🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت45
🍀منتهای عشق💞
صدای گوشی همراهم بلند شد. برای اینکه علی بیدار نشه فوری ایستادم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم.
از پهلو ساکتش کردم. با دیدن اسم عمو، سمت بالکن رفتم. همزمان که تماس رو وصل کردم در خونه رو هم بستم
_سلام عمو
_سلام. خوبی؟
_ممنون.
_زنگ زدم به خالهت بگم جواب نداد. برای هفتهی دیگه مراسم خداحافظی آقاجون، عمهت هم میخواد بره. کارها میفته گردن سوری و زهرا خانم. بگو یه زنگ بزنه بگه چی بازم دارن من بخرم
_چشم عمو میگم.
_شمام بیاید ها!
_بله حتما میایم.
_کاری نداری؟
_نه ممنون که زنگ زدبد
خداحافظی گفت و قطع کرد.
از بعد ازدواجم با علی دیگه با من مثل قبل نبود. با اینکه محمد هم زن داره و خوشبخته ولی عمو هنوز دلخوره
وارد خونه شدم. علی کنار گاز ایستاده بود.
_رویا چایی که یخ کرده!
_خوابیدی زیرش رو خاموش کردم
زیر چایی رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد. به گوشیم اشاره کرد
_کی بود؟
_عمو. مثل اینکه عمه هم میخواد با آقا جون اینا بره کربلا. گفت به خاله بگم...
_عمه که تازه کربلا بوده!
از عمه خیلی دلخورم. بعد از ازدواجمون هم هر وقت دیدم یه جوری ناراحتم کرد! اصلا دوست ندارم حرفی ازش بزنم
_حتما دوباره میخواد بره
روی مبل نشست و با لبخند نگاهم کرد
_وقتی قیافهت رو اینجوری میکنی حسابی از عاقبت این مهمونی می ترسم
از حرفش خندهم گرفت. کنارش نشستم
_تو که هر چی بگی من گوش میکنم! الانم بگو رویا به عمه هیچی نگو میگم چشم
نفس عمیقی کشید
_اون بارم گفتم ولی جوابش رو دادی. آخرشمگفتی مگه ندیدی چی میگفت
همزمان که خندیدم دستم رو روی چشمم گذاشتم
_وای علی یادم نیار. خجالت میکشم
علی هم خندید.
_کلا تو زیاد چشم میگی ولی اخرش کار خودت رو میکنی
دستم رو برداشتم.
_نخیر. چند بار هر چی گفت هیچی نگفتم. بار آخر هم داشت پشت سر تو حرف میزد!
با دست آروم روی پام زد
_حالا پاشو یه چایی بیار
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت46
🍀منتهای عشق💞
چایی رو کنارش گذاشتم. نمیدونم تا کی میتونم از شقایق حرف نزنم! بهتره بگم تا انقدر درگیری فکری نداشته باشم
_علی یه سوال بپرسم قول میدی ناراحت نشی
_نه
متعجب نگاهش کردم
_یعنی نپرسم؟!
_بپرس ولی شاید ناراحت شم
ازحرص خندیدم
_تو که نمیدونی چی میخوام بپرسم!
کامل چرخید سمتم و خندید
_نمیدونم ولی تو هر بار میگی قول بده ناراحت نشی یه حرف خیلی ناراحت کننده میزنی.
پشت چشمی نازککردم و صورتم رو ازش برگردوندم
_اصلا نمیپرسم
خودش رو سمتم کشید و گونم رو گرفت و کمی کشید و با خنده گفت
_چه زودم قهر میکنه! خب بگو قول میدم ناراحت نشم
قبل از اینکه بپرسم خودش گفت
_ میخوای بهت ثابت کنم که کامل میشناسمت؟ بگم سوالت چیه؟
باتعجب گفتم
_بگو ببینم
نگاهش رو ازم گرفت. لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد و گفت
_میخوای بپرسی من چرا از خواهر حسن خوشم نمیاد
متعجب تر از قبل چشمهام گرد شد!
_از کجا فهمیدی!؟
طوری که انگار عملیات موفقت آمیزی انجام داده نگاهم کرد و گفت
_ کلاغا خبر میارن دیگه
تنها کسی که من رو با شقایق دید دایی بود
_اون وقت این کلاغ، دایی نیست؟
صدای تلفن همراهش بلند شد. و اسم حسین ظاهر شد.
صدا دار خندید.
_اینم کلاغ جونت
تماس رو وصل کرد.دایی فضول نبود! اونم در رابطه با من! بیشتر مواقع برام پنهان کاری میکنه چرا اینبار خودش گفته!
_جانم حسین!
