🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_79
رهام لبخندی زد و گفت:
- مرسی ناهار که خوردم منتها از دست پخت خاتون نمیشه گذشت...
خاتون براش بشقابی آورد که رهام بشقابشو پر از برنج کرد و شروع کرد به خوردن..
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- خوبه ناهار خوردی میترکیها..
رهام با خنده گفت:
- نگران نباش دو ساعت دیگه میخوام برم باشگاه همه اینا رو میسوزونمو
رسلان خندهای کرد و گفت:
- هر وقت خواستی بری به منم بگو میخوام از این به بعد دیگه باشگاهو شروع کنمچ
ارغوان پوزخندی زد و گفت:
- چه عجب بالاخره به فکر خودتو هیکل داغونت افتادی..
- از توی نی قلیون که بهترم دماغتو بگیرن نفست بند میاد.
ارغوان اخمی کرد و خواست جوابشو بده که اردشیر نگاهی به دو نفرشون انداخت و گفت:
- ساکت باشین سر غذا خوردن به همدیگه نپرین.
دوتاشون فوراً ساکت شدن که ارغوان زبون درازی براش کرد از این حرکتش خندم گرفت.
به نظرم نسبت به سن و سالش رفتارش بچگونهتر بود و لوس تر رفتار میکرد.
نعیمه و اردشیر خیلی بهش بها میدادن
بعد اینکه ناهار رو خوردیم، فورا از جام بلند شدم و طبقهی بالا رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_80
هیچ وقت دوست نداشتم که تو جمعشون باشم.
مخصوصاً با وجود رهام احساس غریبی میکردم و ترجیح میدادم که توی اتاقم بمونم.
مشغول درس خوندن بودم که در اتاقم ضربهای خورد.
همین که خواستم بلند بشم اردشیر وارد اتاقم شد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نمیخواد بلند بشی بشین راحت باش
- بله چیزی شده؟
- امشب پدرت برای شام ما رو دعوت کرده.. اخمی کردم و گفتم:
- شما قبول کردید؟
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چطور؟ نباید قبول میکردم؟؟؟
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- نه!
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- همه از خداشونه که برن و خانوادهشون رو ببینن اون وقت تو...
پریدم وسط حرفشو گفتم:
- من با بقیه فرق میکنم و دوست ندارم برم دیدنشون.
اردشیر خیلی خونسرد سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خوب به پدرت خبر میدم که نمیاییم.
- آره اینجوری خیلی بهتره!
اردشیر که از اتاق رفت بیرون با ناراحتی سرمو بین دستام گرفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_81
میدونم کار اشتباهی کرده بودم اما نمیتونستم خودمو راضی کنم.
هنوز انقدری ازشون دلخور بودم که مطمئن بودم با دیدنشون حرفایی میزدم که دلشون رو میشکستم و نمیخواستم این اتفاق پیش بیاد.
به قول خاتون باید یه وقتی میرفتم به دیدنشون که بتونم از ته دلم ببخشمشون تا کینه و کدورتی اون وسط نباشه.
*
با شروع امتحانام دیگه رسماً خودمو توی اتاق حبس کرده بودم.
خاتون هر چقدر غر میزد، بهش گوش نمیکردم فقط برای وعدههای غذایی از اتاقم بیرون میرفتم.
اینجوری راحتتر بودم و اعصابمم آرومتر بود.
نعیمه رو کمتر میدیدم و اونم مسلماً کمتر کاری به کارم داشت.
از صبح تا شب درس میخوندم و حسابی همه انرژی وقتمو گذاشته بودم تا با بالاترین نمره قبول بشم.
نگاهی به ساعت انداختم و از جام بلند شدم.
لباس پوشیدم و خودکار را برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
خاتون از صبح خونه نبود و منم نمیدونم که کجا رفته بود .
یه لیوان شیر از یخچال خوردم و از خونه رفتم بیرون بالای پلهها بودم که با دیدن سگِ اردلان، کلافه سرمو تکون دادم و داخل خونه برگشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_82
این لعنتی اینجا چیکار میکرد جلوی پلهها وایساده بود و با صدای بلند پارس میکرد.
از ترس در خونه رو قفل کردم و از پشت پنجره نگاهی به توی حیاط انداختم.
هیچ خبری از اردلان نبود. حسابی استرس گرفته بود و میترسیدم که به موقع سر جلسه امتحان نرسم.
ده دقیقه گذشته بود اما خبری از اردلان نبود.
فورا شماره اردشیر رو گرفتم که جواب داد و گفت:
- بله
- سلام خوبی ؟
- مرسی کارتو بگو...
- میخوام برم امتحان بدم ولی سگ اردلان خان توی حیاط جرات نمیکنم برم بیرون... هیچکسم توی خونه نیست.
- مگه میشه؟؟اردلان وقتایی که خونه نباشه سگشو ول نمیکنه.
کلافه گفتم:
- خوب الان که شده ده دقیقه است علافم امتحانم دیر میشه ها..
- خیلی خوب قطع کن الان یه نفرو میفرستم بیاد.
