🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت244
🍀منتهای عشق💞
اوقات همه تلخ شد. رضا هم که بیخیال همه چیز، انگار نه انگار که توی جمع نشسته، مدام با گوشیش پیامک میفرسته.
میدونم اگر مهمونها از دٓر خونه برن بیرون، خاله حتماً من رو کتک میزنه. سعی کردم برای پیشگیری از سقلمههایی که احتمالاً بهم بزنه، چند سانتی ازش فاصله بگیرم.
مادر حسام حسابی بهش برخورده و معلومه فقط به خاطر حضور مهنازخانوم این مهمونی رو تحمل میکنه. پسرش هم دست کمی از مادرش نداره و گوشهاش از ناراحتی قرمز شده.
خب به من چه! باید اول هماهنگ میکردند بعد میاومدن.
مهنازخانوم رو به مامان گفت:
_ حالا ان شاءالله ما بازهم خدمتتون میرسیم اگر این دو تا جوون به نتیجه برسن.
خاله از شدت ناراحتی لبهاش خشک شده. زبونش رو روی لبهاش کشید تا شاید خیس بشن، اما فایدهای نداشت.
_ بله ان شالله، البته این هم بهتون بگم که بچهها دیشب از دهنشون پرید و مریمخانم فهمیدند که شما امروز اینجا هستین.
_ اشکال نداره، مهم نیست. من ازش اجازه گرفتم بعد اومدم اینجا.
_ یعنی الان میدونن که شما اینجایید؟
ناراحت گفت:
_ نباید میگفتم؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ ایرادی نداره؛ من میخواستم احترامشون رو نگه دارم.
صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله خوشحال به رضا گفت:
_ داییتونه، بلند شو برو دَر رو باز کن.
بلافاصله صدای بسته شدن دَر خونه بلند شد. رضا از جاش تکون نخورد.
_ زهره باز کرده.
همه به دَر نگاه کردن. دَر باز شد و دایی وارد خونه شد. سلام کلی گفت و مردها به احترامش ایستادند. با همشون دست داد.
کنار علی که هنوز حالش جا نیومده بود نشست. احتمالاً الان دلش میخواد به من بگه از جلوی چشم این پسر دور باشم اما من نمیتونم جایی برم.
علی چیزی به دایی گفت و کمی با هم حرف زدن. اینبار اخم دایی هم توی هم رفت. مهنازخانوم رو به خاله گفت:
_ ان شالله طبق گفته خود رویاخانوم اگر اجازه بدید ما فردا پسفردا با هماهنگی تشریف بیاریم. اولش که رویاجان گفت آماده نیست، یه خورده ناراحت شدم که حرف نزد؛ اما الان به رویاجان حق میدم. آدم باید شرایطش رو داشته باشه.
خاله نیمنگاه تیزی به من انداخت و رو به مهنازخانم گفت:
_ ان شاالله؛ اگر قسمت باشه.
نگاهم به علی افتاد. تمام چهرهاش از عصبانیت سرخ شده. دایی به کمکمون اومد و گفت:
_ زهره با آقاپسرتون به تفاهم برسند، شما ان شالله هر شب اینجا باشید. اما فکر میکنم رویا کلاً قصد ازدواج نداشته باشه. فکر رویا فعلاً روی درسشه.
خاله با دهن باز به دایی نگاه کرد. انتظار نداشت دایی این حرفها رو بزنه.
مهناز خانم لبخندی زد و گفت:
_ یه دختر بخواد میتونه درس بخونه؛ خونه شوهر و خونه پدرومادر نداره که. اونجا هم که بیاد، آقا حسام ما مخالفتی با درس خوندن ایشون نداره.
دایی کم نیاورد.
_ رویا کلاً قصد ازدواج نداره! اتفاقاً چند وقت پیش پسر عموش همین جا اومد خواستگاری. تا جایی که من اطلاع دارم با اینکه خیلی دلخوری پیش اومد، رویا جواب منفی داد. رویا حواسش به درس خوندنِ. بعضی دخترها تو سن کم نمیتونن ازدواج کنن. هدفهاشون فرق میکنه.
من که اصلاً هدفم درس خوندن نیست! هدف من از زندگی فقط کنار علی بودنِ.
علی رو به رضا گفت:
_ بسه دیگه، برو بگو بیان داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت245
🍀منتهای عشق💞
مهنازخانم با تعجب گفت:
_ ای وای اینا یه ربع هم نیست رفتن تو حیاط! بچهم مسعود کلی حرف داره.
_ همین یه شب که نیست! کلی باید رفتوآمد باشه تا همدیگر رو بشناسن.
_ بله؛ اون که هست. ولی امشب فرق داره. حالا باهم باید بیرون برن...
_ ببخشید من یکم رک حرف بزنم. من اصلاً اجازه نمیدم جز تو خونه، خواهرم با آقازادتون حرف بزنه. اونم حضوری و با اطلاع خودمون.
پدر داماد گفت:
_ این سختگیری شما نشونمیده که ما جای درستی اومدیم. مادرتون گفت که شما حکم پدر رو تو خونه دارید. چشم علیآقا؛ هر چی شما بگید ما اطاعت میکنیم.
_ شما لطف دارید. برای ازدواج و مراسمهای رسمی، باید پدربزرگم باشن. ولی تو همین آشنایی اولیه هم، شرایط همونیه که گفتم.
مهنازخانم برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
_ زهراجان ماشالله شما دمبخت زیاد دوروبرت هست. برادرت هم مجرده؟
خاله خندهی نمایشی کرد.
_ ان شالله تا ماه دیگه، منم تو خونه مجرد ندارم.
به میلاد اشاره کرد.
_ جز میلاد که قراره پسر خودم بمونه.
میلاد از حرف خاله خوشش اومد و با غرور گفت:
_ من خودم میخوام برای مامانم شوهر پیدا کنم.
علی عصبی نگاهش کرد.
_ میلاد!
خاله لبش رو به دندون گرفت و سربزیر شد. من برای اینکه جلوی خندهم رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم.
دَر خونه باز شد. حضور زهره و مسعود باعث شد تا همه جوری رفتار کنن که انگار حرفی از میلاد نشنیدن. اما من هنوز نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم. با دایی چشم تو چشم شدم. به میلاد اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ ببرش.
فوری ایستادم و از شلوغی حرف زدن بزرگترها استفاده کردم، میلاد رو به آشپزخونه بردم. دَر رو بستم و کنترل شده زدم زیر خنده. از شدت خنده روی زمین نشستم.
_ رویا چرا داداش من رو دعوا کرد؟
میلاد هر چی میگفت، من فقط غرق خنده میشدم.
_ الان بازم میخواد من رو دعوا کنه!؟
از شدت خندم عصبی شد و با پاش آروم به پهلوم زد.
_ نخند دیگه! من دارم میترسم.
به زود خودم رو کنترل کردم.
_ میلاد مهمونا که رفتن، برو تو اتاقتون، دَر رو هم قفل کن. علی حتماً میکشت.
با بغض نگاهم کرد.
_ من میترسم.
صورتش رو بوسیدم.
_ حرف خیلی بدی زدی؛ ولی نگران نباش دایی نمیذاره.
_ اون خودشم بهم چشمغره رفت. تو مواظبم باش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت246
🍀منتهای عشق💞
دستش رو گرفتم.
_ الان بهترین کسی که میتونه مواظبت باشه خود خالهست. مهمونا که رفتن از پیش خاله تکون نخور.
_ من که نمیخواستم کار بدی کنم! چطور قراره زهره شوهر کنه؟ خب میخواستم مامانم شوهر کنه.
دوباره خندم گرفت. این بار صدام هم بالا رفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. دستم روی دهن میلاد گذاشتم.