_سلام. انقدر نگران نباش من که گفتم حواسم بهت هست
_باید ببینیم تا کجا میخواد پیش بره؟
نیمنگاهی به من انداخت
_نه نمیگم.
_فردا از سر کار میریم. خوبه؟
_باشه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و نفس سنگینی کشید
_زن خوب هم نعمته
_از سحر ناراحته؟
_آره. خب جواب سوالت رو میخوای بگم یا نه
با اینکه از دایی دلخور شدم ولی دلم براش میسوزه.
_بگو
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهمگفت....😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
#سهروزتاشهادتحضرترقیه(س)
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
پدرم خیلی از تهران بد شنیده بود وقتی دانشگاه یکی از شهرستان های تهران قبول شدم اجازه نداد برم. ولی دانشگاه برای من اهمیت زیادی داشت. انقدر اصرار کردم تا راضی شد به محض ورودم به خوابگاه توجه شدم پدرم حق داشت نگران باشه یکی از دختر ها بهمگفت....😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت147
💫کنار تو بودن زیباست💫
سمت در حیاط رفتم و بازش کردم زری خانم با دیدنم لبخند زد
_شرمنده توی این سرما کشوندمت پایین ولی یه حرف مهم بود که باید بهت میزدم
زبونم رو که حسابی خشک شده تکون دادم و با صدای گرفتهای که حاصل از ترسم هست گفتم
_چی شده!
با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت.
_بین خودمون باشه.یه چیزی شده که اگر بابت لباس زینب مدیونت نبودم بهت نمیگفتم
خودم الان کوه استرسم، زری خانم هم داره بعش اضافه میکنه
_چی شده زری خانم بگید دیگه!
_راستش دایی و زنداییت اومدن خونهی شما. منم به خاطر زینب تو کوچه بودم. یکم بعد یه آژانس اومد دم در هر دو اومدن بیرون داییت با ماشین خودش رفت. زن داییت سوار آژانس شد. هر دو رفتن
_خب اینا رو که میدونستم
_بذار حرفم تموم شه. رفتن ولی پنج دقیقه بعد زن داییت برگشت. توی ماشین آژانس بود بیرونم نمی اومد تا تو اومدی پیاده شد.
ابروهام بالا رفت. زن دایی برای اینکه حرف های ناحقش رو بزنه این همه مدت توی ماشین نشسته تا من بیام!
_گفتم بهت بگم. بابت لباسم دستت درد نکنه زینب تنش کرده جلوی آینه وایستاده داره به خودش نگاه میکنه زنگ زدم به دانیال گفتمچی شد، از ذوقش گریه کرد گفت الان برمیگردم خونه
دعا کن غزال جون. گوسفند نذر کزدیم که حداقل بتونه چند کلمه حرف بزنه
ترس از نرگس، بهت انتظار و پشتکار زندایی باعث شد تا نتونم درست جواب زری خانم رو بدم
_باشه ممنون که بهم گفتی
شنیدن صدای گاز موتوری که وارد کوچه شد باعث شد تا زری خانم نگاه ازم برداره گریهش بیشتر شد
_دانیال اومد من برم
زری خانم از خوشحالی خداحافظی نکرد و من از دردسری که توش افتادم.
در رو بستم و سمت خونه رفتم مریم تو راهرو کنار پله ایستاده بود و هنوز اخم داشت و نثل من دست و پاش رو گم نکرده بود.
_نگران نباش دهنش رو بستم.
_مریماگر بگه روزگار من و تو سیاه میشه!
_نمیگه. مطمعن باش. تو مدرسه یه غلطی کرده که اگر مهدیه نمیرفت الان اخراج شده بود. نه مامان خبر داره نه مرتضی. برای اینکه نفهمن حرف نمیزنه
_چیکار کرده مگه!
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پله ها هدایتم کرد
_حالا بعدا میگم. بزار برم کنارش تهدیدش کردم داره گریه میکنه
_باشه
کیف و چادرم رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت148
💫کنار تو بودن زیباست💫
لباسهام رو عوض کردم. اصلا وقت نشد نماز بخونم. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. پای سجاده نشستم. با اینکه چیزی نخوردم اما از ترسِ فضولی نرگس که مطمعنم میگه، هیچ اشتهایی به خوردن ندارم.
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. کمی آب توی لیوان ریختم و یکجا سر کشیدم کاش میتونستم به عقب برگردم و قبل از اینکه وارد اتاق بشم خوب نگاه کنم و بد با موسوی حرف بزنم
حتماً گوشهای پنهان شده بود! چون مریم هم متوجهش نشده و حسابی با امیرعلی حرف زده.
مرتضی اصلاً دل خوشی از امیرعلی نداره و فکر نکنم به این راحتیها مریم بتونه اجازه ازدواجش رو بگیره.
