eitaa logo
دوتا کافی نیست
50هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
35 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۱۳ من متولد ۶۷ هستم، ۱۹ سالم که شد ترم دوم دانشگاه با یه پسر مذهبی ازدواج کردم. تا ١/۵ سال بچه نخواستیم ولی همسرم همش میگفت بچه بیاریم تا اینکه وقتی اقدام کردیم من کیست داشتم و شوهرم هم واریکوسل داشت. راه درمان من وزن کم کردن بود و ورزش ولی درمان شوهرم فقط جراحی بود. یک روز بدون اینکه کسی خبر بشه رفتیم و جراحی کرد. وقتی یادم میوفته انقد ترس برم میداره که تنهایی پشت در اتاق عمل بودم البته خود همسر دوست نداشت کسی خبر بشه. دکتر همسرم که خیلی ناامید بود ولی ما با دعاهامون امیدوار. اینم بگم ما هر وقت کم میاریم میریم در خونه امام رضا جانم. این بار هم رفتیم. چند وقت بعد عمل من پریود نشدم. رفتم آزمایش دادم باردار بودم اصلا باور نمیکردم خیلی گریه کردم. همونجا به همسر که رفته بود راهیان نور، زنگ زدم و گریه کردم و گفتم جواب آزمایش مثبته. همسر جان خیلی خوشحال شد. از اول بارداری خیلی کمر درد داشتم، خیلی هم استراحت نمی‌کردم، تا اینکه ۱۲ هفته که بودم بچه سقط شد. خیلی گریه کردم و ناراحت بودم. مادربزرگم به عیادتم اومد و بهم گفت ناراحت نباش من بهت قول میدم تا آخر امسال خدا بهت دوقلو بده، منو میگی گفتم ننه دلش خوشه. فروردین من بچم سقط شد. ماه خرداد سال ۹۲ ماه رمضون بود من پریود نشدم، آزمایش دادم در کمال تعجب باردار بودم خیلی خوشحال شدم ولی این بار کلا در خونه رو بستیم و خونه مامانم رفتیم و من خودم رو استراحت مطلق کردم. بار اول که سونو رفتم همه چی طبیعی بود. دکتر بهم گفت برا اینکه رشد جنینو ببینم دو هفته دیگه یه سونو بده. دوهفته دیگه با همسر میخواستم سونو بریم. توی راه همش شوهرم میگفت به دکتر بگو ببینه یکی دیگه پیدا نمیکنه، وای که چقدر منم بهش میخندیدم. خلاصه رفتم داخل اتاق سونوگرافی، یه دفعه دکتر بهم گفت خانوم کاشتی؟ منم گفتم چیو؟ گفت بچت دوقلوه... وای چقدر من خندیدم و ذوق کردم اومدم بیرون... وقتی به شوهرم گفتم فقط می‌پرید بالا و ذوق میکرد. خلاصه که مادر جانم چقدر برای من زحمت کشید، خیلی توی بارداری اذیت شدم. میرفتم یه شب تالار زایمان صبحش دوباره میومدم بیرون. ۳ بار بستری شدم. ماه هشتم بارداریم که تموم شد، دوقلوهام به دنیا اومدن، دوتا پسر لاغر و ضعیف. یکی از دوقلوها ده روز توی دستگاه موند و یکی دیگه که ضعیف تر بود 16روز، بعدش که اومدن خونه یادمه شوهرم یه ترازو خریده بود روزی چند بار اینارو وزن میکردیم، بلکه چند گرمی اضافه کرده باشن. مادرم خیلی زحمت کشید و کمکم کرد کلا یکی از دوقلوها رو اون تر و خشک میکرد. راستی یادم رفت بگم دوقلوها ماه بهمن به دنیا اومدن و حرف مادربزرگ جان محقق شد و تا آخر سال خدا بهمون دوقلو داد. از بس دوقلوها اذیت میکردن من دیگه فکر بچه رو نمیکردم مخصوصا این که شوهرم هم مرزدار بود و همش لب مرز و من دست تنها برای بچه داری. تا اینکه دوقلوها کلاس سوم شدن، شوهرم خیلی اصرار کرد برای بچه و منم بخاطر حرف آقا راضی شدم، بچه هاهم خیلی دعا میکردن خدا یه خواهر بهشون بده. من پریود نشدم و آزمایش دادم و فهمیدم باردارم. این بار هم ماه خرداد، این بار هم پسر شد و بچه ها یکم ناراحت شدن ولی منو همسر خوشحال از این که خدا، خواسته یه پسر دیگه بهمون بده. بهمن ۱۴۰۱ بود و من ماه هشتم بودم که سونوگرافی رفتم سونوگرافی بهم گفت خانوم وایسید داخل سالن خانوم دکتر میخواد دوباره سونوتون کنه، منو شوهرم استرس کل وجودمون رو گرفت دوباره که رفتم داخل به دستیارش میگفت عددها درست در نمیاد، من گفتم خانوم دکتر چی میگید گفت طول پاهای پسرت هم اندازه نیست، گفت سریع ببر سونو رو تا استادم هم سونوت کنه و جواب قطعی رو بده. منو شوهرم سریع رفتیم پیش خانم دکتر، سونو کرد و همین رو گفتن. وای که چقدر من گریه کردم. همسرم همون شب بلیط گرفت و رفت پابوس امام رضا، چقد دعا کرده بود برا سلامتی بچه مون. همسرم از مشهد بهم زنگ زد گفت خانوم نذر کردم پسرمون سالم باشه، اسمشو علیرضا بذاریم. منم گفتم باشه. این ۲۰ روز برا ما اندازه چند سال گذشت ما به کسی نگفتیم فقط مادرم و پدرم که اومده بودن خونه مون کمک من، خبردار شده بودن. مامانم همش میگفت من دلم روشنه هیچی نیست بچت سالمه. روز نیمه شعبان علیرضا جانم به دنیا اومد، وقتی پسرمو نشونم داد خداروشکر سالم، شوهرم باور نمیکرد، همونجا داخل اتاق عمل به یه جراح ارتوپد نشونش داد، همه گفتن سالمه، دوباره امام رضا جانم به کمکمون اومده بود و علیرضا روخداروشکر سالم داد بغلم. الان دوقلوهام خیلی ذوق داداش شون رو میکنن. علیرضا الان ۲ ماهشه و ما هر روز خداروشکر میکنیم بابت به دنیا اومدنش. خدایا