_ توروخدا دیگه حرف نزن. صبر کن ببینم چی میشه.
ده دقیقهای تو آشپزخونه بودیم که صدای خداحافظی کردن مهمانها بلند شد. کمکم صدا دور شد و همه وارد حیاط شدند.
خداروشکر که رفتند؛ اما الان تازه ما تو این خونه برنامه داریم.
دَر حیاط بسته شد، همه در سکوت به خونه برگشتند. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، علیعصبی میلاد رو صدا کرد.
_ میلاد...
دَر آشپزخونه باز شد، هر دو ایستادیم و ترسیده بهش نگاه کردیم.
_ اون چه حرفی بود وسط جمع گفتی!؟
میلاد خودش رو پشت من پنهان کرد و گوشه لباسم رو توی دستش گرفت. بهترین کار سکوت بود که خودش فهمید و حرفی نزد.
نگاه علی به قدری عصبی بود که هر آن امکان داشت بیاد میلاد رو بزنه.
خاله دلخور دستش رو روی بازوی علی گذاشت و وارد آشپزخونه شد. چشم غرهای به من رفت و دست میلاد رو گرفت و با حرص از آشپزخونه بیرون رفت. هر دو گوشه اتاق رفتند و روی زمین نشستن.
علی با نگاه دنبالشون کرد و وقتی که نشستن گفت:
_ تو باید انقدر تو دهنی نخورده باشی که یه همچین حرف زشتی رو بزنی! بزنم توی اون دهنت که وقتی چند تا بزرگتر نشستن، هر حرفی به اون مغز پوکت رسید به دهنت نیاری؟
خاله با خشم نگاهش کرد.
_ تو دهنی نخورده توی این خونه خیلی زیاده، که این کوچکترینشه و نمیشه بهش حرف زد. حداقل میگیم سنش کمه، نفهمید چیکار کرد و چی گفت.
صدای پیامک گوشی رضا بلند شد؛ اما زمانش نبود که بتونه گوشیش رو از جیبش بیرون بیاره و جواب مهشید رو بده.
علی عصبی قدمی سمت خاله برداشت.
_ الان یه دونه بزنم تو دهن میلاد، میفهمه کِی و کجا باید حرف بزنه.
خاله ایستاد.
_ من تو دهن کی بزنم؟ امشب همهتون حرف اضافه زدید! بگو من تو دهن کی بزنم؟
_ چیکار کردیم مگه ما!؟
_ تو که مثلاً پسر بزرگ منی...
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد.
_ یه جوری اخم کردی، روبروی مهمونها نشستی که انگار بیدعوت بلند شدن اومدن.
_ نصفشون با دعوت بودن، نصفشون بی دعوت بود. بیخود کردن میگن زهره، برای یکی دیگه بلند میشن میان اینجا!
_ مهمون حبیب خداست علیآقا! تو مثلاً بزرگتر خونهی منی؟
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله عصبی گفت:
_ اینم از این پسرم! هی اساماس بازی میکنه که انگار نه انگار توی جمع بزرگترا نشسته.
رو به دایی ادامه داد:
_ اینم از برادرم. جواب نه میده!
_ آبجی من از طرف رویا گفتم.
_ نگران رویا نباش؛ خودش صدمتر زبون داره.
_ خودش گفت اگر خواستگار اومد من میخوام درس بخونم، ردش کنید.
احتمالاً این حرف رو علی گفته بزنه.
خاله نگاهش رو به من داد.
_ ورپریده کی به تو گفت این لباس رو بپوشی؟ مگه ختمه که سرمهای پوشیدی؟ مگه امروز روز خواستگاری زهره نیست؟
خودم رو مظلوم کردم و انگشتهام رو به هم گره زدم.
_ خب علی گفت عوض کنم!
علی اخمهاش رو تو هم کرد.
_ اون لباس جلف بود؛ بدرد امشب نمیخورد.
این اولین باره که علی در برابر خاله میایسته و حرف میزنه.
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله با دست روی سینهاش کوبید.
_ امشب تا شماها من رو سکته ندید و نکشید، دست بردار نیستید. همهتون با هم فکراتون رو یکی کردید که رو حرف من حرف بزنید. فکر میکنید این قلب من چقدر ظرفیت و گنجایش داره؟ به نوبت جلوی من وایستادید خلاف حرف جواب میدید. آبروی من امشب رفت! از دست همهتون ناراحتم.
رو به علی گفت:
_ مخصوصاً از تو!
قدمهاش رو تند کرد و به سمت اتاق رفت و دَر رو محکم کوبید.
نگاه تیز علی به میلاد افتاد. کاش کنارش بودم. نمیتونستم بهش پناه بدم. میلاد ایستاده به دیوار چسبید.
_کی به تو گفت اون چرت رو به زبون بیاری؟
میلاد با بغضگفت:
_ ببخشید.
_ همین...!
دَر اتاق خاله باز شد و با صدای بلند گفت:
_ میلاد بیا اینجا!
میلاد از خدا خواسته با سرعت به سمت اتاق خاله رفت و دَر رو بست. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. این بار تیزی نگاه علی بهش افتاد. با عصبانیت گفت:
_ خفه کن اون رو!
رضا چشمی گفت. گوشی رو از جیبش بیرون آورد و روی سکوت گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
علی طوری که انگار میخواد اتمام حجت کنه با تهدید رو به من گفت:
_ ان شالله یه شب دیگه، آره!؟
ته دلم از نگاهش خالی شد و قدمی به عقب برداشتم.
_ خب... چی... میگفتم؟
عصبیتر گفت:
_ هیچی، بهترین حرف رو زدی. من میدونم با تو رویا! بشین ببین!
چند لحظهای سکوت کرد و روی زمین نشست. دایی زیر لب رو به من گفت:
_ حاضر شو ببرمت بیرون.
با صدای پایینی که تو این سکوت همه شنیدن و فقط برای احتیاط بود گفتم:
_ علی نمیذاره.
صداش رو پایینتر برد و طوری که فقط خودم بشنوم لب زد:
_ خودش گفته. حاضر شو بریم.
نیمنگاهی به علی که هنوز عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده و به فرش خیره بود، انداختم و ایستادم. با ایستادن من زهره که از اول ساکت بود و حرفی نزده بود هم ایستاد. هر دو با هم از پلهها بالا رفتیم.
وارد اتاق شدیم. نفس سنگینی کشید و گفت:
_ شانس من رو میبینی! باید بعد از خواستگاری من، همه بپرن به هم.
مانتوم رو پوشیدم و شروع به بستن دکمههاش کردم.
_ تو که میخوای بگی نه، چه فرقی به حالت داره؟
تردید رو توی نگاهش دیدم. متعجب قدمی سمتش برداشتم و با صدای آرومی گفتم:
_ پسندیدی؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و با تکون ریز سرش تأیید کرد.
_ خیلی پسر مهربونیِ؛ خیلی قشنگ حرف زد.
_ یعنی میخوای بگی بله، آره؟
_ نمیدونم چه جوری به مامان بگم! مامان خودش میخواد جواب نه بده.
_ الان بهترین خبر زمانهست که بهش بگی.
_ اخلاقش رو که میدونی! حرف بزنم تمام عصبانیتش رو سر من خالی میکنه. رویا مگه میلاد چی گفته که علی انقدر عصبانیه؟
دوباره خندم گرفت و کنترل شده صدام رو پایین آوردم.
_ بیمقدمه گفت میخوام برا مامانم شوهر پیدا کنم.
زهره اول تعجب کرد و بعد مثل من افتاد سر خنده.
_ این چه حرفیه آخه زده!
_ بچهس دیگه! نفهمید چی گفت.
_ تو کجا میری؟
_ دایی گفت حاضر شو بریم بیرون.
_ خوش به حالت، کاش منم میبرد.
