eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
33 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
این جهاد وظیفه تک تک افراد جامعه است. 👈 مقام معظم رهبری: "تلاش برای افزایش نسل و جوان شدن نیروی انسانی کشور و حمایت از خانواده، یکی از ضروری‌ترین فرائض مسئولان و آحاد مردم است. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۰   واسطه از سختگیری من ناراحت می شد و می گفت:"شما دقیقا بگو چی میخوای؟" می گفتم:" دیگه تو این سن صرفاً نمیخوام بچه داشته باشم، من اهداف خاصی دارم و کسی که امانت دار بچه ی منه، باید شرایطی که میخوام رو داشته باشه. (البته، این سختگیری بنده، بخاطر اهداف آینده ام بود، وگرنه عزیزانی که دنبال اجاره دادن رحم خود هستند، انسانهای بسیار شریف و زحمتکش و عزیز خداوند مهربان هستند.) واسطه هم گفت:" با این حساب، نمی تونم به شما کمکی کنم. شما خودتون باید اقدام کنید و از طریق سایت ها فراخوان بدین. "    بعد از آن، خودم در سایت های مرتبط جستجو کردم تا اینکه با خانمی، ۳۰ ساله آشنا شدم. او زنی بزرگوار، پاک و ایثارگر بود. آنها مستاجر بودند و مشکل شدید مالی داشتند. همسر او برای تهیه پول پیش خانه، قصد فروش کلیه اش را داشت. ولی خانم موافقت نکرده بود و تصمیم گرفته بود رحمش را اجاره بدهد. آنها زندگی بسیار گرم و صمیمی داشتند و این خانم با ایثارگری و مهر و محبت تمام، برای حفظ زندگی اش تلاش می کرد. ما به منزل شان رفتیم و با آنها صحبت کردیم و مدارک شان را دیدیم. با توجه به رابطه خوبی که با هم و تنها فرزندشان داشتند، مورد پسندمان واقع شدند. من شرایطم را برای آنها توضیح دادم و گفتم:" میخوام یه انسان پرورش بدیم، نه صرفا یه بچه." آنها هم پذیرفتند.    آن خانم به من گفت:"حقیقتش من آدم صادقی هستم، اما پایبند به نماز نیستم." گفتم:" این حرفی که زدی، نشونه صداقت شماس و همین راستگویی برای من خیلی ارزشمنده! امیدوارم که این بچه باعث بشه تحولی درون شما ایجاد بشه و نمازخون هم بشید."    بعد با هم به مطب خانم دکتر مراجعه کردیم و موافقت او را هم گرفتیم. ولی بعد از انجام آزمایش های لازم، و مصرف دارو، خانم دکتر گفت:" دیواره رحم این خانم مشکل داره. متاسفانه باید شخص دیگه ای پیدا کنی." من از شدت ناراحتی سکوت کرده و فقط به خانم دکتر زل زده بودم. خانم دکتر گفت:" این خانمو دوست داری؟" گفتم:" بله! دلم میخواد همین خانم، امانت دار بچه ما باشه!" خانم دکتر گفت:" باشه. پس یه بار دیگه هم امتحان می کنیم. باید باز مدتی دارو مصرف کنه تا ببینیم شرایطش چطور میشه!؟ "    خود آن خانم هم از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود. من به او دلداری می دادم و می گفتم:" نگران نباش، ما کنارت هستیم! هر قدر طول بکشه، بازم تو رو رها نمی‌کنیم. احساس من اینه که خدا شما رو برای حل مشکل ما در نظر گرفته. پس اونقدر صبر می کنیم تا شرایط شما برای انتقال مناسب بشه. هر مبلغی هم که لازم باشه، هزینه می کنیم." اون خانم و همسرشان از ما تشکر کرده و بسیار خوشحال شدند.    تا اینکه بعد از چند ماه مصرف دارو، شرایط خانم برای انتقال جنین ها ایده آل شد و بالاخره قرارداد محضری را نوشتیم. اواخر اسفند ۱۴۰۰ سه تا جنین انتقال داده شد. با همان اولین انتقال به لطف خدا هر سه جنین گرفت و ایشان بعد از تعطیلات عید آزمایش داد و این خبر خوش رو به ما رساند. جالب اینکه هر جنین هم کیسه آب جداگانه ای داشت.    وقتی خدمت خانم دکتر رفتیم، گفتند:" باید یکی از جنین ها رو از بین ببرید، سه تا زیاده!" بعد برای سقط، یکی از اساتیدشان را به ما معرفی کردند. بعد از سه جلسه مشاوره من و همسرم و آن خانم و همسرشان، با استادشان در مطب، ما نتوانستیم با از بین بردن هیچ کدام از جنین ها موافقت کنیم و کاملا مصمم گفتیم:"ما به این سن رسیدیم، دوست نداریم آدمکش بشیم! یا هر سه بچه با هم، یا هیچ کدوم، دیگه هرچی خدا بخواد." همکار خانم دکتر روی کاغذ نوشت: "این خانواده با حذف یکی از جنین ها موافقت نمی کنند. لطفا اجازه بدهید هر سه جنین باقی بمانند. علت سزارین سابق این خانم هم، عدم باز شدن دهانه رحم شان، بعد از پایان ۴۱ هفته بوده، یعنی دهانه رحم جایگزین محکم است و به نظرم این خانم جوان، توانایی نگهداری هر سه جنین را دارد."    آن خانم بزرگوار هم گفت:"خواهش می کنم ! جنینی را حذف نکنید، من با توکل بر خدا، هر سه بچه رو نگه میدارم و مراقبت لازم را بعمل می آورم، در عوض شما هم مبلغ بیشتری بهمون بدید!" ما هم قبول کردیم. وقتی ماجرای عدم حذف جنین را برای خانم دکتر تعریف کردم با عصبانیت روی میز کوبید و گفت:"چرا این کارو کردین؟!!چرا بدون حذف جنینی، به مطب آمدید؟!!!" وقتی نامه استاد را به او نشان دادیم، به آرامی گفت‌: "ایرادی نداره! حرف استاد برام حجته. ولی باید خیلی مراقبت کنید. چون بارداری سه قلویی، بارداری پرخطر محسوب میشه و احتمال سقطش زیاده. فعلا خانم باید استراحت مطلق باشه و با کوچکترین مشکلی بلافاصله به مطب یا بیمارستان مراجعه کنه." 