مگر اینکه مرتضی درگیر همین عشقی که شده و دختری که دوست داره بشه و مریم کمی کمرنگتر از همیشه براش جلوه کنه و توی ازدواجش زیاد نه نیاره
صدای قربون صدقه رفتن آقا دانیال از پایین اومد. چقدر خوشحاله از اینکه دخترش کمتریم واکنش رو نشون داده.
سمت اتاق رفتم از پنجره پنهانی نگاهشون کردم زینب گاهی بغل آقا دانیال میره اما هیچ وقت به زری خانم نزدیک نمیشه امیرحسین هم که بهش نزدیک میشه شروع به جیغ کشیدن میکنه.
آقا دانیال زینب رو بغل کرده بود و دور خودش میچرخوند همه با شادی میخندیدن. جز زینب، حتی لبخند هم نمیزد
از اینکه هنوز لباس عروس تنشه خوشحال شدم. پنجره رو بستم تا سوز سرمایی که به خونه راه دادم کم کم با شعله بخاری از بین بره.
کنار بخاری نشستم و چشمهام رو بستم
کاش نرگس هم با یک لباس عروس کوتاه میومد و فضولی نمیکرد. اما با شناختی که ازش دارم اول و آخر یه جا حرفش رو میزنه.
باید بگم کسی که گل آورده بود خواستگار نسیم بود همون حرفی که مریم زد. خدا کنه که مرتضی بهم مشکوک نشه اگر بخواد اذیتم بکنه مزون رفتنم برای چند وقتی کنسل میشه
کتابم رو برداشتم و شاید بهتر باشه خودم رو به درس خوندن مشغول کنم، تا کمی از استرس دور بشم. شدت استرس انقدر بالاست که حتی یککلمه هم نفهمیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم کمی گل گاوزبون شاید آرومم کنه که صدای دایی، بند بند دلم رو پاره کرد
_غزال بیا پایین!
ترسیده به در نگاه کردم. این زن و شوهر قصد کردن امروز حرفهاشون رو به من بزنن.هیچ کدوم زورشون به هم نمیرسه و چه دیواری کوتاهتر از دیوار من !
در رو باز کردم و از بالای پلهها نگاهش کردم.
_ سلام دایی!
اخمی وسط پیشونیشه که حدسم رو به یقین تبدیل میکنه قراره دق و دلی دعوای این چند شب، توی خونشون رو سر من خالی کنه
_ علیک سلام. زود بیا پایین کارت دارم
_چشم، لباسم رو عوض کنم میام.
دایی رفت. در رو بستم؛ دستم رو روی قلبم گذاشتم آنچنان تند میتپه که نمیدونم باید چیکار کنم. لباسم رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم و نگاهی بهش کردم
نه، بهتره گوشی رو با خودم نبرم اگر موسوی زنگ بزنه یا پیام بده و دایی بفهمه بیچاره میشم.
گوشی رو روی اپن گذاشتم چقدر میترسم برم پایین!
شاید بهتر باشه مرتضی رو خبر کنم. گوشی رو برداشتم شماره مرتضی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید
_جانم غزال!
_سلام
لحن لرزون و صدای ترسیدم باعث شد تا کمی هول بشه
_ چی شده!
_ هیچی... نترس. دایی اومده با من کار داره
بغضی که توی گلوم گیر کرده صدام رو لرزوند
_میترسم تنهایی برم پایین، میشه زودتر بیای خونه؟
_من!
جوری با تعجب گفت که انگار از یه غریبه خواستمبیاد. نا امید گفتم:
_نمیای؟!
دستپاچگیش رو پشت گوشی هم میشه فهمید
_میام... الان میام. غمت نباشه. یکم لفتش بده خودم رو میرسونم
پارت آینده اینجاست😍
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۶۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س)
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
بهشتیان 🌱
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت
دوستانی که میخوان برای نذر فرهنگی شهادت حضرت رقیه (س)و پیاده روی اربعین سهیم باشن امروز میخوایم بسته بندی هارو آماده کنیم جا نمونید 😊
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت47
🍀منتهای عشق💞
لیوان چاییش رو روی میز گذاشت.
_تو از بچگیت هم دختر سنگینی بودی. شیطنت خودت رو داشتی. اتفاقا زیاد هم داشتی ولی بیرون از خونه آروم بودی. یادمه یه بار دوازده سالت بود رفته بودیم پارک. اونجا یکم شلوغ بود مامانم به تو زهره گفت تا خلوت شه بشینید کنارش. زهره گوش نکرد ولی تو تا اخر از کنار مامان تکون نخوردی
لبخندم دندوننما شد
_چون اون روزا من فقط به تو فکر میکردم. تو من رو میدیدی برام کافی بود.