شکرت، امام رضا جانم ممنون. برا عاقبت بخیری سه تا پسرام دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۴ من تو ۱۷ سالگی سال ۸۵ ازدواج کردم. و زندگی مشترکم رو طبقه بالای پدر شوهرم شروع کردم. خودم و همسرم علاقه زیادی به بچه داشتیم، یه سال بعد از ازدواج باردار شدم سونو که رفتم بهم گفتن دوقلو بارداری، خیلی خوشحال شدیم. یه دختر یه پسر همه چی خوب بود. تازه وارد هفت ماهگی شده بودم که درد زایمان اومد سراغم رفتم بیمارستان بهم گفتن مشکلی نداری صدای قلب بچه ها هم خوب بود. برگشتم خونه ولی دردام بیشتر شد. دوباره برگشتم بیمارستان بعد از معاینه گفتن بچه هات فوت شدن😔 باید هر چه زودتر زایمان کنی دو ساعت بعدش زایمان کردم متاسفانه بچه هام از بین رفتن خیلی حالم بده بود، هیچ علاقه‌ای به زندگی نداشتم ولی ناامید نشدم. ۶ ماه بعدش دوباره باردار شدم این بار هم بعد دو ماه سقط شد، تصمیم گرفتم برم پابوس امام رضا و راهی مشهد شدیم بعد از این که برگشتیم با کلی نذر و نیاز یک سال بعد دوباره باردار شدم این بار دکتر گفت استراحت مطلق، طوری که غذام و هم دراز کش می‌خوردم. خواهرام و مامانم خیلی واسم زحمت کشیدن تا اینکه بعد از ۹ماه سخت خدا آقا مهدی شهریور ۸۹ بهمون هدیه داد. خیلی خوشحال بودم، پسرم زردیش بالا بود. تو خونه خواهرم ازش مراقبت کرد بعد سه روز زردیش پایین اومد. پسرم ۵ سالش بود که فهمیدم دوباره باردارم، سونو که واسه سلامت قلب رفتم بهم گفت سابقه دوقلویی داری گفتم آره گفت مبارکه دوقلو بارداری یه حس ترسی وجودم رو گرفت که نکنه دوباره اون اتفاق واسم بیفته ولی دکترم که خیلی دکتر خوب و کار بلد بود بهم امید واری میداد خانم دکتر ماندانا اکبری هر جا که هست واسشون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم، بهم استراحت مطلق داد. این بار تو هفته ی ۳۵ تیر ۹۴ دوقلوها به دنیا اومدن یه دختر و پسر ریزه میزه یه هفته ان آی سیو بستری شدن، بعد از یه هفته خدا رو شکر آقا عباس و فاطمه خانم سلامت اومدن خونه منم و همسرم خیلی خوشحال از وجود بچه ها، خیلی سخت بود بزرگ کردن بچه ها ولی خواهرام و مامانم همیشه کمکم بودن واقعا خیلی واسم زحمت کشیدن... دوقلو ها سه ساله بودن که فهمیدم سه ماهه باردارم، خیلی شوکه شدم اصلا به بارداری فکر نمی‌کردم ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود، بارداری سختی بود خیلی اذیت شدم، تپش قلب گرفتم، به خاطر تیرویید خیلی اذیت میشدم و بلاخره عاطفه خانم هم شهریور ۹۷ به جمعمون اضافه شد. خیلی خوشحالم که خدا لطفش و شامل حالم کرد و ۴تا بچه سالم و صالح نصیبم کرده ان شالله که به حق این شبهای عزیز خدا هیچ کی رو از داشتن بچه محروم نکنه می‌خوام از همه خواهرام مخصوصا آبجی نرگس عزیزم تشکر کنم که واقعا خیلی واسه خودم و بچه هام زحمت کشید ان شالله که بتونم واسش جبران کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۳ من مامان سه تا فرشته هستم، یه پسر۷ ساله و دو تا دختر ۲ سال و نیمه دارم. بعد از به دنیا اومدن دخترا برنامه من این بود که شبها از ساعت یک تا شش صبح بخاطر شب بیداری بچه ها بیدار بودم😫😩 (هنوزم دخترام شب بیداری دارن) و صبح ساعت ۷:۳۰ میرفتم مهد(مربی مهدکودک هستم و مادرم که خدا واقعا خیر دنیا و آخرت رو بهشون بده، مواظب بچه ها بودن البته پسر من خیلی شیطونه و اذیت میکنه طوری که هیچکس مسئولیتش رو قبول نمیکنه، بخاطر همین پسرم رو با خودم میبرم مهد). ظهر خسته میومدم خونه و ناهاری که مادر آماده کرده بود میخوردم و یه کم با بچه ها بازی می‌کردم و ساعت ۲ بعدازظهر باهاشون میخوابیدم تا ۵(بچه های من از بچگی به خواب بعدازظهر عادت دارن ۲ تا ۵ این ساعت هیچکس خونه ما نمیاد) که برای بیداری شب آماده بشم😉😢 عصر یه عصرونه برای بچه ها آماده میکردم و میرفتیم توی حیاط و تا موقعی که همسرم میومد کلی با بچه ها بازی می‌کردم یا میبردمشون خونه مادربزرگ، خاله، دایی یا اونا میومدن خونه مون و بچه ها رو میگرفتن تا من استراحت کنم و بتونم به کارای خونه برسم خدا خیرشون بده اما امسال که پسرم میره مدرسه برنامه من کلا تغییر کرده، بخاطر خستگی زیاد امسال مهد نرفتم. پسرم شیفت چرخشی است هفته هایی که صبحی هست بعد از یه شب سخت(بخاطر بی خوابی دخترا) ساعت شش و نیم صبح بیدار میشم به علی آقا صبحانه میدم و آماده اش میکنم که بره مدرسه، معمولا دخترا ساعت هفت و نیم بیدار میشن، صبحانه اونارو هم میدم و لباساشون رو عوض میکنم و داخل ماشین ميندازم، بعد اسباب بازیهاشونو میدم و مشغول بازی میشن. خوشبختانه دخترام آروم هستن و با هم خوب کنار میان. منم به کارهام میرسم ناهار آماده می‌کنم لباس میشورم و هر کاری که باشه تا قبل از اومدن پسرم انجام میدم. علی ساعت دوازده