eitaa logo
دوتا کافی نیست
49هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهای تنها... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۷۲ بنده سال ۹۴ تو سن ۱۸ سالگی عقد کردم و همزمان دانشگاه در رشته دندانپزشکی قبول شدم. خیلی از دوستام شوکه شده بودن که چرا به این زودی ازدواج کردم اما من دوست داشتم به اون حدیث معصوم عمل کنم که اگر از ایمان و اخلاق خواستگار راضی بودید، ازدواج کنید وگرنه فساد زمین رو میگیره. همسر من شغل ثابت نداشت، بیمه نداشت، معافیت سربازیش هنوز نیومده بود و بودن کسایی که به من می‌گفتن، داری اشتباه می‌کنی اما من به حرف خداوند که می‌گه و یرزقه من حیث لا یحتسب اعتماد کردم. همون اوایل سعی می‌کردیم همه چیزو ساده بگیریم حتی می‌خواستیم به جای جشن عروسی، بریم مسافرت که مامانم مخالف بود چون من تک فرزندم‌. دوس دارم همینجا از معایب تک فرزندی هم بگم : ۱_ تنهایی عاطفی مخصوصاً سنین بالا. يعنی کسی نیست بتونی راحت درد دل کنی باهاش ۲_ تمام بار نگهداری از پدر مادر میفته رو دوش تک فرزند البته من افتخار میکنم خادم مادرم باشم اما خوب اینم یه چالشه ۳_ تک فرزند باید اوقات تنهایی پدر مادرش رو پر کنه، زیاد رفت و آمد کنه، مسافرت ها رو دسته جمعی برن و... مخصوصاً که مادر من تنها هستن ۵_مراقبت افراطی از تک فرزند که باعث میشه اضطراب داشته باشه، همیشه وسواس فکری، کمالگرایی افراطی و... ۴_ مهارت های اجتماعی دیر رشد می‌کنند البته تک فرزند بودن من از کم‌ کاری پدر و مادرم نیست چون چندتا بچه دیگه تو بارداری سقط شدن و خوب اینم یه جور امتحان الهیه اما پدر و مادری که فکر می‌کنه داره به بچه اش لطف می‌کنه خواهر برادر نمیاره براش کاملاً در اشتباهه. خب برگردیم سر تجربه زندگی خودم😊 خلاصه اومدیم زیر یه سقف، اوایل هر دو کم تجربه بودیم ولی به مرور بهتر شد الحمدلله مرداد ماه ۹۷ متوجه حضور عضو سوم شدیم که خوب منتظرشم بودیم و خداوند مهربون اسفند همون سال من نا لایق رو لایق مقام مادری دونست. ☺️ فاطمه حسنای من تقریبا یک ساله بود با کانال شما آشنا شدم، همون موقع حضرت آقا تو سخنرانی عید نوروزشون (سال۹۹) از اهمیت افزایش جمعیت گفتن که من حس کردم باید تو این راه قدم بردارم. خلاصه دخترم تقریبا یک سال و سه ماهه بود دوباره باردار شدم و سه ماه بعد از شیر گرفتمش. الان دوتا وروجک داریم که خونه رو می‌ذارن رو سرشون و به تازگی متوجه شدم سومی رو باردارم الحمدلله، راستش یه کم از واکنش اطرافیان میترسم مخصوصاً مادرم که خیلی نگرانمه و میگه ضعیف میشی... اینم بگم درسم هنوز تموم نشده به امید خدا ترم آخر هستم. شاید از هم ورودی هام به ظاهر عقب افتاده باشم اما از درون خدا رو شکر می‌کنم که این راهو جلوی پام گذاشت راجع به مسائل اقتصادی زندگی باید بگم دقیقا دو هفته قبل از اینکه بفهمیم سومی تو راهه همسرم یه شغل ثابت پیدا کردن، ما از اول زندگی خیلی فشار اقتصادی داشتیم اما به مرور بهتر شد. الحمدلله با ورود هر بچه رزق ما چه مادی چه معنوی بیشتر شده، مسائل و مشکلات اقتصادی برای همه هست و من انکارش نمی‌کنم اما وجود بچه ها واقعا برکته. در پایان آرزو میکنم همه چشم انتظار ها دامن شون سبز بشه، ما رو هم دعا کنید بچمون سالم باشه به لطف خدا یا علی✋ لطف و کمک خدا خیلی خیلی بیشتر از تصور ماست😊🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۷۷ در زمینه مخالفت همسر، می‌خواستم به دوست عزیزمون که همسرشون مخالف بودن بگم، همسر من هم همین عقیده رو داشتن😬😬😬 یادمه زمانیکه دخترم دو سالش بود و تازه از شیر گرفته بودمش، به همسرم گفتم دوباره بچه دار بشیم. ولی ایشون نظرشون این بود که الان زوده😞 بچه کوچیکه😒 ازش غافل می‌شیم😳 لطمه می‌خوره ک😢 و از این دست صحبت‌ها.... اون موقع ما هم خونه داشتیم و هم ماشین منم مدتها اصرار کردم و فایده ای نداشت رفتم سرکار و مشغول شدم. از طرفی دخترم وقتی سه سالش شد به شدت بی قرار و بدخلق شد، خیلی اضطراب داشت، وقتی من پیشش نبودم، همش گریه می‌کرد، چند جا دکتر رفتیم پیش روانشناس رفتم تا بالاخره خدا خیرش بده یه آقای دکتری به ما گفت دوباره بچه دار بشید، فهمیدیم تنهایی این بلا رو سر دخترم آورده واقعا هم همین بود، وقتی برادرش رو بادار شدم به قدری دخترم اخلاقش عوض شد که برای خود من تعجب آور بود.🙄 وقتی پسرم به دنیا اومد، بخاطر مسئولیت ها و شرایط جدیدی که تو زندگی دخترم ایجاد شد، اعتماد بنفس خوبی پیدا کرد، از داداشش مراقبت می‌کرد، از اون حالت مضطرب و بدخلق، به یه مامان کوچولوی پرنشاط تبدیل شد. بعد از تولد فرزند دومم چون می‌دونستم شوهرم راحت راضی نمیشه از همون بیمارستان زمزمه بچه سوم هم می‌خوام رو شروع کردم😂😜 حالا دیگه فهمیده بودم چکار کنم، جوری که هر بهونه ای شوهرم می‌آورد، همون موقع گارد نمی‌گرفتم، می‌رفتم دنبال جوابش و همه جوابهایی که برای بهونه اش پیدا می‌کردم و وقتایی که حال هردو مون خوب بود، در قالب گفتاری یا نوشتاری براش می‌گفتم یا می‌فرستادم💪 اینجا باید این نکته رو هم اضافه کنم که مطالب کانال "دوتا کافی نیست" هم خیلی کمکم کرد و حتی همسرم خودشون منو با این کانال آشنا کردن😉😉😉 این شد که همسرم برای بچه سوم مقاومتش خیلی کمتر شد، طوریکه یک ماه بعد از دوسالگی پسرم، فرزند سوم رو باردار شدم😄 الان خود همسرم اعتراف می‌کنه فاصله کمتر بین دومی و سومی خیلی بهتره، خیلی وقتا غصه می‌خوره برای دخترم که چقدر اذیت شد الان خداروشکر سه تا دسته گل دارم و هر لحظه خدا رو به خاطرشون شکر می‌کنم، شما دوست عزیز تلاش کن همسرت رو راضی کنی، هر آدمی نیاز به همدم داره، بچه ها وقتی