😱مرگ ناگهانی
🔴با #زردچوبه آشپزخونه؟!😳
🚱 اگه تو غذا از زردچوبه استفاده ميكنيد اين مطلب رو حتما بخونيد 😡 👇👇 🚷
https://eitaa.com/joinchat/2681733492C9c9624508a
❌زردچوبه های خطرناک را بشناسيد👆
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
راز آب کردن چربی شکم و پهلو توسط دکتر مردانی ("14"روزه)
مشاهده
شکم تخت میخوای بیا اینجا
^_^ @.Rezhim_Rahat
هدایت شده از تبلیغات ...
🔴 سه علامت که نشان میدهد شما هیچگاه نمیتوانید لاغر شوید :
👈 علامت اول
👈 علامت دوم 👉 (کلیک کنید)
👈علامت سومت
☝️🏽خداروشکر من هیچکدومو نداشتم😥
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟
آقای اصغری هستن با محصول معروف #ابردوا
همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده 😳
از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران ✈️
صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده 🎥
رو لینک بزنی عضو کانالش میشی👇
https://eitaa.com/joinchat/3582460605C6f7643a330
برای هر بیماری میتونی ازشون مشاوره بگیری☝️
هدایت شده از تبلیغات ...
کپسول تقویت حافظه ویژه دانشجویان و دانشآموزان😍
این محصول با از بین بردن رطوبت مغز باعث تقویت شدید حافظه میشه!!✨❗️100% گیاهی❗️
🌻درمان الزایمر
🌻فهم دقیق دروس🌱
🌻مناسب برای دانش اموزان و دانشجویان🌱
👇فقط و فقط تو این کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/3582460605C6f7643a330
بعد از زدن روی لینک پیوستن رو بزن گمش نکنی❌
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
پارگی دیسک کمر داشتم😱⁉️
از درد شدید دو قدم راه نمی تونستم برم، کارم شده بود روز و شب گریه کردن😭، همه دکتر ها می گفتن صددرصد باید عمل جراحی کنی❌
منم از جراحی می ترسیدم تا اینکه با روش درمانی بی نظیری آشنا شدم و با کمک اون به زندگی عادی برگشتم الان عالی هستم. واقعا معجزه کرد🤲🌱
وارد لینک زیر شوید و همین حالا با این روش آشنا بشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5
هدایت شده از تبلیغات ...
درمان فوری و طبیعی دیسک کمر🌹
درد دیسک کمر و گردن اذییتت میکنه از درد شب ها خواب نداری😭
می خواهی از این درد راحت بشی😎🍹🔋
https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5
فقط کافیه بکوبی رو لینک👌👌👌
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_59
- دیوونه شدی خب من که به کسی نمیگم بهتره بهم بگی البته اگه خودت دوست داری...
سری تکون دادم و گفتم:
- راستشو بخوای من زن واقعی اردشیر نشدم!
ماهک با تعجب گفت:
- چی زنش نشدی پس توی خونش چیکار میکنی ؟
سرمو تکون دادم و واقعیت رو برای ماهک تعریف کردم.
اولش حسابی شوکه شده بود ولی بعد لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- خب اینکه خیلی خوبه..
- کجاش خوبه؟
- اینکه زنش نشدی دیگه..به نظر خودت خوب نیست؟؟؟ دوست داشتی یه شوهر به اون سن و سال داشته باشی که تازه طرف خلافکار هم باشه؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- آهستهتر میخوای همه مدرسه بفهمن؟
ماهک بیخیال سرشو تکون داد و گفت:
- نگران نباش هیچکی نمیفهمه
کلافه سرمو انداختم پایین و گفتم:
- الانم مثل خر توی اون زندگی گیر کردم و نمیدونم باید چیکار کنم...
ماهک:
- میخوای با آرمان یه قرار بزارم که ببینیش؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- میفهمی چی میگی؟
ماهک حق به جانب سرشو تکون داد و گفت:
- معلومه که میفهمم.. تو که زن اردشیر نیستی...شوهرم نداری که بخوای از آرمان دوری کنی. اگه دوست داشته باشی یه قرار باهاش میذارم که ببینیش هم خودت دلت آروم میشه هم اون طفلک از اون حال و هوا در میاد...
