eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب 🔸 هشتک‌ها ------------------------ شهرها و مناطق جنگی اشخاص و فرماندهان عملیات‌ها یگان‌ها خاطرات و مستندات تاریخ، فرهنگ و تحلیل‌ها ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری 🔸 جهت دست‌یابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگ‌ها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. 🔸 خاطرات خاطرات داریوش یحیی خاطرات جمشید عباس دشتی خاطرات غلامعباس براتپور خاطرات مصطفی اسکندری خاطرات عظیم پویا خاطرات سید مهدی موسوی خاطرات جهانی مقدم خاطرات پرویز پورحسینی خاطرات دکتر احمد چلداوی خاطرات حسن علمدار خاطرات رحمان سلطانی خاطرات عزت‌الله نصاری خاطرات عزت‌الله نصاری خاطرات عزت‌الله نصاری لحظه نگاری عملیات لحظه نگاری عملیات لحظه نگاری عملیات خاطرات کربلای۴ 🔸 کتاب‌ها خاطرات سردار علی ناصری خاطرات ملاصالح قاری خاطرات سرهنگ کامل جابر امام جمعه آبادان خاطرات رضا پورعطا خاطرات سردار علی هاشمی خاطرات مهدی طحانیان خاطرات مرتضی بشیری خاطرات سردار گرجی زاده قرارگاه سری نصرت خاطرات حاج صادق آهنگران مجموعه خاطرات کوتاه خاطرات میکائیل احمدزاده خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند خاطرات سید حسین سالاری خاطرات فرنگیس حیدرپور خاطرات محسن جامِ بزرگ دکتر ایرج محجوب خاطرات پروفسور احمد چلداوی خاطرات حاج عباس هواشمی دکتر احمد عبدالرحمن شهید علی چیت سازیان سرگرد عزالدین مانع محمدعلی نورانی خاطرات اسدالله خالدی خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد خاطرات دکتر محسن پویا ناصر مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی خاطرات شهید مصطفی رشیدپور خاطرات مدافعان خرمشهر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی خاطرات سردار یونس شریفی خاطرات دکتر مجتبی الحسینی تألیف محمد امین پوررکنی خاطرات امیر محمود فردوسی خاطرات آزاده مهدی لندرودی خاطرات محمدحسن حسن‌شاهی (http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf) 🍂
🍂 برایشان غذا می پختم و می بردم. هر کم و کسری داشتند برایشان جور می کردم. شب ها خوراک لوبیا، باقالی، حلیم، یا آش بار می گذاشتم. آفتاب که می زد و صدای ترمز وانتی غلام علی کلاهدوز، از اصناف و عضو انجمن اسلامی بازار، را می شنیدم پا تند می کردم. کلاهدوز دیگ های غذا را بار ماشین می کرد. یک وقت هایی خودم دست به کار می شدم و پختنی ها را پشت ماشین می گذاشتم و به جبهه می بردم. وقت هایی که برادران مروج پست بازرسی بودند من را رد می کردند. باقی پست ها به اعتبار اسماعیلم می رفتم و کسی جلودارم نبود. پایم را که توی مقر اسماعیل می‌گذاشتم جوانها دورم جمع می شدند و «مادر ... مادر ...» می گفتند. لذت می بردم از اینکه مادر صدایم می کردند. قند توی دلم می سابیدند از اینکه اسماعیل را وسط آنها می دیدم. بچه های گردان اسماعیلم دور ماشین جمع می شدند و می گفتند چه خوب که برایمان غذا آورده اید. از کره و مربای هر روزه خسته بودند. وقتی چیزی را اسباب خنده می‌کردند و صدای قهقهه شان بالا می رفت، انگار صدای خنده و شادی پسرهای خودم را می شنیدم. آنها همین که وسط جنگ می دیدند زنی، هرچند برای ساعتی، به جبهه می رود دل خوش می شدند. •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روحانیِ سیدی بود که گردن خمانده و از معینیان خواهش میکرد اجازه بدهد به خط برود. معینیان کوتاه نمی آمد و می گفت: «الان تکلیف اینه که عقب بایستید. وقتی نیرو خواستیم، شما اولین نفر بیایید.» سید اصرار می کرد: «خود حاج اسماعیل گفته که بیام جلو!». سر و روی او را می بوسید و قسمش می داد. معینیان کم آورده بود. یک دفعه عصبانیتش را سر من خالی کرد و گفت: «عادلیان، تو برای چی هنوز وایسادی اینجا؟ تا حالا باید با حاجی رفته باشی!» تازه به خودم آمدم که لندکروزها بیرون ایستاده اند. از مسجد بیرون زدم. یک مرتبه دیدم سید خوش خوشان به طرف لندکروزها می رود. فهمیدم قسم به جدش کارساز شده و قفل به دهان معینیان زده و راهی اش کرده است. ساعت حدود چهار و نیم بعدازظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ بود که لندکروزها به جاده افتادند. من رفتم جزیره مینو، پی حاجی، در جزیره ، گردان ها برای رفتن به نقطه رهایی آماده می شدند. از آنجا به طرف منطقه دیری فارم ، کنار نهر جروف، رفتیم. نارنجی به خون افتاده خورشید روی آبی اروند می شکست و شاخه های نخل در پهنای غروب گم می شد که به ساختمان بتونی تصفیه خانه آبادان رسیدیم. نیروهای غواص ما در زیرزمین سازه ای یک طبقه مستقر شدند. کمی بعد، نوای اذان در زیرزمین پیچید. کوله های تلنبارمان فضا را تنگ کرده بود و جا نبود نماز جماعت بخوانیم. دو سه نفری به هم اقتدا کردیم به نماز که عراق منور می‌ریخت. •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• به روایت مهدی عادلیان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 دهم آذرماه ۱۳۶۳ به پادگان کرخه اعزام شدیم. فصل سرسبزی آن منطقه بود. از تپه که به پایین سرازیر شدم دشتی سرسبز دیدم. چادرهای گردان در دامنه تپه برپا بود. نم بارانی زده و هوا بی نظیر بود. مدت زیادی از حضورم در آنجا نمی گذشت که یک روز در حال رفتن به طرف چادرمان موتور تریل قرمزی دورم زد. کمی بالاتر ایستاد و جوانی، عینک دودی به چشم، پیاده شد. نگاهم سُر خورد روی لباس اتوکشیده فرم سپاهش. گتر کرده بود. پوتین های واکس زده و موهای شانه کرده اش در آن خاک وخل به چشم می آمد. توی دلم گفتم این پانکی توی جبهه چه کار می‌کند! آن وقت ها به کسانی که به خودشان می رسیدند و لباس های شیک می پوشیدند «پانکی» می گفتند. پانکی از کنارم گذشت و پیش علی رفت و گرم صحبت با او شد. فهمیدم اسماعیل فرجوانی، فرمانده گردان کربلا، است که نیروها برای همکاری با او سر و دست می شکستند. عینک دودی زدن وسط جبهه مرسوم نبود. تا اینکه از بچه ها شنیدم در عملیات خیبر شیمیایی شده و چشم هایش آسیب دیده اند و به تجویز پزشک عینک دودی می زند. در آن موقعیت جنگی توی نخ تیپش بودم. لباسش مرتب و تمیز بود. پایین پیراهنش را توی شلوارش گذاشته و فانسقه هم رنگ لباس سپاهش را محکم بسته بود. از همه جالب تر پوتین های واکس زده اش بود! از همان روز می شود گفت مریدش شدم. روایت حاج حسن موسوی کربلایی •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• 🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353 🔹 لینک خرید آنلاین https://idpay.ir/posti/shop/584177 ______ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