صدقه رفتن آقا دانیال از پایین اومد. چقدر خوشحاله از اینکه دخترش کمتریم واکنش رو نشون داده.
سمت اتاق رفتم از پنجره پنهانی نگاهشون کردم زینب گاهی بغل آقا دانیال میره اما هیچ وقت به زری خانم نزدیک نمیشه امیرحسین هم که بهش نزدیک میشه شروع به جیغ کشیدن میکنه.
آقا دانیال زینب رو بغل کرده بود و دور خودش میچرخوند همه با شادی میخندیدن. جز زینب، حتی لبخند هم نمیزد
از اینکه هنوز لباس عروس تنشه خوشحال شدم. پنجره رو بستم تا سوز سرمایی که به خونه راه دادم کم کم با شعله بخاری از بین بره.
کنار بخاری نشستم و چشمهام رو بستم
کاش نرگس هم با یک لباس عروس کوتاه میومد و فضولی نمیکرد. اما با شناختی که ازش دارم اول و آخر یه جا حرفش رو میزنه.
باید بگم کسی که گل آورده بود خواستگار نسیم بود همون حرفی که مریم زد. خدا کنه که مرتضی بهم مشکوک نشه اگر بخواد اذیتم بکنه مزون رفتنم برای چند وقتی کنسل میشه
کتابم رو برداشتم و شاید بهتر باشه خودم رو به درس خوندن مشغول کنم، تا کمی از استرس دور بشم. شدت استرس انقدر بالاست که حتی یککلمه هم نفهمیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم کمی گل گاوزبون شاید آرومم کنه که صدای دایی، بند بند دلم رو پاره کرد
_غزال بیا پایین!
ترسیده به در نگاه کردم. این زن و شوهر قصد کردن امروز حرفهاشون رو به من بزنن.هیچ کدوم زورشون به هم نمیرسه و چه دیواری کوتاهتر از دیوار من !
در رو باز کردم و از بالای پلهها نگاهش کردم.
_ سلام دایی!
اخمی وسط پیشونیشه که حدسم رو به یقین تبدیل میکنه قراره دق و دلی دعوای این چند شب، توی خونشون رو سر من خالی کنه
_ علیک سلام. زود بیا پایین کارت دارم
_چشم، لباسم رو عوض کنم میام.
دایی رفت. در رو بستم؛ دستم رو روی قلبم گذاشتم آنچنان تند میتپه که نمیدونم باید چیکار کنم. لباسم رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم و نگاهی بهش کردم
نه، بهتره گوشی رو با خودم نبرم اگر موسوی زنگ بزنه یا پیام بده و دایی بفهمه بیچاره میشم.
گوشی رو روی اپن گذاشتم چقدر میترسم برم پایین!
شاید بهتر باشه مرتضی رو خبر کنم. گوشی رو برداشتم شماره مرتضی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید
_جانم غزال!
_سلام
لحن لرزون و صدای ترسیدم باعث شد تا کمی هول بشه
_ چی شده!
_ هیچی... نترس. دایی اومده با من کار داره
بغضی که توی گلوم گیر کرده صدام رو لرزوند
_میترسم تنهایی برم پایین، میشه زودتر بیای خونه؟
_من!
جوری با تعجب گفت که انگار از یه غریبه خواستمبیاد. نا امید گفتم:
_نمیای؟!
دستپاچگیش رو پشت گوشی هم میشه فهمید
_میام... الان میام. غمت نباشه. یکم لفتش بده خودم رو میرسونم
پارت آینده اینجاست😍
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۶۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س)
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
بهشتیان 🌱
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت
دوستانی که میخوان برای نذر فرهنگی شهادت حضرت رقیه (س)و پیاده روی اربعین سهیم باشن امروز میخوایم بسته بندی هارو آماده کنیم جا نمونید 😊
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت47
🍀منتهای عشق💞
لیوان چاییش رو روی میز گذاشت.
_تو از بچگیت هم دختر سنگینی بودی. شیطنت خودت رو داشتی. اتفاقا زیاد هم داشتی ولی بیرون از خونه آروم بودی. یادمه یه بار دوازده سالت بود رفته بودیم پارک. اونجا یکم شلوغ بود مامانم به تو زهره گفت تا خلوت شه بشینید کنارش. زهره گوش نکرد ولی تو تا اخر از کنار مامان تکون نخوردی
لبخندم دندوننما شد
_چون اون روزا من فقط به تو فکر میکردم. تو من رو میدیدی برام کافی بود.