خنده ی صدا داری کرد
_از دست تو. من چه ساده بودم. اصلا شک هم نکرده بودم که چرا هر چی میگم رویا میگه چشم.
_جواب سوالم رو ندادیا!
_اینا رو گفتم که برسیم بهش. خواهر حسن رو هربارت کوچه دیدم در حال سبک بازی بود. یه جوری تو کوچه و خیابون رفتار میکرد که شایسته نبود.
_الان ولی خانوم شده.
_خب از یه دختری که دانشگاه میره بعیده که بخواد رفنار های دوازده سالگیش رو تکرار کنه ولی مطمعنم یه جور دیگه شایسته رفتار نمیکنه
تو چشمهام نگاه کرد و جدی پرسید
_حالا ته حرفت چیه؟
از اینکه یهویی با این لحن پرسید جا خوردم
_حرف چی؟!
کمی خیره نگاهم کرد. چشمهاش رو بست. نفسی تازه کرد به لیوان چاییش نگاه کرد و گفت
_رویا جان. دور و بر این دختره نگرد.سرت رو بنداز پایین برو درست رو بخون و برگرد. میدونم که پشیمونم نمیکنی ولی باعث نگرانیم هم نشو
یکم دلخور شدم ولی تلاش کردم به ظاهر نشون ندم
_ترمش از من بالاتره. اصلا با هم نیستیم. موقعی که داشتممیومدم پیش دایی دیدمش
صدای در خونه بلند شد و بلافاصله مهشید گفت
_رویا...
نگاهم رو از علی گرفتم.سمت در رفتم و بازش کردم
_بله
مهشید به خونهش اشاره کرد
_سلام. یه لحظه میای خونهی من؟ کارت دارم
جواب سلامش رو دادم و با سر تایید کردم و سمت علی سرچرخوندم
_من میرم خونهی رضا الان میام
منتظر هیچ حرفی ازش نشدم و خواستم در رو ببندم. که گفت
_روسری سرت کن!
داخل برگشتم
_رضا که نیست!
_شاید بیاد
نفس سنگینی کشیدم. روسریم رو برداشتم و روی سرم انداختم و بیرون رفتم. بالاخره باید یه جوری بهش بفهمونم که ناراحت شدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
برای یه دختر خیلی سخته که توی سن ۲۶ سالگی عقد کنه و توی همون دوران عقدطلاق بگیره ،دوست داشتن و وابستگی ها و خاطرات خودت به کنار که هرثانیه اذیتت میکنم حرفا و زخم زبون های اطرافیان از پا درت میاره ولی من توی اون شرایط خیلی سخت به خدا پناه بردم و دل بی قرارمو به خودش سپردم و با کمک خدا تونستم اون دوران سخت زندگیمو بگذرونم
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت
دوستانی که میخوان برای نذر فرهنگی سهیم بشن تا روز شنبه وقت دارن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت149
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشیم رو روی اپن گذاشتم و سمت در رفتم. با اخلاقی که از دایی میشناسم لفت بدم بدتر میشه. با عجله پایین رفتم. پشت در نفسی تازه کردم و داخل رفتم
اخمهای دایی جوری توهم هست که از همین اول حساب کاردستم بیاد.
دوباره سلامی گفتم. نیم نگاهی بهم انداخت و جواب نداد. خاله گفت
_غزال جان برو کمک مریم یه چایی بیارید
از خدا خواسته سمت آشپرخونه رفتم. مریم در حال ریختن چایی بود. آهسته گفتم
_کی من از دست اینا راحت میشم. اول زنش الانم خودش
مریم کنایه وار گفت
_قبلش هم پسرش
چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم و متوجه منظورش شدم. دلخور گفتم
_من برای امیرعلی مثل خواهر میمونم نه چیز دیگهای
شیر سماور رو بعد از پرکردن آخرین استکان بست و با سینی چرخید سمتم.
_شاید حکمتی بوده که امیرعلی خواهر نداره. پس تو کار خدا دخالت نکن بزار بی خواهر هم بمونه
حرفش خیلی برام سنگین تموم شد
_یه طوری حرف میزنی انگار من رفتم سراغش
_حالا چایی رو ببر بعدا حرف میزنیم.
معنی دار نگاهش کردم. حال تو یکی رو میگیرم.
_من قندون رومیارم
قندون رو برداشتم و بیرون رفتم. جلوی دایی گذاشتم و برگشتم کنار خاله نشستم. خاله گفت
_مریم زنگ بزن زن داییت هم بیاد ناهار بمونن
دایی با صدای گرفته گفت
_نه. فقط میخوام غزال رو ببینم. نمیمونم.