- مرسی ازت فقط هر کاری میکنی زودتر از امتحانم جا نمونم
اردشیر گوشیو قطع کرد با استرس شروع کردم به قدم زدن صدای پارس کردناش توی مخم بود و بدجوری داشت اذیتم میکرد.
بعد چند دقیقه اردلان رو دیدم که از ته باغ داشت میومد.
حسابی از دستش حرصی شده بودم رکسو فرستاد و رفت که فورا درو باز کردم و با عصبانیت گفتم:
- معلوم هست شما کجایین یک ساعت اینجا علافم از امتحانم جا موندم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_83
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باید الان به تو جواب پس بدم؟
- نه فقط از این به بعد اون سگ تو بنداز توی قفسش
اردلان با نگاه وحشتناکی چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- چی گفتی؟؟؟ یک بار دیگه تکرارش کن
یهو یاد حرفهای خاتون افتادم و گفتم:
- چیز هیچی اصلا فراموشش کن میشه بری کنار میخوام برم مدرسه امتحانم دیر شد..
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- بار آخرت باشه همچین حرفی از دهنت در اومد فهمیدی؟
سرمو تند تند تکون دادم که با اخم گفت:
- بیا برو ببینم.
سرمو تکون دادم و فورا از کنارش رد شدم و از خونه بیرون رفتم.
یه تاکسی دربست گرفتم و به سمت مدرسه رفتم.
داشتن در سالن رو میبستن که دویدم سمت سالن و گفتم:
- خانم خانم نبندین یه لحظه...
خانم هاشمی چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- این چه وقته اومدنه مهسا؟
- ببخشید تو رو خدا ماشین گیرم نمیومد
- خیلی خوب بیا برو داخل...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_85
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوب گریه کنه تو باید همه چیزو بزاری کف دستش ؟میدونی اگه اردشیر بویی ببره سرمو میبره ها؟
اصلاً به اینا فکر کردی منو زنده نمیذاره چرا بهش گفتیها
- به خدا فکر کردم دارم در حقت خوبی میکنم چون توی چشمات میخونم که هنوز هم آرمان رو دوست داری به خدا شما دو نفر آفریده شدین برای هم...
چرا باید به خاطر یه سری اتفاقات احمقانه پا بزاری روی عشقتها؟
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- چرت و پرت نگو ماهک حق نداشتی بهش بگی!
ماهک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه انقدر از اردشیر میترسی پس چرا رازشو به من گفتی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تو دوست من بودی احمق من به تو اعتماد داشتم تو رو اَمین خودم میدونستم فقط میخواستم باهات درد و دل کنم بلکه یکم سبک بشم اون وقت تو داری این حرفو تحویل من میدی واقعاً که برات متاسفم...
ماهک از بازوم گرفت و گفت:
- خیلی خوب یه لحظه وایسا...
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- چیه دیگه چی میخوای بگی ها ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_86
- بابا من غلط کردم بهش حرفی زدم خوبه تمومش کن دیگه..
- چی چی و تمومش کن دیروز بهم زنگ زده اگه اردشیر از یکی از این تماسهاش با خبر بشه اون وقت روزگار منو سیاه میکنه...
ماهک چرخی به چشماش داد و گفت:
- به نظرم که تو دیگه واقعاً زیادی داری بزرگش میکنی بابا مگه اینا کین که...
با حرص از بازوش گرفتم و آهسته گفتم:
- وقتی از چیزی خبر نداری پس بهتره در موردش صحبت هم نکنی فهمیدی؟
ماهک خیلی جدی دارم بهت میگم این گندی که زدی رو یه جوری جمعش کن!
برو به آرمان بگو دروغ گفتی تا آرومش کنی بهش بگو من شوهر دارم که دست از سرم برداره...یه کاری بکن نمیدونم یه جوری فقط بهش بفهمون که دیگه دور و بر من پیداش نشه و بهم زنگم نزنه باشه؟؟
ماهک سری تکون داد و گفت:
- خب میتونی خطت رو عوض کنی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون وقت جواب اردشیر رو چی بدمها؟ بهش بگم واسه چی خطمو عوض کردم فکر کردی بهم شک نمیکنه؟
ماهک سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خب بابا الان دیگه با هم آشتی هستیم ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آشتی ...هنوز ازت دلخورم بدجوری از اعتمادم سو استفاده کردی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_87
ماهک دستشو انداخت دور شونم و گفت:
- خیلی خوب دیگه اشتباه کردم اصلاً غلط خوردم خوبه؟
بیاراده خندم گرفت که ماهک گفت:
- خندیدی دیگه یعنی باهام آشتی کردی
با حرص سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره آشتی کردم منتها این مسئله رو خودت باید جمعش کنی!
- باشه بابا اصلاً میرم برای آرمان یه دوست دختر خوشگل و ناناز پیدا میکنم تا تو رو فراموشت کنه خوبه ؟
با شنیدن این حرف ماهک قلبم شکست با چشمای پر از اشک نگاهش کردم که ماهک فورا متوجه حرفش شد..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_88
بغلم کرد و گفت:
- آخی ناراحت شدی؟ مهسا به خدا باهات شوخی کردم...
با صدایی که میلرزید آهسته گفتم:
- نه اشکالی نداره بالاخره باید با واقعیت کنار بیام... دیگه آرمان که نمیتونه به خاطر من تا آخر عمرش تنها بمونه. هیچ تعهدی هم بینمون نبوده بالاخره یک ماه که بگذره میره پی زندگی خودش منم باید این موضوع رو قبول کنم..
- اصلاً ولش کن دیگه نمیخواد راجع بهش حرف بزنیم امتحان رو چه جور دادی؟
- خوب بود برام تقریبا همه سوالها رو جواب دادم امیدوارم که غلط ننوشته باشم.
ماهک ضربهای به بازوم زد و گفت:
- خوش به حالت من که خیلی خراب کردم فقط امیدوارم که تجدید نیارم وگرنه بابام کلمو میکنه..
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره هیچکسم نه و بابای تو انقدر که مظلوم و آرومه اصلاً این کارا بهش نمیخوره!
ماهک پوزخندی زد و گفت:
- چون که خوب نمیشناسیش وگرنه در موردش اینجوری حرف نمیزدی.
نگاهی به ماهک کردم که با جدیت کامل سرشو تکون داد و گفت:
- به خدا دارم جدی میگم. بابام برخلاف ظاهرش تو خونه دیکتاتور کامله...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_89
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چه جالب اصلاً بهشون نمیخوره.
ماهک پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقا خیلی هم بهش میخوره.
تا سر خیابون با هم پیاده رفتیم ماهان که دنبال ماهک اومد، منم ازشون خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.
همین که در حیاط رو باز کردم با ترس نگاهی به داخل باغ انداختم.
دسته کلید رو گذاشتم داخل جیبمو رفتم جلوتر که با صدای ارسلان برگشتم سمتش و گفتم:
- سلام
- علیک سلام واسه چی اونجا وایسادی؟
- آخه از سگه آقا اردلان میترسم
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- وقتی به رکس میگی سگ باید بیشتر از خودش از اردلان بترسی بیا تو ببینم توی قفسشه نگران نباش...
ابرویی بالا انداختم و با خیال راحت رفتم سمت پلهها...
به نزدیک ارسلان که رسیدم نگاهی بهم کرد و گفت:
- کسی بهت نگفته به رکس نگی سگ ؟
- چرا خاتون بهم هشدار داده منتها یادم رفت..
ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه اردلان بفهمه بد بلایی سرت میاره، بهتره که حواستو جمع کنی!
با تعجب گفتم:
- جدی یعنی انقدر روی سگش حساسه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_90
- باز که گفتی سگ؟؟
- ببخشید منظورم رکسه
- آره حساسه بیا برو داخل ببینم!
سرمو تکون دادم و از کنارش رد شدم همین که وارد خونه شدم, با دیدن ارغوانو الهام که داشتن با هم صحبت میکردن سرمو تکون دادم و آهسته سلامی کردم.
هیچ کدومشون جوابمو ندادن که با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- خسته نباشی!
- سلام خیلی ممنون شما هم خسته نباشین...
- امتحان چطور بود؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوب بود...
- خوب خدا رو شکر گرسنه که نیستی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خیلی ممنون میرم بالا لباس عوض کنم..
- برو عزیزم راحت باش!
وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم حسابی خوشحال بودم.
گوشیمو برداشتم تا برم طبقه پایین تا یه کمی با خاتون گپ بزنم.
همین که در اتاقمو باز کردم با اردلان روبرو شدم.
با تعجب نگاهی بهش انداختم که پوزخندی زد و سمت اتاقش رفت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_91
درست پشته دره اتاقم وایستاده بود.
حسابی از کارای عجیب غریبش تعجب کردم.
شونهای بالا انداختم و به طبقهی پایین رفتم.
خاتون میخواست برای ناهار خورشت فسنجون درست کنه.
- نمیشه یه چیز دیگه درست کنین ؟
خاتون با تعجب گفت:
- مثلاً چی عزیزم؟
- نمیدونم یه چیز دیگه من اصلاً فسنجون دوست ندارم...
خاتون خواست حرفی بزنه که یهو با صدای نعیمه برگشتم عقب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- به درک که دوست نداری فکر کردی اینجا کی هستی که میتونی همچین دستورایی بدیها؟
با تعجب گفتم:
- من منظورم این...
نعیمه پرید وسط حرفم و گفت:
- منظور و حرفاتو برای خودت نگهدار...آقا سیروس عاشق فسنجون و امروزم ناهار فقط فسنجون داریم! اگه ناراحتی و نمیخوری میتونی بمونی توی اتاقت و بیرونم نیای.
خواستم حرفی بزنم که نعیمه پوزخندی بهم زد و گفت:
- از خونه چهلمتری بابات اومدی توی این قصر فکر کردی خبرییه؟؟ دختره ندید پدید!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_92
با هر حرفی که میزد، بدجوری قلبم میشکست.