_ خوش به حال خودت عروسخانم!
_ تو هم روی خوش نشون بده، همین فردا عروس میشی. عمو و محمد بد خاطرت رو میخوان.
_ اون به درد من نمیخوره. فعلاً خداحافظ.
از اتاق بیرون رفتم. پام رو روی پلهها گذاشتم. رضا هنوز پایین بود و احتمالاً جرأت بالا رفتن نداره.
چرا علی از دایی خواسته که من رو از خونه بیرون ببره؟ شاید میخواد من که رفتم بیرون، با خاله حرف بزنه و دوست نداره من توی خونه باشم.
پایین پلهها دایی با دیدنم فوری بلند شد. چیزی به علی گفت و سمت دَر رفت. نگاهی به علی انداختم. هنوز نگاهم نمیکنه. دنبال دایی راه افتادم و دَر رو بستم.
سوار ماشین شدیم. فوری پرسیدم:
_ کجا من رو میبری؟
_ نمیدونم والا. علی گفت ببرمت بیرون تا خودش بیاد.
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم.
_ خودش هم میخواد بیاد!؟
_ آره کارت داره.
_ خب دایی من باید چی میگفتم اون موقع!
_ ناراحت نباش. تو شرایط آدم حرفهایی میزند که متوجه درست و غلطش نمیشه.
_ میخواد بیاد چیکار؟
_ نمیدونم، فقط به من گفته بیارمت بیرون.
کنترل شده خندید و نگاهش رو به بالا داد.
_ حالا از کجا برای آبجی شوهر پیدا کنیم؟
یاد حرف میلاد افتادم و با وجود استرس دوباره خندم گرفت.
_ وای داشتم میمردم دایی! از دست علی جرأت نمیکردم سرم رو بگیرم بالا.
_ من خودمم به زور جلوی خودم رو گرفتم. دیدم داری میخندی گفتم بری آشپزخونه. خدا به داد میلاد برسه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت248
🍀منتهای عشق💞
صدای خندم بلند شد. عمیق و معنیدار نیمنگاهی بهم انداخت و نگاهش رو به روبهرو داد.
_ رویا قدر علی رو بدون. خیلی دوستت داره.
خندم تبدیل به لبخند شد.
_ منم دوستش دارم.
چند لحظه سکوت کرد و همزمان تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ آره، خوش به حال علی.
صدای تلفن همراهش که روی داشبورد بود بلند شد. با دیدن اسم علی یکم احساس سرما کردم. نیمنگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت:
_ جواب بده ببین چی میگه.
متعجب گفتم:
_ من!؟
_ آره دیگه تو! من پشت فرمونم. جواب بده ببینم چی میگه.
سرم رو بالا دادم.
_ نه، من جواب نمیدم. خودت جواب بده.
_ پشت فرمون که نمیتوانم!
_ خب پارک کن...
_ عِه...
_ ولش کن؛ صبر کن خودش میاد.
نچی زیر لب گفت؛ گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ جانم علی!
_ توی خیابون.
_ باشه؛ تو کی میای؟
_ زود بیا؛ منتظریم.
_ خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. سؤالی نگاهش کردم. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ اگر میخواستی بدونی چی میگه، خودت جواب میدادی.
_ بگو دیگه! الان وقت سربهسر گذاشتن نیست.
_ سربهسر نمیذارم؛ دارم تلافی میکنم. من رانندگی میکنم؛ نمیتونم تلفن جواب بدم که! لج میکنی میگی خودت جواب بده!؟
_ لج نکردم! خب از پشت گوشی من رو دعوا میکنه. ترسیدم.
لج درار ابروهاش رو بالا داد.
_ نمیگم اصرار نکن.
به حالت قهر، صورتم رو ازش برگردوندم.
_ نگو.
با صدای بلند خندید.
_ باشه بابا قهر نکن، میگم. گفت ببرمت خونهی خودم تا بیاد.
سر چرخوندم و نگاهش کردم.
_ تو نمیدونی چی میخواد بگه؟
_ نه والا!
_ من میترسم.
_ مگه چی گفتی؟
_ درست یادم نمیاد؛ اون لحظه گفتن باید برم با پسرِ حرف بزنم. خالهم کوتاه اومد. منم گفتم نه آمادگیش رو ندارم. گفتم باشه ان شالله یه شب دیگه.
_ علی میگه یعنی حتماً گفتی.
_ دایی من میترسم!
_ خودم پیشتم؛ حواسم بهت هست، نترس.
ماشین رو پارک کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
حیاط پر از برگ و خاک بود. نگاهی بهش انداختم.
_ حیاط رو بشورم؟
سرش رو بالا داد.
_ نه بیا برو تو الان علی میاد.
وارد خونه شدیم. بدتر از حیاط، بهم ریخته و نامرتب بود. آهی کشید و وارد آشپزخونه شد. لباسهاش رو مرتب تا کردم و توی اتاق خوابش گذاشتم. رختخواب نیمه پهنش رو جمع کردم و ملافه کوچکی که گوشهی اتاق بود رو روش کشیدم. بطری خالی آب معدنی رو برداشتم و به آشپزخانه رفتم. داخل سینک پر بود از ظرف.
_ تا علی نیومده بذار من ظرفها رو بشورم.
_ نمیخوام به زحمت بیافتی.
_ چه زحمتی!
جلو رفتم و روبهروی سینک ایستادم.
_ میشورم دیگه! یه خورده هم استرس دارم تا بیاد یکم آروم میشم.
نگاهی به حجم ظرفها انداخت.
_ خسته نشی؟
_ نه نمیشم.
بند پیشبندش رو روی گردنم انداختم و شروع به شستن کردم. ظرفها زیاد نبود اما انقدر که نامرتب روی هم چیده شده بودند به نظر زیاد میرسید. دستی به سینک کشیدم و با دستمال خشک کردم. پیشبند رو در آوردم و با ظرف میوهای که روی کابینت گذاشته بود، از اتاق بیرون رفتم.
صدای پیامک گوشی دایی بلند شد. نگاهی بهش انداخت و با اخم گوشی رو گوشهای گذاشت. رو به من گفت:
_ دستت درد نکنه، چرا زحمت کشیدی؟
_ چه زحمتی داییجونم؟
ظرف رو جلوش گذاشتم. گونم رو کمی کشید.
همهی بچههای آبجی واسه من عزیزن؛ اما تو خیلی گوشتت شیرینه. یه وقتا به آقاجونت حق میدم که تو رو از همه بیشتر دوست داره.
_ کاش یکمم شانس داشتم.
_ ناشکری نکن.
_ اگر پدر و مادر من نمیمردن، من الان راحت زندگی میکردم.
_ مگه الان ناراحتی؟
_ ناراحت که نه! ولی خب زندگیم اینجوریه دیگه!
_ فکرش رو بکن که اگر پدر و مادرت زنده بودن، تو با علی زندگی نمیکردی.
چشم و ابروم رو تکون دادم و با ذوق گفتم:
_ آره اون که خوبه؛ ولی ای کاش مامان بابام بودن، این اتفاق هم میافتاد.
صدای تلفن همراهش بلند شد. با فکر این که علیِ، دلم یک دفعه پایین ریخت. گوشی رو برداشت و دوباره اخمش توی هم رفت. از پهلو گوشی رو ساکت کرد و روی بالشت گذاشت.
_ کیه؟
_ مهم نیست، ولش کن.
_ همون دخترست که زد زیر حرفاش...
چپچپ نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و جواب سؤالم رو نداد.
_ من باهاش حرف بزنم؟
خنده صداداری کرد و سرش رو بالا داد.
_ نه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت249
🍀منتهای عشق💞
صدای دَر خونه بلند شد. ترسیده به دایی نگاه کردم.