چرا باید سکوت کنم الان میگم که زن دایی صبح بعد رفتنتون ساعت ها اینجا مونده که با من حرف بزنه
دایی استکان چایی رو از توی سینی برداشت
_غزال تو به امیرعلی حرفی نزدی؟
کاش اول من میگفتم
_چه حرفی دایی!
نیم نگاه چپچپی بهم انداخت
_نگو که خبر نداری!
اول نگاهم رو بعد سرم رو پایین انداختم. مرتضی کجایی پس!
_خبر دارم ولی من... حرفی نزدم
_زن داییت فکر میکنه تو بهش چیزی گفتی!
چشمهام از این همه نفاق و دورویی زن دایی گرد شد
_اتفاقا من الان به زن دایی هم گفتم. امیرعلی هر چی گفته از خودش گفته.
_بچههای این دور و زمونه انقدر وقیح شدن که تو روی پدر و مادرشون میایستن و حرف از خواستن و نخواستن میزنن. زمان ما پدرم یه حرفی میزد هیچ کس جرئت نداشت نه بیاره. احترام حالیمون بود
نرگس از اتاق بیرون اومد. دلم پایین ریخت. کاش میرفت تو کوچه. به آشپزخونه رفت و مریم کنار گوشش حرفی زد.
خدا رو شکر مریم حواسش هست. با صدای دایی نگاه ازشون برداشتم و به دایی دادم
_کاری به جفنگیات امیرعلی ندارم. تو هم بسه دیگه هر چی امروز و فردا کردی. دو هفته ی دیگه فک و فامیل رو میارم اینجا خواستگاری رسمی و بعدش عقد و عروسی.
شده باشه فرار میکنم ولی تو هیچکدوم از این مراسمهای مسخره دایی شرکت نمیکنم.
نرگس بیرون اومد و بی مقدمه گفت
_دایی اخه غزال بازم خواستگار داره
ترسیده نگاهم رو به مریم دادم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۶۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
#دوروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت
دوستانی که میخوان برای نذر فرهنگی سهیم بشن تا روز شنبه وقت دارن
#یکروزتاشهادتحضرترقیه(س)
#نذرفرهنگی
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم
الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم
به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
عزیزانی که واریز میزنن به ادمین بگن برای بدهی با واریزی کمک های دیگه قاطی نشه
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
رفقا این خانواده هنوز۷میلیون براشون جمع شده چند وقته داریم درخواستشون میزنیم یه یاعلی بگید زودتر بتونیم براشون قدمی برداریم
_اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری
امیر با اشتیاق گفت
_واقعا؟
مجید قهقهه ایی زدو گفت
_اخه ادم احمق، تو زنت دوستت داره براش مهمی، دلش نمیخواد تواز راه بدر شی ، اما عاطفه منو دوست نداره که هیچ اصلا براش مهم هم نیستم.
همه با صدای بلند خندیدند ، من هم ناخواسته لبخند روی لبهایم امد مجید ادامه داد
_تو الان بگو مجید داره بدترین کار ممکن رو میکنه ککشم نمیگزه.
همه میخندیدند مجید ادامه داد
_این نگرانی های زیبا خانم همه از سر دوست داشتنه
زیبا ارام گفت
_یعنی عاطفه شما رو دوست نداره؟
مجید پوزخندی زدو گفت
_نمیدونم ، از خودش بپرسید
زیبا گفت
_عاطفه، تو اقا مجید و دوست نداری ؟
سوال زیبا کفری م کرد، حتما باید الان این حرف را میزد و مرا در مخمصه می انداخت به سینی پناه بردم و سرگرم ریختن چای شدم.
مجید به زانویم زدو گفت
_از اون خواهر شوهرهای کرمو نباش، جواب زن داداشتو بده
رمان زیبای عشق بیرنگ
به قلم فریده علی کرم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
بهشتیان 🌱
_اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری امیر با اشتیاق گفت _واقعا؟ مجید قهقهه ایی
ازدواج زوری باشه اما شوهرت شوخ طبع باشه. نمیدونی بخندی یا ناراحت باشی
اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
برای یه دختر خیلی سخته که توی سن ۲۶ سالگی عقد کنه و توی همون دوران عقدطلاق بگیره ،دوست داشتن و وابستگی ها و خاطرات خودت به کنار که هرثانیه اذیتت میکنم حرفا و زخم زبون های اطرافیان از پا درت میاره ولی من توی اون شرایط خیلی سخت به خدا پناه بردم و دل بی قرارمو به خودش سپردم و با کمک خدا تونستم اون دوران سخت زندگیمو بگذرونم اما دقیقا وقتی که...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت47 🍀منتهای عشق💞 لیوان چاییش رو روی میز گذاشت. _تو از بچ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت48
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه رضا شدم. مهشید درمونده گفت
_من میخوام قیمه درست کنم ولی بلد نیستم.