پوزخندی زدم و گفتم:
- دیوونه شدی! درسته که ما واقعاً عقد نکردیم ولی هیچکس از این قضیه خبر نداره حتی پدر و مادرم همه منو زن اردشیر میدونن و اگه یه نفر فقط یه نفر از خانوادهاش منو با آرمان ببینن میدونی چه آشوبی به پا میشه؟ بهتره حرفشم نزنی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_60
ماهک با بیخیالی شونهای بالا انداخت و گفت:
- به نظرم تو بیش از حد از ارزشی رو خانوادهاش میترسی..
- معلومه که میترسم طرف کله گنده است زنده بودن یا مردن من هیچ فرقی به حالش نمیکنه خیلی راحت میتونه دستور بده که منو بکشن ...تو باشی از همچین آدمایی نمیترسی؟
- چرا ولی من یه جایی قرار میذارم که هیچکس اونجا نیاد خوبه به خدا که آرمان گناه داره باورت میشه دیشب رفتم باهاش صحبت کنم گریه میکرد؟؟؟
کل گوشیش پر شده از عکسهای تو... ماهان میگه تو خونه شب و روز نداره به زور غذا میخوره تا فقط زنده بمونه...همین!
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- بسه ماهک دیگه از آرمان صحبت نکن اصلاً... اشتباه کردم که حقیقتو بهت گفتم!
- باشه دوست نداری حرف نمیزنم در موردش ولی آرمان گناه داره!
چشم غرهای بهش رفتم که ماهکم ساکت شد و دیگه حرفی نزد.
زنگ آخرو که زدن از ماهک خداحافظی کردم. حوصله پیادهروی نداشتم برای همین یه تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم.
وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
دنباله کلیدام میگشتم که ماشین مدل بالایی کنار خونه ترمز کرد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#پــارت_61
با تعجب برگشتم سمتشون نگاهی بهش انداختم که اردلان از پشت فرمون پیاده شد.
با دیدنش دوباره دستپاچه شدم و سرمو
پایین انداختم که اردلان طرفم اومد
نیمنگاهی بهم کرد..
کلیداشو از جیبش برداشت و درو باز کرد و بدون توجه به من وارد خونه شد.
با اخم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم.
با هم رفتیم سمت خونه که ارغوان با دیدنمون سری تکون داد و گفت:
- سلام داداش خوبی؟؟
- مرسی عزیزم تو چطوری؟
- بد نیستم ناهار خوردی؟
اردلان سری تکون داد و گفت:
- نه نخوردم!
- الان به خاتون میگم برات غذا گرم کنه! اردلان سری تکون داد و به طبقه بالا رفت و راه اتاقش رو در پیش گرفت.
ارغوان نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت.
کاملا میفهمیدم که چقدر دوست داره بیاد جلو و باهام حرف بزنه...
ولی احتمالاً از ترس نعیمه یا بقیه جرات این کارو نمیکرد.
نگاهمو ازش گرفتم و طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم.
یه دست لباس مرتب پوشیدم و موهامو محکم بالای سرم بستم که تا کمرم پایین ریخت.
.
#ویرانه
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_62
شال نازکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
خاتون توی آشپزخونه بود که با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:
- سلام خسته نباشین...
- علیک سلام مادر تو هم خسته نباشی. ناهار خوردی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه نخوردم !
- خیلی خوب بزار اردلان خان بیاد الان میزو براتون میچینم..
با شنیدن اسمش یه جوری شدم سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه!
خاتون با تعجب گفت:
- چی چی و نه؟
- اول برای ایشون بچینین میز و ناهارشو که خورد بعد من میخورم.
خاتون با تعجب گفت:
- وا چه کاریه خوب دوتاتون غذا نخوردین با هم میچینم دیگه.
ابرویی بالا انداختم و آهسته گفتم:
- آخه یه جوریه...
خاتون با تعجب گفت:
- چه جوری؟
سرمو تکون دادم که خاتون با خنده گفت:
- میترسی ازش؟؟؟
- ترس که نه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_63
خاتون ابرویی بالا انداخت که با خنده گفتم:
- خوب راستشو بخواین آره یه جورایی ازش حساب میبرم همین...
- اشکالی نداره کلاً اردلان خان همینجوریه آدمای دور و برش ازش میترسن.