_ چته، چرا ترسیدی!؟
_ علی میخواد من رو دعوا کنه.
_ به تو ربطی نداشت که دعوات بکنه!
_ من میرم توی آشپزخونه.
_ نترس بابا کاریت نداره! برو دَر رو باز کن.
با التماس نگاهش کردم.
_ خودت برو.
_ باشه. بشین الان میایم.
سمت دَر رفت. وارد حیاط که شد، چشمهام رو بستم و شروع به صلوات فرستادن کردم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که دَر باز شد. وسط اتاق ایستادم. اول دایی بعد هم علی پشت سرش وارد شد.
مثل بچهها که کار اشتباه کردن و لو رفتن، وسط خونه سر به زیر روبروی علی ایستادم. همش با خودم تکرار میکردم، آخه من که کاری نکردم! پس چرا انقدر ترسیده و شرمندم؟
علی بیمقدمه عصبی گفت:
_ رفتی نشستی بالای خونه، واسه خودت میبری میدوزی؟
نگاهم رو به دایی دادم و گفتم:
_ من که حرفی نزدم!
_ حرف نزدی؟! تو روی من نگاه میکنی، بهشون میگی ان شالله یه شب دیگه! معلوم هست با خودت چند چندی؟ حواست کجاست و چیکار داری میکنی؟
لحن علی تند بود. ناخواسته بغض به گلوم اومد. سعی کردم حرف نزنم تا لرزش صدام و بغض توی گلوم، خودشون رو نشون ندن. سرم رو پایین انداختم. دایی گفت:
_ تو شرایط نفهمیده باید چی بگه.
_ تو شرایط باید چرت بگه؟
_ حالا یه چی گفته دیگه!
_ آخه مگه میشه. مگه میشه آدم تو شرایط یادش بره که چیکارست!؟
_ همه سکوت کردن؛ اینم باید چی بگه! یه چی میگفته که بیخیالش شن. تو هم سخت نگیر.
چرخید سمت دایی.
_ من سخت گیرم! زندگی من چند ماهه تو زمین و هواست از دست رویا. یه حرفی زده، چند ماهِ من رو به خودم پیچونده. نمیدونم از کدوم طرف برم؟ چی بگم؟ باکی حرف بزنم؟ اصلاً چه جوری عنوان کنم!؟ بعد این خیلی راحت میشینه تو جمع میگه ان شالله یه شب دیگه!
با حرص قدمی سمتم برداشت. صداش رو بالاتر برد و گفت:
_ ان شاالله توی آرامش پسفردا...
دایی جلوش ایستاد و دستش رو روی سینه علی گذاشت.
_ علی آروم. ترسیده!
_ چی رو آروم؟ من باید تکلیفم رو بدونم.
به سختی لبهام رو تکون دادم.
_ به خدا هول شدم! نفهمیدم چی گفتم.
طلبکار نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید؛ اما خودت سکوت کرده بودی. اگر حرف نمیزدم خاله مجبورم میکرد برم باهاش حرف بزنم. بعد اون موقع یه جور دیگه دعوام میکردی.
_ اگه پات رو گذاشته بودی تو حیاط و یک کلمه حرف میزدی، کشته بودمت!
من واقعاً بیگناهم. چرا علی من رو دعوا میکنه؟ اطلاع نداشتم که برام خواستگار میاد رفتم نشستم. تازه حرف زدم این جوری شد! سکوت میکردم یه جور دیگه دعوام میکرد. در هر صورت از نگاه علی من فقط متهمم.
دایی گفت:
_ حالا یه دقیقه بشین یه چایی برات بریزم، انقدر بیخودی جوش نزن. این بچه هم میخواسته کاری کنه با اون حرف نزنه. این حرف به نظرش رسیده. باید یه جوری میگفته که اونا بلندشن برن.
_ چه فایدهای داشت وقتی با حرف خانم قراره پسفردا بیان! لحظه آخر تو حیاط نشنیدی چی گفت؟ انشالله پس فردا میایم.
فوری گفتم:
_ خودم زنگ میزنم، بهش میگم که نیان.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو خیلی بیخود میکنی!
دایی با ابرو آشپزخونه رو نشونم داد و بیصدا لب زد:
_ یه لحظه برو.
کاری که گفت رو انجام دادم. وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم.
دایی گفت:
_ خودت هم میدونی رویا تقصیری نداشته! بیخودی سرش دادوبیداد راه ننداز. دوستت داره دیگه سوءاستفاده نکن!
_ حسین دارم میسوزم. از طرفی دارم میسوزم که بیدعوت پا شدن اومدن؛ از یه طرف دیگه حرفی که رویا زد. بعد هم رفتار رضا؛ آخرشم تیکهی چرت میلاد. انگار تمام دنیا روی سرم ریخته.
_ بعد دیواری کوتاهتر از دیوار رویا پیدا نکردی؟
صدای تلفن همراهش بلند شد. چند لحظه بعد دوباره قطع شد. علی گفت:
_ چرا جواب نمیدی؟
_ چه جوابی باید بهش بدم؟ زیر حرفی که سه ساله زدیم، زده. من مگه دیروز و امروز باهاش آشنا شدم! مگه بچهایم که نفهمیم چی گفتیم. سه سالِ من دارم میگم ازدواج؛ میگه باید با هم آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم.
بعد از سه سال که با هم کنار اومدیم؛ شرایطم رو گفتم؛ شرایطش رو درک کردم؛ الان باید به من بگه نمیتونم خونهت زندگی کنم! دنیا برای من مهم نیست، ازش دل میکنم. نباید زیر حرفش میزد.
صدای گوشیش دوباره بلند شد. علی گفت:
_ حالا جواب بده، شاید پشیمون شده باشه.
_ پشیمونی فایده نداره! من دیگه تصمیمم رو گرفتم. عِه... علی چیکار میکنی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت250
🍀منتهای عشق💞
صدای زنگ تماس قطع شد. دایی ناراحت و دلخور گفت:
_ بله...
_ علیکِ سلام.
صداش متعجب شد.
_ کجا!؟
_ اینجا اومدی چیکار؟
_ من مهمون دارم!
_ خیلی خب باشه؛ صبر کن الان میام ببینم چی میگی.
_ علی خیلی کار بدی کردی. دوست نداشتم جوابش رو بدم.
_ بابا بنده خدا یه چیزی گفته؛ کوتاه بیا دیگه!
_ با برادرش اومده.
_ خب برو ببین چی میگه؟
_ من رو تو عمل انجام شده قرار دادی. اصلاً کارت درست نبود. باشه منتظر جوابم باش!
با دستم آروم صورتم رو چنگ زدم. اگر الان دایی بره بیرون باهاش حرف بزنه، من با علی تنها میشم!
صدای بسته شدن دَر خونه که اومد، قلبم شروع به تند تپیدن کرد. اما از این که گوشه آشپزخونه پنهان بشم، خوشم نمیاد.
یکم آب توی لیوان ریختم. توی پیشدستی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. جلوی دَر آشپزخونه نگاهش کردم. سرش رو بالا آورد بهم خیره شد.
به آب اشاره کردم.
_ برات آب آوردم.
نگاهش رو ازم بر نداشت، اما حرف هم نزد. به خودم مسلط شدم و آب رو روبهروش گذاشتم. خواستم برگردم که با صدای گرفتهای لب زد:
_ بشین.
موقعیتی که با علی برام پیش اومده، آرزوی همیشگیم بود. این که با هم تنها باشیم و حرفهامون را بدون هیچ مزاحمی بزنیم. اما الان انقدر از عصبانیتش ترسیدم که ترجیح میدم ازش فاصله بگیرم.
با حفظ فاصلهی ایمنی کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم. چند لحظهای سکوت کرد. خودم باید حرف رو شروع کنم. بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم:
_ من واقعاً نمیدونستم تو اون شرایط چی باید میگفتم.
نفس سنگینی کشید.
_ تو حرف بدی نزدی. من انقدر که عصبانی بودم نتوانستم خودم رو کنترل کنم؛ ببخشید.
این همه حرف بهم زد اشکم در نیومد که با این یه ببخشید فوری گریهام در اومد. سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم کرد.
_ گریه برای چی میکنی!؟
اشکم رو پاک کردم.
_ هیچی؛ ببخشید.
ناراحت گفت:
_ من باعث شدم گریه کنی؟
_ نه نمیدونم؛ یه دفعهای گریهام گرفت.
_ این جوری نمیشه رویا! باید زودتر به همه بگم. دفعه دیگه این اتفاق بیفته، هیچ تضمین نمیدم که نزنم طرف رو له کنم.
حسابی از حرفهاش ذوق دارم اما نمیتونم بروز بدم. فقط سکوت کردم. چقدر خوب شد که دایی مجبور شد جواب تلفنش رو بده و من با علی تنها شدم.
_ اگه یه بار دیگه اینا یا هر کس دیگهای اومدن خواستن حرف بزنن، تنها کاری که میکنی اینه که بلند میشی میری بالا تو اتاقت. هرکی هم صدا کرد نمیای پایین. باشه؟
_ چشم.
_ منم یه برنامهریزیهایی کردم که تو مسافرت عید انجام میدم. بعدشم به مامان میگم که با آقاجون صحبت کنه.
_ من خودم میتونم باهاش صحبت کنم.
طلبکارانه نگاهم کرد که سرم رو پایین انداختم.
_ خب صحبت نمیکنم.
_ رویا روت رو کم کن! الان چی میخوای بری بگی؟ زشت نیست به نظرت؟
_ از نظر من که زشت نیست؛ اما تو بگی نگو، باشه چشم نمیگم.
دَر خونه باز شد و هر دو به دایی نگاه کردیم. چهرهش جدی بود. با دیدن چشمهای اشکی من، دلخور رو به علی گفت:
_ خیلی نامردی! دلت میاد اشکش رو در بیاری؟
علی لیوان آب رو برداشت و حرفی نزد.
_ علی اشکم رو در نیاورد؛ خودم گریهام گرفت.
کنار علی نشست.
_ والا اگه یکی منو اینجوری میخواست، میمردم براش.
_ مگه نمیخواد!
_ هر چی دلش خواسته گفته، الان با برادرش اومده میگه باشه هر چی تو بگی. بهش گفتم اعصابم بهم ریخته؛ فردا نمیایم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت251
🍀منتهای عشق💞
_ حالا اون یه چیزی گفته؛ فکر کرده اگر بگه شرایط تغییر میکنه. اینقدر اذیتش نکن، دختر خوبیه.
_ مگه من میگم دختر بدیه! من میگم تو سه ساله با من بودی؛ رفتی اومدی؛ حتی با مادرش تو خونهی منم اومده، این وضعیت رو دیده؛ الان چه انتظاری داری که من اینجا رو بفروشم برم یه جای دیگه؟ اگه من این کار رو کردم، پسفردا از مدل ماشین من ایراد گرفت، اون وقت باید تکلیف چی باشه؟
مگه ما با هم آشنایی نداشتیم که با همدیگه کنار بیاییم و این مشکلات رو نداشته باشیم! سه سال برای اینکه اخلاق همدیگر رو بشناسیم کافی نیست که یه همچین حرفی میزنه؟ الان نزدیک خواستگاری رفتن باید این حرف رو به من بزنه؟
علی سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ حرفهای تو درسته ولی من میگم گذشت داشته باش، دختر خوبیه.
_ علی حرص من رو در نیار دیگه! تو که میدونی اون چی گفته؟
علی نگاهی از بالا چشم بهش انداخت و شونههاش رو بالا داد.
_ چی بگم! خودت میدونی.
دایی حسابی کُفرش از بیتفاوتی علی بالا اومده.
_ الان یه خواستگار اومده واسه رویا...
علی سرش رو بالا گرفت و متعجب از حرف دایی بهش خیره شد.
_ رویا بهش گفته نه، تو قاطی کردی. اگر حرف نمیزد بعد تو روی تو نگاه میکرد و میگفت خواستگارای بهتر دارم و میتونم به اونا فکر کنم! تو چیکار میکردی؟ به رویا حق میدی که...
علی حرفش رو قطع کرد و عصبی توپید بهش.
_ حسین بسه دیگه! عِه!
هر دو به هم خیره نگاه کردن. این حرفهای دایی به ضرر من تموم میشه. دایی لبخند لج در بیاری گوشه لبش نشست.
_ بذار حرفم رو بزنم! رویام اینجاست بدونه چه خبر بوده؟
_ گفتم بسه بهت...! چرا پرده دری میکنی؟ من به خودت تنها حرف زدم؛ مگه پاشدم بیام جلو دختره روشنگری کنم؟
نگاه پر اخمش رو به من داد. چند ثانیه فقط نگاه کرد. انگار واقعاً برای علی دیواری کوتاهتر از من وجود نداره. با تشر بهم گفت:
_ حاضر شو بریم!
خواستم بلندشم که دایی گفت:
_ به این چیکار داری!؟ بابا یه چی گفتی، میخواستم یعنی بهت بگم خودت طاقت حرفی رو نداری؛ از دیگران انتظار نداشته باش.
_ خیلی حرکتت زشت بود حسین!
دایی خنده صداداری کرد.
_ این رو بذار تلافی اون که نمیخواستم جوابش رو بدم و گوشی رو برای من وصل کردی.
دوباره نگاهش رو به من داد و این بار طلبکارتر گفت:
_ مگه بهت نمیگم بلندشو بریم؟
فوری مانتوم رو پوشیدم و رفتم جلوی دَر ایستادم. کنار گوش دایی حرفی زد و با دیدن من که حاضر و آماده جلوی دَر ایستادم، ایستاد.
دستش رو سمت حسین دراز کرد.
_ ما دیگه میریم.
حسین هم ایستاد.
_ دلخور نباشی علی، شوخی کردم.
علی سرش رو بالا داد.
_ عیب نداره.
سمت دَر اومد و از خونه بیرون رفت. خواستم دنبالش برم که دایی دستم رو گرفت. نگاهم رو بهش دادم.
_ یکم عصبیه، باهاش بحث نکن.
_ باشه.
خداحافظی کردم و دنبال علی رفتم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. علی مسیرش سمت خونه نبود. کنجکاو به مسیر نگاه کردم.
_ کجا میریم؟
جواب سؤالم رو نداد. چقدر حرصم میگیره وقتی باهاش حرف میزنم و جواب نمیده.
_ علی سؤال پرسیدما! میگم کجا میریم؟
نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ بشین تو ماشین، هر وقت که گفتم پیاده شو. چیکار داری کجا میریم؟ اعصاب ندارم، باهام بحث نکن!
هنوز با من بد حرف میزنه؛ من که بهش گفتم ببخشید. چی باید میگفتم؟ خودش باید به موقع حرف میزد. من رو پشت سکوت خودش پنهان کرده. اصلاً مگه من گفتم بیان خواستگاری؟
ماشین متوقف شد. پیاده شویی گفت و خودش بلافاصله دَر رو باز کرد و از ماشین پایین رفت. چارهای جز همراه بودن باهاش ندارم.
البته از خدام هست که این جوری با علی تنهایی بیرون بیام و کسی همراهمون نباشه. هر چی هم که باهام بداخلاقی کنه، من دوستش دارم.
چند قدمیش ایستادم. به مغازه مانتو فروشی روبهرو اشاره کرد.
_ من که مانتو دارم!
_ میدونم داری، یکی میخوام برات بگیرم.
این رو گفت سمت مغازه رفت. قدمهام رو تند کردم و بهش رسیدم.
_ تو بخری، خاله فکری نکنه بفهمه!
_ تو بیا کاریت نباشه. با من راه بیا رویا، نه صد قدم از من عقبتر.
چشمی گفتم و هر دو وارد مغازه شدیم. قدمهام رو با سرعتش هماهنگ کردم و دنبالش راه افتادم.
مانتو نسبتاً بلندی رو برداشت و دستم داد.
_ بپوش ببینم چه شکلی میشی؟
_ خیلی بلند نیست؟
_ تو برو بپوش ببینمت، بعد.
سمت اتاق پرو رفتم و دَرش رو بستم. نسبت به مانتوهای دیگهم بلندتر بود اما نه زیاد. تا روی ساق پام اومده بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت252
🍀منتهای عشق💞
دَر اتاق رو باز کردم و به علی که پشتش به من بود و با فروشندهای که روسریها رو بهش نشون میداد صحبت میکرد، نگاه کردم.
با صدای آهستهای اسمش رو صدا زدم. به خاطر خلوتی مغازه شنید و به سمتم چرخید.
_ بیا بیرون ببینمت.
کاری که گفته بود رو انجام دادم. نگاهی به سر تا پام انداخت. برگشت روسری رو از روی میز برداشت و دستم داد.
_ اینم سرت کن.
گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. با روسری خودم جابجاش کردم. تا امروز روسری به این بزرگی ندیده بودم.
تو آینه نگاهی به خودم کردم. خاله هیچ وقت نمیذاره لباسی با رنگ تیره بخرم. این اولین باره که مانتو طوسی پررنگ میخرم. به نظر خودم سنم رو بالا برده ولی چون انتخاب علی هست دوستش دارم.
دوباره از اتاق بیرون رفتم. علی نگاهی بهم انداخت.
_ خیلی خوبه.
برگشتم برم درشون بیارم که اجازه نداد.
_ باهمون میریم خونه.
_ خاله نمیگه اینا چیه تو پوشیدی؟
مضطرب لبش رو به دندون گرفت و نگاهش را از من برداشت؟
_ نمیدونم!
_ پس چی بگیم؟
_ صبر کن یه کاریش میکنیم.
_ فقط باز یه چی نشه بندازی گردن من!
_ تو اگر حرف نزنی، هیجکس هیچی نمیگه.
_ الان میریم خونه؟
_ نه، یه صحبتی باهات دارم که میخوام بهت بگم.
مانتویی که علی گفت دیگه نپوشم رو توی مشما گذاشتم و بعد از حساب کردن بیرون رفتیم.
مشتاقانه منتظر حرفیام که میخواد بهم بزنه. اما علی انقدر با حوصله رفتار میکنه که انگار نه انگار من منتظرم.
دوباره سوار ماشین شدیم.
_ چی میخواستی بگی؟
_ صبر کن میگم.
_ خب بگو دیگه! کلی صبر کردم.
_ اصلاً دو دقیقه میشه بهت گفتم که کلی صبر کردی؟!
_ تو که اول آخر میخوای بگی؛ خب الان بگو راحتم کن.
لبخند دندوننمایی زد.
_ مگه الان ناراحتی؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ نه، ولی کنجکاوم.
ماشین رو روشن کرد و همزمان که ترمز دستی رو میخوابوند خونسرد گفت:
_ صبر کن میگم. طاقتت رو ببر بالا، برات خوبه.
نفسم رو پرصدا بیرون دادم. انگار چارهای جز صبر نیست. ده دقیقهای توی سکوت بودیم که بالاخره ماشین رو پارک کرد.
_ خیابونها به خاطر روزهای آخر سال حسابی شلوغن. دوست داشتم ببرمت یه جای دیگه، ولی اون جوری تا شب نمیرسیم خونه.
به مغازهی روبرومون اشاره کرد.
_ بریم اینجا. هم بستنی میخوریم، هم حرف میزنیم.
این روزها برای من آرزو بود و چقدر راحت بهش رسیدم.
پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. خلوتترین جا رو انتخاب کرد و نشستیم. سؤالی نگاهش کردم.
_ نمیخوای بگی؟
انگار از اینکه منتظرم بذاره خوشش میاد. لبخند پر از آرامشی زد و خونسرد به صندلیش تکیه داد.
_ بستنی رو که خوردیم میگم.
_ من انقدر کنجکاو شدم که الان آب هم نمیتونم بخورم!
_ این لحظهها خیلی برات خوبه. خیلی بیطاقتی!
کلافه گفتم:
_ بگو دیگه!
ابروهاش رو بالا داد.
_ بعد بستنی.
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. آخرین قاشق بستنیم رو خوردم.
_ بگم؟
با سر تأیید کردم.
_ اینی که الان میخوام بهت بگم یه درخواست نیست! کاریه که باید انجام بدی. ببین رویا، تعصبی که من روی همسرم دارم به نظرم لازمه.
اینکه من رو همسر خودش خطاب میکنه، چقدر برام دوست داشتنیه.
_ تو دیگه اون مانتوهایی که داری رو نمیپوشی!
_ اون همه مانتو رو چیکار کنم!؟
_ اصلاً مهم نیست. از امروز اینی که خریدم رو میپوشی.
_ بعد خاله نمیگه چرا فقط این رو میپوشم؟
_ یه جوری جوابش رو بده که ناراحت نشه.
_ چرا نپوشمِشون؟
_ گفتم که! دیگه این رو میپوشی که خودم خریدم.
_ خب اونا رو هم خودت خریدی!
کلافه لبهاش رو بهم فشار داد.
_ من و تو الان با هم بحث داریم؟
یه طوری این جمله رو گفت، یعنی اینکه دیگه نباید سؤال بپرسم. سرم رو به نشونه نه بالا دادم.
_ آفرین دختر خوب. یه حرفی بهت میزنم گوش کن؛ بعد از اینکه به مامان هم گفتم، دیگه دوست دارم چادر بپوشی. الانم دوست دارم ولی اگر یهو تغییر ظاهر بدی، قبل اینکه مامان رو آماده کنم، میفهمه.
لبخند رو لبهام نشست. من الان پنج ساله از غیرتی شدن علی برای خودم خوشحال میشم.
_ چشم. همین بود یه ساعته نمیگفتی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت253
🍀منتهای عشق💞
_ آره.
_ گفتم حالا چی میخوای بگی؟!
_ الان با حرفهام موافقی؟
_ آره من هر چی تو بگی قبول دارم.
لبخند رضایتبخشی روی لبهاش نشست.
_ فکر کردی چی میخواستم بگم؟
نگاهم رو به بالا دادم. یکم ازش خجالت میکشم.
_ حرفهای قشنگ.
چند لحظهای سکوت کرد.
_ مثلاً چه حرفهایی؟
گفتنش خیلی برام سخته؛ پس ترجیح دادم حرف نزنم.
_ رویا... ببین منو!
نگاهم رو خجالت زده به چشمهاش دادم.
_ مثلاً چه حرفهایی؟
خودش که میدونه! چرا میخواد من بگم؟
_ هیچی... همون... مثلاً... حرفهایی که، اونایی که همدیگر رو دوست دارن به هم میزنن.
ابروش رو بالا داد.
_ کی کیو دوست داشته، جلوی تو گفته که تو شنیدی؟
من دنبال حرفهای عاشقانهم، علی میخواد گیر بده بهم.
_ رضا که به مهشید گفت شنیدم.
سرش رو پایین انداخت. لبخند زد و متأسف سرش رو تکون داد.
_ امان از دست رضا... اولاً من و تو محرم نیستیم که قرار باشه به هم حرفهای عاشقانه بزنیم. دوماً، اینجا جاش نیست. سوماً، تو به صرف اینکه جای خواهرم بودی الان اینجا نشستی! من هیچ وقت یه همچین رابطهای رو برای ازدواج قبول نداشتم.
انقدر از این کلمهی جای خواهر بدم میاد که هر کی میگه دلم میخواد خفهش کنم.
_ الان که جای خواهرت نیستم؟
عمیق نگاهم کرد.
_ نه نیستی؛ چیز دیگهای نمیخوری پاشو بریم.
_ دستت درد نکنه، بریم.
ایستادیم و از مغازه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. کمی از مغازه دور نشده بودیم که به سختی گفت:
_ رویا من تو رو خیلی دوست دارم.
ذوق زده سمتش چرخیدم.
_ اما باید تلاش کنیم که خودمون رو کنترل کنیم تا خرابکاری نشه.
منظورم از خرابکاری اینه که تا قبل اینکه همه رو آماده کنیم کسی بفهمه. بازم من سعی میکنم تنها که شدیم، طوری که محرم و نامحرم نشه، هوات رو داشته باشم. اما جلوی دایی اصلاً ازم انتظار نداشته باش.
لبخند دندوننمایی روی صورتم نشست.
_ همین یه ذره هم که گفتی برای من کافیه.
خندید و طوری که انگار از سر بچهگی حرفی زدم، سرش رو تکون داد.
_ علی منم یه چیزی بگم؟
_ بگو.
_ تو اگر اجازه بدی، من میتونم برم به آقاجون بگم که...
_ لا اله الا الله...! یه بار ازت خواستم این کار رو نکنی. درسته؟
_ آره ولی تو اگر بذاری...
کمی عصبی شد و گفت:
_ اصلاً نمیخوام بقیهی حرفت رو بشنوم. گفتم نه، یعنی نه!
لبهام رو پایین دادم و دلخور به روبهرو نگاه کردم.
_ متوجه شدی رویا؟
کلافه لب زدم:
_ بله فهمیدم.
_ امیدوارم.
بعد از چند لحظه سکوت، لحنش رو آروم کرد و گفت:
_ رویاجان، من اصلاً دوست ندارم تو این طوری برخورد کنی. اصلاً دوست ندارم جز دایی که خودت بهش گفتی، کسی متوجه بشه که این علاقه اول از طرف تو بوده. میخوام طوری مطرح کنم که تو اصلاً خبر نداری. پس باهام همکاری کن.
چرا میخواد این کار رو کنه!؟ خب اگر بدونن من خواستم که راحتتر باهاش کنار میان! الان دیگه وقت جواب دادن نیست.
_ باشه؛ من بیاجازهت حرف نمیزنم، مطمئن باش.
ماشین رو وارد کوچه کرد. خواستم پیاده شم که گفت:
_ اگر مامان پرسید کی برات مانتو خریده، بگو دایی. من با حسین هماهنگ میکنم.
_ چشم.
هر دو پیاده شدیم. دَر خونه رو باز کرد. وارد حیاط که شدیم، اولین چیزی که دیدیم رضا بود که روی زمین کنار پلهها نشسته و با گوشیش عاشقانه حرف میزد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
5ae8e23e1cd343a0b03e72724a513435.opus
2.8M
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام وعرض تسلیت خدمت همراهان عزیز کانال بهشتیان...🚩🏴
به اطلاع عزیزان میرسانیم
از امشب مصادف با شب تاسوعای حسینی
تا پنج شنبه شب به مناسبت ایام شهادت سیدالشهدا (علیه السلام) کانال تعطیل می باشد.
ان شاالله از صبح جمعه کانال باز خواهد شد🥀🥀🥀
ملتمس دعای شما عزیزان هستیم🌹🌹🌹🌹
#بعدتو_حسین_غریب_شد🥀
لشگرم ریخٺ بهم یاررشیدم برگرد
ناامیدم نڪن عباس،امیدم برگرد
نگران حرمم جان حسین زودبیا
حرف غارٺ شدن خیمہ شنیدم برگرد
😭😭
73400d40d4b24bfe8f3de89367a3cad9.opus
2.36M
تفسیر آیه ۴،۵،۶ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@babolharam_net - بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه.mp3
4.06M
|⇦•نذار اینجور ببینن...
#سینه_زنی و توسل به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس علیهما سلام اجرا شده شب نهم محرم 99 به نفس حاج سید رضا نریمانی •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
و عباس(ع)
با رَدّ #امان_نامه
و لعنِ دشمنان
راهِ #نفوذ را بست
🖤🖤🖤
در این ساعات سخت و سنگین که قلب حضرت ولیعصر به شدت تحت فشاره
صدقه برای سلامتی حضرت فراموش نشه😭😭
banifateme-moharram99-sh11-Babolharam_net_9.mp3
1.79M
|⇦•رویِ خاکِ داغ این صحرایی..
#سینه_زنی و توسل جانسوز به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شب عاشورا محرم ۹۹ به نفس سید مجید بنی فاطمه •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
مَن ماتَ وَ لَم یعرِف إمامَ
زَمانِهِ مـاتَ مِیتَةً جَاهِلِیة؛
هرکس
که بمیرد و
امام زمانش را نشناسد؛
به #مرگ_جاهلی مُرده است...
PTT-20210819-WA0020.opus
1.68M
تفسیر آیه۷،۸،۹، سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
a236c945d9e041d1abbefcfaf9c9dc34.opus
2.42M
تفسیر آیه ۱۰، ۱۱ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
365222172_.mp3
4.36M
کجا میخوای بری..
چرا منو نمیبری💔؟
#حاجمحمودکریمی🎧
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت254
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ما خیلی خونسرد تماسش رو قطع کرد و ایستاد. رو به علی سلام کرد و سمت خونه رفت. علی گفت:
_ آقارضا، حواست هست شما نامحرمید؟
رضا سمت علی کمی چرخید.
_ مگه چی کار میکنیم؟
_ مطمعناً برای هم دعا نمیخونید.
چپچپ نگاهی بهش انداخت و از کنارش رد شد و داخل رفت.
رضا تن صداش رو پایین آورد.
_ به این چه ربطی داره که تو همه کاری دخالت میکنه؟
جلوتر رفتم.
_ خب برادر بزرگترته!
_ ما اگر نخوایم این برامون بزرگتری کنه، باید چی کار کنیم؟
از این همه پررویی کنار حساب بردنش از علی، خندهم گرفت.
_ دقیقاً باید به خودش بگی! البته اگر جرأت داری.
_ جرأتشم دارم. چرا اینجوری میگی!؟
_ وقتی صبر میکنی بره صدات رو میاری پایین میگی، تابلوعه که میترسی.
سینهش رو جلو داد و با اعتماد به نفس زیاد گفت:
_ تو هنوز بچهای، این چیزا رو نمیفهمی. من دارم احترامش رو نگه میدارم.
_ باشه تو راست میگی.
خندیدم و سمت پله رفتم.
انعکاس عکس رضا رو توی شیشه دیدم. دوباره شمارهای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ الو عشقم ببخشید قطع شد...
دَر رو باز کردم و وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم.
_ مامان از من گفتن بود! یه فکری بکن هر چی زودتر عقدشون کنی. اینا اصلاً محرم و نامحرم حالیشون نیست.
_ تو داری این رو میگی، من دلم از جای دیگه پره.
_ چی شده؟
_ تو به رضا پول دادی؟
ته دلم خالی شد و به دیوار آشپزخونه چسبیدم.
_ نه!
_ این بچه اندازهی سر سوزن عزت نفس نداره. اون از ماشین، اینم از خرید برای مهشید!