خنده ی صدا داری کرد
_از دست تو. من چه ساده بودم. اصلا شک هم نکرده بودم که چرا هر چی میگم رویا میگه چشم.
_جواب سوالم رو ندادیا!
_اینا رو گفتم که برسیم بهش. خواهر حسن رو هربارت کوچه دیدم در حال سبک بازی بود. یه جوری تو کوچه و خیابون رفتار میکرد که شایسته نبود.
_الان ولی خانوم شده.
_خب از یه دختری که دانشگاه میره بعیده که بخواد رفنار های دوازده سالگیش رو تکرار کنه ولی مطمعنم یه جور دیگه شایسته رفتار نمیکنه
تو چشمهام نگاه کرد و جدی پرسید
_حالا ته حرفت چیه؟
از اینکه یهویی با این لحن پرسید جا خوردم
_حرف چی؟!
کمی خیره نگاهم کرد. چشمهاش رو بست. نفسی تازه کرد به لیوان چاییش نگاه کرد و گفت
_رویا جان. دور و بر این دختره نگرد.سرت رو بنداز پایین برو درست رو بخون و برگرد. میدونم که پشیمونم نمیکنی ولی باعث نگرانیم هم نشو
یکم دلخور شدم ولی تلاش کردم به ظاهر نشون ندم
_ترمش از من بالاتره. اصلا با هم نیستیم. موقعی که داشتممیومدم پیش دایی دیدمش
صدای در خونه بلند شد و بلافاصله مهشید گفت
_رویا...
نگاهم رو از علی گرفتم.سمت در رفتم و بازش کردم
_بله
مهشید به خونهش اشاره کرد
_سلام. یه لحظه میای خونهی من؟ کارت دارم
جواب سلامش رو دادم و با سر تایید کردم و سمت علی سرچرخوندم
_من میرم خونهی رضا الان میام
منتظر هیچ حرفی ازش نشدم و خواستم در رو ببندم. که گفت
_روسری سرت کن!
داخل برگشتم
_رضا که نیست!
_شاید بیاد
نفس سنگینی کشیدم. روسریم رو برداشتم و روی سرم انداختم و بیرون رفتم. بالاخره باید یه جوری بهش بفهمونم که ناراحت شدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
برای یه دختر خیلی سخته که توی سن ۲۶ سالگی عقد کنه و توی همون دوران عقدطلاق بگیره ،دوست داشتن و وابستگی ها و خاطرات خودت به کنار که هرثانیه اذیتت میکنم حرفا و زخم زبون های اطرافیان از پا درت میاره ولی من توی اون شرایط خیلی سخت به خدا پناه بردم و دل بی قرارمو به خودش سپردم و با کمک خدا تونستم اون دوران سخت زندگیمو بگذرونم
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت
دوستانی که میخوان برای نذر فرهنگی سهیم بشن تا روز شنبه وقت دارن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت149
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشیم رو روی اپن گذاشتم و سمت در رفتم. با اخلاقی که از دایی میشناسم لفت بدم بدتر میشه. با عجله پایین رفتم. پشت در نفسی تازه کردم و داخل رفتم
اخمهای دایی جوری توهم هست که از همین اول حساب کاردستم بیاد.
دوباره سلامی گفتم. نیم نگاهی بهم انداخت و جواب نداد. خاله گفت
_غزال جان برو کمک مریم یه چایی بیارید
از خدا خواسته سمت آشپرخونه رفتم. مریم در حال ریختن چایی بود. آهسته گفتم
_کی من از دست اینا راحت میشم. اول زنش الانم خودش
مریم کنایه وار گفت
_قبلش هم پسرش
چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم و متوجه منظورش شدم. دلخور گفتم
_من برای امیرعلی مثل خواهر میمونم نه چیز دیگهای
شیر سماور رو بعد از پرکردن آخرین استکان بست و با سینی چرخید سمتم.
_شاید حکمتی بوده که امیرعلی خواهر نداره. پس تو کار خدا دخالت نکن بزار بی خواهر هم بمونه
حرفش خیلی برام سنگین تموم شد
_یه طوری حرف میزنی انگار من رفتم سراغش
_حالا چایی رو ببر بعدا حرف میزنیم.
معنی دار نگاهش کردم. حال تو یکی رو میگیرم.
