eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
بیاید سوالی دارید در مورد موضوعات مختلف خصوصا رمان بپرسید جواب بدم https://harfeto.timefriend.net/16694605153980
جواب آزمایش و گرفتمو با پاهای لروزن از آزمایشگاه زدم بیرون هوا گرفته بود و نزدیک بود بارون بزنه گذاشتم بغضم گرفته بود باورم نمیشد تو سن 21سالگی داشتم مادر میشم مادر بچه ناخواسته ای که حالا داشت توی شکمم رشد میکرد گذاشتم بغضم بترکه بعد مدت ها داشتم اشک میریختم بعد مدت ها سنگ شدن و رشد کردن شاخه بغض سنگین توی گلوم حالا بایه تبر افتاده بودم به جونشو گوله گوله اشکام پایین می‌ریخت بارونم نم نم شروه کرده بود به باریدن و حالم و بد تر میکرد هوای مسکو هم همینطوری گرفته و بارونی بود هوای کنار اون دریاچه کاش میشد دوباره برگردم اونجا و اینقدر منتظر آنیل بمونم تا شاید بلاخره یه روزی یه معجزه ای شد تا شاید دوباره تونستم توی بغلش تموم زجرای این مدت و زار بزنم تا شاید دوباره با حس گرمای دستام تموم بدنم داغ میشد و با بوی عطرش سرم مست... کاش میشد... نمی‌خواستم برسم تصمیم گرفتم تا کافه پیاده برم هامون نباید میفهمید داریم بچه دار میشیم وگرنه محال بود بذاره این بچه رو نگه داشت شاید تو تموم بدبختی هام موجودی که توی شکمم داشت رشد میکرد دلگرمی بود برای زنده موندنم ... از کنار مغازه های سیسمونی رد میشدمو با ذوق به تک تک وسایلی که توی ویترین بود نگاه میکرد ذوق کرده بودم برای اولین بار بعد رفتن آنیل یاد اونشب توی فرودگاه افتادم از وقتی گفت دوسم داره و رفت دیگه هیچی مثل قبل نشد کاش اینقدر خودخواه نبود... اصلا نفهمیدم کی رسیدم کافه رفتم داخل و مستقیم رفتم طرف آشپزخونه با لبخند به حسین سلام کردم تعجب کرده بود اولین بار بود از وقتی استخدامش کرده بودم لبخندمو میدید خوشحال اونم سلام کرد _ امروز تموم مشتری ها مهمون منن وقتی براشون سفارش بردی بهشون بگو با لبخند چشمی گفت و رفت سراغ کارش انگار اونم فهمیده بود بلاخره یه روز شد که حالم خوب باشه... تا شب توی کافه بودم کل روزم با لبخند مشتری هایی که خوشحال ازم تشکر میکردن بابت سفارشای مجانیشون گذشت اینجا پر دختر پسرای عاشقی بود که در گوش هم پچ پچ میکردن نشد به عشقم برسم ولی حداقل اینجا پناهگاه امنی براشون ساخته بودم ساعت نزدیکای ۱۱ بود که بلند شدم کیفمو برداشتمو راه افتادم که برم خونه تا خونه تقریبا ۱ ساعت و ربع راه بود.... نویسنده:یاس ادامه داره....
در حیاط و باز کردمو رفتم داخل از حیاط کل کاری شده خونه که هر هفته یه مرد مسن برای رسیدگی بهش میومد گذشتم درخونه رو باز کردم بوی تندی به بینیم خورد که حالمو بهم زد بوی همون زهرماری ها بود در و باز کردمو رفتم داخل چشم خورد به سالن هامون روی مبل نشسته بود و به بطری هم دستش بود و یه دختر مو بلوند هم کنارش نشسته بود دلم میخواست عق بزنم دختره یه شلوار لی مشکی تنگ با یه تاپ دوبنده تنش بود و اونم یه جام دستش بود خواستم برم توی اتاقم که با صدای هامون سرجام میخکوب شدم _ صبر کن ببینم باز بدنم داشت میلرزید از ترس کتکاش جرئت نداشتم به حرفش گوش نکنم برگشتم سمتش درست پشت سرم بود مست بود و بوی گندش میخورد توی دماغم و حالت تهوعمو تشدید میکرد _ سلامتو خوردی موش کوچولو؟ _ س...سلام می‌ترسیم ازش نه به خاطر خودم به خاطر بچم _ میشه بهم بگی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت کردم ۱۲ و نیم بود _ ۱۲ و نیم چنان بطری و کوبید زمین و صدای خورد شدن شیشه توی گوشم پیچید و همزمان صدای دادش: _ پس گوه میخوری تا این وقت شب از خونه بیرونی دختره... لرزش بدنم شدت گرفته بود میدونستم الان دستش بلند میشه چشمم خورد به در ورودی خونه نبسته بودمش اگه اینجا میموندم نمی‌ذاشت بچه ام زنده بمونه نباید میذاشتم تنها امید زندگیمو ازم بگیره بعدش هرچی میخواست بشه برام مهم نبود اما الان فقط جون بچم برام مهم بود تا خواست دستشو ببره بالا از زیر دستش در رفتمو دویدم سمت در و رفتم بیرون دنبالم میدوید سرعتش زیاد بود با تموم وجود میدویدم که دستش بهم نرسه رسیدن به در حیاط بازش کردمو رفتم بیرون تو خیابون همون‌طور که میدویدم یه لحظه عقب و نگاه کردم خیلی بهم نزدیک بود حس کردم صدای بوق ماشینی که خیلی بهم نزدیکه رو شنیدم برگشتم سمتش نور شدیدی خورد توی چشام درد بدی تو کل بدنم پیچید و پرت شدم هوا و دیگه هیچی نفهمیدم.... نویسنده:یاس ادامه داره....
با درد شدیدی چشمامو باز کردم تار می‌دیدم و بعد چند ثانیه تونستم درست ببینم توی یه اتاق سفید بودم و به دستم آنژوکت سرم وصل بود پام توی گچ بود و نمیتونستم تکونش بدم درد بدی توی پام احساس میکردم توی بیمارستان بودم با یادآوری اینکه چی به سرم اومده با ترس دست کشیدم روی شکمم صاف بود صاف تر شده بود و هیچ تکونی توش احساس نمی‌کردم نفسم داشت بند میومد بچم بچم ... صدام هر لحظه بالا تر می‌رفت اینقدر که به جیغ رسید: بچم... بچم کو؟ بچم چی شد در اتاق باز شد و یه پرستار سراسیمه اومد تو و سعی میکردم آرومم کنه گریه میکردم و جیغ میزدم بچمو میخواستم _ خانوم آروم باشید بهتون میگم چه اتفاقی افتاده سعی کردم آروم باشم با التماس گفتم: _ توروخدا خانوم بگید بچم چی شده؟ سرشو انداخت پایینو آروم گفت: _ شما تصادف کردید بچه تون...تسلیت میگم حس کردم مغزم سوت کشید تنها امید زندگیمو دیگه نداشتم چه حال غریبی داشتم انگار یه بار دیگه هم همین حس نداشتنو تجربه کرده بودم اون کصافت دومین عزیز زندگیمو ازم گرفت نمی‌تونستم هق هقم و آروم کنم یکی اومد توی اتاق برگشتم سمتش پارسیا بود داغون بود... بهم ریخته بود... پانیذ هم بیرون اتاق ایستاده بود و گریه میکرد ... با دیدنش انگار داغ دلم تازه شد نبود یه عزیزمو تو بغلش زار زده بودم حالا موقع نبود دومین عزیزم هم اینجا بود ضجه میزدم و با داد میگفتم: _ دیدی پارسیا؟ دیدی بچمو ازم گرفت؟ دیدی دوباره داغ دار شدم کجا بودی اون موقع هایی که کل بدن خواهرت کبود بود دیر رسیدی داداش دیر رسیدی اومد جلو می‌خواست آرومم کنه ولی پرستارم همین طور ولی مگه داغ به این زودی آروم میشه؟ اونم داغ بچه ای که فقط یه روز بود شده بود تموم زندگیم ؟! خودمو میزدم و جیغ میزدم و گریه میکردم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و بعد چند ثانیه چشام رفت روی همو همه بدبختی هام پرید و دیگه هیچی نفهمیدم.‌‌ نویسنده:یاس ادامه داره...
_کاراتو انجام دادم بیا بشین روی این قان قان تا بریم باید میخندیدم؟ نه... فقط نگاهش کردم سرمو تکون دادم تا بیاد کمکم کنه اومد و نشوندم روی ویلچر این دوروزی که اینجا بودم واقعا بد بود مدام فکر و خیال تو سرم دوروز بود که حتی یه کلمه هم حرف نزده بودم آروم تر بودم وقتی چیزی نمیگفتم انگار از بعضی که توی گلوم بود محافظت میکردم از بیمارستان رفتیم بیرون سوار ماشینش شدم دیروز هامون اومده بود بیمارستان گریه میکرد و اظهار پشیمونی پارسیا هم تا میخورد مثل سگ کتکش زد... یکم دلم خنک شده بود ولی تا آخر عمرم ازش متنفر میموندم و حالم ازش بهم میخورد راه افتاد سمت محضر قرار بود جدا شدم از کسی که زندگیمو بیشتر از قبل تباه کرد ... بعد تقریبا نیم ساعت رسیدیم نمیتونستم پله های محضر و برم بالا پارسیا رفت بالا و بعد یه ربع با یه کاغذ اومد پایین یه کاغذ بهم داد و امضاش کردمو برای همیشه از شر هامون خلاص شدم پارسیا رفت بالا سرمو تکیه دادم به صندلی ماشینو گذاشتم اشکام بیاد این روزا این لحظه ها خدا برای هیچکس نیاره‌‌... داشتم منفجر میشدم از بغض از کینه از دلتنگی از درد پارسیا اومد و سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت خونه ممنونش بودم که هیچ حرفی نمی‌زد و خودشم آروم آروم باهام همراهی میکرد... نویسنده:یاس ادامه داره..
دلیل باخت ایران؟ آفرین جواد خیابانی
نمیشه آمریکا رو با موشک بزنیم دلمون خنک بشه؟!
خیره شده بودم دوتا دختر و پسری که جلوم نشسته بودن و منو نمیدیدن _ هیچوقت تنهات نمی‌ذارم قول میدم بهت مرسی قبول کردی بشی تموم زندگیم بریم؟ دختره سرشو انداخت پایینو لبخندی زدو هیچی نگفت و سرشو به نشونه مثبت تکون داد سرمو چرخوندم تا اشک حلقه زده تو چشامو بفرستم بالا _ حساب ما چقدر شد؟ برگشتم سمت همون پسر با دختر که جلوم ایستاده بودن لبخندی زدمو گفتم: _ مهمون من فقط قول بده حسابی مراقبش باشی و هیچوقت نذاری تنها بشه... دوتاشون خندیدنو با تشکر مفصلی و اذعان اینکه اینجا شده پاتوق همیشگی شون رفتن... به تاریخ شمار کوچیکی که روی میزم بود نگاه کردم ۲۴ اردیبهشت بود دقیقا ۶ ماه و ۲۷ روز از آخرین باری که چشم افتاد توی چشاش گذشته بود و نتنها نتونسته بودم فراموشش کنم روز به روز بیشتر عاشق عکساش شده بودمو فقط به امید چندتا عکس بود که زنده بودم از وقتی رفت زندگیم نابود شده بود حتی بدترین اتفاقاتی که از یه ماه گذشته به قبل افتاده بود برام سخت تر از رفتنش نبود از وقتی طلاق گرفته بودم با هیچکس تو خونه حرف نمیزدم در جواب همه حرفاشون فقط سرمو تکون میدادمو میرفتم توی اتاقمو درو میبستم صبح زود اینجا رو باز میکرد به امید اینکه معجزه بشه و برگرده تو کافه خودشو ببینه هنوزم همه جاش بنفشه هنوز دست به دکورش نزدم هنوزم همون قدر پر رونق هنوزم چشمم به در بود پانیذ نگرانم بود پارسیا هنوزم نگرانم بود معتقد بودن باید برم پیش یه مشاور تا شاید بتونم سرپا شم ولی فقط خودم میدونستم اون آدمی که میتونست سرپام کنه دیگه نبود توی این دنیا نبود... _پناه؟ سرمو برگردوندم سمت صدای پانیذ و بعدم چشم خورد به خودش مقصر نبود خواهر بیچاره ام من سنگ بودم بلاخره لب باز کردم: _ اینجا چیکار میکنی؟ نویسنده:یاس ادامه داره...
_ پناه تورو خدا رومو زمین ننداز شاید کمکت کرد تونستی دوباره سرپا شدی... اینقدر گریه کرد و عر زد تا قبول کردم ساعت 4 بریم پیش مشاور روانشناسی که میگفتن مثلش تو کل کشور نیست به ساعت نگاه کردم 2 بود کاش هنوز خواهرم نبود و میزدم توی دهنشو میگفتم بابا ولم کن نمی‌خوام اون مشاوری که تو برام پیدا کنی ولی به جاش گفتم: _ اسمش چیه؟ _ آرسام کاشانی کافه رو سپردم دست حسینو خودم با پانیذ راه افتاد سمت دکتری که تو خیالاتشون قرار بود منو سرپا کنه حدود ۳ و نیم بود که رسیدیم یه مطب توی ساختمون خیلی شیک و بزرگ که نمای سنگ مرمر مشکی داشت و معلوم بود جای خوب و گرونی... رفتیم طبقه ششم و وارد مطب شدیم همون‌طور که حدس میزدم مطب خوشگل و لوکسی بود تمش سفید مشکی بود نگاهی به خودم انداختم یه شلوار جین مشکی با مانتو کتی سفید و مینی اسکارف مشکی و کیف کوچولوی مشکی دستم بود ست شده بودم با محیط مطب دکتری که قرار بود سرپام کنه خلوت بود و فقط دو_سه نفر داخل مطب نشسته بودن به علاوه یه منشی پانیذ رفت پیش منشی و من روی یکی از صندلی ها نشستم ... هرچی توی نت گشتم اسم و عکس این آقای دکتر رو پیدا نکردم عجیب بود حوصله حرف زدن و پرسیدن از پانیذ و هم نداشتم پس بیخیال شدم یکی از اتاق دکتر اومد بیرون و یکی دیگه رفت داخل و بعدش نوبت ما بود دیگه داشتم کلافه میشدم حدود یک ساعت بود که منتظر بودیم است اصلا کنترل اعصابم دست خودم نبود بلند شدم و با داد رو به منشی گفتم: _ وقتی اینقدر معطلی دارید چرا پست تلفن نمیگید که ما اینقدر وقتمون گرفته نشه منشی از جاش بلند شد و گفت: _ آروم باشید خانوم امروز استثناء اینطور شده _ استثنا فقط شامل ما میشه؟ صدام بیش از حد بلند بود و واقعا دست خودم نبود اصلا تحمل کلافه شدنو منتظر موندنو نداشتم شاید به خاطر این بود که زیاد منتطر یکی مونده بودم در اتاق دکتر باز شد و صدای آشنایی گفت: _ مشکلی پیش اومده خانوم نوروزی؟ صداش... برگشتم سمتش قلبم ریخت خیره مونده بودم به چشام خیره بود به چشام خواب میدیدم؟ خواب بود مطمئن بودم خوابه این محال بود که دوباره چشام بیفته به اون دوتا چشم مشکی اشک توی چشام که درشت شده بود حلقه زده بود دوباره دمای بدنم رفته بود بالا و دستام یخ زده بود نمیتونستم چشممو از چشاش بگیرم اونم با چشمای گرد و نمناکش خیره شده بود بهم انگار زمان متوقف شده بود صدای پانیذ و نمیشنیدم که انگار میخواست بشونتم سر جام گوشام زنگ زد با شنیدن دوباره اسمم از زبونش _ پناه؟ نویسنده:یاس ادامه داره...
اشک توی چشام حلقه زده بود دستشو آورد بالا و به نشونه تعجب گذاشت روی لباش چشمم خورد به دستش همون بود همون دستبندی که برای تولدش بهش داده بودم اشکام بی اختیار راه افتاده بودن روی صورتم حتی یه لحظه هم نمی‌تونستم ازش چشم بردارم می‌ترسیدم خواب باشه و بیدار بشم و دوباره ببینم نیست دوباره ببینم تنهام آروم اومد جلو چشای مشکیش پر از حلقه های اشک بود رسید بهم و با فاصله نزدیکی ازم ایستاد دوتا دستشو گذاشت روی بازوم چونه اش می‌لرزید و من دیگه رسماً صدای هق هقم کل فضای مطب و پر کرده بود و نگاهای متعجب بقیه رو روی خودمون حس میکردم ... نمیتونستم حرف بزنم نه اینکه نخوام اینبار واقعا هیچ کلمه ای روی زبونم نمیچرخید سرگیجه گرفته بودم و کل سرم نبض میزد اگه اون سابقه حمله قلبی و نداشتم و نمی ترسیدم دوباره بی هوش بشمو بلند بشمو ببینم دوباره نیست حتما حرف میزدم ولی میترسیدم فقط تونستم لبامو تکون بدم: _ د...دارم ...خواب میبینم؟ و بلافاصله فرو رفتم توی آغوشی که برام شده بود حسرت و اینهمه وقت فقط به خاطر داشتنش اینهمه بلا سر زندگیم آورده بودم دیگه نتونستم تحمل کنم قلبم تند میزد اینقدر تند که هر لحظه حس میکردم ممکن از سینه ام بزنه بیرون یه دستش روی سرم بودو سرشو گذاشته بود روی سرم نباید بیهوش میشدم نباید چشام بسته میشد ولی نشد سرم انگار فرو رفت توی یه سطل آب یخ و داشتن میفتادم که نذاشت صدای جیغ پانیذ بلند شد: _ پناه _ چی شده؟ _ سابقه حمله قلبی داره _ حمله قلبی؟ صدای لرزون آنیل که جمله آخرو گفت و شنیدمو دیگه هیچی نفهمیدم ... نویسنده:یاس ادامه داره....
آروم چشامو باز کردم با یادآوری اتفاقی که برام افتاده بود سریع از جام بلند شدمو نشستم و آنژوکتی که توی دستم بود تیر کشید آخی کشیدم _ هیس پناهم؟ آروم باش برگشتم سمتش موهاش بهم ریخته بود.. دوباره گفته بود پناهم چقدر خودمو دوست داشتم وقتی اینطوری صدام میزد دستمو گرفت توی دستاشو لبخند بیجونی زد و گفت: _ دراز بکش باید استراحت کنی آروم بدون اینکه ازش چشم بردارم دراز کشیدم _ ترسیدم ببینم بازم نیستی لبخندش محو شد و باز حس کردم چشاش پر از اشک شد بغض داشت انگار _ کجا برم ها؟ دیگه نمی‌ذارم هیچی ازم بگیرتت _ تو چرا زنده ای؟ خندید آروم و طولانی نمی‌تونستم بخندم حالا که کنارم بود چرا نمیتونستم بخندم؟ فک میکردم به محض اینکه فقط یه بار دیگه ببینمش حالم خوب میشه ولی انگار بدتر شده بودم زد نوک بینیمو با لبخند گفت: _ خودت چرا زنده ای؟ راست می‌گفت من چرا زنده بودم _ انگار هردومون خیلی حرفا داریم برای گفتن به هم ولی به موقعش الان فقط مهم اینکه کنارمی دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خوام... چشامو بستمو و بعد چند ثانیه باز کردم خوشحال بودم خیلی خوشحال بودم ولی بلاهایی که سرم اومده بود نمی‌ذاشتن از کنارش بودن لذت ببرم انگار واقعا باید درمانم میکرد در اتاق باز شد و پارسیا و پانیذ اومدن داخل خیلی آروم دستشو از توی دستم کشید بیرون و از جاش بلند شد و گفت: _ سلام پارسیا اخمی کرد و گفت: _ سلام من شما رو میشناسم؟ آنیل نگاهی به من کرد و گفت: _ نمی‌دونم راستش...من آرسام کاشانی ام ینی فک کنم آشنا تر بخوام خودمو معرفی کنم آنیلم... چشمای جفتشون گشاد شد حتما اونام اولین سوالی که براشون پیش اومده بود این بود که آنیل چرا زنده است؟ پارسیا اخمی کرد و خوشبختمی گفت و اومد سمت من خم شد و پیشمونیمو بوسید و با همون اخمش گفت: _ دوباره که داشتی سقط می‌شدی پشمک لبخند بی جونی زدم که متعجبش کرد آروم گفتم: _ ایندفعه با دفعه های قبل فرق داشت نگاهی به سر تا پای آنیل انداخت و آروم گفت: _ بله فرق خوش‌تیپی هم انگار داشته بلند شد و پانیذ هم اومد حال و احوال کرد و گفت که سرمم تموم بشه مرخصم جو اتاق خیلی سنگین بود اونا منتظر بودم آنیل بره و اونم انگار قصد رفتن نداشت ... نویسنده:یاس ادامه داره...
سرمم داشت تموم میشد و هنوز هیچکس یه کلمه حرف هم نزده بود فقط گهگاهی پارسیا و پانیذ پچ پچ میکردن و آنیل هم گوشه اتاق نشسته بود و فقط خیره بود بهم چقدر دلتنگم بودم میخواستم بکوبم تو دهن خواهر و برادر عزیزم و بگم خب بیشورا برید گم شید می‌خوام دو دقه با کسی که این همه مدت انتظار فقط یه لحظه نگاه کردن بهشو می‌کشیدم تنها باشم ولی متاسفانه نمی‌تونستم بلاخره سرمم تموم شد بلند شدم پانیذ پرستار و صدا کرد و اومد سرممو کشید و بلند شدم و لباسمو مرتب کردم هنوز ضعف داشتم چهار تایی از بیمارستان زدیم بیرون پانیذ یه سمتم بود و پارسیا سمت دیگه ام آنیل هم پشت سرمون میومد دستاش توی جیبش بود و هنوزم همون جوری خوش استایل بود از بیمارستان رفتیم بیرون پارسیا داشت می‌بردم سمت ماشین خودش برگشتم سمت آنیل عقب تر ایستاده بود لب زد: _ با من میای؟ قلبم میلرزید با حتی نگاه کردن بهش دستمو از دست پارسیا کشیدم بیرونو گفتم: _ ممنون که اومدید شما برید من با آنیل کار دارم _ آرسام برگشتم سمت پانیذ و گفتم: _ تا نفهمم قضیه از چه قراره برام همون آنیله _ پناه میدونی که نمی‌خوام دوباره ضربه بخوری اگه یه بار دیگه ببینم اشک از چشمات بریزه چشممو میبندم روی همه چی و همه چی رو می‌اندازم گردن این آدمو زنده اش نمی‌ذارم _ پارسیا این آدم بعد شما تنها کسی بود که مراقبم بود هیچوقت خودش باعث نشده اشکم دربیاد اما باید بفهمم قضیه اش چی بوده برید خونه منم میام سری تکون دادنو خداحافظی کردن و سوار ماشینشون شدنو رفتن نویسنده‌:یاس ادامه داره..‌‌.
برگشتم سمت آنیل هنوزم همون طوری ایستاده بود سرجاش رفتم سمتش رسیدم بهش دستمو گرفت و رفتیم سمت ماشین مشکی که گوشه پارکینگ بیمارستان بود یه سوناتا مشکی دروبرام باز کرد سوار شدم خودشم سوار شد و راه افتاد _ میشه بریم کافه ات؟ با اینکه سعی میکرد حواسش به رانندگی باشه ولی ناشیانه همش از گوشه چشم نگام میکرد لبخندی زد و گفت: _ اونجا رو فروختم احتمالا دیگه کافه نیست جدی بودم نمیتونستم لبخند بزنم اون از زندگیم خبر نداشت کاش میشد هیچوقت هم خبردار نشه ولی نمیشد میخواستم بذارم این روانشناس که همه زندگیم بود دوباره سرپام کنه _ حالا برو _ چشم هیچی نمیگفتیم تکیه داده بودم به در و بدون هیچ ترسی فقط نگاهش میکردم برگشت سمتم و گفت: _ چی شده؟ _ کاش هیچوقت نفهمیده بودم دوسم داری حالت خندون چهره اش از بین رفت _ پناه من... _ باشه هیچی نگو بذار به موقعش همه چی رو برام تعریف کن سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت جلوی کافه نگه داشت و با تعجب گفت: _ جالبه هنوزم انگار کافه است پیاده شدیم و اومد و دستمو گرفت رفتیم داخل همه سرا برگشت سمتمون و ثابت موند روی دستای قفل شده مون همه کسایی که اونجا بودن تقریبا پاتقشون اینجا بود و منو میشناختن حتی بودن کسایی که آنیلو هم میشناختن... شروع کردن دست زدن برگشتم سمت آنیل متعجب می‌خندید منم همینطور جدی فقط یه لبخند زورکی زدم حسین اومد جلو و با خنده گفت: _ سلام خانوم تبریک میگم _ ممنون حسین برو به کارت برس سری تکون داد و رفت راه افتادم سمت پله ها آنیل هم دنبالم اومد رفتیم بالا یه اتاق کوچیک که از زمان خودش هنوز همون طوری مونده بود و یه میز و صندلی توش بود که بعضی وقتا رزرو های خاص داشت نشست پشت میز ومنم روبه روش نشستم _ اینجا رو خریدی؟ _وقتی برگشتم اومدم اینجا تا شاید بتونم یه خبری ازت پیدا کنم وقتی دیدم فروختی گفتم حداقل یه یادگاری ازت داشته باشم واسه همین خریدمش نویسنده:یاس ادامه داره...
هروقت از دست كسی که دوسش داری ناراحت شدی، يه نفس عميق بكش، چشمات رو ببند و به اين فكر كن که چه حسی پيدا می كنی اگه وقتی چشماتو باز كردی ببينی ديگه نفس نمی كشه و نيست که بخوای عصبانيتت رو سرش خالی كنی. اونوقت ببين بازم می تونی چشماتو باز كنی و بغلش نكنی؟
یاس: _ تو تمام این مدت تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که ندارمت و نمی‌دونم تو حال و روزت چطوریه هرچند بعد از اینکه اسمتو توی لیست اعدامی ها دیدم دیگه همه چی برام تموم شد دنیا تموم شد زندگی تموم شد همه چی تموم شد شدم یه مرده متحرک که هرروز صبح می‌رفت مطبشو آخر شب موقعی برمیگشت خونه که با قرص خواب بلافاصله وقتی سرش به بالشت برسه دیگه هیچی نفهمه ولی امروز که دیدمت فهمیدم انگار هیچی هم بر وفق مراد تو نبوده توی این مدت چشات... حمله قلبی ... م...موهات... لبخندت... پیش مشاور اومدنت... سرمو انداختم پایین لبامو گاز میزدم که بغضم نشکنه میخواستم بگم از بلاهایی که بعد اون سرم اومد سرمو آوردم بالا و خیره شدم توی چشاش و شروع کردم به تعریف کردن: _ از وقتی با اون حال برگشتم ایران دنبالت بودم هرجا فکرشو بکنی رفتم تا شاید یه سراغی ازت بگیرم ولی هیچ خبری ازت نبود تو تمام این مدت هامون کنارم بود بهم ابراز علاقه میکرد ولی تنها چیزی که برام مهم نبود اون بود روزی که اسمتو توی لیست اعدامی ها دیدم فقط هامون کنارم بود کنار گریه هام بود کنار دردام بود کنار سردردام بی خوابی هام کنار قرصای اعصابی که می‌خوردم فقط هامون بود بعد چند وقت گفتم شاید بتونم بهش اعتماد کنم و بذارم اونم به چیزی که میخواد برسه پیشنهاد ازدواجشو قبول کردم و... همه رو براش تعریف کردم تا وقتی بچم سقط شد تا وقتی هیچی ازم نموند و به زور پانیذ اومدم تا شاید یه دکتری بتونه سرپام کنه به شدت از جاش بلند شد جوری که صندلی با صدای بدی کشیده شد عقب یه دستشو مشت کرد و کوبید کف دست دیگه اش راه می‌رفت و زیر لب حرف میزد عصبانی بود خیلی عصبانی بود محکم دست میکشید توی موهاشو چند ثانیه بالا نگهشون میداشت و بعد ولشون میکرد نویسنده:یاس ادامه داره...
یاس: با شدت اومد صندلی کنارمو کشید عقب و نشست و دستامو گرفت و مستأصل گفت: _ همش تقصیر منه احمقه من خودخواه اگه اون حرفا رو نمیزدم شاید زندگی توام اینجوری نمیشد به خدا نمی‌ذارم دیگه کسی اذیتت کنه پناه با چشمای اشکیم خیره شدم تو چشاشو آروم گفتم: _ نبود تو توی این مدت برام از همه این اتفاقا سخت تر بود هنوزم فک میکنم دارم خواب میبینم دوباره گرم شدم دوباره همون آغوشی که همه دنیام بود هم دنیام هم همه خواستم از این دنیا _ هیچوقت دیگه تنهات نمی‌ذارم دیگه نمی‌ذارم هیچکی ازم بگیرتت گذاشتم اشکام بیاد به اندازه تمام مدت نبودش گریه کردم و اون هیچی نمی گفت بود و همین برام کافی بود ... اشکام و پاک کردم و سعی کردم آروم باشم همین که باهاش حرف زده بودم آروم شده بودم ساعت حدودای 10 بود اصلا نفهمیدم کی این همه زمان گذشت انگار زمان کنارش متوقف میشد و من اصلا فرصت نکرده بودم ازش بپرسیم اون آنیل چجوری شد آرسام از جاش بلند شد و گفت: _ بریم؟ _ باید بمونم در اینجا رو ببندم _ او بله فراموش کرده بودم خانوم دیگه کافه دارن پس منم میمونم تا برسونمت خونه _ نه برو ولی توروخدا باز نری دیگه برنگردی خندید اومد جلو دستاشو کرد توی موهامو گفت: _ کجای دنیا برم وقتی همه دنیام الان تو این کافه است؟ دستاشو برد جلوی بینیش و نفس عمیقی کشید و آروم گفت: _ هنوزم خوش بوعه خجالت کشیدم؟ شاید ... رفتیم پایین تا بیرون کافه همراهش رفتم شمارمو بهش دادم _ یادت نره هنوز چیزی در مورد خودت بهم نگفتی _ میگم شده به بهونه همین حرفا باید کل روزامو کنارت باشم دیگه _خوبه...کاش تموم نشن هیچوقت این حرفا _ رسیدی خونه بهم زنگ بزن قبل خواب بذار شروع کنیم برای ترک‌ قرصامون _ باشه ممنون _ شب خوش _ شب خوش همه دنیا عقب عقب رفتو انگشت اشاره و وسطشو بهم چسبوند و گذاشت روی پیشونیشو به نشونه خدافس تکون داد خود واقعیش جذاب تر بود بیشتر از اون چیزی که قبلاً ازش میشناختم سوار ماشین شد و چند تا بوق عروسی زد و رفت میخواستم بخندم ولی نمیتونستم باید فرصت میدادم به خودم رفتم داخل و نشستم پشت صندوق ولی این دفعه با این تفاوت که حتی دلتنگ تر از قبل بودم... نویسنده:یاس ادامه داره...
_ حرف نمیزنی؟ _ سخته برام _ خب تعریف کن دیگه خیره شد به شهر و همون‌طور که پاهاشو که از لبه بلند ترین نقطه بام تهران افتاده بود پایین تکون میداد خندید و گفت: _ خب ماجرای من برمیگره به خیلی قبل ترا تقریبا از وقتی به دنیا اومدم یه جاهاییشو میدونی دروغ نگفتم بهت بابام پلیس بود و مادرم یه پلیس آلمانی که عاشقانه پدرمو دوست داشت و پدرم هم همین طور و بعد ازدواجشون استعفا داد ثمره عشقشون هم شدم من آرسام کاشانی وقتی ۵ سالم بود پدرم شد مأمور همین پروژه ای که باعث شد اینهمه دور بودن تورو تحمل کنم این باند ۲۲ سال از زندگی منو گرفت اینقدر عنکبوتی و بزرگ بود که نمیشد مثل ماموریت های دیگه باهاش رفتار کرد من از همون ۵ سالگی شدم مامور مخفی کوچولوی این باند پدرم ایران موند و مادرم منو برداشت و برگشت آلمان به دستور پدرم تمام کلاسای رزمی فرستادمو از ۱۴_۱۵ سالگی دیگه رسماً شدم جزوی از همون باند پدرم میومد دیدنمون و عاشقش بودم کنار بودن پیش اون باند درسمو هم ادامه دادم و روانشناسی خوندم اینقدر توی باندشون نفوذ کردم تا شدم رئیس تقریبا ۱۵ سال طول کشید تا تمام اعضا اصلی و فرعی این باند دستگیر و اعدام شدن تا یک سال قبل که از اون باند مخوف و عنکبوتی فقط چند نفر دیگه مونده بودن و ماموریت ۲۲ ساله منم تقریبا تموم شده بود که یهو سر و کله یه دختر خوشگل پیدا شد وسط ماموریتم ... برگشت سمتمو ادامه حرفاشو خیره توی چشام گفت: _ از همون اولم فهمیدم تو با بقیه دخترایی که توی این ۲۲ سال دیدم فرق داری عجیب مرموز مغرور عشق در یه نگاه نبود ولی خیلی زود دلبستم بهت منی که مثل سنگ کل این سالا رو فقط کار کرده بودم پیش تو میشدم یه پسر کوچولوی بی دست و پا که فقط بلد بودم خودمو لو بدم بدون اینکه خودم بخوام اون شب توی دریا رو یادته؟ که تا صبح کنارت موندم از همون شب فهمیدم یه چیزی توی عقل و مغزم تکون خورد بعدشم که فهمیدن اینکه توام از من بدت نمیاد سخت نبود اولش گفتم بذار یکم منم عشق و تجربه کنم بعد که ماموریت تموم شد همه چی برام تموم میشه اینقدر دل به دلم دادم و هرچی جلو تر می‌رفت تازه می‌فهمیدم چه غلطی دارم میکنم روز به روز بیشتر وابسته ات میشدمو حتی فکر نبودت داغونم میکرد عاشقت شده بودم خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم ... نویسنده:یاس ادامه داره...
اشک توی چشام جمع شده بود و بغض کرده بودم دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت: _ اون شب که مهمونی اول بود تا صبح بیرون بودم دستمو سوزوندم تا دیگه یادت میفتم تا به خودم بفهمونم تو مال من نیستی اما بعدش که دستمو سوخته دیدی و گرفتی توی دستات انگار تمام قول و قرارام از یادم رفت رفتم توی اتاقمو ساعت ها به کیسه بوکسم مشت زدم تا بیهوش شدم ولی هیچکدوم این کارا باعث نمیشد حتی یه لحظه هم از فکرت بیرون بیام...تمام اون لحظات کنار رودخونه رو نمیدونم چند بار توی ذهنم مرور کردم وقتی نبودی خنده هات چشات آخ پناه نمی‌دونی چی بهم گذشت وقتی رفتم قرار نبود بهت بگم دوست دارم قرار نبود بفهمی این پسر بی گناه بی چاره دیگه زندگی بدون تورو نمی‌خواد ولی نشد نتونستم بهت گفتم و بعدش فهمیدم چه غلط بزرگی کردم وقتی بهت گفتمو رفتم انگار تازه فهمیدم چقدر داغ بودم وقتی کنارت بودمو با گفتن اون حرفا انگار دیگه این حس و به خودم قطعی کرده بودم سرد شدم داغون شدم شکستم مثل دیوونه ها تو کوچه پس کوچه‌های تمام شهرهای آلمان قدم زدم گریه کردم نبودت و مرگت و برای خودم عذاداری کردم تنهایی بدون اینکه کسی و داشته باشم... همون روزایی که خبر مرگتو بهم دادن استعفا دادمو برگشتم ایران... افسرده شده بودم ولی برای فرار از تویی که انگار همیشه کنارم بودی یه مطب زدمو رفتم سر کار هرروز کلی مراجعه کننده میومدن پیش منه داغونو من زندگیشونو ترمیم میکردم غافل از اینکه همین روانشناس بیچاره شبا تا صبح فقط سیگار میکشه و نهایت با یه قرص خواب چند ساعتی به زور میخوابه و بعدم با یه کابوس همیشگی از خواب می پره.... دیگه اشکام راه افتاده بود و چشامو صورتم میسوخت چشاش خیس بود ولی می‌خندید نفس عمیقی کشید و گفت: _ ولی وقتی دیدمت انگار تموم اون کابوسا تموم شد آروم شدم آروم آروم از فکر اینکه دیگه مال خودمی دیگه دوری ازت تموم شد... دستاشو انداخت دور گرنمو به خودش نزدیک ترم کرد و با خنده گفت: _ ولی خدایی خوشبحالته که من عاشقت شدما والا کی پیدا میشد تورو بگیره وسط گریه خندیدمو با مشت کوبیدم به سینه اشو گفتم: _ یکم خودتو تحویل بگیر خندید حالم‌بهتر بود نویسنده:یاس ادامه داره...
تولدم مبارک(:
ممنونم از همه تبریکای قشنگتون(:❤️
اینم آخرین خوشحالی تولد امسالم(:❤️
1:20
صدات بهتر از هزار تا قرص سردردمو خوب میکنه گربه سیاه من.🐈‍⬛🤍
میدونم که بابت تموم کم کاری ها با دلای مهربونتون منو میبخشید ولی فعلا میشه نفری یه حمد شفا بخونید؟ 🤲🏻