_میخوای برات درست کنم؟
دست هاش رو بهم قلاب کرد و با استرس گفت
_نه. میشه توی این دفتر بنویسی خودم مرحله به مرحله درست کنم؟
_آره عزیزم چرا نشه
خودکار رو از روی میز برداشتم وشروع به نوشتن کردم.
_برو یه پیاز رو نگینی خورد کن تا من بنویسم
لبخندی زد و سمت آشپزخونه رفت.
مرحله به مرحله براش نوشتم. خواستم دفتر رو از روی میز بردارم که متوجه شدم دفتر کمی به میز چسبیده. انگشتم رو به میز زدم .انقدر نوچِ که همه چی بهش میچسبه!
ایستادم و سمت آشپزخونهش رفتم
_نوشتم
پیاز رو داخل ماهی تابه ریخت و با لبخند نگاهم کرد
_دستت درد نکنه
اینم هر وقت به آدمنیاز داره مهربون میشه
نگاهم به اجاق گاز و هودش افتاد. چقدر چربی بهش مونده! خوبه غذا درست نمیکنه و انقدر کثیفه!
_علی خونهست باید برم. اگر سوالی داشتی صدام کن
_دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.آماده شه یکم برات میارم ببین خوب شد یا نه
_باشه. فعلا خداحافظ
از خونهش بیرون اومدم. علی مثل همیشه حرف زد چرا بهم برخورد.
خودم علتش رو میدونم. من شقایق رو دوست دارم و از اینکه علی باهاش مخالفه ناراحت میشم
وارد خونه شدم. نیم نگاهی به علی سرگرم گوشیش بود انداختم و سمت آشپزخونه رفتم.
_الان قهرت برای چیه!
دلخور گفتم
_قهر نیستم
صدای زهره و میلاد از پایین اومد. منم برای شام قیمه میزارم.
پیازی برداشتم و خورد کردم و توی قابلمه ریختم
_قهر نیستی قیافهت برای چیه؟
قاشق رو برداشتم از دستمافتاد. خم شدم و برداشتم و زیر اب گرفتم و داخل قابلمه بردم و پیاز داغ رو هم زدم.
آبی که روی قاشق بود با روغن قاطی شد و باعث شد روغن روی دستم بپره و از سوزشش قاشق رو انداختم.
_چی شد؟
با دست دیگهم روش رو فشار دادم
_هیچی
شیرآب رو باز کردم و دستم رو زیرش گرفتم. ایستاد و سمتم اومد
_چی شدی تو!
وارد آشپزخونه شد. درد به چهرهم نشست و بغضم گرفت
_روغن پرید روی دستم. خیلی میسوزه
دستم رو توی دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت. تچی کرد و ناراحت گفت
_حواست کجا بود! بگیر زیر آب دماش بیاد پایین الان میرماز مامان پماد سوختگی میگیرم
با بغض گفتم
_نرو اینجوری خاله میفهمه آبروم میره
ابروهاش بالا رفت
_آبروت چرا بره!
مظلوم نگاهش کردم
کوتاه خندید و سرش رو تکون داد
_اونجوری نکن چشمهات رو خب نمیرم
زیر قابلمه رو خاموش کرد
_اینو دیگه ولش کن.برای شب زنگ میزنم غذا بیارن. برم تو جعبهی داروها رو نگاه کنم ببینم پماد سوختگی داریم
بیرون رفت و با خنده گفت
_کسی که برای شوهرش سر دوستش قیافه میگیره سزاش همینه
سوزش دستم یادم رفت و با حرص نگاهش کردم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
عزیزانی که واریز میزنن به ادمین بگن برای بدهی با واریزی کمک های دیگه قاطی نشه
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
بهشتیان 🌱
#یکروزتاشهادتحضرترقیه(س) #نذرفرهنگی عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بی
دوستان برای نذر فرهنگی اربعین تا امروز عصر وقت دارید سهیم بشید
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت150
💫کنار تو بودن زیباست💫
مریم جوری نگاهش رو از گرفت و خودش رو مشغول کار کرد که مشخصه خودش به نرگس گفته این حرف رو بزنه!
خاله تشر مانند گفت
_نرگس این فضولی ها به تو چه ربطی داره؟!
نرگس با حرص به مادرش نگاه کرد و خاله رو به دایی گفت
_هر دختری خواستگار داره غزال هم یکیش. مهم اینه که رو حرف تو حرف نمیزنه
_آخه این فرق داره براش گل هم میاره. خودم تو اتاق شنیدم با گوشیش حرف میزد
چنان سرمایی توی سرم حس کردم که چشمهام سیاهی رفت. نگاهی به دایی که با چشمهای بُراق شده نگاهم کرد انداختم.خاله گفت
_بزار مرتصی بیاد میگم دوباره فال گوش ایستادی
نرگس که حسابی از تهدید خاله ترسید خودش رو مظلوم کرد و گفت
_گوش واینستادم! پشت رختخوابا قایم شده بودم!