و نیم میاد خونه که با اومدنش زندگی رو به خونه ما بر میگردونه😁 از همون دم در شروع میکنه سلام کردن و شعر خوندن آبجیاش رو بغل میکنه، کفشش یه طرف، لباساش یه طرف در عرض نیم ساعت خونه میشه میدون جنگ دخترا که تا قبل از اومدن علی آروم بازی میکردن صدای جیغ و خندشون خونه رو پر میکنه که البته گاهی اینقدر سر و صداشون زیاده که از کوره در میرم و دعواشون میکنم بعد، سفره ناهار رو پهن میکنم و بعد از خوردن ناهار علی بچه هارو میبره توی اتاقش تا من ظرفارو بشورم(البته اینم بگم بعدش انگار داخل اتاقش بمب ترکوندن) طبق معمول ساعت ۲ وقت خوابه(البته علی قبل از خواب تکالیفش رو انجام میده چون وقتی دخترا بیدارن نمیذارن) عصر هم بعداز عصرونه میریم گشت و گذار، شب دیگه بچه ها تحویل باباشون هستن با هم بازی میکنن، مغازه میرن و... تا موقع خواب یعنی ساعت ۱۱ شب و دوباره شب بیداری و ادامه ماجرا.... البته برنامه من ثابت نیست و هفته هایی که علی بعدازظهری هست کلا کنفیکون میشه... التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۰ بنده متولد سال ۶۸ هستم، در ۱۶سالگی به عقد آقای همسر درآمدم، آشنایی ماهم از طریق پدرانمان بود، آنها با هم رفاقت چندین ساله داشتند. آقا میثم، همسر بنده، مردی مومن،با اخلاق، اهل نماز اول وقت و شدیداً اهل رعایت حلال و حرام هستند. ایشون در لباس مقدس سپاه پاسداران مشغول خدمت هستند و همیشه و در همه حال باعث افتخار من بودند و هستند. عقدمان از سال۸۴الی۸۶ طول کشید به علت ساخت طبقه بالای منزل پدری آقا میثم توسط پدر ایشون و خودشون که ما اول ازدواج مستاجر نباشیم. ۱۸ آبان ۸۶ روز موعود بود، روزی که تمام سختی های دوران نامزدی تمام میشد و من و عشقم با کلی آرزو به منزل زیبایمان می‌رفتیم. صبح روز نوزدهم آبان راهی مشهد شدیم. کار آقا میثم شیفتی بود مثلاً دو روز شیفت و چهار روز استراحت که استراحت شیفت ها رو با پراید هاچبکمون تو راه شمال بودیم و صدای هر دو خانواده رو درآورده بودیم همه شاکی از این بودن که بابا بشینید سر خونه زندگیتون☺️ولی آقا میثم دیدگاهش این بود که آدم تا بچه دار نشده باید بره بچرخه بچه که بیاد دیگه نمیشه انگار یه چیزایی میدونست. قرار بود من بعد ازدواج درسم رو ادامه اما انقد مشغول خونه و زندگی و مهمونی رفتن و مهمونی دادن شدم کلا فراموش کردم، تا اینکه این دو روز نبودنای آقا میثم احساس دلتنگی کردم و حس کردم که شاید وقت آوردن نی نی باشه. من همیشه فکر میکردم آدم اقدام کنه به بارداری، بلافاصله باردار میشه با این ذهنیت هر ماه که دوره ام اتفاق می افتاد یه چشمم اشک و بود یه چشمم خون😭😭 آقا میثمم به من می‌خندید و همیشه با این جمله دل داریم میداد ««هر وقت که وقتش باشه خدا میده »» صبور باش. با این حرفاش حالم بهتر میشد تا اینکه یه مدت طولانی شد و درخواست کردم پیش یه دکتر برا بررسی شرایط حداقل برم. ایشونم از طریق دوستانشون، بهترین دکتر استان مون رو پیدا کردن و من به سختی نوبت گرفتم و مراجعه کردم ایشون گفتند تا یکسال طبیعیه بعد یک سال باید دارو تجویز بشه، دکتر وضعیت منو بررسی کرد و گفت سالمی عزیزم تخمدانها هم در حال فعالیت هستند، برو تا یک سال نشد نیا، خدا ببخشه من اونجا به دروغ گفتم خانوم دکتر یه سال شده دارو بدید، همیشه عجولم و از این خصلتم بدم میاد. ایشون دو تا آمپول دادند و گفتند یکی امروز و بعد فردا راس ساعت بزن فقط این آمپولها برا تحریک تخمک هاست امکان چند قولویی داره، منم خوشحال گرفتم و رفتم برا تزریق. آمپولا رو زدم و سر ماه رسید و دیدم خبری از قاعدگی نیست کلی خوشحال و بی بی چک زدم دیدم خطا زد. گفتم چند روزی صبر کنم مجدد بی بی چک زدم و مثبت شد رفتیم آزمایش دادیم و قطعی که شد، منو آقا میثم کلی خوشحال رفتیم ایستگاه آب انار، من در حال میل کردن آب انار بودم، آقا میثم زنگ زد به داداشم که با هم رفاقت چندین ساله دارن و بهش گفت که داره دایی میشه، آقا میثم میدونست به دایی بگه دایی همه رو باخبر می‌کنه.😄😄 البته ما خیلی خانواده پر جمعیتی نیستیم پدر و مادرم منو برادرم که دوسال از من بزرگتره. دوباره با آزمایش رفتیم پیش دکترم گفت بخواب سونو کنم، وقتی داشت سونو میکرد یه هوووو دیدم چشمای دکتر😳😳 این شکلی شد گفتم یا امام رضا چیشده؟ گفت اینجا رو ببین دو تا نی نی اندازه لوبیا👶👶 وای چه حس اضطراب و استرسی در من به وجود اومد. یه سری آزمایش نوشت و کارم تموم شد و رفتم پیش آقا میثم به آقا میثم که گفتم با صدای بلند خندید و دوباره زنگ زد به داداشم گفت وحید اون قضیه دایی شدنت رو که گفتم دوبار قراره دایی بشی و هر دوتا زدن زیر خنده🤣🤣 ما به خونه که رسیدیم برقا رفته بود، من نشستم یه گوشه تاریک نزدیک تلفنمون چادرمو کشیدم رو سرم کلی گریه کردم خدا منو ببخشه چقدر ناشکری کردم، آقا میثم گفت دوباره چیشده؟ گفتم از کجا می‌خوایم خرجشونو برسونیم؟ گفت از الان غصه اینو میخوری! خدا روزیشونو با خودشون حواله می‌کنه شک نکن بازم مثل همیشه آرومم کرد. آقا میثم توجه و عنایت ویژه ای به خورد و خوراک من در بارداریم داشت، از حلال و حرام گرفته تا غذاها و خوراکی ها و چیزای مقوی که هم بچه ها استخون بندی شون محکم بشه، هم خودم آسیب نبینم چون همزمان خون‌رسانی به دو جنین از بدنم اتفاق می افتاد هم خیلی به روایت های ریحانه بهشتی که چی بخوری بچه قشنگ میشه، اهمیت ویژه میداد. نه ماه به سختی اما با عنایات ویژه پروردگار گذشت خیلی سرتون رو درد نیارم از ویار بسیار سخت و فشار خون بالا تا اینکه رسیدیم به ۱۳۸۸/۱۲/۱. البته روز قبلش مامانم که آرایشگر خیلی ماهری بود و خودشو بازنشسته کرد روی موهام یه عالمه مش های تیکه ای خوشگل گذاشت. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۰ منو و آقا میثم و مامانم ۵صبح رفتیم تهران بیمارستان، آقا میثم روز قبل پرونده پزشکیمو برده بود، تحویل پزشک کشیک فردا داده بودن. ۸ صبح بستری شدم،کل پرسنل اتاق عمل که خانوم بودن، خدا رو شکر خبری از آقایون نبود و آدرس سالنی رو که مش گذاشتم رو می‌پرسیدن 😂😂 ساعت ۱۱ دوقلوهای ناز من در سن ۲۰ سالگی من، چشم به دنیا گشودن وااااای چه حس قشنگی، امیدوارم خدا دامن تمام آرزومندان رو سبز کنه و نسل شیعه در این زمان که بیشترین نیاز و جهاد در راه خدا فرزند آوریه اتفاق بیوفته🤲🤲 دوقلوهای ناز من نازنین زهرا خانوم و آقا محمد صدرا نوه های اول هر دو خانواده،🧒👧 دوتا خانواده بچه ندیده یعنی اصلا این بچه ها زمین نمیموندن که من خسته بشم، کلی نیروی کمکی داشتم اما باز چون شیردهی با من بود کلی خسته میشدم. چند ماهی که گذشت خوابشون تنظیم شد و روال افتادن و بیشتر می‌تونستیم بریم خونه مون، معمولا منزل پدر مادرم میموندم و خیلی زیاد زحمت بهشون دادم با بچه های اولم. همونجا با خودم عهد کردم که اگه یه روزی دوباره خدا به من فرزندی عطا کرد دیگه به پدر مادرم زحمت ندم و خودم از پس خودم و بچم بر بیام البته اگه مجدد دوقلو نبودن😅😅 دوقلوها رفته‌رفته بزرگ شدن و من از لحظه لحظشون لذت می‌بردم و خدا رو شکر میکردم تا اینکه دوقلوها ۹/۱۰ساله شدن، حس کردیم نیازه یه تجدید قوا کنیم و نی نی دار بشیم سال ۹۸/۹۹، اما هر چی تلاش کردیم، نشد که نشد تا سال ۱۴۰۰.. بازم اون جمله معروف آقا میثم تکرار میشد««هر وقت که زمانش برسه خدا میده»» اینبار من اضطراب داشتم چون داشتم ۳۲ ساله میشدم و شنیده بودم دکترا میگن بهترین سن باروری زیر۳۵ هست اما با تحقیقاتی که کردم به این نتیجه رسیدم که تا ۴۵سالگی هم یه خانم میتونه بچه سالم به دنیا بیاره. ما سال ۱۴۰۰ یه اسباب کشی داشتیم که تو همون بحبوحه اسباب کشی آقا میثم گفت یه مشهد بریم؟؟ منو و دوقلوهام همیشه پایه سفریم و کلی خوشحال شدیم. در تکاپو جمع کردن وسیله های سفر بودیم که آقا میثم گفت به بابا مامان شماهم بگیم که با ما بیان دو ماشینه بریم. بچه ها رفتن رو مخ پدربزرگشون که باهم بریم و امام رضا هم که طلبیده بود و ما خبر نداشتیم رفتیم و رسیدیم و شدیم زائر امام رضا، من همیشه یکی از آرزوهام زندگی در جوار امام رضا ع بوده و هست و هیچ وقت به دور بودن از پدر مادرها و غربت فکر نمیکنم. همونجا لحظه ای وارد حرم باصفای آقا شدم و چشمم به ضریح قشنگ آقا و نور ملایم آبی فیروزه ای داخل ضریح افتاد یه هو به دلم افتاد که برا ظهور امام زمانم دعا کنم و آقا جانم رو واسطه کنم پیش آقا امام رضا که به ما اولاد سالم و صالح عنایت کنن، آقا رو قسم دادم به مظلومیت و غربت امام زمانمون و در نهایت گفتم آقا جون من حال و حوصله دکتر رفتن و چکاب و دارو رو ندارم، میشه یه میانبر خودتون برامون بزنید قربونتون بشم کلی با آقا درددل کردم و برگشتم. این سفر ما تصمیم گرفتیم به بچه ها حال بدیم و ببریمشون موج های آبی که باید خدمتتون عرض کنم مامان بابای بچه ها بیشتر بهشون خوش گذشته بود 😅😅 چند روزی که مهمون آقا بودیم به خوشی گذشت انگار واقعا جوار آقا یه دنیای دیگست تا برگشتیم به خونه. برگشتن به خونه مون هم یه ذوق دیگه داشتیم چون خونه مون جدید بود😊😄 یکی دو روزی بود برگشته بودیم آقا میثم رفته بود ستادشون بابت پیگیری یه کاری دیدم زنگ زد «خانوم یه خبر خوش دارم گفتم بفرما گفت هفته بعد مشهد برام یه دوره عقیدتی گذاشتن همراه با خانواده.. قیافه منو بچه ها 🤣😜😂🤩🤩🤩دوباره خوشحال شدیم. چمدونمون رو تا انتها هنوز خالی نکرده بودیم که مجدد شروع کردیم به جمع کردن. این سفرمون یه تفاوتی داشت که هیییچ کدوممون متوجهش نبودیم، رفتیمو رسیدیم و دیدیم که برای همسران و فرزندان هم کلاسایی تدارک دیدن که اونام بی