🔴 دسترسی به مطالب گذشته
کانال حماسه جنوب
🔸 هشتکها ------------------------
شهرها و مناطق جنگی
#آبادان #اندیمشک #اهواز #بستان #خرمشهر #دزفول #سوسنگرد #شلمچه #شرهانی #هویزه #راهیان_نور
اشخاص و فرماندهان
#حاج_قاسم #رهبر #رهبری #آوینی #سردار_دلها #سلیمانی #شهید_باکری #شهید_جمهور #شهید_چمران #شهید_علم_الهدی #شهید_همت #شهید_هاشمی
عملیاتها
#عبور_از_موانع #فتح_المبین #کربلای_چهار #کربلای_پنج #مرصاد #نکات_تاریخی #نکات_تاریخی_جنگ #والفجر_مقدماتی #والفجر_هشت
یگانها
#گردان_کربلا #قرارگاه_نصرت #مدافعان_حرم
خاطرات و مستندات
#خاطرات #خاطرات_اسرای_عراقی #خاطرات_آزادگان #خاطرات_صوتی #خاطرات_کوتاه #خواهران_رزمنده
#نظر #نظرات
تاریخ، فرهنگ و تحلیلها
#تاریخ_شفاهی #دشمن_شناسی #روشنگری #فساد_دربار #نکات_تاریخی
ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری
#آوینی #دلنوشته
#شعر #گزیده_کتاب
#مثنوی #منزوی #طنز_جبهه #طنز_اسارت #نماهنگ #یادش_بخیر
#روایت_فتح #کلیپ #نماهنگ #عکس #فتو_کلیپ #نواهای_صوت_ماندگار
#آیا_میدانید #کتاب #زیر_خاکی
🔸 جهت دستیابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید.
🔸 خاطرات
#یحیای_آزاده
خاطرات داریوش یحیی
#مقاومت_در_اروند
خاطرات جمشید عباس دشتی
#گاوچران_لال
خاطرات غلامعباس براتپور
#نبرد_بندر
خاطرات مصطفی اسکندری
#غروب_غریب
خاطرات عظیم پویا
#اولین_اعزام_من
خاطرات سید مهدی موسوی
#اولین_اعزام_من
خاطرات جهانی مقدم
#آبراه_هجرت
خاطرات پرویز پورحسینی
#خاطراتم_از_شروع_جنگ
خاطرات دکتر احمد چلداوی
#خاطرات_یک_گشت
خاطرات حسن علمدار
#خاکریز_اسارت
خاطرات رحمان سلطانی
#نبض_یک_خمپاره
خاطرات عزتالله نصاری
#ققنوسهای_اروند
خاطرات عزتالله نصاری
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
خاطرات عزتالله نصاری
#عملیات_بدر
لحظه نگاری عملیات
#عملیات_فتح_المبین
لحظه نگاری عملیات
#والفجر_مقدماتی
لحظه نگاری عملیات
#عبور_از_موانع
خاطرات کربلای۴
🔸 کتابها
#پنهان_زیر_باران
خاطرات سردار علی ناصری
#ملاصالح_قاری1⃣
خاطرات ملاصالح قاری
#آخرین_شب_خرمشهر
خاطرات سرهنگ کامل جابر
#روزنوشتهای_آیت_الله_جمی
امام جمعه آبادان
#اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا
#گمشده_هور
خاطرات سردار علی هاشمی
#معجزه_انقلاب
خاطرات مهدی طحانیان
#پوتین_قرمزها
خاطرات مرتضی بشیری
#زندان_الرشید
خاطرات سردار گرجی زاده
#پل_شحیطاط
قرارگاه سری نصرت
#با_نوای_کاروان
خاطرات حاج صادق آهنگران
#وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
#آخرین_خاکریز
خاطرات میکائیل احمدزاده
#ارتفاعات_گاما
خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند
#سالار_تکریت
خاطرات سید حسین سالاری
#فرنگیس
خاطرات فرنگیس حیدرپور
#ملازم_اول_غوّاص
خاطرات محسن جامِ بزرگ
#سرداران_سوله
دکتر ایرج محجوب
#یازده
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
#قرارگاه_نصرت
خاطرات حاج عباس هواشمی
#عبور_از_آخرین_خاکریز
دکتر احمد عبدالرحمن
#گلستان_یازدهم
شهید علی چیت سازیان
#گردان_گم_شده
سرگرد عزالدین مانع
#پسرهای_ننه_عبدالله
محمدعلی نورانی
#مردی_که_خواب_نمیدید
خاطرات اسدالله خالدی
#بابا_نظر
خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد
#ستاد_گردان
خاطرات دکتر محسن پویا
#مگیل
ناصر مطلق
#لایههای_ناگفته
خاطرات یک رزمنده نفوذی
#شکارچی
خاطرات شهید مصطفی رشیدپور
#در_کوچههای_خرمشهر
خاطرات مدافعان خرمشهر
#بی_آرام
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#گزارش_بخاک_هویزه
خاطرات سردار یونس شریفی
#هنگ_سوم
خاطرات دکتر مجتبی الحسینی
#آنسوی_خط
تألیف محمد امین پوررکنی
#مأموريت_در_ساحل_نيسان
خاطرات امیر محمود فردوسی
#باغ_ملکوت
خاطرات آزاده مهدی لندرودی
#زندان_ابوغریب
خاطرات محمدحسن حسنشاهی
(http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf)
🍂
🍂 برایشان غذا می پختم و می بردم. هر کم و کسری داشتند برایشان جور می کردم. شب ها خوراک لوبیا، باقالی، حلیم، یا آش بار می گذاشتم. آفتاب که می زد و صدای ترمز وانتی غلام علی کلاهدوز، از اصناف و عضو انجمن اسلامی بازار، را می شنیدم پا تند می کردم. کلاهدوز دیگ های غذا را بار ماشین می کرد. یک وقت هایی خودم دست به کار می شدم و پختنی ها را پشت ماشین می گذاشتم و به جبهه می بردم. وقت هایی که برادران مروج پست بازرسی بودند من را رد می کردند. باقی پست ها به اعتبار اسماعیلم می رفتم و کسی جلودارم نبود.