خاله نگاه پرغیظش رو ازش گرفت و رو به دایی که طلبکار بهم خیره مونده بود گفت
_من خودم خبر دارم. صبحی امیرعلی میره جلوی دانشگاه غزال رو میبینه.بد به دلت راه نده این جوونا دلشون با هم هست فقط معلوم نیست چه مشکلی با بزرگترا دارن
دایی با اخم گفت
_تو صبح امیرعلی رو دیدی!
از اینکه خطر بزرگی از بیخ گوشمرد شده نفس راحتی کشیدن و با سرتایید کردم
دایی غصه دار پرسید
_نگفت دیشب کجا بوده؟
_نه دایی نگفت
در خونه باز شد و مرتضی با چهرهای نگران داخل اومد. نگاهش رو بیننون چرخوندو رو به دایی سلام گفت
_علیک سلام. این چه کاریه که تو هر دقیقه ول میکنی میای؟!
نرگس با عجله سمت اتاق رفت. مرتضی نیم نگاهی بهم انداخت
_اومدم خیارشور ببرم. مریم دبه رو کجا گذاشتی؟
مریم که تیرش به سنگ خورده بود با قیافهای در هم گفت
_گوشهی حیاط
دوست ندارم مرتضی بره با اینکه خودش هم مثل دایی میمونه اما الان یه قوت قلب برام شده احساس میکنم جز خاله اینجا هیچکس من رو نمیخواد.
نگاهم رو به مرتضی دادم و که مردد مونده بود بمونه یا بره .گفتم
_ حالا که اومدی صبر کن یه چایی برات بریزم
نگاهی بهم انداخت لبخندی زد و با سر تایید کرد و با فاصله کنار دایی نشست.
پام رو بزارم تو آشپزخونه حالی از مریم بگیرم که اون سرش ناپیدا. من رو بگو دعا میکردم تا مرتضی حواسش به دختری که میخوادش پرت بشه و کاری به ازدواج امیرعلی و مریم نداشته باشه.
حالا دارم برات مریم خانم. خواستم بایستم که دایی چایش رو جلوی مرتضی گذاشت و گفت
_ من دیگه باید برم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۷۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 - عزیزان این خونواده خیلی بی کَس و کار و غریب هستند دو هفته دیگه با حکم دادگاه اساس منزلشون وسط کوچه ریخته میشه. کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان که اینها بتونن پول پیش رو جمع کنند و خانه کوچکی اجاره کنند اجرتون با فاطمه الزهرا سلام الله علیها🙏
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت49
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شد. نگاهم رو به انگشتم دادم وشیر آب رو بستم
بیرون اومدو به مبل اشاره کرد
_بیا اینجا یکم پماد بزنم
_نمیخوام.خودش خوب میشه.
زیر گاز رو روشن کردم. شروع به همزدن پیاز داغ کردم.
کنارم ایستاد گاز رو خاموش کرد و بازوهام رو گرفت و برمگردوند سمت خودش و جدی گفت
_رویا چت شده!
نگاه ازش گرفتم و گفت
_بیخودی داری ناراحتی میکنی! من و تو اول زندگی یه حرفهایی بهم زدیم قرار شد از اون چهارچوب خارج نشیم. من الان حرفی جز اون چهارچوب زدم؟
سرمرو بالا دادم
_بیا بشین به دستت پماد بزنم. امشب هم شام از بیرون میگیرم. دیگه گاز رو روشن نکن
هر دو بیرون رفتیم. روبروش نشستم. دستمرو گرفت و کمی پماد روش زد.
_برای یه سوختگی ساده که غذا از بیرون نمیگیرن! خودم درست میکنم.
در پماد رو بست و مهربون نگاهم کرد. به انگشت روی ببنیم زد
_برای سوختگی نیست. برای اینه که از دلت در بیارم. خانومم ازم دلخور شده. فکر کنشام آشتی کنونه.
برای اینکه بحث همینجا تموم شه لبخند زدم
_اولا من قهر نیستم که شام آشتی کنون داشته باشم. دوما دلم قیمه خواسته.
تسلیم خواستهمشد
_خب درست کن.
طوری که پماد به مواد غذایی نخوره شام رو گذاشتم و کنار علی تلوزیون نگاه کردم.
اسم رضا روی صفحهی گوشی افتاد. علی گوشیش رو برداشت و تماس رو وصل کرد
_سلام رضا
_چی شده؟!
_الو...
ایستاد و سمت الکن رفت
_الو رضا... صدات نمیاد
در بالکن رو باز کرد و بیرون رفت
_رضا...اره الان صدات میاد
_چی شده؟
عصبی گفت
_عیب نداره چرا انقدر ترسیدی!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت151
💫کنار تو بودن زیباست💫
دایی ایستاد و مرتضی به احترامش دنبالش رفت.دوباره خواستم بایستم که خاله دستم رو گرفت و گفت
_الان به مرتضی میگم نرگس چرت و پرت گفت یه کتک بخوره که بعد تا عمر داره فراموش نکنه
دروغی رو که خاله به دایی گفت قطعاً مرتضی باور نمیکنه خودم رو به دلسوزی زدم و گفتم
_نه خاله ولش کن به مرتضی نگو خسته و مونده از راه رسیده حالا یه چی بهش بگی اعصابش خورد میشه نمیخواد بهش بگی نرگسم بچگی کرد یه چرت و پرتی گفت.
خاله از اینکه برای مرتضی دلسوزی کردم لبخند روی لبهاش نشست و گفت
_پاشو برو بدرقه داییت.
ایستادم سمت در رفتم و بازش کردم و خواستم دنبال دایی برم که دیگه دیر شده بود و مرتضی در حال برگشتن به خونه بود.
خاله که تقریباً تمام مدت برای راه رفتن توی خونه چهار دست و پا میشه، چهار دست و پا سمت اتاقی رفت که نرگس بعد از اینکه مرتضی اومد، داخلش رفته. همزمان در خونه باز شد و مرتضی داخل اومد نگاهی به من انداخت و جلوتر اومد
_ چی شده بود؟!
نفس راحتی کشیدم.
_ دستت درد نکنه که اومدی هیچی اومده بود بگه که دو هفته دیگه بساط خواستگاری و عقد و عروسی را راه میندازه
اخمهای مرتضی توی هم رفته طلبکار گفت
_ خوب بهش میگفتی که نمیخوای!
_ ترسیدم مرتضی. توپش خیلی پر بود.
کلافه نگاهش رو گرفت و دلخور کمی عصبی گفت
_ کوتاه نیا دیگه! تو کوتاه میای که اون هی اوج میگیره الان که امیرعلی گفته نه تو هم بگو نه بزار بیخیال بشه
نیم نگاهی به من انداخت. کلافه دستش رو سمتم تکون داد و از خونه بیرون رفت.
خدا رو شکر که همین چند لحظه هم بود آرامش و قوت قلب از حضورش گرفتم. نگاه پر از حرصم رو به مریم دادم که اشک توی چشمهاش جمع شده بود
_مریم تو چته! میخوای خودت رو به امیرعلی برسونی به هر نحوی که شده؟! اصلاً حواست هست داری چیکار میکنی! برای چی به نرگس اومدی گفتی بگه؟!
مثل همیشه ننه من غریبم بازیش رو شروع کرده گوشهای نشست سرش رو زانوش گذاشت و تقریباً با صدای بلند شروع به گریه کرده صدای جیغ نرگس از اتاق بلند شد. همزمان خاله طوری که انگار حرصش رو خالی میکنه گفت
_ چند بار بهت گفتم فضولی نکن. چند بار بهت گفتم فال گوش واینستا. کی میخوای تو آدم بشی.
صدای گریه و التماس و ببخشید گفتن نرگس هم بلند بود. اگر تو موقعیت دیگه بود میرفتم نرگس را از زیر دست خاله بیرون میکشیدم. اما الان حقشه که کتک بخوره کاش یکی هم پیدا میشد مریم رو میزد تا دلم خنک بشه
کمی جلوتر رفتم صدام رو پایین آوردم و گفتم
_ مریم خانم دیگه فکر زنگ زدن با گوشی من به امیرعلی رو از سرت دور کن من مار توی آستینم پرورش نمیدم. از اینور من کاری بکنم که راحتتر با امیرعلی حرف بزنی و به هدفتون برسید از اون ور تو میای کاری میکنی که دایی خواستگار من رو بفهمه! که کارهای من رو خراب کنی! آخه بدبخت اگر دایی بفهمه و من رو سر سفره عقد با امیرعلی بشونه اون وقت چی به تو میرسه جز حسرت از دست دادن امیرعلی؟! قبل از اینکه انقدر احمقانه رفتار کنی یکم فکر کن.
با حرص نگاه ازش گرفتم و از خونه بیرون رفتم پلهها رو با سرعت بالا رفتم و وارد خونه شدم اگر خاله اون حرف رو نزده بود الان من جای نرگس بودم و زیر دست دایی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۷۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