#استاد_قرائتی
✅ان شاء الله من صالح هستم.
پدر عروس سختگیری نکند، آقا عروسی کجا باشد؟ هرجا راحت هستی. مهریه چی؟ هرجور راحتی، پیراهن عروس چی؟ خرید با کی؟ کی برویم بازار؟ میگوید آقا هرجوری راحت هستی.
هرجور راحتی یعنی گیر نده. [حضرت شعیب به حضرت موسی علیهما السلام میگوید] «وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْكَ» بعد میگوید «سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنْ الصَّالِحِینَ» [قصص - ۲۷] ان شاءالله من صالح هستم. صالح یعنی چه؟ یعنی پدرزنی که گیر ندهد. مادرزنی که گیر ندهد صالح است.
و شما در نماز میگویی «السلام علینا و علی عباد الله الصالحین» ... همه مسلمانها در نمازشان به آدمهای صالح سلام میکنند و یکی از آدمهای صالح پدرزن و مادرزنی است که به داماد گیر ندهد.
🌐 درسهایی از قران ۲۹/ ۴ /۱۳۸۵
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_عالی
💥آیا این روایات از جهت سند درسته؟!
#سبک_زندگی_اسلامی
#خانواده_مستحکم
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✅ دوتا کافی نیست...
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨ پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله
"او زمانی به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق کرد که مردم مرا تکذیب نمودند و زمانی با اموالش مرا یاری داد که مردم مرا از اموال خود محروم ساختند. "
📚اسدالغابه، ج۷، ص۸۴
🏴رحلت جانسوز حضرت خدیجه سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
❌ آنچه مانع فرزندآوری است، احساس فقر است...
کسی که از عهده تأمین نیازهای اولیه خود برآید فقیر نیست و فقري كه هر کس در مقایسه زندگی خود با دیگری احساس ميکند فقر نيست، صرفا احساس فقر است!! این احساس روح انسان را فاسد می کند به طوری که او خود را همواره محتاج چیزهایی می داند که در اختیار بقیه است، نعماتی که دارد را کوچک میشمارد و سپاسگزاری او کاهش می یابد..
♦️مهمترین عامل ایجاد احساس فقر
✔️ چشم دوختن و مقایسه!
مقايسه خود با افراد فرادست از نظر مادیات، سبب میشود كه انسان آنچه را خود دارد، نبيند.
قرآن کریم اين نوع مقايسه را در داستان قارون روایت میکند:
قارون از ثروت فراوانى برخوردار بود بهطوری که مشاهده زندگى او ديگران را به مقايسه وامیداشت و آرزوى زندگى قارونى را در آنان بهجوش می آورد.
💢مقايسهی خود با افراد فرادست در مادّيات، محصول اجتناب ناپذیر تفاوت اجتماعى نيست؛ بلكه به ويژگیهاى افراد بستگى دارد و عمدتاً زاييده دنياخواهى است. خردمندان و فرزانگان هرگز به چنين كارى دست نمیزنند هرچند شاهد زندگى قارونى نيز باشند، چنانکه در داستان مذکور، گروهى بودند كه هر چند قارون را ديدند، ولى به مقايسه اقدام نكردند. خداوند گروه اوّل را با عنوان «الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا» معرفی و از گروه دوم به عنوان «الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ» یاد کرده است. پس مشاهده لزوماً منجر به مقايسه نمیشود.
📌حلقه مفقوده میان مشاهده و مقایسه شگفت زدگی و چشم دوختن است. در این داستان هر دو گروه در مشاهده یکسانند اما گروه اول زندگی قارونی را «لَذُو حَظٍّ عَظِيم» میدانست و برایش شگفت انگیز بود، پس به آن چشم دوخت و مقایسه نمود...
✳️ خداوند متعال چشم ندوختن به زندگیهاى قارونى را از ما میخواهد:
✨«وَ لَاتَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقَى؛ و به آنچه گروههايى از آنان را از آن برخوردار كرديم، چشم مدوز كه شكوفه هاى زندگى دنيا هستند و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است».
در اين آيه شريفه، از اين قبيل اموال به عنوان شكوفه یاد شده است كه عمرى كوتاه و ناچيز دارد. در مقابل، رزق خداوند یاد شده كه دو ويژگى دارد: خير بودن و پايدار بودن و اگر چنين است، نعمتهاى دنيايى قارونها چيز ارزشمندى نيست كه چشمها را به خود خيره كند.