_من قندون رومیارم
قندون رو برداشتم و بیرون رفتم. جلوی دایی گذاشتم و برگشتم کنار خاله نشستم. خاله گفت
_مریم زنگ بزن زن داییت هم بیاد ناهار بمونن
دایی با صدای گرفته گفت
_نه. فقط میخوام غزال رو ببینم. نمیمونم.
چرا باید سکوت کنم الان میگم که زن دایی صبح بعد رفتنتون ساعت ها اینجا مونده که با من حرف بزنه
دایی استکان چایی رو از توی سینی برداشت
_غزال تو به امیرعلی حرفی نزدی؟
کاش اول من میگفتم
_چه حرفی دایی!
نیم نگاه چپچپی بهم انداخت
_نگو که خبر نداری!
اول نگاهم رو بعد سرم رو پایین انداختم. مرتضی کجایی پس!
_خبر دارم ولی من... حرفی نزدم
_زن داییت فکر میکنه تو بهش چیزی گفتی!
چشمهام از این همه نفاق و دورویی زن دایی گرد شد
_اتفاقا من الان به زن دایی هم گفتم. امیرعلی هر چی گفته از خودش گفته.
_بچههای این دور و زمونه انقدر وقیح شدن که تو روی پدر و مادرشون میایستن و حرف از خواستن و نخواستن میزنن. زمان ما پدرم یه حرفی میزد هیچ کس جرئت نداشت نه بیاره. احترام حالیمون بود
نرگس از اتاق بیرون اومد. دلم پایین ریخت. کاش میرفت تو کوچه. به آشپزخونه رفت و مریم کنار گوشش حرفی زد.
خدا رو شکر مریم حواسش هست. با صدای دایی نگاه ازشون برداشتم و به دایی دادم
_کاری به جفنگیات امیرعلی ندارم. تو هم بسه دیگه هر چی امروز و فردا کردی. دو هفته ی دیگه فک و فامیل رو میارم اینجا خواستگاری رسمی و بعدش عقد و عروسی.
شده باشه فرار میکنم ولی تو هیچکدوم از این مراسمهای مسخره دایی شرکت نمیکنم.
نرگس بیرون اومد و بی مقدمه گفت
_دایی اخه غزال بازم خواستگار داره
ترسیده نگاهم رو به مریم دادم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۶۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت
دوستانی که میخوان برای نذر فرهنگی سهیم بشن تا روز شنبه وقت دارن
#یکروزتاشهادتحضرترقیه(س)
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
عزیزانی که واریز میزنن به ادمین بگن برای بدهی با واریزی کمک های دیگه قاطی نشه
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
رفقا این خانواده هنوز۷میلیون براشون جمع شده چند وقته داریم درخواستشون میزنیم یه یاعلی بگید زودتر بتونیم براشون قدمی برداریم
_اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری
امیر با اشتیاق گفت
_واقعا؟
مجید قهقهه ایی زدو گفت
_اخه ادم احمق، تو زنت دوستت داره براش مهمی، دلش نمیخواد تواز راه بدر شی ، اما عاطفه منو دوست نداره که هیچ اصلا براش مهم هم نیستم.
همه با صدای بلند خندیدند ، من هم ناخواسته لبخند روی لبهایم امد مجید ادامه داد
_تو الان بگو مجید داره بدترین کار ممکن رو میکنه ککشم نمیگزه.
همه میخندیدند مجید ادامه داد
_این نگرانی های زیبا خانم همه از سر دوست داشتنه
زیبا ارام گفت
_یعنی عاطفه شما رو دوست نداره؟
مجید پوزخندی زدو گفت
_نمیدونم ، از خودش بپرسید
زیبا گفت
_عاطفه، تو اقا مجید و دوست نداری ؟
سوال زیبا کفری م کرد، حتما باید الان این حرف را میزد و مرا در مخمصه می انداخت به سینی پناه بردم و سرگرم ریختن چای شدم.
مجید به زانویم زدو گفت
_از اون خواهر شوهرهای کرمو نباش، جواب زن داداشتو بده
رمان زیبای عشق بیرنگ
به قلم فریده علی کرم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
بهشتیان 🌱
_اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری امیر با اشتیاق گفت _واقعا؟ مجید قهقهه ایی
ازدواج زوری باشه اما شوهرت شوخ طبع باشه. نمیدونی بخندی یا ناراحت باشی
اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510