نصیب نمونن. صبحا تا ۱۱کلاس بودیم بعد اون نماز و حرم و زیارت آقا جون. دو روز تمام شد و از روز سوم من حس کردم یه بوهای عجیبی از داخل سوییت میاد که اذیت میشم و بیشتر روز رو سعی میکردم حرم بمونم تا سوییت. از روز چهارم دیگه غذا هم نتونستم بخورم😇😇 بله من داشتم دوباره طعم شیرین مادر شدن رو میچشیدم. اما خودم و همسرم کاملا بی خبر بودیم و حس میکردیم این حال و هوا از حساسیت بیش از حد منه. دفعه قبل نیت کرده بودیم بچه ها رو تو مشهد با موجهای آبی خوشحال کنیم و بیشتر از قبل عاشق مشهد بشن😅😅البته به مامان بابا هم بد نمی‌گذشت. قرار شد روز چهارم بعد اتمام کلاس بریم به سمت موج‌های آبی که زد و نازنین زهرا خانوم تب و لرز گرفت بی دلیل و بدون هیچ زمینه ای، که همونجا باباش گفت این مریضی یه هویی دخملی یه حکمتی داره که ما بی‌خبریم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۰ این سفرمون هم به اتمام رسید و راهی شهر و دیارمون شدیم و نمی‌دونستیم که آقا بهمون یه سوغاتی خوشگل و ناز داده. به خونه که رسیدیم بعد یه استراحت چند روزه سر درد های عجیب غریب اومد سراغم که هر دو خانواده رو نگران کرده بود، جوری که مادرجان همسر یک روز در میان جویای احوالم بود و اصرار داشت پیگیر دکتر باشم اما من با سهل انگاری فقط مسکن می‌خوردم، چند روز بعد حالت تهوع ها اضافه شد ما هم کاملابی خیال نسبت به بحث بارداری فکر میکردیم دو سفر پشت سر هم منو خسته کرده... با شوخی به آقا گفتم اطرافیان به شوخی میگن بی بی چک بزن میخوای یه دونه بگیر ببینیم چه خبره 😅😅 خانمی که شما باشید بی بی چک زدن همانا دوخط قرمزززززززززززززززز پر رنگ همانا 😁😁😁😁😁 وای چه حس قشنگ دوباره ای. سریع زنگ زدم به آقا میثم کلی خوشحال شد و دو تا جمله قشنگ بهم گفت: اول_اینکه دیدی گفتم به وقتش خدا میده خانومم. دوم _اینکه حالا فهمیدی حکمت مریضی ناگهانی دخملی این بود که ما موجهای آبی نریم که خدایی نکرده نی نی مشکلی براش پیش بیاد. این بارداری حس و حال قشنگتری داشت پخته تر شده بودم و با لحظه لحظه ی ویار بسیار سخت و دشوارم لذت میبردم و شکر میکردم البته اینجا جا داره از حمایت های بیکران همسر جان بگم که تو خونه خانوم خونه بود بیرون مرد خونه، گاهی میشد ناظر خرید،گاهی میشد یه آشپز حرفه ای چه غذاهایی😋😋 برا دوقلوها درست میکرد، غذای من هم یه روز در میان یه سرم یه کیلویی بود که درمانگاهمون زحمتش رو میکشیدن🤪 روزای شیفت آقا میثم هم یا پدر مادر با کلی غذاهای جورواجور پخته شده میومدن خونه مون یا اگه مامان کار داشت بابای گلم با کلی غذای پک و بسته بندی شده میومد چند دقیقه ای پیشمون میموند می‌رفت. واقعا بودن همچین عزیزان دلسوزی سختی بارداری رو خیلی کم می‌کنه. این ۹ ماهم با یاری خداوند منان گذشت و سارا کوچولو که اسم قشنگش رو حضرت آقا براش انتخاب کرده و چشم به جهان گشود و با اومدنش کللللللللللللی اتفاقای قشنگ کلللللللللللی رزق........ و روزی و کلی عشق و علاقه و محبت به خونواده ما با خودش آورد که همه اینها عنایات ویژه خدا، نظر ویژه امام رضا و دعاهای بی دریغ حضرت آقا در لحظه نامگذاری بوده و ما بسیار بسیار شاکریم و خواهیم بود. حالا که براتون دارم تجربمو می‌زارم سارا خانوم یه سال و یه ماهشه با مدرسه‌ رفتن خواهر و برادرش صبح زود بچه ها بیدار میشه، راهیشون می‌کنه بعد خواهر و برادرش کلی پشت در خونه میشینه و غر غر می‌کنه و بعدش با شبکه پویا و مامانی مشغول میشه تا آجی داداش بیان... در آخر بگم که ما خیلی خانواده گرم و مهربون و صمیمی هستیم و نیت داریم به امید خدا و با یاری آقا امام رضا همینجور خانواده مونو گسترش بدیم و از در کنار هم بودن لذت ببریم. برای همه تون از خدا فرزندان کثیر سالم و صالح و زیبا آرزو میکنم تا در کنارشون از زندگی لذت ببرید.🥰🥰🥰 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ من و همسرم هر دو متولد ۷۲ هستیم و سال ۹۵ زندگی عاشقانه و مشترکمون رو شروع کردیم. سالهای اول زندگی، بسیار اهل سفر و گشت و گذار بودیم یعنی آخر هفته ها اصلا خونه نبودیم حتی شده سفر ۱ روزه با اینکه از نظر مالی خیلی اوضاع خوب نبود و به شدت هم اقتصادی سفر میرفتیم ولی خوش بودیم💞 از ماه اول عروسی همسرم پول قسط و قرض میداد چون هزینه عروسی و تعدادی از وسایل همه رو خودش داد با اینکه قبل ازدواج خودم اصلا مشکل مالی نداشتم و همیشه حسابم پر بود اما چون همسرم رو دوست داشتم و صداقتش برام خیلی ارزش داشت چشمم رو بستم روی همه کمبودها ولی خب سخت گذشت.