📚 هفت خوان خیالی
#احساس_فقر
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✨امام محمدباقر عليهالسلام:
«دعا آنچنان است که مقدّرات حتمي الهي را دگرگون ميکند.»
📚اصول کافي، ج ٤، ص ٢١٦
#التماس_دعا
#رویای_مادری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
#استاد_عالی 💥آیا این روایات از جهت سند درسته؟! #سبک_زندگی_اسلامی #خانواده_مستحکم کانال«دوتا کاف
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌حذف واژه مادر از دایره لغات پزشکی آمریکا و انگلیس...
#سبک_زندگی_غربی
#فروپاشی_خانواده
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۰۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#ساده_زیستی
#قسمت_اول
فرزند آخر یک خانواده تقریبا پرجمعیت بودم
۶ تا خواهر و برادر بودیم. یه بچه ی بسیار بسیار درس خون، همیشه شاگرد اول یا نهایتا شاگرد دوم کلاس بودم.
وقتی کنکور رو دادم تصمیم گرفتم برم کلاس حفظ قرآن😍😍 یعنی تصمیم که نه یه دعوت نامه از طرف خدا... همزمان همون سال دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه
هم درس میخوندم
هم قرآن حفظ میکردم.
عید همون سال تو سن ۱۸ سالگی از طرف یکی از اقوام با همسر جان آشنا شدیم و ایشون وارد زندگی بنده شدند.
یه مراسم عقد بسیار ساده برگزار شد و من شدم ملکه قلب آقای همسر💘💘
همسر جان با تحصیل و حفظ قرآن بنده شکر خدا مشکلی نداشتند و من هر دو رو ادامه میدادم و در هر دو شکر خدا بسیار موفق بودم.
استاد قرآنم که خدا برامون حفظش کنه، همیشه می گفت حفظ قرآن ذهن انسان رو باز میکنه ✨ به روح آدم جلا میده🌟 قلب انسان رو صفا میبخشه.💖
بعد از ۲ سال یه مراسم عروسی بسیار ساده گرفتیم،، بدون سرویس طلا و بدون آینه شمعدان،، چون به نظرم اصلا ضروری نبود.
با وجود اصرار هر دو خانواده که حتما بخر مردم چی میگن ،، برامون حرف در میارن،، اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود،، گفتم فقط وسایلی رو خریداری میکنم که برام لازمه
برای زندگی به منزل مادرشوهر جان رفتیم و در یک اتاق خیلی کوچیک زندگی رو آغاز کردیم.
خلاصه من و همسرم زندگی عاشقانه مون رو با کلی آرزوهای قشنگ شروع کردیم. زندگی خیلی خیلی خوبی داشتیم. خیلی همدیگه رو درک میکردیم. سختی هم بود اما با توکل بخدا و گذشت کردن سختی ها هم تموم میشد.😌😌
سال آخر دانشگاه بودم ، قرآنم رو هم جزهای آخر بودم که متوجه شدم خدا جمع دونفرمون رو سه نفره کرده.😍 کلی ذوق و شور و نشاط افتاد تو خانواده ها مخصوصا خانواده مادرشوهر جان💓💓 چون نوه اول و نور چشم خانواده بود
یه بارداری خیلی خیلی راحت رو پشت سر گذاشتم و پسر اولم طی یک زایمان طبیعی نسبتا راحت به دنیا اومد😍😍 یه پسر شیطون که از شیطنت هاش نگم براتون😅😅 از ساعت ۶ صبح آقا بیدار بود. البته شکر خدا شب ها رو میخوابید و من شب بیداری نداشتم براشون🙏
اما خیلی شیطون بود لحظه ای آروم و قرار نداشت، همیشه باید دنبالش می بودم، شیطنت هاش تا جایی بود که حتی تلویزیون مادرشوهر هم از دستش در امان نبود و چند باری به زمین خورد😱😱
با وجود پسرم دانشگاه رو تموم کردم و موفق شدم حافظ کل قرآن کریم بشم. پسرم یک ساله بود که در موسسه ای که قرآن رو حفظ میکردم مشغول به تدریس شدم
حدودا ۳ ساله بود که همسرجان زمزمه ی فرزند دوم رو به زبان آوردند ولی از من انکار... منی که از شیطنت های پسر اول گاهی کلافه میشدم اصلا حاضر نبودم بچه دومی داشته باشم. حدودا ۹ ماهی رو در مقابل همسرم ایستاده و مخالف صد در صد برای بچه بعدی بودم. اما بلاخره موافقت کردم هر چند که واقعا دلم راضی نبود.
پسرم ۴ ساله و نیم بود که پسر دومم به دنیا اومد.👶👶 یه بارداری خیلی خیلی راحت، نسبت به بارداری اول هم راحت تر، اما این بار پسر دومم رو موقع زایمان به مشکل خوردم و سزارین شدم. یه پسر فوق العاده آروم که از مظلومیت و آقا بودنش هر چی بهتون بگم کم گفتم. شب ها رو کامل میخوابید، صبح ها معمولا تا ۱۰خواب بود هر وقت هم بیدار بود صداش در نمیومد.
خلاصه این شاهزاده کوچولوی من تمام دید و نظر بنده رو نسبت به بچه داری عوض کرد.
الان من شده بودم مادر دوتا پسر ۴ونیم ساله و یک نوزاد🌹🌹
زندگی به روال عادی میگذشت و من هم چنان مشغول تدریس بودم ، پسرم ۵ ماهه بود که شک کردم به اینکه نکنه باردار باشم😳😳 چند روزی خواب و خوراک نداشتم از استرس و دلهره... خلاصه دل رو زدم به دریا و رفتم آزمایشگاه...
تا عصر که جواب آزمایش اومد هر چی دعا و نذر و نیاز بلد بودم رو انجام دادم که جواب منفی بشه، وقتی زنگ زدم به آزمایشگاه گفت مبارک باشه جواب مثبته...
اون موقع تو خونه فقط من بودم و پسر کوچیکم، بچمو تو بغل گرفتم و چند ساعتی زار زار گریه کردم😭 اشکام اصلا بند نمیومد. هرچی نگاه به پسرم میکردم بیشتر گریه میکردم.😢
هوا دیگه تاریک شده بود، پسرم رو بغل کردم و رفتم خونه مادرم...
وقتی رسیدم به منزل مادرم، تصمیم گرفتم به مامانم بگم. اما نمیدونم یه دفعه ی چیزی پشیمونم کرد از اینکه بگم😕 قضیه بارداریم رو از همه مخفی کردم😎 فقط صمیمی ترین دوستم خبر داشت و تو ماه های اول که خیلی از لحاظ روحی بهم ریخته بودم خیلی کمکم میکرد.
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۰۰
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#سختیها
#قسمت_دوم
در این دوران بود که پدرم متاسفانه به سرطان مبتلا شدند و دوران بیماری رو میگذروندند. 😰😰
تا ۹ ماهگی پسر دومم بهش شیر دادم و بعدش دیگه خودش نخورد. روزها به همین منوال میگذشت پسر دومم کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت، تا حدود ۶ ماهگی هیچ کس به غیر از دوستم از بارداریم خبر نداشت. بعد از ۶ ماه کم کم همه مشکوک شدند مخصوصا مامانم، که نکنه تو بارداری🤔🤔
ولی من به هیچ کس نمیگفتم به قول خودمون همه رو یه جوری دست به سر میکردم.😶😶
تا اینکه بیماری بابام شدت پیدا کرد و بابای مهربونم از پیش ما رفت و تو بهشت جای خودش رو پیدا کرد😭😭 بعد از مراسم هفتم بابام، مامانم دیگه مرتب میگفت دلواپستم برو دکتر، بعد از مشورت با دوستم تصمیم گرفتیم که قضیه رو علنی کنیم.
خلاصه ی سونو دادم و رسما بارداری بنده برای همه محرز شد، در این زمان پسر دومم ۱۱ ماهه بود، حرف های مردم شروع شد
که چه خبره!! چقدر بچه پشت سر هم🤐 تو این اوضاع و احوال گرونی😮 چجوری میخوای بزرگشون کنی و...
ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود، برام مهم نبود که باردارم، تا اینکه سومین پسر من پاش رو به دنیا گذاشت.😍
پسرم که به دنیا اومد، اومدم خونه مامانم الان من بودم و یه پسر ۵/۵ ساله، یه پسر ۱ ساله و یک نوزاد دو روزه ...
اقوام و آشنایان هر کدوم که به عیادت من میومدند شروع میکردن به جای من آه و ناله کردن که وای خدا چقدر زندگیت سخته😱 سه تا بچه کوچیک، آدم دیگه مزه زندگی رو نمیفهمه، اینا کوچیکی یه جور اذیتت میکنن، بزرگ بشن هم جوره دیگه و...
خلاصه حرفها و نیش و کنایه ها همینجور مرتب زده می شد و همین حرف ها باعث شد تا افسردگی مزمن بعد از زایمان بگیرم 🤕🤕
انقدر از لحاظ روحی بهم ریخته بودم که تا ۴ ماهگی پسرم کارم فقط و فقط گریه بود.😪خواب و خوراک نداشتم و پسرم شیر خشکی شد. به حدی رسیده بودم که پسرم رو نمیخواستم ، مرتب به خدا میگفتم من دوستش ندارم. بعضی از کارها رو فقط و فقط از روی اکراه انجام میدادم😴😴
از حال و روزم دوستم خبر دار بود و آبجیم
که هر دو بهم خیلی کمک میکردند تا حالم خوب بشه، اما خیلی موثر نبود. خواهرم اصرار داشت که برم پیش مشاور، اما من گفتم باید خودم تلاش کنم تا خوب بشم.
تا ۴ ماهگی پسرم منزل مامانم بودم. از رفتن به خونه خودم و داشتن ۳تا بچه کوچیک و بزرگ کردنشون به تنهایی واهمه داشتم. تا اینکه با همسرم تصمیم گرفتیم در اولین فرصت به منزل خودمون برگردیم. بعد از چند روز استرس فراوان بالاخره یک روز دل رو زدم به دریا و اومدم خونه خودم...
زندگیم میگذشت اما با سختی فراوان، همسرم مرتب سر کار بود. خودم هم کارم رو در موسسه داشتم به غیر از مواقعی که در موسسه بودم، بقیه زمانم رو پیش بچه هام بودم.
البته مادرم و مادرشوهرم هم زمانی که من سرکار بودم بچه ها رو نگه میداشتند و من همین جا دستای هر دوشون رو بوسه میزنم😘😘
گاهی میشد که هر دوتا پسر کوچیکم رو با هم بغل میکردم😕😕 یا یکی رو روی پاهام میخوابوندم یکی رو بغلم🤨 خیلی خیلی خیلی سخت بود.
اوضاع و احوال روحیه ام کم کم بهتر شد، خودم رو داشتم پیدا میکردم، گفتم بچه ی من ناخواسته نبوده، خداخواسته بوده😇 خدا اگه برای انسان یه چیزی رو بخواد حتما در اون خیری هست🤓 توکلم رو به خدا زیاد کردم
نیش و کنایه ها دیگه برام مهم نبود،، یعنی سعی میکردم بهش بها ندم ،، زود ازش بگذرم، در مقابل بعضی از افراد که نیش و کنایه میزدند حتی جواب گو هم بودم.
زندگی سخت و پر فراز و نشیب من و همسر جانم با ۳تا بچه کوچیک به سختی و شیرینی های همراه با اون گذشت.
بچه های من الان کمی بزرگ شدند از اون سختی ها تا حدود خیلی خیلی زیادی کم شده، بچه هام الان تو روز خیلی کم با من کار دارند خودشون خیلی خیلی مستقل هستند. کل روز رو با هم بازی میکنند. خونه ی من همیشه پر از خنده ی بچه هامه🎖🎖 بچه هام به هم خیلی وابسته هستند ، بدون همدیگه هیچ خوراکی نمیخورند.
و من الان مادری هستم بسیار پشیمون از اینکه چرا حرف های مردم برام مهم بود، چرا با غصه خوردن پسرم از خوردن شیر مادر محروم شد😕 چرا با عدم توکلم به خدا جلوی حرف مردم رو نگرفتم😠 چرا از لحظات نوزادی کودکم کمال لذت رو نبردم😨 و چراهای خیلی خیلی زیاد دیگه...
اما مادری هستم بسیار جوان با دنیایی از تجربه😉 که هر چه خدا برام رقم بزنه رو با جون و دل پذیرا میشم چون خدا ارحم الراحمینه🙂
از تمام خوانندگان داستان زندگیم میخوام که برای اینکه مادری موفق باشم خیلی خیلی برام دعا کنند.
ازتون خواهش میکنم حضور خدا رو در ثانیه به ثانیه ی زندگیتون حس کنید، بدونید خدا بنده هاش رو خیلی دوست داره، خدا اگه سختی هم بهمون میده هدفش بزرگ تر شدن ماست، خدا میخواد بهترین جایگاه های بهشتش رو بهمون بده.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1