_ چی خریده براش؟
_ سوری زنگ زده؛ خوشحال و سرحال، تشکر پشت تشکر. من بدبختم بیخبر از همه جا. گفت دستتون درد نکنه مهشید رو بردید خرید عید. به رضا میگم از کجا پول آوردی؟ میگه داشتم. آخه این که اندازهی یه خودکار جابجا کردن کار نکرده؛ از کجا پول آورده که پسانداز داشته باشه!
_ یعنی از عمو گرفته؟
بیچاره رضا! اون پول رو برده برای مهشید خرج کرده. نکنه اون پول عیدی من بوده و عمو یادش رفته بگه برای چیه! اون جوری که خاله میفهمه من پول رو بهش ندادم؛ چون هر سال آقاجون پول عیدی من رو میفرستاد. به معنای واقعی بدبخت شدم. خاله گفت:
_ خدا کنه از عموتون نگرفته باشه! خیلی باعث سرشکستگیم میشه.
_ میخوای باهاش حرف بزنم؟
_ نه، خودم میخوام از زیر زبونش بکشم بیرون.
_ حالا ما باید برای مهشید خرید میکردیم؟
_ آره؛ اصلاً حواسم نبود. ولی رضا باید به من میگفت. الانم میخواستم براش عیدی بخرم ولی باید بدونم خودش خریده یا نه که خودم رو سبک نکنم.
_ عیدی چی مامان!؟
_ یه رسمِ؛ دختری رو که نامزد یا عقد میکنن، عیدای بزرگ براش عیدی میبرن. این زن عموت که من میبینم، کمتر از طلا ببریم تحویلمون نمیگیره.
_ نگران نباش مامان پول هست.
_ دستت درد نکنه. پول دارم. تازه کرایهی مغازهها رو ریختن به حسابم. اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت برای بچهها خرید عید کنیم!
_ حالا وقت هست.
_ نه مادر چه وقتی؟ امروز که هیچی، فقط سه روز دیگه وقت داریم.
_ این جوری کم میاری، هم عیدی هم خرید! میگم نگران نباش از اون پولی که گذاشتی کنار بردار، من وام میگیرم جبرانش میکنم.
_ حالا بهت میگم. برو بالا استراحت کن.
_ دیگه از من دلخور نیستی؟
_ نه، ولی ازت توقع دارم. نباید اخم و تخم میکردی جلوشون. رویا کجاست؟
_ با دایی بود. آوردمش خونه.
تکیهم رو از دیوار برداشتم و وارد آشپزخونه شدم.
_ سلام.
هر دو نگاهم کردن. خاله با دیدنم، نفس سنگینش رو بیرون داد. علی گفت:
_ مامان من میرم بالا یکم بخوابم.
_ ازت راضی نیستم حرفی به میلاد بزنی.
_ هر چی شما بگی. ولی بهش بگو حرفش زشت بود.
_ گفتم مادر. برو استراحت کن.
علی از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله نگاهی به سرتاپام انداخت.
_ اینا چی هستن که تو پوشیدی!؟
نگاهی به خودم انداختم.
_ خوبه که!
_ تو مگه چند سالته که لباس رنگ لباسهای من تنت کردی!
_ قشنگن دیگه خاله!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت255
🍀منتهای عشق💞
_ مگه من میگم زشتن؟ تو هفده سالته؛ باید لباسهای شاد بپوشی. کی برات خریده؟
_ دایی.
اخمهاش تو هم رفت.
_ به چه مناسبت!؟
_ نمیدونم. خرید دیگه! خودش انتخاب کرد.
_ چه ولخرجی میکنه! بگو پسر پسفردا عروسیته، یکم پسانداز کن.
_ عروسی که فکر کنم بهم خورد.
با تعجب نگاهم کرد.
_ چرا؟
_ من که رفتم خونشون، دختره هر چی زنگ زد دایی جوابش رو نداد. بعد دختره اومد دم دَر خونهی دایی. مثل اینکه قرار بوده بیاد خونهی دایی زندگی کنه ولی یکدفعهای میزنه زیرش میگه نمیام. انگار میگه خواستگار بهتر دارم. دایی هم ناراحت میشه جوابش رو نمیده. بعد اومد دم دَر خونهی دایی گفت پشیمون شده، میخواد بیاد همین خونه.
خاله حسابی اخم کرد.
_ بیخود کرده! دخترا چه پررو شدن. داییت چی گفت؟
_ هیچی که نگفت ولی از نگاهش معلوم بود دلخور شده. بهش گفته فعلاً که فردا نمیایم خواستگاریت.
_ اومده بود دم دَر چی بگه؟
_ که دایی ببخشش.
_ این دختر بدرد نمیخوره. دختری که پاشه بره به یه پسر بگه دوستت دارم، بدرد زندگی نمیخوره. دختر باید حیا داشته باشه. یعنی چی که انقدر بیحیا و پررو هستن! اصلا نمیذارن یکی نازشون رو بخره!
_ به نظر من که کار بدی نکرده. اشتباه کرده اومده عذرخواهی کرده.
نگاهش کمی تیز شد.
_ برو از این حرفها نزن که دق و دلی همه رو سر تو خالی میکنما!
_ من یه خبر خوب براتون دارم. بگم یا نگم؟
پشت چشمی نازک کرد.
_ چه خبری.
_ خواستگارا که رفتن با زهره حرف زدی؟
_ نه.
لبخند رو لبهام نشست.
_ پس نمیدونی نظرش چیه؟
لبخندم نگاهش رو کنجکاو کرد.
_ به تو گفته؟
جلو رفتم و خودم رو لوس کردم.
_ چند روزه همش من رو دعوا کردید. یکم باهام مهربون بشید تا بگم.
از حرص خندهش گرفت.
_ امان از این زبون تو.
صورتم رو بوسید.
_ حالا بگو.
تن صدام رو پایین آوردم.
_ گفت از پسره خوشش اومده ولی روش نمیشه به شما بگه.
برق شادی تو چشمهای خاله نشست.
_ خودش گفت!؟
_ آره به خدا! قبل رفتنم گفت.
دوباره صورتم رو بوسید. این بار محکمتر از قبل.
_ الهی قربونت برم. تمام خستگیهام از تنم بیرون رفت.
ذوق زده از آشپزخونه بیرون رفت. من هم بیرون رفتم اما نه به سرعت خاله. پلهها رو بالا رفتم و از دَر نیمه باز اتاقمون وارد شدم. خاله زهره رو بغل کرده بود و قربون صدقهش میرفت.
_ چرا به خودم نگفتی؟
_ آخه یه بار گفتم نه، دیگه روم نشد بگم آره.
از خاله فاصله گرفت.
_ ولی با اخم و تخمی که علی کرد، فکر نکنم اینا بیان دنبال جواب.
_ نه مامانجون میان. مهنازخانم خودش فهمید اشتباه کرده که بیاطلاع خواستگار آورده. جلوی دَر از من معذرت خواهی کرد. گفت شنبه با مادر آقاحسام دوباره میاد.
آخر من از دست خاله باید از این خونه فرار کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210821-WA0006.opus
2.5M
تفسیر آیه ۱۲ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مهنا دختری شر وشیطون که #اعتقادات آنچنانی ندارد، وقتی به خودش میآید میبیند علاقه شدیدی به پسر خاله ی #مذهبیش، پیدا کرده است و کم کم با اتفاقاتی غیر منتظره ، تغییر میکند .
حامی هم که علاقه ای پنهانی به مهنا دارد وقتی پای خاستگار های مهنا به وسط می آید تصمیم میگیرد عشقش را #اعتراف کند ♨️
یکی از خاستگارهای مهنا پسر عمه ی مهنا یعنی بهنام است که دردسر های زیادی ایجاد میکند و مزاحمت هایی بی جا برای مهنا و هزار دردسر و اتفاقات زیاد برای مهنا می افتید...
رمان زیبا و خاص😍
بر اساس واقعیت
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8