🙏 سه بار همسرم خواست وارد شغل جدید بشه و سرمایه گذاشتیم ولی به دلایل مختلف با همه سختی که داشت شکست خورد و شغل سابقش رو ادامه داد در حد حقوق کارمندی خداروشکر. بعد از ۳ سال داشت مغازه اش رو جمع میکرد با کلی قرض و چک مثلا صبح بیدار میشدیم میگفت امروز ۱۰ تومن چک دارم و حسابش ۳ تومن داشت، نمیدونم چطوری چک هارو پاس میکردیم پس انداز خودم از قبل ازدواج، سکه های عروسی و هزاران بار لطف خدا و همه رو تنهایی گذروندیم☺️ اما آرامش توی زندگیمون به حدی بود که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. نزدیک اربعین شده بود و من فهمیدم خیلی زود باردار شدم، رفتم از دکترم اجازه سفر بگیرم با اینکه خودم تصمیمم رو گرفته بودم دکترم اصلا موافقت نکرد و حسابی حالم گرفته شد تا خونه پیاده برگشتم؛ پیاده روی زیاد میکردم تا برای سفر اربعین بدنم آماده باشه، گریه میکردم گفتم امام حسین عده زیادی رو حساب کمک همسرم دارن واسه اولین بار راهی سفر میشن؛ منم میام کربلا اگر خدا بخواد به ما بچه بده این بچه رو نگه میداره و یا دوباره ما رو صاحب فرزند میکنه...😢 هیچ مشکلی نبود ولی توی ون نجف انقدر تکون خوردم روی این دست اندازها گفتم دیگه تموم شد ولی شکر خدا با دعا و بیمه آقا ابوالفضل مشکلی پیش نیومد و برگشتیم و وقتی برای شنیدن صدای قلبش رفتم دکتر استرس داشتم، یادم نمیره دکتر با تعجب گفت سابقه دوقلویی دارین گفتم نه اصلا! گفت دو تا کیسه هست و هر دو قلبشون میزنه الحمدالله و من ناخواسته گریه ام گرفت ازینکه آقا حسابی مهمان‌نوازی کرد من تو چه فکری بودم و او چطور جبران کرد💞 از همون کربلا بچه هام رو بیمه ابوالفضل کردم و تا آخر ۳۶ هفته من بهترین بارداری عمرم رو داشتم همه جا میرفتم همه کار میکردم با وجود ۳۰ کیلو اضافه وزن خیلی سبک بودم، ورزش، استخر بارداری میرفتم پیاده روی داشتم خداروشکر.... دکترم دکتر صدیقه حجتی در تهران بسیار کمکم بودن، همیشه آرامش میدادن بهم یکبار رفتم پیش یکی از دکترهای معروف تهران بقدری من رو ترسوند و استراحت مطلق مطلقم کرد درحالی که هییچ مشکلی نداشتم فقط چون دوقلو باردار بودم و با گریه برگشتم پیش دکتر خودم و بهش اعتماد کردم و از عملشون هم بسیار راضی هستم ولی دیگه دوهفته آخر انقدر سخت گذشت که دیگه به دکتر گفتم نمیتونم بیشتر از این من میخوام زایمان کنم. خداروشکر دختر و پسرم صحیح و سالم به دنیا اومدن و زندگی ما ورق خورد. همون هفته اول زایمانم همسرم پاش شکست و من خیلی بهم سخت میگذشت. مادرم و مادر همسرم تا دو ماه کنارمون بودن و واقعا کمکم کردن، وقتی مادرم رفت تازه کار من شروع شد دیگه خبری از گردش و تفریح و استراحت نبود.🤕 در نورد دوقلوداری نکته ای که خیلی کمکم کرد سعی کردم از اول بچه ها رو با هم بخوابونم و با هم بیدارشون کنم تا وقتی خوابن، خودمم بخوابم یا سریع غذا میگذاشتم. تا دو سال اصلا به مرتبی خونه نمیرسیدم تا وقتی شب همه میخوابیدن کارهای خونه رو میکردم. صبح هم اتاق رو تاریک میکردم تا بچه ها زود بیدار نشن. به لطف مادرم از همون اول بچه هام هم شیشه گرفتن هم پستونک. دخترم تا ۱ ماه فقط شیرم رو خورد، اونم چون حواسم نبود شیشه اش کمی گشادتر بود سرش و اون خیلی زود به شیشه عادت کرد و متاسفانه دیگه شیرم رو نخورد ولی پسرم هر دو را خورد حتما حتما به خاطر آرامش بچه و خودتون و اخلاق و تربیت بچه از شیر مادر به راحتی نگذرین در کنارش شیرخشک هم بدین، واقعا لازمه شیر مادر چون من تاثیر و تفاوتش رو دیدم روی بچه هام. برای دل درد های نوزادی مخصوصا دخترم که شیرخشک میخورد، پودر زیره سبز رو میریختم تو لیوان آبجوش دم میکشید و از آب صافش به بچه هام میدادم اصلا ضرر نداره و بسیار تاثیرش از انواع قطره هایی که استفاده کردم بهتر بود. توصیه ام به دوقلودارها اینکه سعی کنید هیچ وقت شیشه و پستونک بچه هارو دهان به دهان نکنید چون بچه ها در معرض بیماری های دهانی قرار میگیرند و پشیمون میشین از اینکار وسیله هر کدوم رو مشخص و علامت دار کنید که اشتباه نکنید...😮‍💨 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ شیشه و لباس بچه ها رو از اول مارک خوب بگیرین که بیشتر بتونید استفاده کنید، مخصوصا لباس مارک های ایرانی عالی هستند اما به جرات تا سه سال بشور بپوش هستن اگر کوچیکشون نشه. در کنار همه اینها مادرم خیلی خیلی کمکم کردن گاهی برام غذا می آورد، برای بچه ها لباس و پوشک میخرید و می آمد بچه هارو نگه میداشت تا من چندساعت بخوابم و خلاصه هوای ما رو داشت...