با همسن و سال خودشون بزرگ بشن، رشد اجتماعی و هوشی بهتری دارن و در آخر اینکه بعد از ۱۰۰ سال باید به زمانی فکر کنیم که بعنوان پدر و مادر بالا سر بچه هامون نیستیم، اون موقع وجود خواهر و برادر خیلی می تونه واسه بچه ها دلگرم کننده باشه👌 از همگی التماس دعا دارم برای من هم دعا کنین تا توفیق داشته باشم و خدا لطفش رو بازهم شامل حالم کنه 😍 ان شاءالله خدا قسمت کنه تمام زنان ایران زمین نسل صالح و پربرکتی داشته باشن🌺🌺🌺🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۲۵ من یه دختر ۱۵ ساله هستم. پدر و مادر من سنتی ازدواج کردن و بعد از ۲ سال، من بدنیا آمدم. نوه اول خانواده پدری هستم و نوه ۱۵ ام خانواده مادری.... خانواده مادرم پر جمعیت هستن و خانواده پدرم چهار فرزند، پدرم بچه اول خانواده ای پر از مشکلات اجتماعی بود که تمام بار زندگی مادر و خواهرش رو بدوش کشیده، حالا هم به بهونه ی اینکه همیشه یه کاری ازش میخوان، میگه پس من کی برای خودم باشم؟ و به این علت حاضر به آوردن بچه دوم، بعد از ۱۵ سال نیست. من ۴ ساله بودم که مادرم خیلی دوست داشت من طعم خواهر برادر داشتنو بچشم اما متاسفانه دخالت های خانواده پدریم این اجازه رو نداد، مادرم بسیار آدم مظلومیه و خب نمیتونست از خودش دفاع کنه، پدرمم همیشه وابسته به مامانی بود، هرچی که مادربزرگم میگفت، انجام می‌داد و خب تلاش هاشون بی نتیجه نموند و تونستن تا ۷ سالگی من دهان مامان بابای منو برای بچه دوم ببندن😐 من ۷ سالم شده بود رفته بودم مدرسه بچه ها وقتی جلسه اولیا مربیان بود خواهر و برادر های کوچیکشونو میاورن و تو حیاط بغلشون میکردن، منم همیشه جلسه اولیا مربیان که بود، یواشکی عروسک می‌بردم مدرسه و بغلش میکردم میگفتم این خواهر منه اسمش نازنینه 😂 خلاصه که خیلی غصه میخورم که اونا خواهر و برادر دارن، من ندارم. من تازه جمع تفریق که یاد گرفته بودم فقط و فقط با خواهر برادر میفهمیدم😂😂 یعنی مامانم میگفت دوتا شکلات داریم دوتا بهت بدم چقدر میشه از قصد پرت و پلا جواب میدادم که آخرش می‌رسید به خواهر و برادر که میگفت پنج تا خواهر داری، دو تا دیگه بدنیا بیاد چقدر میشه جواب میدادم 😂😢 کار به جایی رسیده بود که معلما هم به پدر و مادرم سفارش میکردن واسه این یه خواهر برادر بیارید. بعد معمولا بعضی از بچه هایی که کسی رو نمی شناسن، اون شخص ازشون سوالا ی شخصی کنه، اونا هم زندگی ای رو تعریف میکنن که دوست دارن. منم عمه بابام منو تا حالا ندیده بود و کلا با خانواده ما هم آشنا نبود، تا ازم پرسید چند تا خواهر برادر داری شروع کردم 😂 هرچی رویا و خیال داشتم گفتم. گفتم من سه تا خواهر بزرگ تر دارم، پنج تا کوچیک تر ما با هم بازی می‌کنیم وو......... بعدش که بابامو دیده بود بهش تیکه انداخت که دستگاه جوجه کشی راه انداختی منم چون فهمیدم الان دروغم بر ملا میشه رفتم تو کمد دیواری قایم شدم. توی همین سن ۷ سالگی بودم که وقتی می‌رفتیم پارک، میدیدم بچه ها دوچرخه سواری میکنن و هزار ادا اطورار در میارن باهاش، اسکوتر رو اینا دارن و کلی کارای هیجانی میکنن ( البته من دوچرخه داشتما فقط هیچ وقت بادش نمیکردن یه وقت نخورم زمین، منم تکیه اش میدادم به دیوار و فقط تصور می‌کردم اون کارای هیجانی رو😂 خلاصه که الانم به بابام میگم تو چرا دوچرخه منو باد نمی‌زدی، میگفت اگر میخوردی زمین سر و کله ات میشکست چی؟😐😂 ولی الانم هنوز معتقدم که اصلا ۹۰ درصدم مصدوم میشدم می‌ارزید البته خداروشکرا. یادمه خونه داییم بودیم، دختر داییم اسکوترشو میخواست بده دست من بازی کنم منم چون همیشه یه حس ترسی جلومو می‌گرفت موقع کارای هیجانی، به بهونه اینکه کفشم مناسب نیست😂 از سرم باز می‌کردم. یا وقتی میرفتیم پاساژ بچه ها رو میدیدم که هی از پله برقی میرفتن بالا و پایین بعد وقتی داشتیم وارد یه پاساژ با پله برقی می‌شدیم اینجا دیگه اجازه کارای هیجانی به خودم دادم و میخواستم بدوم برم پایین تند تند که بابا یهو منو گرفت از پشت بعد نمیدونم چی شد ول شدم از دستش که پرت شدم سمت پله اول که موقع فرود آمدن یه آقایی منو گرفت 😂🤦‍♀از اونجا فوبیا پله برقی برای من ایجاد شده میترسم ازش😏 خب دیگه حالا من شده بودم یه دختر ۹ ساله که کمی از موضوع اطرافش با خبر بود حالا دیگه جلوی خانواده ایستادگی میکردم با گریه و زور، چمیدونم فقط تو مغزم دنبال جواب قانع کننده برای مخالفان فرزندآوری بودم. خانواده پدریم تمرکزشونو گذاشتن رو من که منو قانع کنند با این جملات: اگر خواهر برادر داشته باشی، سر سفره یه نون بربری ام به تو نمیرسه، عروسکاتو میگیره، دفترتو پاره میکنه 😐 منم کم نمیوردم، میگفتم فدای یک تار موش☺️ 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۲۵ ۱۰ ساله بودم دختر عمم بدنیا آمد و نوه دوم خانواده پدریم بود، عمم خیلی حساس بود بغلم نمیدادش در صورتی که من ۱۰ ساله بودم نوزاد ۳ ماهه خالمو با موفقیت برده بودم حموم😐 یادمه یبار گریه کردم، گفتم خواهر برادر می‌خوام، از اونجایی که امکان نداشت عمم، دختر عمه مو بده بغلم یه تبصره داشت، عمم بهم گفت در صورتی میدم بغلت که قول بدی تا آخر عمر نگی خواهر برادر😐 منم بهش گفتم منم اصلا دیگه نگاهش نمیکنم.😂 یه شب انقدر رو مغزشون راه رفتم، بابام گفت باشه سال دیگه خواهرت تو بغلته، خلاصه که الان ۱۵ سالمه و منتظرم خواهرم بغلم باشه.😢 اینم بگم همه ی بچه های تک فرزند از زمانی که متوجه فاجعه زندگیشون میشن یه ترس مشترک دارن😢اونم از دست دادن پدر و مادره😐😢😭 بخدا هیچ ظلمی بدتر از این نیست.😔 من به عنوان یک تک فرزند همیشه ترس از تنهایی دارم، از کارای هیجانی می‌ترسم چون هیچ وقت نذاشتن من زمین بخورم. تو رو خدا اینطوری پاستوریزه بار نیارید فرزندان تونو، من الان برای ارتباط برقرار کردن با اجتماع مشکل دارم و بعضیا میگن اتفاقا تک فرزندا اعتماد بنفس بیشتری دادن باید اینو بگم که تا یه سنی آره ولی از اونجا به بعد همش کاذبه همش حبابه، تک فرزند ها یا آدم خودخواهی میشن و یا آدم بی اعتماد بنفس😔😐 تعادل فقط با وجود بچه های دیگه ایجاد میشه. یادمه من با بقیه بچه ها به مشکل خوردم، مشاور مدرسمون گفتش چون تک فرزند بودی توانایی این که با اخلاق آدم های دیگه کنار بیای و بدونی چطور رفتار کنی نداری😔😒 و بچه هایی که توی خانواده پر جمعیت بدنیا میان اجتماعی ترن و با اخلاقای متفاوت آشنا میشن.👌 حالا هم از خدا و امامان معصوم میخواهم که بابام نظرش عوض بشه و یه خواهر و یه برادر بیارن برام😍البته اینم بگما پدر و مادرم آدمای خوبین فقط زیادی به حرف بقیه گوش میدن. ان شاءالله بچه های تک فرزند جمعیتشون کم بشه و همه بچه ها طعم خواهر و برادر داشتن رو بچشن😍🤲🤲🤲🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۲۶ چقدر تجربه ی ۶۲۵ آشنا بود برام. یاد کودکی خودم افتادم که همیشه در حسرت خواهر یا برادر بودم، اون وقت بچه‌ها ی عمه ها و عموها کنار برادر و خواهرهاشون قشنگترین لحظه های کودکی و نوجوانی شون میگذروندن. حتی الانم که ازدواج کردن و خانم و آقایی شدن، بچه هاشون از نعمت عمه و خاله و عمو و دایی برخوردارن. اما من چی... یه گونی اسباب بازی و کاسه بشقاب و عروسک های مختلف که خودم براشون جای همه بودم. چشم باز می‌کردم، مشغول خاله بازی بودم تا شب که بین اونها بیهوش می‌شدم. اما چه فایده؟ یه گونی اسباب بازی و عروسک فقط غمی بود روی غمهام که مشخص بشه چقدر تنهام، وگرنه اونهایی که چندتا بچه هستن احتیاج به این حجم از اسباب بازی ندارن که تاریخ مصرف هرکدوم نهایت یک روز بعد تکراری میشه، اونها کنار هم از لحظه هاشون لذت میبرن. بدو بدو می‌کنند، قایم باشک، لی لی، انواع مسابقه.... اما من همیشه خودم بودم و یه عروسک تو بغل. الحمدلله تبلت و بازی رایانه ای های الانم خبری نبود تهش یه آتاری بود و یه ساعت برنامه کودک بعد از ظهر. تا اینکه خدا جواب اون همه دعاهای کودکانه ی منو داد و تو ده سالگی صاحب خواهر شدم. البته بیشتر براش مادر بودم تا دوتا خواهر همبازی... بازم حسرت همبازی کودکی برام موند تا اینکه تو ۱۸ سالگی خدا یه عروسک واقعی بهم داد بعدم نظر لطف خدا شامل حالم شدو عروسک‌ها شدن ۵تا ... الان که بازی بچه های خودمو می‌بینم تعجب می‌کنم از بازی‌های کودکی خودم، گاهی بهشون میگم یه کم بازی نشستنی بکنید، یه کم خاله بازی، من وقتی قد شما بودم صبح تا شب خاله بازی می‌کردم، اما میگن ما بلد نیستیم. نهایت بازی نشستنی شون مدلهای مختلف لگو و بازیهای اختراعی خودشون اونم ته تهش ده دقیقه یه ربع، آخرش یکی میگه حوصلم سر رفت، پاشید بریم، همه رو بلند میکنه... بعدم برای اینکه حوصلشون سر جاش بیاد مفصل همدیگر و سیر کتک میکنن 😬😁 ظاهرش بده ولی باطنش عالیه چون مثل ما تک فرزندها تا یه صدای داد بشنون، یا یکی یکم ناملایم باهاشون حرف بزنه، سریع فشارشون نمیفته و برن زیر سرم برعکس وایمیستن حقشون میگیرن حالا یا با جیغ و داد و گریه یا کاراته رفتن رو سر کله طرف... وقتی ناراحت هستن میشن مثل دوتا گنجشک باهم جیک جیک می‌کنن، وقتی شاد هستن همه باهم خوشحالی می‌کنن... تولد یکی شون که باشه باهم قرار میذارن و یواشکی براش کاردستی درست می‌کنند یا نقاشی می‌کشن، تازگی‌ها پول هاشون رو روهم میذارن و هدیه می‌خرن، هر چند هنوز کامل عقل رس نشدن و بعد از اولین کل کل میگن هدیه مون پس بده، خودمون خریدیم🤦🏻‍♀️🤣 تازه کلی هم ناراضی هستن چرا ما دخترخاله و پسرخاله نداریم، چرا خاله ازدواج نمی‌کنه، بچه‌ها ش دیگه بدردمون نمیخورن، چرا مامان داداش نداری ما دایی داشته باشیم! الان بیاد خونه مون؟ ببرتمون بیرون. تولدمون کادو بده. خوش بحال پسر عمه مون که دایی داره. باهاش بازی میکنن، پسر دایی و دختر دایی داره تو وسطی یار هم میشن. یه جوری مظلومانه این غم نامه رو می‌خونن انگار سالهای سال ما اجاق کور بودیم و یدونه بچه ان. انگار نه انگار، پدرشون، همون دایی پسرعمه جان هست و با خود همین جقله ها وسطی بازی می کنه. 😂 خلاصه فقط میتونم دعا کنم بحق این روزهای قشنگ تا میلاد حضرت زهرا سلام الله خدا دامن همه ی مادرهای مسلمان رو به داشتن چندتا جوجه قدونیم قدِ سالم و صالح سبز کنه و هیچ بچه ای تو تنهایی خودش بزرگ نشه. الهی آمین. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۵۷ من متولد ۷۳ هستم وبنده فقط یه برادر دارم مادرم عقیده داشت دوتا بچه بسه، که سه نیم سال با من اختلاف سن دارن... همیشه دوره مجردی خوشحال که تک دخترم هرچی بخوام واسم می‌خرن، اگه مادر و پدرم می‌خریدن، خالم اینا می‌خریدن، برای این خیلی لوس بزرگ شدم تا اینکه بعد تموم شدن دانشگاه و آمدن کلی خواستگار، شوهرمو قبول کردم. عقد کردیم اون زمان من و شوهرم بیست دو سالمون بود، شوهرم تک فرزند بود، منم اوایل میگفتم بهتر که خواهر شوهر و برادرشوهر ندارم. ولی وابستگی شوهرم به مادرش خیلی اذیتم کرد، طوری که مادرشوهرم نمیذاشت با شوهرم تنها باشم منو به چشم کسی میدید که بچشو دزدیم، بارها دعوا افتادیم، نمی ذاشت شوهرم سرکار بره بقول خودش یدونه است، نباید کار می‌کرد، تا اینکه کم کم خوب شد. بعد از پنج ماه عروسی کردیم، رفتیم خونه مون، دوماه بعد عروسی باردار شدم، اونم بخاطر اینکه مادرشوهرم می‌گفت تا نمردم نوه مو ببینم. تازه فهمیدم چقدر تنهام تو دوره بارداری کسی نبود آب دستم بده، آخه مامانم ازم دور بود، همیشه دلم می‌گرفت، تو خودم می‌ریختم، کسی نبود یا خونه شون برم، حرفمو بهش بزنم. تا اینکه پسرم بدنیا آمد، شوهرم زیاد سرکار نمی‌رفت، مادرشوهرم حامی ما بود، هرچی می‌خواستیم واسمون تهیه می‌کرد تا به برکت یک‌سالگی پسرم، مادرشوهرم ما رو صاحب خونه کرد و به مرور شوهرم یه خورده پخته تر شد. برای شوهرم کار در شهر دیگه ردیف می‌شد ولی نمیتونستیم بریم، آخه مامانش و باباش تنها میشدن، دلمون نمیاد تنهاشون بذاریم، هرجا مهمونی بریم با ما هستن. پسرم بزرگ تر شد، میرفتیم مهمونی همه عمه و عمو خاله داشتن، بچم فقط نگاهشون می‌کرد، نمیدونست معنی اینا چیه ؟ میگفت مامان من چرا عمه و خاله ندارم؟ ما تنهایم ؟نمیدونستم چی بگم؟ الکی بهش میگم فلانی خالته؟ ولی اونا با پسرم مثل خاله رفتار نمی کردن، بچم میفهمید ناراحت میشد؟ وقایهمیبینم دوتا خواهر با هم حرف میزنن من دلم میگیره؟ یا گاهی میریم دور بزنیم با ماشین شوهرم، میگه کجا بریم میگم ما جایی جز خونه مامانت نداریم، بریم اونجا کاش برادر وخواهر داشتی حدقل میرفتیم اونجا یه حرفی میزدیم یا یه خدایی نکرده دعوا بیفتم همون دعوا جاریا دلم میخواد😂 کاش انقدر تنها نبودیم؟😔 ‌من الان خداروشکر همه چی دارم بیشتر سفرهای زیارتی رو رفتم ولی احساس تنهایی میکنم، افسردگی گرفتم. از تنهایی با دوستام درد دلم میکنم که باعث ضربه خوردنم میشه. دلم میخواد دختر بیارم براش خواهری کنم، بجایی مادری حتی خیلی نذر کردم که خدا بهم بچه بده ولی الان شوهرم با اینکه پسرم چهار سالشه میگه زود برای بچه آوردن، دعا کنید راضی بشه بیاریم. هرکی منو می‌بینه، میگه خوشبحالت که تنهایی ولی من دلم آتیشه برای خواهر داشتن، تک فرزند بودن، همش استرسه، استرس اینکه مامان بابا پیر بشن، تنهایی چه کنم. استرس اینکه مریض بشن، چطوری نگه شون دارم. استرس اینکه من بمیریم، بچم بعد من خونه کی دلش گرفت، بره. استرس اینکه داداشم طوریش خدایی نکرده بشه بعد من چه کنم تنهایی... تورو خدا با بچه هاتون اینکار رو نکنید الان شاید خیلی متوجه نشین، فردا به سلامتی بزرگ بشن، خیلی تنهان اگه تک فرزندی، یک حسن داشته باشه، هزار تا ضرر داره، نکنید اینکار رو.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
از ما گفتن ... نمی دونم رفتارهای خواهربرادرها رو دقت کردی یا نه؟ از یه جایی به بعد، مخصوصا وقتی سنشون به هم نزدیکه، دنیاشون پر می شه از معامله، دوز و کلک، بده بستون، دعوا و حل مساله، بخشش و انتقام! لحظه به لحظه شون، فیلمیه برای خودش... آدم اولین بار با خواهر برادرهاش می فهمه می شه تا سرحد مرگ در لحظه از کسی متنفر باشی، ولی مجبور شی ۴ ساعت باهاش روی صندلی عقب ماشین بشینی و تحمل کنی و یهو خشمت یادت بره! پیاده شی دست در دستش بری سرسره بازی... آدم اولین بار با خواهر برادراشه که یاد می گیره دو تا ببخشه، دو تا بچزونه، سه تا بی خیالی طی کنه. آخه نمی شه خواهر برادر رو حذف کرد! باید کج دار و مریز با شیطنتش ساخت. اینجاست که آدم قلق های ریز و ظریف زندگی و تعامل دو نفره رو یاد می گیره... آدم اولین بار با خواهر برادرهاشه که، همزمان عشق و دلسوزی و کلافگی و عصبانیت رو تجربه می کنه و می فهمه قلبش با تجربه ی هیجان به این پیچیدگی، چیزیش نمی شه! آدم اولین بار با خواهر برادرهاشه که سهیم بودن در چیزی رو تجربه میکنه. یاد میگیره چطوری معامله کنه، هم امتیاز بده هم امتیاز بگیره تا یه تصمیم جمعی رو، بدون وا دادن بگیره. خواهر برادرها، پدرمادر نیستن که الکی مراعاتمونو بکنن یا از روی رحمت ببخشن دوست نیستن که هر وقت خواستیم، حذفشون کنیم. انقدر باید باهاشون تعامل کنیم که *عضله ی خواهر برادری* مون قوی شه خواهر برادرها، مخصوصا اگه با سن نزدیک هم باشن، دقیقا یه موجود هم رتبه ما هستن، که باید یاد بگیریم روزمونو باهاشون بسازیم. راهمونو باهاشون بریم، پستی بلندی ها و پیچیدگی های آدمیزادی شونو بشناسیم و قلق گیری کنیم چیزی دقیقا شبیه همسر... اینجاست که عضله ی خواهر برادری که قوی نباشه، خدایی نکرده، با اولین تجربه ی تنفر لحظه ای تو یه دعوای معمول زن شوهری، طرف فکر می کنه چی شده! آسمون به زمین اومده. این زندگی دیگه زندگی بشو نیست! من فرد اشتباهی رو انتخاب کردم. واویلتا!! یا با تجربه ی اولین قلق به دست نیومدن از همسرش، می ترسه و پا پس می کشه یا چون عادت کرده همه مثل پدرمادرش مراعاتشو بکنن، وقتی نتونست تصمیم دونفره بگیره دنیای خشم می شه. پدرمادرهای عزیز، این جنم ها رو بچه ها خیلی لازم دارن در زندگی.‌ فروشی نیست تا از مغازه، خریداری کنید. کلاس آموزشی هم ندارن جز روزگار که به بهای گزاف و تلخی به آدما یادشون می ده. از ما گفتن ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
به این دلیل که دهه شصتی ها و پنجاهی ها و قبل تر از اونها غالبا در خانواده هایی کامل و با خواهر و برادر زیاد بزرگ شدن و از این لحاظ غنی بودن هیچ وقت حس و حال یه تک فرزند یا کسی با یه دونه خواهر و برادر رو تجربه نکردن ولی دهه هفتادی ها و مخصوصا هشتادی ها با گوشت و پوست و استخوان این دردهارو تجربه کردن این که چقدر سخته تنها باشی همبازی ای نداشته باشی هم صحبتی نداشته باشی همراهی نداشته باشی وقتی که ناراحتی بشینی با خواهرت درد و دل کنی، وقتی یه مشکلی برات پیش بیاد باید تک و تنها حلش کنی و کسی رو نداری که ازش کمک بخوای توقع خانواده ازت خیلی خیلی بالاست باید تو همه چیز عالی باشی بیش از حد بهت توجه می کنن و این آزار دهنده است وقتی که یکم پدر و مادر سنش بره بالا نیاز به توجه و مراقبت زیاد دارن هم باید به پدر و مادرت و هم به خانواده خودت برسی اگه همسر هم تک فرزند یا دوتا باشه که دیگه واویلا یا مشکل دو فرزندی ها یا خواهر ندارن یا برادر ندارن و چقدر دلشون می خواسته که آبجی یا داداش داشته باشن خلاصه تو یه خانواده ناقص از نظر خواهر و برادر بزرگ شدن(البته پدر و مادر جای خود ولی همون طوری که به پدر و مادر نیاز داریم به خواهر و برادر هم نیاز داریم هر کدوم جای خودشونو تو زندگی ما دارن) حتی اگه خانواده از لحاظ مالی خیلی تامینش کرده باشه ولی مگه جای این خلاها پر میشه؟😔 بیچاره بچه هاشون، نه خاله و دایی دارن نه عمه و عمو یا یکیشو دارن یکیشو ندارن، برای همین نمی خوان اشتباهی که پدر و مادرهاشون مرتکب شدن و با این کار هم به خودشون و هم به بچه شون ظلم کردن رو تکرار کنند و برای فرزندآوری خیلی مصمم ترند نسبت به دهه ۵۰ و ۶۰ ها کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۷ وقتی ۲۲ سالم بود به طور سنتی با همسرم که ۲۷ سالش بود ازدواج کردیم. اینو بگم تا قبل از ایشون هرکس که بیرون از شهرمون خواستگاری میکرد، نیومده رد می‌کردیم ولی سر همسرم نمیدونم چرا مامانم تلفنی رد نکرد و اومدن و منم با یک نگاه عاشق همسرم شدم. همسرم در تهران کار میکرد و ما شهرستان بودیم، به همین خاطر هفتگی میومد برای صحبت قبل ازدواج و بالاخره ما در روز ولادت امام رضا در سال ۹۱ عقد کردیم و هرکدوم توی یک شهر بودیم تا بعد از یک سال با گرفتن عروسی راهی تهران شدیم و چون من تک دختر بودم و به شدت وابسته، با گریه زاری زیاد راهی شدیم. شبها و روزهای اول کارم فقط اشک بود و تحمل دوری از خانوادمو نداشتم تا اینکه سرکار رفتم و داشتم عادت میکردم که همسرمو به جنوب فرستادن و منی که تازه ۶ماه بود سرکار رفته بودم، باید بیرون میومدم و راهی میشدم. بماند که خانواده من خیلی ناراحتی کردند و روی ما خییییلی فشار بود و دائم کار من اشک و گریه بود و همسرم بیچاره هرکاری از دستش براومد کرد که نریم اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود. دست تنها اثاثمو جمع کردم و اشک ریختم. نصف وسایل رفت شهرستان و مابقی رو هم برای جنوب بسته بندی کردیم که یه روز همسرم با دوتا بلیط اومد و گفت اول میریم امام رضا بعد از اونجا بدون اثاثیه میریم جنوب. یه مدت میمونیم اگه دوست داشتی بمون وگرنه من تنها میرم و تو بمون پیش خانواده ات. پیش آقا رفتیم و تا تونستم ازش کمک خواستم. وقتی رفتیم جنوب، اولش خیلی دلم گرفت که قراره چندسال اینجا زندگی کنم ولی سریع دوستان خوب دورمون جمع شدند که غربتو خیلی راحت تر کرد. اما من تنها بودم و دوباره پیگیر کار که تا جور بشه به همسرم گفتم بچه میخوام. خیلی تنهام. اولش مخالفت کرد و گفت برو سرکار بعد. اما ترسیدم زود بچه دار نشیم. بالاخره راضی شد و زود باردار شدم و با اینکه روزه بودم اواخر ماه رمضون دکتر رفتم و با آزمایش فهمید باردارم و ما خیلی خیلی خوشحال شدیم و باورمون نشد به این راحتی باردار شدم. دوران بارداریم خیلی خوب بود و همسرم بیشتر از قبل دوستم داشت و دورم میچرخید، تا ۴ماهگی به هیچ کس نگفتیم و بعدش خانواده من اومدن خونه مون و مامانم متوجه شد وناراحت که چرا نگفتی. مادرشوهرمم بعدش فهمید و اونم شاکی شد. اما همسرم اعتقاد داشت تا مطمئن نیستیم سالمه نگیم به کسی. دکتر توی سونو بهم گفت پسره و از اونجایی که ما خواهر نداریم، همیشه دوست داشتم بچه ی اولم دختر باشه. گذشت و ما مسافرت به شیراز رفتیم و اونجا سونو رفتم که دکتر گفت دختره. انگار رو ابرا بودم، فوری به مامانم زنگ زدمو گفتم. اونم خیلی خوشحال شد که خدا دختر بهمون داده. دخترم قراربود تو اسفند به دنیا بیا و منم به همین خاطر یه ماه زودتر پیش خانواده ام رفتم تا برای زایمان اونجا باشم و همسرم تنها شد. هر زنی موقع بارداری دوست داره همسرش کنارش باشه اما من محروم بودم و همیشه نگران که یه وقت زایمان زود نشه و همسرم نباشه. خداروشکر شوهرم مرخصی برای عید گرفت و اومد و ۳روز به عید ۹۵، دخترم با تاخیر و با سزارین به دنیا اومد و اسمشو به خاطر شهادت حضرت زهرا با خودش آورد و زهرای ما شد. بعد از ۵۰ روزگی دخترم با غمی که بیشتر از قبل شده بود برگشتم خونه خودم. دیگه پدرو مادرم مامانی و بابایی شده بودن و دلشون پیش نوه اولشون بود و منم احساس نابلدی شدید داشتم و نگران از بزرگ کردن بچه در غربت بودم. زهرای من ۳/۵ساله شد و هرسری از خونه پدر و مادرم تا جنوب غیر از من که اشک میریختم، زهرا هم گریه میکرد و بهونه می‌گرفت. روزهای خوشی که میتونستیم داشته باشیم رو، من به خاطر پدرو مادرم تلخ کردم و همیشه با همسرم سر غربت بحث میکردم و همه مشکلاتو گردن اون مینداختم. ما مجبور شدیم راهی یه شهر دیگه بشیم که اختیاری بود ولی چون من علاقه همسرم رو دیدم با قلبی پراز درد از غربت جدید و از ادامه دار شدن این غربت قبول کردم که بریم. ایندفعه ناراحتی خانواده ام خیلی خیلی زیاد شد و حرف و حدیث خییییییییلی به گوشم رفت که چرا روز اول خواستگاری نگفتن دورت میکنن و....... به محض ورود ما به اونجا کرونا و قرنطینه شروع شد و ما نتونستیم رفت و آمد کنیم و من احساس میکردم دیگه پدرو مادرمو نمیبینم. به همسرم گفتم بچه دار بشیم چون فاصله سنیشون داره زیاد میشه. اولش به خاطر کرونا جفتمون میترسیدیم اما من گفتم اومدیمو تا چندسال دیگه تموم نشه، اون موقع دیگه من در سن باروری نیستم. توکل برخدا. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۷ ما اقدام کردیمو تا ۶ماه جواب نگرفتیمو ترسیدیم و پیش یک دکتر طب سنتی معتبر رفتیم و گفت همسرم واریکوسل داره و با روش سنتی حل شد و یه رژیم غذایی داد و من یک ماه در شهرمون موندم و همسرم تنها بود تا اینکه شک کردم باردار باشم و تنهایی به آزمایشگاه رفتم و جواب مثبت گرفتم، به همسرم زنگ زدمو گفتم و بهم گفت به هیچ کس نگو. من حالم اصلا خوب نبود برعکس بارداری قبلی و مادرم بالاخره با شمّ مادریش فهمید و قول داد فعلا کسی نفهمه. از اونجایی که زن برادرم بعد ما ازدواج کرده بودند و هنوز بچه نداشتن و یه سقط داشت، من نمیخواستم با فهمیدن بارداری من دلش بشکنه. بعد از اینکه برگشتم خونه خودم، روز دوم الکی الکی حین راه رفتن پام شکست و درد عجیب. همسرم بردم بیمارستان و با گرفتن رضایت، از پام عکس گرفتن و گفتن بله باید گچ بگیری. خونه مون آسانسور نداشت و منم تو ماه سوم بودم و دائم آزمایش و سونو و دکتر داشتم و مرتب باید با این پا از پله بالا و پایین میرفتم. همسرم ویلچر و واکر و عصا گرفته بود اما بازم پله ها رو نمیشد رفت. به خاطر کرونا پدرو مادرم نمیتونستن بیان و همسرم توی این چهل روز پدرو مادر و همسر بود برام. زهرا دوست داشت برادر داشته باشه اما من به خدا میگفتم حالا که دخترم دادی خواهر بهش بده تا مثل من حسرت بی خواهری نداشته باشه، وقتی توی سونو گفتن دختره من بااااال درآوردم ولی به زهرا نگفتیم و بعد با کلی برنامه و کادو بهش گفتیم، اولش باورش نشد اما بعد خوشحال شد. بارداریم این سری سخت بود تا اینکه درهفته ۳۶ باید برمی گشتم آخه دیگه اجازه سفر هوایی نداشتم و مجبور شدم برای عید ۱۴۰۰ بیام شهرمون تا موقع زایمان. شب قدر دوم رو که گذروندیم صبح دیدم حرکتش کم شده راهی بیمارستان شدیم و ان اس تی گرفتن و گفتند باید اورژانسی سزارین بشی. هرچی گفتم همسرم نیست بذارین بیاد فرداش عملم کنید، گفتن خطر داره. منم به ناچار زنگ زدمو به همسرم خبر دادم. دخترم به دنیا اومد و همسرم صداشو در از دور شنید و با اومدنش اردیبهشت ما رو بهشتی کرد. دخترم انقدر شیطنت داره که زهرا میگه مامان خوب شد دختر شد.و خیلی باهم خوب هستن و همدیگه رو دوست دارن. قدم دخترام خیلی خوب بود سر اولی ماشین دار شدیم و سر دومی بعد از ۸سال به شهرمون برگشتیم. الان دوباره دلم بچه میخواد اما انقدر غربت داغونم کرده که افسردگی دارم و مدام عصبی هستم و برای آوردن سومی مردد هستم. دعا کنید حالم خوب بشه و دوباره بچه دار بشم. من خانواده شلوغ دوست دارم و دلم میخواد منم سرباز شیعه تربیت کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
برادرم و همسرش تقریباً ۲۳ سال پیش با هم ازدواج کردند و خداوند دختر قشنگ و مهربانی رو به اونها عطا کرد.👧💞 برادرم اعتیاد داشت و متأسفانه علی رغم تلاش های خانواده نتوانست از راهی که پیش گرفته برگرده و زندگی رو به کام همه ما تلخ کرد.🔥 در نهایت همسرش بعد از بیست سال زندگی پر فراز و نشیب مجبور به طلاق شدن.💔 برادر زاده ی عزیزم یکسال بعد از طلاق پدر و مادرش ازدواج کرد. اما گویا خداوند تقدیر دیگری برایمان در نظر داشت......... در آخرین روز دی ماه سال گذشته به صورت ناگهانی برادر زاده نازنینم در حالی که فقط ۲۱ سال داشت با ایست قلبی از کنارمون پر کشید و آسمانی شد.😭 و الان ما موندیم و یک دنیا حسرت و آه، ما موندیم و یک مادر دلشکسته که دلخوشی نداره، نه همسری که حمایتش کنه،نه فرزند دیگری که بخواد دلخوش بشه به وجودش😭 و روزی هزاران بار آه و افسوس که ایکاش فرزند دیگری داشتن تا مرحمی میشد برای قلب داغدار مادرش و همه ما که از رفتنش میسوزیم. خواستم به اعضای کانال دو تا کافی نیست بگم که حتی اگر کسی شرایطی مثل برادر من داره واقعاً نباید به داشتن یک فرزند اکتفا کنه، ان شاء الله که هیچ بنده ای به این شکل امتحان نشه اما ما بی خبریم از تقدیر و قسمتی که خداوند برایمان رقم میزند. کاش همان ها که به همسر برادرم میگفتن اشتباه نکنی و دوباره باردار بشی و حتی میگفتن این یک بچه را هم نباید میاوردی، الان بیان و بگن با داغ تنهایی و نبودن فرزند چکار کنه تا دلش آروم بگیره😔 از همه اعضای کانال میخوام برای همه به خصوص برای آرامش دل این مادر دعا کنند و از خدا بخواهند که زندگی خوب و پر از آرامش نصیبش کنه و فرزندان دیگری رو قسمت این مادر کنه.🤲 و با یک صلوات روح دختر آسمانی ما رو هم شاد کنند‌.❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست... من اواخر دهه ی ۶۰ به دنیا اومدم، اینقدر تبلیغات بر علیه فرزندآوری توی دهه ی ۷۰ زیاد بود که پدر مادرم مثل خیلیای دیگه تصمیم گرفتن دوتا بچه داشته باشن، یه برادر که سه سال از من بزرگتره و خودم و تمام... اون شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" دروغی بیش نبود، خانواده ی من سعی کردن بهترین زندگی رو برامون فراهم کنن، اون موقع اتاق اختصاصی خوشگل داشتیم، بهترین خوراک، پوشاک، گردش، شرایط عالی برای تحصیل و کلاس و... اما، اما، اما، هیچ کس نمی دونست در پس این زندگی زیبا چه خبره؟!!!! احساس تنهایی و بی کسی! تا وقتی کوچکتر بودیم بهتر بود چون توی بچه های فامیل هم بازی داشتیم که اون هم به برکت زیاد بچه داشتن پدر بزرگ مادر بزرگمون بود، اما وقتی بزرگتر شدیم هر کس مشغول درس و زندگی خودش شد، اوج این مسئله زمانی بود که برادرم دانشگاه قبول شد رفت یه شهر دیگه و من عملا در خونه تک فرزند شدم. شاید باورتون نشه اما طبق تجربه ی من تک فرزندی مساوی با بدبختیه! یه خونه ی ساکت و بی صدا، پدر و مادر هر کدوم یه گوشه مشغول مطالعه و من هم در اتاق خودم به کار درس و کلاس هام می رسیدم اما همیشه این سکوت، این تنهایی، بی خواهری عذابم می داد. وقتی ازدواج کردم وارد دنیای پر از رنگ و صدای خانواده ی همسرم شدم، شگفت انگیز بود ۴ تا بچه داشتن و ۴ تا نوه، ازدواجم مصادف با سال ۹۱ بود و فرمایش حضرت آقا در مورد فرزندآوری تصمیم خودمو گرفته بودم، از همون اول به همه گفتم اگه خدا نداد که کاریش نمیشه کرد اما اگه بده ۴ تا میارم، اما الان فکر می کنم حتی ۴ تا هم کمه و به بیشتر از اون فکر می کنم. به لطف خدا سه تا فرزند دارم و از خدا می خوام به هر کس دوست داره فرزند سالم و صالح عنایت کنه به ما هم همینطور ان شاالله، خلاصه این که در حق بچه هاتون ظلم نکنید، نذارید مثل ما حسرت رابطه ی خواهر خواهری یا برادر برادری دیگرون رو بخورن، خوشبختی داشتن یه اتاق اختصاصی خوشگل واسه بچه نیست، خوشبختی داشتن هم اتاقی های خوبیه که توی بچگی هم بازیش باشن و توی بزرگسالی هم دم، هم صحبت، پشتیبان و یارش... این خوشبختی رو از خودمون و بچه هامون دریغ نکنیم واقعا دوتا کافی نیست، این یه شعار نیست من اینو زندگی کردم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
⚠️باید پاسخگو باشیم... 📌 ما در کشورمان هرچقدر سطح تحصیلات آقایون و مادران حتی افزایش پیدا بکنه، متأسفانه به جای اینکه ... تعداد فرزندشون بیشتر باشه، کمتر شده و خیلی‌هاشون مبتلا به تک‌فرزندی هستند. 📌 این مفهومش اینه که همه‌ی خانواده‌ها مشکل اقتصادی ندارند؛ بعضی هم مشکل نگرشی دارند. ... تک فرزندی با هشت مشکل روان‌شناختی همراهه. ... این یک ظلم به فرزندان هست. پس فردا باید پاسخ‌گو باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌در حسرت یک همبازی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌 تنهای تنها... شاید اکثر خانمهایی که تو گروه هستن، بلاخره دوسه تا خواهر و برادر داشته باشن اما من میفهمم تک فرزندی یا کم فرزندی چه فاجعه ی بزرگی هست. منی که نه خودم خواهر دارم نه برادرم قصد ازدواج داره، شوهرمم، برادر نداره... این روزها که متاسفانه متاسفانه متاسفانه روابط فامیلی خیلی کمرنگ شده و عملا خانواده ها فقط با خواهر و برادراشون رابطه و رفت و آمد دارن، ما هیچکس رو نداریم. انقدر تنهاییم که هر وقت بهش فکر میکنم غصه م میشه😔😔 خواهر و برادرا تو مشکلات و سختی پشت هم هستن ولی ما هیچکس رو نداریم. الان که خودم تو این وضعیت هستم دلم‌ نمیخواد بچه هام اینجوری بشن و تا جایی که بتونم سعی میکنم این ظلم در حق بچه هام نشه. من واقعا گله مندم از خانوادم که ما رو انقدر تنها گذاشتن... پدر مادر هم هرچقدر وقت بذارن برای بچه هیچ‌وقت جای خواهر برادر رو نمیگیره، اصلا دنیاشون باهم متفاوته. تفکرشون فرق داره از یه نسل دیگه هستن. مثلا بابا مامان من پول پام می‌ریختن، اولین نفر تو فامیل من گوشی خریدم، اولین نفر من کامپیوتر داشتم، همیشه بهترین لباسا تنم بود و بهترین لوازم تحریر رو برام تهیه میکردن، دست رو هر اسباب بازی ای میذاشتم نه نمی شنیدم. دیدگاه جوان‌های الانم همینه، میگن باید بتونیم به خرج بچه برسیم. ولی واقعا اینا به هیچ درد من نخوردن وقتی که همیشه تنها بودم. تازه بابای من خیلی باهام رفیق بود، گاهی باهم بیرون میرفتیم، باهم حرف میزدیم. ولی واقعا جای خواهر و برادر رو برام پر نمیکرد‌‌‌. همبازی من که نبود... من همیشه تنها بودم.... تنهای تنها............................... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
از ما گفتن ... نمی دونم رفتارهای خواهربرادرها رو دقت کردی یا نه؟ از یه جایی به بعد، مخصوصا وقتی سنشون به هم نزدیکه، دنیاشون پر می شه از معامله، دوز و کلک، بده بستون، دعوا و حل مساله، بخشش و انتقام! لحظه به لحظه شون، فیلمیه برای خودش... آدم اولین بار با خواهر برادرهاش می فهمه می شه تا سرحد مرگ در لحظه از کسی متنفر باشی، ولی مجبور شی ۴ ساعت باهاش روی صندلی عقب ماشین بشینی و تحمل کنی و یهو خشمت یادت بره! پیاده شی دست در دستش بری سرسره بازی... آدم اولین بار با خواهر برادراشه که یاد می گیره دو تا ببخشه، دو تا بچزونه، سه تا بی خیالی طی کنه. آخه نمی شه خواهر برادر رو حذف کرد! باید کج دار و مریز با شیطنتش ساخت. اینجاست که آدم قلق های ریز و ظریف زندگی و تعامل دو نفره رو یاد می گیره... آدم اولین بار با خواهر برادرهاشه که، همزمان عشق و دلسوزی و کلافگی و عصبانیت رو تجربه می کنه و می فهمه قلبش با تجربه ی هیجان به این پیچیدگی، چیزیش نمی شه! آدم اولین بار با خواهر برادرهاشه که سهیم بودن در چیزی رو تجربه میکنه. یاد میگیره چطوری معامله کنه، هم امتیاز بده هم امتیاز بگیره تا یه تصمیم جمعی رو، بدون وا دادن بگیره. خواهر برادرها، پدرمادر نیستن که الکی مراعاتمونو بکنن یا از روی رحمت ببخشن دوست نیستن که هر وقت خواستیم، حذفشون کنیم. انقدر باید باهاشون تعامل کنیم که *عضله ی خواهر برادری* مون قوی شه خواهر برادرها، مخصوصا اگه با سن نزدیک هم باشن، دقیقا یه موجود هم رتبه ما هستن، که باید یاد بگیریم روزمونو باهاشون بسازیم. راهمونو باهاشون بریم، پستی بلندی ها و پیچیدگی های آدمیزادی شونو بشناسیم و قلق گیری کنیم چیزی دقیقا شبیه همسر... اینجاست که عضله ی خواهر برادری که قوی نباشه، خدایی نکرده، با اولین تجربه ی تنفر لحظه ای تو یه دعوای معمول زن شوهری، طرف فکر می کنه چی شده! آسمون به زمین اومده. این زندگی دیگه زندگی بشو نیست! من فرد اشتباهی رو انتخاب کردم. واویلتا!! یا با تجربه ی اولین قلق به دست نیومدن از همسرش، می ترسه و پا پس می کشه یا چون عادت کرده همه مثل پدرمادرش مراعاتشو بکنن، وقتی نتونست تصمیم دونفره بگیره دنیای خشم می شه. پدرمادرهای عزیز، این جنم ها رو بچه ها خیلی لازم دارن در زندگی.‌ فروشی نیست تا از مغازه، خریداری کنید. کلاس آموزشی هم ندارن جز روزگار که به بهای گزاف و تلخی به آدما یادشون می ده. از ما گفتن ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
. درباره تجربه ای که در مورد تبعات کم فرزندی توی کانال فرستادین، میخواستم بگم که با تماااااااام وجوووود درک میکنم این خانم محترم رو😔 من هم متاسفانه خواهر و برادری ندارم و از بچگی چه شب‌هایی که تا دیر وقت گریه کردم و از خدا خواستم که تنهایی هام تموم بشه اما نشد. الانم ازدواج کردم و با دوتا بچه شهر دیگه ای زندگی میکنم و هر لحظه تحت فشار خیییییلی زیادی از طرف خانوادم هستم و این حال روحی منو به شدت داغون کرده و از زندگی خودم زده شدم و متاسفانه دودش تو چشم بچه هام میره چون فقط زورم به اون طفل معصوم ها میرسه. همسرم اوایل ازدواج چون تو یک خانواده پرجمعیت بود، می‌گفت بچه فقط ۲ تا اما وقتی این همه مشکلات رو که گاهی خودش رو هم تحت فشار قرار می‌داد، دید نظرش عوض شد. همسرم سال ها تلاش کرده و تحت آموزش ها و آزمون های زیادی قرار گرفته تا بتونه به اون هدفی که داره و شغلی که مورد علاقش هست، برسه و پدر و مادر من آرزو دارن که تو آزمونش قبول نشه و ما زودتر برگردیم پیش شون 😭 این خیلی برام دردآوره که اونا این همه اذیت های ما و تلاش های همسرم رو نبینن و فقط به فکر تنهایی خودشون باشن و حتی به ما پیشنهاد بدن که همه چیز رو نصفه و نیمه رها کنیم برگردیم. همسرم به خاطر تلاش هایی که این سال ها کرده تو ۳۰ سالگی دچار بیماری فشار خون بالا شده و از خیلی علایقش گذشته و این دیده نشدنه هر دوی ما رو آزار میده تو رو خدااااااا به خانومایی که فکر میکنن با تعداد کم بچه ها دارن در حقشون لطف میکنن بگین تک بچه یا دو بچه داشتن یک جنایته در حق فرزندشون. تو رو خدا فقط همین روزای خوشی الان رو نبینید، کمی آینده نگر باشین... من الان علاوه بر فشاری که از طرف خانوادم متحمل میشم، این تنهایی و بی کسی هم داره اذیتم میکنه. حیف و صد حیف که نمیتونم بیشتر از این مشکلاتم رو باز کنم. 😔 «دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۸ من متولد ۶۴ هستم و تک فرزندم، لیسانس آی تی دارم و در حال حاضر تدریس می‌کنم. من سال ۹۲ در سن ۲۸ سالگی ازدواج کردم تازه مادرم راضی نبودن و میگفتن تو که خونه داری، ماشین داری، پول داری، ازدواج نکن و کنار ما بمون... بالاخره ازدواج کردم. دوران عقد نسبتا سختی داشتم، همسرم فقط شب‌های جمعه میومدن خونه مون،مامانم باهاشون خوش رفتار بودن ولی وقتی میرفتن میگفتن خداروشکر که رفت، همه ش میگفتن همسرت برای من مثل حوو هست😔 با اینکه هیچ مشکل مالی نداشتیم نمی ذاشتن بریم سر زندگیمون و مادرم میگفتن تو عقد بمونید فعلا، بعد از ۲ سال ونیم عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون... همسرم ۷ صبح میرفتن سرکار، مامانم دقیقا چند دقیقه بعدش زنگ میزدن و با تشر میگفتن تو هنوز تو خونه ای؟ هنوز راه نیفتادی بیای خونه ما؟ چه روزگار سختی بود، با خودشون نمیگفتن شاید کاری داشته باشه، شاید خسته باشه و... اون موقع سرکار نمیرفتم. من شبها تا ساعت۲,۳ کارهامو انجام می‌دادم و ناهار و شامم درست می‌کردم که همسرم صداشون درنیاد... گذشت و من باردار شدم و همین بچه ها باعث نجات من شدن، دوتا دختر۷ساله و ۴.۵ساله دارم. کم کم دیرتر می‌رفتم خونه مامانم به بهونه خواب بچه ها و... مامانم که دیسک کمر دارن،رگ سیاتیک و دیابت و کم بینایی و اعصاب خراب... پدرم ورزشکار و سالم بودن که پارسال رفتن چکاپ کلی، گفتن پولیپ روده داری باید سریع بردارین، با عجله کاراشونو انجام دادن و ۲۷ دی عمل شدن، بعد از ۹ روز عفونت کرد بدنشون و ۱۳ بار رفتن اتاق عمل و شستشو و بیرون کشیدن عفونتها، بعدشم خونریزی مثانه به مدت۳ماه که برای اونم ۴ بار رفتن اتاق عمل، الان دو هفته است که از بیمارستان مرخص شدن، نزدیک ۵ماه خورده ای بیمارستان بودن، نمیدونید چقدر سخت بمن و همسرم گذشت. صبح ساعت ۶ونیم بیدار میشدم. و دخترمو میبردم مدرسه، سریع میرفتم بیمارستان صبحانه پدرمو میدادم، دوباره مدرسه خودم تا ظهر، ظهر دخترمو می‌بردم خونه مامانم، ناهار و نماز،سریع میرفتم بیمارستان تا ۱۱,۱۲شب که برمیگشتم خونه و خدا حفظ کنه همسرم رو، ایشون تا صبح ساعت ۶ می‌رفتن کنار پدرم،کاری که خیلی از پسرها برای والدینشان انجام نمیدن... تازه ۱۲ شب که می رسیدم تا ۱,۲ مشقا و درسهای دخترم رسیدگی میکردم و تازه ساعت ۲ هردوتامون میخوابیدیم، طفلک دخترمم خیلی اذیت شد. الآنم که تابستانه هر روز صبح تا بیدار میشیم میرم خونه مامانم و کارهای خونه مامانم و رسیدگی به پدرم، پدرم بنده خدا ۴۰ کیلوکم کردن و دیگه حتی نمیتونن راه برن، تصمیم گرفتم از امسال نرم مدرسه چون فشار زیادی رو باید تحمل کنم. اگر ما چندتابچه بودیم، کارها تقسیم میشد و به من این همه فشار وارد نمیشد، پدرمادرم اینقدر تنهایی نمی کشیدن و غصه نمی‌خوردن... بچه های منم دور و برشون با خاله و دایی و بچه هاشون پر بود، دخترای من فقط دوتا عمه دارن و یک دخترعمه... امیدوارم روزی برسه که هیچ بچه ای طعم تلخ تنهایی رو مثل ما تک فرزند ها نچشه، امیدوارم پدرمادرها توکل شون رو بیشتر کنن و برای فرزندانشان همبازی هایی از رگ وخون خودشون بیارن و همواره نگران تربیت و اقتصاد نباشن... این گوشه کوچکی از سختی های تک فرزند ها و پدرمادرشون هست. اینکه چه فشار روانی رو متحمل میشن و این فشارها چقدر روی زندگی مشترک و فرزندان شون تاثیر میذاره... التماس دعا دارم تو این شبهای عزیز از شما دوستان خوبم برای شفای تمام بیماران، همچنین پدرمادرم😔 «دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075