بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت126 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین راه افتاد سرچرخوندم و ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت127
💫کنار تو بودن زیباست💫
آهسته وارد کوچه شدم و با دیدن ماشین مهدیه نفس راحتی کشیدم. فوری گوشیم رو روی حالت سکوت گذاشتم تا اگر موسوی حرف گوش نکرد و زنگزد کسی متوجهش نشه
جلو رفتم. در حیاط نیمه بازه و این کارم رو راحتتر میکنه. خواستم داخل برم که صدای ملتمس و آروم مهدیه رو شنیدم
_....نمیخوای!
مرتضی با غیظ گفت
_ چه ربطی به این کار داره!
_ربط داره برادر من! چند بار باید اشتباهت رو ببخشه! نمیشه که هی بگی ببخشید و انتظار داشته باشی نادیده بگیره.
_تو بگو چیکار کنم؟
_صدبار گفتم الانم میگم.راه و روشت اشتباهه. وقتی عصبانی میشی چشمت رو روی همه چیز میبندی. انگار نه انگار بعدنی وجود داره. الان که اومد حرف نزن.
مرتضی تشرمانند گفت
_هیچی نگمکه هر غلطی دلش خواست بکنه!
_غلط چیه آخه! با دوستاش رفته بیرون!
_این غلط نیست پس چیه!
_مرتضی قبول کن جامعهی الان ما، جامعهی بیست سال پیش نیست که تو توش موندی!
غزال دختر خوبیه، سربزیر و قابل اعتماده نباید انقدر بهش سخت گرفت. دختر ولنگاری نیست که دو دوستی بچسبیم بهش!
خدا این مهدیه رو از ما نگیره. در رو هول دادم و داخل رفتم از صدای لولای در هر دو متوجهم شدن و نگاهم کردن. سلام آرومی گفتم داخل رفتم و در رو بستم
مضطرب به مرتضی خیره موندم. با این چشم غرهای که بهم میره معلومه به سختی داره جلوی خودش رو میگیره. مهدیه با چشم و ابرو به داخل اشاره کرد و ازم خواست زودتر برم خونه
نگاه ازشون گرفتم و سمت خونه رفتم. دلم میخواد بدوئم ولی مجبورم آهسته برم کفشم رو درآوردم و داخل راهرو رفتم صدای گریهی نرگس رو شنیدم
_الان برای چی من دعوا کرد؟
مریم گفت
_صد بار گفتم عصبانیه نرو توی حیاط باز خیره سر بازی درآوردی رفتی.
_داد زد صداش رفت بیرون آبروم رفت
خاله با باتشر گفت
_این آبرو چیه هی میگی آبروم رفت آبروم رفت.آبرو با داد و فریاد برادرت نمیره.
لحنش رو حرصی کرد
_همهش تقصیر این دختره ورپریده غزالِ. بچه آروم برو درست رو بخون دیگه. هر روز یه دردسر جدید راه مینداره.
برم خونهی خاله میخواد سرم غر بزنه. بهتره برم بالا. تا نیمه های راه پله رفتم که صدای مرتضی ته دلم رو خالی کرد
_بیا پایین کارت دارم
ترسیده سمتمش چرخیدم و از هولم گفتم
_سلام. لباس عوض کنم میام
بدون اینکه نگاهم کنه سمت خونه رفت و گفت
_نمیخواد. با همونا بیا
رفت و مهدیه با چشم و ابرو اشاره کرد حرفش رو گوش کنم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۲۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همهش فکر میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ورود رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی و آغاز مراسم تنفیذ
خداوندا نعمت عظیم رهبری معظم وفرزانه حضرت امام خامنه ای را تا ظهور دولت یار برما نگهدار🫀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت127 💫کنار تو بودن زیباست💫 آهسته وارد کوچه شدم و با دیدن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت128
💫کنار تو بودن زیباست💫
نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم. پشت سر مهدیه وارد شدم و چادرم رو درآوردم و رو به خاله سلام دادم
برعکس لحنش پشت سرم، حسابی تحویلم گرفت
_سلام دختر قشنگم. خسته نباشی.
همیشه برای اینکه جو خونه آروم بگیره خودش رو به بیخیالی میزنه. مطمعنم اگر مرتضی نبود الان کلی سرم غر میزد.
مرتضی سمت اتاق رفت و درش رو بست.مهدیه جلو اومد و کنارگوشم گفت
_غزال برو تو اتاق بهش بگو ببخشید بزار تموم شه
ابروهام از تعجب بالا رفت
_چرا بگم ببخشید!
_میدونم به کسی ربطی نداره ولی بهت گفتم برای آرامش دل خودت و مامانم با مرتضی راه بیا. من اخلاقش رو میدونم تو یه ببخشید بهش بگی آروم میگیره
به در اتاقی که مرتضی داخلش رفت نگاه کردم و رو به مهدیه گفتم
_خودش گفت بهم بگی ازش عذرخواهی کنم؟
رنگ نگاه مهدیه دلخور شد
_مگه عقده داره!
نگاهش رو به حالت قهر ازم گرفت
_خب نگو. من به خاطر خودت میگم
خواست سمت آشپزخونه بره که دستش رو گرفتم
_قهر نکن. باشه الان میرم پیشش
لبخند روی صورتش پهن شد
_پس صبر کن یه لیوان آب بدم براش ببری
کیف و چادرم رو گوشهای گذاشتم. با سیاست مهدیه درسته همه چیز آروم میشه ولی روز به روز مرتضی پرو تر میشه
مهدیه لیوان آب رو سمتم گرفتم و ذوق زده گفت
_زود باش
درمونده نگاهش کردم
_تو رو خدا دو دل نشو. برو بزار اونم اعصابش آروم بگیره
لیوان آب رو ازش گرفتم و همزمان در اتاق باز شد و مرتضی با اخم بیرون اومد
_من برمیگردم مغازه
بیرون رفت و در رو کمی بهم کوبید. مریضه، به من میگه بیا کارت دارم بعد ول میکنه میره! مهدیه گفت
_دنبالش برو تو حیاط
لیوان رو سمتش گرفتم
_دیگه رفت. باشه برای شب
دلخور لیوان رو سمتم هول داد
_تا شب اعصابش خراب میشه. برو دیگه
کلافه گفتم
_وای مهدیه ول کن دیگه من الان...
دستش رو روی دهنم گذاشت
_من به خاطر تو زندگیم رو ول کردم اومدم اینجا! تو هم به خاطر من برو تا دیر نشده
کلافه نفسم رو بیرون دادم و باشهای گفتم.
در دو باز کردم و بیرون رفتم. مرتضی نزدیک در حیاط بود. برای اینکه بیرون نره صدام رو کمی بلند کردم
_مرتضی...
با تعجب برگشت سمتم ولی فوری اخم رو بین ابروهاش انداخت
دمپایی های مریم رو پوشیدم و چند قدم باقی مونده سمتش رو رفتم.
نگاهی به چشمهاش انداختم و برای اینکه بتونم حرفی که مهدیه مجبورم کرده بزنم، سربزیر شدم.
_چیه؟ زود باش کار دارم.
خدایا کی من رو از اینجا نجات میدی؟
آب دهنمرو به سختی پایین دادم
_چیزه...من...
نفس سنگینی کشیدم زودتر بگم خودم رو راحت کنم
_ببخشید
_چی رو؟
چقدر اینرو داره!
چشمم رو بستمتا با نگاه طلبکارم خرابکاری نکنم
_امروز باید به یکی میگفتم.وقتی دوستام گفتن، نتونستم نه بیارم؛ دیگه بعد کلاس رفتیم
_بعد کلاس! اصلا امروز کلاس داشتید شما!
چشمم رو باز کردم. این از کجا فهمیده کلا کلاس نداشتیم. از خجالت سربزیرتر شدن.
_بخشیدم. بار آخرت باشه
جملهی لج در بیارش رو گفت بیرون رفت و در رو بست. از حرص دلم میخواد لیوان رو بکوبم به در. همهش تقصیر مهدیهست.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم
از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
بهشتیان 🌱
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم
کمک هزینه سفر اربعین فراموش نشه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت129
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه حرصیم رو از در حیاط برداشتم و سمت خونه برگشتم. هنوز تو حیاط بودم و به راهرو نرسیده بودم که مهدیه با ذوق جلو اومد
_گفتی؟ چی گفت؟
نگاه دلخورم رو بین چشمهاش جابجا کردم
_مهدیه به نظرت من تا کی میتونم در برابر این پرو بازی های مرتضی دهنم رو ببندم
کمی اخم کرد
_وا! غزال این چه حرفیه. مگه چی شد؟
دمپایی ها رو درآوردم و لیوان اب رو توی دستش گذاشتم
_هیچی. ولی دوست داشتم به روش خودم، الان بهش بگم به تو ربطی نداره که تو کار من دخالت میکنی
مریم که متوجه نشدم کی بیرون اومده گفت
_اونم یکی میخوابونه تو صورتت که...
با حرص حرفش رو قطع کردم
_من کتک خوردن رو به ذلت ترجیح میدم
نگاه از هر دوشون گرفتم و با غیض از پله ها بالا رفتم. صدای آهستهی مریم رو شنیدم
_مگه چی بهش گفته که میگه ذلت؟!
مهدیه پر غصه و ناامید گفت
_نمیدونم. بریمتو زنگ بزنم بهش بیینم چیگفت که دوباره خرابکاری کرد.
کیف و چادرم رو پایین جا گذاشتم و کلید ندارم برم بالا. الان برمپایین خاله میخواد غر بزنه حوصله ندارم
چند تا پله پایین رفتم تن صدام رو بالا بردم
_نرگس کیف و چادر من رو میاری؟
چند لحظه بعد مریم کیف و چادرم رو آورد بقیهی پله ها رو پایین رفتم و ازش گرفتم
_میای ناهار؟
_نه سیرم
خواستم سمت خونه برم که گفت
_مرتضی ناراحتت کرده با ما چرا قهر کردی!
سمتش سر چرخوندم
_قهر نیستم.الانخاله میخواد غر بزنه به خدا حوصله ندارم
_مهدیه زنگ زد به مرتضی دعواش کرد
اخمهام توی هم رفت
_اصلا برای من مهم نیست.ببخش خستهم باید برمبالا
پله ها رو بالا رفتم. کلید رو از کیفمبیرون اوردم در رو باز کردم و داخل رفتم
به محض ورودم گوشیم شروع به لرزیدن کرد. از کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم نسیم دو کمی عصبی شدم.
خوبه بهش گفتم زنگ نزن! تماس رو وصل کردم آروم اما شاکی گفتم
_آقای موسوی! خوبه گفتم زنگ نزنید
با احتیاط گفت
_سلام. خوبی؟
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت130
💫کنار تو بودن زیباست💫
نفس سنگینی کشیدم
_بله
_نمیدونی چقدر نگرانت بودم. کاریت که نداشت؟
یه لحظه از لحنم پشیمون شدم.
_نه. ببخشید اگر تند حرف زدم
_حالت برام قابل درکه. انقدر دلشوره داشتم که تا الانم صبر کردم کلی عذاب کشیدم
به سرم زد بیام جلوی خونتون ولی ترسیدم برات بدتر بشه
_چیزی نگفت. یعنی زنگزدم به دختر خالهبزرگم یکم روش نفوذ داره اومد آرومش کرد.
نفس راحتی کشید
_خب خدا رو شکر.
چند لحظه سکوت کرد با لحن خاص و مهربونی گفت
_غزال خانم
از اینکه انقدر مهربون و صبورِ لبخند رو لبهام نشست
_خیلی دوستت دارم. خیلی بیشتر از چیزی که بخوای فکرش بکنی. امرور خیلی حرف آماده کرده بودم بهت بزنم ولی نشد
گوشهای نشستم.کاش روم میشد بگمخب الانبگو
_میخوای الانبگم؟
چه خوب که خودش پرسید. ناخواسته تن صدام پاییناومد
_اگر دوست دارید بگید
_ خانوادهی من رو ازدواج زود دختر و پسر خیلی تاکید دارن. و من به خاطر درسم یکم دیر کردم. هر کسی رو هم که معرفی میکردن احساس میکردم خیلی ازش فاصله دارم ولی وقـتی تو رو توی دانشگاه دیدم و کمکم باهات آشنا شدم، احساس کردم بعد از چند سال سفر طولانی، بالاخره رسیدم خونه.
وای که چقدر از شنیدن این حرف ها به وجد میام!
_به مادرم گفتم ولی خونهی ما کلا با ازدواج هایی که پسر خودش بپسنده مخالفن و میگن مادرت باید انتخاب کنه.
اما وقتی ایمان داشته باشی که خدا قراره بهترینهارو سر راهت بذاره؛ میذاره. چون بهش ایمان داری.
چند ماهی طول کشید تا راضیش کنم.
بعد از اون تنش و ناراحتی که مرتضی درست کرد با شنیدن این حرف ها انگار بهم آرامبخش زدن
_الو
آهسته گفتم
_میشنوم
_الان خدا رو شکر تمام موانع برداشته شده. فقط مونده دایی تو
_اونم تلاش میکنم تا آخر ماه بهشون بگم
ذوق زده گفت
_واقعا! یعنی به حاجی بگم آخر ماه؟
_نه فعلا نگید. من خبرتون میکنم
_باشه. ولی به همین حرفم خیلی خوشحالم کردی. ببخشید مزاحمت شدم
لبخندم عمیق تر شد
_خواهش میکنم شما مراحمید.
_فعلا خداحافظ
_خدانگهدار
تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳٣هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت39
🍀منتهای عشق💞
_حالا من ازت خواهش میکنم به خاطر من اگر مهشید حرفی زد جوابش رو ندی
هر سه به علی نگاه کردیم.زهره که انتظار نداشت علی این حرف رو بهش بزنه کمی خجالت کشید
_علی به خدا اون حرف از گذشته زد رضا هم خندید
_خواهر من بالاخره باید یه جا یکی تموم کنه یا نه!
_اون شروع کرد
_تو تموم کن!
خاله درمونده گفت
_خدا خیرت بده علی جان. تو بگو شاید حرف گوش کرد
علی از حالت درمونده خاله ناراحت شد و لحنش کمی تند شد
_زهره انقدر باید ادامه بدی که مامان برای ارامش خونه التماست کنه؟!
_باشه من جواب نمیدم ولی همهتون میبینید اون بیخیال نمیشه
علی جلو اومد و سینی که توش کاسههای سالاد رو گذاشته بودم برداشت.
_مامان میلاد کجاست؟
رنگ و روی خاله پرید
_الان میگم بیاد
علی بیرون رفت. فوری رو به خاله گفتم
_میلاد رفته بیرون
مضطرب با سر تایید کرد و رو به زهره گفت
_پاشو برو تو کوچه بهش بگو بیا تا علی نفهمیده
زهره ایستاد و اخرین دیس برنج رو روی کابینت گذاشت
_من نمیرم. مسعود گفته شب بیرون نرم
_من میرم خاله
خاله ناراحت و گفت
_من و رویا بریم علی میفهمه شر میشه. حالا تو هر کاری دلت بخواد میکنی این یکی رو میگی مسعود نمیزاره!
_مامان جان مسعود کارش معلوم نیست یهو بیاد من رو بیرون ببینه شاکی میشه بعد برای شب کاری بعدش باید برم خونه ی مادر خودش
_خاله من جوری میرمکه علی متوجه نشه
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. خاله سمت پنجره رفت
_خدا رو شکر خودش برگشت.
سر سفره نشستیم. شروع به خوردن کردیم. زهره جایی نشست که اصلا مهشید رو نبینه.
رضا با میل و اشتها شروع به خوردن کرد و اصلا نه حواسش به زهره بود نه چشم و ابرو نازک کردن مهشید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*من کیفی که در خونه امام حسین(ع) کردم
پادشاه ها نکردن...🥹🥺*
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت130 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم _بله _نمیدو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت131
💫کنار تو بودن زیباست💫
انگار موسوی از طرف خدا مامور شده که هر وقت من از دست خانوادهام ناراحت میشم بت حرف های قشنگش از دلم در بیاره.
هنوز تو خوشی حرفهای موسوی بودم که صدای در خونهم بلند شد و بلافاصله مهدیه گفت
_ غزال بیام تو
لبخندی که از حرف های موسوی رو لبهام ظاهر شده بود رو پاک کردم و گفتم
_بیا تو
در رو باز کرد و با کاسهای که ازش بخار بلند میشد داخل اومد.
_ناهار کوفته داریم. خیلی خوشمزهست حیفه نخوری.
کاسه رو روی اپن گذاشت و مهربون نگاهم کرد
_شکر خدا مرتضی دیگه میتونه برای خونه خرید کنه
_دستت درد نکنه ولی من خودم تو یخچال یه چیزی دارم بخورم
کنارم نشست
_یه جوری میگی انگار ما غریبهایم.
نفس سنگینی کشیدم
_من نگفتم غریبهاید ولی خودت میبینی مرتضی چهجوری رفتار میکنه.
_مرتضی بلد نیست وگرنه خیلی مهربونه.من الان زنگ زدم بهش گفتم حق نداشته اونجوری حرف بزنه. مطمعن باش ازت عذرخواهی میکنه.
اگر باردار نبود خیلی تند باهاش حرف میزدم ولی دوست ندارم توی حال برنجونمش. دستش رو گرفتم
_من معذرت خواهی نمیخوام. فقط بهش بگو کاری به کار من نداشته باشه.
درمونده گفت
_نمیتونه.
حرصی نگاهم رو ازش گرفتم
_چون فضوله؟
_فضول نیست فقط یه حس...
آهی کشید و حرفش رو نصفه رها کرد.
_اومدنم بی فایده بود.
ایستاد و دلخور نگاهم کرد
_بهت حق میدم ولی یکم بیشتر حواست به دور اطرافت باشه بد نیست.
سمت در رفت بازش کرد
_راستی دیشب امیرحسین زنگزد گفت زن دایی به دایی گفته که زودتر تکلیف امیرعلی رو مشخص کنه. امیرعلی هم گفته تو رو نمیخواد. تو خونشون کلی جنگ و دعوا شده. احتمال داره به اینجا هم کشیده بشه گفتم که بدونی.
برعکس انتظار مهدیه لبخند رو لب هام نشست
_چه عجب امیرعلی یه خودی نشون داد!
_به جای خندیدن و خوشحال شدن به این فکر کن که احتمال داره دایی امروز و فردا بگه باید زودتر عقد کنید.
_من چیکار میتونم بکنم؟
در رو بست و تن صداش رو پایین آورد
_همهی ما میدونیم که چون تو به امیرعلی گفتی نه اون خودش رو کشیده کنار وگرنه بین تو و مریم هیچ فرقی براش نیست. اون دایی هم که من میشناسم دوتاییتون رو کَت بسته میشونه پای سفره عقد هر دو از ترس بله میگید. برای همین میگم یکم بیشتر حواست به اطرافت باشه. شاید راه نجاتت تو همین باشه
حرف های مهدیه نترسوندم. این تصوراتیه که من خودم هر روز در موردش فکر میکنم. بیرون رفت و در رو بست. ولی چه ربطی به رفت و آمد های من داره که میگه حواست باشه! دایی که اصلا خبر نداره امیرعلی هم مشکلی با کارکردن من نداره و به قول مهدیه بین من و مریمم فرقی براش نیست که تعصبی داشته باشه
من فکر میکردم مریم از علاقهش به امیرعلی چیزی به کسی نگفته! پس مهدیه میدونه.
در هر صورت باید منتظر گردو خاکِ طوفان خونهی، دایی اینجا باشم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت132
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به ساعت انداختم. فکر نکنم وقت کنم آخرین لباس فتحی رو ببرم بهش بدم.جمعه که مرتضی خونه بود و از دایی ترس داشتم که نکنه بیاد اینحا و من نباشم.امروزم که اگر بتونم برممزون و کاری باشه انجام برم.
کاش زری خانم قبول کنه ببره. پنجره رو باز کردم و سوز سرما به صورتم خورد.اگر امیرحسین رو مدرسه نمیفرستاد الان خواب بودن. آهسته اسمش رو صدا زدم تا زینب رو بیدار نکنم.
_زری خانم
چند ثانیه نکشید که سرش رو از پنجرهی آشپزخونه بیرون آورد.
_جانم غزال
_سلام. تو رو خدا شرمنده اول صبحی مزاحمت شدم
_نه مزاحم نیستی زینب بی خوابی افتاده سرش از اذان صبح داره گریه میکنه. انقدر که صدای باباش رو هم درآورده. دعواش کرد یکم ترسید ولی آروم نگرفت
جای تعجب داره! آقا دانیال اصلا زینب رو دعوا نمیکنه! هر کسی هم به دخترش حرف بزنه کلی باهاش دعوا میکنه
_چرا گریه میکنه؟
_چند وقته میگه لباس عروس میخوام. توکه لباس میدادی همه ش از دستش در میاوردم. دیشب دوباره یادش افتاد.
ناراحت گفتم
_عزیزم! شاید من بتونم براش بدوزم.
زری خان شرمنده مزاحم شدم. این آقای فتحی یه لباس داده من بدوزم تموم شده ولی وقت نمیکنم براش ببرم. شما امروز اون طرفی نمیری!
_چرا میرم. اتفاقا گفتم برم سر بزنم ببینم کسی اون اطراف کار نداره
اگر کارم با نسیم و بهاره بگیره حتما برای زری خانم کار میارم.لباس رو پایین فرستادم و پنجره رو بستم. با این کتی که دارم امروز حتما یخ میزنم.
دو دست لباس از زیر کت پوشیدم و مقنعهی موسوی رو با عشق سرم کردم و چادرم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین رفتم.
صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم
_یه دقیقه بزارش رو پادری، بیا این چهارپایه رو بزار اون سمت جلوی دست و پا نباشه
اول صبحی اینجا چی میخواد! مرتضی، سرخوش گفت
_مهدیه کلهی سحر اومدی گیر بدی به تمیزی حیاط!
مهدیه هم خندیر
_کبکت خروی میخونه ها! نرگس بازیگوشِ میاد میخوره بهش
مرتضی هم تو حیاطه خدا برام به خیر کنه. الان از جلوی این رد شدن برام داستان میشه
چادرم رو روی سرم انداختم . خاله همیشه برف و بارون که میگیره مشما میندازه روی موکت جلوی در، کفش ها رو میاره داخل تا خیس نشن. الان که خودش نمیتونه احتمالا به مریم گفته، اونم انجام داده. کفشم رو پوشیدم در رو باز کردم و پام رو بیرون گذاشتم و بیرون رفتم
_سلام
نگاه متحیر هر دوشون از زیر پام به چشمهام اومد. مهدیه لبش رو به دندون گرفت و مرتضی ناباور بود.
از شدت درموندگیشون رد نگاهشون رو که سمت کفش هام بود دنبال کردم و با دیدن شاخه گل زیر کفشم ، فوری پام رو از روش برداشتم
تچی کردم و خم شدم و برش داشتم. ساقهش توی دستم بود و تمام گلبرگ هاش که زیر پام بود روی زمین موند و چند گلبرگش با نسیمی که بهشون خورد به اطراف کفشم پخش شدن
_اینو کی گذاشته اینجا!
با صدای ناراحت مهدیه نگاهم رو بهش دادم
_مرتضی صبر کن! کجا؟
در حیاط با شدت بهم کوبیده شد. مرتضی انقدر سریع از خونه بیرون رفت که اصلا متوجه نشدم
شاکی به خاطر ترسی که از کوبیده شدن ترس بهم وارد شده گفتم
_این چرا باز قاطی کرد! اول صبحی در رو چرا میکوبه!
ساقهی گل رو روی زمین انداختم و چادرم رو مرتب کردم. قدمی سمت مهدیه که هنوز به در بود برداشتم.
_برای خاله گل خریده بود؟
آهی کشید و دلخور نگاهش رو از در به من داد
_دیگه مهم نیست. کجا میری!
_دانشگاه دیگه!
نگاهی به گلبرگ های پرپر شده انداخت
_برو به سلامت
ناراحت نگاهش کردم
_آخه کی گل رو میزاره سر راه! ندیدمش به خدا
لبخند تلخی زد. جلو اومد و صورتم رو بوسید
_حتما حکمتی تو کار بوده. تو اگر تونستی زنگ بزن از دل مرتضی در بیار
ازش فاصله گرفتم
_فعلا دارم میرم دانشگاه برگشتم بهش میگم. کاری نداری؟
آهی کشید
_نه برو
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همهش فکر میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
علی ماشین رو جلوی دانشگاه پارککرد
_مواظب خودت باش
_دستت درد نکنه. هر روز به زحمت میفتی
دستگیره کشیدم و پیاده شدم
_زحمت چیه عزیزم
خم شدم و از شیشه پایین ماشین نگاهش کردم
_علی وام رو یادت نره.
لبخند زد و گفت
_تو که گفتی مهم نیست.
_اره مهم نیست ولی ما تلاشمون رو بکنیم
سری به تایید تکون داد
_باشه برو به سلامت
خداحافظی کردم و سمت دانشگاه رفتم. آخرین کلاسم هم برگزار شد. خسته، سمت در رفتمکه شقایق صدام کرد
_رویا
شقایق رو از همون دوران دبیرستان خیلی دوست داشتم. با لبخند نگاهش کردم جواب سلامش رو دادم و بهش دست دادم.
_رویا یه کار واجب باهات دارم. من و چند تا از دوستام فردا بعد از کلاس دوم میخوایم بریم با همناهار بخوریم.تو هم بیا. انقدر ازت پیششون تعریف کردم که همه مشتاقن باهات آشنا بشن
_من که نمیتونم بیام!
ناراحت پرسید
_چرا؟!
_اصلا شرایط زندگیم طوری نیست که بخوام به این مهمونی ها فکر کنم!
_شوهرت اصلا نمی فهمه. چک کردم. اون ساعت تا کلاس بعدی کلاس نداری
_نه اصلا فکرش رو همنکن
_زود میریم برمیگردیم
_نه شقایق جان من نمیام
_همهی دوستام هستن!
لبخندی بهش زدم
_همه هستن جز من
_لوس نشو دیگه! اصلا من اینمهمونی رو راه انداختم که تو رو به دوستاممعرفی کنم
درمونده از اصرار های زیادش نگاهش کردم.علی از شقایق خوشش نمیاد و شقایق روی دوستی صمیمی تر از قبلش با من پا فشاری میکنه
_میای؟
یه جوری با التماس نگاهم میکنه که دلم براش میسوزه. با صدای بوق ماشینی نگاهم سمت خیابون رفت.
دایی دستی برامبلند کرد
_رویا بگو که میای؟ جان من نه نیار
نگاه از دایی گرفتم
_بهت قول نمیدم. ولی بهش فکر میکنم
_من نمیدونم فردا باید با من بیای
دوباره صدای بوق ماشین بلند شد. دستم رو سمت شقایق دراز کردم
_داییم بی حوصلهست. فردا بهت میگم میام یا نه
_مطمعنم میای. برو خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و سپت ماشین دایی رفتم. در رو باز کرده ایستاده و کلافه نگاهم میکنه
به قدمهام سرعت دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت132 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم. فکر نک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت133
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار دنبال نسیم میگشتم و اینبار چشمم دنبال موسوی بود.
_گشتم نبود، نگرد نیست
صدای پر از خندهی نسیم باعث شد تا سمتش برگردم. از اینکه فهمید دنبال موسوی بودم هم خجالت کشیدمهم خندهم گرفت.
_سلام. دنبال تو میگشتم
جلو اومد آروم توی کمرم زد و همقدم شدیم
_علیک سلام. آره جون عمهت. تو چرا پنج شنبه یهو غیبت زد؟ موسوی گفت کاری براشون پیش اومد.
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_مرتضی محبتش گل کرده بود. دیده بود هوا سرده ماشین دوستش رو گرفته بود اومده بود دانشگاه دنبالم.
_اوه اوه! پس جنگ و دعوا داشتی؟!
سرم رو بالا دادم
_نه زنگ زدم مهدیه اومد آرومش کرد.
_باز خدا رو شکر دخترخالهت رو داری. غزال فکر کنم با این بهاره به مشکل بخوریم
_چون پول نیاورده!؟
_نه. دیشب بابام تو خونه شاکی بود که تو اصلا به چه حقی با این دوست شدی. صد بار به بهاره گفتم بابای من حساسِ درست لباس بپوش. خودش که لباسش بد بود دست اون دوستای بدتر از خودشم گرفت آورد تو مزون. بابام گفت بهش میگی اگر نمیتونی لباس درست بپوشی سهمت رو بهت میدیم برو
_اون که پول نداده!
_آره. ولی بابام که نمیدونه.دیروز که اوقات تلخی میکرد گفتم خوش به حال غزال. از این جهت راحته
نفسم رو با حسرت بیرون دادم
_اینجوری نگو. کاش بابای منم بود حتی اگر اخلاقش بدتر از مرتضی بود، ولی بود. بود و مثل بابای تو شایدم بدتر اوقات تلخی میکرد
آهی کشیدم
_ ولی بود
_خب حالا... من یه چی گفتم. وای این اومده!
رد نگاهش رو گرفتم و به بهاره رسیدم
نسیم اخمهاش رو توی هم کرد و نزدیکرفتیم. بهاره بدتر از نسیم با اخم نگاهمون میکرد. قبل از نسیم گفت
_شما خانوادگی کلا اخلاق گیر دادن دارید؟
_اون تیپی که تو زده بودی گیر دادن نداشت؟!
_خیلی کار بابات زشت بود که به بابام حرف زده بود
نسیم ابروهاش بالا رفت
_مگه من به تو نگفتم بابام حساسِ...
حرفش رو قطع کردم
_بچهها ول کنید! این حرف ها الان چه فایدهای داره!؟
رو به بهاره ادامه دادم
_محیط کار هم یه پوششی داره. از این به بعد رعایت کن
بهاره به حالت قهر مسیرش رو سمت کلاس کج کرد و رفت
_ای خدا یه پولی برسون من دیگه محتاج این نباشم
_مگه پول داده آخه!
_نه ولی میخواد چکپاس کنه. راستی هنوز سر حرفت هستی؟ با آشنامون هماهنگ کنم دسته چک بگیری؟
از اینکار خیلی میترسم ولی چون اصلا کمک نکردم روم نمیشه به نسیم نه بگم
_آره عزیزم.هماهنگ کن
وارد کلاس شدیم و با دیدن موسوی که ماسک روی صورتش بود ناخواسته لبخند رو لب هام نشست و با تکون دادن آروم سرم بهش سلام کرد.
به احترامم ایستاد ماسک رو پایین کشید و سلامی گفت.
خجالت از نگاه اطرافیا سربزیر با حفظ لبخند روی صندلی نشستم و همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد
نسیم آروم گفت
_ببین چی میگه؟
_ولش کن احتمالا مهدیهست
_مهدیه کیه! موسویِ داره بهت پیام میده
نگاهم سمت موسوی رفت
سرش تو گوشی بود و چیزی تایپ میکرد. فوری گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و پیامش رو باز کردم
_سلام. خوبی؟
انقدر محبتش به دلم میشینه که پا روی خط قرمزهام بزارم بیاختیار براش تایپ کردم
_سلام ممنون. چرا ماسک زدید؟
ناخواسته نگاهم سمتش رفت. تمام حواسش به صفحهنمایش گوشیشِ. لبخند دلنشینی هم روی لبهاشِ.
گوشی توی دستم لرزید و نگاهم رو سمت آخرین پیامش رفت
_یکم سرماخوردم.
با ورود استاد به کلاس هممن هم موسوی گوشی رو کنار گذاشتیم. ای کاش زود تر دایی کوتاه بیاد و این قائله تموم بشه.
بعد کلاس باید زنگ بزنم به امیرعلی ببینم چی کار کرده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