😍 بنظرم تا جایی که میتونید از پوشک استفاده کنید چون پوشک گره ای فقط کار درست کن هستند با یه بار کار بچه کوهی از لباس مادر و بچه برای شستن تلنبار میشه و این واقعا وقت گیر هست. معمولا مادران دوقلو دار به جبر مادران خلاقی میشن، خودتون براشون بازی درست میکنید مثلا تا قبل اینکه بچه ها شروع حرکت کنند، من یک تشک بزرگ پهن میکردم و اسباب‌بازی های جذابشون رو توی نخ رد میکردم و بالا سرشون به وسایل خونه میبستم، خودش میشد زمین بازی شون و اونا مشغول دست و پا زدن و نگاه کردن میشدن و من با کِیف کارهام رو میکردم. وقتی هم بزرگتر شدن خونه مون رو کاملا امن کردیم، هیچ چیز تیز و خطرناکی نبود مبل هامون هم پارچه ای بود حتی میز تلویزیون هم جمع شد، واسه همین اصلا دنبال بچه ها توی خونه راه نیفتادم که آسیب نبینن، از همون اول آزاد بودن فقط یه پشتی سنگین جلوی ورودی آشپزخونه بود که نیان داخل البته یادتون باشه در توالت همیشه بسته باشه😅 وقتی دوسالشون بود دور تا دور دیوارمون مدادرنگی و خودکاری بود و وقتی خدای نکرده! مهمون میخواست بیاد من چندساعت باید دیوار تمیز میکردم که البته چون کرونا بود خیلی مهمون رودربایستی دار کم داشتیم.🙈 خریدهامون رو کلی انجام میدادم مثلا برای دوماه خونه رو پر میکردم که نیاز نباشه بیرون برم تلفن سوپر و لوازم بهداشتی داشتم و برام وسایل می آوردن یا مثلا با اسنپ از داروخانه شیرخشک میخریدم. متاسفانه بچه هام از اول خیلی تلویزیونی بزرگ شدن که خب چون توی کرونا بودن و من نمیتونستم تنهایی پارک ببرمشون. یک نکته برای دوقلوهای دخترپسر که خودم از اول دغدغه اش رو داشتم این بود که از اول با دخترم دخترونه بازی کردم و با پسرم پسرونه مثل تن صدامون مثلا از اول لاک و گلسر دخترونه‌ست ولی موی کوتاه و کمربند و ژل پسرونه‌ست...🦖🦄دیگه خودشون از اول متوجه تفاوت بینشون شدن و اصلا وابسته به هم نبودن و الان هم از همدیگه مستقل هستند و کاری به وسایل های هم ندارند.  البته بازی گروهی هم خیلی کردیم اما علاقه شون از اول با هم متفاوت شکل گرفت واسه همین با هم دعواهاشون خیلی کمتر شد اصلا من هیچ اسباب بازی رو ازش دوتا نخریدم، یاد گرفتن با همدیگه بازی کنن، خودم میشستم کنارشون و نوبتی بازی کردن رو بهشون یاد دادم حتی توی بازی کردن همیشه صبر کردن رو یادشون دادم، هر چی میخوان رو که در لحظه نمیشه آماده کرد مخصوصا که دست تنها بودم هر جا که به مشکل میخوردن میگفتم ببر بده آبجی یا داداش کمکت کنه واست درستش میکنه یا اینکه اگر چیزی رو خراب میکردن و میتونستن درست کنن میگفتم به من مربوط نیست خودتون باید درست کنید. از همون موقع که یک سال و نیم بودن ازشون کمک خواستم خیلی خیلی کوچیک مثلا پوشک جلو دستمه بچه هم کنارمه ولی ازش خواستم بهم بده واسه همین بود که الان که ۴.۵ ساله هستن، خودشون مسواک می‌زنن، تشک و پتو رو جمع می‌کنن، پهن می‌کنن، خونه رو بلدن بسیار مرتب کنن. البته خیلی هم پیش میاد که با هم دعواشون میشه که باز هم من دخالت نمیکنم حتی یه کوچولو هم از خجالت هم درمیان فقط نگاشون میکنم از دور، خودشون میفهمن میان پیشم و شکایت ها شروع میشه و منم اصلا تحویلشون‌ نمیگیرم. همیشه بهشون میگم هرکس مهربونی کنه مهربونی میبینه و خودم سعی میکنم فورا بهش عمل کنم تا اینو در ارتباط با هم یاد بگیرن ولی خب صددرصد نمیشه اما خیلی تاثیر داره. اینجور وقتا میگم هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. حداقل تاثیرش اینه که این چیزا رو خودشون به هم یادآوری میکنن و همدیگه رو توبیخ میکنند. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ خیلی وقتا میشه، خودم از کوره در میرم یا واقعا حوصله ندارم و گرد و خاک حسابی بلند میشه اینجور وقتا هم با هم دست به یکی میکنن... یکم توی تنهایی مشغول میکنم خودمو تا کمی آروم بشم یا یک چرت کوتاه میزنم تا سرحال بشم معمولا وقتایی که دعواشون میکنم وقتی یک زمانی میگذره با محبت و نوازش از دلشون درمیارم و از همدیگه عذرخواهی میکنیم. من هم سعی کردم توی این مدت کلاسها و حفظ قرآنم رو ادامه بدم حتی خیلی لاک پشتی و آروم. من اصلا به بچه دیگه فکر هم نمیکردم چون رابطم با همسرم خیلی حساس شده بود و ایشون اصلا نه حوصله بچه رو زیاد داره و خیلی هم توی بزرگ کردن دوقلوها همراهی نکرد البته انصافا اوایل توی کار خونه خیلی کمکم کرد ولی خیلی کم شد البته شغلش هم خیلی پرمشغله هست اما چون توی هم‌سن و سالامون و دوستامون فقط ما بچه داشتیم و اونا هنوز هم بچه دار نیستند و محدودیت های بچه کوچیک همسرم رو که خیلی اهل سفر بود اذیت کرد. تازه داشت روزهای سخت دوقلوداری تموم میشد و دیگه میشد با وجود بچه ها سفر و گردش بریم که من فهمیدم خداخواسته باردارم، اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم. شوهرم خیلی ناراحت شد به اصرار فرستاد برم دکتر برای سقط کردن و هر کاری که لازم بود پیگیری می‌کرد، می‌گفت هنوز ۴ هفته هستی شکل نگرفته و هزار توجیه ولی اهل این کار ها هم نبودیم یعنی خداروشکر بلد نبودیم، باهم رفتیم پیش دکترم خدا خیرش بده من رو متوجه اشتباهم کرد و سعی کرد آرومم کنه( بهم گفت این بچه رو آوردی لوله هات رو میبندم بعدا فهمیدم فقط واسه آروم کردنم این حرف رو زد و هیچ وقت این کار رو نکرد ) خلاصه تا یک ماه همسرم با من قهر بود، انگار تقصیر من بوده! شبها تا دیروقت سرکار میرفت حتی تا ۴ ماه بعد هنوز بحث هامون ادامه داشت و من از نظر روحی واقعا شکسته شدم، کار هر روزم گریه بود و دلم برای دختر تو دلیم میسوخت و تنها چیزی که تسکینم میداد تجربه های کانال "دوتا کافی نیست" بود که دلم رو آروم میکرد و گاهی برای همسرم تعریف میکردم که اعتنای چندانی هم نمی‌کرد. زمان گذشت و توی دوران بارداریم دوقلوهای کوچولوم خیلی هوامو داشتن. شبها خواب نداشتم و روزها میخوابیدم و اونها اجازه اینو بهم میدادن، خودشون واسه خودشون بستنی و میوه می آوردن میخوردن و من کمک فرشته های خدا رو دیدم نمیدونستن چه خبره من بهشون گفته بودم کمرم درد میکنه، طفلی ها خیلی کم ازم چیزی میخواستن تا من بخوام بلند بشم، خودشون انجام میدادن و من خیلی سنگین بودم و بارداری سختی گذروندم. دیگه کم کم همسرم قبول کرد فرزند سوم داشتن رو و منم محبتم بهش چندبرابر شده بود به برکت وجود دخترم اما میدونست ازش دلخور هستم و اذیتم کرده... فقط محبت جواب میده محبت کردن بدون انتظار تشکر... خدا کارهارو درست میکنه... همسرم به واسطه چندین بار خواب دیدن خودش و من فهمید که فرزند سوم ما هدیه هست خدا برامون خواسته بود این بچه تو دامن ما بزرگ بشه... حالا که دخترمون ۴ ماهشه، شده عزیز دردونه باباش و عشق آبجی و داداش... همسر انقدر که سر دخترمون بهم کمک میکنه و حواسش هست و منم مسئولیت هارو انداختم به گردنش واسه دوقلوها کمک نکرد و هر دو هم راضی هستیم ایندفعه نوبت استراحت منه😉 خداروشکر میکنم هروقت بچه هام دارن باهم بازی میکنن و ممنون که دوباره لیاقت مادری را بهم داد. خیلی خوشحالیم اگر چه نگاه جامعه و اطرافیان خوشحال کننده نیست... لطفا برای سلامتی مادرم به پاس زحمتی که برای دوقلوهام کشیده دعا کنید و خواهش میکنم از مادرهای گروه به نیت مادران فردای کانال و دوستانمون که باردار نمیشن و یا همسرانشون که مخالف فرزندآوری هستن و همه ما به نحوی از دل داغدارشون خبر داریم یک مرتبه سوره حمد بخوانیم.❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من متولد ۷۳ و همسرم متولد ۷۱ هستیم. سال ۹۶ به برکت شهدا با مراسم خیلی ساده عقد کردیم. من عاشق بچه بودم، چون خودم در خانواده کم جمعیت بودم. برای همین دوست داشتم با خانواده پرجمعیت وصلت کنم که همینم شد و اینکه فرزند زیاد داشته باشم. اما همسرم مثل من فکر نمیکرد آرامش و آسایش را در فرزند کم می‌دانست اما تقدیر جور دیگری رقم خورد و ما را غافلگیر کرد. بعد از ۴ سال از عقدمان، خدا پسر زیبایی را به ما هدیه کرد. از برکت قدم پسرم، من و همسرم هردو در کارمان استخدام شدیم و با چند دوستانش مشترکا زمینی خریدیم‌ و شروع به ساخت کردیم. پسرم یک سال و هشت ماهش بود که خدا خواسته باردار شدم. خدا همسرم را ببخشد اولش می‌گفت بندازیمش ولی وقتی دید من مصمم در نگه داشتن بچه هستم مرا همراهی کرد. پسرم دو سال و پنج ماه داشت که خدا نوگل دختری از بهشت را به ما هدیه داد. از قدم دخترم ساخت زمین رو به اتمام است. من به این رسیدم که میگن بچه روزی خودشو میاره و همین طور علاوه بر روزی خودش برکت فراوان میاره. نکته بعدی این که دو فرزند داریم همیشه از جانب خانواده خودم مورد سرزنش هستم که چرا بچه آوردین، وقتی شاغلی و بالا سر بچه هات نیستی. بنده کادر درمانم و شغلمو دوست دارم چرا که خدمت به بیماران و دعای آن ها را موجب و لازم برای برکت زندگی مان میدانم. از طرفی شاغل بودنم ممانعتی برای شغل مادری و همسری من ندارد. همیشه سعی کردم اولویت اول زندگیم همسر و فرزندانم باشد و خستگی کارم را در منزل نیاوردم. اما خدا همه ی درها را به روی آدم نمیبنده وقتی از خانواده ام جهت کمک در نگهداری بچه ها طرد شدم، خانواده ی همسرم که از ابتدا مرا در نگهداری بچه ها کمک میکردن بیش از قبل کمکم کردن. واقعا انشاالله خدا به خانواده ی همسرم بهشت را در آخرت عنایت کند که اینقدر بااخلاق، بامعرفت، باگذشت، صبور و مهربان هستن. هر باری که به خانه ی پدرم میر‌وم با سرزنش هایشان در مورد اینکه زندگی بهتر در فرزند کمتر است و یکی یا نهایت دو تا بچه بس است و تو دیگر هم دختر داری هم پسر دیگر چه میخواهی! مواجه می شوم. خلاصه ی کلام من قوی هستم و گوشم از این حرفا پره. انشاالله خدا خانواده منم در این راه هدایت کنه و به منم صبر عطا کند و الهی هرکی قدمی یا کمکی در راه فرزندآوری و ازدیاد نسل شیعه انجام بده خدا چندین برابر براش جبران کنه و انشاالله خداوند مهربان به تمام شیعیان فرزندان سالم و صالح و فراوان بده و آرزوی مادر شدن به دل هیچ مادری نمونه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075