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۰ در زمینه تغذیه هم، به دکتر طب سنتی مراجعه کردیم. نظر ایشان این بود که برای رشد مطلوب سه قلوها، مادر باید بعضی از آجیل ها و شیره انگور و میوه های فصلی خاص، انجیر، مویز، گلاب و... مصرف کند. به همین دلیل، جدا از پول نفقه ای که ماهیانه به آن خانم پرداخت میکردیم، مرتب برایشان بادام و گردو و... می خریدیم. شاید یکی از دلایل رشد خوب جنین ها، تقویت مادر با مصرف مداوم آجیل و.... و تحت نظر بودنشان از جهت تغذیه و... بهره مندی از طب سنتی بود.   چند ماه اول به هر سختی که بود سپری شد و در سونوی چهار ماهگی مشخص شد هر سه جنین، پسر هستند. جنسیت بچه ها برای ما مهم نبود، آنها هدیه الهی بودند و ما در هر صورت از وجودشان خوشحال بودیم. با این وجود، به خاطر سن خودمان، و آینده ی بچه ها، ترجیح می دادیم بچه ها پسر باشند، به همین دلیل وقتی دکتر جنسیت بچه ها را گفت: خیالمان راحت شد و از نگرانی مان اندکی کاسته شد.    بالاخره سه قلوهای ما در هشت ماهگی به دنیا آمدند و ۲۱ روز در NICU بستری شدند. بعد از تولد بچه ها، با وجود اینکه خودم دوست نداشتم ارتباطم را با آن خانم قطع کنم اما با مشورت هایی که گرفتیم به این نتیجه رسیدیم که دیگر هیچ ارتباطی وجود نداشته باشد. لذا بخاطر نارس بودن سه قلوها، با نامه ی بیمارستان، بیست بسته آغوز از بیمارستان شهید اکبرآبادی گرفتیم تا بچه ها در بدو تولد استفاده کنند.    از روزی که ما تصمیم گرفتیم ماجرای فرزندآوری را دنبال کنیم تا روز تولد بچه ها، حدودا دو سال طول کشید. در این مدت، ما مدام در حال رفت و آمد به مطب پزشکان مختلف بودیم و سختی های زیادی را متحمل شدیم، اما چون هدف بزرگی داشتیم با انگیزه به راهمان ادامه دادیم و همه آن سختی ها را به جان خریدیم. من و همسرم آگاه بودیم داریم چه می کنیم و با علاقه و عاشقانه این کار را دنبال می کردیم. با اینکه دوران کرونا، سختی کار را مضاعف کرده بود، اما خدا هم برای ما خواست و به ما خیلی کمک کرد.   در دوران پرخطر بارداری هر زمان که آن خانم مشکلی داشت، حتی ساعت ۳ شب، بارها و بارها از مرکز تهران به حومه می رفتیم و او را به بیمارستان می بردیم. در اغتشاشات سال ١۴٠١ با ترس از اینکه نکند آشوبگران به ماشین مان حمله کنند این مسیر را طی می کردیم، در واقع آن خانم را مثل بچه خودمان می دانستیم. به دلیل احتمال سقط، جای هیچ سهل انگاری نبود و آن خانم باید دائما تحت نظر می بود. ایشان چندباری هم در بیمارستان بستری شد و ما همه کارهای لازم را انجام می دادیم. سه قلوها که متولد شدند بیمارستان پیشنهاد داد برای نگهداری از آنها پرستار بگیریم، اما برای ما مقدور نبود چون تا آن لحظه ۵۰۰ میلیون تومان هزینه این قضیه کرده بودیم و دیگر برای گرفتن پرستار  توان مالی نداشتیم. من و همسرم بدون هیچ تجربه بچه داری، تصمیم گرفتیم تحت هر شرایطی خودمان از آنها مراقبت و نگهداری کنیم.   طی ۳ هفته ای که بچه ها در NICU بستری بودند، کادر آنجا، با دلسوزی تمام، آموزش های لازم را به بنده و البته سایر مادران می دادند. از نحوه پوشک کردن بچه تا شیر دادن و در آغوش گرفتن آنها. در واقع من در آن ۲۱ روز آموزش‌های ضروری و موثر و مفیدی را دریافت کردم.   از طرف دیگر یکی از دوستان بزرگوار و فهمیده و باتجربه ام که خدا خیرش بدهد، خیلی ما را راهنمایی می کرد. گاهی بدون اینکه از او خواسته باشیم می آمد و کمک می کرد. مثلا بعضی روزها آنقدر مشغول مراقبت از بچه ها بودیم که واقعا فراموش می کردیم صبحانه و ناهار و شام بخوریم. آنقدر به این بچه ها علاقه پیدا کرده بودیم که می دیدیم شب شده و ما نه ناهار خوردیم و نه شام!! بنده خدا دوستم بارها برایمان غذا می‌پخت و می آورد. می گفت:" میدونم شما فعلا نمی رسید غذا درست کنید." گاهی اوقات هم از بیرون غذا می گرفتیم. خلاصه به سختی هر چه تمام و به لطف الهی بچه ها را بزرگ کردیم، طوری که طی چهار ماه، هشت کیلو وزن کم کردم.   یک روز صبح زود، این دوست بزرگوارم به خانه ما آمد و در کمال تعجب، به ما گفت:"چند ماهه شما دو نفر با هم صبحونه نخوردین، من اومدم بچه ها رو نگه دارم تا شما یه صبحونه راحت با هم بخورید!"    او بارها بدون هیچ چشم داشتی بچه ها را نگه داشت و در رسیدگی کردن به آنها به ما کمک کرد. این لطف الهی بود که این فرد را کمک حال ما قرار داد و اکنون که بچه ها وارد ۷ ماهگی شده اند نیز کمک‌های ایشان ادامه دارد. 👈 ادامه در پست بعدی...    کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۰ ما دائما بچه ها را جهت مراقبت های لازم به دکتر می بریم، از کنترل قد و وزن گرفته تا شنوایی سنجی و بینایی سنجی و واکسن. با وجود اینکه حمل و نقل سه قلوها خیلی سخت است، ما عاشقانه این کار را انجام می‌دهیم. ( در ماشین یک بچه را همسرم در سبد نوزاد جا به جا می کند و با کمر بند نجات ماشین به صندلی جلو متصل می کند و دو بچه را خودم در صندلی پشتی، داخل کریر و با کمربند نجات، نگهداری می کنم.) شب ها هم نوبتی از آنها مراقبت می کنیم، من چند ساعت می خوابم، همسرم هم چند ساعت. لحظه ای نیست که از بچه ها غافل باشیم. مدام تحت نظر و توجه ما هستند، یعنی تمام وقت مان را به آنها اختصاص داده ایم، بدون هیچ گلایه و شکوه ای.   