مخصوصاً که ارغوان و الهام به همراه اردلان زل زده بودن بهم...
نگاه سنگینشون اذیتم میکرد.
با بغض از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای نعیمه رو شنیدم که به خاتون گفت:
- همش تقصیر توئه خاتون این دختره رو بیش از حد پروش کردی... هنوز دو روز نشده اومده توی این خونه داره دستور صادر میکنه!
- نه خانم جان این چه حرفیه فقط داشت نظرشو...
وارد اتاقم شدم و دیگه حرفاشونو نشنیدم. روی تخت نشستم که بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن...
خودم میدونستم چه مرگم شده به خاطر حرفهای نعیمه نبود انقدر دختر محکم و سرسختی بودم که با این حرفا نزنم زیر گریه....
به خاطر ندیدن مامان و بابا بود. حساب دل نازک شده بودم از یه طرفی هم نمیتونستم ببخشمشون و این وسط بدجوری گیر کرده بودم..
اصلاً بیرون رفتن به من نیومده بود.
انگار باید تا وقتی توی این خونه بودم توی اتاقم میموندم و بیرون نمیرفتم.
کتابمو برداشتمو روی تخت نشستم تا برای امتحان بعدیم بخونمو خودمو آماده کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_93
نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
- باز که نشستی سر درس و مشقت؟ بزار یکم استراحت کنی بعداً بخون...
لبخندی زدم و گفتم:
- نه دیگه باید همه تلاشمو بکنم که نمره خوبی بیارم..
- امان از دست شما جوونا پاشو بیا پایین مادر میخوام ناهارو آماده کنم اردشیرخان هم اومدن!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه الان میام!
- از حرفهای نعیمه خانم ناراحت شدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه مهم نیست...
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- فهمیدم که ناراحت شدی اما به دل نگیر... بالاخره خانم این خونه است دیگه نمیتونه تورو به عنوان هووش اینجا تحمل کنه!
پوزخندی روی لبم نشست که گفت:
- پاشو بیا پایین مادر پاشو!
از جام بلند شدم نگاهی توی آینه به خودم انداختم و همراه خاتون از اتاق رفتم بیرون همه دور میز نشسته بودن.
خیلی معذب کنار اردشیر نشستم و آهسته سلام کردم که جوابمو داد.
با وجود سیروس سر میز غذا ترجیح میدادم که سرمو بلند نکنم تا چشمم بهش نیفته...
خیلی هیز و بچهشون بودن بیمیل قاشقمو برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن که اردشیر آهسته گفت:
- چرا خورشت نمیریزی؟
- خیلی ممنون فسنجون دوست ندارم!
اردشیر سرشو تکون داد و چیزی نگفت. یکم که خوردم یهو از زیر برنجم یه تیکه مرغ پیدا کردم.
یکم برنجها رو دادم کنار که لبخندی روی لبم نشست حتماً کار خاتون بود...
یه تیکه از مرغا رو برداشتمو گذاشتم توی دهنم طعم ترش و خوشمزهای داشت.
بعد اینکه غذامو خوردم به داخل آشپزخونه رفتم.
خاتون داشت لپه هارو تمیز میکرد. از پشت بغلش کردم و گفتم:
- مرسی عزیز دلم؟
خاتون با تعجب گفت:
- این کارا یعنی چی؟
با خنده چشمکی بهش زدم و گفتم:
- غذات خیلی خوشمزه بود..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_94
خاتون لبخندی بهم زد و گفت:
- نوش جونت مادر... میخواستم برات غذای دیگه درست کنم که خانم اجازه نداد منم ترسیدم که بیشتر باهات لج کنه...تنها کاری که ازم بر میومد همون بود..
- اتفاقاً خیلی بهم چسبید و خوشحال شدم حداقل یه نفر توی این خونه هست که منو دوستم داره و مراقبم هست این برام خیلی لذت بخشه...
خاتون لبخندی زد و گفت:
- تو هم جای دخترمی هیچ فرقی نداری هواتو دارم...
گونه چروکشو بوس کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
خواستم یکم فیلم نگاه کنم که با دیدن اردلان پشیمون شدم راه اومده رو برگشتم و دوباره داخل اتاقم رفتم.
حسابی کلافه شده بودم... نمیدونم چرا انقدر نسبت به اردلان احساس عجیبی داشتم.
همش میترسیدم جلوی چشمش ظاهر بشم.
روی تخت دراز کشیدم و جزمو برداشتم و شروع کردم به خوندن کم کم خستگی بهم غلبه کرد و خوابم برد.
امروز آخرین امتحان بود و بچهها با هم قرار گذاشته بودن که بعد امتحان برن بیرون و منم خیلی دوست داشتم همراهشون باشم... منتها نمیدونستم اردشیر اجازه این کار رو بهم میده یا نه.
فوراً لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و به طبقهی پایین رفتم.
اردشیر و اردلان سر میز صبحانه بودند. آهسته سلامی کردم و سر جای همیشگیم نشستم.
چند لقمه خوردم که اردشیر از پشت میز بلند شد و گفت:
- من دیگه میرم!
- به سلامت بابا...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_95
نگاهی به اردشیر انداختم و گفتم:
- میشه یه چیزی بگم؟
- چی بگو؟
- امروز دوستام بعد مدرسه میخوان برن بیرون منم اجازه دارم که برم باهاشون؟؟
اردشیر نگاهی به اردلان انداخت با اخم سرشو تکون داد و گفت:
- معلومه که اجازه داری میتونی بری منتها حواستو خوب جمع کن زیادم دیر برنگردی به خونه...
با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی نه حواسم هست که زود برگردم شما نگران نباشین!
اردشیر سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت.
نگاهم افتاد به اردلان که پوزخندی زد و از پشت میز بلند شد و به حیاط رفت.
فوراً چند لقمه دیگه صبحانه خوردم و رفتم داخل اتاقم یه مانتو و شلوار برداشتم که بعد امتحان عوض کنم تا با بچهها بیرون برم...
با تاکسی خودمو به مدرسه رسوندم و همراه ماهک داخل سالن رفتیم.
بعد اینکه امتحانو دادیم با خیال راحت از سالن بیرون اومدم.
بچهها دور هم جمع شده بودن و هر کسی یه نظری میداد که قرار شد همه برن به یک کافی شاپ که نزدیک مدرسه بود...
فوراً لباس عوض کردیم و از مدرسه بیرون رفتیم.
ماهک از بازوم گرفته بود و همراهم قدم برمیداشت که گوشیش زنگ خورد.
با دیدن اسم ماهان تماسها وصل کرد و گفت:
- جانم عزیزم ؟؟سلام خوبی مرسی هیچی با بچهها داریم میریم کافه نزدیک مدرسه... باشه عزیزم آره آره باشه خداحافظ..
گوشیو قطع کرد با لبخندی بهم زد که جوابشو دادم...
همه دور یه میز توی کافه نشسته بودیم و به حرفهای طناز میخندیدیم که یهو ماهک از جاش بلند شد و گفت:
- ماهان اومد!
با تعجب برگشتم سمت در و با دیدن آرمان کنار ماهان یه لحظه شوکه شدم.
اینجا چیکار میکرد...
با سقلمه سعیده به خودم اومدم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بله؟
- حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- آره خوبم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_96
چند دقیقهای نگذشته بود که سعیده آهسته گفت:
- اون پسر کیه داره میاد سمتمون؟
با تعجب نگاهم افتاد به آرمان همینجور که زل زده بود بهمون نزدیک شد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باهات حرف دارم بیا بیرون!
سرمو بلند کردم و گفتم:
- ولی من...
آرمان با عصبانیت ضربهای روی میز کوبید و گفت:
- مگه با تو نیستم ؟؟باید باهات حرف بزنم بلند شو یالا!
سعیده با تعجب زیر گوشم گفت:
- میشناسیش؟
با حرص از جام بلند شدم و گفتم:
- فقط همین جا حرفاتو میتونی بزنی و بری باهات هیچ جا نمیام!
آرمان خندهای کرد و گفت:
- چیه ازم میترسی؟
کلافه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- نمیفهمی من شوهر دارم دست از سرم بردار!
آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ولی ماهک که یه چیز دیگه میگه...
با حرص نگاهی به ماهک انداختم که با نگرانی داشت نگاهمون میکرد.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- ماهک غلط کرده اصلاً بیخود کرد امروز آمار منو به تو داده فهمیدی؟؟
آرمان از آستین مانتوم گرفت و منو کشوند سمت یه میز و صندلی گوشه کافی شاپ روبروش نشستم و گفتم:
- حرفاتو بزن دیگه!
آرمان زل زد توی چشمام و گفت:
- دوست دارم همین برات کافی نیست تا همه چیزو از چشمام بخونی؟؟؟ همین برات کافی نیست تا بفهمی که چقدر برام سخته وقتی زل میزنی توی چشمام و دروغ میگی؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_97
پوزخندی زد و گفت:
- چقدر سرد و سنگ شدی مهسا...
چرخی به چشمام دادم و گفتم:
- خواهش میکنم تو جای من نیستی که موقعیتمو درک کنی بهتره دست از سرم برداری مگه منو دوسم نداری؟
آرمان:
- چرا عاشقتم دارم از دوریت دق میکنم
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس حالا که عاشقمی دست از سرم بردار بزار زندگیمو بکنم همین برات کافی نیست که من از زندگیم راضیم؟
آرمان با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
- باورم نمیشه تو همون دختری هستی که من دو سال تمام باهاش رابطه داشتم؟؟ دختری که توی اون دو سال چشمم جز تو هیچکسو نمیدید...دختری که توی اون دو سال جونشو برام میداد حالا از اون همه عشق و علاقه چی باقی موندهها ؟؟
با هر حرفی که آرمان میزد قلبم بیشتر میشکست...
اما مجبور بودم که جلوش حفظ ظاهر بکنم.آرمان خندی زد و گفت:
- پوله طرف چشمتو گرفته ؟
خواستم بگم نه ولی پشیمون شدم شاید این بهترین راهی بود که میتونستم آرمانو از خودم دور کنم.
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:
- آره پولش برام مهمه تو چی داری که من بخوام با تو ازدواج کنم ها؟؟چرا باید آیندمو پای تو خراب میکردم؟؟
آرمان با نگاهه ناراحتی بهم زل زده بود. دستامو مشت کردم و گفتم:
- میدونی چیه آرمان دوست داشتن تنها کافی نیست پول توی این دور و زمونه حرف اول رو میزنه..
تو چند سال باید کار کنی تا بتونی یه ماشین و خونه برای من فراهم کنیها؟؟ ولی شوهرم همه این چیزا رو داره ده برابرش رو هم داره..!
آرمان سرشو انداخت پایین و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد.
با بغض نفس عمیقی کشیدم و همین که سرمو بلند کردم با دیدن اردلان که چند قدم دورتر وایساده بود و زل زده بود بهم قلبم وایساد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_98
باورم نمیشد اصلاً اون اینجا چیکار میکرد...
با استرس از جام بلند شدم که آرمانم بلند شد انگشتشو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- این حرف آخرته؟
- آره حرف اول و آخرمه!
آرمان نیشخندی زد و گفت:
- من بیکار نمیشینم مهسا به خاطر اینکه منو احساساتم رو به بازی گرفتی..ازت انتقام میگیرم.
به خاطر پول منو ول کردی قسم میخورم یه روزی انقدر پولدار بشم که آوازش به گوشت برسه.. ولی یادت باشه اون روز من حتی به صورتت نگاهم نمیندازم...
با بغض سرمو تکون دادم که آرمان حلقهای که براش خریده بودم رو از دستش درآورد جلوی پام پرت کرد و از کافه بیرون رفت.
ماهان هم به دنبالش رفت..
تمام وجودم رو استرس گرفته بود و حسابی میترسیدم.
اردلان دست به جیب بهم نزدیک شد. خواستم از کنارش رد بشم که با صدای بلندی گفت:
- بشین!
لبمو گاز گرفتم و نگاهی به ماهک انداختم مشخص بود که نگرانم شده...
دختره احمق همش زیر سر اون بود.
با ترس سر میز نشستم و سرمو انداختم پایین که اردلان گفت:
- بابا خبر داره با دوست پسرت قرار گذاشتی؟
با چشمای پر از اشک نگاهش کردم و با صدایی که میلرزید گفتم:
- داری اشتباه میکنی فقط یه سوء تفاهم بود همین آرمان...
- اسمش آرمانه؟
- آرمان از دوستای دوران قدیمم بود.
فهمیدی؟ الانم میخواست بره اومده بود ازم خداحافظی کنه..
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- میخواست کجا بره؟
- میخواد میخواد از ایران بره برای همیشه...
اردلان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خوبه...! خوب بلدی توی مدت کم یه سناریو بسازی و به آدما دروغ تحویل بدی! منتها باید بهت بگم که من انقدر احمق و ساده نیستم که نقشههای تو رو باور کنم..!
کلافه دستمو داخل مقنعم کشیدم و گفتم:
- همش همین بود که بهت گفتم هیچ چیزی هم بین ما نیست میفهمی؟ من الان شوهر دارم و میفهمم که باید بهش متعهد باشم!
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- شوهر داری؟
با اطمینان سرمو تکون دادم که چشماشو باریک کرد و گفت:
- تا کی میخوای زل بزنی توی چشمام و دروغ بگیها؟
- منظورت چیه؟
اردلان شونهای بالا انداخت و گفت:
- منظورمو خوب میفهمی تو فکر کردی من مثل اردلان یا ارغوان انقدر احمق و سادم فکر کردی نمیدونم عقدت با بابا سوری بوده ؟؟ فکر کردی نمیدونم که همه اینا نقش است و با بابای من هیچ رابطهای نداری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_99
با هر حرفی که میزد بیشتر توی دلم خالی میشد.
اصلاً این از کجا فهمیده بود.
نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- داری اشتباه میکنی... من...
اردلان با مشت روی میز کوبید و گفت:
- من هیچ وقت توی زندگیم اشتباه نمیکنم!
با ترس نگاهش کردم که گفت:
- فقط این وسط یه چیزو نمیفهمم!
- چی رو.؟؟
- اینکه چرا باید عقدتون سوری باشه؟؟ اینکه چرا بابا همچین کاری کرده و باید دلیلشو بفهمم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- دارین اشتباه میکنین هیچ دلیلی هم نداره. اصلاً چرا منو پدرتون باید همچین کاری بکنیم ها مگه احمقم.؟؟؟
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این دقیقاً همون چیزیه که من میخوام بفهمم!
پوزخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- بهتره الکی فکرتون رو درگیرش نکنین چون همچین چیزی نیست من الان زن پدر شما هستم و عقدمون کاملاً رسمی و قانونی بوده...!
اردلان با اخم نگاهم میکرد که از کنارش رد شدم خیلی سریع با بچهها خداحافظی کردم و از کافه زدم بیرون که ماهکم دنبالم اومد.
حسابی از دستش حرصی شده بودم همین که از بازوم گرفت با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
- چیه از من چی میخوای ها ؟؟
- هیچی بابا! یه لحظه صبر کن...
پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا به آرمان خبر دادی که بیادها؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_100
- باور کن من....
انگشتمو آوردم بالا و گفتم:
- به من دروغ تحویل نده ماهک! عین آدم حرف بزن اصلاً این برنامه از پیش تعیین شده بود مگه نه ؟؟همون موقعی که زنگ زدی به ماهان باید میفهمیدم من چقدر احمقم که دوباره به تو اعتماد کردم!
ماهک کلافه پاشو روی زمین کوبید و گفت:
- به خدا که این دفعه رو داری اشتباه میکنی.... من واقعاً داشتم با ماهان حرف میزدم. اصلاً نمیدونستم که آرمان هم پیششه و با همدیگه میان کافه که آرمان تو رو ببینه... باور کن روحمم خبر نداشت!!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- دیگه خامه حرفات نمیشم!
- صبر کن ببینم اصلاً اون پسر کی بود که اومد جلو و باهات حرف زد ها؟؟
با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم:
- میخوای بدونی کی بود؟
- آره بگو
- پسر اردشیر بود! منو دید الانم بدبخت شدم. صاف میره و میزاره کف دست اردشیر که زنتو با یه نفر دیگه دیدم... الان باید چه جوابی به اردشیر بدمها؟؟ اصلاً بهش فکر کردی فقط بلدی گند بزنی توی زندگی من!
ماهک اخماشو کشید توی هم و گفت:
- به خدا باور کن اولاً که نمیدونستم آرمان هم قراره بیاد! دوماً اصلاً این یارو رو نشناختم مطمئن باش.. اگه میفهمیدم نمیذاشتم که ماهان و آرمان بیان! پوزخندی زدم و گفتم:
- فعلاً که همه چیز به هم ریخت!
دستمو برای تاکسی بلند کردم که جلوی پام ترمز زد.
سوار ماشین شدم و بدون توجه به ماهک گفتم:
- آقا راه بیوفتین!
راننده که راه افتاد، نفس راحتی کشیدم.. واقعا از دست کارای ماهک داشتم حرص میخوردم.
وقتی به خونه رسیدم، پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
در خونه رو باز کردم...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_101
هر لحظه استرسم بیشتر میشد، شک نداشتم که اردلان همه چیز رو به باباش میگه، اون وقت نمیدونستم باید جواب اردشیر رو چی بدم...
چند قدم رفتم داخل حیاط که بلافاصله صدای پارسه رکس رو شنیدم؛ با تمام سرعت به سمت خونه دویدم و وارد خونه شدم.
کلافه سرمو تکون دادم این هم برای من شده بود یه معضل و دردسر بزرگ...
خاتون توی آشپزخونه بود و درحال آشپزی...
سلامی بهش کردم که با خوشرویی جوابمو داد.
کیفم رو برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
لباسام رو که عوض کردم، تصمیم گرفتم پیش خاتون برگردم.
احساس دلشوره خیلی بدی داشتم و همش میترسیدم اردشیر بیاد خونه...
میترسیدم دعوام کنه..
خاتون هم ظاهراً بیقراریهامو دیده بود... چون چند دفعهای ازم پرسید ولی من به سختی پیچوندمش..
حدود یک ساعتی گذشته بود که اردشیر وارد خونه شد.
با ترس جلو رفتم و سلامی کردم که خیلی عادی جوابمو داد.
طبق عادت همیشهاش کتشو از تنش درآورد و به طرفم گرفت.
- تا یه آبی به دست و صورتت بزنی پسرم ناهار رو هم آماده میکنم..
اردشیر سری تکون داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
سره میزه ناهار بودیم که اردلان وارد سالن شد.
با دیدنش حسابی ترسیدم و رنگ از روم پرید...
درست روبروم نشست و نگاه پر از خشمی بهم انداخت و گفت:
- دیسه برنجو بده!
سری تکون دادم و فورا دیسه برنج رو بهش دادم.
همین که دستمو ول کردم اردلان هم دستشو کشید عقب و دیس برنج روی ظرف خورشت افتاد و شکست.
نعیمه با اخم از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
- چقدر بیعرضه و دست و پا چلفتی هستی یه دیس برنج رو هم نمیتونی برداری؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ولی تقصیر من نبود!
- خفه شو دختره احمق! خاتون... خاتون... بیا میزو تمیز کن!
اردشیر با جدیت نگاهی به نعیمه انداخت و زیر لب گفت:
- بهتره انقدر شلوغش نکنی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_102
نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- چیه بهت برخورد به سوگولیت توهین شد؟
و قاشقشو انداخت توی بشقابش و از سالن بیرون رفت.
نگاهی به اردلان انداختم که با نیشخند داشت نگاهم میکرد...
- خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور!
سرمون تکون دادم و گفتم:
- من سیر شدم میشه برم توی اتاقم؟
اردشیر که فهمید حالم خوب نیست؛ آهسته گفت:
- آره میتونی بری!
فوراً بلند شدم و از پلهها رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم.
همین که اومدم در رو ببندم نعیمه با پاش درو هول داد و وارد اتاق شد.
با تعجب گفتم:
- چیه چیزی شده؟
نعیمه در اتاقم رو بست چند قدم جلو و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم، یهو هولم داد. محکم روی زمین افتادم که نعیمه انگشتشو بالا آورد و گفت:
- خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دختر جون! بهتره هرچی زودتر جالو پلاستو جمع کنی و از این خونه گورتو گم کنی! فهمیدی؟ وگرنه من جنازتو توی همین اتاق چال میکنم..
باز زهرخندی روی لبم نشست.
از جام بلند شدم و گفتم:
- به چه حقی روی من دست بلند میکنین؟
نعیمه خندهای کرد و گفت:
- بهتره تهدیده منو جدی بگیری...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- آخه من که با شما کاری ندارم؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_103
نعیمه یهو شروع کرد به جیغ و داد کردن... ادکلن روی میزمو برداشت و محکم پرت به سمت شیشهای آبنه پرت کرد که شیشه شکست و صدای بدی داد..
- گمشو از اینجا برو بیرون! شوهرمو ازم گرفتی... روزگارم سیاه شده بچههام دارن غصه میخورن! آبرومو همه جا بردی... تو دیگه از کدوم خراب شدهای پیدات شد و خودتو مثل یه چتر انداختی روی زندگی ما؟
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
- من ننداختم شوهرت اومد سراغ من!
- برو به پدرت بگو پول بدهی اردشیر رو جور کنه و بهش بده! منم راضیش میکنم که طلاقت بده بری پی زندگیت...!
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- شرمنده نمیتونم همچین کاری بکنم!
نعیمه با اخم نگاهم کرد که یهو در اتاق باز شد..
اردشیر داخل اومد و گفت:
- چیه؟ چه خبر شده اینجا؟
دوتامون سرامونو پایین انداختیم که اردشیر گفت:
- مگه با شما دو نفر حرف نمیزنم؟
نعیمه شروع به گریه کردن کرد و گفت:
- دستت درد نکنه آقا... بعد چندین سال زندگی خوب آبرومو تو در و همسایه و فامیل بردی.... دوست و آشنا دارن بهم میخندن!
اردشیر اخماشو کشید توی هم و گفت:
- عین آدم حرف بزن ببینم چی شده؟
نعیمه اشکاشو پاک کرد و گفت:
- دیروز دورهمی بودم از کوچیک و بزرگ گرفته تا پیر و جوون بهم میخندیدن و تیکه مینداختن که اردشیر خان سر پیری هوس دختر جوون کرده! هزار نفر بهم حرف زدن و گفتن حتماً چون دیگه تو منو نمیخوای رفتی یه زن جوون گرفتی!
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- صد دفعه بهت گفتم پاتو توی این دورهمیها نذار از حرفای این خاله زنکها بدم میاد!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_104
نعیمه با ناراحتی به اردشیر نگاه کرد و گفت:
- ولی جواب این همه خوبی من بعد چندین سال زندگی این نبود... من با همه چیز ساختم... با کم و زیاد زندگیت ولی تو....
اردشیر پرید وسط حرفش و گفت:
- بهتره خوب فکر کنی بعد حرف بزنی. زندگی من هیچ وقت کم و کسری نداشته که تو بخوای با من بسازی!
از اولم هرچی خواستی و برای تو و بچههات فراهم کردم الان دیگه میخوام برای خودم زندگی کنم..!
مکث میکنه و بعد با صدای بلندتری ادامه میده:
ب
- بسه دیگه تا الان هرچی ازم کشیدین من دل ندارم برای خودم زندگی کنم؟
نعیمه با چشمای پر از اشک نگاهی به اردشیر کرد و گفت:
- یعنی چی برای خودم؟ من زنتم من و تو با هم یه زندگی تشکیل دادیم... پس منم الان بگم این همه سال موندم به پای تو و بچه هام الان برم برای خودم زندگی کنم آره ؟؟
اردشیر از این حرفش عصبی شد و جلو رفت و سیلیِ محکمی توی صورت نعیمه زد...
بیاراده دستمو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم.
نعیمه دستش رو روی گونهاش گذاشت با بهت زل زد به اردشیر و گفت:
- دستت درد نکنه جواب این همه سال زندگی رو خوب بهم دادی!
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- این همه سال زندگی اگه موندم فقط به خاطر بچههام بود...
نعیمه اخمی کرد.
کم کم دعواشون شدت گرفت صدای دو نفرشون رفته بود بالا که یهو بچهها همه با هم توی اتاق ریختن.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane