eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.1هزار دنبال‌کننده
267 عکس
97 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 نگاه پر از تهدید پیمان روی من طولانی شد و آقای امیری خیلی خونسرد برگه رو بالا گرفت. _ نکنه پشیمون شدید؟ مهراب از هولش گفت: _ نه، پشیمون چرا! دوباره بازوی پیمان رو گرفت _بیا دیگه. پیمان با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید و رفت. بازوم به شدت درد می کنه اما ترجیح میدم دردش رو تحمل کنم و عکس العملی نشون ندم تا پیمان رو از اینی که هست عصبی تر نکنم. _ من میدونم این زمین خیلی دور افتادست. می دونم هم که آینده طولانی برای بهره‌برداری لازم داره. با وجود مخالفت اطرافیان توی مشورت هایی که باهاشون داشتم قصد خریدش رو دارم. بدون تخفیف؛ بدون چونه؛ ولی چند تا سوال دارم که می خوام بهش جواب بدید. مهراب که حسابی ذوق زده شده بود گفت: _ بگو، جواب میدیم. _ من هفته پیش هم با وکیل اومدم اینجا. پارسال هم برای آشنایی اولیه اومده بودم. یادتونه؟ پیمان حرفش رو با سر تایید کرد. _ یه تفاوتی بین پارسال و امسال دیدم که برام قابل تأمله، ربطی به معاملمون هم نداره. ولی برای امضا کردن این قرارداد باید بهش جواب بدید. به هم نگاه کردن _چرا تمام زمین هاتون رو عجله ای دارید می فروشید. پارسال برای فروش این زمین تمایل نداشتید. چرا امسال دارید می فروشید؟ با پرسیدن این سوال پیمان و مهراب به هم نگاه کردن. کاش میتونستم دلیل این فروش پر عجله رو بهش بگم. ناخواسته چونم شروع به لرزیدن کرد و اشک از گوشه چشمم پایین ریخت. پیمان نگاه پر از تهدیدی بهم انداخت و ازم خواست تا ساکت باشم رو بهش گفت: _ بهت نمیاد فضول باشی؛ پسر حاجی! سرش رو پایین انداخت و برگه ها رو روی میز گذاشت _حرفی نیست، نمی‌تونید جواب بدید معامله فسخه. مهراب فوری دست پیمان گرفت. _ داداش میگیم. چرا نگیم. رو به پیمان ادامه داد: _سوال پیش اومده براشون 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 پیمان آدم باج دادن نیست اما مهراب چاره ای براش نذاشته. نگاهی به برگه های قرارداد انداخت و گفت _یه حرومزاده افتاده تو مال و اموالمون. باید بفروشیم که دستش به جایی نرسه. چطور می تونست به من اینجوری بگه. نگاهی خشمگین رو به من داد، سربه زیر شدم. _یه آدم بی اهمیت که مرده و زندش واسه هیچکس مهم نیست، افتاده تو زندگی ما. داغی اشک رو زیر چشمم احساس کردم. ای کاش پدرم هیچ وقت من رو به این خونه نمی آورد. بیچاره فکر می کرد که پیمان با من مثل ناموسش برخورد میکنه. امیری خودکار رو برداشت و دست به سمت برگه قرارداد رفت. _من امضا می کنم، اما فردا باید تو محضر به من تعهد بدید که هیچ وقت سراغ این زمین برنمیگردید و ادعایی ندارید پیمان بدون اینکه تغییری تو رفتارش بده بی اهمیت گفت: _این زمین بین این همه زمینی که داریم هیچه. _ اگر هیچه پس چرا می خواهی بفروشیش! عصبی قدمی به جلو برداشت _ دیگه نمی‌فروشیم؛ خوش اومدی؟ آقای امیری که اصلا نمیشد فهمید تمایل به خرید داره یا نه خودکار روی برگ ها با فاصله رها کرد و گفت: _روز خوش کیفش رو برداشت تا از اتاق بیرون بره که مهراب با سرعت جلوش ایستاد _از پیمان ناراحت نشید؛ از جای دیگری ناراحته خلقش تنگه. من با شما صحبت می‌کنم برادرم هم امضا می‌کنه. تعهد محضری هم میدیم. دستش رو روی کمر آقای امیری گذاشت. _ برگردید و امضا کنید. پیمان عصبی به مهراب گفت: _ یه لحظه بیا بیرون منتظر جواب مهراب نشد و از اتاق بیرون رفت تو راه دست مهراب رو گرفت و با خودش برد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 در اتاق که بسته شد آقای امیری نگاهش روی من افتاد. چند قدم به من نزدیک شد سرم رو پایین انداختم و با کمترین صدایی که می تونستم از حنجرم بیرون بیارم گفتم: _ خواهش می کنم به من نزدیک نشید. ‌سر جاش ایستاد. اشک روی گونم ریخت. واقعاً من اینجا چیکار می کنم! چی فکر میکردم چی شد، قرار بود اینجا مثل پرنسسی باشم که زندگیش رو تو رفاه میگذرونه. چه بلایی سرم اومده؛ به کجا کشیده شدم. اشکم رو پاک کردم تا پیمان متوجه گریه‌م، در نبودش نشه. سرم رو بالا آوردم و با التماس بهش گفتم. _خواهش می کنم با من حرف نزنید. نگاهش پر از ترحم و دلسوزی بود دست توی جیبش کرد و بدون توجه به التماسهام داشته باشه جلو اومد؛ کارتش رو سمتم گرفت. _ پیشتون باشه، شاید یه روز احتیاج بشه. هر وقت که زنگ بزنید من کمکتون می کنم. لرزش صدام به وضوح معلوم بود _ من به کمک احتیاج ندارم، خواهش می کنم برید. کارت توی دستش رو نشونم داد _ تا اینو نگیری نمیرم. برای اینکه زودتر شرش رو از سرم کم کنم کارت رو فوری گرفتم و توی جیب مانتوم گذاشتم. _گرفتم خواهش می کنم برید عقب. چرخید ازم فاصله بگیره که در اتاق باز شد. پیمان، امیری رو تو فاصله نزدیک با من دید. چشم هاش تو یک لحظه کاسه خون شد. مهراب دست روی شونش گذاشت چیزی کنار گوشش گفت. نگاه خشمگینش رو از روی من برداشته نمی‌شد. نفس توی سینم حبس شد. بعد از اتمام این معامله کارم ساخته‌س. کاش امیری نزدیک من نمی‌شد. مهراب گفت: _ ما امضا می‌کنیم. ببخشید اگر تندی کردیم. برگه رو برداشت و قبل از اینکه خریدار امضا کنه. به عنوان فروشنده امضا کرد. امیری رو به پیمان گفت _شما مشکلی ندارید؟ از بین دندون های به هم کلید شدش گفت. _نه خودکار رو با شتاب از مهراب گرفت زیر برگه رو امضا کرد و پرتش کرد روی میز. آقای امیری خودکاری از جبیبش برداشت و روی برگه رو امضا کرد. اسناد رو جمع کرد و روی میز با ضربه ای یک‌دستشون کرد و داخل کیفش گذاشت . برگه ی چک از قبل نوشته شده رو روی میز گذاشت سر بلند کرد و گفت. _ معامله ی خوبی بود. فردا توی محضر چک دوم رو تقدیمتون می کنم. پیمان نگاهی به چک انداخت وگفت: _ به سلامت دیگه حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و مهراب هم به دنبالش. با خروجشون پیمان هر دو دستش رو به کمرش زد _چی بهت گفت؟ با صدای لرزونی که به زور از گلوم در در میومد گفتم _ به خدا هیچی؟ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستش سمت سگک کمربندش رفت و آروم بازش کرد. چشم هاش رو ریز کرد. _ مثل آدم بگو چی بهش گفتی؟ این اولین باری بود که داشت کمربندش رو برای من باز می کرد. نگاهم بین دست و صورتش جابجا شد. زانوهام خالی کردن و روی زمین نشستم با گریه و التماس گفتم. _ به خدا هیچی، به قرآن هیچی، به روح بابام هیچی اهمیتی به قسم هام نداد. کمربند رو دور دستش پیچوند. یک قدم جلو اومد و تهدید گونه گفت _یگانه بگو چی بهت گفت؟ تمام اجزای صورتم گریه می‌کرد به دیوار چسبیده بودم و نمیتونستم عقب برم تا شاید بتونم راهی برای نجات خودم پیدا کنم. در اتاق باز شد مهراب با لبهای خندون وارد شد. حالت پیمان رو دید جلو اومد و گفت: _چی شد باز _تا رفتیم بیرون این حروم زاده یه چی به امیری گفت . اشکم رو با گوشه ی آستینم پاک کردم _ به خدا هیچی بهش نگفتم. فریادش باعث شد تا از ترس تو خودم جمع بشم و چشم هام رو ببندم. _پس جلوی تو چه غلطی میکرد؟ _ول کن پیمان. _داره دروغ میگه مثل سگ. به زبون خوش بگو چی بهش گفتی. _اومد جلو، گفتم به من نزدیک نشو. همین به قران. به سمتم هجوم اورد و بازوم رو گرفت. _ حالیت می کنم. خودم رو شل کردم تا من رو از اتاق بیرون نره. _ پیمان به قرآن هیچی بهش نگفتم. به خدا حرف نزدم. _از اول دیدم یه جوری بهم نگاه میکردید. بگوچی بهش گفتی؟ _ هیچی نگفتم. التماس و قسم هام هیچ کدوم تو دل پیمان اثر نداشت. از اینکه دوباره من رو بندازه داخل قفس رگسی میترسم. رگسی تمام و کمال به حرفه پیمان گوش میکنه و این پیمان عصبانی جز تیکه پاره کردن من چیز دیگه ای نمی‌خواد. _پیمان ولش کن، حواست هست داری چی کار میکنی. مسیر سمت قفس نبود. توی اون همه ترس و اضطراب نفس راحتی کشیدم حداقل قرار نیست کنار رگسی تا صبح بمونم ادامه‌ی رمان زیبای یگانه اینجاست https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه هرکاری کردم نتونستم بخوابم. هم فکر مهشید اعصابم رو به هم ریخته و هم اینکه چرا علی خواسته که حرف نزنم و بخوابم! سر بلند کردم و به خاله نگاه کردم.‌ دستش رو نوازش‌وار روی موهای میلاد می‌کشید.‌ رضا و زهره، فقط چشم‌هاشون‌ رو بسته بودن. علی هم بیدار بود. نشستم رو به خاله گفتم: _ خاله وسایل رو جمع کنم برای غروب؟ _ نمی‌دونم، بذار علی بیدارشه. _ بیدارم مامان. من نمی‌دونم هر کاری صلاح می‌دونی انجام بده.‌ _ نمی‌دونم چه جوری به عموت بگم! _ به اون چه!؟ _ شاید بگن، همه با هم اومدیم باید با هم باشیم. علی نیم‌خیز شد و به آرنجش تکیه داد. _ می‌خوای من بگم؟ _ نه؛ خودم بگم‌ بهتره. رضا مادر بلندشو به مهشید هم بگم بیاد. _ ولش کن مامان، اون نمیاد من رو هم خراب می‌کنه. _ تو بگو اگر گفت نه، من راضیش می‌کنم. رضا نشست و کلافه دستش رو توی موهاش کشید. _ اون نمیاد، ولی چشم‌ بهش می‌گم. ایستاد و سمت دَر رفت. پاش به پای زهره گیر کرد و چند قدمی برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، با سرعت رفت و تیز برگشت سمت زهره. _ مگه مریضی؟ زهره فوری پشت خاله پناه گرفت و گفت: _ به من چه!؟ _ زهرمار رو به‌ من‌ چه! پات رو گرفتی جلوی من تا بیفتم زمین؟ _ نخیر از قصد نبود. می‌خواستی چشم کورت رو باز کنی، به پام گیر نکنه. تازه الان پامم درد گرفته. _ زهره من یه حالی از تو بگیرم؛ بشین ببین! چشم‌غره‌ای به زهره رفت و از اتاق بیرون رفت. علی گفت: _ زهره‌خانم تمومش کن! یکی تو، یکی اون! تا برسیم تهران همدیگر رو می‌خواین بزنید؟ _ من که کاریش نداشتم. خودش پاش گرفت به پای من. _ به من دیگه نگو که هم تو رو می‌شناسم هم اون رو. خاله گفت: _ یه خورده آروم‌تر حرف بزنید، میلاد خوابه. روسریش رو روی سرش مرتب کرد. دست دراز کرد و چادر سفیدش رو برداشت. _ من می‌رم با عموت صحبت کنم.‌ اگر گفت نه، زنگ بزن به حسین بگو نمیایم.‌ نمی‌خوام دلخوری پیش بیاد. فرصت زیاده؛ یه دفعه دیگه با هم می‌ریم. با حرص گفتم: _ فقط دفعه دیگه خواهش می‌کنم یه کاری کنید کسی نفهمه. من ایل و تباری رو دوست ندارم. خاله لبش رو به دندون گرفت و به دَر نگاه کرد. _ یواش دختر! می‌شنون. ایستاد و چادرش رو سرش کرد. _ صبر کنید الان میام. رو به علی گفتم: _ پاشیم وسایل ببندیم؟ _ صبر کن ببینم چی می‌شه. زیاد هم وسایل نمی‌خوایم. شام از بیرون می‌گیریم. فقط زیرانداز و فلاکس می‌خوایم. نزدیک غروب هوا سرده؛ زیاد نمی‌شه کنار دریا موند. زود بر‌می‌گردیم. میلاد تکونی خورد و سر جاش نشست. به جای خالی خاله نگاه کرد و با بغض به من گفت: _ مامانم کو؟ _ الان میاد، رفت پیش عمو. نگاهش به علی افتاد و دوباره به من داد. _ می‌خوام برم پیشش. علی جدی گفت: _ صبر کن الان میاد. معلومه از تنبیه میلاد هنوز راضی نشده؛ چون هیچ لطافتی تو نگاهش به برادر کوچکش نداره. زهره برای شادی میلاد گفت: _ میلاد قراره با دایی بریم کنار دریا. میلاد به علی نیم‌‌نگاهی انداخت. دَر اتاق باز شد و خاله داخل اومد.‌ _ خداروشکر اصلاً ناراحت نشد.‌ گفت خوش بگذره.‌ نمی‌دونم چی شده! این سوری همش اخم و تَخم می‌کنه. هیچوقت با ما کنار نیومد. الانم گوشه‌ی اتاق جوری ناراحت نگاهم می‌کرد و قیافه گرفته، انگار من دعواشون انداختم. نگاهش به میلاد افتاد. _ دورت بگردم، بیدار شدی؟ کنارش نشست‌. میلاد خودش رو به مادرش چسبوند. خاله آهسته گفت: _ چی شده عزیزم؟ میلاد سرش رو بالا داد. _ علی دعوات کرد؟ علی نفس سنگینش رو بیرون داد. _ من کاریش نداشتم. خودش می‌دونه چی‌کار کرده که خجالت می‌کشه. خاله رو به میلاد با محبت گفت: _ الان می‌ریم کنار دریا. _ بازم سوار قایق می‌شیم؟ علی قبل از خاله گفت: _ نخیر؛ تو هنوز تنبیه‌ت تموم نشده. خاله ملتمسانه نگاهش رو به علی داد. _ خودش فهمیده اشتباه کرده. تو هم ببخشش. _ من نشنیدم این رو بگه. میلاد پربغض نگاهش رو به علی داد. _ من که گفتم ببخشید. خاله گفت: _ پسر خوشگلم، خیلی ما رو ترسوندی. علی گفت: _ آقامیلاد شانس آوردی رویا فراریت داد.‌ وگرنه... خاله حرفش رو قطع کرد. _ حالا تو روی من رو زمین ننداز. قول می‌ده دیگه تکرار نکنه. علی چپ‌چپ به میلاد نگاه کرد. _ آره؟ میلاد با سر تأیید کرد. همزمان دَر اتاق باز شد. رضا عصبی داخل اومد و رو به خاله گفت: _ دیدید گفتم‌ نمیاد. سرش رو کرده زیر پتو، هر چی باهاش حرف زدم، اصلاً محلم نداد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله ناراحت گفت: _ یعنی چی؟ _ ولش‌ کن مامان، خودمون می‌ریم. به جهنم! خاله ایستاد و چادرش رو روی سرش مرتب کرد.‌ _ نمی‌شه نیاد که! الان‌ راضیش می‌کنم. _ مامان بی‌خیالش شو. شعور نداره. _ رضاجان شما اول زندگی‌تونِ! این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ سمت دَر رفت.‌ دستش به دستگیره‌ی دَر نرسیده بود که چرخید سمت میلاد. _ تو هم‌ پاشو بیا. می‌خواد ببرش که علی نتونه بازم شماتتش کنه.‌ میلاد فوری ایستاد و همراه خاله از اتاق بیرون رفت. رضا که حسابی دلخور بود، گوشه‌ی اتاق نشست. _ اون دیگه بیاد هم برای من مهم نیست. علی گفت: _ پاشو بریم کنار ماشین. انقدر خودت رو درگیر نکن. _ خیلی بهم‌ برخورد سرش رو از زیر پتو نیاورد بیرون نگاهم کنه. زن‌عمو هم فقط نگاه کرد و یک کلمه حرف نزد. _ مگه عمو نبود؟ _ نه اول داشت با مامان حرف می‌زد، بعدش هم رفت اتاق آقاجون. دَر اتاق باز شد. خاله ناراحت‌تر از قبل برگشت و رو به رضا گفت: _ گفت میام. رضا عصبی‌تر گفت: _ چی بهت گفت که این جوری ناراحت شدی!؟ خاله آهی کشید. _ اون طفل معصوم چیزی نگفت. رضا با توپ حسابی پر، ایستاد و سمت دَر رفت. _ من الان تکلیفش رو با عمو روشن می‌کنم. قبل از اینکه بیرون بره، خاله روبروش ایستاد. _ آروم باش پسرم! _ بیجا می‌کنه این جوری رفتار می‌کنه! _ تو از همه چی خبر نداری. مهشید من رو ناراحت نکرد. نگاهی به ما کرد. سرش رو کنار گوش رضا برد و حرفی زد. رضا تمام عصبانیتش یکجا خوابید. متعجب پرسید: _ برای چی؟ _ نمی‌دونم. برای همین سرش زیر پتو بوده. الان هم بهتره نری اونجا.‌ صبر کن خودش حاضر می‌شه میاد.‌ زهره که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت: _ بشین داداش، بهش رحم کن. نکشیش حالا. رضا چپ‌چپ نگاهش کرد. علی با تشر گفت: _ زهره اگر بلد نیستی تمومش کنی یادت بدم! نمی‌بینی ناراحته؟ زهره سکوت کرد و میلاد کنارش نشست.‌ نگاهش رو توی جمع چرخوند و پنهانی به زهره چیزی گفت. چشم‌های زهره گرد شد و خیلی آهسته پرسید: _ چرا؟ میلاد شونه‌هاش رو بالا انداخت. بیچاره مهشید! هم باباش روش دست بلند کرد و هم همه فهمیدن؛ آبروش رفت. البته یکم‌ حقش بود‌؛ این جوری شاید از روشی که مادرش یادش داده خارج بشه و بیشتر به زندگیش فکر کنه.‌ از سر دلتنگی آهی کشیدم‌. ای کاش پدر من هم زنده بود، حتی اگر مثل عمو تنبیهم می‌کرد.‌ _ پاشید جمع کنیم زود‌تر بریم که به سردی هوا نخوریم.‌ رضا که دل‌و‌دماغ نداشت. من و زهره ایستادیم و وسایلی که خاله گفت رو جمع‌وجور کردیم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 در حیاط رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون. تعادل رو از دست دادم و روی زمین افتادم . فوری چرخیدم و با ترس نگاهش کردم. دست به کمر روبروم ایستاد. _ اینقدر توی کوچه میمونی تا تصمیم بگیری حرف بزنی بگی چی بهش گفتی. بلافاصله داخل خونه رفت و در رو محکم به هم کوبید. کشون کشون با وجود درد پام که هر لحظه شدیدتر میشد خودم رو به در رسوندم. باید در بزنم و التماس بکنم تا در رو باز کنه دستم رو بالا بردم که صدای مهراب دستم رو سر تو هوا خشک کرد. _تو قرار بود این رو سربه‌نیست کنی. چرا تموم نمیکنی. _ از ماجدی میترسم اگر بیاد سراغش بفهمه که بلایی سرش آوردیم پامون گیره. _ اینجوری که بدتره انداختنیش بیرون. اگر بره سراغ ماجدی یا کلا بره، اصلا دستمون بهش نرسه. دردسرش برامون بیشتر میشه ها. _ آدرس جدید ماجدی رو نداره. _ یه مدت تو خونشون رفت و آمد داشته. _از اونجا رفتن. اون خونه دیگه هیچ کس نیست. من کارم‌ درسته. دلت شور نزنه انقدر پشت در میمونه تا بازش کنم. نه میره نه کسی رو داره که بره. دیگه صدایی نشنیدم. واقعاً قرار گذاشتن من سربه‌نیست کنن! آخه برای چی؟ از در فاصله گرفتم. نمیدونم باید چی کار کنم یا کجا برم.اصلا پیش کی برم. اما هر جایی بهتر از این خونه‌ست. حتی اگر شب رو توی پارک ها بخوابم دست آدم‌های ناکس بیفتم بهتر از کشته شدنه. شدت سرمای هوا زیاده و لباس من کم. همین باعث میشه که پیمان تا صبح در رو باز نکنه. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستم رو روی پام گذاشتم. کشون کشون سعی کردم با سرعتی که به خیال خودم زیاده از خونه فاصله بگیرم. دو ساعتی بود که به خودم میلرزیدم و راه میرفتم. روی پله یکی از مغازه ها نشستم. به رد خونی که توی نور کم، روی زمین معلوم بود نگاه کردم. پام خونریزی نداشت! زیاد پیاده راه رفتن باعث خونریزیش شده. خیابون خلوت بود و حتی یک ماشین هم ازش رد نمیش. باید چیکار کنم. دستم رو توی جیبم کردم تا شاید کمی گرم بشم با برخورد دستم به کارت یاد شماره آقای امیری افتادم. اون این دردسر رو برام درست کرده. شاید بتونه کمکم کنه. چجوری بهش زنگ بزنم. باید تا صبح صبر کنم تا یکی رو ببینم ازش بخوام موبایلش رو بهم بده سرم رو روی زانوم گذاشتم. از شدت سرما دندون هام به هم میخورد و می لرزیدم. صدای خش خش جاروی کارگر شهرداری روی زمین حواسم رو جمع کرد و سر بلند کردم و به پیرمرد نارنجی پوشی که در حال نظافت خیابون بود نگاه کردم. یعنی میشه تلفن همراه داشته باشه و به من قرض بده تا بتونم با آقای امیری تماس بگیرم؟ درد پام با وجود خونریری برام غیر قابل تحمل شده اما چاره‌ای ندارم. ایستادم و لنگون لنگون سمتش رفتم. با دیدن سر و وضعم کمی ترسیده و دست از جارو کشیدن برداشت و نگاهم کرد. _ سلام نگاهش توی صورتم چرخید به خاطر نور چراغ لعنتیِ تویِ خیابونِ بالای سرم، صورت کاملا مشخص بود. آثار کتک هایی که از پیمان خوردم کاملا نمایان. جواب سلامم رو خیلی آهسته داد. بی جون به خاطر درد و ضعف و سرما لب زدم _ ببخشید شما تلفن همراه دارید؟ دسته ی جاروش رو محکم گرفت و گفت: _دارم. لب هام روی هم چفت نمیشدن _ میشه لطفاً بدید من یه تماس باهاش بگیرم. _ شارژ ندارم معلوم بود و نمی خواد گوشیش رو در اختیارم بذاره 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 کارت رو از جیبم بیرون اوردن و سمتش گرفتم. نگاهش روی دست های لرزونم که به خاطر سرما بود افتاد. _خ..واهش میکنم گو...شیتون رو هم بدید به این ش...ماره زنگ بزنید. جارو به خودش تکیه داد با تردید کارت رو ازم گرفت. _این کیه؟ _ن...میدونم. ولی ش...اید بهم کمک کنه. نگاهش رو بین کارت و چشم های من جابجا کرد گوشی مدل پایینش رو دراورد و سمتم گرفت. _شارژم کمه. زود قطع کن گوشی رو ازش گرفتم. _خیلی مم...نون. لرزش دست هام اجازه نمیده تا بتونم شماره رو بگیرم. گوشی رو ازم گرفت. _بده برات شما رو بگیرم. شماره رو گرفت و گوشی رو دستم داد. صدای بوق توی گوشی پیچید. الان چی باید بهش بگم. یعنی کمکم میکنه. _بفرمایید اب دهنم رو قورت دادم. _س...سلام _سلام. بفرمایید _اقای.. امیری؟ _بله خودم هستم. شما؟ _من...چیزه لب هام رو داخل بردم تا جلوی گریم رو بگیره. _الو... خانم! _من...همونی ام که خونه ی پی...پیمان بهم کارت دادید. اشک روی گونم ریخت. با هق هق گریه گفتم _ش..ما با من حرف زدید. پ...یمان عصبی شد پرتم کرد بیرون. الان تو ک...وچه خیابون موندم. سکوتش دلم رو لرزوند. روی زمین، کف خیابون نشستم _می...ترسیدم بلایی سرم بیارن. مطمعنم م...میان دنبالم. از خونه فاصله گرفتم. _ گریه نکنید، بگید کجایید بیام دنبالتون. به اطراف نگاه کردم و فوری اشکم رو با آستین مانتوم پاک کردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 _من اینجا رو بلد ن...یستم. صبر کنید رو به پیرمردی که امشب بزرگ ترین کمک رو بهم کرد گفتم. _آدرس اینجا رو میدونید؟ _بده خودم بهش بگم. گوشی رو ازم گرفت و ادرس رو گفت. تماس رو قطع کرد. کت نارنجیش رو دراورد و روی دوشم انداخت و کنارم نشست. _چرا تنهایی؟ نگاهی به کتش که روی شونه هام بود انداختم. یاد روزی افتادم که جلوی دانشگاه وقتی یکی از همین رفتگر ها امر به معروفم کرد دستش انداختم و باعث خنده ی همه بهش شدم اون مرد فقط به من لبخند زد. آه حسرتم رو با گریه بیرون دادم. با کاری که کرد حالم خراب تر شد. لقمه ای سمتم گرفت. _اگه گرسنته این رو بخور. وقتی دید دست از گریه بر نمیدارم. کمکم کرد تا بایستم. _بشین یه گوشه تا بیاد دنبالت. نیومد هم غصه نخور میبرمت خونه ی خودم منم دو تا دختر همسن تو دارم. نفسی تازه کردم. و بهش نگاه کردم. _اسم ش..ما چیه؟ _مش غلام. اسم تو چیه دخترم. با صدای ترمز ماشین سربلند کردم و با دیدن اقای امیری به سختی ایستادم. کت مش غلام رو بهش دادم. _م...حبت شما رو ه...یچ وقت فراموش نم....یکنم. _در نیار کت رو صبر کن ببین میبرت یا نه. نگاه مشکوکی به اقای امیری که از ماشین پیاده شد انداخت. _دخترم این خیلی جوونه. گول چهره‌ش رو نخور. اصلا میشناسیش؟ نگاهی به چهره ی موجه اقای امیری انداختم. حسی بهم میگه میتونه کمکم کنه. جلو اومد و نگاهم کرد. خودم رو جمع و جور کردم و پام رو سمتش کشیدم. نگاهی به سر تا پام کرد و به ماشین اشاره کرد. _بشینید تو ماشین 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 به ماشینش نگاه کردم. دارم با مردی همراه میشم که هیچ شناختی ازش ندارم. رفتن کار درستیه؟ نکنه از من کاری غیر اخلاقی بخواد. بدون این که نگاهم کنه با سر به جلو اشاره کرد. نگاه کلی به مسیری که اومده بودم و رد خونم روی زمین مونده بود انداختم و پر بغض و حسرت سمت ماشین رفتم. نمیدونم دلم باید برای اون خونه تنگ بشه یا نه. کنار ماشین ایستادم تا دوباره بهم اجازه نشستن بده. سوالی نگاهم کرد. _ چرا نمی شینی! سر به زیر لب زدم _ کجا بشینم؟ _ یعنی چی؟ ماشین رو دور زد و در جلو رو باز کرد. _ اینجا! طبق عادت تلاش کردم تا صاف راه برم و لنگ نزنم که متوجه عمق زخم پام نشه. رفتگر جلو آمد و گفت _ دخترم با من کاری نداری؟ _نه خیلی.. ممنون. نگران بود اما معلوم بود کاری از دستش برای من بر نمیاد. با صدای امیری بهش نگاه کردم. _پاتون چی شده. نگاهی به شلوار آبی کهنه ی پام انداختم. جای زخم باز شده بود و شلوارم خونی بود. لکنت افتادم و با گریه گفتم: _ن..فهمیدم ک...ی خون افتاده. رنگ نگاهش پر از ترحم و دلسوزی شد. _ بشین تو ماشین. بی اراده نشستم شلوارم رو از پایین بالا کشید و با دیدن زخم پام چشم هاش گشاد شد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 درسته من آدمی نیستم که توی قید و بند حجاب باشه، اما تا حال مردی اینجوری پام رو ندیده. نمیدونم از زخم پام خجالت بکشم یا اینکه یه نامحرم داره پام رو نگاه میکنه. _ چی شده؟! خیره نگاهش کردم.با پیمان و مهراب آشناست. نباید حرفی بزنم. پیمان بالاخره پیدام می کنه. اگر حرفی به گوشش برسه اذیتم میکنه. با تردید پرسید: _ این جای دندون های سگه! همچنان نگاهش کردم _ بعدش واکسن زدی؟ باز هم جواب نداد _ خانم اگه میخوای کمکت کنم باید حرف بزنی. تو با این زخم اگر واکسن نزده باشی میمیری. دست روی پام گذاشت _ تب هم داری. سکوتم کلافش کرد صداش رو بالا برد. _ یک کلام بگو واکسن زده یا نه؟ سرم رو بالا دادم _ نه. ایستاد در ماشین رو بست. پاچه ی شلوارم رو پایین کشیدم. پشت فرمون نشست. _چقدر عوضی هستن! گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و کنار گوشش گذاشت ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. _الو، نادر امشب شیفتی؟ _ نرو، صبر کن دارم میام بیمارستان. _ نادر من یک کار ازت خواستم. _ صبر کن تا بیام. گوشی رو قطع کرد نیم نگاهی به انداخت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از پنجره‌ی اتاق، مهشید رو دیدم که گوشه‌ی حیاط ایستاده. نگاهی به زهره انداختم. گفت: _ عمو زدش. _ می‌دونم. _ کی بهت گفت؟ جواب سؤالش رو ندادم. رو به رضا گفت: _ مهشید تو حیاطه، پاشو برو پیشش. انگار نه‌ انگار که باهاش قهر بود؛ فوری ایستاد و از اتاق بیرون رفت‌. علی به سبد گوشه‌ی اتاق اشاره کرد. _ بچه‌ها فقط اینه؟ _ یه سبدم تو آشپزخونه‌ست.‌ _ زهره، رضا اعصابش خورده، کم سربه‌سرش بذار. _ من که کاریش ندارم.‌ اون به من گیر می‌ده! _ یکم‌ مراعاتش رو بکن. خاله با عجله وارد اتاق شد و گوشیش رو سمت زهره گرفت. _ بگیر حرف بزن. آقامسعوده. علی زودتر گوشی رو گرفت و خیلی جدی به مادرش نگاه کرد. _ چرا باید حرف بزنه؟ خاله تن صداش رو پایین آورد. _ علی‌جان نامزدشِ! گوشی رو گرفت سمت خاله. _ حرف باشه واسه بعد محرم شدنشون. خاله با‌ التماس گفت: _ سخت نگیر؛ مادرش زنگ‌ زد، خواهش کرد، منم قبول کردم. علی نگاه چپ‌چپی به زهره انداخت. _ زود تمومش می‌کنی! زهره سرش رو تکون داد و چشمی گفت.‌ خاله گوشی رو به زهره داد. علی بیرون رفت. زهره گوشه‌ای نشست و با ناز گوشی رو کنار گوشش گذاشت. خاله هم خوشحال کنارش نشست. سرچرخوندم و از پنجره، رضا و مهشید رو که توی حیاط تنها بودن، نگاه کردم‌. مهشید عاشقانه سرش رو روی سینه رضا گذاشته بود و گریه می‌کرد و رضا هم باهاش همدردی می‌کرد.‌ متوجه حضور علی شدن و از هم‌ فاصله گرفتن. خاله گفت: _ آفرین دخترم‌. خیلی خوب حرف زدی. سر چرخوندم و نگاهشون کردم.‌ _ مامان گفت می‌خوان زودتر برای عقد بیان! _ عقدت می‌مونه برای بعد امتحانات. _ منم گفتم‌ باید با برادرم‌ صحبت کنید. صورتش رو بوسید.‌ _ پاشو حاضر شو. به چوب لباسی نگاه کردم‌.‌ _ خاله چادر من کو؟ _ انداختم ماشین. شسته، پهن کردم رو بند. ناراحت کمی اَخم کردم. _ الان توی این هوا که خشک نمی‌شه! _ عیب نداره. حالا با مانتو بیا. پام رو روی زمین کوبیدم. _ نمی‌شه خاله! عمو گفت نمی‌شه هی در بیاری. شرمنده نگاهم کرد. _ خاله‌جون من که نمی‌دونستم انقدر حساسی. به حالت قهر روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. _ اصلاً من‌ نمیام. کنارم نشست. _ ببخشید عزیزم. اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. _ من نمیام خاله! _ پاشو حاضر شو.‌ اوقات‌مون رو تلخ نکن. ایستاد و همراه با میلاد از اتاق بیرون رفت. کاش از خودم می‌پرسید بعد می‌شست.‌ الان هم عمو یه چیزی بهم‌ می‌گه، هم علی ناراحت می‌شه.‌ صدای ذوق و هیجان میلاد، کل حیاط رو برداشته.‌ چند ضربه به دَر اتاق خورد. علی داخل اومد و به دیوار تکیه داد. سر کج کرد و دست به سینه نگاهم کرد. _ خاله بدون اینکه بهم بگه، چادرم.... حرفم رو قطع کرد. _ می‌دونم. بغضم بیشتر شد. _ خب الان من با چی بیام؟ _ خوشحالم که دغدغه‌ات شده، ولی دوست ندارم این جوری هم خودت رو ناراحت کنی، هم مامان رو. _ من که چیزی بهش نگفتم. _ اون مانتو بلندت رو آوردی؟ با سر تأیید کردم. _ خب همون رو بپوش تا چادرت خشک بشه. _ آخه عمو گفت اگر چادر سر کنی، دیگه نمی‌شه در بیاری! _ آره، ولی الان شرایط این جوری شده. از دل مامان هم در بیار. _ به خدا چیزی بهش نگفتم. _ می‌دونم. ازش پرسیدم. فقط ناراحتِ چرا باعث دلخوریت شده. راستی نفهمیدی چرا عمو اون کار رو کرد؟ _ مهشید؟ با سر تأیید کرد. _ مهشید گفت نامزدی رو بهم بزنیم؛ عمو هم عصبی شد. _ نذار رضا بفهمه. دلخوریشون تازه برطرف شده. _ نه، به هیچکس نمی‌گم.‌ _ پاشو زودتر بپوش بیا بیرون. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سوار ماشین‌ها شدیم و سمت دریا راه افتادیم. دایی قبل از ما رسیده بود.‌ کلافه و کمی عصبی نگاهمون می‌کرد.‌ به محض پیاده شدن، شروع به غر زدن کرد. _ می‌ذاشتید هوا تاریک بشه بعد بیاید. خاله خندید: _ الهی قربون بی‌طاقتید برم.‌ دیر نکردیم که! _ دیر نکردید!؟ یه ساعت من اینجا منتظرم. علی سبد رو از صندوق‌ عقب پایین گذاشت. به شوخی گفت: _ تو خودت تنهایی، یه شلوار عوض می‌کنی میای بیرون. اینا یه لشگرن؛ یکی قهر کرده، یکی گریه می‌کنه، یکی داره با تلفن‌ حرف می‌زنه، یکی در حال ناز کشیدنِ.‌ فکرش رو که بکنی، می‌بینی تا همه‌ی اینا آماده‌ شن‌، زود هم اومدیم. لحن علی، دایی رو آروم کرد. _ حالا قهرکننده و گریه‌کننده کیا بودن؟ خوشبختانه مهشید و رضا هنوز پیاده نشدن که این حرف‌ها رو بشنون. علی گفت: _ مهشید قهر بود، رویام گریه می‌کرد. دایی نگاهی بهم انداخت و لبخند لج دربیاری روی لب‌هاش نشست.‌ _ رضا و‌ مهشید که تکلیف‌شون مشخصه. ناز رویا رو کی کشید؟ خاله خیلی بهمون نزدیک بود. علی برای جواب دادن نَایستاد و سراغ بقیه‌ی وسیله‌ها رفت. فقط من و دایی متوجه رفتارش شدیم. خاله از همه جا بی‌خبر گفت: _ گریه‌ی رویا تقصیر من بود. ببخشید عزیزم. متوجه نگاه منتظر علی شدم.‌ بهم گفت از دل خاله در بیارم. جلو رفتم و زیراندازی که دستش بود رو گرفتم. _ نه خاله تقصیر شما نبود. من اشتباه کردم. صورتم رو بوسید. _ فدای اون اَدبت بشم.‌ چه خوشبختِ اونی که شوهر تو بشه. دایی بلندبلند خندید و بین خنده‌هاش گفت: _ چه شود عروسی رویا... خاله فکر کرد که دایی داره مسخره‌ش می‌کنه. با ناراحتی گفت: _ حسین امروز خیلی بی‌مزه شدی‌ها! _ نه آبجی؛ مزه‌ی این حرف‌ها رو الان متوجه نمی‌شی. اینا مزه‌شون یه چند ماه دیگه میاد زیر دهنت. با صدای عصبی و بلند علی، همه بهش نگاه کردیم. _ میلاد... بیا این ور ببینم! نگاهمون سمت دریا رفت. میلاد داخل آب رفته بود و تا زانوهاش خیس شده بود.‌ میلاد صداش رو نشنید. خاله برای اینکه علی نره دنبالش، کمی هول شد و رو به زهره گفت: _ برو بیارش. مطمئنم اگر علی نبود، زهره نمی‌رفت. اما از ناچاری شروع به دویدن کرد. علی همچنان که چپ‌چپ به میلاد نگاه می‌کرد گفت: _ مامان این‌ تا یه کتک نخوره، آدم نمی‌شه.‌ _ خُب حالا.‌ بچه‌ست دیگه! یا دعواش می‌کنی یا سرش غر می‌زنی. اومده خوش بگذرونه! _ شما نگاه کن ببین تا کجا رفته! شلوارش خیس شده. به میلاد که دیگه داشت با زهره بهمون نزدیک می‌شد، نگاه کرد. _ بهش می‌گم دیگه نره.‌ شلوارشم الان عوض می‌کنم. بچه‌م تنهاست؛ حوصله‌ش سر می‌ره. برای اینکه میلاد خیلی به علی نزدیک نشه و نتونه دعواش کنه، مسیرش رو سمتشون کج کرد و رفت. دایی گفت: _ رویا حواست باشه، این علی‌آقا خیلی با بچه بداخلاقی می‌کنه. علی گفت: _ مامان‌‌ نمی‌ذاره وگرنه من یه کاری می‌کردم‌‌ میلاد از جاش تکون نخوره. اگر بچه‌ی خودم بود که... دایی با خنده حرفش رو قطع کرد. _ مگه مامان بچه می‌ذاره؟ علی حرصی نگاهش کرد. _ حسین‌ می‌شه دهنت رو ببندی؟ دایی همچنان می‌خندید. _ دهن اگر قرار بود بسته باشه که بهم چسبیده بود. باید حرف زد. برای اینکه از علی دفاع کنم، گفتم: _ دایی، دهن همه می‌تونه باز شه؟ خنده‌ش رو جمع کرد و تهدیدوار نگاهم کرد. _ بستگی داره چی بگه! علی گفت: _ مثل تو، هر چی به ذهنش رسید. دایی انگشتش رو سمتم گرفت. _ تو باید دهنت رو ببندی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این بار نوبت علی بود. با خنده گفت: _ اتفاقاً رویا به موقع دهنش رو باز می‌کنه. اصلاً رویا، هر وقت دیدی این جلوی مامان داره اذیت می‌کنه، اجازه داری هر چی دوست داری بگی. طوری که حرص دایی در بیاد، لبخند زدم. _ چشم. _ شما دوتا جنبه ندارید. نمی‌شه باهاتون شوخی کرد.‌ علی سبد مسافرتی رو سمت دایی گرفت. _ این رو ببر تا بهت بگم‌ کی جنبه شوخی نداره. _ اگر رویا نبود که می‌دونستم باهات چی‌کار کنم.‌ به رضا نگاه کرد. _ رضا... بیا کمک. نشستن کنار دریا، هر چند با فاصله از علی، برام دلنشینِ. چه خوب که دایی این پیشنهاد رو داد تا بدون خانواده‌ی عمو برای تفریح بیایم. مهشید کنارمون نشست. پنهانی به صورتش نگاه کردم.‌ جای سیلی روی صورتش نمونده. پس عمو خیلی محکم نزدش و فقط قصد تنبیه و ساکت کردنش رو داشته.‌ خاله که حسابی دلش برای تنهایی میلاد سوخته، اصلاً ننشست و تا هوا تاریک شد با میلاد بازی کرد. بیشتر از ده‌ بار سوار قایقش کرد.‌ شاید اگر می‌نشست کنارمون، علی فرصت می‌کرد باهاش حرف بزنه.‌ به این‌ امید دارم‌ که خاله بعد از عید بهش گیر بده تا دختری که دوستش داره رو معرفی کنه.‌ من مثل علی فکر نمی‌کنم‌ که خاله مخالف باشه. بیشتر از عمو و آقاجون می‌ترسم. بالاخره هوا تاریک شد. بعد از خوردن شام، حرف از برگشتن زده شد.‌ در حال جمع کردن بودیم که گوشی مهشید زنگ خورد. بهش نزدیک بودم و اسم محمد رو روی صفحه‌ش دیدم. تماس رو وصل کرد. _ جانم داداشی. _ امشب؟ آقاجون اجازه داد؟ _ نه من که تو ماشین رضام، ولی باشه قبلش بهش می‌گم. _ نگم؟ _ خب به نظر من ببرش بیرون. _ آره این جوری خوبه؛ دیگه از کسی نمی‌ترسه. دارن در رابطه با من حرف می‌زنن! محمد اجازه گرفته من رو ببره بیرون باهام حرف بزنه. فوری به علی نگاه کردم و کنار دایی ایستادم. _ دایی... هنوز از دستم دلخوره. _ زهرمار رو دایی! _ یه دقیقه گوش می‌کنی؟ اخم‌هاش رو تو هم کرد و نگاهم کرد. _ بفرمایید؟ _ من امشب باید بیام‌ خونه‌ی تو. _ به چه مناسبت؟ _ عِه دایی اذیت نکن دیگه! اینا برنامه ریختن امشب من و محمد با هم حرف بزنیم. دلخور به علی نگاه کرد و سوئیچش رو سمتم گرفت. _ به اون‌ بداخلاقت بگو، برو تو ماشین‌ بشین. _ حرف بزنم خاله می‌فهمه. یا تو بهش بگو یا بعداً می‌گم. _ باشه برو بشین. منم الان‌ میام. مسیرمون جدا شد. من سمت ماشین رفتم و دایی سمت علی.‌ داخل ماشین نشستم و بهشون نگاه کردم. علی حرف‌های دایی رو شنید و نگاهم کرد. با سر تأیید کرد و دایی بدون‌ معطلی تو ماشین نشست و راه افتادیم. حتی فرصت نکردم از خاله خداحافظی کنم. امیدوارم این آخرین باری باشه که مجبور به فرار می‌شم و به تهران که رسیدیم علی همه چیز رو به خاله بگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Karimi-GolchinSafar1383[05].mp3
3.01M
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد طشتی از خون دل خویش برابر دارد چشمهایش به در و منتظر آمدنیست زیر لب زمزمه مادر مادر دارد 🏴شهادت‌امام حسن مجتبی تسلیت🏴
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی ماشینش رو پارک‌ کرد و هر دو پیاده شدیم. دَر خونه رو باز کرد. _ رویا می‌ری یه گوشه می‌شینی با منم حرف نمی‌زنی که حسابی از دستت شاکی‌ام. _ عِه دایی! دَر رو بست. _ کوفت دایی! مریضی هی به روم میاری؟ _ من شوخی کردم! تو که می‌دونی نمی‌گم. _ توی دلم رو که خالی می‌کنی. کفشش رو درآورد و از من فاصله گرفت. داخل رفتم و روسریم رو درآوردم. _ خب تو هم دل علی رو خالی می‌کنی! تیز چرخید سمتم. _ من دایی‌تم! قدمی سمتم برداشت. _ تو و علی می‌دونید دارم‌ شوخی می‌کنم. خیلی عصبی شده؛ بهترِ دیگه جواب ندم. _ ببخشید دیگه هیچی نمی‌گم. نگاه مظلومم‌، کمی آرومش کرد و روی مبل نشست. _ یه لیوان آب برام‌ میاری؟ _ چشم. سمت آشپزخونه رفتم و با لیوان آبی برگشتم. _ آبجی خیلی برای من زحمت کشیده. تا برم‌ سر کار، هوام‌ رو داشت.‌ خوبی‌هاش رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.‌ می‌بینی الان چقدر با میلاد مهربونِ؛ منم‌ که بچه بودم همین جوری بود. هر وقت یه کار اشتباه می‌کردم‌ که آقا خدا بیامرزم می‌خواست تنبیهم کنه، می‌رفتم پشت آبجی‌زهرا. نمی‌ذاشت کاری باهام داشته باشه. یه بار تو مدرسه، من و علی، با ناظم لج کردیم؛ زدیم هر چی شیشه تو مدرسه بود رو شکستیم. فهمیدن کار ماست، فرستادن دنبال باباهامون.‌ لبخند رو لب‌هاش نشست. _ می‌رسیدن مدرسه، هر دومون کتک می‌خوردیم. باید خسارت تمام شیشه‌ها رو هم می‌دادن. من و علی هم از مدرسه فرار کردیم.‌ جایی رو نداشتیم بریم؛ رفتیم پیش آبجی. کلی دعوامون کرد.‌ اون‌ موقع خونشون زیرزمین داشت. فرستادمون اون‌جا، گفت تا من صداتون نکردم جواب ندید.‌ تا شب اون‌جا بودیم. پنهانی برامون غذا و میوه می‌آورد.‌ شب گفت ازشون قول گرفته به ما کاری نداشته باشن. رفتیم بالا. نمی‌دونم آقام رو چه قسمی داده بود که هیچی بهم نگفت. فقط سه ماه پول توجیبی بهم نداد تا هم تنبیه بشم، هم خسارت شیشه‌ها رو از جیب خودم بده. _ علی رو هم کسی کارش نداشت؟ _ نه، آبجی نذاشت. تازه یواشکی بهمون پول توجیبی هم می‌داد. به روح آقام نمی‌خواستم انقدر پیش روی کنم و بهش نگم.‌ شش‌ماه از آشنایی‌مون که گذشت، علی گفت این‌ دختره بدرد نمی‌خوره. خودمم شک داشتم که بتونم باهاش ادامه بدم ولی با خودم می‌گفتم بعد شش‌ماه که اسم روش گذاشتم، نباید کنار بکشم.‌ خیلی باهاش راه اومدم، اما نشد.‌ آبجی هم حالش خوب نبود که بگم... صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو به زحمت از جیبش بیرون آورد و به صفحه‌ش نگاه کرد. _ آقامجتبی‌ست. _ اَه... زنگ زده چی بگه؟ تماس رو وصل کرد. _ سلام آقامجتبی. _ بله پیش منِ. گوشی رو گرفت سمتم. بی‌صدا لب زدم: _ بگو خوابه. اَخم کرد و با صدای کمی گفت: _ زشته! گفتم پیشم نشستی. ناچار گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _ سلام عمو. جواب سلامم رو نداد و عصبی گفت: _ کی به تو اجازه داده بری اون جا؟ از لحنش ناراحت شدم و لب‌هام رو جلو دادم. _ خاله‌م. _ خاله‌ت که می‌گه خبر نداره، یه دفعه دیده تو نیستی؟ سکوت کردم و لب‌هام رو بهم فشار دادم. _ فکر کردم گفتم. _ بی‌خود کردی فکر کردی! همین‌ الان می‌فرستم‌ بیان دنبالت. _ چرا؟ من‌ می‌خوام پیش داییم بمونم. _ رویا کاری نکن... _ عمو داییم تنهاست؛ می‌خوام پیشش بمونم. دایی گوشی رو از من گرفت. _ آقامجتبی، عیب داره رویا پیش من بمونه!؟ _ اذیتش نکنید، بذارید هر جا راحته بمونه. _ نه دلتون شور نزنه؛ صبح با آبجیم هماهنگ می‌کنم میارمش. _ باشه خداحافظ. تماس رو قطع کرد. بلافاصله گوشم رو محکم گرفت و کشید. _ یه بار دیگه من رو با فرزانه تهدید کنی و میگم‌میگم راه بندازی، من می‌دونم با تو. دستم‌ رو روی دستش گذاشتم تا گوشم کمتر کشیده بشه. _ دایی ول کن به خدا داره دردم میاد! کمی بیشتر کشید و باعث شد تا سرم رو به دستش نزدیک‌ کنم. _ بگو بار آخرمه. _ بار آخرمه... توروخدا ول کن. گوشم رو رها کرد. با دست ماساژش دادم. حسابی داغ شده. انگار حرارت ازش بلند می‌شه. _ دایی خیلی بدی! با دست نمایشی هُلم داد. _ پاشو روی اون مبلِ بشین، می‌خوام بخوابم. به حالت قهر از کنارش بلند شدم. بالشتی برداشتم و روی زمین، پشت بهش خوابیدم. کنجکاوی اینکه عمو چی بهش گفته، نمی‌ذاره بخوابم.‌ اصلاً به عمو چه ربطی داره من کجام؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای گوشی دایی بیدار شدم. اما دلم نمی‌خواست چشمم‌ رو باز کنم.‌ _ بله. _ سلام. نه خوابه. _ مطمئنی؟ دیشب آقامجتبی شاکی شده بودا! _ رویا‌ پاشو علی کارت داره. چشمم رو باز‌ کردم. بابت دیشب ازش دلخورم. اخم کردم و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو عقب کشید. _ علیک‌ سلام. کلافه نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ دایی گوشی رو بده. گوشی رو سمتم گرفت. بدون‌ اینکه نگاهش کنم، گوشی رو گرفتم. _ الو. _ سلام، صبح‌بخیر. _ سلام. _ داریم جمع می‌کنیم بریم؛ تو با دایی برگرد. _ من نمی‌خوام با دایی بیام! _ چرا؟ طلبکار گفتم: _ این من رو می‌زنه.‌ سکوت‌ کرد. ادامه دادم: _ دیشب یه جوری گوشم رو پیچوند که تا دو ساعت تب داشت. ناراحتی رو از صداش می‌شد فهمید. _ چرا؟ _ سر این که من نذاشتم تو رو اذیت کنه... با کشیده شدن‌ گوشی از دستم، کمی ترسیدم‌ و به دایی نگاه کردم. _ الو علی... _ داره شلوغش می‌کنه... با صدا خندید. _ حالا نمی‌خواد داغ کنی؛ من از حق دایی بودن خودم استفاده کردم. _ واسه همین اینجام. گوشی رو با دلخوری گرفت سمتم. _ انقدر دردت اومد که گفتی؟ _ بله دردم‌ اومد. _ بگیر ببین چی می‌گه؟ دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ بله. _ رویا اگر دوست نداری، خودم میام دنبالت. ولی ازت خواهش می‌کنم با دایی برگرد.‌ اصلا دلم‌ نمی‌خواد ناراحتیش رو ببینم _ باشه. _ جبران می‌کنم‌ برات.‌ کاری نداری؟ _ نه خداحافظ. از قطع تماس که مطمئن شدم، گوشی رو روی مبل گذاشتم. _ چی شد؟ با کی برمی‌گردی؟ بدون این‌که نگاهش کنم، لب زدم: _ با تو. _ پس پاشو جمع کنیم. باید زودتر راه بیافتیم. وسایل رو داخل ماشین گذاشت. مانتوم رو پوشیدم. دوباره باید بی‌چادر بمونم. روی صندلی ماشین نشستم. دایی بعد از تحویل دادن کلید خونه، پشت فرمون نشست و راه افتاد. یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و کلامی بینمون جابه‌جا نشده بود. دایی بالاخره سکوت رو شکست.‌ _ چیزی می‌خوری وایسم بخرم؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ قهری هنوز؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم.‌ با‌ خنده گفت: _ اوه... اوه چه قهر عمیقی هم. اونی که باید براش ناز کنی، الان‌ نیست ببینه. _ ناز نیست. از دستت ناراحتم. _ خب ببخشید. سرچرخوندم و به چهره‌ی مهربونش نگاه کردم.‌ _ اعصابم بهم ریخته بود. خیلی اضطراب دارم. شاید بتونم کمی آرومش کنم. _ همین جوری خالی‌خالی ببخشم؟ نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبرو نگاه کرد. _ چی‌کار کنم؟ _ من دلم از این گردوها می‌خواد که سر راه می‌فروشن. _ باشه برات می‌خرم. صبر کن برسیم‌ یه جا که آش هم داشته باشه. سر حرفش بود. هم آش خوردیم، هم گردو خرید. دوباره راه افتادیم.‌ با دایی هم اگر حرفش رو گوش کنی، حسابی خوش می‌گذره؛ اما من دلم می‌خواد همیشه کنار علی باشم. سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. _ می‌خوای بایستم بری عقب بخوابی؟ _ نه همین‌جا خوبه. چشمم رو بستم. خیلی زود خوابم رفت. ماشین از حرکت ایستاد. بیدار شدم.‌ صدای بوق ماشین دایی بلند شد. نفس عمیقی‌ کشیدم و کمی جابه‌جا شدم که باد به صورتم خورد. چشمم رو نیمه باز کردم. علی سمت‌مون می‌اومد. تکیه‌ی سرم‌ رو برداشتم. _ چی شده؟ _ هیچی؛ شما خوابیدی، علی‌تون پدر من رو درآورده که رسیدیم تهران، وایسا چادر رویا رو بدم. علی به ماشین رسید. مشمایی رو از شیشه پایین ماشین، داخل آورد. _ سلام.‌ سرت کن. چادر رو گرفتم و قبل از اینکه درش بیارم، لقمه‌ای سمتم گرفت. _ اینم بخور. دایی گفت: _ ما هم که آدم نیستیم! فقط رویاتون گرسنه نمونه. _ دوتاست، کم حرف در بیار! مامان فرستاده. لقمه‌ها رو هم گرفتم.‌ _ دستت درد نکنه. عمو هیچی نگفت؟ _ اصلاً مهم نیست‌، بهش فکر نکن. رسیدیم خونه هم برو تو اتاقت با هیچکس هیچ‌جا نمی‌ری؛ حتی رضا. _ باشه. _ می‌خوای ببرمش خونه‌ی خودم؟ _ نه، مامان‌ گفت بگم تو هم بیای خونه‌ی ما. _ نه من خسته‌م. می‌خوام برم خونه‌ی خودم. علی رو به من گفت: _ چیزی نمی‌خوای؟ _ نه. لبخندی زد و رفت. با نگاه بدرقه‌ش کردم. آهی کشیدم که از صداش دایی بلند خندید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خنده‌ی دایی حسابی رو اعصابِ، اما‌ اگر مقابله به‌ مِثل کنم دوباره یه بلایی سرم میاره. پس سکوت کردم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد. علی و رضا در حال خالی کردن صندوق عقب بودن.‌ خاله با دیدن دایی جلو اومد. چادرم رو روی سرم انداختم و پیاده شدم.‌ _ رویا تو نمی‌گی یه خاله دارم باید بهش بگم؟ _ سلام، به علی گفتم دیگه! _ خیلی خب، بیا برو تو. سر خم‌ کرد و به دایی نگاه کرد. _ پیاده شو بیا خونه‌ی ما. _ نه آبجی خیلی خسته‌م. _ حسین به جان خودت اگر بری... فاصله‌م از ماشین‌ زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. سلامی به علی و رضا دادم. علی روفرشی رو دستم داد و آهسته گفت: _ نمی‌خواد بری بالا، رفتن. باشه‌ای زیر لب گفتم و وارد حیاط شدم.‌ روفرشی رو کنار شیر آب حیاط گذاشتم و داخل رفتم. زهره وسط خونه دراز کشیده بود. با دیدنم گفت: _ وای رویا مغزم‌ داره می‌ترکه! _ چرا؟ _ از بس مامان غر زده! از شمال تا اینجا گفت چرا رویا با دایی اومده، عموتون بهش برخورده. _ عمو بیخود کرده! به اون‌ چه ربطی داره خودش رو فضول من کرده! عین کَنه چسبیده به من. زهره با رنگ‌ و روی پریده، ابروهاش رو بالا داد و به پشت سرم‌ اشاره کرد.‌‌ سریع سرم رو چرخوندم و با دیدن مهشید که ناراحت جلوی دَر آشپزخونه نگاهم می‌کرد، ته دلم خالی شد. _ عِه..‌. سلام تو اینجایی؟ پشت‌چشمی نازک کرد. _ سلام. _ مهشید من منظوری نداشتم. _ باشه. _ می‌شه به عمو نگی؟ زهره خندید. _ فعلاً که باهاش قهره.‌ _ قهر نیستم.‌ رضا گفت بیا اینجا، منم قبول کردم. زهره با کنایه گفت: _ عِه! فکر کردم کتک خوردی ازش ناراحت شدی. مهشید حرصی به زهره که قصدش فقط حرص دادن بود نگاه کرد.‌ صورتش رو برگردوند و به آشپزخونه برگشت. _ زهره مریضی ناراحتش می‌کنی؟ _ چی گفتم مگه! _ مهشید الان اینجا مهمونِ. _ تو برو به فکر خودت باش که این فضول خانم همه‌ چی رو می‌ذاره کف دست باباش. میلاد از اتاق خاله بیرون اومد. _ رویا من خوابم میاد. _ خب‌ برو بالا بخواب! _ آخه علی گفت پایین بمونم. من کجا بخوابم؟ چادرم رو درآوردم و سمت اتاق خاله رفتم. _ بیا الان برات رختخواب پهن می‌کنم. گوشه‌ی اتاق خاله رختخوابی پهن کردم و میلاد با همون لباس‌هاش خوابید. پتویی روش انداختم.‌ برق اتاق رو خاموش کردم و بیرون رفتم.‌ همزمان دَر خونه باز شد. علی و رضا و پشت سرشون دایی وارد شدن.‌‌ وسایل رو گوشه‌ای گذاشتم. رضا به آشپزخونه رفت.‌ دایی گفت: _ رویا دایی یه چایی می‌ذاری؟ بدون اینکه حرفی بزنم‌، سمت آشپزخونه رفتم ‌که رضا شاکی بیرون اومد. _ زهره تو به مهشید چی گفتی؟ زهره خودش رو جمع‌وجور کرد و طلبکار گفت: _ چی گفتم؟ رضا قدمی سمتش اومد. زهره فوری از جا پرید و کنار علی نشست. علی نچی کرد و گفت: _ بذارید ده دقیقه بشینیم! رضا تن صداش رو پایین آورد. _ بیماری روحی روانی داره. برگشته به مهشید گفته کتک خوردی، قهر کردی. علی به جای زهره نگاه چپ‌چپش رو به من داد. فوری گفتم: _ من بهش نگفتم! میلاد با خاله رفت، فهمید بهش گفت. _ خیلی خب بسه دیگه! تازه رسیدیم. بذارید یه نفسی تازه کنیم. _ مهشید تو آشپزخونه داره گریه می‌کنه. علی کلافه نگاهش رو به زهره داد. _ تو مگه مرض داری آخه؟ زهره با پررویی گفت: _ همچین برام پشت چشم نازک می‌کنه، انگار کی هست. دَر خونه باز شد و خاله با صدای بلند گفت: _ دخترا... یکی اون لگن قرمزه رو بده من روفرشی رو خیس کنم. چهره‌ی رضا رو که دید، اومد داخل. _ چی شده!؟ _ از زهره خانم بپرس؟ _ مهشید کجاست؟ _ گریه‌ش رو درآورده. بهش گفته بابات کتکت زده، قهر کردی. خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد. _ زهره غلط کرده! نگاهی به آشپرخونه انداخت و دوباره رو به زهره گفت: _ پاشو لگن رو بردار برو روفرشی رو خیس کن، ببینم‌ چه گندی زدی؟ _ من خسته‌م. علی با تشر گفت: _ پاشو دیگه! زهره دلخور ایستاد و سمت حموم رفت. خاله هم سراغ مهشید رفت.‌ رضا گفت: _ این از تو شمال داره می‌پیچه به پَرو و پای من. زهره با لگن بیرون اومد و خواست از جلوی رضا رد بشه که رضا محکم زد پشت گردنش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره به حالت دفاع برگشت که رضا هُلش داد. چون لگن دستش بود نتونست تعادلش رو حفظ کنه، روی زمین افتاد. قبل از اینکه که کسی عکس‌العملی نشون بده، علی بینشون ایستاد. _ بس کنید دیگه! زهره با گریه گفت: _ من بس کنم‌؟ ندیدی من رو زد! علی دست زهره رو گرفت و کمک‌ کرد تا بایسته. _ دو روزه ول کن نیستی! هر چی می‌گم بس کن، دوباره از سر می‌گیری. نگاه تیزش رو به رضا داد و انگشتش رو تهدیدوار سمتش گرفت. _ بار آخرته توی این خونه دست رو کسی بلند می‌کنی! رضا نگاه از علی گرفت؛ خواست سمت آشپزخونه بره که علی بازوش رو گرفت و به ضرب برش گردوند سمت خودش. _ شنیدی؟ _ بگو سربه‌سر من نذاره. _ می‌گم اما الان به تو گفتم. رضا نگاهش رو پایین داد و به زور چشمی گفت.‌ بازوش رو رها کرد و فوری وارد آشپزخونه شد. _ زهره‌خانم نتیجه‌ی سربه‌سر گذاشتن رو دیدی؟ تمومش کن. زهره اشکش رو پاک کرد. _ من که الان کاری‌ نکردم! _ کارهات رو چند روزه کردی. برو کاری که مامان گفت رو بکن. زهره با‌ لگن بیرون رفت؛ اما هم علی می‌دونه، هم کل اعضای خانواده که زهره بی‌خیال نمی‌شه. نگاهی به دایی انداختم. خونسرد نشسته و فقط نگاه می‌کنه.‌ علی متأسف سرش رو تکون داد و سرجاش نشست. دایی گفت: _ رویا اگر چایی گذاشته بودی الان می‌خوردیم.‌ مسیرم‌ رو سمت آشپزخونه کج کردم که علی گفت: _ فعلاً نرو.‌ صبر کن بذار مامان مهشید رو آروم کنه، بعد. دایی روی زمین دراز کشید. _ پس برو یه بالشت برای من بیار، یکم بخوابم. علی یکم کمرم رو ماساژ می‌دی؟ بالشتی از گوشه‌ی اتاق برداشتم و بهش دادم. علی شروع به ماساژ کمر دایی کرد و فارق از تمام جنگ و دعواهای خونه، آهسته حرف زدن و خندیدن. نگاهی تو آشپزخونه انداختم.‌ مهشید دیگه گریه نمی‌کرد. چند ضربه به دَر زدم و داخل رفتم. رو به خاله گفتم: _ می‌خوای چایی بذارم؟ با لبخند به مهشید نگاه کرد. _ مهشیدجان گذاشته. بریز ببر. نگاهی به مهشید انداختم. گریه نمی‌کرد ولی حسابی غمگین بود. چند‌تا چایی ریختم و بیرون رفتم. سینی رو جلوی علی و دایی که الان جاشون عوض شده بود، گذاشتم. علی خوابیده بود و دایی ماساژش می‌داد. مضطرب گفتم: _ علی من یه کاری کردم. _ باز چی شده؟ _ زهره گفت عمو ناراحت شده که من نیومدم خونه؛ منم نمی‌دونستم‌ مهشید اینجاست، گفتم عمو بیخود کرده، به اون چه ربطی داره. مهشید شنید. نیم‌نگاهی بهم انداخت. دایی گفت: _ خیلی هم خوب گفتی. علی نشست و درمونده نگاهم کرد. _نمیتونی یکم مودبانه حرف بزنی! شرمنده سرم‌ رو پایین انداختم. _ نگران‌ نباش به مهشید می‌گم به عمو نگه. _ گوش می‌کنه؟ با صدای خاله، هر سه بهش نگاه کردیم. رضا و مهشید مخاطبش بودن. _ بیاید یه چایی بخوریم، برید بالا استراحت کنید. رضا گفت: _ ممنون مامان‌. می‌برم‌ بالا می‌خوریم. علی نگاهی به مهشید انداخت و خیلی جدی گفت: _ مهشید رویا خسته بوده، یه حرف اشتباهی زده تو شنیدی. یه لطفی کن حرفش رو از این خونه بیرون نبر. تو هم دیگه از اعضای این خانواده‌ای. _ نمی‌گم. _ ممنون. با زهره هم حرف می‌زنم. مطمئن باش بار آخرشِ که ناراحتت می‌کنه. _ ممنون. سرش رو پایین‌ انداخت و با رضا از پله‌ها بالا رفت. صدای‌ بسته‌ شدن دَر اتاق رضا که اومد، خاله‌ نگران نگاهم کرد. _ چی گفتی؟ دایی گفت: _ حرف حق زده. گفته به اون ربط نداره من با کی اومدم. خاله آهسته توی صورتش زد. _ تو چرا انقدر تو دهنی نخورده‌ای آخه!؟ علی گفت: _ تو دهنی نخورده اون زهره‌ست که دست از کارهاش بر نمی‌داره. _ انگار من هر چی زحمت کشیدم برای تربیت اینا، بی‌فایده بوده. پا کج کرد و سمت حیاط رفت.‌ دایی با خنده گفت: _ عجب جنگلیِ اینجا. سرش رو روی بالشت گذاشت. _ می‌رفتم خونه‌م، استراحت میکردما. از وقتی رسیدیم‌ فقط دعوا کردید. علی بی‌تفاوت به حرف‌هاش، بالشتی کنارش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. یک هفته‌ی بعد، تعطیلات هم تموم شد. برنامه کلاسیم رو توی کیفم گذاشتم.‌ چند روزه رضا و مهشید دنیال خرید عقدشون هستن و خاله درگیر آماده کردن کارهایی که تو عقد وظیفه‌ی اونه.‌ خوشبختانه مهشید راز نگه‌دار بود و به عمو نگفت. زهره مضطرب‌تر از همیشه، با بی‌حوصلگی کتاب‌هاش رو داخل کیفش جابه‌جا می‌کرد. _ نترس فردا با هدیه حرف می‌زنیم. _ به نظرت بهتر نیست اول با شقایق حرف بزنیم؟ شاید نقشه‌ش خوب باشه. می‌گم‌ دستمون برای هدیه رو نشه. _ باشه؛ فردا که از مدرسه بیایم‌، خاله رفته دنبال میلاد. اون موقع زنگ می‌زنیم بهش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کیفم رو گوشه‌ای گذاشتم و با خیال راحت روی‌ رختخوابم دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. زهره برق اتاق رو خاموش کرد و کنارم خوابید. _ راستی رویا، چرا مهشید دیگه نمی‌ره خونه‌شون؟ عمو هم دیگه سراغش رو نمی‌گیره! _ همش یه هفته مونده. _ یه هفته کمه!؟ تو فرض کن من الان با مسعود نامزد کنم، علی می‌ذاره من یه هفته اون جا بمونم؟ دیروز شنیدم تو آشپزخونه داشت به مامان می‌گفت، اینا عقدم کردن، زهره تا عروسی حق نداره بره خونه‌شون بمونه. باید تا قبل از ساعت نه شب برگردونش اینجا. مامان هر چی باهاش حرف می زد که اذیتشون نکن، علی قبول نمی‌کرد و حرف خودش رو می‌زد. _ اولاً رضاومهشید بحثشون فرق می‌کنه. عمو خیالش راحته چون غریبه نیستیم. دوماً مهشید کار اشتباهی می‌کنه با باباش قهر کرده. اگه مثل من و تو بابا نداشت، اون موقع می‌فهمید که چقدر باید قدرش رو بدونه. کاش منم بابا داشتم، اینقدر سخت‌گیری می‌کرد برام. _‌ آره واقعاً بابا نداشتن خیلی سخته. _ مهشید ناراحت اون سیلی که بهش زده؛ اما نمی‌دونه چه پشت پناهی داره. _ البته علی هم برای ما پشت پناه هست ولی خب هیچی بابا نمی‌شه. الانم ممنوع کرده من باهاش حرف بزنم. می‌گه حرف می‌زنی ناراحتش می‌کنی و باعث اختلاف می‌شی؛ وگرنه می‌رفتم بهش می‌گفتم برو پیش بابات.‌ تو بهش بگو رویا. _ ما الان هر حرفی به اون بزنیم، فکر می‌کنه منظورمون اینه که باید از اینجا بره یا می‌خوایم بیرونش کنیم. به ما چه؟ یا می‌ره یا نمی‌ره. اگرم خانوادش دلشون تنگ شده، بیان ببرنش. _ زن‌عمو هی بهش زنگ می‌زنه ولی مهشید نمی‌خواد بره. _ امروز فرداست که عمو بلندشه بیاد اینجا به زور ببرش. تا ابد که نمی‌تونه اینجا بمونه؛ بعد هم شاید بهشون وقت داده؛ چون جمعه عقدشونه، کاری بهشون نداره. _ دیشب تو اتاق‌شون بحثشون شده بود. مهشید به رضا می‌گفت، بیا بریم برای من خرید کن، رضا می‌گفت تازه خرید کردیم؛ نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. مهشید می‌گفت من خودم پول دارم؛ بیا بریم با پول من بخریم به همه بگم تو خریدی. ولی رضا قبول نکرد. گفت این کار رو نمی‌کنیم. مهشیدم قهر کرده بود، داشت گریه می‌کرد. رفتم نزدیکتر گوش دادم. مهشید گریه می‌کرد، رضا هم آرومش نمی‌کرد.‌ معلوم نیست علی چی بهش گفته که حسابی پُرش کرده! قبلاً مهشید می‌گفت به خواب، می‌خوابید. می‌گفت پاشو، می‌ایستاد. _ من اگر پول داشتم، می‌دادم به رضا که پیش زنش انقدر ندارم‌ ندارم نکنه. _ چرا؟ دختره‌ی پررو مگه زن کی شده که هی بخر بخر راه انداخته! سمت زهره چرخیدم. _ چه خواهرشوهری هستی تو! باید ازت ترسید. مهشید هم‌ مثل ما. همه‌مون می‌دونیم که زن‌عمو داره یادش می‌ده که بگو برات خرید کنه. مثلاً می‌خواد یاد بگیره. اونم می‌خواد پیش خانواده سربلند باشه. درسته اشتباه می‌کنه ولی بالاخره حسیِ که نباید سرکوب بشه. چون بعداً باعث دلخوری می‌شه. _ بیخود کرده! همینی که هست. _ حالا صبر کن ببینیم زن مسعود می‌شی، از این حرفا می‌زنی یا نه؟ _ اوه... حالا کو که من زن مسعود بشم! علی گفته بعد از امتحانات، امتحان‌ها هم که نوزده خرداد تموم می‌شه. _ الان چهارده فروردینِ. چیزی نمونده که! چشم به هم بزنی دوماه سر شده.‌ _ رویا خیلی می‌ترسم. به نظرت می‌تونیم عکس‌ها رو تا قبل از عقد از دستشون در بیاریم؟ _ نمی‌دونم؛ صبر کن ببینم چی می‌شه. فقط نذار کسی بفهمه که می‌خوای ازدواج کنی که به گوششون نرسه. من خیلی فکر کردم تو این چند روز. به نظرم اگر که با شقایق راهی پیدا نکنیم با خود هدیه هم به نتیجه نمی‌رسیم‌. حالا که تو می‌ترسی به علی یا خاله بگی، می‌گم بریم به مشاوره مدرسه بگیم کمک‌مون کنه. _ تو چه ساده‌ای! قشنگ می‌ذارن کف دست مامان. به زور و تهدید نمی‌شه از هدیه و برادرش چیزی گرفت. مخصوصاً برادرش. تو اون رو نمی‌شناسی؛ فقط باید باهاشون به توافق برسیم. _ چه توافقی زهره؟ اون می‌خواد بیشتر با تو رفاقت کنه.‌ تو خیلی از حریم‌ها رو بین خودتون شکستی؛ اونم ول کنت نیست. همچین دختری دیگه سخت می‌تونه پیدا کنه. _ فکر می‌کردم قراره با هم عروسی کنیم. _ حالا دیگه گذشته؛ از این به بعد باید حواست رو جمع کنی. من جای تو بودم تا حدودی از ماجرای زندگیم رو به شوهرم می‌گفتم. در آینده هر جا که بری، می‌خوای برادر هدیه رو ببینی و حسابی ازش بترسی. شاید مادرش بهش نگفته باشه. اگر از اول بدونه شاید یکم ناراحت بشه ولی استرس خودت برای این اتفاق کمتر می‌شه. البته حذف نمی‌شه. بالاخره یه کاری کردی که باز خوردش رو تو زندگیت می‌بینی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