با وجود همه این سختی ها، از شرایط راضی هستیم و همواره شکرگزار خداوند مهربانیم. شبی، وقتی داشتم به یکی از بچه ها شیر می دادم، از خستگی کنارش دراز کشیدم و همانجا بدون خوردن شام خوابم برد. همسرم هم دلش نیامده بود مرا بیدار کند و خودش مراقب بچه ها بیدار مانده بود.    هر روز صبح که بچه ها بیدار می شوند و لبخند می زنند، خستگی شب و روز، از تنمان در می رود و خدا را شکر می کنیم که سه بچه سالم و باهوش و زیبا به ما عطا کرده است.    تا قبل از تولد بچه ها، دوستان و آشنایان از تصمیم ما اطلاعی نداشتند. بعد از اینکه از ماجرا خبردار شدند، واکنش‌ های مختلفی نشان دادند. برخی ما را تحسین کردند و گفتند :چه کار خوبی! چه همتی! برخی ناراحت شدند و گفتند این چه کاری بود که کردید! برخی هم مسخره کردند.   تولد سه قلوها همزمان با کرونا و آنفلوانزا بود و چون نوزادان ضعیف و آسیب پذیر هستند، با توصیه دکتر تصمیم گرفتیم تا ۶ ماه، تا حد ممکن با هیچکس رفت و آمد نداشته باشیم تا کمی بزرگتر شده و سیستم ایمنی بدن شان قوی تر شود. یعنی با وجود اینکه برخی دوستان و آشنایان وفامیل ها، می خواستند برای دیدن بچه ها بیایند ما عذرخواهی می کردیم و شرایط را توضیح می دادیم.    پدرم هم از طریق تماس تصویری در شهرستان، آنها را دید. او از اینکه می دید با لطف الهی، بعد از سالها، ما صاحب سه فرزند سالم شده ایم، خیلی خوشحال بود. متاسفانه در دو ماهگی بچه ها، پدر عزیزم از دنیا رفتند. همسرم گفت:"باید هرطور شده در مراسم‌ پدرت شرکت کنی. منم یه جوری بچه ها رو نگه میدارم. توکل به خدا!"    او با بزرگواری تمام، سه روز به تنهایی بچه ها را نگه داشت و زمانی که من برگشتم، خستگی، بی خوابی و سختی کار آنقدر به او فشار آورده بود که بنده خدا چند کیلو لاغر شده بود. حتی دوستم آمده بود و خواسته بود یکی از بچه ها را به خانه خودشان ببرد تا کمک حالش شود، اما همسرم موافقت نکرده بود. چون دوستم بچه مدرسه ای داشت و همسرم از آسیب پذیری بچه های دو ماهه نگران بود.    آمدن این بچه ها را به زندگیم، نتیجه دعای خیر پدر و مادر می دانم. من آنها را خیلی دوست داشتم و دارم و تلاش کرده ام هر کاری که از دستم برمی آید برایشان انجام دهم. مثلا گاهی پیش می آمد دو ماه تمام به منزل پدرم می رفتم و می ماندم و کارهایشان را انجام می دادم. همسرم هم مخالفتی نداشت.    حالا که پدرم را از دست داده ام، اگر این بچه ها را نداشتم، آسیب روحی بدی می دیدم. ولی وجود این طفل معصوم ها، تحمل این مصیبت را برایم آسان تر کرده است. مادرم می گوید:"من به عشق این بچه هاس که دارم نفس میکشم." امیدوارم و از خدا خواسته ام فرزندانی با اخلاق و با ایمان تربیت کنیم که بتوانند به جامعه انسانی خدمتی بکنند و عضوی مفید و موثر باشند. ان شاء الله این بچه ها طوری تربیت شوند که بتوانند با تکیه بر خداوند و توان خود و اعتماد به نفس و اتحاد و دلبستگی بین خود، به وجود ما در آینده چندان وابستگی نداشته باشند، چه ما باشیم، چه نباشیم، خودشان اهداف شان را با موفقیت دنبال کنند. شما هم برای ما و سه قلوها دعا بفرمایید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۵ بعد از اون باز ناامید نشدیم البته دلگرمی دادن های همسرم و توکل بالای ایشون در روحیه دادن به من خیلی موثر بود. بعد از هفت ماه همچنان خبری نبود. منی که سه بارداری اولم ناخواسته (خدا خواسته) بود😔 به جایی رسیده بودم که به خدا می گفتم خدایا من اصلا اختیار نمی خوام. تو اختیار دار من باش. اصلا به جبر با من برخورد کن😓 ماه هشتم در کمال ناباوری باردار شدم.(بارداری ششم برای فرزند چهارم) من و همسرم خیلی خوشحال شدیم.😍😍حسم مثل بارداری اول بود.😌رفتم تحت نظر مرکز سقط ابن سینا. که خب با توجه به سقطهای قبلیم همه ی احتمالات رو در نظر می گرفتن و داروهای زیادی تجویز می کردن. بماند که بعد از مراجعه به خانم دکتر امیر آبادی (چون می خواستم ویبک انجام بدم(طبیعی بعد از سزارین)) ایشون همه رو حذف کردن🤭 و گفتن تو سه بچه سالم داری و این همه دارو نیاز نیست😬 قبل از بارداری در آزمون استخدامی آموزش و پرورش ثبت نام کردم. که حالا با وجود بارداری زمان آزمون فرا رسیده بود. شرکت کردم و قبول شدم.😇 بعد از اون وارد مراحل بعدیش شدم مصاحبه و شرکت در پودمان های آموزشی حضوری با وجود بارداری🥲 دیگه داشت خیلی سخت می شد. تاریخ زایمانم نیمه ی اول ماه مهر بود همزمان با ورود من به مدرسه...🥴🥴 هرزگاهی که بهم فشار میومد، به همسرم می گفتم بزار انصراف بدم و نرم... ولی ایشون منصرفم میکرد که زحمت کشیدی و حیفه و.. خدا کمک میکنه. من هستم و...