پایم را که توی مقر اسماعیل میگذاشتم جوانها دورم جمع می شدند و «مادر ... مادر ...» می گفتند. لذت می بردم از اینکه مادر صدایم می کردند. قند توی دلم می سابیدند از اینکه اسماعیل را وسط آنها می دیدم. بچه های گردان اسماعیلم دور ماشین جمع می شدند و می گفتند چه خوب که برایمان غذا آورده اید. از کره و مربای هر روزه خسته بودند. وقتی چیزی را اسباب خنده میکردند و صدای قهقهه شان بالا می رفت، انگار صدای خنده و شادی پسرهای خودم را می شنیدم. آنها همین که وسط جنگ می دیدند زنی، هرچند برای ساعتی، به جبهه می رود دل خوش می شدند.
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روحانیِ سیدی بود که گردن خمانده و از معینیان خواهش میکرد اجازه بدهد به خط برود. معینیان کوتاه نمی آمد و می گفت: «الان تکلیف اینه که عقب بایستید. وقتی نیرو خواستیم، شما اولین نفر بیایید.» سید اصرار می کرد: «خود حاج اسماعیل گفته که بیام جلو!». سر و روی او را می بوسید و قسمش می داد. معینیان کم آورده بود. یک دفعه عصبانیتش را سر من خالی کرد و گفت: «عادلیان، تو برای چی هنوز وایسادی اینجا؟ تا حالا باید با حاجی رفته باشی!» تازه به خودم آمدم که لندکروزها بیرون ایستاده اند. از مسجد بیرون زدم. یک مرتبه دیدم سید خوش خوشان به طرف لندکروزها می رود. فهمیدم قسم به جدش کارساز شده و قفل به دهان معینیان زده و راهی اش کرده است. ساعت حدود چهار و نیم بعدازظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ بود که لندکروزها به جاده افتادند. من رفتم جزیره مینو، پی حاجی، در جزیره ، گردان ها برای رفتن به نقطه رهایی آماده می شدند. از آنجا به طرف منطقه دیری فارم ، کنار نهر جروف، رفتیم. نارنجی به خون افتاده خورشید روی آبی اروند می شکست و شاخه های نخل در پهنای غروب گم می شد که به ساختمان بتونی تصفیه خانه آبادان رسیدیم. نیروهای غواص ما در زیرزمین سازه ای یک طبقه مستقر شدند. کمی بعد، نوای اذان در زیرزمین پیچید. کوله های تلنبارمان فضا را تنگ کرده بود و جا نبود نماز جماعت بخوانیم. دو سه نفری به هم اقتدا کردیم به نماز که عراق منور میریخت.
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
به روایت مهدی عادلیان
#کربلای_چهار
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 دهم آذرماه ۱۳۶۳ به پادگان کرخه اعزام شدیم. فصل سرسبزی آن منطقه بود. از تپه که به پایین سرازیر شدم دشتی سرسبز دیدم. چادرهای گردان در دامنه تپه برپا بود. نم بارانی زده و هوا بی نظیر بود. مدت زیادی از حضورم در آنجا نمی گذشت که یک روز در حال رفتن به طرف چادرمان موتور تریل قرمزی دورم زد. کمی بالاتر ایستاد و جوانی، عینک دودی به چشم، پیاده شد. نگاهم سُر خورد روی لباس اتوکشیده فرم سپاهش. گتر کرده بود. پوتین های واکس زده و موهای شانه کرده اش در آن خاک وخل به چشم می آمد. توی دلم گفتم این پانکی توی جبهه چه کار میکند! آن وقت ها به کسانی که به خودشان می رسیدند و لباس های شیک می پوشیدند «پانکی» می گفتند. پانکی از کنارم گذشت و پیش علی رفت و گرم صحبت با او شد. فهمیدم اسماعیل فرجوانی، فرمانده گردان کربلا، است که نیروها برای همکاری با او سر و دست می شکستند. عینک دودی زدن وسط جبهه مرسوم نبود. تا اینکه از بچه ها شنیدم در عملیات خیبر شیمیایی شده و چشم هایش آسیب دیده اند و به تجویز پزشک عینک دودی می زند. در آن موقعیت جنگی توی نخ تیپش بودم. لباسش مرتب و تمیز بود. پایین پیراهنش را توی شلوارش گذاشته و فانسقه هم رنگ لباس سپاهش را محکم بسته بود. از همه جالب تر پوتین های واکس زده اش بود!
از همان روز می شود گفت مریدش شدم.
روایت حاج حسن موسوی کربلایی
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
______
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