بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت243 🍀منتهای عشق💞 ایستادم و از کنار علی رد شدم _هیچیم نی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت244
🍀منتهای عشق💞
دوستان عزیز و بزرگوار ممنون میشم بابت پارت گذاری رمان منتهای عشق پی وی نیاید. من هیچ پارت آمادهای ندارم روزانه آماده میکنم و میفرستم.
بعد از خوردن شام بالا رفتیم. علی از بعد از ظهر باهام حرف نزده. به نطر نمیاد قهر باشه ولی تو قیافهست و سزش به گوشیش گرمه
_چایی بزارم
سرش رو بالا داد
_نه بیا بشین اینجا رو بخون
کنارش نشستم. گوشیش رو سمتم گرفت. نگاهی بهش انداختم. عنوان اصلی متن رو خوندم
"علائم بارداری"
_تو نت جستجو کردم علایمت با اینا یکیه
نگاهم رو آهسته از گوشی به چشمهای علی دادم
_فکر نکنم!
عاشقانه نگاهش رو توی صورتم چرخوند و لبخند زد
_ولی من فکر کنم
لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو به گوشی دادم.با خنده ادامه داد
_پس بگو عروسکم برای چی لوس شده تا بهش حرف میزنم گریهش در میاد.
ناباور نگاهم رو به علی دادم
_من باورم نمیشه!
کوتاه خندید و بغلم کرد و دستش رو روی شکمم گذاشت
_الان یه فرشته مثل خودت تو شکمت داری.
از خوشحالی این رفتار علی اشک تو چشمهام جمع شد
با ذوق گفت
_دیگه چرا گریه میکنی!
_نمیدونم
آغوشش رو باز کرد و ازم فاصله گرفت
_فردا صبح میریم آزمایش
_دانشگاهم رو چیکار کنم!
_فردا رو میگی یا کلا؟
_هر دوش
_فردا رو نمیری. این ترم رو هم تموم کنی مرخصی میگیری. خوبه؟
با سر تایید کردم
_به خاله بگم؟
_فعلا نه. صبر کن از جواب آزمایشت مطمعن شیم بعد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت245
🍀منتهای عشق💞
بالای پله ها رو نگاه کردم.چقدر دیر کرد. با صدای خاله نگاهم رو به آشپزخونه دادم.
_رویا جان خاله بیا صبحانه
کمی جلو تر رفتم
_ممنون بالا خوردم. منتظر علیام
_چطور امروز نرفت سرکار؟
دیشب علی تاکید کرد تا جواب آزمایش مشخص نشده به کسی حرفی نزنم
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_می خواد استراحت کنه. میلاد کجاست؟
_پنجشنبهها حریفش نمیشم. همهش تو کوچهست. این تبلتی هم که عموت براش خریده تربیتش رو از دستم خارج کرده.
_خواستم ازش بگیرم نذاشتی
هر دو به علی نگاه کردیم. بند ساعتش رو مچ دستش بست. نگاهش رو به من داد
_پس چرا نشستی! بلند شو بریم دیگه
خاله هم همزمان با من ایستاد
_علی جان مادر رفتی بیرون با زبون خوش به میلاد بگو بیاد داخل. جلوی دوستاش دعواش نکنی ها
_هر روز داری لوس ترش میکنی.
_اگر با زبون خوش نمیگی نمیخوام بگی خودم میگم
_زن عمو نون دارید
اخمهای علی تو هم رفت و آهسته گفت
_این رضا تا کی میخواد اینجوری زندگی کنه! نون هم نمیره بخره
خاله آهسته گفت
_پاش شکسته!
_همه جا میره برای نون خریدن نمی تونه؟
_عیب نداره هیچی نگو این مهشید همهش دنبال بهانهست به دعوا درست کنه. تازه رابطه شون خوب شده
کمی صداش رو بالا برد
_آره عزیزم. صبح برای شما هم گرفتم. بیا ببر
علی رو به من گفت
_بریم؟
ایستادم و همراه باعلی بیرون رفتم. در حیاط رو باز کرد و نگاهش سمت میلاد رفت. با تبلتش کنار چند تا پسر که از خودش بزرگتر بودن نشسته.
علی هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و بهش خیره موند. میلاد متوجهمون شد و کمی هول شد. ایستاد و با عجله سمتمون اومد. تو چند قدمی علی ایستاد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت246
🍀منتهای عشق💞
_داشتم بازی میکردم!
نگاه پر غیظ علی روی میلاد و سکوت طولانیش باعث شد تا خودم رو قانع کنم حرفی بزنم
_برو خونه خاله کارت داره
بدون اینکه نگاهش رو از علی برداره بی جرئت گفت
_برم؟
علی با سر به خونه اشاره کرد
_میمونی خونه تا بیام
با احتیاط از کنارمون رد شد و داخل رفت.
_با این نگاه و قیافهای که گرفتی بچه سکته کرد!
سمت ماشین رفتیم
_اگر میخواست از این چیزا بترسه الان نمینشست کنار اینا
در ماشین رو باز کرد و هر دو نشستیم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_چند بار دیدم نشسته کنارشون. یکیشون سیگار دستش گرفته، یکیشونم خالکوبی زده رو دستش. آدم های درست و حسابی نیستن. به میلاد گفته بودم با اینا نشینه
_منم دیدم کنارشون بود به خاله گفتم
_کی دیدی؟
_فکر کنم چند هفته پیش
_کاش بهم گفته بودی!
_به خاله گفتم
_میلاد هم به محبت و حمایت مامان نیاز داره هم به توپ و تشر من
_ما تو کوچمون از این پسرا نداشتیم!
_از کوچههای اطراف میان
نیم نگاهی بهم انداخت
_خوبی؟
_اره
_باز رنگت پریده
سایهبون روبروم رو پایین کشیدم کمی رنگم زرد شده
_خوبم نگران نباش
_جواب آزمایشت رو بگبریم ببینیم چی میگه
صدایگوشیش بلند شد
_ببین کیه؟
گوشی رو از جیب کتش بیرون اوردم
_داییِ
راهنما رو زد و ماشین رو گوشهای پارک کرد.
گوشی رو ازم گرفت و تماس رو وصل کرد
_جانم حسین!
_علی سحر رفته دادگاه!
علی نیمنگاهی به من انداخت دستگیره رو کشید و پیاده شد
_دادگاه برای چی؟
در ماشین رو بست فوری شیشه رو پایین دادم
_تو که نمیدونی برای چی رفته!
_نه صبر کن خودش زنگ میزنه
_میخوای به مامانم بگو
_باشه. خبرم کن
گوشی رو از گوشش فاصله داد و تماس رو قطع کرد. فوری شیشه رو بالا دادم
پارت بعدی اینجاست😋
برید پستهای ۲ اردیبهشت
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت246 🍀منتهای عشق💞 _داشتم بازی میکردم! نگاه پر غیظ علی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی نمیزنه. از دهنشم نمیشه حرف کشید. پس سوال پرسیدن بی فایده ست. بعدا از دایی میپرسم.
ماشین رو جلوی آزمایشگاه نگهداشت.
_وای علی استرس گرفتم
لبخند مهربونی رو لبهاش نشوند
_استرس چی!
_نمیخواد بریم دکتر؟
_اگر باردار نبودی دکتر هم میریم. پیاده شو
هر دو پیاده شدیم. دستم رو گفت و وارد ساختمون شدیم. سراغ نگهبان رفت سوالی پرسید و سمتم برگشت.
_باید بریم طبقهی سوم
دوباره دستم رو گرفت و سمت آسانسور رفتیم. درش که بسته شد دستش رو جلو آورد و با محبت کنار روسریم روی صورتم کشید
_موهات رو بکن تو
تو آینهی آسانسور خودم رو نگاه کردم. متوجه نگاه علی شدم.با لبخند بهم خیره بود. لبخندم دندون نما شد.
_خوشگلی بانو!
کوتاه خندیدم و گوشیم رو درآوردم
_افتخار میدید یه عکس بندازیم جناب سروان؟
خودش رو بهم نزدیک کرد.
_چرا که نه.
سرم رو سمت قفسهی سینهش کج کردم
_الان یکی بیاد تو خیلی ضایع میشه
عکس رو انداختم و با خنده گفت
_فقط تو آسانسور آزمایشگاه عکس ننداخته بودیم. اونم با این روحیهای که دارم
_چه روحیهای؟
_ بزودی فرشتهی کوچولوم قراره یه فرشته مثل خودش بیاره
چشمام برق زد و قلبم تندتر زد. حس عجیبی دارم، هم ترس و هم شادی.
_ فکر میکنی باردارم؟
بالبخند سرش رو تکون داد و تایید کرد
آسانسور ایستاد و درش باز شد. با هم خارج شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم. علی بعد از سلام گفت
_ خانمم رو برای انجام آزمایش بارداری آوردم.
دختر جوونی که پشت میز نشسته بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت
_ نسخه دارید؟
_ نه
_ اسم خانمتون رو بگید
علی اسمم رو گفت و وارد رایانهش کرد و بدون اینکه نگاهش رو از رایانه برداره گفت
_برید صندوق. اسم خانمتون رو بگید حساب کنید بیاید
هر دو سمت صندوق رفتیم فیش رو از صندوق گرفتیم وسمت ایستگاه برگشتیم من رو سمت اتاقی هدایت کردن و علی بیرون منتظر موند.
انجام آزمایش خیلی طول نکشید و در حالی که به سفارش پرستار دستم رو روی جای آزمایش گذاشته بودم آرنجم رو روش خم کرده بودم تا جلوی خونریزی و به گفته پرستار کبود شدنش روبگیرم از اتاق بیرون رفتم.
علی رو دیدم و کنارش نشستم از پرستار پرسید
_جوابش کی اماده ست؟
_بشینید نیم ساعت دیگه آمادهست
با لبخند نگاهم کرد
_درد داشت؟
_نه
_میخوای برم برات آبمیوه بخرم؟
_آره، سرم داره گیج میره.
علی لبخندی زد و از جا بلند شد و رفت
بیست دقیقه بعد، با یک پاکت آبمیوه برگشت. کنارم نشست و نی رو داخلش فرو کرد و آبمیوه رو دستم داد
بدون معطلی شروع به خوردن کردم
_مغازه این اطراف نبود. ببخش دیر اومدم
_عیب نداره ممنون، خیلی چسبید!
_اسمش رو چی بزازیم
نی رو از لبهام فاصله دادم. تا به انروز علی روانقدر خوشحال ندیدم
_هر چی تو بگی
_من نرگس و مهدی رو خیلی دوست دارم
_من تا حالا به اسم بچههامون فکر نکرده بودم. ولی این اسمهایی که گفتی خیلی قشنگن
_نطر تو مهمه. اصلا دوست دارم بدون در نطر گرفتن اسمهای من دو تا اسم بگی.
_خب هر چی تو بگی....
_هر چی من بگم نه.دو تا اسم بگو
کنی فکر کردم و با لبخند گفتم
_نرگس و مهدی
نگاهش رو ازم گرفت و کوتاه خندید
دستش رو گرفتم
_به نظرت دختره یا پسر؟
_من دختر دوست دارم ولی هر چی خدا بده شکر
_آره. هر چی خدا بده شکر میکنیم ولی من پسر دوست دارم دلم میخواد مثل تو بشه.
نگاه علی توی صورتم چرخید
_چقدر کار رو بروی من سخت میکنی
_آقای معینی...
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت247 🍀منتهای عشق💞 برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت248
🍀منتهای عشق💞
هر دو فوری ایستادین و سمت ایستگاه رفتیم.
با لبخند نگاهمون کرد
_تبریک میگم.
قلبم از شادی پر شد و به علی نگاه کردم. برق توی چشمهای علی بهم انرژی میده
_ واقعاً پدر و مادر میشیم!
علی با هیجان گفت:
_بله
خوشحال از آزمایشگاه بیرون اومدیم.
_چیزی میخوری؟
هم خوشحالم هم یکم گیج شدم. خیره نگاهش کردم
_نمیدونم
_خوب شد آوردمت دکتر. تمام حرفهاش رو گوش کن
_علی واقعا نه ماه دیگه بچه دار میشیم
لبخندش عمیقتر شد.
_آره دیگه!
در ماشین رو باز کرد و هر دو نشستیم
_من که خیلی خوشحالم قراره بابا بشم
با عشق نگاهش کردم. فقط خدا میدونه چقدر از خوشحالی علی خوشحالم
کوتاه خندید
_اونجوری نگاه نکن ضعف میرم
با لبخندی نگاهم رو به روبرو دادم.
_به خاله بگیم؟
_آره چرا نگیم. صبر کن یه شب مهمونی میگیریم، میگیم
با سر تایید کردم و بعد از چند ثانیه گفت
_ولی نمیخوام تو غذا درست کنی. از بیرون میگیریم
_چرا؟
_مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت کار سنگین نکن
با خنده گفتم
_درست کردن شام کار سنگین نیست
با همون لحن خاص دوست داشتنیش گفت
_من میگم هست تو هم بگو چشم
لبخندم دندون نما شد
_چشم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت249
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی در پارک کرد و با اخم به میلاد که تا ما رو دید سمت خونه دویید نگاه کرد.
باز با اینا بازی کرد
دستم رو روی دستش گذاشتم
مگه پیش اونا بود؟
ماشین رو خاموش کرد و طوری که انگار کار مهمی میخواد انجام بده سوییچ رو سمتم گرفت
آره ماشین رو قفل کن برو خونه
بدون معطلی پیاده شد و سمت بچه هایی رفت که میلاد کنارشون بود.
پیاده شدم در رو قفل کردم نیم نگاهی به علی که دست به کمر روبروی پسرها ایستاده بود انداختم و وارد حیاط شدم
با عجله سمت خونه رفتم تا به میلاد اخطار بدم.
کفشم رو دراوردم و وارد خونه شدم
_میلاد...
خاله نگران از اتاق بیرون اومد و درش رو بست
_چی شده
چادرم رو درآوردم
_سلام. علی خیلی از دست میلاد عصبانیه.
_چرا چیکار کرده! میلاد الان کجاست
_تا ما رو دید اومد خونه!
خاله به اطراف نگاه کرد
_میلاد...
صدای ترسیدش از پشت پرده بلند شد و پرده رو کنار زد
_مامان...
_باز چیکار کردی!
_هیچی به خدا
چادرم رو روی دستهی مبل انداختم
_داشت با پسرای بزرگتر از خودش بازی میکرد. علی اول رفت سراغ اونا بعد هم میاد سراغ تو
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد و میلاد با عحله پشت خاله رفت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت250
🍀منتهای عشق💞
_مامان داشتن برام بازی میرختن
خاله درمونده گفت
_خدا بگم این آقا مجتبی رو چیکار کنه. تبلت میخواستیم چیکار
در خنه باز شد و علی عصبی گفت
_میلاد...
خاله میلاد رو کامل پشتش پناه داد
_چی شده علی جان؟
علی متوجه میلاد شد. چشمغزهای بهش. رفت و به روبروش اشاره کرد
_میلاد بیا اینجا!
درموندگی خاله کمتر از من نیست ولی انگار قصد دفاع نداره.
میلاد گفت
_من با اونا کار نداشتم
_میلاد تا سه می شمرم اینجایی. یک...
هنوز به دو نرسیده بود که میلاد از پناه خاله بیرون اومد و با قدمهای کوتاه سمت علی رفت
علی بدون معطلی گوش میلاد رو گرفت و میلاد برای اینکه کمتر دردش بیاد روی انگشتهای پاش ایستاد و دستش رو روی گوشش گذاشت
_آی... آی...
_من چند بار به تو گفتم با اینا بازی نکن؟
همزمان که پیچی به گوش میلاد داد تن صداش رو بالا برد گفت
_هان...
میلاد با گریه گفت
_بازی نمیکردم فقط کنارشون نشسته بودم
علی گوشش رو رها کرد و با دست زد پشت گردنش و میلاد قدمی از علی فاصله گرفت
_غلط کردی کنارشون بودی
خاله برای اینکه اوضاع رو اروم تر کنه گفت
_میخواستن براش بازی بریزن!
چشماای علی گرد شد و با تعجب رو به میلاد گفت
_چه بازیی؟! همون که دیشب پاکش کردم گفتم مناسب سنت نیست!؟
شدت گریهی میلاد بیشتر شد
_بد نیستن تو گیر دادی
علی سمت میلاد رفت و قبل از اینکه پشت خاله پنهان بشه تبلت رو از دستش گرفت
نگاهی بهش انداخت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀n
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت
🍀منتهای عشق💞
سلام به همه
عزیزان یه سو تفاهمی پیش اومده اون اول که من می خواستم رمان منتهای عشق رو شروع کنم بهتون گفتم نمی تونم هر روز پارت بدم. بیشتر از یک پارت روزانه نمی تونم بدم و شاید گاهی نتونم پارت رو آماده کنم.
اینکه شما به این رمان علاقه مندید باعث افتخار منه که تونستم خواننده رو این جوری جذب کنم اما دیگه درخواست هایی برای پارت ها و این بدعهدی ای که از طرف بعصی از شماها شکل گرفت گرفته داره برایم آزاردهنده می شه. من از اولم گفتم رمان منتهای عشق، فصل دوم رو بعد از کنار تو بودن زیباست شروع می کنم اما اصرار دوستان اینقدر زیاد بود که قرار شد من رمان رو شروع کنم با روزانه یک پارت و اگر روزی نتونستم پارت بدم نه منتظر جبرانی باشید نه گله و شکایت کنید چون تمرکز اصلی من فعلا روی این رمان نیست کارهای دیگه ای هم هست.
پس لطف کنید پی وی نیاید. درخواست وی آی پی نکنید. درخواست پارت بیشتر نکنید و اگر یک روز پارت ندادم، مثل من که کنجکاوی شما رو درک کردم شما هم مشغله زندگی من رو درک کنید.
ممنونم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت251
🍀منتهای عشق💞
نگاه تهدیدآمیزی به میلاد انداخت و یکی از چشم هاش رو ریز کرد
مگه من این بازی رو دیشب از تو گوشی رو پاک نکردم! گفتم مناسب سنت نیست! برای چی دوباره رفیق دادی برات نصب کنن؟
میلاد بیشتر پشت خاله پناه گرفت و خاله با سکوتش داشت به علی اجازه می داد کارش رو بکنه.
صدای مهشید از بالای پله ها بلند شد
_سلام! رضا سردرد داشت با قرص خوابیده، می شه یه کم آروم حرف بزنید.
علی نگاهش رو به میلاد داد و با غیظ گفت
_ از جلو چشمام برو. فقط نبینمت!
میلاد از حرف علی استفاده کرد و با عجله وارد اتاق خواب که در واقع دیگه کارگاهی برای خاله شده شده رفت. خاله نگاهی به علی انداخت و پنهانی دراتاق رو بست که نکنه علی اون سمتی بره و داخلش رو ببینه.
علی تبلت رو روی مبل انداخت، نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت. خاله کنارش نشست و مهشید آروم پله ها رو پایین اومد نگاهش رو به من داد و آهسته لب زد
_چی شده؟
به تبلت اشاره کردم و مثل خودش بی صدا گفتم
_بازی های نامناسب نصب کرده
رو به خاله گفت
_ زن عمو می تونم یه کم هویج از پایین بردارم؟
_آره عزیزم برو تو جامیوهای یخچاله
مهشید وارد آشپزخونه شد خاله آهسته گفت
_ بازیش مگه خیلی بده؟
_ مامان جان میلاد دارد با بچه های بزرگ تر از خودش بازی می کند این اصلا خوب نیست. میلاد خودش یه روزی به این سن می رسه و یک نفر مثل ما به بچه اش که هم سن الانه میلاد می گه حق نداری با این بازی کنی. چون هر کی باید تو رده سنی خودش دوست پیدا کنه. اونا سر گوششون می جنبه میلاد بیش از حد بفهمه به ضررمون تموم می شه!
_ من باهات موافقم! دیدی که حرفم نزدم
_خرید این تبلت خیلی کار اشتباهیه.
_ می دونم کار اشتباهیه! ولی الان دست همه بچه ها یکی دونه هست اینکه بچه ما نداشته باشه یه خرده منزوی و تنها می شه
_خب چرا دیگه کلاس فوتبالش رو ادامه نمی ده؟
رنگ و روی خاله پرید و نگاهش رو از علی به میز داد
من می دونم چرا. چون خاله دیگه پولی براش نمی مونه تا شهریه کلاس فوتبال میلاد رو بده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت252
🍀منتهای عشق💞
_گفتم به خاطر درس هاش یک کم کمتر بره
_ نه به نظر من بذار بره اون روزا که سرش به فوتبال بود کمتر توی کوچه می موند بازی تو کوچه خوبه ولی با هم سن و سالای خودش. متاسفانه توی کوچه ی ما بچه هم سن و سال میلاد نیست. اینا هم از جای دیگه میان الان رفتم بهشون گفتم دیگه توی این کوچه نیان برن کوچه خودشون بازی کنن. از مدرسه که می آید درسش رو بخونه خودم می برمش کلاس فوتبال
از اون ور هم اگر دوست داشته باشد یک ورزش دیگه. سرش گرم بشه، این دوره نوجوانیش هم تموم شه.
روبروشون نشستم خاله گفت
_ ولش کن علی. درس و مشقش مهم تره دیگه نمی ذارم بره کوچه.
علی متعجب گفت
_ مامان قبلا هم فوتبال می رفت هم درس می خوند. بچه باهوشیه! از درس که عقب نمی مونه.
نگاه گذراش به من افتاد فوری شکارش کردم و انگشت هام رو به نشونه شمردن پول جلوش تکون دادم و سرم رو بالا دادم علی فوری متوجه شد که منظورم نداشتن پوله
_ امروز که گذشت کار اشتباه کرده نمی خوام بهش جایزه بدم ولی فردا از سر کار که بیام می برم کلاس فوتبال ثبت نامش می کنم همه چی هم پای خودم پول و لباس و...
_نه حرف پول نیست که پسرم. می گم یعنی
_ باور کن این جوری براش بهترین مامان
خاله با آهی که کشید تسلیم شد
_باشه مادر چی بگم هر چه صلاح می دونی
مهشید از آشپزخونه بیرون اومد و گفت
_ رویا ببخشید تو رو خدا شرمنده، می شه از اون سوپی که اون سری درست کردی بازم درست کنی؟
سر اون سوپ پوست همه رو کند! الان اومده می گه دوباره درست کن! توی ذهنم دنبال جوابی گشتم که بگم نه
علی قبل من گفت
_ ما داریم می ریم بیرون نیستیم مهشید خودت یه فکری بکن
مهشید متوجه شد که علی نمی خواد اجازه بده.
ناراحت باشه ای گفت و سمت پله ها رفت. خاله دلش نیومد و گفت
_ بذار خودم درست می کنم
مهشید با لبخند به خاله نگاه کرد و گفت
_دستتون درد نکنه. خودم می ذارم فقط بگید چیکار کنم؟ خودم درست می کنم.
خاله ایستاد و سمت مهشید رفت و هر دو وارد آشپزخونه شدن.
علی ایستاد به پله ها اشاره کرد. ایستادم و پشت سرش رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت253
🍀منتهای عشق💞
کمی صدام رو بالا بردم
_خاله ما رفتیم بالا
_برید عزیزم. برای شما هم سوپ میارم.
_دستت درد نکنه
دنبال علی رفتم. وارد خونه شدیم به محض بسته شدن در علی گفت
_مامان پولاش رو چیکار میکنه که نداره شهریهی میلاد رو بده!
سمت اتاق خواب رفتم
_از خودش چرا نمیپرسی!
وارد اتاق شدم و شروع به عوض کردن لباسهام کردم.
علی اگر بفهمه رضا وامش رو انداخته گردن خاله پوست رضا رو میکنه
نمیدونم وقتی بفهمه، خاله برای گذران زندگی کار از تولیدی اورده و من خبر نداشتم و بهش نگفتم با من چیکار میکنه.
لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.صدای گریهی میلاد خیلی ریز شنیده میشه
_بشین الان نیمرو درست میکنم بخوریم
سمت اشپزخونه رفتم
_خودم درست میکنم
_نه تو برو بشین
از این توجهش قند توی دلم آب شد.
_الان زوده واسه این کارا
کوتاه خندید
_حالا همین یه بار رو برو بشین
میلاد صداش رو بالا برد
_همهش خونه، خونه، خونه. نه مسافرتی، نه پارکی نه کلاسی. کوچه هم که نرم. پس من چیکار کنم؟
صدا انقدر واضح هست که علی هم شنیده باشه. ولی عکس العملی نشون نمیده.
با بشقاب نیمرو و سبد نون بیرون اومد.
_پاشو بیا
ایستادم و سمت میز نهارخوری رفتم و روی صندلی نشستم
لقمهای برام گرفت
_بخور تا برم یکم آجیل هم بخرم
لقمه رو ازش گرفتم
_صدای میلاد رو میشنوی؟
لقمهای هم برای خودش گرفت و با سر تایید کرد
_حق نداره؟
به خاطر لقمهی توی دهنش با ابروهاش که بالا انداختشون جوابم رو داد. لقمه رو خورد
اونایی که رمان تمام تو سهم من رو نخوندن اینجا عضو بشن
https://eitaa.com/joinchat/3266773027Cb334ad5a22
_هر کی تفریحش کم شه باید کارهایی که بهش گفتن نکن رو انجام بده؟
_نه ولی خودت یه کم نگاه کن. توی خونه همش دعوا و تشنجِ. یه روز رضا یه روز مهشید، یه روزم زهره.
این بچه که تو کوچه هم بازی نداره حالا کلاس ورزشی هم که دیگه نمی تونه بره تا تو رو دوباره ببری ثبت نامش بکنی.
خب اذیت می شه دیگه!
لقمه دیگه ای سمتم گرفت و گفت
_الان داری ازش حمایت می کنی!
_ حمایت نمی کنم ولی دلم براش می سوزه !
_من باید چیکار کنم؟
_ خب حداقل یه پارک ببرش.
_ الان برم پایین بهش بگم باشه اشتباه کردی اینم جایزت، می برم پارک!
_ حالا من نمی گم امشب ببر. ولی چند شب دیگه که می شه باهاش صحبت کن بگو می ریم پارک. اصلا خانوادگی بریم خیلی وقت نرفتیم
لبخند مهربونی زد
_باشه. لقمهت رو بخور. اگه تو بگی همین الان می رم از دلش در می آرم
_ همین الان نه. یه ذره ازت حساب می بره.حساب بردنش خوبه. اگه الان بری دیگه حساب نمی بره. ولی به نظرم آرومش کن
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت253 🍀منتهای عشق💞 کمی صدام رو بالا بردم _خاله ما رفتیم ب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت254
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو برداشتم، نگاهم سمت شماره دایی رفت. الان داره چیکار میکنه؟ همه درگیر زندگی خودشونن و هیچکس به دایی که تنها مونده فکر نمیکنه. کاش میاومد پیش ما، میموند.
_رویا، مهمونی رو بندازیم برای فردا شب.
بدون تمرکز، نگاه از گوشی برداشتم و رو به علی گفتم:
_فردا نریم پارک؟
_ فردا بریم؟
_اگه صلاحته.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_باشه. کی به مامان بگه؟ من بگم یا تو؟
_فرقی نداره.
دوباره نگاهم رو به گوشی دادم. انگشتم رو روی اسم دایی زدم. خدا کنه دلخور نباشه و جواب بده. هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید. بغضم گرفت، انگار منتظر تماسم بود.
_جانم، رویا جان!
_سلام دایی، حالت خوبه؟
_سلام، چرا صدات غمگینه؟
بغضم رو پس زدم و به سختی خودم رو کنترل کردم.
_دایی کجایی؟
نگرانتر از قبل گفت:
_خونه، چیزی شده؟علی کجاست؟
_نه، هیچی نشده. علی هم اینجاست. یه خورده نگرانتم. تنهایی؟ سحر نیومد؟
کمی سکوت کرد و با نفس سنگینش سکوت رو شکست و گفت:
_تنهام عزیزم.
_میشه بیای خونه ما؟
_نمیخوام مزاحم باشم
_این چه حرفیه؟ مزاحم چیه؟
متوجه علی شدم که داره نگاهم میکنه.
_من دلم طاقت نمیآره تو اونجا تنها بمونی.
_باشه، میام. شام چی گذاشتی؟
لبخندم دندوننما شد.
_هنوز هیچی. چی میخوری برات بذارم؟
_خیلی وقته قیمه بادنجون نخوردم. اگه وسایلش رو داری بذار. نداری هم بگو، سر راه بگیرم بیارم.
_همه چی دارم
_ بادمجون سرخ کرده توی فریزر رو نمیخوامها.
_خیلی خب، به علی میگم بره بادمجونم بخره.
_نه، نمیخواد. خودم سر راه میخرم.
ممنون که به یادم بودی
_خواهش میکنم. خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم، تماس رو قطع کردم و بغض نیمهفعال توی گلوم شروع به فعالیت کرد و اشک توی چشمهام جمع شد.
علی با محبت نگاهم کرد و گفت:
_خوب کردی زنگ زدی، اما نمیخواد غذا درست کنی. از بیرون یه چیزی میگیرم.
_ دیگه ولخرجی نکن.
اشک رو با نوک انگشت از زیر چشمم برداشتم.
_درست کردن غذا کاری نداره که! من به اندازه سه چهار دقیقهام سر گاز واینمیستم.
ایستاد و سمتم اومد.
_پس بگو منم کمکت کنم.
_تنها کمکم تو به من اینه که بری بخوابی.
_پس خودت رو خسته نکن.
میرم پایین به مامان بگم که هماهنگ کنه فردا شب بریم پارک
علی از خونه بیرون رفت خیلی برای دایی غصه میخورم.
با اون اخلاق خوبش، زندگیش به کجا رسیده
پارت زاپاس
عزیران رمان منتهای عشق فصل دوم وی آی پی نداره
خواهش میکنم این سوال رو مدام نپرسید
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