🤗 خلاصه زینب خانم پر روزی ما روز ۱۰مهر به دنیا اومد.😍(پسرم که ۹ سالش بود با کلی قیافه با باباش اومده بود بیمارستان که چرا برا من داداش نیاوردی.😁 عینک دودی زده بود و با سردی احوالپرسی می کرد😅) خلاصه بعد از ۱۵ روز با کلی سختی و درد(ناشی از سزارین چهارم) راهی مدرسه شدم😥(اینم بگم که تلاش کردم برای ویبک اما نشد) بهم مرخصی ندادن. (چون تازه استخدام شده بودم و باید ۵_۶ ماهی برام بیمه رد می کردند. ناگفته نماند که خیلی پیگیری کردم ولی نشد) مدرسه ای رو انتخاب کردم که نزدیک خونه ی مادر شوهرم بود، بچه رو اونجا می گذاشتم و زنگ تفریح می رفتم بهش شیر می دادم. سال سختی بود ولی با کمک های مادر همسرم و همسرم به خیر گذشت الحمدلله💚 الان زینب خانم یک سالشه.مدرسم نزدیک خونه مونه و چون شیفت بعد از ظهرم خواهرش که از مدرسه میاد و ۱۲سالشه ازش نگهداری می کنه.‌ البته همسرم هم دوسه ساعتی پیششون هست. خلاصه که خدا کمک کرده و امسال شرایط کاریم از پارسال خیلی بهتر شده. اینم بگم که به فکر فرزند پنجم هستیم ان شالله.‌😉🙃 اولویتم بچه هام هستن و هر موقع که فکر کنم بهشون آسیب وارد میشه از کارم صرف نظر می کنم. چون این مسئله رو همسرم می دونن خیلی کمک میکنن تو کار منزل، ظرف شستن، حتی جارو کردن، رسیدگی به بچه ها... البته اینکه بچه ها هم (سه تای اول) خودشون کمک میکنن، خیلی در کم شدن حجم کارم مؤثره. دخترم۱۲سال، پسرم ۹سال و دخترم ۷ ساله، از وقتی که وارد آموزش و پرورش شدم، دیدن شرایط فرزندآوری معلمها خیلی عذابم میده..😕 اکثرا یا یک بچه یا دو بچه دارند. کاش مرخصی زایمان ها بیشتر می شد یا از لحاظ حقوقی امتیازی برایشان قایل می شدند تا انگیزه فرزند آوری در این قشر بالا بره. خودم دوست دارم حداقل دوتای دیگه بچه بیارم که ست سه تایی دومم هم جورشه.‌.😅بیشتر شد که چه بهتر😁 برای زایمان سزارین متعدد هم انشالله پیش خانم دکتر لباف خواهم رفت(حالا نه به داره نه به باره😅) ان شالله همه بتونیم در ازدیاد نسل شیعه و تربیت یاران امام زمانی موثر باشیم💚🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۴ من متولد۷۷ هستم، دوتا فرشته دارم. یکی ۵ساله و یکی هم ۱ ساله، من یه دوست صمیمی دارم که دخترعموی همسرم هستن، سال ۹۵ که دبیرستانی بودیم، امتحان های نهایی داشتیم یه روز دوستم گفت بیا با عموم بریم مدرسه امتحان بدیم فردارو با سرویس نرو، منم که از همه جا بی خبر😂😂 نگو دوستم منو به پسرعمو و زن عموشون معرفی کردن خلاصه فردا شدو اومدن دنبالم، دیدم عموشون که نیست،یه خانوم و یه آقا پسر جلو نشستن و دوستم پشت نشسته بود که پیاده شد و گفت عموم یه کاری براش پیش اومد، پسرعموم ومادرش میخواستن برن جایی گفتن مارو می‌رسونن، منم اصلا شک نکردم سوار شدیم. مادر همسرم خیلی از من خوششون اومد، اما بنده خدا همسرم اصلا نتوانسته بود منو نگاه کنه از خجالت، فقط یادمه موقع پیاده شدن گفت موفق باشید. دوسه روز بعد دوستم گفت میخوایم واسه پسرعموم بیایم خواستگاری. منم مونده بودم چی بگم!!! آخه یه بار همین دوستم اومد مدرسه دیدم ناراحته گفتم چی شده راضیه ؟ گفت یکی از پسرعموهام که مثل داداشم دوسش دارم، رفته سوریه برای جنگ، خیلی نگرانشیم.دعا کن سالم برگرده، منم گفتم چشم دعاش میکنم. گفت پسرعموم پاسداره، منم خیلی دوست داشتم همسرم نظامی باشه، نمی‌دونم چرا اما اون لحظه دعا کردم که خدا یکی مثل این آقا پسر نصیبم کنه. حالا باورم نمیشد همون پسر میخواد بیاد خواستگاریم. اینم بگم من دوتا نامزدی ناموفق داشتم. البته عقد نکرده بودیم اما خوب همه فهمیده بودن و خیلی پشت سرم حرف میزدن و از این بابت تحت فشار بودم، خلاصه به دوستم گفتم بهشون بگو حتما اینو، همه چیو سپردم به خدا و حضرت زینب، قبل خواستگاریم خیلی دعا کردم، شب قدر بود. خیلی گریه کردم که خدایا یا حضرت زینب اگه پسرخوبیه، جور بشه اگر که نه، من تحمل حرف مردم رو ندارم، خودت خوب میدونی چقدر اذیت شدم تهمت زدن... خلاصه چند جلسه خواستگاریمون طول کشید، همسرم تو خواستگاری گفتن هرچیزی که خدا میگه رو دوست دارم انجام بدیم نه کمتر نه بیشتر، احترام پدرومادر هم رو حفظ کنیم، من اصلا ازشون نپرسیدم که خونه دارید، ماشین دارید؟؟ اصلا فقط برام نماز خوندنشون و مودب بودن و خوش اخلاق بودنشون مهم بود، همین برام کافی بود که زحمت میکشند و پول حلال درمیاره، شاید باورتون نشه هنوز هم ازشون نپرسیدم چقدر حقوق میگیرید. بعد یک ماه سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا عقد کردیم، قبل عقد اسم چند امام رو داخل برگه های کوچیک نوشتم و نیت کردیم قبل عقد هرکدوممون یکی رو انتخاب کنیم و از اون امام اجازه بگیریم، من از حضرت زینب اجازه گرفتم. باورم نمیشد از خانومی اجازه گرفتم که قبل خواستگاری ازشون خواستم ضامن مدافع حرمشون باشه و همسرم از امام رضا، از امامی که قبل عقد ازشون خواسته بودن که همسر خوب وچادری نصیبشون کنه روزی که می‌خواستیم عقد کنیم، وقتی تو ماشین نشستم کنارش، بهم گفت سحرخانوم ببخشید نمیتونم