eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب 🔸 هشتک‌ها ------------------------ شهرها و مناطق جنگی اشخاص و فرماندهان عملیات‌ها یگان‌ها خاطرات و مستندات تاریخ، فرهنگ و تحلیل‌ها ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری 🔸 جهت دست‌یابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگ‌ها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. 🔸 خاطرات خاطرات داریوش یحیی خاطرات جمشید عباس دشتی خاطرات غلامعباس براتپور خاطرات مصطفی اسکندری خاطرات عظیم پویا خاطرات سید مهدی موسوی خاطرات جهانی مقدم خاطرات پرویز پورحسینی خاطرات دکتر احمد چلداوی خاطرات حسن علمدار خاطرات رحمان سلطانی خاطرات عزت‌الله نصاری خاطرات عزت‌الله نصاری خاطرات عزت‌الله نصاری لحظه نگاری عملیات لحظه نگاری عملیات لحظه نگاری عملیات خاطرات کربلای۴ 🔸 کتاب‌ها خاطرات سردار علی ناصری خاطرات ملاصالح قاری خاطرات سرهنگ کامل جابر امام جمعه آبادان خاطرات رضا پورعطا خاطرات سردار علی هاشمی خاطرات مهدی طحانیان خاطرات مرتضی بشیری خاطرات سردار گرجی زاده قرارگاه سری نصرت خاطرات حاج صادق آهنگران مجموعه خاطرات کوتاه خاطرات میکائیل احمدزاده خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند خاطرات سید حسین سالاری خاطرات فرنگیس حیدرپور خاطرات محسن جامِ بزرگ دکتر ایرج محجوب خاطرات پروفسور احمد چلداوی خاطرات حاج عباس هواشمی دکتر احمد عبدالرحمن شهید علی چیت سازیان سرگرد عزالدین مانع محمدعلی نورانی خاطرات اسدالله خالدی خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد خاطرات دکتر محسن پویا ناصر مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی خاطرات شهید مصطفی رشیدپور خاطرات مدافعان خرمشهر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی خاطرات سردار یونس شریفی خاطرات دکتر مجتبی الحسینی تألیف محمد امین پوررکنی خاطرات امیر محمود فردوسی خاطرات آزاده مهدی لندرودی خاطرات محمدحسن حسن‌شاهی (http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf) 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها اواخر سال ۶۴ بحث عملیات در منطقه "هزار قله" بالا گرفت. تقریباً بعد از عملیات والفجر، عملیات دیگری در آن منطقه نشده بود. این بار می‌خواستیم وسیعتر از قبل عمل کنیم؛ یعنی هم به عمق مواضع عراق برویم و هم با جلوتر بردن توپخانه بتوانیم در مقابل حملات موشکی عراق دست بزنمان را نشان دهیم. قرار شد با یک گروه برای شناسایی و ایجاد موانع و کمین بر سر راه دشمن و انجام چند عملیات انهدامی به داخل عراق نفوذ کنیم. افراد آن گروه این‌ها بودند: ۱- یک فیلمبردار ۲- یک دیده بان توپخانه ۳- یک بهیار ۳- چند نفر از بچه های عملیاتی د. چند کرد که هم بلدچی بودند و هم روابط عشیره ای آنها با اهالی منطقه کمک بزرگی می‌کرد به ما تا زیاد در غم آب و نان و بقیه لوازم تدارکاتی نباشیم. آن منطقه که در شمال عراق بود، بیشتر به شکل تپه ماهور و با دشت بود و کوه‌هایش پوشش گیاهی مناسب برای استتار نداشت. آن فصلی هم که برای عملیات در نظر گرفته بودیم نه فصل کشت و زرع بود و نه فصل بهار. ما باید بیشترین مسیر را در کمترین زمان طی می‌کردیم. خاطره ای که از همین راهپیمایی‌های طولانی دارم مربوط به خودم است. ما چون مجبور شدیم در بین راه از پاپوشهای پلاستیکی که نرم بود و حرکت را روانتر می‌کرد استفاده کنیم یک خلاشه خشک و سفت مثل یک سوزن حدود یک سانتی متر در پایم جا خوش کرد و چون وقت استراحت نداشتیم و هر روز در حرکت بودیم پایم تاول زد و مرا به لنگ زدن انداخت. با آنکه درد زیادی می کشیدم، یک قدم از دیگران عقب نماندم. موضوع دیگر آنکه همگی لباسهای کردی پوشیده بودیم و از شما چه پنهان که مقداری هم کردی می‌توانستیم بلغور کنیم! اما وظیفه اصلی روبه رو شدن با اهالی و از پس سر کنجکاوی آنها برآمدن با همین کاک‌های همسفر بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها شب بود که راه افتادیم. از خط اول دشمن گذشته وارد خاک عراق شدیم و به عقبه خط دشمن رسیدیم. هر شب با استفاده از تاریکی، مناطق بسیاری را پشت سر می‌گذاشتیم تا اینکه به کوه‌های شهر «سید صادق» (از شهرهای عراق و در استان سلیمانیه) رسیدیم. این کوه‌ها می‌توانست تا حدودی ما را زیر چتر امنیت خود بگیرد و یک مانع طبیعی استتار بود. کردهایی که همراه ما بودند مدتها بود که به سید صادق نرفته بودند و بنابراین باید مراقبت‌های لازم را از جهت مسایل امنیتی می کردیم. تنها چیزی که کردها به آن امید داشتند توپخانه ما بود. آنها فکر می کردند چون ما نمایندگان یک حکومت هستیم و یک دولت پشتیبان ما است در صورت درگیر شدن توپخانه ما را حمایت می کند. در طول مسیر پایگاهها و محل‌های استقرار دشمن شناسایی و ثبت و گرابندی شد و گاه تماس‌هایی با عقب گرفته می شد. همه چیز طبق روال عادی پیش می‌رفت تا اینکه به اطراف شهر سید صادق رسیدیم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ماموسلی را ندیدیم. مامو یکی از همان کردهای همراه بود. از همان روز بود که سایه تعقیب عراقی‌ها را پشت سر خود دیدیم و شک نکردیم که از آن کاک نابرادر یکدستی خورده ایم. دیگر کارمان شده بود رفتن و رفتن، لحظه ای توقف، یا اسارت به دنبال داشت و یا مرگ. از نحوه تعقیب عراقی‌ها فهمیدیم که آنها می‌خواهند ما را زنده به دام بیندازند. آن ساعتها ساعتهای کمرشکنی بود. از یک طرف ته کشیدن ذخیره غذایی و از یک طرف دیگر راه رفتن‌های زیاد با آن راههای پر پیچ و خم کوهستانی، نداشتن غذا کار را به جایی رساند که فک یکی از بچه ها از شدت ضعف، چنان قفل شد که با هزار مکافات آن را باز کردیم و فقط توانستیم مقداری سبزه در دهانش بگذاریم. در راه نیز مجبور شدیم از چند رودخانه بگذریم که تن به آب زدن بچه ها در هوای سرد آن روزها مقاومت آنها را لحظه به لحظه کمتر می کرد. نزدیک سید صادق که رسیدیم حلقه محاصره عراقی‌ها کامل شد. آنها در دو طرف ما بودند و از طرف سوم نیز «جاشها». ساعت ۱۰ شب بود. با چند نفر دیگر تصمیم گرفتم که به مقر جاشها بروم و با آنها صحبت کنم. به بچه ها گفتم: «اگر خطری پیش آمد، هر کس مسئول حفاظت از خودش است و باید به هر قیمتی شده، خودش را به عقب برساند.» کردهای همراه ما، با دیدن این اوضاع و احوال، بی نهایت ترسیدند. بچه ها به آنها دلداری می‌دادند و می‌گفتند اگر لازم باشد می‌گوییم همه جا را به توپ ببندند و هواپیماهای خودی ما را حمایت کنند. این خالی بندبها حداقل چیزی که برای ما داشت بند آمدن زبان کردها بود. هر کدام یک کلت به کمر بستیم و راه افتادیم به طرف مقر جاشها با این تصور که آنها ما را تحویل میدهند و یا به ما اجازه عبور می دهند در هر صورت کار یکسره می‌شد و ما از بلاتکلیفی آمدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها بعد از ورود و کارهای مقدماتی سلام و احوالپرسی با عراقی‌ها رفتیم سر اصل مطلب. طرف‌حساب ما، فرماندۀ آنها بود. به او گفتیم که ما در محاصره هستیم. تنها یک راه برای عبور ما وجود دارد و آن هم از سمت شماست. حساب و کتاب جنگی حکم می‌کرد که یک سری آمار و ارقام قلابی نیز بدهیم و آن اینکه: - ما ۳۰۰ نفر هستیم و همه تا بن دندان مسلح. تازه به نیروهایی که بیرون ده منتظر هستند گفته ایم که اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتیم اطلاع بدهند تا از طرف ایران مقر شما را به توپ ببندند. خلاصه حساب کار خودتان را بکنید جدای از این اگر ما موفق به فرار نشویم شما نیز جان سالم از این معرکه بیرون نمی برید. خالی بندیهای استراتژیک ما، اولین ضربه ای بود که به سر فرمانده جاشها خورد. وقتی دیدیم سرش را پایین انداخته و جا خورده است، بدون معطلی دومین ضربه را با چماق حرفهای سیاسی بر سرش زدیم. ما کرد هستیم و شما هم گرد. رژیم صدام دشمن ما است. اگر ما از هم حمایت نکنیم پس چه کسی می‌تواند دستمان را بگیرد؟ اصلاً اگر هم نبودیم... بالأخره آن وعده ها و این حرفها کار خودش را کرد و به ما اجازه عبور داد. اما حالا مانده بودیم که چه کنیم با آن ۳۰۰ نفر خیالی. ما فقط ۲۰ نفر بودیم، احتمال دادیم که اگر جمعیت کم ما را ببینند، یا از پشت ما را تعقیب کنند یا به رگبار ببندند. برای چاره، بچه ها را یکی یکی و دوتا دوتا به هوای جلودار و یا بازدید از منطقه رد کردیم و خودمان ماندیم آخر. همه ما نیز فرمانده جاشها را با صحبت به خارج از منطقه آزاد بردیم و از او جدا شدیم. وقتی او فهمید که ما از جمهوری اسلامی هستیم خیلی خوشحال شد. ما نیز یک کلت به رسم یادگار به او هدیه کردیم و با خداحافظی گرمی، ما را بدرقه کرد. خواندن نماز در اول وقت و روحیه بالای بچه ها بهترین مایه های امیدواری بود؛ امیدواری دسته ای کوچک، در دل کوه‌ها و صحراهای یک کشور غریبه به یاد خدا بودن و به نیت رضای خدا در این هزار توی پر از رنج و سرما و گرسنگی و تشنگی و ترس و اضطراب و تلاش و.... گام گذاشتن، تنها نیروی حرکت ما بود. چون شبی که برای گرفتن اجازه عبور با جاشها صحبت کردیم، خیلی معطل شدیم مجبور بودیم برای رسیدن به منطقه مورد نظر، تند حرکت کنیم نزدیک طلوع آفتاب بود و ما همچنان ارتفاعات پر از برف را پشت سر می گذاشتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها ما چون وقتی برای ایستادن نداشتیم، نماز را در حال حرکت می خواندیم. نماز خواندن بچه ها به این صورت بود که آخرین نفر ستون به جلو می آمد و در راه رفتن نمازش را میخواند و وقتی نمازش تمام می شد، یک نفر دیگر از آخر ستون در جلو او قرار می گرفت و شروع می کرد به خواندن نمازش. این به ما امکان می‌داد که هم از انجام فریضه الهی غافل نمانیم و هم لحظه به لحظه، خود را به هدف نزدیکتر کنیم. بچه ها خیلی خیلی خسته شده بودند. اگر برای استراحت، ستون می‌نشست، به خواب رفتن بچه ها حتمی بود؛ آن هم خوابی سنگین و طولانی که کفاف یک فریاد را نمی‌کرد و باید با مشت و لگد به جانشان می افتادی تا شاید پلک‌هایشان را باز کنند. در راه چند نفر از بچه ها از حال رفتند که خوشبختانه سریع خوب شدند. راهپیمایی در دشتهای طولانی تشنگی زبری به جان بچه ها می انداخت که آنها با گذاشتن چند سنگ ریزه در زیر زبان تا حدی از آزار و اذیت آن در امان می‌ماندند. تنها جایی که حنای تشنگی رنگ نداشت، روی ارتفاعات بود. در آنجا برف و آب خنک جگرهای خسته و تشنه را حال می‌داد. غیر از تشنگی آنچه همیشه همراه بچه ها سایه به سایه می آمد گرسنگی بود. شب‌ها که نزدیک روستاها می شدیم همراهانمان از اهالی نان و خورد وخوراکمان را تهیه می کردند، ولی باز کافی نبود. در این مورد کردها که تجربه بیشتری از ما داشتند، غیر از آنکه خوب می‌خوردند چند ران مرغ پخته و چند نان هم در جیب‌های خود می گذاشتند، برای روز مبادا. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت؛ اما راه برگشت هیچ گاه پایان نداشت. ما برای انتقال از روستایی به روستای دیگر و یا از منطقه ای به منطقه ای همیشه چند نفر از کردها را جلوتر می‌فرستادیم تا هم که کار تأمین را انجام بدهند و هم در صورت درگیری، کمین باشند. یک بار در بین راه کُردها با عراقی‌ها درگیر شدند. وقتی ستون ما به کنار جاده رسید سرهای بریده عراقی‌ها را دیدیم که روی بدن هر کدام چیده شده بود! در یکی از مناطق باز یکی از کردها به عراقی‌ها پناهنده شد و دوباره شد اول مصیبت ما.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها گردانهای کوهستانی نیروهای مخصوص کماندویی و هلی کوپترهای عراقی برای پیدا کردن ما منطقه را زیر یا گذاشتند. دیگر از شب و روز خبر نداشتیم؛ فقط راه می رفتیم. نصف شبها خود را به روستاهای کردنشین می رساندیم و در مسجد ده استراحت می کردیم. ولی چون خطر سر رسیدن عراقی‌ها وجود داشت، یک ساعت بعد به ده دیگری کوچ می کردیم و روزها هم خود را به ارتفاعات و جاهایی که قابل دفاع بود می‌رساندیم. در یکی از مناطق، بلندترین کوه را در نظر می‌گرفتیم. برای تماس با عقبه ما هر روز دو بار از این کوه بالا می‌رفتیم تا با بچه ها تماس بگیریم، چرا که بیسیم در ارتفاع پایین نمی‌توانست ارتباط برقرار کند. بعد از تماس که با هزار مصیبت برقرار شد جدیدترین اطلاعات را با رمز اعلام کردیم. عملیات نزدیک بود و ما خوشحال از اینکه توانسته بودیم کاری مثبت انجام دهیم. اما عراقی‌ها همچنان در تعقیب ما بودند. خوشبختانه ما اکثر عقبه ها و جاده ها و توپخانه‌های دشمن را شناسایی کرده و ثبتی گرفته بودیم؛ ولی نقشه ای که همراه دیده بان بود، گم شد و ما مجبور شدیم از روی نقشه ۲۵۰/۰۰۰ که همراه داشتیم یک کالک دیگر تهیه کنیم؛ آن هم با یک خودکار و ورق معمولی. فرار از چنگ عراقیه‌ا ما را کشاند به منطقه ای که در دست نیروهای معارض عراقی بود. آنها ما را محاصره کردند. آن روزها، آنها تشنه‌ی برقراری روابط با جمهوری اسلامی بودند و همین شد خوش اقبالی ما! اول بسم الله، خط و نشان برایمان کشیدند که چرا وارد منطقه ما شده اید و صد چون و چرای دیگر؛ ولی خوشبختانه چیزی نگذشت که آتششان فروکش کرد و حسابی ما را تحویل گرفتند. آنها ما را به چند شهر عراق بردند و ما با چتر امنیتی که آنها روی سرمان باز کرده بودند، چند جای حساس از جمله پدهای هلی کوپتر، پادگانها و مراکز اقتصادی یا نظامی دیگر را شناسایی کردیم و با هماهنگی با عقبه قول آنها را برای به توپ بستن مقر فرماندهی پادگان و پدهای هلی کوپتر گرفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها کردهای معارض غیر از این همکاری، خوش خدمتی خوبی هم به شکم‌های عزادار ما کردند. شکم‌هایی که اگر لب باز می‌کردند، یک دنیا گله داشتند از بی اعتنایی صاحبانشان. در میان کردها شخصی بود به نام «کاک سردار» که خود کردها می‌گفتند عامل نفوذی بعثی‌هاست. ما نیز از قبل به او خیلی مشکوک بودیم که نه می توانستیم بگوییم خیرت را نخواستیم، شر مرسان و نه می‌توانستیم بگوییم تو را به خیر و ما را به سلامت. باید هر طور بود از وجودش استفاده می‌کردیم. اتفاقاً یکی از مأموریتها، خیمه زدن روی یکی از ارتفاعات سلیمانیه و دادن اطلاعات به عقبه بود. با وجود آنکه کاک سردار آدم بزدلی بود هندوانه زیر بغلش گذاشتیم که تو آدم نترسی هستی و تجربه کافی هم داری و حتماً می توانی ما را کمک کنی. همین تعریف چنان آستین جناب کاک سردار را پرباد کرد که چیزی نمانده بود ما را منت دار خودش بکند. همراه بودن با او دو مزیت داشت اول آنکه به مناطق و ارتفاعات آشنا بود و دوم اینکه ما در کنار او به عنوان یک عامل نفوذی - امنیت بیشتری داشتیم . ساعت نیمه‌های شب را نشان می داد که از روی همان ارتفاع با عقب تماس گرفتیم تا نقشه را برایشان بخوانیم. در آن تاریکی از نور چراغ ساعت مچی کمک گرفتیم و نقشه و مراکز ثبتی را با رمز اعلام کردیم؛ ولی آن شب آن ثبتی ها را به خاطر تغییر مأموریت نزدند و این هدف را برای آینده برنامه ریزی کردند. ما همان شب برگشتیم به جای اولمان و به یک منطقه حساس دیگر رفتیم که با پوشش گیاهی خود را استنار می‌کردیم. اهداف مأموریت در آن محور نیز تغییر کرد و ما باز هم به جای دیگر کوچ کردیم. وقتی در کردستان عراق به جاده ای آسفالت رسیدیم بچه ها آسفالت را بوسیدند! چرا که تا آن زمان پایمان غیر از گل و خار و خاشاک، چیز دیگری به خود ندیده بود؛ البته جای نوشتن ندارد که آن بوسه فقط یک شوخی بود. دائماً محل استقرارمان را تغییر می‌دادیم و تقریباً تمام اطلاعات لازم برای عملیات را با بیسیم انتقال داده و در حسرت برگشتن به ایران منتظر شروع عملیات بودیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یک روز نزدیک یک پادگان رفتیم؛ به طوری که ۱۰۰ متر با آنها فاصله داشتیم. البته به عنوان اهالی بومی و به خاطر همین، همه فکر می کردند ما کرد هستیم. آنجا را نیز کاملاً شناسایی کردیم. کردها رسم داشتند که هر وقت به هم می‌رسیدند چه مرد و چه زن و چه پسر و چه جوان به هم سلام کنند. ما نیز در آنجا به هر کی که می رسیدیم، سلام می‌ کردیم؛ آن هم به به لهجه محلی: - بخیر، بین چونی، باشی، صحته چونه. اگر این کار را نمی کردی مشکوک می شدند. 🔸 پاورقی: یک بار به ما شک کردند ۲ نفر که اسلحه داشتند، به ما گفتند: - کام جماعتی؟ گفتیم: « جماعت شوسیالیست (سوسیالیست) هستیم. البته نه به معنی سوسیالیست در اصطلاح سیاسی، بلکه یک اسم بود که از جایی پولی و امکاناتی بگیرند. وقتی ما گفتیم شوسیالیست هستیم بیشتر به ما شک کردند و گفتند: - "نه شما اسلامی هستید." من که دیدم همه چیز دارد لو می رود گفتم: اصلاً هر که هستیم به شما هیچ ربطی ندارد مخالف رژیم صدام هستیم. حالا چه می گوید؟ وقتی این گونه گفتیم خیلی ما را تحویل گرفتند. گویا آنها نیز از معارضان کرد بودند. کمی در شهر با آنها گشتیم و کم کم با آنها رفیق شدیم؛ به قدری که با سران آنها ارتباط حزبی برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب می دانستند و حسابی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. بعد از ۲۰ روز ما به حمام رفتیم آن هم چه حمامی. یک بشکه ۲۲۰ لیتری آب داغ که می بایست از آن آب بر می داشتی و خودت را می شتی. آنها غذای گرم نیز به ما دادند و به خاطر عروسی دختر خان در یکی از روستاها، ما را به عروسی نیز دعوت کردند. ما با چند گروه دیگر از کردها نیز آشنا شدیم و بین آنها برای ایجاد روابط با ما رقابت ایجاد شد. دیگر ما را روی سر می گذاشتند و ما برای خودمان کسی شده بودیم. حتی کار به جایی رسید که به خواستگاری یکی از دخترهای ده برای یکی از کردها رفتیم که باعث خنده بچه ها شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤال‌کرد از خواننده‌های ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را می‌خواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند. به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما می‌باشد. من نامه‌ای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم، از نماینده جمهوری اسلامی به آقای .. نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم. سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقی‌ها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقی‌ها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیمایی‌های طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر می‌کردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد. غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجی‌های قهرمان در آن محور، خستگی را از تن‌مان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم. راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیمایی‌های طولانی و شبها را با بی‌خوابی سپری می‌کردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک. درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور. حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمی‌توانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و می‌گفتند: - «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد. این بار روزها استراحت می‌کردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم. خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه می‌شدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