سری تکون دادم و بشقابا رو از دست خاتون گرفتم.
میزو چیدم که اردلانم از طبقه بالا پایین اومد.
خاتون برای دو نفرمون غذا کشید.
خیلی معذب سر میز نشستم که اردلان هم پشت میز نشست.
بشقابشو کشید جلوش و با اخم و جدیت شروع کرد به خوردن غذاش ولی من غذا از گلوم پایین نمیرفت..
نمیدونم چه مرگم شده بود که باز تپش قلب گرفته بودم.
دستمو دراز کردم تا از داخله دیس یه تیکه مرغ بردارم که نفهمیدم چه جوری آرنجم خورد به لیوان دوغ و چپه شد روی میز...
بی اراده برگشتم سمت اردلان که پوزخندی زد خاتون فوراً اومد جلو و گفت:
- چی شد؟
- ببخشید حواسم نبود... لیوان دوغ چپه شد!
- فدا سرت عزیزم غذاتو بخور الان تمیز میکنم.
- نه یه دستمال بدین خودم تمیز میکنم
خاتون دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
- تو بهتره غذاتو بخوری.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_64
با دیدن نگاه جدیش سری تکون دادم و آروم نشستم سر جام که خاتون فوراً دستمال بزرگی روی میز گذاشت و شروع کرد به تمیز کردن...
اردلان نفس عمیقی کشید از پشت میز بلند شد و گفت:
- مرسی خاتون خیلی خوشمزه بود..
- تو که غذایی نخوردی پسرم!
اردلان نیشخندی زد نگاهی بهم کرد و گفت:
- سیر شدم!
از پلهها که رفت بالا نفس راحتی کشیدم که خاتون با خنده گفت:
- حالا میتونی با خیال راحت غذاتو بخوری و استرس هم نداشته باشی
بیاراده خندم گرفت و گفتم:
- شما از کجا فهمیدی؟
- از رنگ صورتت حسابی پریده مگه این بنده خدا چیکار بهت داره که ازش میترسی؟؟
- نمیدونم ازش نمیترسم ولی یه ابهت خاصی داره که ناخودآگاه آدمو تحت تاثیر خودش قرار میده...
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بهتره غذاتو بخوری حرف اضافه هم نزن!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه چشم..
با خیال راحت غذامو که خوردم میزو جمع کردم و قبل اینکه خاتون سر برسه تند تند ظرفها رو شستم و گذاشتم سر جاش...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
ریزش موهامو تو ۸ روز قطع کردم😁
جاریم اینقدر حسودی میکرد😒😝
قبلا خونه پر بود از مو، با شوهرم همیشه دعوا میکردیم حتی توی غذا مو پیدا میشد خیلی افسرده بودم😩
من و شوهرم دوتامونم #کچل شده بودیم تا اینکه توی ایتا گشتم بلاخره راه قطعیشو پیدا کردم راهحل براتون این پایین سنجاق کردم بزن ببین👇😳
https://eitaa.com/joinchat/1033306948Cd9bdc915f7
☎️ شماره تماس : ۰۹٣٩١۵٩۴٧٠۶ ☎️
الان از پرپشت بودن مو رنج میبریم😂
توامبیا برای خودت یا همسرت راهکار بگیر❤️
هدایت شده از 🕴️ᏗᎷᎧ|Ali Reza
#شرکت_کننده_شماره_چهاردهم😍
ماهلین سلمانی از کاشان ☘
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
https://eitaa.com/amoalirezairan
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_65
نمیتونستم ببینم یه زن به این سن و سال انقدر کار کنه و ظرفهای کثیف منو بشوره... یه جورایی خجالت میکشیدم.
*
کم کم هوا رو به گرمی میرفت...
امتحانهای آخر ترمم نزدیک میشدم و حسابی مشغول درس خوندن بودم تا سال آخر بتونم نمره خوبی بیارم و خودمو برای کنکور آماده کنم.
از اردشیر اجازه گرفتم و اسممو برای کلاس کنکور ثبت نام کردم.
این چند ماهه باقی مونده رو باید حسابی میخوندم.
بهمن ماه کنکور داشتم و من از الان حسابی استرس گرفته بودم.
توی حیاط مشغول خوندن جزوم بودم و همینجور قدم میزدم که گوشیم توی جیبم لرزید برداشتمشو با دیدن شماره غریبهای حسابی تعجب کردم.
تماسو وصل کردم و گفتم:
- بله بفرمایید؟
- سلام مهسا خوبی ؟
با تعجب گفتم:
- شما؟
پوزخندی بهم زد و گفت:
- یعنی انقدر غرق زندگی جدیدت شدی که منو نشناختی؟
- آرمان تویی ؟
- آره خودمم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_66
بیاراده با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و آهسته گفتم:
- برای چی به من زنگ زدی ها ؟
- دلم برای صدات تنگ شده بود کار بدی کردم؟
- معلومه که کاره اشتباهی کردی که به من زنگ زدی... من شرایطم فرق کرده
- چه فرقی ؟؟
- من شوهر کردم مگه اینو...
آرمان پرید وسط حرفم و گفت:
- بسه مهسا دروغ گفتنو تموم کن تا کی میخوای سر منو شیره بمالی؟
با تعجب گفتم:
- دروغ چی ؟
آرمان پوزخندی زد و گفت:
- من همه چیزو میدونم یعنی ماهک بهم گفته..!
با تعجب گفتم:
- چی گفته؟
- اینکه شوهر نداری اینکه عقدت با اردشیر همش الکی بوده...
وا رفته روی تنه درختی که کنارم بود نشستم و گفتم:
- چی ماهک بهت چی گفته؟
- همه چیزو بهم گفته! دروغ گفتنتو دیگه تمومش کن فهمیدی ؟؟؟اگه منو دوسم نداری و این دو سال بازیچت بودم فقط کافیه بهم بگی چرا انقدر دروغ میگی ها ؟
- من بعداً بهت زنگ میزنم
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_67
قبل اینکه آرمان چیزی بگه گوشیو قطع کردم و فوراً شماره ماهک رو گرفتم.
بغض بدی توی گلوم نشسته بود از اینکه ماهک انقدر راحت از اعتمادم سو استفاده کرد و همه چیزو به آرمان گفته بود حسابی داشتم آتیش میگرفتم...
همین که تماس وصل شد و ماهک گفت:
- جانم مهسا؟؟
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم و بهش توپیدم و گفتم:
- مهسا؟؟؟ تو دیگه دوستی به این اسم نداری!
ماهک با تعجب گفت:
- برای چی؟؟
- مگه بهت نگفتم به کسی حرفی نزن تو دوست من بودی خاک بر سر من که به تو اعتماد کردم!
- چرا داری شلوغش میکنی عین آدم حرف بزن ببینم چی شده!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- رفتی همه چیزو گذاشتی کف دست آرمان ؟؟؟خجالت نکشیدی؟
- کی بهت گفته ؟؟من هیچی نگفتم..
- خواهشاً خفه شو! انقدر احمق نیستم که دیگه حرفاتو باور کنم.
آرمان از همه چیز خبر داشت همین الان بهم زنگ زد.
ماهک ساکت شد که گفتم:
- واقعاً برات متاسفم بین من و تو دیگه همه چیز تموم شد! نشون دادی که چه جور آدمی هستی و منم دیگه نمیتونم به یه آدم دهن لق اعتماد کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_68
گوشیو با حس قطع کردم و گذاشتم توی جیبم انقدر عصبی شده بودم که تمام بدنم میلرزید اصلاً فکر نمیکردم ماهک بخواد همچین کار احمقانهای رو بکنه.
گوشیم که دوباره لرزید از جیبم برداشتم و نگاهی به شماره آرمان انداختم با حرص تماس و وصل کردم و گفتم:
- چیه آرمان چی میگی ها چرا یکسره بهم زنگ میزنی؟
- یه لحظه گوش کن!
- نه بهتره تو گوش کنی! هر چرت و پرتی که ماهک بهت گفته رو بهتره فراموش کنی. من واقعاً شوهر دارم و چه بخوام چه نخوام باید دور تو رو خط بکشم...
دارم زندگیمو میکنم و تو هم بهتره بری پِیه زندگیه خودت..
- ولی زندگیی من تویی مهسا..
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- حرفات خیلی قشنگه آرمان ولی دیگه به درد من نمیخوره بهتره اون روزای گذشته رو فراموش کنی و الکی وقتتو صرف من نکنی فهمیدی ؟؟
- میدونم که راستشو بهم نمیگی...میدونم که حرفات دروغه... ولی من تا هر وقت که تو بخوای منتظر میمونم!