که دستتو بگیرم، آخه ما نامحرمیم بعد عقدمون دستتو میگیرم، عاشق این حیا پاکی و نجابتش شدم. خاطرات شیرین وسخت عقد بعد یکسال و نیم تموم شد و ما عروسی گرفتیم،اصلا من دوست نداشتم بچه دار بشیم اصلا،اما همسرم دوست داشتن. چهارماه بعد عروسی در حالیکه من تازه شروع به خوندن درس هام کرده بودم که کنکور بدم، متوجه شدم باردارم. هم خوشحال بودم هم ناراحت، من سال اولی که کنکور دادم تو دوران عقدمون بود ومن دانشگاه خوارزمی رشته تاریخ قبول شدم اما اصلا دوست نداشتم انصراف دادم و دوسال محروم شدم از کنکور دادن، به خاطر این انصراف دادم چون عاشق معلمی بودم از موقعی که متوجه شدم باردارم. هر روز گریه میکردم، هر روز به امام حسین میگفتم من نمی‌خوام از من بگیرش😭داشتم به آقا میگفتم جون یک انسان رو بگیر😭 (چقدر الان که به این حرف ها فکر می کنم، خجالت می کشم). افتادم تو فکر اینکه سقط کنم، همش به همسرم می‌گفتم، همسرم می‌گفت سحرم بخدا گناهه، من کمکت میکنم نمی‌ذارم سختت بشه تو درسات کمکت میکنم، اما من تصمیم رو گرفته بودم. حتی همسرم گفت بیا زنگ بزنیم دفتر آقا که گفتن حرامه، اما من اصلا گوشم بدهکار نبود،گفتم باید برام قرص بگیری، یه روز که امیرم از سرکار اومدن دیدم برام قرص گرفته یه قرص زرد،یه صورتی یه سفید،و یه کاغذ هم داشت که نوشته بود ممکنه تپش قلب بگیرید و حال خودتون هم بد بشه و... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۴ اون روزی که قرص هارو خوردم، قبلش کلی‌ گریه کردم. به همسرم زنگ زدم گفتم من میترسم عزیزم بیا خونه، همسرم از فرماندشون اجازه گرفت و اومد، گفتم من قرص ها رو خوردم، دیدم همسرم منو بغل کرد و گفت سحرم من اصلا دوست ندارم همسرم گناه کنه، دوست ندارم کسی که خیلی دوسش دارم قاتل باشه، گناه کنه و افسرده شه،چون میشناسمت که اگر این کارو بکنی تا آخر عمرت خودتو نمیبخشی، منم توسرکارم سه تا قرص سرماخوردگی ومسکن رو، با ماژیک رنگ کردم و یه برگه هم تایپ کردم که ممکنه حالت بد بشه و.... گفتم پس قرص سقط جنین الکی بود؟ گفت بله الکی بود، تو بغل هم تا چند دقیقه گریه کردیم. خداروشکر کردم که انتخابم درست بوده همسرمو حضرت زینب بهم داده بود، کمکم کرد گناه نکنم خدا کنه خدا به همه یه همسری مثل همسر من هدیه بده😍🥺 اون روز رفتیم دکتر، خدا رو شکر بچم حالش خوب بود، موقع برگشت رفتیم مسجد نماز بخونیم، دیدم مسجد مراسمه و ما اصلا نمی‌دونستم شهادت حضرت زهراست، همونجا چقدر برای حضرت زهرا گریه کردیم و ازش خواستیم عشقمون رو زیاد کنه و به شهادت برسونه، از حضرت زهرا خواستم که بهم دختر بده و من معلم بشم. دوران بارداری خیلی خوبی داشتم، پیاز سرخ کرده حالم رو بهم میزد، همسرم نصفه شب پیاز برام سرخ میکرد و خودم فرداش غذام رو میذاشتم، باهم نماز میخوندیم ما از دوران عقد تا به الان نماز جماعت می‌خونیم و بعد نماز باهم حرف می‌زنیم، من براشون لقمه درست میکردم و با آیه الکرسی بدرقشون می کردم ما همیشه برا هم آیه الکرسی میخونیم، منم شروع میکردم از ساعت۷تا۱۲ درس میخوندم و بعدش غذا درست میکردم، همسرم که برمیگشتن ازم تست می‌گرفتن و بعد می‌رفتیم با پای پیاده می‌چرخیدیم. ما بیشتر جاها رو پیاده رفتیم خیلی هم خوش گذشته بهمون اصلا غر نزدیم دست همو می‌گرفتیم و می‌چرخیدیم، مسیرهای طولانی میرفتیم، برامون مهم بود که حالمون خوب باشه کنارهم، ماه چهارم بارداریم بود همسرم زنگ زدن گفتن سحرخانومم مژده بده اسممون برای مشهد دراومده، رفتیم پابوس آقا، باورم نمیشد، هوا خیلی سرد بود، همسرم یه شال بافتنی بلند دارن که مادرم براشون بافته، اونو دور شکمم میبستن ومی رفتیم زیارت،یه شب که رفتیم حرم جلو در حرم حالم بد شد شکم درد گرفتم،یکی از خادم ها به همسرم گفتن آقا این خانوم شماست؟ مثل اینکه حالشون خوب نیست همسرم هول کردن ترسیدن با آقای خادم رفتن ویلچر آوردن و همسرم منو برد تا دارالشفا، بهم سرم وصل کردن،گوشیمو با خودم نبرده بودم، همسرم خیلی نگران بودن، گوشیمو به یکی از پرستارها دادن و آوردن دادن بهم، می‌گفت نمیدونی چه حالی شدم که ازت بی خبر بودم حالت خوبه عزیزم؟؟؟ بعد دکتر گفت برید بیمارستان سونو بگیرید که بچه سالم باشه رفتیم خداروشکر بچه سالم بود، دکتر گفت از استخون هاش تشخیص میدم که دختره، خیلی خوشحال بودم به همسرم که گفتم جلو حرم گفت یعنی من دارم دختر دار میشم؟ همسرم قبل از بچه هم، تو کارهای خونه بهم میکردن و الان هم همینطور، همه غذاها رو بدن درست میکنن حتی بهتر از من، مادر همسرم، پسرهاشون رو طوری تربیت کردن که همه جوره به همسراشون کمک کنن. ۱۶خرداد دردام شروع شد، رو رفتیم بیمارستان چهارساعت بعد دخترم به دنیا اومد، من ودخترم باهم اومدیم بیرون، همسرم اومدن سمت من، منو بوسیدن، بعد رفت پیش دخترمون فاطمه الینا🥲🥺😍 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۴ من بعد زایمان همچنان تست میزدم، شب کنکور همسرم از بچه مراقبت کرد تا من استراحت بکنم. بعد از چند وقت جواب ها اومد بله من معلم شدم و معلم شدنم رو مدیون همسرم هستم، یه همراه یه رفیق بود برام خدا برام نگهش داره... دخترم رو پیش خواهرم میذاشتم و بهش شیر میدادن، بعد از چند ماه کرونا شد و دانشگاه مجازی شد و خودم کنار دخترم بودم. بعد از دوسالگی دخترم دیسک کمر گرفتم، سیاتیک هم داشتم خیلی درد میکشیدم، همسرم خیلی منو دکتر بردن، بعد از دوسال خوب شدم، دوست همسرم میگفتن بچه بیارید آقا گفتن، همسرم بهشون گفته بودن من خانومم مشکل دارن، دیسک دارن فعلا نمیشه من حاضر نیستم به خاطر بچه، همسرم اذیت شه، که ما بعد از ۴سال دوباره تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم یعنی سال۱۴۰۲، خیلی خوشحال بودیم باز همسرم بیشتر از پیش کمکم می کرد، این بارداریم خیلی سخت بود از ماه اول شیاف میذاشتم، بعد حالم بد شد. سونو دادم، دکتر گفتن، شما دوقلو بارداری. من و همسرم خیلی ذوق کردیم اما متاسفانه یکی از قل ها،رشدنکرد و پسرم هم خیلی ضعیف بود خلاصه من همش بیمارستان بود و بستری، همسرم زمانیکه بیمارستان بودم یک بار هم نرفتن خونه، چون می‌گفت خونه ایی که صدای تو توش نپیچه، موندن نداره من زمانی میرم خونه که تو هم باشی، تقریبا ماه هشتم بودم که بخاطر فشارم دوباره بستری شدم و بعد از چند روز قرار بود مرخص بشم که یه پرستار اشتباه تشخیص دادن و گفت إن اس تی شما خوب نیست و بچه حرکت نداره تا اینو گفت فشارم رفت بالا و نیومد پایین، با اینکه بچه حالش خوب بود اما اشتباه اون پرستار منو تا دم مرگ برد، به همسرم زنگ زدم که من حالم بده توروخدا بیا، همسرم وخواهر شبونه اومدن، مجبور شدن به من آمپول فشار بزنن، و صبح ساعت ۱۱ دردم گفت و بعد ۵ ساعت آقا محمد ایلیای من دنیا اومد، همسرم شیرینی گرفتن پخش کردن اومد منو ببینه آبجیم گفتن آقا امیر بچه! امیر من گفت نه اول سحرمو ببینم، بعد پسرمونو دید. همسرم تو بچه داری خیلی کمکم میکنه، تازگیا دلمون میخواد بعد از دوسالگی پسرم دوباره اقدام کنیم ومنم هنوز۲۶سالم نشده و الان مدرسه هم میرم. همسرم با اینکه خودش خیلی کار داره ماموریت می‌ره اما کمکم می‌کنه تا خسته نشم، خدا مادرامونو برامون حفظ کنه که نگه میدارن بچهامونو که من تدریس کنم و به آرزوم که خیلی براش تلاش کردم برسم. از همینجا دست همسرم که خیلی بهم کمک می‌کنه، می‌بوسم. از خدا می‌خوام که به همه دخترا، یه عشقی مثل همسر من بده که راهِ رسیدن به آرزوهاشون رو قشنگ کنه. ازتون تمنا دارم برای سلامتی مریض ها و شفای پدرم و مادربزرگم و سلامتی‌ همه پدرمادرا یه آیه الکرسی و سه مرتبه سوره توحید رو تلاوت بکنید. دعا کنید دوباره بچه دار بشیم. اجرتون با امام حسین التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۹۰ من متولد ۷۸ هستم و با همسرم الحمدلله زندگی خوبی داریم اما من بیشتر دوست دارم تجربه ام رو از دوران سخت مجردیم بگم... یادمه کلاس اول که بودم اواسط مدارس پدرم به خاطر شغلش تصمیم گرفت که مارو به یک شهر تقریبا دور افتاده ببره، شهری که اصلا هیچ هم زبونی توش نداشتیم و همه اونجا همدیگه رو میشناختن یا فامیل بودن و ما مثل گاو پیشونی سفید بودیم که همه ما ‌رو با انگشت بهم نشون میدادن 😅 از دوران سخت مدارس نمیگم که چقدر تو سن کم توسط دوستام اذیت شدم و تنهای تنها بودم، بچه ی آخر خانواده، تک دختر هم بودم، هیچ هم زبون و رفیقی هم نداشتم حتی هم مدرسه ای هام هم فارس زبان نبودن که حداقل متوجه صحبت هاشون بشم. مادرم با اون سن و سال خودشو مثل یه بچه هم سن من می‌کرد، باهام بازی میکرد و تمام تلاششو میکرد که افسردگی نگیرم ولی خب خیلی دوران سختی بود. دوتا برادر بزرگ تر از خودم داشتم که فاصله سنیمون کم بود و متاسفانه به شدت زورگو بودن و اذیتم میکردن... یعنی من هم تو خونه اذیت بودم و هم تو مدرسه، تنها دلخوشیم مادرم بود. الحمدلله اون دوران گذشت‌ و ما به شهر خودمون برگشتیم. اما بخاطر دوران بدی که گذراندم، دختری شده بودم با اعتماد به نفس صفر که هیچ وقت حتی تا الان نتونست یه رفیق و دوست صمیمی تو زندگیش داشته باشه خداروشکر بعد از اثاث کشی به محله ی جدید فعالیت های مذهبی و مسجدیم زیاد شد. اینم بگم خانواده مادریم مذهبی بودن اما پدری نه ولی با تربیت مادرم خداروشکر منم چادری بودم و تو سن کم هیچ وقت نماز امام زمان و قرآن رو ترک نمی‌کردم. همیشه دعا های مختلف رو می‌خوندم و برنامه سمت خدا می دیدم و احساس می‌کنم همین ها در آینده منو نجات داد. خلاصه با اومدن به شهر بزرگ و رفتن به دبیرستان چیزهایی می‌دیدم که اصلا تو اون شهر کوچیک مرسوم نبود. کم کم کمبود های زندگیم مثل یه عقده خودشونو نشون دادن نداشتن یه هم زبون و رفیق، نیاز به دیده شدن و... خلاصه این مسائل و اون محیط و زندگی خودم دست به دست هم داد تا من خطاهای زندگیم رو بکنم و چندسال احساساتمو با کسی که هیچ ربطی به من نداره گره بزنم، سال به سال هم تو چاهی که خودم می‌کنم بیشتر فرو میرفتم. کم کم دیدم حرمت چادرم داره لکه دار میشه به جای اینکه راهمو عوض کنم، چادر رو گذاشتم کنار، اما تو همه ی این مراحل عذاب وجدانی گریبان گیرم بود که ناشی از فطرتی میشد که هنوز پاکی می طلبید هی توبه کردم و شکستم. تا اینکه مامانم من رو به اصرار برد نماز جمعه اصلا دلم نمیخواست برم ولی همون یبار رفتن چنان پاگیرم کرد که حتی زبون روزه تو گرمای تابستون هم میرفتم مصلی کم کم وارد محیط مذهبی شدم و از اون فضای دانشگاه و مدرسه ای که گناه توش عادی بود دل کندم. آخر سر هم مادرشوهرم من رو تو مصلی دیدن و پسندیدن و شماره با مادر رد و بدل کردن اما من هنوز دل در گرو کسی دیگه داشتم😔 تا اینکه رفتم مشاوره و شرایط طرف مقابل رو گفتم و مشاوره گفت بنا به این مسائلی که گفتی این آقا اصلا نمیتونه همسر مناسبی برای شما باشه و من برای اولین بار تو زندگیم تصمیمم رو با عقل گرفتم و صدای قلبمو خفه کردم و توبه کردم و رابطه ام رو با اون شخص تمام کردم. ۵ سال عمرم به باد رفت به خاطر حرف دلم ولی تهش چیزی جز یه مشت خاطره و دلشکستگی برام نموند. همسرم و مادرش اومدن خواستگاری الحمدلله جلسه اول که صحبت کردیم به یک تفاهم نسبی رسیدیم و چون همسرم محل کارشون تو شهر ما نبود مابقی صحبت ها تلفنی انجام شد و خودم نفهمیدم چطور بله گفتم و نامزد شدیم این خواستگاری درست یک هفته بعد از توبه ی من اتفاق افتاد. و من هم سربسته جلسه اول به همسرم گفتم اینی که الان جلوتون میبینید من واقعی نیست من تازه یک هفته اس تصمیم به پوشیدن چادر کردم و گذشتمو گذاشتم کنار اگر میتونید توی این مسیر کمکم کنید ثابت قدم بشم باهم بیشتر صحبت کنیم که همسرم قول دادن اگر بنا بود ازدواج کنیم حتما تو این مسیر تنهام نمی ذارم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۹۰ خدارو هزاران بار شکر میکنم تو ازدواج و جهیزیه اصلا سخت نگرفتم با اینکه اصلا در مورد این مسائل دید مذهبی نداشتم. در مورد مهریه هم بین من و پدرم بحث بود من میگفتم ۱۴، پدرم میگفتن اینها غریبه ان ۱۱۴ تا مثل عروس هامون که خیالم راحت باشه. که زنداداشم مداخله کرد گفت ۳۰ تا به نیت ۳۰ جز قرآن که من و پدرم قبول کردیم. برای خرید های عقد و عروسی هم هر آنچه که برای عقد خریده بودم تمیز و بدون استفاده نگه داشتم و شب حنا بندون به عنوان خرید عروسی توی طبق گذاشتیم، جهیزیه هم به مامانم سپردم و وسائل اضافه رو حذف کردیم. چون من فوبیای زایمان داشتم همسرم با اینکه بشدت دلشون بچه میخواست صبوری کردن و به خانوادش گفتن هیچ وقت در مورد بچه به خانمم چیزی نگید ما تفاهم کردیم فعلا بچه نیاریم. در مسیری هم که گفتم باید همراهیم کنن واقعا همراهی کردن، مشوق من بودن برای رفتن به حوزه تمام شرایط رو محیا میکردن برای رفت و آمد من یا درس خوندنم توی خونه خیلی رعایت میکردن که من با تمرکز درس بخونم بعد از دو سال و نیم تصمیم گرفتم به ترسم غلبه کنم و خداروشکر خدا خیلی منتظرمون نذاشت و یه دختر ناز و خوشگل رو مهمون مون کرد که نور چشم همه ی ما شد. تقریبا زایمان سختی داشتم. ۲۵ ساعت طول کشید و بعد از کلی درد کشیدن با افت ضربان قلب جنین من رو راهی اتاق عمل کردن و سزارین شدم. خداروشکر دخترم کولیکی نبود اذیت ها و بیداری های بچه هارو داشت ولی شدید نبود الحمدالله قبل از دو سالگی دخترم عضو کانال دوتا کافی نیست شدم و تجربه هارو خوندم تصمیم گرفتم من هم دو سالگی دخترم اقدام کنم برای بارداری که خب دکتر گفت کیست داری ولی من جلوگیریم رو قطع نکردم. دوره های نامنظمی داشتم که خب دکتر می‌گفت طبیعیه و مربوط به کیست هست بعد از اینکه دوماه دوره ام عقب افتاد به دکتر مراجعه کردم و گفت کیست نیست و تنبلی هست و قرص دادن که عادت بشم اما باز هم نشدم وقتی خواستم برم مجددا دکتر همسرمو صدا زدم و گفتم بیا نذر کنیم ۱۲ پرس غذا روز نیمه شعبان بدیم به نیازمندا اگر الان رفتیم دکتر سونو بکنه و بگه بارداری چله زیارت عاشورا به نیت شهید صفری هم برداشته بودم و دقیقا همین اتفاق افتاد سونو انجام داد گفت ۷ هفته باردار هستی و ضربان قلب هم داره و حالا که دخترم ۲ سال و سه ماهه هست من هم وارد سه ماهگی شدم. خداروشکر میکنم بابت اینکه با توجه به گناه هایی که کردم، دستمو رها نکرد و لطفشو شامل حالم کرد بهم هدیه ای داد که تا آخر عمر شکرگزارم (همسرم) و از عزیزان میخوام خیلی برای من دعا کنن که بتونم حق طلبگیمو ادا کنم و طلبه واقعی باشم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۲۳ دخترم چهارساله بود که فرزند دوم باردار شدم، همچنان در حال تحصیل بودم. سال ۹۲ فرزند دوم بدنیا اومد. پسرم بیست روز داشت که با خودم می‌بردم برا امتحانات پایان ترم و مراقبها پسرم رو نگه میداشتن تا من امتحان بدم. تمام روزهای زایمان تا ۴۰ روزگی به امتحان گذشت😁 سن بچه ها برام مهم بود که هر بچه که از آب گل در بیاد بچه ای بعدی رو داشته باشم. دختر و پسرم خیلی بهم وابسته بودن، بچه های آرومی بودن، وقتی کنار هم بودن اصلا با من کاری نداشتن. پسرم ۵ ساله بود که فرزند سوم باردار شدم. یه روز صبح که از خواب پا شدم دیدم شرایطم اصلا مساعد نیست. بچه ها خواب بودن و همسرم رفته بود بیرون کار بانکی داشت. خودمو به زحمت به تخت. رسوندم و دراز کشیدم. چون سابقه سقط داشتم توی اولین بارداریم، خاطرات اتاق عمل... همه برام زنده شده بود. گوشی تلفنو کنارم گذاشتم. شروع کردم زنگ زدن به مطب های سونوگرافی یا جواب نمیدادن یا دکتر اون ساعت نداشتن. به همسرم زنگ زدم گفتم کی میایی گفت هنوز کارم تموم نشده... گفت: چیزی شده گفتم نه فقط بعد بانک بیا خونه جایی دیگه نرو. بلاخره بعد کلی تماس منشی یه مطب جواب داد گفت دکتر ساعت ۶ میاد. گفتم وضعیتم به این شکل شده، می خوام خانم دکتر اورژانسی منو سونو کنه و اصلا توان نشستن توی مطب ندارم. گفت ۶ اینجا باش نمی‌ذارم بشینی منتظر کم کم بچه ها بیدار شدن مامان مامان گفتن هاشون شروع شد. حالا براشون سوال چرا از جام تکون نمی‌خورم. براشون توضیح دادم حالم خوب نیست باید بخوابم برید صبحانه بخورید تا بابا بیاد. همسرم اومد خونه و شرایط رو براش توضیح دادم. با ناامیدی گفتم می دونم تا شب باید خودمون به یه بیمارستان برسونیم برا عمل کورتاژ، حالا اون بنده خدا دلداری میداد که هیچی نیست تو نترس خدا بخواد می‌مونه. دیگه بنده خدا می‌رفت بچه هارو سرگرم می کرد می‌گفت بخواب آروم باش، هرچی هست خیره... یادمه حسینم ۴ ساله بود انگار این بچه می دونست نباید مزاحمم بشه، دیدم اومد پیشم گفت مامان من برات دعا کردم خوب بشی منو میگی🥺 دیدم همسرم اومد گفت من یه نذری کردم گفتم چی؟ گفت این بچه نذر علی اصغر کردم. انشاالله رفتی سونو و مشکلی نبود، همین محرم که داره میاد روضه علی اصغر توی خونه بگیریم و این روضه هر سال روز آخر محرم باشه و توی هیچ شرایطی تعطیل نکنیم. گفتم انشاالله خلاصه ساعت ۶ شد من هرجور شد از طبقه بالا پایین اومدم خودمو به مطب رسوندم، منشی محترم خدا خیرش بده تا منو دید سریع پیش خانم دکتر فرستاد، به خانم دکتر توضیح دادم چی شده و اینکه سابقه سقط دارم. خانم دکترم چشمهای خیلی درشتی داشت و همینجور به مانيتور نگاه می کرد.😳 منم از استرس قلبم داشت می اومد توی دهنم. دیگه همینجور که داشت اون دستگاه روی شکمم می‌چرخوند. گفتم خانم دکتر زنده است؟ نگام کرد بعد به صفحه مانیتور چشم دوخت. خانم دکتر صدای قلب بچه رو اکو کرد. یهو دیدم یه صدای توی اتاق پیچید تلوپ تلوپ تلوپ... وااای خدایا باورم نمیشد الان یادم میاد چشمام پر از اشک میشه. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. همش میگفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت... گفت برو پیش پزشکت دارو بگیر، سمت چپ کیسه آب بچه پر از لخته های خونه، استراحت کن تا بمونه، فعلا همه چیزش خوبه. ماه پنجم بارداریم محرم شد به همسرم گفتم بذار بعد زایمان روضه باشه بچه سالم بدنیا بیاد بعد... گفت نه من نیت کردم باید برپا کنیم. تو دست به هیچی نزن.. دیگه با اون شرایط استراحت مطلقیم روضه برپا کردیم. چند ماه بعد پسرم توی سال ۹۷ صحیح و سالم بدنیا اومد و این روضه علی اصغر شد رسم هر ساله مون،طفلی که با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند. توی بارداری به یکی از آرزوهای زندگیم رسیدم، همیشه آرزو داشتم با پدر و مادرم همسایه روبروی هم باشیم. دوتا تکه زمین روبروی هم خریدیم و شروع به ساخت خونه ای دو طبقه ویلایی کردیم... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ با اینکه د‌کتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم. ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد. در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست می‌دادیم. یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود. یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی... اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم. وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی! باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک می‌گذاشتم. ۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم. به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو می‌برد و تحویل پست می‌داد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد. یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم. باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش می‌رفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست می‌دادم. اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم، روزهایی که خوب بودم دوخت می‌زدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها و خواهرم کار نمی خوابید. و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد. و این‌بار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم! از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سال‌های طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه. با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist