eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.8هزار دنبال‌کننده
127 عکس
67 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرم رو تکون دادم و گفتم: - خب اگه تو هم باهام میای بریم پیشش.. رهام خوشحال سرش و تکون داد و گفت: - معلومه که میام بزن بریم! راه افتادیم سمت ته باغ... با دیدن قفس بزرگ و آهنی که یه گوشه ساخته بودن، از تعجب دهنم باز موند. پوزخندی زدم و گفتم: - خوبه یه سگه دیگه چقدر خرجش کرده رهام خنده ای کرد و گفت: - میدونی اگه این حرفو بشنوه چی کارت میکنه؟ - چیکارم میکنه ؟ - توی همین قفس با همین رکس زندانیت میکنه! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم: - خب الان که نیست تو هم که نمیری حرفای منو بهش بزنی..‌ رهام چشمکی به زد و گفت: - معلومه که نمیرم بگم من پسر خوبیم... نگاهمو ازش گرفتم و یکم جلوتر‌ رفتم که رکس فورا بلند شد و شروع به پارس کردن، کرد. با ترس همونجا وایسادم که رهام خندید و گفت: - اگه قرار باشه انقدر بترسی بهتره دور و برش نری.. حیوون‌های وحشی بوی ترس رو از آدمها میفهمن! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آخه یه نگاهی به صورتش بنداز... چشماش انقدر وحشیه که می‌ترسم بهش نگاه کنم! - بهتره نترسی بیا جلوتر! همراه رهام جلو رفتم. رکس یه جوری پارس می کرد و خودشو به قفس می کوبید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه قفس درش باز بشه و بهم حمله کنه.. با ترس پشت سر رهام وایساده بودم که گفت: - هی چته.. پسر آروم باش منم..منو نمی‌شناسی رکس پسر خوبی باش! - کاش حداقل از خونه یه چیزی برمیداشتی تا بهش بدی رهام نگاهی بهم کرد و گفت: - هیچ وقت همچین کاری نکنی ها با تعجب گفتم: - برای چی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - چون رکس غذای مخصوص خودش رو داره.. پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - پس از یه بچه خرجش بیشتره. - آره دیگه اردلان عاشق این سگه.. به سمت جعبه‌ای که گوشه قفس گذاشته بودن رفت و در جعبه رو باز کرد. با تعجب گفتم: - اونا چیه؟ - اینا غذای خشکه هفته‌ای دوبار بهش میده... بیا تو امتحان کن. با ترس گفتم: - نه دستم رو ببرم جلو انگشتام رو گاز می گیره... رهام با خنده گفت: - نمیخواد از همین دور پرت کن میفته داخل قفس.. سرم رو تکون دادم و چند تیکه غذا ازش گرفتم. بیشتر شبیه بیکن یا گوشت خشک شده بود. داخل قفس که انداختم، رکس اول غذا رو بو کشید و بعد شروع به خوردن کرد. نفس راحتی کشیدم که رهام گفت: - بیا جلوتر... چند قدم جلو رفتم که یهو پارس بلندی کرد. از ترس عقب رفتم که یهو زمین خوردم. رهام بلند خندید که گفتم: - کوفت - آخه قیافت خیلی بانمک بود. تپش قلب شدیدی گرفته بودم.. کتابم رو از روی زمین برداشتم و گفتم: - بیا بریم اصلا نمیخوام با این وحشی اینجا باشم! - باشه... با هم برگشتیم سمت تاب روش نشستم و رهام شروع به هل دادنم کرد و در همون حال نگاهی بهم انداخت و گفت: - حالا میخوای چه رشته ای قبول بشی؟ - فعلا هیچ تصمیمی ندارم فقط میخوام کنکور رو قبول بشم همین.. رهام با اطمینان سرشو تکون داد و گفت: - مطمئن باش که قبول میشی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی بهش زدم که گوشیش زنگ خورد. سری تکون داد و ازم فاصله گرفت. منم از روی تاب پایین اومدم و سمت خونه رفتم. دوست نداشتم منو با رهام اینجا ببینن‌. میدونستم که یه حرفی برام در میارن و از این بابت نگران بودم..‌ مخصوصا اردلان که منو با آرمان توی کافی‌شاپ دیده بود و کافی بود اینجا با رهام در حاله تاب خوردن ببینَتَم. وارد خونه شدم و مستقیم سمت یخچال رفتم. این روزا بیش از حد گرسنه میشدم حدس می‌زدم به خاطر این بود که زیادی درس میخوندم. به قول ماهک دائم درحال فسفر سوزوندن بودم. سیب بزرگی از یخچال برداشتم. عاشق این اخلاق خاتون بودم همیشه میوه ها رو شسته و تمیز داخل یخچال میذاشت. گاز بزرگی بهش زدم که رهام گفت: - خفه نشی! با اخم نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت: - مثلا من مهمونم‌ها نمیخوای پذیرایی کنی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - تو مهمونی؟ والا تو بیشتر از همه میای این خونه و میری یه جورایی شدی صاحب خونه! رهام نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت: - واقعاً که بی‌ادبی! خندیدم بهش که خودش سراغ یخچال رفت و یه بشقاب پر از میوه برداشت و پشت میز نشست. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: - میرم طبقه بالا. رهام با تعجب گفت: - خب چرا همین‌جا نمی‌مونی ؟می‌ترسی بخورمت ؟؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بالا راحت ترم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم‌. رهام پسر خوبی بود منتها من حوصله بی‌مزه بازیهاشو نداشتم. نزدیک ظهر شد که بالاخره سر و کله خاتون هم پیدا شد. فورا به طبقه پایین رفتم و گفتم: - سلام کجا بودین از صبح ؟ خاتون چشم غره ای بهم رفت و گفت: - علیک السلام بذار از راه برسم بعد منو سوال پیچم کن! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خجالت زده لبمو گاز گرفتم و آهسته گفتم: - ببخشید! چادرش رو از سرش درآورد و گفت: - رفته بودم سبزی تازه بخرم... - میخاستین بگین تا منم همراهتون بیام اینجوری خسته شدین این همه رو آوردین! خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - میخوای اردشیرخان منو بکشه ؟؟همین مونده دست زنش رو بگیرم و با خودم ببرم میدون! پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. خاتون مشغول جابجا کردن خریدها شد و منم کمکش می‌کردم... رهام روی کاناپه داشت چرت می زد. نگاهی به خاتون انداختم و گفتم: - ناهار چی میخوای درست کنی؟ خاتون نگاهی بهم کرد و گفت: - امروز به دستور ارغوان خانم قراره از بیرون پیتزا بگیریم... سری تکون دادم و گفتم: - پس اینا رو من جابه جا می کنم شما برین و امروز رو استراحت کنین... خاتون با خنده سرشو تکون داد و گفت: - نه مادر من به کار کردن عادت دارم تو درستو خوندی ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - بله از صبح داشتم تست می زدم.. - خوبه خسته نباشی! نگاهم افتاد به رهام که هنوز روی کاناپه داشت چرت می زد. حدود نیم ساعتی گذشته بود که ارغوان و ارسلان با هم به خونه رسیدن. ارسلان جعبه های پیتزا رو روی اپن گذاشت و به سمت رهام رفت و لیوان آب رو از روی میز برداشت. قبل از اینکه بفهمم چی میشه، یهو لیوان آب رو روی صورت رهام میریه که اونم شوکه از خواب می‌پره. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به ارسلان انداخت و گفت: - مگه مرض داری که روی من آب می ریزی؟ ارسلان با خنده گفت: - آره تلافیه اذیت‌هایی که قبلا می‌کردی. با خنده نگاهمو ازشون گرفتم. خاتون سرشو تکون داد و گفت: - این دوتا انگار قرار نیست که بزرگ بشن.. نمیدونم میخوان چه جوری زن بگیرن! خنده‌ای کردم و سرم رو تکون دادم. حدود نیم ساعتی گذشته بود که از بقیه هم از راه رسیدن. با ورود اردلان دوباره معذب شدم و از جمع بچه ها فاصله گرفتم... وقتایی که نبود می‌تونستم با ارغوان و ارسلان ارتباط برقرار کنم ولی همین که میومد بی‌اراده ازشون فاصله می‌گرفتم. یه جورایی ازش می ترسیدم. سر میز غذا مشغول خوردن بودیم که ارغوان نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - بابا؟ - جانم ؟ - راستش من می خواستم که ماه دیگه برای خودم تولد بگیرم... - خوب کاری می کنی عزیزم. - ولی اینجا نه می خواستم تو باغ دوستم برگزار کنم... اردشیر با تعجب گفت: - خب مگه خونه ی خودمون چشه؟ - نه ترجیح میدم اونجا باشم. در ضمن فقط میخوام بچه‌های دانشگاه رو دعوت کنم... هیچ فامیلی رو نمیخوام بگم! رهام با ناراحتی نگاهی به ارغوان کرد و گفت: - حتی منو؟؟ ارغوان با خنده گفت: - نه تو دعوتی منظورم بقیه بود. اردشیر سرشو تکون داد و گفت: - هر جور که دوست داری منتها میدونی که برادرات هم باید باشن! ارغوان سری تکون داد و گفت: - باشه بابا... اردشیر نیم نگاهی به اردلان انداخت و گفت: - خودت حواست به همه چیز باشه! اردلان نامحسوس سرشو تکون داد. ناهارم رو که خوردم، زیر لب تشکری کردم و فورا به طبقه‌ی بالا رفتم. روی تخت نشستم که دوباره شروع کردم به خوندن درس‌هام.. باید بیشتر از این‌ها تلاش می کردم. * . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با خمیازه‌ای که کشیدم، جزوه رو بستم و به گوشه انداختم. دیگه سرم درد گرفته بود. از جام بلند شدم تا یه دست لباس راحتی بپوشم و بخوابم که ضربه ای به در اتاقم خورد... در رو باز کردم و با دیدن ارغوان لبخندی بهش زدم و گفتم: - جانم ؟؟ - خواب که نبودی؟ - نه تازه می خواستم بخوابم چیزی شده؟ - خواستم بهت بگم که تو هم برای تولدم دعوتی... با تعجب گفتم: - من؟؟ - خب آره دوست دارم که حتما بیای، باشه؟ سری تکون دادمو گفتم: - میدونی که این روزا درگیر خوندن برای کنکورم هستم.. ارغوان سرشو تکون داد و گفت: - بهونه نیار حتما باید بیای! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه عزیزم سعی می کنم حتما بیام تا ماه دیگه وقت زیادیه... - مرسی برو بخواب دیگه مزاحمت نمیشم شب بخیر. سری تکون دادم و گفتم: - شب تو هم بخیر! ارغوان که رفت با تعجب در اتاق رو بستم. اصلا فکر نمی کردم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه.. دلیل این همه اصرارش رو هم نمیدونستم. یه دست لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و برق و خاموش کردم.. * صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم غلتی زدم و گوشیمو از روی میز برداشتم و تماس رو وصل کردم... یهو با شنیدن صدای میلاد بند دلم پاره شد. فورا روی تخت نشستم و گفتم: - میلاد تویی؟؟ . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - سلام آبجی حالت خوبه؟ چی کار می کنی؟ - الهی قربونت برم من.... خوبم شماها خوبین؟ بغض توی گلوم شکست اشکام راه افتادن که گفتم: - حالتون خوبه ؟؟؟آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده.. میلاد باذوق گفت: - منم همینطور آبجی میدونی از کجا زنگ می زنم؟ با تعجب گفتم: - از کجا این خط کیه؟ میلاد: - خط خودمه رفتم گوشی خریدم... با تعجب گفتم: - از کجا؟ - از حقوقم دیگه... میرم کار می‌کنم و پول در میارم...یکمشو میدم به مهلا بقیش رو هم پس انداز می کنم.. با تعجب گفتم: - کار می کنی کجا ؟ - در یه مغازه لباس فروشی... با خنده گفتم: - دورت بگردم من پس حسابی بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - آره زنگ زدم بگم اگه پول لازم داری بهت بدم.. دیگه نتونستم جلوی خندمو نگه دارم اشکامو پاک کردم و گفتم: - مامان و بابا چیکار میکنن؟ - خوبن دیگه! - هنوزم توی همون خونه‌این؟ - نه.... بابا خونه رو عوض کرد اومدیم یه جای بهتر... بابا یکی از دوستاش یه کار شراکتی راه انداخته و اوضاعمون بد نیست... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوب خدا رو شکر عزیزم خیالمو راحت کردی! - تو چیکار می‌کنی آبجی حالت خوبه؟ - من خوبم عزیز دلم... - چرا دیگه نمیای اینجا بهمون سر بزنی؟ می‌دونم که از دست من دلخوری.. با تعجب گفتم: - چرا از دست تو؟ میلاد مکثی کرد و گفت: - من همه چیزو می‌دونم آبجی اینکه بابا تورو به زور به عقد اون یارو درآورد همه اینا رو می‌فهمم بچه که نیستم... از اینکه نتونستم جلوشون رو بگیرم از خودم ناراحتم و بدم میاد... بغضی توی گلوم نشست و گفتم: - دورت بگرده مهسا تو کی انقدر بزرگ شدی ها ؟ - حالا بهم بگو اذیتت می‌کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: - نه عزیز دلم اصلاً نگران من نباشه اینجا حالم خوبه می‌خوام درس بخونم و کنکور بدم و برم دانشگاه اصلاً نگران من نباش عزیزم باشه؟؟؟ هر وقتم که پول لازم داشتی کافیه بهم زنگ بزنی... - پول نمی‌خوام... - پس چی می‌خوای؟ میلاد با بغض گفت: - تو رو می‌خوام آبجی.. مهلا خیلی بهونتو می‌گیره...شب و روز گریه می‌کنه حال مامان و بابا هم زیاد خوب نیست... من می‌فهمم همه این چیزا رو بابا شبا که همه می‌خوابن میره توی حیاط و تا نصف شب سیگار می‌کشه و بیداره مامان هم توی اتاق گریه می‌کنه... من صداش رو می‌شنوم! با ناراحتی لبمو گاز گرفتم تا گریه نکنم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - غصه نخور عزیزم کم کم همه چیز درست میشه منم به وقتش که برسه میام پیشتون باشه؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - باشه.. - الان کجایی؟ - الان خونه‌ام.. - میشه گوشی رو بدی به مهلا دلم براش یه ذره شده.. - باشه! سرمو آهسته تکون دادم که صدای مهلا رو پشت گوشی شنیدم. - سلام آبجی... - سلام عزیز دلم سلام قربونت برم خوبی خوشگل آبجی؟؟ حالت خوبه؟ - آره آبجی کی میای پیشم دلم برات تنگ شده... بغضمو به زور قورت دادم و گفتم: - دل منم برات تنگ شده... نمی‌دونی که چقدر دوست دارم. دلم می‌خواد محکم بگیرمت توی بغلمو فشارت بدم... - میام آبجی به زودی باشه سعی کن دختر خوبی باشی و به حرف‌های میلاد گوش بدی.. مهلا با ناراحتی گفت: - میلاد خیلی بده گوشیشو نمیده من بازی کنم.. خنده‌ای کردم و گفتم: - قربونت برم من به میلاد میگم که بهت بده باشه؟ - باشه.. - الانم برو بازی کن دورت بگردم، خداحافظ... مهلا که رفت، یکم دیگه با میلاد حرف زدم بعد کلی سفارش گوشیو قطع کردم. آخ که با شنیدن صداشون چقدر حالم بهتر شده بود... ولی به میلاد گفتم که به مامان و بابا نگه با من صحبت کرده به این راحتی‌ها نمی‌تونستم ببخشمشون. روزا کم کم می‌گذشتند و به تولد ارغوان نزدیک‌تر می‌شدیم فکرم یه جورایی مشغول شده بود.. تا الان دوباره دیگه بهم گوشزد کرده بود که حتماً به تولدش برم.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اصلاً نمی‌دونم قصدش از این کار چی بود منو ارغوان اصلاً با هم صمیمی نبودیم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه... اونم چندین بار هنوز تصمیم نگرفته بودم برم یا نه.. لباس درست و حسابی هم نداشتم که بخوام بپوشم. توی اتاقم مشغول تست زنی بودم که ضربه‌ای به در اتاقم خورد، به خیال اینکه خاتونه گفتم: - بله بفرمایید.. در باز شد و یهو با دیدن رهام از تعجب فورا از روی تخت بلند شدم و گفتم: - اینجا چیکار می‌کنی چرا اومدی داخل برو بیرون حجاب ندارم. رهام پوزخندی زد و گفت: - عقب مونده‌ای چیزی هستی؟ خوبه خودت بهم اجازه دادی بیام داخل! اخمی بهش کردم و گفتم: - من فکر کردم خاتونه... رهام شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - خوب اشتباه فکر کردی کلافه گفتم: - الان میشه بری بیرون؟ - نه دیگه من که موهاتو دیدم.. کلافه نگاهش کردم و گفتم: - کار تو بگو و زود برو.. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - می‌خواستم ببینم فردا شب تولد میای یا نه؟ با تعجب گفتم: - فردا شب چه خبره ؟ - یادت رفته تولد ارغوان دیگه... کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آها یادم اومد. نه من نمیام.. رهام با تعجب گفت: - آخه برای چی؟؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - دلیل خاصی نداره کسی رو نمی‌شناسم که بیام... - یعنی می‌خوای بگی منو نمی‌شناسی ارسلان و اردلان رو چی؟؟؟اونا رو هم نمی‌شناسی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بحث این حرفا نیست! - پس بحث چیه؟؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 کلافه نگاهش کردم و گفتم: - بیام اونجا چیکار کنم ها؟؟ منو بخوان به دوستاشون معرفی کنن بگن این طرف زن بابامه؟؟ فکر نمی‌کنی خیلی مزخرفه؟ رهام شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - نگران نباش! یه جمع ساده و خودمونیه... در ضمن دوستای ما از این اخلاق‌ها ندارن و تو زندگی بقیه دخالت نمی‌کنن. شونه‌ای بالا انداختن و گفتم: - می‌دونم اما من ترجیح میدم که نیام. رهام پوزخندی زد و گفت: - کارت واقعا زشت و دور از ادبه! وقتی که بهت احترام می‌ذارن و به یه جمعی دعوتت می‌کنن باید قبول کنی و بری. - من هیچ لباسی ندارم که بخوام برای تولد بپوشم...در ضمن نمی‌دونم برای ارغوان باید چه کادویی هم بخرم برای همین ترجیح میدم که نیام...! - اگه بهونت این چیزاست که آماده شو با ما بریم خرید! با تعجب گفتم: - با شما؟ - آره می‌خوام برم دنبال خواهرم اونم می‌خواد برای ارغوان کادو بخره. تو هم با ما بیا... سرمو تکون دادم و گفتم: - فکر نکنم اردشیر اجازه بده! - نگران نباش من به عمو گفتم اونم مشکلی نداره پوزخندی زدم و گفتم: - پس جلوتر از من همه کارهاتو هم انجام دادی آره؟ رهام نیشخندی زد و گفت: - یه همچین چیزی. حالا میای یا نه؟ کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - نمی‌دونم! - دارم میرم توی حیاط چند دقیقه وقت داری تا تصمیم تو بگیری... رهام که از اتاق رفته بیرون کلافه سرمو تکون دادم. نمی‌دونم رفتن به تولدش کار درستی بود یا نه... ولی نمی‌خواستم که بچه‌ها با من لج بیوفتن. همون نعیمه که از من بدش میومد برام کافی بود. برای همین از جام بلند شدم و فوراً لباس پوشیدم. کارتی که اردشیر بهم داده بود رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون با دیدنم گفت: - داری جایی میری عزیزم؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله رهام داره با منو رها میبره بازار تا برای ارغوان کادوی تولد بخریم.. - برین به سلامت مراقب خودتون باشین. از خاتون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم. سوار ماشین رهام که شدم، راه افتاد. داشت به سمت خیابون اصلی می‌رفت که با تعجب گفتم: - مگه نمیری دنبال خواهرت ؟ - برای چی؟ - قرار بود که اونم باهامون بیاد... - آره منتها رها خودش ماشین داره و میاد. ابرویی بالا انداختم. جلوی یک پاساژ بزرگ نگهداشت و گفت: - اینجا همه چیز داره و می‌تونی انتخاب کنی! از ماشین پیاده شدم، رهام هم ماشین رو پارک کرد و همراه هم وارد پاساژ شدیم. یکی‌یکی لباس‌های پشت ویترین رو از نظر می‌گذروندم که بالاخره رها هم بهمون ملحق شد. برعکس هیکل رهام که کاملاً درشت و ورزشکاری بود، رها دختر ریزه میزه‌ای بود. مانتوی کوتاه و ساده‌ای پوشیده بود و موهاشو خیلی ساده و شیک به صورت کج روی صورتش ریخته بود و پنسی هم زده بود. کاملاً صورتش بچگونه بود و حدس می‌زدم که هیجده سال بیشتر سن نداره.. بالاخره با پیشنهاد رها یک شومیز و دامن ساده انتخاب کردم و پوشیدم که حسابی ازش خوشم اومد. پولشو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدیم. نگاهی به رها کردم و گفتم: - خب حالا قسمت سخت ماجرا رسید... . @deledivane