خندهای کردم و بغضمو قورت دادم و گفتم:
- انتظاری در کار نیست فهمیدی؟؟ من حتی اگه از این زندگی هم بیام بیرون دیگه سمت تو نمیام آرمان!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از تبلیغات ...
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمیاومد میگفت سفر کاری هستم
منم تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من میگفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون
یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت زنعمو مامانم .....
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_69
با عصبانیت گفت:
- آخه برای چی یک دلیل برای من بیار!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- چون زندگی من و تو از هم جدا شده! نذاشتن که با هم بمونیم بهتره بری دنبال رویاها و زندگی خودت.
یادمه که میگفتی آرزو داری از این کشور بری و فقط به خاطر من موندی الان موقعشه که به آرزوت برسی
- ولی مهسا فکر دل منو نکردی ها ؟من نمیتونم بدون تو ادامه بدم. مخصوصاً الان که فهمیدم واقعیت زندگیت چیه! تو هنوز میتونی مال من بشی من میتونم تو رو به دستت بیارم.
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خیلی سادهای که داری اینجوری فکر میکنی!
آرمان با عصبانیت گفت:
- آخه برای چی ؟؟
بغضمو قورت دادم و گفتم:
- آدمایی که باهاشون در ارتباطم رو تو نمیشناسی و همون بهتر که ازشون دوری کنی فهمیدی نمیخوام آسیبی بهت برسه! بهتره منو فراموشم کنی دیگه هم بهم زنگ نزن... چون برام بدجوری دردسر درست میکنی خداحافظ برای همیشه!
گوشیو قطع کردم و زدم زیر گریه باورم نمیشد که اینجوری دل آرمان رو شکسته بودم.
یکم که گریه کردم یه خورده سبکتر شدم چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم جلوی خودم رو بگیرم.
از جام بلند شدم و با پشت دستم اشکامو پاک کردم که یهو از پشت سرم صدایی شنیدم و به عقب برگشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_70
با دیدن سگ بزرگی که روبروم وایساده بود و بهم زل زده بود، از ترس تمام بدنم خشک شد.
زبونش آویزون بود و نفس نفس میزد.
چشمای وحشیش ترس عجیبی تو دلم انداخته بود.
میدونستم همین که یه قدم بردارم تو کسری از ثانیه بهم میرسه و اون وقت نمیدونم چه بلایی سرم میومد..
با ترس و وحشت نگاهی به اطراف انداختم. چشمم افتاد به تکه چوب بزرگی که روی زمین پشت تنه درخت افتاده بود.
داشتم با خودم محاسبه میکردم که با چند قدم بتونم خودمو به چوب برسونم و برش دارم.
نفس عمیقی کشیدم و همین که خودمو آماده کردم، سگه یهو پارس کرد.
از ترس جیغی کشیدم و دویدم که دنبالم اومد.
همین که پرید روم با وحشت روی زمین افتادم.
جیغی کشیدم که صدای سوتی بلند شد. وحشت زده جیغ میکشیدم که سگ شروع کرد توی صورتم پارس کردن!
احساس میکردم هر لحظه ممکنه از ترس سکته کنم.
شالمو به دندونش گرفته بود و محکم میکشید که با شنیدن صدای اردلان که گفت:
- مگه با تو نیستم رکسی...بیا کنار ببینم پسر زود باش!
اردلان که بهم نزدیک شد که سگه شالمو ول کرد و فورا به سمت اردلان رفت.
انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم خودمو از روی زمین جمع و جور کنم و بلند بشم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_71
اردلان اومد جلوی پام نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیزیت که نشد؟
همونجور که شوکه شده بودم، سری تکون دادم که به طرفم خم شد از بازوم گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و به سمت خونه رفتیم.
روی کاناپه نشستم که خاتونو صدا زد و کنارم نشست و گفت:
- آسیبی که بهت نزد ؟
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
- نه..
اردلان سرشو پایین انداخت و گفت:
- آخه تو از کجا یهو پیدات شد اومدی توی حیاط؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- من بهتره این حرفو از خودتون بپرسین این سگه یهو از کجا پیداش شد؟
اردلان اخمی کرد و گفت:
- اسمش سگ نیست بهش بگو رکس
پوزخندی زدم که گفت:
- یه هفتهای پاش درد میکرد، برده بودمش دامپزشکی امروز آوردمش میخواستم یکم باهاش تمرین کنم که یهو اون اتفاق پیش اومد..
هنوز از ترس همه بدنم میلرزید.
خاتون یه لیوان آب قند برام آورد کنارم نشست و دستامو گرفت و گفت:
- بگیر بخور مادر... چقدر بدنت یخ شده! حسابی ترسیدی رنگ و روتم که پریده
اردلان اخمی بهش کرد و گفت:
- بسه دیگه خاتون کم این دخترو لوسش کن...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از مسابقه مری کالکشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥سین بزن برنده شو🔥
گیف بالارو باز کن و جایزت رو ببین🎊🎁
ایرپاد و ساعت هوشمند رایگان میخوای؟
بزرگ ترین مسابقه فروشگاه مری کالکشن شروع شده😍
با جوایز نفیس و ارزنده به ۲۰ نفر همراه ارسال رایگان🌟
اگه تو هم میخوای شرکت کنی روی لینک بزن و وارد مسابقه شو🏆👇
https://eitaa.com/joinchat/685965921C32cb8f836e
Code 135
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_72
با عصبانیت نگاهش کردم که حق به جانب گفت:
- چیه؟
- این به جای معذرت خواهیته؟؟
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- برای چی باید ازت معذرت خواهی کنم ها؟
- سگ تو نزدیک بود منو بکشه!!
اردلان خندهای کرد و گفت:
- حالا که نمردی در ضمن اون به آدمای غریبه حمله میکنه ولی کسی رو نمیکشه!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب از این به بعد میخواد توی حیاط آزاد باشه حداقل قلادشو ببند...
اردلان اخمه وحشتناکی بهم کرد که خاتون بازومو فشار داد و گفت:
- تو پاشو برو پسرم حالا که خداروشکر اتفاقی نیفتاده... بهتره کسی هم از این ماجرا بویی نبره.
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- منظورت از کسی پدرمه؟؟؟
خاتون سری تکون داد و گفت:
- خب آره دیگه.. نمیخوام مشکلی پیش بیاد.
اردلان از جاش بلند شد همینجور که میرفت سمت در گفت:
- نگران نباش مشکلی پیش نمیاد. تو هم از این به بعد حواستو جمع کن وقتایی میخوای بیای توی حیاط ببین رکس توی قفسش هست یا نه... هرچند که اکثر مواقع آزاده حواس تو جمع کن حتی برای رفت و آمدت.. رکس خیلی تیزه!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_73
پوزخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم:
- عالی شد فقط همین یکی رو کم داشتم!
اردلان چشم غرهای بهم رفت و از خونه زد بیرون خاتون با اخم نگاهم کرد و گفت:
- اصلاً متوجه حرفات هستی؟
با تعجب گفتم:
- مگه چه حرفی زدم؟
- اردلان خان به شدت روی سگش حساسه هیچ وقت جلوش اسم سگ نیار بهش بگو رکس..
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- یه جوری میگی حساسه انگار رفیقشه سگه دیگه حیوون حیوونه چه فرقی میکنه؟
خاتون چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- تو آخرش با این حرفات سر خودتو به باد میدی.
- نگرانم نباش پوست کلفتتر از این حرفام
خاتون کلافه سرشو تکون داد و گفت:
- بردار آب قندتو بخور هنوز رنگت سفیده
بیاراده خندهای کردم و گفتم:
- لعنتی یه جوری پرید روم یه لحظه فکر کردم ببری چیزیه اصلاً خاتون با خودم گفتم دیگه تموم شد این سگ منو خورد..
خاتون همونجور که نگاهم میکرد خندهای بهم کرد و گفت:
- از دست تو دختر بلند شو.. بلند شم برم توی آشپزخونه که هزار تا کار ریخته روی سرم.
- پس بزار منم بیام کمکت کنم!
خاتون خواست حرفی بزنه که گفتم:
- تو رو جون مهسا نه نیار بابا بزار کمکت کنم دیگه الان که کسی توی خونه نیست منو ببین حوصلم خیلی سر رفته...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane