eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
180 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت13 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی در پارک‌کرد _شب دیر بیاید
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _اینا رو چرا آوردی پایین! _می‌خوام سالاد درست کنم.‌ لبخندی زد و ظرف رو ازم‌گرفت _بده من درست کنم.‌ چاقو رو برداشت و شروع به گرفتن پوست خیار کرد _امشب خونه‌ی حسین دعوتید؟ کی به خاله گفته! _آره. شما از کجا میدونید!؟ _علی صبح گفت.‌ ناراحت آهی کشید _از پس میلاد برنمیام رویا. نمی‌دونم چیکار کنم _چیکار کرده؟ _اصلا حرف گوش نمیده. علی و رضا اینجوری نبودن.‌ البته باباشون زنده بود ازش حساب می‌بردن. _خاله ببخشید ولی شما نمی‌زاری علی با میلاد حرف بزنه! دوباره آه کشید _لوسش کردم _هنوزم دیر نشده. بسپرید به علی سرش رو پایین گرفت و شروع به خورد کردن خیارها کرد. خاله که بیرون نمی‌ره. بهتره زودتر به یه بهانه ای بر‌م آشپزخونه _راستی من آبلیمو ندارم _برو از یخچال بردار فوری ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. در فریزر رو باز کردم و نگاهی به طبقاتش انداختم. جز دو تا بسته گوشت، هیچی تو فریزرش نیست! پس چرا خرید های علی رو قبول نکرد! آبلیمو رو برداشتم و بیرون رفتم. تا نشستم صدای گوشی خونه بلند شد خم شدم و گوشی رو براشتم و جواب دادم _سلام بفرمایید _سلام رویا جان. خاله‌ت هست؟ _سلام.‌ شما؟ _عفتم _بله یه لحظه گوشی گوشی رو سمت خاله گرفتم. _عفت خانومه خاله هیجان زده گوشی رو از دستم گرفت _سلام عفت خانوم _سلامت باشی. بله هستم.‌ من دیروز منتظرت بودم _غروب پسرم نیست. بیا.‌ _خداحافظ تماس رو قطع کرد و هر دو دستش رو، رو به آسمون گرفت _خدایا صد هزار مرتبه شکرت صدای کوبیده شدن در حیاط بلند شد و خاله ناراحت به در نگاه کرد _ببین چه جوری در رو می‌بنده! در خونه باز شد و میلاد با اخم‌های تو هم داخل اومد و صدای مهشید بلند شد _میلاد چه خبره اینجوری در رو می‌کوبی! میلاد بدون رعایت بزرگ‌تری مهشید فریاد کشید _به تو ربطی نداره خاله نمایشی توی صورتش زد _میلاد! با غیظ سمت اتاق خواب رفت _چرا اینجوری میکنه! _نمی‌دونم دردش چیه! صدای علی از تو حیاط بلند شد _مامان! همزمان وسیله‌ای تو اتاق خواب پرت شد خاله کمی تن صداش رو بالا برد که میلاد بشنوه. _میلاد داداشت اومد آروم بگیر پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جارو برقی قدیمیم رو خاموش کردم و نگاه کلی به خونه انداختم. صدای گوشی همراهم بلند شد. ته دلم خالی شد. آقا داوودِ! گوشیم رو برداشتم و با دیدن شماره فتحی فوری.نفس راحتی کشیدم و تماس رو وصل کردم. _سلام سلام خانم مجد. حالتون خوبه _خیلی ممنون. تمام کارهاتون آماده‌ن _اتفاقا هم زنگ زدم بگم اونا رو بیار هم یه کار جدید برات دلرمم.‌ اینم یه پیراهنِ مثل اون دو میلیونیِ.‌ میخوام اینو بزارم مزون خودمون لبخند روی لب هام‌نشست. _باشه. میام‌میبرم _تا عصر میای _باشه تلاش میکنم _نه تا عصر حتما بیا سه تا از اون بالاتنه ها که دستت هست رو باید وصل کنیم به دامن. پس فردا عروسی دارن _چشم حتما میام. صدای تک بوقی توی گوشی پخش شد. کمی گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با دیدن شماره‌ی بنگاه که پشت خطم بود هم خوشحال شدم هم استرس گرفتم _الو آقای فتحی من تا عصر میام. فعلا خداحافظ حواب خداحافظیم رو داد و و فوری تماس بنگاه رو وصل کردم و تپش قلبم بالا رفت _سلام _سلام‌ هستی بیایم؟ دستم‌رو روی قلبم گذاشتم تا شاید آروم بگیره _بله هستم‌ تشریف بیارید _چند دقیقه‌ی دیگه اونجاییم _فقط ببخشید یکم‌آروم بیاید فعلا نمیخوام سر و صدا داشته باشیم _حواسم هست. اومدیم تماس رو قطع کرد.گوشی رو روی زمین گذاشتم‌ چشم هام رو بستم‌ و تلاش کردم تا نفس های تند و پشت سر همم رو کنترل کنم. مصمم چشم باز کردم.‌به هیچ ربطی نداره. زندگی خودمه. من یه دختر مستقلم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم. چادر سفیدم رو روی سرم انداختم و از پنجره اتاق زری خانم رو صدا کردم با عجله بیرون اومد و لباس توی دستش رو نشونم داد و خوشحال گفت _سلام. لباس رو آماده کردم _سلام. دستت درد نکنه. بزار تو زنبیل بکشم بالا یه ساعت دیگه باید ببرم تحویلش بدم. لباس رو بالا کشیدم و از زری خانم خداحافظی کردم. تمام تلاشش رو کرده ولی بازم یکم پشتش رو کثیف دوخته.میبرم به فتحی نشون میدم اگر ایراد بگیره میارم درستش میکنم. توی یکی از کاور ها جاش دادم و روی تخت خواب ها پنهانش کردم. با عجله پله ها رو پایین رفتم.‌نگاهی به درِ بسته‌ی خونه‌ی خاله انداختم و با عجله اما بی صدا، کفشم رو پوشبدم و سمت در حیاط رفتم بازش کردم و با احتیاط بیرون رو نگاه کردم. با دیدن آقا داوود به همراه زن و مردی که سه تا بچه همراهشون بود دلشوره‌م بیشتر شد. اطراف رو نگاه کردم. خدا رو شکر خبری از مرتضی نیست پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌82 💫کنار تو بودن زیباست💫 جارو برقی قدیمیم رو خاموش کردم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 برای اینکه چهره‌ی نا آروم آقا داوود رو آرامش بدم دلهره و اضطراب رو از صورتم بردم و سلام کردم همه جواب سلامم رو دادن و آقا داوود جلوتر اومد _سلام. مرتضی نیست؟ _نه سرکاره. از جلوی در کنار رفتم. _بفرمایید داخل زن‌و مرد خوشحال به همراه بچه‌هاشون وارد‌ شدن. با سه تا بچه سقف رو روی سر خاله پایین میارن! ..کفش هاشون رو درآوردن و پشت سرم از پله ها بالا اومدن. _ببخشید که من زود تر میرم زن گفت _خواهش میکنم. اینجوری ما هم راحت تریم. در خونه رو باز کردم و کنار ایستادم _بفرمایید به نوبت همه داخل رفتن و آقا داوود روبروم ایستاد. به پایین پله ها اشاره کرد _سر نرسه! سرم‌رو بالا دادم _نگران نباشید. شب میاد _خانم سرویس بهداشتی کجاست؟ وارد خونه شدم. و به کنار پنجره‌ی رو به خونه‌ی زری خانم اشاره کردم _اونجاست. مرد گفت _داوود این که کابینت نداره. تعمیراتم زیاد میخواد! _من که از اول گفتم بهت! گفتم خونه‌ی خوبیه‌ای ولی خرج داره مرد تچی کرد و رو به زنش که حسابی از خونه خوشش اومده بود گفت _کابینت هم نداره _عیب نداره حالا بعدا خودمون کابینت میکنیم _اینجا خیلی خرج داره! رو به من گفت _چند ساله اینجا رو رنگ نکردید؟ اخم‌هام توی هم رفت _پای قرار داد که نیستیم! خوشتون نیومده به سلامت آقا داوود خندید _گفتم بهت صاحب‌خونه‌ش اعصاب نداره. با دست خونه رو نشون داد _ایرج جان ظاهر و باطن همینه. با پولی که داری جوره. حالا خود دانی مرد که معلومه می‌خواست تو سر مال بزنه از لحنم جا خورده و عقب نشینی کرد _اصل کار عیالِ که پسندیده. اینا دیگه حرف های الکیِ.‌ نگاهش روبه من داد _کی بریم سر قرار داد خانم مجد؟ چه زود کوتاه اومد! بدون اینکه اخمم رو کمرنگ کنم رو به آقا داوود گفتم _هرچی اقا داوود بگه. شما جای پدر من. نگاهش سمت عکس مامان و بابا رفت. آهی کشید _خدا بیامرزه آقا سپهر رو. مرد خوبی بود یه تعارف بهش کردم پرو شد! پدر من که طبق گفته‌ی خاله و دایی توی این محله با هیچ کس جور نشده بود چه جوری میگه مرد خوبی بود! _چشم غزال خانم حواسم هست. ان شالله فردا بیا پای قرار داد. تا آخر ماه هم خالی کن. خوبه؟ ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _خیلی ممنون رو به آقا ایرج در رو نشون داد گفت _هر حرفی هم هست بمونه واسه تو بنگاه سر قرار داد حتما باید با امیرعلی برم. به این آقا داوود هم نمیشه اعتماد کرد. همه از خونه بیرون رفتن و دوباره دلشوره سراغم اومد. نگاهم رو به سقف دادم _خدایا مرتضی سر نرسه دنبالشون راه افتادم.‌ کفش هاشون رو پوشیدن و وسط حیاط، آقا ایرج ایستاد _اینجا مشاع میشه دیگه؟ اقا داوود گفت _اره. همسایه های خوبی داری خیالت راحت صدای پیچیده شدن کلید توی در باعث شد تا احساس کنم کسی آب یخ روی سرم ریخت. ترسیده به درخیره موندم. در باز شد و مرتضی در حالی که توی یک دستش مشمای بزرگی از خیار و توی دست دیگه‌ش دبه‌ی بزرگی بود داخل اومد. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رو به در لحنش رو عوض کرد _جانِ مامان از شنیدن صداش خوشحال شدم ولی رفتار میلاد باعث شده یکم تو شوک برم. چی شده که انقد بی مهابا رفتار میکنه! در خونه باز شد و قبل از اینکه داخل بیاد گفت _این برگ‌ها چرا ریخته تو حیاط؟ خاله زیر لب گفت _هیچی نگیا! با سر تایید کردم _هیچی مادر گلدون شکسته علی داخل اومد مثل همیشه با دیدنش ضعف رفتم. لبخند به لب ایستادم جواب سلاممون رو داد. کیفش رو دستم داد و سمت سرویس رفت.‌ رضا جرئت نداره این پایین حتی از دستشویی استفاده کنه اما من اصلا ناراحت نمی‌شم.‌ خاله از فرصت استفاده کرد و سمت اتاق خواب رفت‌ درش رو باز کرد _جواب این بی‌ادبیت رو میدم حالا میلاد با احتیاط اما با همون لحن قبلش گفت _برو بابا از اینکه به خاله اینجوری گفت لبم رو به دندون گرفتم علی بیرون اومد و فوری لبخند روی لب‌هام نشوندم. حوله رو از روی صورتش برداشت. با لبخند نگاهم کرد و حوله‌ی خیسش رو سمتم گرفت همیشه این لبخند علی وقتی ازسر کار میاد و بهم میزنه به وجدم میاره. حتی الان که از رفتار میلاد ترسیدم. حوله رو ازش گرفتم نگاهی به بالا انداخت و طوری که انگار خیلی گرسنه‌ش هست آهسته گفت _این بوی قرمه‌سبزی مال ماعه دیگه؟ لبخندم دندون نما شد و با سر تایید کردم. خاله گفت _علی جان چرا جواب تلفنت رو نمیدی! شاید آدم‌کار واجب داشته باشه. صبح تا حالا دوبار زنگ زدم بهت قبل از علی جواب دادم _خاله یه وقت تو ماموریتن خب نمی‌تونه جواب بده حوله رو آویزون کردم. علی رو به مادرش لبخند زد و با ابرو نشونم داد _اینم جواب خاله خندید و سرش رو تکون داد _از دست شما دو تا! رو به اتاق میلاد گفت _میلاد مامان بیا داداشت اومده _اذیتش نکن یه چایی بخورم میرم بالا. خیلی خسته‌م خاله سینی چایی رو روی میز گذاشت. علی روی مبل نشست و به کنارش اشاره کرد که مثل هر روز تا خوردن چاییش پیش هم باشیم. تن صداش رو پایین آورد _مامان مهشید از دیشب‌هیچی نگفت؟ خاله سرش رو بالا داد میلاد گفت _سلام‌دادش همه نگاهش کردیم _بَه سلام. مرد خونه. اوضاع چطوره؟ دلخور جلو اومد و دست علی رو که سمتش دراز بود گرفت _اوضاع اصلا خوب نیست. خاله بهش چشم‌غره رفت _عه چرا؟ دست علی رو رها کرد و روی مبل تک نفره نشست خاله با چشم و ابرو ازش خواست تا حرفی نزنه _مامان یه غذای درست و حسابی درست نمی‌کنه‌ همه‌ش به من آبگوشت‌ میده علی خندید و گفت _آبگوشت مگه بده؟ _نه خیلی هم خوبه اما اگر ظهر بخوری، شب بخوری، از بقیه‌ش هم لقمه ببری واسه مدرسه‌ت، دیگه حالت بهم می‌خوره علی طوری که حق رو به میلاد داده نیم‌نگاهی به خاله انداخت و پشت سرش رو نمایشی خاروند. _حتما خسته‌ بوده. میلاد معترض گفت _الان انصافه! بوی قرمه سبزی و سالاد بیاد بعد من آبگوشت اضافه‌ی دیشب رو بخورم صدای خنده‌ی علی بالا رفت. فکر کنم فهمیدم درد میلاد چیه. _نه انصاف نیست. ناهار بیا بالا نگاهش رو به خاله داد _جلسه بودم کارم داشتی؟ خاله نیم‌نگاهی به من انداخت _نه مهم نبود پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از دیدن این همه آدم وسط حیاط تعجب کرد. خیارها و دبه رو روی زمین گذاشت. آقا داود بدتر از من ترسیده و چشم هاش گرد شده. آقا ایرج بی خبر از همه جا با لبخند گفت _ایشون همسایه ما هستن؟ مرتضی یکی از ابروهاش رو بالا داد و کف هر دو دستش که کمی کثیف شده بود با لباسش پاک کرد و قدمی به جلو برداشت _همسایه! از ترس زبونم لال شده. الان آبروم‌رو میبره! آقا ایرج گفت _بله. ما مشتری طبقه‌ی بالا هستیم. از خانم مجد خریدیم ابروهای مرتضی بالا رفت و تیز نگاهم کرد. آقا داوود گفت _غزال خانم‌گفت...مشتری.. برای... بالا مرتضی حرفش رو قطع کرد و بدون اینکه نگاه ازم برداره عصبی گفت _خانم مجد خیلی غلط کردن قدمی سمتم برداشت و همزمان آقا ایرج گفت _ایشون کی هست؟! گفتی که یه دختر تنهاست! مرتضی بازوم رو گرفت و سمت خونه کشید. چادر سفیدم زیر پام‌گیر کرد و برای اینکه زمین نخورم بازوش رو گرفتم _چیکار داری میکنی؟ ولم کن! داخل راهرو رفتیم و پرتم کرد سمت پله ها کمرم درست دقیقا جایی که برای موسوی خورده بود به تیر برق، به گوشه‌ی پله خورد. درد بدی توی کمرم پیچید صورتم از درد جمع شد و با غیظ رو بهش گفتم _چته وحشی! تن صداش رو پایین آورد و عصبی تر از قبل گفت _اتقدر سرخود شدی که خونه میزاری برای فروش همزمان که مریم ترسیده در خونه باز کرد گفتم _به تو چه؟ دستش بالا رفت و محکم زد توی صورتم هینی کشیدم و مریم هاج و واج نگاه کرد _ربطش به من اینه دستم رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم _من برای مال خودم باید به تو جواب پس بدم! دستش دوباره بالا رفت که جیغی کشیدم و هر دو دستم رو روی سرم‌گرفتم و چشمم رو بستم مریم با بغض گفت _داداش تو رو خدا! _چته مرتضی! صدای امیرعلی باعث شد تا کمی احساس امنیت کنم از بین دست هام نگاهی بهش انداختم و شدت گریه‌م بیشتر شد. _من چمه! برای خونه مشتری آورده! امیرعلی بینمون ایستاد _خیلی خب، برو بیرون ببین اینا کی هستن تو حیاط! سمت در رفت و با صدای بلند گفت _اینا همون غلطی هستن که این خانوم کرده به قصد دعوا با آقا داوود بیرون رفت امیرعلی تچی کرد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند‌ دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت _بگیر زیر بینیت! دستم رو زیر بینیم کشیدم‌ انقدر محکم زد که بینیم خون افتاد. دستمال رو ازش گرفتم و زیر بینیم‌گذاشتم _این چه کاریه کردی آخه! رو به مریم‌گفت _برو دستمال کاغذی بیار با گریه گفتم _خسته شدم امیرعلی! تا کی باید اینجا بمونم یه روز بابای تو بهم زور بگه، یه روز مرتضی؟ میخوام برم ناراحت دستمال رو از مریم گرفت و سمتم بینیم آورد _خونش زیاد شد دستمال رو از زیرش گذاشتم و مریم هم که از ترسش به گریه افتاده بود گفت _چی شده! مامان بیچارم خوابه. صدای کوبیده شدن در حیاط بلند شد و امیرعلی نگاهش رو به حیاط داد و گفت _برو بالا تا شر نشده. تکیه‌م رو از پله برداشتم. _نمیرم. میخوام ببینم حرف حسابش چیه! عصبی گفت: _حرف حساب نداره این! فعلا دستش حرف داره. برو بالا. نگاهش رو به مریم داد _غزال رو ببر بالا منتظر نموند و سمت حیاط رفت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم دستم رو گرفت _بیا بریم بالا آروم دستم رو از دستش کشیدم _نمیرم.‌می‌خوام یکسره‌ش کنم. من نمی‌خوام اینجا بمونم _غزال، مرتضی خیلی عصبانیه میزنه یه بلایی سرت در میاره برو بالا بعدا که آروم شد باهاش حرف بزن. _اخه به اون چه ربطی داره که عصبانیه! خونه‌ی خودمه! _باشه به اون ربطی نداره ولی الان وقتش نیست صدای امیرعلی باعث شد تا نگاهم رو از مریم بگیرم. مرتضی با شتاب سمت خونه می‌اومد _مرتضی آروم باش. اشتباه کرده ولی این راهش نیست ایستاد و نگاه پر از غیظش رو به امیرعلی داد _راهش چیه؟ هان... تو بگو. یه دختر، تنها برای خودش میره بنگاه مشتری میاره! دور و برت کدوم زنی این غلط رو کرده که این دومیش باشه؟ عصبی تر قدمی سمت امیرعلی برداشت _این یارو ایرج رو میشناسی؟ میدونی اسمش رو تو خیابون بغلی چی گذاشتن؟‌ با هر دو دستش توی سینه‌ی امیر علی کوبید و تن صداش رو تا میتونست بالا برد _ میدونی چیکاره‌ست؟ امیر علی چیزی از قد و هیکل از مرتضی کم نداره ولی با این حجم از عصبانیت حریفش نمیشه. تیز برگشت سمتم و با انگشت نشونم داد _فقط پای آدم هیز و هرز به این خونه باز نشده بود که این باز کرد با همون شدت عصبانیت سمتم اومد‌ که امیر علی از پشت گرفتش و فریاد زد _غزال برو بالا دیگه. وایستادی کتک بخوری!مریم مگه نگفتم ببرش بالا! مرتضی تلاش داشت خودش رو آزاد کنه و امیر علی اجازه نمیداد. یه لحظه از چهره‌ی مرتضی ترسیدم. صدای خاله رو از پشت سر شنیدم _یا حضرت عباس! چی شده؟! مریم دستش رو پشت کمرم گذاشت سمت پله چرخوندم _برو غزال، الان‌ می‌کُشت از ترس پله ها رو دو تا یکی کردم وارد خونه شدم. در رو قفل کردم و نفس نفس زنون بهش تکیه دادم.‌ قطره خونی که روی لبم ریخت یادم‌انداخت که بینیم آسیب دیده. نمیدونم دستمال کجا از دستم افتاد. صدای داد و فریاد مرتضی که هر لحظه نزدیک تر میشد دلم رو خالی میکرد در قفله ولی اگر بخواد بیاد داخل با یه لگد میتونه بشکونش. از در فاصله گرفتم و دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و جلوی بینیم گذاشتم _مرتضی صبر کن! _غزال... با بغض به درنگاه کردم و زیر لب گفتم _غلط کردم امیرعلی گفت _مریم زنگ بزن بابام اشک روی صورتم ریخت بدبخت شدم دایی بیاد بیچاره‌م میکنه. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت15 🍀منتهای عشق💞 رو به در لحنش رو عوض کرد _جانِ مامان از
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لیوان چاییش رو خورد و رو به خاله گفت _غذا رو بیارم پایین یا شما میاید بالا خاله چشم‌غره‌ای به میلاد رفت _هیچ‌کدوم مادر. سالاد رو بردارید ببرید بالا. ما ناهار داریم. _تعارف داری مامان! _نه پسرم. هم تو خسته‌ای هم رویا... علی ایستاد و نگاهش رو به من داد _میرم‌ قابلمه‌ها رو بیارم پایین از حرفش استقبال کردم و ایستادم _تتهایی نمیتونی منم میام برای اینکه تو نبود ما خاله به میلاد غر نزنه گفتم _علی به میلاد پول بده بره دوغ بخره خاله گفت _نمیخواد. ماست داریم الان خودم درست می‌کنم. میلاد ایستاد _من دوغ های تو رو دوست‌ ندارم. لحنش خوب نبود و باعث شد تا علی خیره نگاهش کنه. بعد ازچند ثانیه از جیب پیراهنش اسکناسی بیرون آورد و سمتش گرفت. میلاد پول رو گرفت و از خونه بیرون رفت زیر برنج رو خاموش کردم _برنج رو بکشم تو سینی؟ آخه خیلی داغه نگاهی به قابلمه انداخت _چه خوب که زیاد درست کردی _از اول میلاد رو در نظر داشتم _دستت درد نکنه.‌بکش. من میرم خورشت رو بزارم‌پایین کفگیر رو برداشتم و برنج رو توی دیس ریختم.‌ ته دیگش رو هم کنارش گذاشتم. _رویا تو که ناراحت نشدی؟ برنج رو روی میز گذاشتم _از چی ناراحت شم؟! برای غذا میگی! با سر تایید کرد _نه! چرا ناراحت شم.‌ لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم مامان میگه _خاله نگران چیه! مگه من غریبه‌م نفس سنگینی کشید و دیس رو بردلشت _به خودش بگو هر دو از پله ها پایین رفتیم. خاله سفره‌ رو پهن کرد. و قابلمه‌ی کوچیکی که کمی آبگوشت داخلش بود رو هم آورده بود. علی دیس رو وسط سفره گذاشت و دورش نشستیم. خاله تمام تلاشش رو میکنه که ناراحتیش رو پنهان کنه اما موفق نیست. میلاد هم اومد و با خوشحالی بدون توجه به نگاه‌های خاله شروع به خوردن کرد. صدای بسته شدن در خونه اومد و علی نیم نگاه بهم انداخت، روسریم رو مرتب کردم و رضا وارد خونه شد. با دیدنمون تو آشپزخونه لبخندی زد و داخل اومد. تن‌صداش رو پایین آورد.سلامی داد که جوابش رو به گرمی گرفتیم. بی تعارف نشست سر سفره پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم سمت در برم و حرفی بزنم اما جوری به در لگد زد که چهارچوب در تکون خورد سرجام ایستادم عصبی فریهد کشید. _توعه بی فکر چی پیش خودت فکر کردی که رفتی بنگاه. فقط به این فکر میکنی که بفروشم برم؟ کجا بری اصلا؟ فکرش رو کردی به دختر تنها وسط شهر به این بزرگی چه بلایی سرش میاد؟ امیرعلی گفت _تو درست میگی. غزال هم فهمید اشتباه کرده مراعات حال عمه رو بکن. _امیرعلی تو نمیدونی من از دست این دارم‌چی میکشم. _نمیدونست اون یارو کیه. حالا بیا بریم پایین ضربه‌ای به درخورد و باعث شد تا قدمی به عقب برم _غزال دیگه حق نداری از خونه بری بیرون. قید دانشگاه و هر کوفت دیگه ای هم که داری میزنی. فهمیدی؟ _بسه دیگه! بیا برو. عمه حالش بد میشه ها! برای لحظه‌ای هیچ صدایی نیومد. رفتن و نفس راحتی کشیدم. دستم رو به دیوار تکیه کردم که چند ضربه‌ی آروم به در خورد و صدای آهسته‌ی امیرعلی رو شنیدم _غزال... پشت در ایستادم و با صدای لرزونی پرسیدم _رفت؟ _آره. باز کن ببینمت کلید رو توی قفل در پیچوندم و بازش کردم. ناراحت داخل اومد جلوی در ایستاد و شماتت‌بار نگاهم کرد. _این چه کاریه تو کردی!؟ اشک از چشمم پایین ریخت و با گریه گفتم _به خدا من نمیدونستم این مردِ، مرد خوبی نیست _اصلا به اون کار ندارم! برای چی رفتی خونه رو گذاشتی برای فروش!؟ یه دو سه بار گفتی ولی من فکر کردم از حرص حرف زدی! به دیوار تکیه دادم و سربزیر اشکم رو پاک کردم _امیرعلی فکر میکنی خواستگار من تا کی صبر میکنه که من دایی رو راضی کنم؟ اصلا بابات با شناختی که ازش داریم راضی میشه؟ اخم هاش توی هم رفت _تو داری به صبر کردن، نکردن بابای موسوی فکر میکنی؟! به جهنم که صبر نکنه! مگه خواستگار قحطه! _موسوی نه یکی دیگه‌. اول و آخر دایی راضی نمیشه. منم اگر بخوتم اینجا زندگی کنم باید تا آخر عمرم تن بدم به تنهایی. سرش رو پایین انداخت _مامانم داره یه کارهایی میکنه. صبر کن شاید درست شد. تو هم فعلا پایین نیا تا آرومش کنیم. با سر تایید کردم. بیرون رفت و دوباره در رو قفل کردم. نگاهم سمت عکس روی دیوار رفت. با حرص گفتم _آقا سپهر الان چی جواب خدا رو میدی! مسبب تمام این اتفاق ها تویی. سمت آینه که کنار اپن روی دیوار زدم، رفتم. جای دست مرتضی روی صورتم مونده و خون بینیم بند اومده. آبی به دست و صورتم زدم. اگر امیرعلی نرسیده بود مرتضی یه بلایی سرم‌می‌آورد. صدای گوشی همراهم بلند شد.‌‌سمتش رفتم و با دیدن شماره‌ی بنگاه، عصبانی از آقا داوود با اون مشتری که آورده تماس رو وصل کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌86 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم سمت در برم و حرفی بزنم ا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 قبل از اینکه حرفی بزنم دلخور گفت _الو! غزال خانم تو که آبروی منو بردی! طلبکار و عصبی گفتم _من آبروی شما رو بردم! این کی بود دستش رو گرفتی آوردی خونه‌ی من! آقا داوود من گفتم شما جای پدرم! _فامیلِ زنمه... _فامیل هر کی که هست. آدم نادرستیه. شما کار من رو خراب کردی‌. اینجوری دیگه هیچ وقت نمیتونم خونه‌م رو بفروشم. وقتی یه دختری ازت کمک میخواد جوری رفتار کن که پس فردا دختر خودت از یکی کمک خواست بهش نارو نزنن. با حرص تماس رو قطع کردم.‌ _آدم بیشعور. _غزال... غزال! کلافه نفسم رو بیروم دادم. فقط الان زری خانم رو کم دارم. کاش پنجره رو بسته بودم. ایستادم و از پنجره به چهره‌ی نگرانش نگاه کردم _بله _خوبی؟ سر و صدای آقا مرتضی برای چی بود؟ _هیچی مهم نیست. _اومد تو کوچه یقه‌ی یه داوود بنگاهی رو گرفت! مردم جمع شدن به زوری یقه‌ش رو از دستش در آوردن! نگرانت شدم _من خوبم دستت درد نکنه. زینب شروع به جیغ کشیدن کرد و زری خانم با شتاب سمت خونه رفت. جیغ زینب فرشته‌ی نجات من از سوال های بیجای مادرش شد. پنجره رو بستم تا دوباره سراغم نیاد.‌ بینیم تازه شروع به درد کرد. آروم با دست کمی ماساژش دادم که دوباره صدای گوشیم بلند شد‌. با دیدن شماره‌ی فتحی، یادم افتاد که تا عصر باید لباس ها رو بهش برسونم. اگر مرتضی بره بیرون میتونم وگرنه که عمرا بزاره. تماس رو وصل کردم _سلام اینبار زنش بود _سلام غزال جان تلاش کردم صدام رو صاف کنم تا متوجه نشه گریه کردم _سلام خانم فتحی.خوبید؟ _ممنون. غزال میتونی لباس ها رو یکم زودتر بیاری؟ خیاطم کار داره میخواد بره. باید زودتر بدوزشون با این شرایط که نمیتونم _فکر نکنم. _تو رو خدا یه کاریش بکن. ما هم لنگ نمونیم. _تا همون عصر حتما میارم ولی الان نمیتونم. بازم بهتون خبر میدم صدای امیرعلی باعث شد تا از ترس بی خداحافظی تماس رو قطع کنم _مرتضی صبر کن! چیکار میکنی؟ ایستادم و ترسیده به در خیره موندم. صدای پاهاش که عصبی از پله ها بالا میوند بیشتر ته دلم رو خالی کرد. به دیوار چسبیدم. نگاهم به در سرویس بهداشتی افتاد. اگر بیاد داخل میرم تو دستشویی و در رو قفل میکنم. در دستشویی رو باز کردم‌که صدایی کشیدن نرده های حفاظ جلوی در خونه‌ن بلند شد‌ _نکن مرتصی به خدا کارت زشته! _حرف نزن امیرعلی که دق و دلی اینم سر تو خالی میکنم. داره چیکار میکنه! سر و صداش خوابید. یعنی رفته! آروم جلو رفتم. گوشم رو به در چسبوندم‌ هیچ صدایی نمیاد. کلید رو توی در پیچوندم و در رو آهسته بازش کردم‌ نرده ها رو کشیده و بهش قفل زده! من رو توی خونه‌ی خودم زندانی کرد! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _وای مامان انقدر دلم قرمه سبزی می‌خواست میلاد آخرین قاشق غذای داخل بشقابش رو توی دهنش گذاشت و با خنده گفت _مامان فقط آبگوشت مونده میده؛ این دستپخت رویا ست. نگاه معنی دار علی سمت میلاد رفت که لیوان دوغش رو یکجا سر می‌کشید و متوجه ناراحتی علی از لحنش نشده بود‌ رضا با قاشق خاله کمی از غذا خورد و با خنده گفت _خوش به حال علیِ. وگرنه منم مثل میلاد شانس از آشپز نیاوردم خاله هم خندید و با دست پشت کمر رضا زد _تو نبودی می‌گفتی هیچی دستپخت مامان نمی‌شه! _من در برابر قرمه سبزی کم میارم علی از این حرف ها اصلا خوشش نمیاد _پاشو برو بالا ببین زنت چی درست کرده همون رو بخور. با دهن پر گفت _چی درست کرده؟ املت یا نمیرو.‌شما اصلا می‌بینید از خونه‌ی من بوی غذا بیاد بیرون؟ دیروز بوی شامی پیچیده بود تو خونه میگم‌پاشو درست کن میگه من کلفتم خاله آهسته گفت _عیب نداره مادر. بخور زودتر برو بالا . بفهمه شر درست میشه چند تا قاشق دیگه هم خورد و لیوان نصفه‌ی دوغ خاله رو هم سر کشید و ایستاد _رویا دستت درد نکنه عالی بود لبخند زدم _نوش جونت با عجله بیرون رفت و میلاد گفت _رویا تو رو خدا هر وعده زیاد درست کن برای ما هم بیا به قابلمه‌ی آبگوشت اشاره کرد _وگرنه مامان این رو تا یه ماهه دیگه گرم میکنه میده من. علی از بالای چشم نگاهش کرد و میلاد بی تفاوت بیرون رفت. خاله لبخند تلخی زد و گفت _شب براش قیمه میزارم علی خم شد و روی سر خاله رو بوسید _الهی فدات بشم ما هر چی از خدا داریم به خاطر وجود شماست. این میلاد رو هم اگر اجازه بدی می‌نشونم سرجاش خاله برای اینکه ناراحتی پیش نیاد خودش رو خوشحال نشون داد _دورت بگردم عزیزم. میلاد تو سن نوجونیه من ناراحت نشدم صدای زنگ خونه بلند شد و خاله نگاهش رو به من داد _دست تو هم درد نکنه دخترم. خیلی خوشمزه بود _نوش جونتون میلاد با صدای بلند گفت _مامان عفت خانوم کارت داره خاله نگاهی به علی انداختم و هول شده فوری ایستاد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 الان اصلا وقتش نیست وگرنه حالش رو میگرفتم. وقتی دایی برسه باید چیکار کنم! کاش میتونستم از پنجره‌ی خونه برم خونه‌ی زری خانم و برای یه امشب هم که شده اینجا نمونم. در رو بستم و کنارش نشستم. کارهای فتحی رو چیکار کنم؟ الان به نسیم بگم میاد میبره ولی مرتضی آبروم رو میبره. سرم‌رو روی زانوم گذاشتم. تمام کارهام بهم گره خورده‌ شاید زری خانم بتونه لباس ها رو ببره. فوری ایستادم و سمت پنجره رفتم. بازش کردم و نگاهی به‌ حیاطش انداختم. آهسته گفتم _زری خانم مثل همیشه زود جواب داد. سرش رو از پنجره‌ی آشپزخونه‌ش بیرون آورد _جانم _من یه زحمتی برات دارم _صبر کن الان میام پنجره رو بست.نگاهم به دوچرخه‌ی امیرحسین افتاد. مشما کشیده تا خاکی نشه. _جانم غزال! _من یکم کارهام بهم گره خورده. خودت که سر و صداش رو شنیدی! _آره. صدای آقا مرتضی تا ته کوچه رفت! همیشه آبرومون رو میبره. _ بهت آدرس بدم میتونی این لباس ها رو ببری بدی مزون؟ برق شادی تو چشم‌هاش نشست _آره حتما میبرم. اتفاقا دانیالم داره میاد خونه با موتورش میبریم _فقط تو رو خدا خیلی مراقب باش. _خیالت راحت باشه. بفرست لباس ها رو پایین. کاور ها رو پایین انداختم و از زری خانم تشکر کردم. فوری شماره‌ی فتحی رو گرفتم. _جانم غزال _شرمنده‌م که بی خداحافظی قطع کردم یهو کار پیش اومد. _فدای سرت.داری میای؟ _خودم نه ولی دادم همسایخ‌م براتون بیاره. یکی از بالا تنه ها رو هم دادم خودش دوخته.‌ پر استرس گفت _ای وای! غزال من میخوام خودت بدوزی! _ببینید اگر کارش بد بود و قبول نداشتید بفرستید دوباره خودم میرنم _باشه.‌ کی میاد؟ _فکر کنم یه نیم ساعت دیگه _خدا رو شکر. الان داشتم به فتحی میگفتم بیا خودمون بریم ازش بگیریم فقط کافیه پای اونا به اینجا برسه. دیگه باید فاتحه‌ی خودم رو بخونم _ببخشید که خودم نتونستم _فدای سرت عزیزم. انقدر کارت خوبه که ما با همه‌ی شرایطت کنار میایم‌ _ممنون. کارها رسید بهم زنگ بزنید. خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم. گوشه‌ی خونه نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. اگر میدونستم عاقبت کارم این میشه غلط میکردم خونه رو بزارم برای فروش وای خدا دایی رو چیکار کنم! یه کتک از مرتضی خوردم و مطمعنم دایی پاش به اینجا برسه یه کتک هم باید از اون بخورم. درمونده به کیف و کتاب دانشگاهم نگاه کردم خدا کنه مانع دانشگاه رفتنم نشن! بیچاره نسیم به امید من داره مزون میزنه. همین امروز بهش قول دادم هر روز برم مزون. اصلا روم نمیشه بهش بگم چه اتفاقی افتاده. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌88 💫کنار تو بودن زیباست💫 الان اصلا وقتش نیست وگرنه حالش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر ناراحت و نگران هستم که چیزی از درس و کتاب دانشگاهم متوجه نشم. زانوها‌م رو توآغوش گرفتم‌و مضطرب منتظر اومدن دایی شدم. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که صدای آروم مریم رو شنیدم. _غزال... فوری ایستادم و در رو باز کردم.‌ناراحت نگاهم کرد و لقمه‌ای که دستش بود رو از بین نرده ها سمتم گرفت. _ناهار کوکو سیب زمینی درست کرده بودم‌ مامان گفت برات بیارم لقمه رو ازش گرفتم و با صدای گرفته گفتم _مرتضی رفت؟ سرش رو بالا داد. _نه. میخواست بره ولی دیگه موند. _دایی داره.. _مامان نذاشت زنگ بزنم. الانم با مرتضی قهر کرده. نگاهش سمت صورتم اومد _به نظرت کبود میشه? آهی کشیدم و با انگشت صورتم رو لمس کردم _نمیدونم _مامان فهمید مرتضی چیکار کرده گفت اگر جاش بمونه مرتضی رو حلال نمیکنه. _مریم میتونی کلید این قفل رو برام بیاری؟ _به دسته کلیدش وصل کرد. الان تو جیبشه. با حرص گفتم _نگفت تا کی میخواد نزاره برم بیرون؟ _الان که عصبانیه گفت دیگه نمیزاره بری دانشگاه ولی امیرعلی میگه نمیزاره. آهی کشید و به پایین پله ها اشاره کرد. _من برم. کاری نداری به لقمه اشاره کردم _دستت درد نکنه. برو به خاله بگو غزال حالش خوبه لبخندی زد و از پله ها پایین رفت. در رو بستم و لقمه رو روی اپن گذاشتم و نشستم و دوباره زانوی غم بغل گرفتم. اصلا نمیفهمم چرا مرتضی تو همه کار من دخالت میکنه. خب بگو تو چیکاره‌ی منی که انقدر فضولی. اصلا به تو چه که من دانشگاه برم یا نرم. خدا لعنتت کنه آقا داوود که اینطوری کار من رو خراب کردی.‌ به شدت ضعف دارم ولی از ناراحتی نمیتونم غذا بخورم.‌صدای پیامک‌گوشیم بلند شد. خودم رو سمتش کشوندم و برداشتمش. پیام از زن فتحی بود "ممنون غزال جان کارها رسید.‌مثل همیشه عالیه" فوری براش تایپ کردم "کار همسایه‌م چطوره" صدای خداحافظی کردن امیرعلی دلشوره به دلم انداخت. امیرعلی بره مرتصی دوباره آشوب میکنه! گوشیم لرزید و نگاهم رو سمت خودش کشوند "مثل کارهای خودت نیست ولی میشه قبولش کرد" لبخند رو لب هام نشست. خدا رو شکر. حالا زری خانم هم به منبع درآمدی داره. "غزال جان این پیراهن عروس خودمون رو کی میتونی بیای ببری؟" با این اوضاع اصلا معلوم نیست این فضول کی از خر شیطون پیاده شه! براش نوشتم "نمیدونم. ولی حتما انجام میدم. شاید تا آخر هفته دیگه بیام" پیام رو ارسال کردم و دیگه پیامی از زن فتحی نیومد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به محض بیرون رفتنش گفتم _ خاله چیزی تو خونه نداره که درست کنه ابروهای علی توی هم گره خورد _فریزرش رو دیدی؟ با سر تایید کردم و گفتم _خالیه خالیه نفس سنگینی کشید _پس چرا خریدم رو قبول نکرد! می‌ترسم بگم‌ شاید نمی‌خواد سربارت باشه علی از من به خاطر این حرف دلخور بشه.‌ صدای تعارف خاله بلند شد _ایراد نداره شما بفرمایید داخل تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد _علی جان، مادر این در رو می‌بندم یه چند لحظه‌ی دیگه یا الله بگو برو بالا منتظر جواب نموند در رو بست. علی با تعجب گفت _عفت خانوم رو چرا آورد داخل؟! _نمی‌دونم ابروهاش بالا رفت _تو نمی‌دونی! توی این خونه هر کی تکون می‌خوره تو تا تهش رو می‌دونی. از لحن علی خنده‌م گرفت _آره. ولی به جان خودم این یکی رو نمی‌دونم. می‌خوای سر در بیارم؟ سرش رو بالا داد و بشقاب‌هایی که روی هم گذاشته بودم رو برداشت و ایستاد. _پاشو سفره رو جمع کنیم بریم‌ بالا.‌ _تو برو من ظرف‌ها رو می‌شورم میام. بشقاب‌ها رو توی ظرفشویی گذاشت و سمت در رفت. یا اللهی گفت و سربزیر بیرون رفت. علی گفت از اومدن عفت خانم سر در نیارم ولی حس کنجکاوی رهام نمی‌کنه ظرف ها رو شستم و جابجا کردم.‌قابلمه ها رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. گوشم‌ رو تیز کردم تا صدایی از اتاق بشنوم خاله گفت _چه خوشرنگم گرفتی! _این رو دامادم‌ برام خریده حضور مهشید بالای پله ها باعث شد تا نتونم بایستم و حرفشون رو گوش کنم پله ها رو بالا رفتم _سلام.‌ تو ندیدی زن عمو تو یخچالش کشک‌داره یا نه؟ _سلام.‌نه نداره. من دارم می‌خوای بهت بدم؟ قیافه‌ی آدم‌هایی که خیلی خسته شدن رو به خودش گرفت _آره. دستت درد نکنه. ناهار آش داریم‌ بی کشک‌نمی‌تونم بخورم.‌ به رضا می‌گم برو بگیر می‌گه می‌خواستی زودتر بگی خسته‌م دیگه نمی‌رم بالای پله‌ها رسیدم _صبر کن الان برات میارم. چطور بوی نعنا داغت نمیاد؟! _درست نکردم. مامانم اونسری آورده بود گذاشته بودم فریزر، الان گرم کردم. برای اینکه ناراحتی پیش نیاره عکس العمل نشون ندادم. زن عمو آش رو ماه پیش آورد! اون آش الان فاسد شده! در خونه رو باز کردم و رو بهش گفتم _بیا داخل _نه. دستت درد نکنه زود بیار رضا خیلی گرسنشه وارد خونه شدم. علی روی مبل دراز کشیده بود و چشم‌هاش بسته بود. قابلمه ها رو بی صدا روی میز گذاشتم و کشک رو از داخل یخچال برداشتم‌ و به مهشید دادم.‌ کاش رضا عقلش برسه از اون آش نخوره! _چایی داریم‌ رویا؟ _نه. الان می‌زارم _می‌خوابم بعد می‌خورم.‌خیلی خسته‌م _علی می‌شه برای اتاق خواب؟ آخه من می‌خوام‌ناهار فردا رو بزارم سر و صدا می‌کنم تو بیدار می‌شی سرجاش نشست _چرا از الان؟! _شب خونه‌ی دایی هستیم.‌صبحم‌ اذیت می‌شم باشه‌‌ای گفت و به سختی ایستاد و سمت اتاق خواب رفت برای ناهار فردا قیمه می‌زارم. یکم‌ هم‌ شامی برای رضا درست می‌کنم. فقط خدا کنه مهشید شر درست نکنه. پارت سوپرایز        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌89 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر ناراحت و نگران هستم که چی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرم‌رو روی بالشت گذاشتم. تقریبا سه ساعتی از وحشی بازی مرتضی گذشته و اگر لقمه‌ای که مریم به سفارش خاله برام آورد، نبود الان بیهوش میشدم. صدای مهدیه از پایین باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه. _میرم بالا مریم گفت _مرتضی در رو روش قفل کرده مهدیه متعجب گفت _یعنی چی؟ برو کلید رو ازش بگیر! شاید مهدیه بتونه در رو باز کنه _من نمیرم. عصبانیه مهدیه طلبکار گفت _برو کنار ببینم! ایستادم. سمت در رفتم و بازش کردم. با چشم‌های پر اشک به راه پله نگاه کردم مهدیه ناراحت از رفتار برادرش، به خاطر بارداریش آهسته پاش رو روی اولین گذاشت و نفسی تازه کرد و خواست پاش رو روی پله‌ی دوم بزاره که باهام چشم تو چشم شد. از همونجا متوجه چشم‌های پر اشکم شد و چونه‌ش شروع به لرزیدن کرد و و با بغض پله ها رو بالا اومد. از پشت نرده نگاهی بهم انداخت و متاسف کلید و توی قفل فرو کرد و بازش کرد. داخل اومد سرم رو پایین انداختم و با صدایی پایینی لب زدم _سلام گریه کرد و تو آغوش گرفتم‌ _الهی بمیرم برات خودم که بغض داشتم، محبت همیشگی خواهرانه‌ی مهدیه و این گریه‌ش باعث شد تا همراه باهاش، شروع به گریه کنم. ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد و با صدای لرزونی گفت _گریه نکن دردت به جونم. _مهدیه دلم میخواد از اینجا برم دستم رو گرفت کمی عقب برد و در رو بست _این کار بچه‌گانه چیه کردی آخه! دستمالی از روی اپن برداشت اشکش رو پاک کرد _بشین ببینم چیکار کردی؟ _کی به تو زنگ زد؟ _مامانم. هر دو نشستیم. با بغض گفتم _مهدیه من میخوام برم دانشگاه... _تو فرض کن عمو و خاله ی خدا بیامرز زنده بودن. در برابر این رفتار اشتباهت چیکار میکردن؟ _اگر زنده بودن که من انقدر بزرگ تر نداشتم. کنارشون زندگی می‌کردم هیچ نیازی هم به این کارها نبود به دیوار تکیه داد _دختر سرخودی که بی فکر کار میکنه پدر و مادرش چه باشن چه نباشن سرخود بازی‌هاش رو داره. اینکار رو نمی‌کردی یه کار دیگه می‌کردی. دختر خوب این راه و رسم زندگی نیست! خسته شدی چون ناسازگاری حق به جانب نگاهش کردم _اونجوری نگاه نکن. غزال جان شرایط زندگی تو اینه. باید تلاش کنی با شرایط کنار بیای. نمی‌گم هر کی هر چی گفت بگو چشم، یه وقتا هم مخالفت کن اما تو کمر بستی به جنگ و دعوا و جروبحث با مرتضی. هرچی میگه میگی به توچه! تو که از بچگی با ما بزرگ‌شدی دیگه دختر خاله‌ی ما نیستی. تو خواهر مایی‌! سرم رو پایین انداختم _یکم تقصیر مرتضی‌ ست. یکمم تقصیر خودت. واسه خودت میری، واسه خودت میای. به هیچ کس نمیگی کجا میری. دیر میای، زود میری. صبحا چرا کفشت رو میبری تو کوچه پات میکنی؟ متعجب نگاهش کردم. از کجا میدونه! _میبینی! مقصر خودتم هستی. مرتضی بهت میگه از دانشگاه بیا خونه. مگه حرف بدی میزنه که در برابرش جبهه میگیری؟ خب بگو چشم _آخه به اون چه ربطی داره! لبخندی زد و سرش رو تکون داد _به اون ربط نداره. اما حالا که میبینی چند ساله گفتی و کار خودش رو میکنه یکم سیاست کن. که این اتفاق پیش نیاد با التماس گفتم _تو فقط راضیش کن کاری به دانشگاه من نداشته باشه _مگه نمیگی به اون ربطی نداره؛ پس چرا دنبال رضایتشی! _چون زورم بهش نمیرسه. _به خاطر همین میگم سیاست کن. _تو که تونستی در رو باز کنی دانشگاهم میتونی... _کلید رو داد ولی گفت بهش بگو پات رو از در خونه‌ت بزاری بیرون زنگ میزنم به دایی دوباره گریه‌م‌گرفت _پس من چیکار کنم؟ _پلشو بیا پایین بگو ببخشید بزار تموم شه اشکم رو با پشت دست پاک‌کردم _به مرتضی بگم ببخشید دور بر میداره _خب نگو بشین اینجا گریه کن تا سال تحصیلی تموم شه. خیره نگاهش کردم _غزال جان کاری کردی که هیچ کس نمیتونه برات پا در میونی کنه. ماها زندگی جمعی داریم. هیچ کس نمیتونه تنهایی زندگی کنه.تو خانواده‌های ما هم معمولا اینطوری بوده که همه به حرف مرد خونه گوش دادن. مرد این خونه مرتضی‌ست. تو هم اینجایی دستش رو تکیه زمین کرد _من گفتنی ها رو گفتم. دیگه خودت میدونی سمت در رفت. انگار دیگه چاره‌ای ندارم _الان کجاست؟ سمتم چرخید، نفس سنگینی کشید و گفت _پایین خیره شده به تلوزیون خاموش.‌ اومدی پایین دیگه یکی بدو نکن‌ها.‌ یه ببخشید بگو بزار قائله بخوابه. نگاهم رو با حرص به فرش کهنه‌ی زیر پام‌ دادم _تا من هستم‌ بیا که بتونم به مرتضی هم حرف بزنم با سر تایید کردم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
من دانشجو ام این اتفاقی که میخوام تعریف کنم واقعا برای خودمم عجیب بود و هست اما مسیر زندگیم رو تغییر داد کلا همه چیز عوض شد من اصلا دختر مذهبیی نبودم کلا خانواده م اینطوری نبودن که منم ببینم و یاد بگیرم نماز و روزه و این چیزهام برام معنایی نداشت شل حجاب و بد حجابم بودم چون میترسیدم توی خیابون دستگیرم کنن یا درد سری بشه برام کلا اگر حجابی داشتم از ترس قانون بود نه چیز دیگه مهمانی هایی که میرفتیم همه قاطی بودن و با لباسهای باز و راحت میگشتیم تا اینکه یک‌روز... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 حکایتی عجیب و واقعی از زندگی یک دختر دانشجو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست نمیشه. باز هم مثل همیشه خودم باید برای خودم کاری کنم.‌ مصلحت روزگارم رو در نظر میگیرم و تا مهدیه هست ازش معذرت میخوام. ایستادم. روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم و پله ها رو پایین رفتم.‌ قلبم‌جوری بی قرار میتپه که اگر میتونست الان از سینه‌م بیرون میزد. پشت در ایستادم و نفسم رو بیرون دادم. کمی اخم رو چاشنی صورتم کردم تا غرور شکسته‌م جلوی همه رو ترمیم کنم در رو باز کردم و داخل رفتم. مرتضی جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود و از دیدنم جا خورد. نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم و توی اتاق چرخوندم. از ترس حسابی دست و پام‌رو گم کردم. چرا هیچ کس نیست! _کی به تو اجازه داد بیای پایین؟ با وجود ترس پشت چشمی براش نازک کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صدای مهدیه رو شنیدم _مرتضی آب رو باز نکن دارم سر مامان رو میشورم پس رفتن حمام خاله رو بشورن. مرتضی تن صداش رو بالا برد _باز نکردم. شیر آب رو ببند آبگرمکن خاموش شده. الان روشنش میکنم‌ ایستاد و سمت آشپزخونه اومد. چه غلطی کردم اومدم اینجا. اگر بخوام برم الام فکر میکنه ترسیدم. کلافه کمی اطراف رو نگاه کرد. _فندک کجاست؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم _نمیدونم نه لحنش رو آروم کرد نه مثل خودم قصد داره اخم رو از چهره‌ش کنار بزنه _ببین اونجا نیست! _به من چه خودت ببین _عه! پس اینجا چیزی هم هست که به تو ربط نداشته باشه؟ فکر کردم فقط به من ربط نداره _برو ان شاالله خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه خواستم از کنارش رد شدم که خودش رو جلوم کشید و با حرص گفت _فندک رو بده بعد برو نگاهم رو بین چشم‌هاش جابجا کردم. جوری مردمک چشمش دو دو میرنه که انگار بهتره کوتاه بیام. سمت کابینت رفتم و فندک رو برداشتم _مرتضی مامان یخ کرد پس چی شد؟ فندک رو با حرص از دستم کشید. صداش رو بالا برد _الان روشن میکنم. فندک رو روشن کرد و روی شعله ی ابگرمکن بدون حفاظ گرفت و روشنش کرد بلافاصله مهدیه شیر آب رو باز کرد. _مریضی میدونی کجاست و نمیگی! _خودتم میدونستی سمت هال رفتم که دوباره مانعم شد. کلافه گفتم _میزاری برم یا نه! تو چشم هام خیره شد _نه هنوز عصبانیه و اینو از نفس های جوندارش میشه فهمید _واسه چی دست این مرتیکه رو گرفتی آوردی تو خونه؟ هم از ترس، هم از درموندگی گریه‌م گرفت. با اینکه اصلا دلم نمیخواد جلوی مرتضی اشک بریزم‌ به چشم‌هام اجازه دادم پر آب بشن _من دست کسی رو نگرفتم‌ بیارم خونه! آقا داوود... ابروهاش بابا رفت و تهوید وار پرسید _کی به تو اجازه داد بری بنگاه اونم کی، بنگاه این مرتیکه. اصلا خونه بفروشی چه غلطی بکنی! یه دختر تنها خونه مجردی... درمونده قدمی به عقب رفتم و به کابینت تکیه دادم _شلوغش نکن مرتضی. من فقط میخوام از اینجا برم _چرا ما شاخت میزنیم؟! _تو درد منو نمیفهمی. اشک رو از روی گونه‌م پاک کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم.‌ گوشتی که توی آب گذاشته بودم رو بیردن آوردم و و از مشما بیرون آوردم و به موادم اضافه کردم و روغن رو برداشتم و سمت بالکن رفتم‌. شامی ها رو سرخ کردم. از شدت خستگی پشت گردنم می‌سوزه. اما نه می‌تونم رضا رو بی خیال شم نه خاله رو. داخل برگشتم و ظرف شامی ها رو روی اپن گذاشتم. زیر چایی رو روشن کردم و روی مبل دراز کشیدم. دستی به موهام کشیده شد و باعث شد تا بیدار شم. علی با لبخند نگاهم کرد _چرا نیومدی رو تخت؟! خواستم بشینم که دستم رو گرفت و کمکم کرد. _نمی‌خواستم بخوابم.‌ یهو خوابم رفت کنارم نشست و به سینی چایی که روی میز بود اشاره کرد _از سر و صدای کتری بیدار شدم. دیدم خوابی خودن دم کردم ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم _دستت درد نکنه صبر کن کیک هم بیارم _دیگه شامی برای چی درست کردی؟ خندید و ادامه داد _مگه قراره قحطی بیاد! کیک رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم _شامی برای شام پایین درست کردم. با لبخند نگاهم کرد _ممنون‌که هواشون رو داری لبخندم دندون نما شد _مامان منم هست دیگه. یادت نیست چی می‌گفتی... اخم کردم و با صدای کلفت گفتم _خاله نه مامان صدای خنده‌ش بالا رفت و با انگشت روی بینیم زد و به تقلید از خودم با صدای کلفت گفت _هنوزم می‌گم‌. خاله نه مامان لیوان چاییش رو برداشت _راستی اقاجون ‌اینا کی می‌رن کربلا؟ کمی کیک توی دهنش گذاشت و همزمان که می‌خورد گفت _عمو گفت سه شنبه‌ی هفته‌ آینده. دوشنبه همه رو دعوت کردن منم اون شب شیفتم. اگر کسی جام نمونه با مامان و میلاد برو _کاش می‌شد منم نرم. یکشنبه با هم بریم خداحافظی کنیم _نه زشته باید بری _دایی جات واینمیسته ته مونده‌ی چاییش رو هم خورد و سرش رو بالا داد _گفتم بهش گفت نمی‌تونه، خونه‌ی پدر سحر دعوت دارن.‌ حسین انقدر سر کار زنش بحث راه انداخته که منم کلافه کرده. به شامی ها اشاره کرد _چرا انقدر زیاد درست کردی؟ دو نفر که بیشنر نیستن نمیدونم بفهمه برای رضا هم درست کردم ناراحت میشه یا نه.‌ _یکمشم می‌دم به رضا نفس سنگینی کشید و ایستاد _خودت رو خسته نکن‌ رضا باید یه فکری برای زندگیش بکنه. تا من یه دوش می‌گیرم تو هم حاضر شو بریم خونه‌ی حسین. _باشه سمت اتاق خواب رفت. استکان ها رو شستم و به اتاق خواب رفتم‌ لباس های علی رو روی تخت گذاشتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. تن صدام رو بالا بردم _علی من برم‌پایین؟ _نه صبر کن با هم بریم روی تخت نشستم و چشمم به عکسمون که بعد از مُحرِم شدن تو خانه‌ی خدا انداخیم افتاد و لبخند روی لب‌هام نشست. چقدر بهمون خوش گذشت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌91 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پوزخندی زد و به کابینت روبروی من تکیه داد _دردت چیه که باید بری! _اجبار دایی _دایی چیکار تو داره؟! _ اینکه خواسته من و امیرعلی براش مهم نیست و حرف ازدواج می‌زنه. نه من می‌خوام نه امیرعلی، اجبار نیست؟ مرتضی جوری با دهن باز بهم خیره مونده که انگار خبر از خواستگاری امیرعلی نداره چیزی که عملاً همه می‌دونند و مرتضی الان این تعجبش رو فقط به جهت مسخره کردن من روی صورتش نشونده _چرا اونجوری نگاه می‌کنی! دست از مسخره کردن بردار.‌درد من اینه من اگر از اینجا برم دایی نمی‌دونه کجام هم امیرعلی می‌تونه اونی رو که دوست داره بگیره هم من یه زندگی جدید برای خودم درست می‌کنم. وقتی آدم یکی رو دوست نداره چه جوری باهاش ازدواج کنه چشم‌هاش از تعجب گرد شدن. دستی به گردنش کشید و لحنش رو آروم کرد _خب چرا به دایی نمیگی که نمی‌خوای؟ _گفتم _کی گفتی که ما نشنیدیم! _ اون شب تو نبودی. جلوی همه گفتم دایی من امیرعلی رو نمی‌خوام اصلاً قصد ازدواج ندارم می‌خوام درسم رو بخونم معیارهای من با امیرعلی یکی نیست. نه‌گذاشت نه برداشت یه جوری زد تو صورتم که احساس کردم گوشم برای چند ثانیه‌ای نمی‌شنوه. بعدم کلی داد و بیداد کرد که تو حق نداری رو حرف من حرف بزنی از بچگی زحمتت رو کشیدم این صلاحته کاری که من میگم رو باید بکنی چشم‌هاش گردتر شد ناراحت گفت _چرا کسی اینو به من نگفت؟ _نمی‌دونم چرا نگفتن، برو از خودشون بپرس. فقط از اون شب من دیگه جرات نمی‌کنم به دایی بگم. به امیرعلی میگم تو بهش بگو اونم جرات نمی‌کنه چون یه بار گفته و دایی به مرز سکته رسیده چشم‌هاش رو بست. آب دهنش رو قورت داد چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد طلبکار گفت _تو اگر امیرعلی رو نمی‌خوای واسه چی راه به راه زنگ می‌زنی بهش که ببرت اینور و اونور _چون بعضی جاها نمی‌تونم تنها برم _ وقتی امیرعلی رو نمی‌خوای پس دیگه نامزدت نیست حالا چه فرقی بین من و اون هست؟ با من برو! _بین تو و امیرعلی خیلی فرق است _چه فرقی! _ امیرعلی حرفم رو گوش می‌کنه بهم نمی‌پره یه کار اشتباهی می‌کنم میاد بهم میگه این راه درستت بود توی جمع جلوی همه نمی‌زنه توی گوشم پله‌ها رو به قصد زدن من نمی‌گیره بیاد بالا. آرومه، میشه باهاش حرف زد. میشه بهش اعتماد کرد. ازش نمی‌ترسم، ولی با تو باید مراعات کنم، مواظب باشم درست حرف بزنم که به وقت عصبانی نشی. همیشه میگم زود برم زود برسم که مرتضی چیزی نگه امیرعلی امروز اومد بالا گفت چی شده؟ وقتی براش تعریف کردم ناراحت شد گفت که اشتباه کردی. اما تو چیکار کردی؟ وحشی بازی. فرق بین تو و امیرعلی اینه مرتضی. اینه که می‌تونم به امیرعلی زنگ بزنم بگم بیا با هم بریم جایی کار دارم که نباید تنها باشم ولی به تو نمی‌تونم رنگ نگاهش تغییر کرد. فکر کنم بالاخره متوجه رفتار اشتباهش شد امیدوارم که تاثیر هم داشته باشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش رو به زمین داد. با لحن آروم ولی تشر مانند گفت _تو نمیدونستی این‌ مرتیکه کیو آورده؟ _نه به خدا. من فقط گفتم میخوام خونه‌م رو بفروشم گفت مشتری دارم بعدشم گفت فامیل زنمه تکیه ش رو از کابینت برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت _بار آخرت باشه میری بنگاه. دیگه‌م حرف فروش خونه رو نمیزنی. از آشپزخونه بیرون رفت. یه عذرخواهی هم به خاطر وحشی بازیش نکرد! نگاهم رو تا وقتی که از خونه بیرون رفت ازش برنداشتم. در رو که بست نفس راحتی کشیدم لیوانی برداشتم و از شیر اب پر ‌کردم و خوردم.‌ _عه! اومدی پایین! سمت مهدیه چرخیدم. رنگ و روش حسابی پریده بود. موهاش خیس نبود اما قطره های آب روی سرش نشسته بود. _اره. تو با این وضعت چرا خاله رو بردی حموم؟! روی زمین نشست و کمرش رو کامل به دیوار چسبوند و صاف نشست. _چیکار کنم؟ مریم بلد نیست. مامانمم مراعات نمیکنه انقدر چاقه که نمیتونه تکون بخوره. بنده خدا از بیمارستان اومده بود هنوز نشُسته بودیمش.‌ حامد هم بفهمه انقدر غر میزنه بیچاره‌م میکنه کنارش نشستم _با مرتضی حرف زدی؟ سرم رو پایین دادم _حرف زدم‌ اولش طلبکار بود ولی بعدش آروم شد. نگاهی به صورتم‌انداخت _غزال دورت بگردم تو رو خدا شکایت مرتضی رو به خدا نکنی! حلالش کن. خودت میشناسیش دیگه زود جوش میاره. من همیشه بهش میگم این گرفتاری هات نتیجه بد رفتاریت با عزالِ ولی تو رو به روح خاله نفرینش نکن _من هیچ کس رو نفرین نمیکنم.‌ در خونه باز شد و مرتضی با چهره‌ی برزخی نگاهش بین من و مهدیه جابجا شد خیار و دبه رو روی زمین گذاشت.مهدیه نگران‌ گفت _چی شد داداش! مرتضی رو به من با غیظ گفت _بلند شو بیا یا خدا! این رفت بیرون برگشت چش شد! هول شدم و گفتم _چیکارم‌ داری؟ _بیا بهت میگم عصبی سمت حیاط رفت مهدیه تکیه‌ش رو از دیوار برداشت _تو که گفتی باهاش حرف زدی! ایستادم و مضطرب گفتم _حرف زدم! نمیدونم رفت بیرون یه دفعه چی شد! _صبر کن من برم خواست بلند شه که اجازه ندادم _نه بشین بزار یه بار حرف هام رو باهاش بزنم تموم شه _پس تند نرو. اروم باش _باشه سمت در رفتم‌‌. توی راهرو پشت به در، دست به کمر ایستاده بود. بیرون رفتم و در رو بستم. از صدای بسته‌ شدن در سمتم چرخید.با اخم نگاهم کرد _چیه! تن صداش رو پایین آورد _تو مگه نمیگی امیرعلی رو نمیخوای؟ _آره _پس چرا بهت پول میده!؟ اون‌ روزی که به دروغ گفتم پول رو از امیرعلی گرفتم اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم. _نمیدونم. برو از خودش بپرس _از این به بعد اون داد هم تو نمیگیری! با سر تایید کردم. عصبی و کلافه گفت _من پای امیرعلی رو از این خونه جمع میکنم. حالا که تکلیف مشخصه بی‌خود میکنه هر دقیقه میاد اینجا! بیچاره مریم. کلافه‌تر از خودش گفتم _هر کاری دوست داری بکن. الان اجازه هست من برم داخل چپ‌چپ نگاهم کرد و با سر در رو نشون داد یاد دانشگاهم افتادم. به مرتضی ربط نداره اما به قول مهدیه حالا که افتادم زیر دستش مجبورم راضیش کنم. نگاهم رو مظلوم کردم _حالا که فهمیدی من گناهی نکرده بودم دیگه به دانشگاه من کار نداشته باش بدون اینکه از لحن طلبکارش کم‌کنه گفت _خیلی هم گناه کاری. گناه کاری که سرخود رفتی بنگاه. گناه کاری که خونه رو گذاشتی برای فروش. گناه کاری که از امیرعلی پول گرفتی. درمونده گفتم _یعنی نرم! اخم‌هاش رو توی هم کرد و نگاهش رو ازم گرفت _سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه و برگرد خونه خوشحال از اینکه کوتاه اومده لبخند رو لب هام نشست _باشه. خدایا ببین کارم به جایی رسیده که مجبورم از این قلچماق تشکر هم بکنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت19 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم.‌ گوشتی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به علی انداختم _کت نمی‌پوشی؟ _نه.‌حسین سربسرم‌‌می‌زاره. چادرت رو بپوش بریم کاری که گفت رو انجام دادم.‌ظرف شامی‌ها رو برداشتم و همراهش بیرون رفتم. _من میرم تو ماشین زود بیا سری تکون دادم و وارد آشپرخونه شدم خاله خوشحال نگاهم کرد _خاله اینا رو برای شامتون درست کردم _دستت درد نکنه.‌می‌خواستم سبزی پلو بزارم جلو اومد و آهسته گفت _خبر خوش دارم. فکر کنم‌مهشید بارداره! انقدر حالش بهم خورد که رضا بردش دکتر یاد آشی افتادم که برای ناهار خورد. ناخواسته خنده‌م گرفت _باردار نیست‌. مصموم شده خاله طوری نگاهم کرد که انگار دارم حسودی میکنم و همین باعث شد تا شدت خنده‌م بیشتر بشه _خاله اونجوری نگاه نکن. میدونی ناهار چی خورد؟ آشی که ماه پیش زن عمو پخته بود خاله نمایشی به صورتش زد _واقعا! _اره از من کشک گرفت به شامی ها اشاره کردم _از اینا به رضای بیچاره هم بده.‌ما داریم می‌ریم میلاد وارد آشپزخونه شد و با لحن بدی گفت _اَه. من شامی نمی‌خورم.‌دیروز خوردم یه چی دیگه درست کنید. نگاه خاله سمت در آشپرخونه رفت رفت و رو به میلاد ابروهاش رو بالا داد تا ادامه نده. رد نگاه خاله روگرفتم.‌علی تو چهارچوب در ایستاده بود و به میلاد که هنوز متوجهش نشده بود چشم‌غره می‌رفت خاله گفت _اینا رو رویا زحمت کشیده میلاد جان _من اینو نمی‌خورم. به شماها هیچی نگی هر شب غذا تکراری به آدم می‌دید. _ میلاد چه خبره! صدات رو انداختی رو سرت میلاد حسابی شوک شد و سمت علی چرخید خاله گفت _داشت شوخی می‌کرد! علی قصد نداره نگاه چپ‌‌چپ و دلخورش رو از میلاد برداره _حواسم بهت هستا آقا میلاد.‌ میلاد سرش رو پایین انداخت و برای اینکه زودتر از این حال در بیایم‌گفتم _خاله جان خداحافظ _به حسین سلام برسونید سمت علی رفتم. _بریم؟ نگاه چپ‌چپش رو با نفس سنگینی از میلاد گرفت و به بالا اشاره کرد _سوییچم تو جیب اون شلوارمه.‌صبر کن الان میام از کنارم رد شد و پله‌ها رو بالا رفت. نگاه درموندم سمت میلاد رفت با اخم آهسته به خاله گفت _همه‌ش تقصیر توعه! به علی چه ربطی داره... _میلاد دهنت رو ببند. می‌شنوه یه کاری دستم میدی میلاد برو بابایی گفت و از اشپزخونه بیرون رفت‌‌ روی مبل روبروی تلوزیون نشست و با کنترل روشنش کرد _روز به روز داره بی ادب تر میشه! _خاله به نظر یا به عمو بگو یا بسپر به علی.‌ _خودمم دارم به همین نتیجه میرسم با دیدن علی خداحافطی گفتم و هر دو بیرون رفتیم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه دایی رو راضی کنه و نجاتم بده. داخل برگشتم.‌مهدیه در حال سشوار کشیدن موهای خاله بود.‌جوری به مادرش محبت میکنه و ازش نگهداری میکنه که انگار مهدیه مادر هست و خاله بچه‌ش! کاش مادر منم بود. آهی کشیدم و گوشه‌ای نشستم. خاله با دیدنم ریتم وار بدنش رو به چپ و راست تکون داد. با دست به مهدیه اشاره کرد کارش رو تموم کنه. مهدیه سشوار رو خاموش کرد. _چیه مامان جان! بزار کامل موهات رو خشک‌کنم سرما نخوری همچنان نگاه خاله روی من بود _نمیخوام مادر.‌اعصابم خورده تو هم وقت پیدا کردی! مهدیه سشوار رو از برق کشید و گفت _مریم اون شیربرنج مامان رو بیار. رو به مادرش ادامه داد _مامان جان یکم‌ مراعات کن. اصلا نمیشه تکونت داد خاله اخم‌هاش رو توی هم کرد _اَه. خسته نشدی تو! دست از سرم بردار دیگه. مهدیه با محبت لبخندی زد _چشم سمت اتاق خواب رفت و خاله با بغض به من گفت _الهی خاله‌ت بمیره. اگر اونجا بودم نمیذاشتم. ولی تو هم یه کارهایی میکنی دهن من رو میبندی. چی پیش خودت فکر کردی بالا رو گذاشتی برای فروش. اگر اینجا رو بفروشی بعد نتونی خونه بخری با این اخلاقت میتونی بیای پیش ما؟‌ نمیتونی دیگه. اون وقت باید بری خونه‌ی داییت مریم بشقاب کوچیکی جلوی مادرش گذاشت و نیم‌ نگاه پر از حسرتی بهم انداخت. بیچاره خبر نداره که مرتضی میخواد کاری کنه امیرعلی دیگه اینجا نیاد. مهدیه دلخور گفت _من از امیرعلی موندم! بی غیرت وایستاده مرتضی بزنه تو گوش نامزدش! مریم گفت _وا! آبجی بیچاره باید چیکار میکرد! وقتی مرتضی غزال رو زداصلا امیر علی نبود. رو به من گفت _خودت بگو دیگه! اینا الان فکر میکنن امیرعلی جَنم نداره مهدیه گفت _حالا تو نمی‌خواد جوش بزنی! این خودش عین خیالش نیست صدای بلند مرتضی از بیرون بلند شد _یکی اون خیارشورها رو درست کنه. من رفتم خاله گفت _خدا رو شکر. حالش جا اومد! مهدیه نگاه پر از رضایتی بهم انداخت _حالش جا اومد چون غزال اومد پایین باهاش حرف زد لبخند رو صورت خاله پهن شد _آفرین. همیشه وقتی عصبی میشه زود بهش بگو ببخشید آروم میگیره حق به جانب به خاله نگاه کردم. مهدیه با خنده گفت _مامان چه حرف هایی میزنی! غزال جان تو ببخش مامان پسر دوستِ کلا طرفدار مرتضی‌ست حتی اگر حق باهاش نباشه صورت مادرش رو بوسیید _الهی قربون اون فرق‌گذاری هات برم. خاله پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به جهت مخالف داد مهدیه سمت کیسه‌ی خیارها رفت که فوری ایستادم _تو بلند نکن سنگینه خیارهارو با زحمت بلند کردم داخل آشپزخونه بردم _بریز تو سینک بشوریم بعد خشک کنیم _بچه هات کجان که با خیال راحت اینجایی؟ _حامد خونه‌ست. نگاه هر دومون سمت مریم که گوشه‌ی آشپزخونه نشسته بود زانو بغل گرفته بود و آروم گریه میکرد، رفت. مهدیه نگران جلو رفت _عزیز دلم چی شد؟! مریم‌سر از زانو برداشت و نگاه پر حرفی بهم انداخت. خواهرش به امیرعلی گفته بی غیرت مریم از من ناراحت شده! _چرا اشک‌میریزی عزیزم! کی بهت حرف زد؟ نگاهش رو از من گرفت و با بغض گفت _به خاطر فرق گذاری های مامان چه بهانه‌ی خوبی پیدا کرد تا حرف دلش رو نزنه! مهدیه نفسش رو با صدای آه بیرون داد و کنارش نشست. صورت خواهرش رو بوسید _دورت بگردم این که گریه نداره! _خیلی هم داره. تازه تو میگی الهی قربون فرق گذاری هات برم! لبخند تلخی روی لب های مهدیه نشست. _مریم دوست داشتی الان بابا بود فرق گذاری میکرد یا نبود؟ رنگ نگاه مریم عوض شد. مهدیه با بغض گفت _روزی هزار بار میگم کاش بابام بداخلاق بود ولی بود. کاش بود و مثل اون موقع ها با حرف هاش آبروم رو جلوی حامد میبرد. منم قربون صدقه‌ی اخلاق های بدش میرفتم.‌خدا رو شکر که سایه‌ی مادر بالا سرت هست حرف های مهدیه اشک آدم رو در میاره. نگاه از این دو خواهر برداشتم و شروع به شستن خیار ها کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت فرمون نشست و با اخم‌های تو هم شروع به رانندگی کرد _مامان هیچ وقت نمی‌ذاره یه درس درست و حسابی به این میلاد بدم. از شدت ناراحتی رگ های گردنش بیرون زده. وای از اون روزی که متوجه بشه میلاد چقدر عوض شده. _رویا رسیدیم اونجا آتو دست حسین نده‌ها. اعصاب ندارم یه چی بهش می‌گم لبخند مهربونی بهش زدم _چشم آقای بداخلاق تچی کرد و همزمان که سرش رو تکون میداد آهسته خندید _ببخشید. فکرم از چند جا مشغوله شکلاتی از کیفم بیرون آوردم. بازش کردم و سمت دهنش بردم _بیخودی فکر و خیال می‌کنی. شکلات رو توی دهنش گذاشتم _فردا برای مامان همه چی می‌خرم. اگر بگه نمی‌خوامم به زور بهش می‌دم _خاله دیگه داره با رفتارهاش اذیت می‌کنه نیم‌نگاهی بهم انداخت و دلخور گفت _چه اذیتی؟! _همین که کرایه‌ی یکی از مغازه‌ رو نمی‌گیره و اون یکی رو هم می‌گیره میده قسط پولی که برای مکه به ما داده و خرج ولیمه کرده _دوست نداره سربار باشه! _این‌ظلم‌به میلاده. اصلا شاید علت دلخوری میلاد همین باشه. ما داریم تو یه خونه زندگی می‌کنیم. این رفتارها درست نیست. هر ماه کرایه‌ی یکی از مغازه ها رو می‌ریزه کارت من. ما هم که اصلا به اون پول نیاز نداریم. نفس سنگینی کشید و حرفی نزد _علی به نظر من بشین باهاش حرف بزن.بگو حداقل بزاره خودمون قسط اون وامی که برای مکه‌مون گرفت رو پرداخت کنیم! _چند بار گفتم قبول نمی‌کنه. قسمم‌میده حرفش رو نزنم _می‌شه امشب جلوی من بگی؟ تو در برابر خاله زود کوتاه میای. بزار من بهش اصرار کنم ناراحت گفت _باشه. شب رفتیم خونه بهش می‌گیم لبخندی زدم و گفتم _حالا می‌شه اخم‌هات رو باز کنی؟ نفس سنگینی کشید و به روبرو خیره موند. این دفعه خودم باید مشکل رو حل کنم. اقاجون هم نمیتونه تو این مسئله کمک کنه. ماشین رو جلوی در خونه‌ی دایی پارک‌ کرد. _ماشین دایی نیست! به اطراف نگاه کرد _انگار نیست. نکنه خونه نباشن! به ساعت نگاه کرد _زود هم نیومدیم! دستگیره‌ی در رو کشیدم _حتما سحر خونه‌ست هر دو پیاده شدیم.‌ زنگ رو فشار دادیم و بعد از چند لحظه صدای گرفته‌ی سحر رو شنیدیم _کیه؟ _ماییم سحرجون در باز شد _بفرمایید. خوش اومدید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌94 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعه‌م رو پوشیدم کیف و چادرم رو براشتم و از خونه بیرون رفتم‌‌.‌ سمت کفش هام رفتم‌که صدای مرتضی از پشت سرم باعث شد تا کمی بترسم _صبحانه خوردی؟ سمتش برگشتم‌دستم رو روی قلبم گذاشتم _سلام.‌ وای ترسوندیم _سلام. صبح بخیر. به در خونه اشاره کرد _ صبحانه نخوردی سفره پهنه چادرم رو سرم کردم _بالا یکم نون پنیر خوردم. پام رو توی کفشم کردم. _میگم...غزال... حرفی میخواد بزنه که حسابی معذبش کرده‌ شاید به خاطر رفتار دیروزش میخواد عذر خواهی کنه _چی شده! روبروم ایستاد. و آهسته تچی کرد و نفس سنگینی کشید _تو پول داری؟ نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد _چقدر میخوای؟ ابروهاش بالا رفت و هول شد _نه! من نمی‌خوام. دست توی جیب شلوارش کرد و پول هاش رو بیرون آورد _گفتم اگر نداری بهت بدم. یکم پول هست با دهن باز نگاهش کردم. این اولین باره که این سوال رو ازم میپرسه. من فکر کردم خودش پول میخواد. برای اینکه غرورش رو خدشه دار نکنم خودم رو جمع و جور کردم _دستت درد نکنه. دارم مِن مِن کنون گفت _از این به بعد... اگر...پول لازم داشتی به خودم بگو. لبخندی به حرفش زدم _دستت درد نکنه. باشه اون‌یکی کفشم رو هم پوشیدم. تو به من پول نمیدی انقدر تو کارم دخالت میکنی پول بدی که دیگه هیچی ازش خداحافظی کردم و بیرون رفتم.‌ خدا رو شکر دیشب از خر شیطون پیاده شد وگرنه الان برای دانشگاه رفتنم مراسم داشتیم. سمت خیابون اصلی رفتم که ماشینی از اون طرف خیابون برام بوق زد. نگاهم سمتش رفت و با دیدن موسوی که از ماشین پیاده شد و دستی برام تکون داد از ترس سرم رو به عقب برگردوندم که ببینم مرتضی دنبالم اومده یا نه. با عجله از خیابون رد شدم. موسدی با لبخند گفت _سلام به خاطر ترس و عجله نفس‌هام به شماره افتاده _سلام! آقای موسوی شما اینجا چیکار میکنید؟! دوباره نگاهی به کوچه انداختم. متوجه نگرانیم شد _بشینید که زودتر بریم پشت فرمون نشست. با اینکه اصلا دوست ندارم کنارش بشینم ولی برای اینکه مرتضی از راه نرسه و آبروریزی نکنه تسلیم شدم. در رو باز کردم و کنارش نشستم _خواهش میکنم زود راه بیفتید پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۵۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